#پارت_هجدهم
- آقای جاوید میشه صحبتتون رو بگید... من باید برگـ....
- میشه دیگه منو آقای جاوید صدا نکنی؟ من کیانم... درضمن باهام راحت صحبت کن...
در حرفش جدی و مصمم بود.
- چرا باید باهاتون راحت صحبت کنم؟ دلیل خاصی داره؟
ایستاد. از او جلو افتادم. به پشت سر برگشتم. باز هم جدی نگاهم می کرد.
- به خاطر همین امروز اینجام...
- بفرمایید می شنوم.
- راستش من خیلی بلد نیستم چطوری باید محبتم رو به کسی ابراز کنم، شاید چون مادری نداشتم که ازش مهر و محبت ببینم. حالا هم خیلی رک و پوست کنده می خوام بهت بگم که از روزی که دیدمت حالم بده... بگو باهام چیکار کردی..؟
نفسم بند آمد. خون به مغزم نمی رسید و با فشار به سمت قلبم پمپاژ می شد. حالش بد بود؟ دلیلش من بودم؟ یعنی او هم حس من را داشت؟ کیان جاوید عاشق من شده بود؟
- چی... یعنی... نمی فهمم...
- می فهمی خوبم می فهمی... تو هم حال منو داری می تونم قلبتو ببینم از همین جا...
- از کجا فهمیدی؟
- این یعنی تو هم منو دوست داری؟ آره جانان؟
حرفم را زده بودم بی آنکه بفهمم چه گفته ام. شوری وصف ناپذیر در دلم به پا شده بود. این دلِ بی تاب من فقط با شنیدن حرف های او آرام می گرفت.دیگر تمام شده بود. آرام گرفته بودیم. حالا که هر دو می دانستیم درگیر عشقی یک طرفه نیستیم قلبمان یکی شده بودو ما را به اوج می رساند. همدیگر را خاموش نگاه می کردیم. بی هیچ حرف و حرکتی... تنها متحرک آن فضای دونفره بادی بود لجباز که می وزید و موهایمان را به پرواز در می آورد. آرام انگشتش را به گوشه ی چشمش کشید و اشکش را پاک کرد. او هم اشک شوق می ریخت. انتظارها به پایان رسیده بود. قدم قدم به من نزدیک تر شد به طوری که صدای تپش های قلبمان یا یکدیگر در آمیخت. چند تار از موهای پریشانم که در باد به پرواز درآمده بودند، با هدایت دست هایش به زیر مقنعه ام رانده شدند.
- دوستت دارم جانان... از لحظه ای که دیدمت فهمیدم حاضرم برای داشتنت هر کاری انجام بدم... تو هم بهم بگو دوستم داری تا دنیامو به پات بریزم...
می گفت که بلد نیست ابراز محبت کند اما این حرف ها عشقش را به تک تک سلول های وجودم تزریق می کرد. خیلی زود بهم رسیده بودیم می دانستم که تعبیر خواب هایم خودِ اوست. چارچوب هایم را کنار گذاشتم. وسوسه ی گرفتن دست هایش آرامم نمی گذاشت. دستان بزرگ و مردانه اش را میان دستان ظریفم جای دادم. دست هایش گرم و پر از اشتیاق بودند.
- ولی من عاشقتم کیان از همون اولِ اول...
در آغوش گرمش فشرده شدم و دیگر نفهمیدم که دقیقه هایم چگونه در آغوش پر مهرش سپری شد...
***