. . .

در دست اقدام رمان یه راهی هست | ستیا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
به نام خداوند بخشندهٔ بخشایشگر
نام اثر: یه راهی هست
موضوع: عاشقانه، پلیسی
نام نویسنده: ستیا
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه:
دلارام همیشه دختر عزیز دردونه خانواده‌اش بوده. وقتی شرکت پدرش ورشکست میشه و پدرش یه بدهی با مبلغ خیلی بالا به بار میاره، مجبور میشه دختر عزیز دردونه‌اش رو به جای بدهی به پسر شریکش بده. دلارام مجبور به عقد با کیارش میشه، اما کیارش واقعاً چه‌جور آدمیه؟ چی در انتظار دلارام نازپرورده‌اس؟ یعنی همه چیز درست میشه؟ یعنی راهی هست؟

مقدمه:
وقتی داری بهترین روزهای زندگیت رو می‌گذرونی و منتظر هیچ اتفاقی هم نیستی، یه‌دفعه یه چیزی سر و کلش پیدا میشه تا همه چیز رو خراب کنه. تو زندگیم اشتباه کردم، اما هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اشتباه بزرگی مثل عاشق شدن ازم سر بزنه... عشقی اشتباه اومد و گوشه دلم نشست... عاشق شدم... اونم عاشق کی؟ کسی که منو به جای بدهی از خانوادم گرفت... کسی که حتی درست نمی‌شناختمش... فقط امیدوارم یه راهی باشه... یه راهی هست...!

گالری عکس شخصیت‌های رمان یه راهی هست | ستیا
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #11
#پارت_نهم

بابا قدمی سمت کاوه برداشت و گفت
_انقدر ادعا نکن واسه من! خودم میدونم باید چیکار کنم. اگه از این وضعیت خوشت نمیاد میتونی بری، کسی جلوتو نگرفته! اون دخترِ به قول خودت بیچاره رو هم میفرستیم پیش خانوادش ببینم چجوری میخوای پول بگیری ازشون.
با اومدن مامان کتی که اخماش توهم بود کاوه بحثو ادامه نداد و با اخم به تلویزیون خاموش خیره شد که مامان کتی گفت
_میشه یه کاری کنین دو دقیقه آرامش تو این خونه باشه؟ کیارش چرا بد رفتاری کردی با پریسا؟ دختر بیچاره نشسته داره گریه میکنه.
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_خب من چیکار کنم؟ وقتی حوصله ندارم نباید پاپیچم بشه. مقصر خودشه!
مامان اخماشو کشید تو هم و گفت
_پاشو برو از دلش در بیار! فکر نکن این دختره... اسمش چی بود؟ اومده تو زندگیت باید پریسا رو فراموش کنی!
_مگه من خواستم دلارام بیاد تو زندگیم؟
_مهم نیست اما پریسا رو که خودت خواستی! پس نزن زیرش برو پیشش بشین.
و همونجوری که رو مبل کنار کاوه مینشست با تشر گفت
_بلند شو! دوتا غر میزنه ولت میکنه.
نیشخندی زدم و به این فکر کردم که اون جز غر زدن کاری بلد نیست! کلافه از جام بلند شدم و به سمت پله ها رفتم. همونجوری که از پله ها بالا میرفتم صدای یکی از خدمه رو شنیدم که داشت بقیه رو به میز شام دعوت میکرد.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت راهرو اتاق ها رفتم. داشتم سمت اتاق پریسا میرفتم اما با دیدن در اتاق دلارام لحظه ای مکث کردم.
یهویی تصمیممو عوض کردم و سمت اتاق دلارام رفتم. خواستم در بزنم اما پشیمون شدم. درو باز کردم و نگاهی به اتاق کردم. با دیدن دلارامی که تو خودش جمع شده بود و خوابیده بود ابرویی بالا انداختم. الان چه وقت خوابه؟ اینم تا تنهاش میزاری میخوابه! نکنه مریضه؟ اصلا به من چه ارتباطی داره؟
رفتم داخل و درو پشت سرم بستم و آروم صداش زدم
_دلارام؟
هیچی... دوباره صداش زدم. بازم جواب نداد. خب حداقل یه علائم حیاتی از خودت نشون بده! اینبار بلند تر گفتم
_دلارام پاشو دیگه!
خوابالو هومی کرد که گیج نگاهش کردم. این چشه جدی؟ دوساعته دارم صداش میکنم اخر سر میگه هوم؟ کلافه دست به سینه شدم و دوباره گفتم
_تو از خواب سیر نمیشی؟
چند ثانیه چیزی نگفت ولی بعد جوری که انگار تازه فهمیده باشه کجاست سریع چشماشو باز کرد و تو جاش نیم خیز شد و نگاهم کرد. ابرویی بالا انداختم و نگاهش کردم. رنگ چشاش چرا عوض شده؟ مگه چشماش آبی نبود؟ چرا سبز شد؟ بیخیال... یعنی تا الان لنز تو چشمش بود نفهمیدم؟
با صدای در از فکر بیرون اومدم و به در نگاه کردم...
 
آخرین ویرایش:

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #12
#پارت_دهم

در باز شد و زهرا سرشو کرد تو اتاق و گفت
_خانوم بیاید برای شام.
_من میارمش. شما برو پریسا رو صدا کن.
با دیدن من از ترس هینی کشید و صاف وایساد. ابرویی بالا انداختم و نگاهش کردم. مگه روح دیده اینجوری ترسیده
_شنیدی یا نه؟
سریع گفت
_بله بله الان میرم آقا!
و سریع رفت و درو پشت سرش بست. نگاهمو دادم به دلارام که همونجوری مات و مبهوت رو تخت نشسته بود و گفتم
_نشنیدی چی گفت؟ بلند شو بیا پایین!
نگاهش دور تا دور اتاق چرخید. حس کردم دنبال ساعت میگرده. نگاهی به ساعت گوشیم کردم و گفتم
_نُه و نیمه. بلند شو یه آب به سر و صورتت بزن از این گیجی در بیای!
نگاهم کرد و عین بچه ها با تعجب پرسید
_من گیجم؟
نیشخندی زدم و همونجوری که از اتاق بیرون میرفتم گفتم
_کم نه!
و از اتاق بیرون رفتم و درو بستم که همزمان با من پریسا از اتاقش بیرون اومد. با دیدن من که از اتاق دلارام بیرون میومدم اخمی کرد و گفت
_خوبه حداقل خوب باهم جور شدین! ما هم که این وسط هیچ!
و راهشو کج کرد و سریع از پله ها رفت پایین. اگه نمیرفت هم دلم نمیخواست بهش جواب پس بدم.
اروم راه افتادم و از پله ها رفتم پایین. یه راست رفتم سمت میز و پشت میز نشستم. با اینکه صندلی کنار من خالی بود اما پریسا راهشو کج کرد و با اخم کنار مامان نشست. توجهی بهش نکردم. چند ثانیه بعد دلارام اومد. وقتی دید فقط کنار من خالیه ناچار اومد کنارم نشست.
هه! باید از خداشم باشه کنار من بشینه!
شام تو سکوت خورده شد. اول بابا رفت. بعد مامان. بعد هم کاوه. دلارام خواست بلند شه که پریسایی که مشخص بود از قصد مونده با حالت غر زدن گفت
_انگار نه انگار اوردنش که پول از ننه باباش بگیرن. میخوره و میخوابه تهشم همرو میندازه به جون هم.
دلارام به وضوح خشکش زد. چند ثانیه به پریسا نگاه کرد و بعد هم بدون اینکه چیزی بگه سرشو انداخت پایین و از جاش بلند شد.
نفس عمیقی کشیدم که پریسا دوباره ادامه داد
_البته زندگی خیلیا رو هم به هم میریزه. از نحس بودنشه!
اخمامو کشیدم تو هم و بدون اینکه بفهمم چی میگم با عصبانیت گفتم...
 

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #13
#پارت_یازدهم

#دلارام
با صدای بلند و عصبی کیارش آروم سرمو بالا اوردم و نگاهشون کردم.
_‌پریسا دهنتو ببند! جز چرت و پرت بلد نیستی هیچی بگی.
پرسا با عصبانیت و صورتی که سرخ شده بود اول به کیارش نگاه کرد و بعد با تنفر به من زل زد. از پشت میز بلند شد و سریع رفت سمت پذیرایی. دوباره سرمو پایین انداختم و همونجوری که سعی میکردم صدام از بغض نلرزه گفتم
_ای کاش اینجوری باهاش صحبت نمیکردی.
حس کردم با حرص سرشو اورد بالا و زل زد بهم
_جای تشکرته؟
_متشکرم اما به هر حال اون همسرته.
و سرمو اوردم بالا و نگاهش کردم. عصبانیت رو از تک تک اجزای صورتش میشد خوند. نفس عمیقی کشیدم و با یه عذرخواهی سریع از پله ها بالا رفتم و رفتم تو اتاقم.
*****
روی صندلی تراس نشستم و پاهامو بغل کردم. نمیخواستم کیارش و پریسا زندگیشون بخاطر من به هم بریزه. من... من نمیخواستم کسی رو به جون کسی بندازم. من اصلا دلم نمیخواد یک ثانیه اینجا باشم.
با صدای در تراس رومو برگردوندم که لبخند شیرینی تحویلم داده شد
_اجازه هست خلوتتو بهم بریزم؟
لبخندی به روی کاوه زدم و اروم سر تکون دادم که جلو اومد و صندلی رو به روم رو عقب کشید و نشست.
_دلت گرفته نه؟
نگاهش کردم. خب اره! زد تو هدف!
_از این وضعیت خسته شدم!
بیخیال خندید و گفت
_هنوز دو روز نشده که!
سری تکون دادم و گفتم
_همین دو روز دوسال برام گذشت. من دارم همه چی رو خراب میکنم.
به شوخی اخماشو کشید تو هم و گفت
_من که فعلا خراب کاریاتو ندیدم
نیشخندی زدم و به رو به روم خیره شدم که اینبار با ملایمت ادامه داد
_صداتونو شنیدم. از پریسا ناراحت نشو. میدونی یه جورایی بخاطر اینکه کیارش بهش کم محلی میکنه ناراحته و خب نمیدونه چجوری بروز بده.
_من نمیخوام زندگیشونو خراب کنم
لبخندی زد و به رو به روش خیره شد و گفت
_یه نگاه به حیاط بنداز.
گیج نگاهی به حیاط انداختم که ادامه داد
_کل حیاط بخاطر نور چراغا روشنه. حالا تصور کن هیچ کدوم از این چراغا نبودن. حیاط اونقدر تاریک و بی‌روح میشد که آدم ازش میترسید.
نفس عمیقی کشید و نگاهم کرد. لبخند مهربونی به روم زد و ادامه داد
_اینا رو گفتم که بگم این حیاط یه جورایی مثل زندگیه! اگه لحظه های تاریک و دلگیرش رو روشن نگه نداریم همه‌ی زیباییش از بین میره. زندگی پستی بلندی داره اما بستگی به خود آدما داره میخوان تو قسمت تاریکش قدم بزنن یا تو روشنایی...!
 

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #14
#پارت_دوازدهم

یه جورایی راست میگفت. حرفاش با اون لحن صمیمی و مهربونش به دل می‌نشست. لبخندی به روش زدم و به رو به روم خیره شدم که گفت
_منم از این وضعیت زندگیم خوشم نمیاد اما چاره چیه؟ بالاخره یه راهی هست! دیر یا زود همه چیز درست میشه.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_بابت هم‌دردیت ممنونم. حرفات یه جورایی آرومم کرد.
لبخندی زد و با خنده گفت
_من خودم از نصیحت شنیدن و نصیحت کردن متنفرم. ببین خاطرت چقدر عزیز بود که نصیحتت کردم!
اروم خندیدم و دستی به بازوم کشیدم
_پس حتما جای تشکر داره! ممنونم!
سری تکون داد و گفت
_وظيفمه!
با باز شدن در تراس نگاه هر دومون کشیده شد سمت کیارش که تو درگاه در ایستاده بود. طبق عادت ابرویی بالا انداخت و گفت
_تموم نشد حرفاتون؟ آقا کاوه؟
آقا کاوه‌ی اخر رو جوری گفت که انگار داشت چیزی رو بهش یاد اوری میکرد. یه چیزی این وسط بود که متوجه نشدم. موضوعی که بین کیارش و کاوه بود.
کاوه ارم سر تکون داد و گفت
_اتفاقا آخراش بود که به لطف جناب عالی به هم خورد.
و لبخندی به من زد و گفت
_من دیگه میرم پایین. شبت خوش.
آروم شب بخیری بهش گفتم که از جاش بلند شد و به سمت کیارش رفت. کیارش از درگاه در کنار نرفت که کاوه رفت و رو به روش وایساد. چند ثانیه ای به هم دیگه خیره شدن و بعد کیارش اومد تو تراس و گذاشت کاوه بره.
با رفتن کاوه، کیارش جاشو پر کرد و روی صندلی رو به روم نشست و به رو به روش نگاه کرد. پاکت سیگاری به همراه فندک از تو جیبش در اورد و سیگاری روشن کرد. پک عمیقی به سیگارش زد و آروم گفت
_خیلی با کاوه گرم نگیر. کاوه آدمی که تو فکر میکنی نیست.
_من با کاوه گرم نگرفتم. فقط چند کلام باهم صحبت کردیم.
_الان برام مهم نیست! گفتم که فقط حواستو جمع کنی.
ناچار برای فرار از بحث باهاش سری تکون دادم و به رو به روم خیره شدم که گفت
_چند وقتی که اینجایی برای اینکه حواسم بهت باشه مجبورم شبا کنارت باشم. توی اون خونه راحت در هارو قفل می‌کردم اما اینجا نمیشه. یه موقع به سرت میزنه کاری کنی که ضرر های زیادی برات داره!
جمله آخرش رو تحدید وار گفت اما توجهی بهش نکردم. خب پس فقط همین کم بود! منو میزاشتی تو همون خونه‌ات خودت میومدی اینجا دیگه! بد اخلاق!
بوی سیگارش اذیتم میکرد. کلافه از جام بلند شدم و برگشتم تو اتاق. برقا رو خاموش کردم و گوشه تخت دراز کشیدم و ملحفه رو کشیدم روم. خوبی بدنم این بود که هرچقدر میخوابیدم بازم بی‌خوابی به سرم نمیزد و راحت دوباره میخوابیدم.
چند دقیقه نگذشته بود که بالا و پایین شدن تشک تخت رو حس کردم. با بیشترین فاصله ای که میتونستیم از هم خوابیده بودیم. چند ثانیه نگذشته بود که خوابم برد...
 

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #15
#پارت_سیزدهم

همونجوری که زیر لب غر میزدم روی صندلی تراس نشستم.
_ مرتیکه‌ی دیوونه فکر کرده کی هست!؟ اگه مجبور نبودم یه لحظه هم اون قیافه‌ی زشتشو نگاه نمیکردم! اصلا یکی برگرده بهش بگه تو کی هستی که به من دستور میدی؟ فکر کردی شاهزاده‌ای و از تو کاخ بابات بیرون اومدی که به هرکی میرسی یه داد سرش بکشی و بگی این کار رو بکن، این کار رو نکن؟
اخمامو کشیدم تو هم و ناخودآگاه شروع کردم به کَندن پوست انگشتم.
_ والا! نه که من خیلی مشتاقم که همش اونو یا این خانواده‌ی... ای بابا! هِی میخوام هیچی نگم! اصلا به من چه که بیام پایین ورِ دل شما بشینم؟ تو این دو هفته‌ای که اینجا هستم مگه شده بیام پیشتون؟ حتما بیام که اون مامانت و زنت بهم تیکه بندازن؟
صدامو کلفت کردم و اَدای حرف زدنشو در اوردم:
_ ما مهمون داریم میخوایم حرف بزنیم حق نداری بیای پایین تا زهرا بیاد صدات کنه!
میخوام اصلا صدا نکنه! اَه اَه اَه اَه! مرتیکه‌ی از خود متشکرِ زور گویِ... اِم... زشت!
سعی کردم ندای درونم رو که همش داشت میگفت کجاش زشته رو ساکت کنم اما نمیشد! کلافه به صندلی تکیه دادم و با نارضایتی آروم گفتم:
_ خیلی خُب! زشت نیست اما ای کاش به جای قیافه، یکم اخلاق داشت!
سری تکون دادم و وقتی فهمیدم دارم چی میگم سر تکون دادم و گفتم:
_ اَه دلی دیوونه شدی؟ خوشگله؟ کجاش خوشگله؟ شبیه بُز میمونه! والا! زیبایی به ظاهر نیست که! به اخلاقه! اگه از نظر اخلاق هم بخوایم نگاهش کنیم میبینیم که زشت تر از اون تو این دنیای بزرگ وجود نداره! اصلا بهش مقام زشتی رو میدن!
با جیغ خفه و کلافه ای دستامو از هم جدا کردم تا بیشتر از این پوست این دست بیچاره‌رو نَکَنَم.
نفس عمیقی کشیدم و دقیقاً مثل دیوونه ها به تفکرات و کار های مسخره‌ی خودم خندیدم.
فقط همین کم بود دیوونه بشم!
به این دوهفته فکر کردم. خُب... رابطه‌ی بین کیارش و پریسا بد و بدتر شده بود. کیارش به پریسا توجه نمیکرد و پریسا اینا رو از چشم من می‌دید. تقصیر من هم نبود. من فقط سر میزِ شام و نهار کیارش رو میدیدم. شبا هم که دیر وقت میومد و بدون هیچ حرفی می‌گرفت میخوابید! البته دلیل کم توجهی کیارش به پریسا هنوزم مشخص نشده بود. انقدر این موضوع پریسا رو ناراحت میکرد که هِی کیارش رو تهدید می‌کرد که میرم خونه‌ی بابام و بعدشم می‌نشست گریه میکرد و هیچ جایی هم نمی‌رفت. برای کیارش هم اصلا اهمیت نداشت!
در اصل این روزا اگه کاوه نبود رسماً دیوونه می‌شدم. تقریباً هر روز باهام حرف می‌زد و حالمو خوب میکرد.
 

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #16
#پارت_چهاردهم

سری تکون دادم و سعی کردم به این دو هفته‌ی حوصله‌ سربَر فکر نکنم. ای خدا! کِی زودتر این مدت تموم میشه تا برم پیش خانوادم؟
نمیدونم دقیقا چقدر نشستم و فکر کردم، و البته با عمه‌ی کیارش جان یه سفر رفتم و اومدم که چند نفر رو توی حیاط دیدم. کمی به جلو خم شدم و به اون چند نفر خیره شدم. چهار نفر از اون مرد ها غریبه بودن و به قول کیارش مهمون بودن. سه نفر دیگه هم کیارش و باباش و کاوه بودن.
صداشون به گوشم نمی‌رسید اما متوجه می‌شدم دارن حرف میزنن. میون حرف‌زدن‌هاشون چند تا کاغذ که انگار چیزی توش نوشته شده بود هم رد و بدل کردن.
بعد رفتنشون دوباره به صندلی تکیه دادم و روی دو پایه عقبی صندلی عقب رفتم. همونجوری که داشتم با اون صندلیِ بدبخت بازی میکردم یهو در تراس باز شد و صدایی تو گوشم پیچید:
_ عه خانم شما اینجایید؟ بیاید شام حاضره!
از ترس پیدا شدن یهوییِ زهرا خانم جیغ خفه‌ای کشیدم و به زور تعادلم رو حفظ کردم که از پشت با صندلی نخورم زمین و مثل گوجه فرنگی لِه بشم. با همون صدای جیغ جیغو که یه وقتایی سر و کله‌اش پیدا میشد گفتم
_ نمیشه یه اطلاع بدی بعد بیای؟ خب نزدیک بود با کله بخورم زمین!
کاملاً مشخص بود داره خنده‌اش رو کنترل میکنه. خودشو کمی جمع و جور کرد و گفت
_ ببخشید خانم من نمیدونستم...
حرفش‌رو ادامه نداد و سرش‌رو انداخت پایین اما از لرزش شونه‌هاش مشخص بود داره میخنده. دوباره خودشو جمع و جور کرد و گفت
_بفرمایید بریم پایین.
_ ممنون. اشتها ندارم‌.
_ هرطور خودتون مایلید.
با رفتنش کلافه پوفی کشیدم و به رو به روم خیره شدم. ای کاش گوشیم بود. خب حوصله‌ام سر رفت!
 

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #17
#پارت_پانزدهم

کلافه از جام بلند شدم و تو اتاق برگشتم. قبل اینکه بیام توی تراس دوش گرفته بودم و انتظار داشتم موهام خشک بشه اما موهام انگار همچین قصدی نداشتن. خب خشک کردن موهام با سشوار جزو کارایی بود که از انجام دادنشون متنفر بودم.
با نارضایتی سشوار رو از کشوی میز آرایش در اوردم و مشغول سشوار کشیدن موهام شدم. با بلند شدن صدای سشوار، آروم و زمزمه‌وار شروع به خوندن ترانه ای که تو فکرم بود کردم.
_ غم میونِ دوتا چشمونِ قشنگت، لونه کرده
شب تو موهای سیاهت، خونه کرده
دوتا چشمونِ سیاهت، مثلِ شب‌های منه
سیاهیای دو چشمت، مثل غم های منه
خیلی وقت بود این آهنگ رو گوش نداده بودم و یه سری جاهاشو فراموش کرده بودم. بیخیال تیکه هایی که نمیدونستم شدم و دوباره آروم خوندم.
_بهار از دستای من پر زد و رفت
گل یخ توی دلم جوونه کرده
تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش میگیرم
ای شکوفه تو این زمونه کرده
چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه
گل یخ توی دلم جوونه کرده
با رضایت نفس عمیقی کشیدم و سشوار رو خاموش کردم. لبخندی دندون‌نما به تصویر خودم توی آینه زدم و گفتم:
_ تو حیف شدی واقعا! صدای خوب، سیمای خوب. هرکسی اینا رو نداره.
نگاه دقیق و طولانی‌ای به خودم کردم و خواستم از سر جام بلند بشم اما با صدایی که یهو به گوشم رسید از ترس نفس عمیق و وحشت‌زده‌ای کشیدم و سریع برگشتم.
_ کاش یکی هم بود اینجوری از ما تعریف می‌کرد!
و با خنده نگاهم کرد که عصبی اخمامو کشیدم تو هم و نگاهش کردم. همه تو این خونه قصد سکته دادن منو داشتن؟
_سکته کردم! حداقل یه چیزی میگفتی.
خندید و دستی به موهاش کشید.
_گفتم دیگه! اما متاسفانه هیچ‌کس به روی خودش نمیاره.
اروم خندیدم و سری تکون دادم.
 

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #18
#پارت_شانزدهم

_چرا برای شام نیومدی؟
_به زهرا خانم گفتم گشنه‌ام نیست.
صورتشو در هم کشید و همونجوری که دست به سینه میشد گفت:
_مگه میشه از ظهر تا حالا چیزی نخورده باشی و الانم گرسنه‌ات نباشه؟
اروم خندیدم و گفتم:
_ اینم جزو خصوصیاتِ خوبِ منه!
کاوه سری تکون داد و گفت:
_ من خیلی بتونم تحمل کنم و چیزی نخورم حدود دو ساعته! حالا پاشو بیا بریم شام بخوریم تا دو ساعت من سر نشده.
ابرویی بالا انداختم و همونجوری که موهام رو با کش می‌بستم گفتم:
_مگه تو غذا نخوردی؟
_نه به لطف جناب‌عالی. پاشو بریم.
و به اجبار منو با خودش برد پایین. البته بعد اون همه حرف زدن از غذا، به هر حال منم گشنه‌ام شده بود. فکر میکردم میره سمت میز اما بر خلاف تصورم رفت تو حیاط که منم دنبالش راه افتادم و رفتم.
توی حیاط جایی که میز و صندلی های شیک و خوشگلی چیده شده بود، غذای ما هم در انتظارمون بود. هر دومون پشت میز نشستیم که لبخندی به کاوه زدم و گفتم:
_واقعاً لازم نبود به خاطر من صبر کنی.
دست دراز کرد و همونجوری که برای من غذا می‌کشید، لبخندی زد و گفت:
_حالا که صبر کردم. بیا بخوریم که الان سرد میشه.
اوایل پاییز بودیم اما هوا هنوز اونقدری سرد نشده بود که به لباس گرم احتیاج داشته باشیم یا نتونیم توی حیاط بشینیم. خب من که عاشق پاییز بودم دیگه سرما یا گرماش برام اهمیتی نداشت. هر دومون در سکوت شاممون رو خوردیم. بعد شام با لبخند از کاوه تشکر کردم که متقابلاً لبخندی زد و گفت:
_ خواهش میکنم. به هر حال جون یه آدم رو در برار گرسنگی نجات دادم!
چند ثانیه بدون هیچ حرفی نگاهش کردم و یک لحظه تصور کردم جای کاوه آرتا نشسته. ناخودآگاه لبخند روی لبم پاک شد. داداشیِ منم اخلاقش مثل کاوه بود. البته هیچ‌کس آرتا نمیشد. کاوه ابرویی بالا انداخت و با تعجب نگاهم کرد. حتماً از این تغییر حالت یهوییم انقدر تعجب کرده بود.
 

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #19
#پارت_هفدهم

_چیزی شد؟ من چیزی گفتم؟ ناراحت شدی؟ من...
پریدم تو حرفش و با خنده‌ای غمگین گفتم:
_ نه تو کاری نکردی.
صدامو پایین‌تر اوردم و جوری که نمیدونستم شنید یا نه گفتم:
_ فقط یاد آرتا افتادم.
چند ثانیه مکث کرد و چیزی نگفت. خواستم از جام بلند بشم که صداش به گوشم رسید و مانع بلند شدنم شد.
_دلت خیلی براش تنگ شده؟
لبخند تلخی زدم. مگه می‌شد دلم براش تنگ نشه؟ داداشِ مهربونم که تو همه سختی‌ها کنارم بوده. همیشه محرمِ دردودل‌هام بوده.
انگار از سکوتم فهمید که بیشتر از انتظار دلم براش تنگ شده و آروم گفت:
_من واقعاً متاسفم.
_تو که کاری نکردی.
با حس هم‌دردی سری تکون داد.
_نمیدونم، اما باور کن من تموم تلاشمو کردم که زندگیِ یکی دیگه خراب نشه. از همون اولم مخالف این موضوع بودم.
سعی کردم حال کاوه‌ای که همیشه حالمو خوب کرده رو بد نکنم و با خنده ای مصنوعی گفتم:
_یعنی دوست نداشتی با من آشنا بشی؟
خندید و گفت:
_نه منظورم این نبود.
بازم با همون حالت طنز آلود گفت:
_ خب بگو ببینم داشتن سه تا داداش بزرگ‌تر از خودت چه خوبی و بدی هایی داشت؟
آروم خندیدم و گفتم:
_همه این سوال رو ازم میپرسیدن. دوران مدرسه ام هر روز یکیشون میومدن دنبالم. همه‌ی دوستام فکر می‌کردن درمورد داداشام دروغ میگم. اما خب در اصل حس خوبی بود. انگار همیشه و همه جا خیالم راحت بود که سه‌تاشون به علاوه‌ی بابام پشت من هستن!
با خنده چشمکی زدم و گفتم:
_مخصوصاً اون قسمتش که هر هفته یکیشون باید برام خرید می‌کرد!
 

Setiya

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
8433
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
59
پسندها
285
امتیازها
78

  • #20
#پارت_هجدهم

ابرویی بالا انداخت و با خنده گفت:
_پس حسابی جیبِ اون بدبختا رو خالی میکردی! آرسام رو که میدونم تو شرکت بابات کار میکنه. آرشام... درست گفتم؟ و آرتا چیکار میکنن؟
_آرشام توی یه پاساژ طلا فروشی داره. آرتا هم به قول خودش دوست داره زندگیش متنوع باشه. یه ماه تو شرکتِ باباست، یه ماه مغازه باز میکنه، یه ماه هم بیکار می‌چرخه. بستگی به احوالات خودش داره!
با خنده سری تکون داد و گفت:
_پس آرتا بجز اخلاقیاتش نحوه‌ی زندگیش هم مثل منه.
_واسه همین تو همیشه من رو یاد آرتا می‌اندازی!
لبخندی زد و چند ثانیه چیزی نگفت. نگاهی به دور و برش انداخت و با مکث آروم گفت:
_دوست داری یه کاری کنم ببینیش؟
گیج نگاهش کردم اما با فهمیدن موضوع با ذوق و بلند گفتم:
_ جدی میگی؟
دستشو به علامت سکوت بالا اورد و دوباره آروم گفت:
_اگه شما جیغ نزنی و کیارش رو خبر نکنی من یه کاری میکنم. اما قول نمیدم دلارام. تلاشمو میکنم حداقل آرتا رو بتونی ببینی.
چند تا نفس عمیق کشیدم تا از خوشحالی جیغ نکشم. با این که گفت قول نمیدم اما بازم یه امیدواری بود برام. با فکر دیدن آرتا لبخندی رو لبم نشست که با شنیدن صدایی محو شد.
_ شامِ دو نفره‌تون تموم نشد؟
نگاهم کشیده شد سمت کیارش که با یه نیشخند رو مخ میومد سمتمون. از تیکه‌ای که انداخته بود ناخوداگاه اخمام رفت تو هم و نگاهمو ازش گرفتم. شامِ دو نفره؟ کاوه فقط میخواست روحیه‌ی منو عوض کنه.
_داشتیم صحبت میکردیم داداش.
_کور که نیستم، دیدم. حالا لطف کن اگه صحبتت تموم شد برو!
ابروهام از اینکه انقدر راحت داشت کاوه رو رد میکرد بره بالا پرید. حالا مگه چه اشکالی داشت تو این خونه یه نفر حداقل بشه هم صحبت من؟
کاوه نفس عمیقی کشید و ناچار بلند شد و رفت. دیگه داشت برام عادی میشد. هر دفعه کاوه با من حرف میزد سر و کله‌ی کیارش پیدا میشد. با رفتن کاوه کیارش اومد جلو و روی یکی از صندلی ها نشست. نیم نگاهی بهم کرد و بدون مکث گفت:
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین