. . .

متروکه رمان گربه سیاه | laloush

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. تاریخی
  4. تراژدی
  5. جنایی
  6. علمی_تخیلی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_(1)_0w40.png

*******. *******

نام رمان:گربه سیاه
نام نویسنده:laloush
ژانر:علمی-تخیلی، عاشقانه، تراژدی، ماجراجویی، جنایی، معمایی


خلاصه:
در دنیایی که جنسیت، ملیت، فرهنگ و اقلیت‌های هر فرد و انسان‌ها دیگه معنایی نداره مردم به دسته‌های منحصر به فردی تقسیم شدن.
در طول تاریخ بشریت در ابتدا انسان‌ها به این نتیجه رسیده بودن که قوی برتر از ضعیف هست و مردم به واسطه زور و قدرت دسته بندی می‌شدند، در اواسط تاریخ چندین هزار سالهٔ بشر بشریت به سمت پایه گذاری فاصله اجتماعی بر حسب مقام جایگاه اجتماعی سوق پیدا کرد، این امر ادامه داشت تا سیستمی بنا شد و بشریت به درک واقفی از دسته بندی مردم رسید!
که نه تنها در این درک واقف خبری از زور آزمایی و جایگاه اجتماعی نبود؛ بلکه خبری از نژاد و قومیت های گوناگون هم نبود و همه‌چیز از دسته بندی منحصر به ژن و ژنتیک شروع می‌شد. این دسته بندی قانع کننده است اما منصفانه نیست!
ماجرایی از گرگ‌هایی در لباس میش و بره‌هایی در لباس گرگ

مقدمه:
به دیوار‌های سرد و آجری تکیه زدم، روان از هم گسیخته‌ام ارتباط مستقیمی با ضعف کهنه و قدیمیِ درون تار و پود وجودم داشت، ضعفی که بزرگ‌ترین دشمنم شده بود...
سرمایی مثل یخبندان و صدای جیغ‌ها و ناله‌های پیاپی، بوی اسکناس‌های آغشته به خون و فساد، بوی امعإ و احشإ، صدای پارس طاقت فراسای سگ‌ها و در نهایت حس مسموم کالا بودن!
هیچ‌وقت یادم نمیره همه این‌ها کیفره‌ی دسته‌بندی نحس منه...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 46 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #81
بخش ششم:آغاز یک تکانش ذهنی
پارت هفتاد و نهم:انگل جامعه با قارچ!
..............
محکم با دست زدم وسط فرق سرم
- بدبخت شدم! این چه خونه زندگیه برا من ساختین!
همه خونه پر پیتزا و تخم مرغ و کوسن و پنبه بود! با قیافه زار نگاهشون کردم :
- آخه چقد شما شعورتون اندازه مورچه است!
با فکر اینکه همه این ها تقصیر لوکاسه با حرص همون‌طور که رو زمین خوابیده بود لگد محکمی بهش زدم
- چندش!
با دست هاش چشم هاش رو پاک می‌کرد و بلند میشد :
- لنور یعنی عاشق مهمون نوازیت شدم!
- شما مهمونین؟ نه شما مهمونین؟ انگل جامعه؟
با چشم هایی که چهارتا شده بود نگاهم کرد:
- انگل جامعه؟ اگه من انگلم تو قارچی!
پوزخند زدم :
- قارچ شرف داره به انگل! پسره پرو نیام قیافت رو شبیه قارچ کنم ها!
- کو بیا ببینم! بعد من ذات آسکاریسی تو رو به همه دنیا نشون میدم!
با قهر روم رو ازش گرفتم
- ایش این طرز برخورد با یک خانم نیست!
- آها لابد طرز رفتار با یه جنتلمنه؟
با چشم هام براش خط و نشون کشیدم
- ساکت میشی یا نه؟
- فضول!
- مسخره
نشستم رو زمین همه خسته شده بودیم
آریا:لنور من امشب اینجا میمونم خسته‌ام الانم ساعت یک صبحه
-‌ آره بمون مشکلی نیست
واران: خب آریا میمونه من و لیام هم می‌مونیم دیگه، خونه هامون نزدیک همه با ماشین من اومدیم لیام تنها میشه
به بقیه نگاه کردم :
- مایلی، میسون، ویلیام، میشل و نانسی شما هم بمونین خوش می‌گذره
چپ چپ به لوکاس نگاه کردم:
- تو نمون !برو خونتون!
کلی رختخواب از اتاق رایلی آوردم اتاق مهمان هم که نوری حسابی کثیف کرده بود، میشل و نانسی قرار شد با هم روی تخت رایلی باشن و مایلی و آریا هم تو هال رو مبل‌ها پسر‌ها هم مهم نبودن دقت نکردم
دور تا دور خونه رو چشم چشم چرخوندم تا نوری رو پیدا کنم خیالم راحت بود که تدی و مستر پرفکت تو اتاق هستن و نوری مشکلی نداره، با دیدنش تند به سمتش رفتم بغلش کردم و خمیازه‌ای کشیدم وارد اتاقم شدم انداختمش رو زمین
- همین‌جا بگیر بکپ
با فکر کردن به امشب لبخند اومد رو لبم یه شب کاملاً عادی داشتیم...کاش همیشه همین شکلی بود
 
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #82
بخش ششم: آغاز یک تکانش ذهنی
پارت هشتادم: لبخند پسر کش؟!
..............
با سر و صدای بچه ها بیدار شدم کش و قوصی به بدنم دادم و از جام بلند شدم یه تی شرت گشاد با یه شلوار گشاد‌تر پوشیدم مثل شرک شدم! زدم بیرون همون‌طور که گوشیم رو چک می‌کردم به سمت بچه‌ها رفتم و گوشیم رو انداختم رو مبل همونطور که خمیازه میکشیدم گفتم
- خوب خوابیدین؟
لوکاس: آره اونم چه جورم!
زبونم رو در آوردم و بهش نشون دادم :
- با تو نبودم اضافی! گفتم برو خونتون که!
پام خواب رفته بود و دنده‌هام درد می‌کرد برای همین کج‌ کج به سمت یخچال رفتم همه دور میز نشسته بودن
- لیام تو رو خدا نگاهش کن می‌بینیش!
- آره لوکاس منم اون چیزی که می‌بینی رو می‌بینم
تو ذهنم داشتم سبک سنگین می‌کردم که لوکاس و لیام خیلی مشکوک میزنن! که حرف لوکاس ذهنیتم رو تایید کرد
- لیام نگاهش کن آخه! سر صبح جای اینکه شیک و خوشگل بیاد با موهای شلخته‌اش اومده!
لیام: کاملا موافقم!
- اون هیچی! لیام حتی یه لبخند پسر کش هم نزد بگیم شاید آدمه! لنور مشخصا یه قارچ فرا زمینیه!
کسل برگشتم سمتش :
- من به تو لبخند حشره کش هم نمیزنم! آخه شما پسر هستین یا بز؟ هروقت از بز بودنتون دست کشیدین می‌تونم رو شلخته نیومدنم فکر کنم...
لیام: نوچ نوچ لنور تو از دست رفتی...درست نمیگم لوکاس؟
- حرفت حق بود داداش!
شیر رو‌ کوبیدم رو میز با صدام که خش دار شده بود آروم غریدم :
- آریا نانسی؟ قرار نیست به این دوتا چیزی بگین؟
بهشون نگاه کردم که هردوتاشون گیج و خواب آلود بودن
- منو ببین رو دیوار کی یادگاری می‌نویسم!
برگشتم به هردوتاشون خیره شدم
- چیه لیام؟ لوکاس باهم صمیمی شدین؟ یه مرگیتون هست!
لیام دست انداخت دور گردن لوکاس:
- نه رئیس ردیف ردیفیم! تو مشکل داری!
با حسادت به لوکاس خیره شدم که کاملاً از نگاهم حسادتم رو خوند با حرصی که تلاش کرده بودم مخفی کنم گفتم:
- لوکاس داری دل همه دور و بری‌های من رو میبری!
لبخند کش داری زد :
- چیه رو مخته؟
تلاش کردم به حرفش اهمیت ندم ولی حقیقتاً رو مخم بود، حسادتم رو تحریک کرده بود، نشستم روی صندلی و یه لیوان برای خودم شیر ریختم و گلوم رو صاف کردم
- داشتم با خودم فکر می‌کردم که...
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #83
بخش ششم: آغاز یک تکانش ذهنی
پارت هشتاد و یکم:نمک نشناس!
.......
مکث کردم همه خواب آلود بودن ولی بهم گوش می‌کردن
- خب راستش...وقتی حس کردم یکی از اعضا باندم قراره بمیره خیلی ناراحت و وحشت زده شدم برای خودم هم عجیب بود
به دستم تکیه دادم و جا به جا شدم :
- ولی وقتی خیلی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که شما برای من اعضا یه باند نیستین...آخه یه آلفا معمولاً وقتی داخل گله‌اش کسی مورد هدف قرار می‌گیره یا اتفاق بدی براش می‌افته یا حتی آسیب ببینه ولش می‌کنه...ولی من نمی‌تونم این کار‌ها رو با شما بکنم!
سرم رو کج کردم و با بازوم صورتم رو پوشوندم
- پس...پس با خودم فکر کردم شاید شما برای من...نقش یک خانواده رو داشته باشین
چند دقیقه گذشت و از کسی صدایی در نیومد که هول زده برگشتم سمتشون
- ا..البته این به این معنی نیست که اذیتتون کنم یا بخوام همش بهتون بچسبم...اگه...اگه مشکل دارین می‌تونین بهم بگین
احتمالاً لپ‌هام و گوش‌هام سرخ شده بود، خیلی خجالت آور بود که به همشون این رو بگم ولی واقعاً نیاز بود توی ذهنیات و تفکراتم یه تغییری ایجاد کنم، اخمی بین ابرو هام انداختم
- در هر صورت...از امروز هیچ‌کس توی باند من یه عضو نیست یکی اعضا خانواده منه
آریا: لنور خول شدی دیوونه؟ مگه غیر اینه؟
میشل: آریا راست میگه تو از اولم کنه بودی!
لیام لبخند گرمی زد
- از اولم یه خانواده بودیم مگه نه؟ فقط تو دور خودت یه حصار یخی کشیده بودی درست نمیگم؟!
تند از جام بلند شدم
- هوا...! هوا خیلی گرمه! مگه نه؟
ازشون دور شدم و محکم با دست‌هام زدم روی گونه ام، یعنی واقعاً این من بودم که بین خودم و دوست‌هام فاصله می‌انداختم؟
- خاک تو سرم!
نگاهم روی نوری ثابت شد که کنار مستر پرفکت نشسته بود به سمتش رفتم برداشتمش و دوباره پیش بچه‌ها برگشتم
- بچه‌ها این چی می‌خوره؟ بهش کیک بدم؟
واران که داشت قهوه می‌خورد قهوه‌اش پرید تو گلوش
آریا: لنور دیگه خنگ بازیت داره عصبیم می‌کنه!
گیج نگاهشون کردم
لوکاس: یه مقدار مرغ باید براش ریز کنی با هویج
گذاشتمش رو میز
- پس مثل تدی هرچی بدم نمی‌خوره؟
- این توله است نمیتونی هر آشغالی گیرت اومد بریزی تو شکم بدبخت!
سر تکون دادم انگشتم و به سمت پوزه‌اش بردم که محکم گازش زد دندون‌هاش سوزنی شکل و محکم بود، از انگشتم خون اومد که خودش لیسش زد پوکر فیس و جوری که چندش‌ام شده بود نگاهش کردم
- حتی دستی که بهت غذا میده رو هم نمی‌شناسی!
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #84
بخش ششم :آغاز یک تکانش ذهنی
پارت هشتاد و دو
........
نگاهم رو به بچه‌ها دوختم
- دیشب یه ایمیل به مکسون زدم قرار شد به سازمان انتقالش بده و الان که گوشیم رو چک کردم باهاش موافقت شده!
مکث کردم و با تحکم گفتم
-لیام!
- بلی
- بوجه ای که این بار بهمون میدن اونقدر زیاده که کل افراد رو مجهز کنیم ولی
- ولی نداره دیگه لنور! بزار همه افرادی که آموزش دادیم رو مسلح کنیم!
نگاهم رو بهش دوختم
- دیگه نمی‌خوام مثل قدیم محافظه کارانه پیش برم این بار با سر شیرجه میزنم توش!
پوزخندی زدم :
- هرچی نباشه باند من خانواده منه؟!
گوشیم رو برداشتم
- زنگ میزنم به لئون ازش می‌خوام برام یه ماشین بفرسته جای تجهیز کردن بچه‌ها به اسلحه براشون جلیقه ضد گلوله می‌گیریم...دلم نمی‌خواد چهار تا بچه اسلحه دستشون باشه!
سرم رو بلند کردم
- برای همه امگا هم یک پک دفاع شخصی تهیه کن و دور تا دور منطقه امگا‌ها رو با بوجه حصار الکتریکی بکش
نفس عمیقی کشیدم
- ازت می‌خوام به هلیکوپتر های گشت زنی بگی بیشتر سمت مرز پرواز کنن و این بار یه چاقو ضامن دار بگیر
-با همش اوکی‌ام ولی چاقو ضامن دار می‌خوای چیکار؟ می‌خوای سیب پوست بکنی؟
بهش چشم غره رفتم و به لوکاس خیره شدم
- بهم ثابت کرد یه چاقو از سلاح گرم بهتره
با لئون تصویری تماس برقرار کردم
- سلام لئون! چه خوشگل شدی!
به موهای یخیش اشاره کردم
- سلام چطوری؟ از آکتای شنیدم خون به پا کردی!
- آره باهاش وارد جنگ شدیم ...
- رو من حساب کن...کاری داشتی؟
- می‌تونی برام یه ماشین جور کنی؟ قیمتش بیشتر از هفت هزارتا نشه...آم می‌خوام مثل بولدوزر قدرتی باشه!
- اهوم ببینم چی میشه... تلاشم رو می‌کنم برات پیدا کنم...حالا که زنگ زدی یه خواهشی ازت داشتم
- هوم؟ بگو؟
- میشه یه مدت پایپر بیاد منطقه شما و رایلی رو بفرستی قلمرو ما؟
زیر چشمی به رایلی نگاه کردم، از دستش خسته شده بودم! باید رهاش کنم؛
- آره ولی رایلی نگهداریش آسون نیست!
خندید
- حله پس! پایپر و با ماشینت برات می‌فرستم..
******پایان بخش ششم ******
نام نامه
اپی نفرین یا ادرنالین:Epinephrine
تی ان تی:TNT
هوک:Hook
اسنایپر:Sniper
نوری:Nori
دستگاه عصبی سمپاتیک: ars sympathica divisionis
آریتمی قلبی:Cardiac arrhythmia یاPVC
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #85
*******پارت آزاد*******
(خواندن اختیاری)




پاورقی بخش ششم:
اپی نفرین یا آدرنالین:هورمون و انتقال دهنده عصبی است،این ماده باعث افزایش ضربان قلب، انقباض عروق و انبساط راه‌های هوایی شده و در بروز واکنش جنگ و گریز سیستم عصبی سمپاتیک مؤثر است. این هورمون معمولاً در مواقعی که فرد هیجان بالا را تجربه می‌کند در بدن ترشح می‌شود.
تی ان تی: در شیمی یک مرکب هیدروکربنی است، تی ان تی یک ماده منفجره بوده و در اکثر ترکیبات انفجاری به کار میرود
هوک: نوعی ضربه مستقیم در بوکس است
اسنایپر: تک تیر انداز «چه از راه دور و چه نزدیک»
دستگاه عصبی سمپاتیک: دستگاهی غیر ارادی در بدن است، دستگاه عصبی سمپاتیک در حالت استرس فعال‌تر شده، انسان را برای نبرد یا فرار آماده‌تر می‌کند و به پاسخ جنگ و گریز می‌پردازد؛ البته به صورت همیشگی نیز فعال بوده
گیرنده های آلفا و بتا: دو نوع گیرنده جفت شده هستن که در تمام سلول های بدن یافت میشن و باعث تحریک دستگاه عصبی سمپاتیک میشن
آریتمی قلبی: آریتمی قلبی یا اختلال در ریتم قلب معمولا در اثر عملکرد نامناسب پیام های الکتریکی هماهنگ کننده ضربان قلب به وجود می آید و منجر به افزایش یا کاهش ضربان و یا نامنظم شدن آن می شود.
پ.ن: تمامی اطلاعات درون رمان از ریز تا درشت علمی بوده و منشا علمی دارند...پس لطفا به اطلاعات شک نکنید!
«نویسنده بابت وقفه بین پارت هشتاد و دو تا پارت هشتاد و سه عذر خواه است»




******پارت آزاد******
 
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #86
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت هشتاد و سوم: بارش

به خونه‌ای که حالا هیچ‌کس داخلش نبود، خیره شدم؛ حتی رایلی هم نبود! به‌خاطر خواهش لئون رایلی رو با اولین پرواز به سمت منطقه شرقی راهی کردم. کت سیاهم رو برداشتم و پوشیدم و به سمت بیرون راه افتادم.
سوار موتورم شدم و حرکت کردم، تا زمان رسیدن پایپر یه چند ساعتی زمان داشتم. بعد از حدوداً سی و پنج دقیقه رانندگی موتور رو زیر درخت پارک کردم و شروع کردم به راه رفتن، حواسم بود که پاهام رو روی قبر کسی نذارم. دفتر رو توی دست‌هام جابه‌جا کردم.
با نگاه سردی به قبر سرد و سنگی هردو نفرشون خیره شدم. بین دو قبر نشستم. به قبر سمت راست دست کشیدم و اسمش رو زیر لب زمزمه کردم:
- الیزابت الکسیف!
لبخندی زدم.
- آخرش هم کنار هم‌دیگه هستین؛ مگه نه لئونارد؟
با دست محکم زدم وسط پیشونیم.
- اوپس؛ ببخشید یادم رفته بود... از این‌که بهت بگم لئونارد بدت می‌اومد؟
زیباترین لبخند ممکن رو زدم و بعد دستم رو روی قبر هردوتاشون گذاشتم.
- دیگه لئونارد و الیزابت نداریم. دیگه مفهوم خانواده رو درک میکنم، شما مامان و بابای من... خانواده من هستین!
دفتر رو روی پاهام گذاشتم.
- گفته بودی گذشته‌ام رو فراموش نکنم، گفتی هر وقت یک خانواده شدیم برات گذشته‌ام رو بگم، پس بهت میگم که اون دو سال چه اتفاقی برام افتاد تا بدونی پدر عزیز من!
به قبر الیزابت نگاه کردم:
- مامان! قبلش باید معذرت بخوام که نتونستم رایلی رو بیارم، ببخشید...
دفتر رو باز کردم.
- لئونا... بابا! برمی‌گردیم به پنج سال قبل!
شروع کردم به خوندن:
-برف سنگینی می‌بارید...
« زمستان پنج سال قبل، منطقه شمالی، لنور»
به برف‌هایی که دونه دونه می‌باریدن نگاه کردم. با کینه به آسمون خیره شدم. دندون‌هام از سرما به‌ هم می‌خورد و تمام زخم‌هام یخ بسته بودن! دوباره از جام بلند شدم و دستم رو قلاب حصار دور تا دورم کردم و شروع کردم به تکون دادنش؛ ولی تاثیری نداشت. تمام دست‌هام یخ بسته بود...
توی دو هفته گذشته اون‌قدر گریه کرده بودم که دیگه نمی‌تونستم گریه کنم، به همون میزان که دیگه اشکی نداشتم، به همون میزان هم امیدی برای اومدن مادر و پدرم نداشتم! با باز شدن در حصار و اومدن یکی از چشم جواهری‌ها آروم آروم با قدم‌های ریز ازش فاصله گرفتم؛ ولی فاصله گرفتن فایده نداشت خیلی زود بهم رسید!
- از این حصار بیرون میارمت؛ ولی یه بار دیگه فرار کنی جنازت رو می‌ندازم جلوی سگ‌ها!
با گذاشتن اسلحه‌اش روی کمرم و هول دادنم، به خودم اومدم و بیرون رفتم. توی اون راهروهای تنگ و تاریک به سمت یک سلول نمور هدایتم کرد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #87
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت هشتاد و چهارم: بایگانی
............
با بستن دست‌هام به زنجیر‌هایی که از سقف آویزون بود اختیار حرکت کردنم رو تا حدود زیادی از دست می‌دادم با صدای جیغ های پی یا پیی که توی راهرو اکو میشد لرز‌ کوچیکی به تنم افتاد
- چیه ساکت شدی؟
نیشخندی زدم
- دارم به کثیفی شما فکر می‌کنم!
با ضرب دستش توی گوشم زیر چشمی به نقابش خیره شدم
- زورت نیاد! خودت هم می‌دونی خیلی کثافتی!
خواست ضربه دوم رو وارد کنه که صدایی خشن مانع ازش شد
- وایستا
بهش خیره شدم چشم‌هاش عجیب آشنا بود؛ ولی هرچی نباشه اون هم یکی از چشم جواهری هاست! امکان نداره آدم خوبی باشه! به فرد کناریش که ماسک صورتش براش بزرگ بود خیره شدم بچه سال بهش می‌خورد صدای مرد توی سلول پیچید
- ناخن‌هاش رو دونه دونه بکش چند نمونه هم از پوست و خونش خواستن...
با ترس و وحشت بهش خیره شدم که اون هم خیره نگاهم کرد
- موهاش...موهاش رو هم بزن نیازی به این همه مو توی اینجا نداره!
با کشیده شدن اولین ناخن‌ام تا مرز بی‌هوشی رفتم و برگشتم توی این دو هفته یاد گرفته بودم که نگاه تیزم رو ازشون دریغ نکنم، نه اینکه خودم خواسته باشم، مجبور شده بودم این رو یاد بگیرم چون به محض اینکه حس کنن دارم بی هوش میشم از فرصت سو‌استفاده می‌کنن و نتیجه‌اش میشه برش‌های عمیق چاقو روی تنم! با کندن آخرین ناخن بی جون به در نگاه کردم لباس تنم توی اون سرما خیس بود! و دمای بدنم بالا رفته بود، به دست‌هام خیره شدم برش‌های ریز و درشت روشون خودنمایی می‌کردن، طبیعی شده بود! اینکه هر روز زخم‌هام رو دوباره و دوباره شکاف بدن و خون‌ام رو برای اهداف نا‌معلوم بایگانی کنن
 
  • لایک
  • عجب
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #88
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت هشتاد و پنجم: کشیده شدن
..........
بعد از دو سال تازه تونستم اینجا رو درک کنم! فقط و فقط توی این دو هفته اخیر! به دیوار سرد و آجری پشت سرم تکیه زدم ضعیف بودنم شدیداً خودنمایی می‌کرد و این من رو از خودم نا امید می‌کرد، هربار که می‌خواستم بی‌هوش بشم صدای جیغ‌هایی که تا مغز و استخونم رو سوراخ می‌کردن هوشیاریم رو ثابت نگه می‌داشتن، هفت یا هشت ساعتی از کنده شدن ناخن‌هام می‌گذشت و سرما اجازه حس کردن درد رو بهم نمی‌داد سرم رو به سمت پایین خم کردم که صدای تیک در توجهم رو جلب کرد سرم رو بلند کردم مهره‌های گردنم صدا می‌داد! بهش خیره شدم با جعبه‌ای که توی دست‌هاش بود به سمتم اومد نقاب روی صورتش رو تنظیم کرد
- چیه؟ می‌ترسی ببینمت؟
هیچ حرفی نزد، پنبه رو با الکل خیس کرد و رو انگشتم کشید که از نهایت درد و تعجب محکم زبونم رو گاز گرفتم، داشتم تلاش می‌کردم با سوزش دست‌هام کنار بیام که به حرف اومد
- فردا...فروخته میشی...به یک خارجی از پنسیلوانیا
بدون هیچ حرفی به رو خیره شدم بعد از باند پیچی دست‌هام به سمت خروجی رفت و قبل خروجش به صدا در اومد:
- امشب...فراریت میدم...پس فعلاً نمیر...
با تعجب و شوک نگاهش کردم که اجازه سوال پرسیدن بهم نداد و از در خارج شد چشم‌هام رو روی هم گذاشتم؛ حتی آسمون بدون اسارت هم آرزو شده بود برام!
به باند‌هام خیره شدم، کم کم نتونستم تحمل کنم چشم‌هام روی هم افتاد و تونستم بخوابم
با ضربه محکمی که توی صورتم خورد چشم‌هام رو باز کردم گیج به چشم‌های جواهریش نگاه کردم
- من قراره کلی تنبیه بشم! اون‌وقت تو خوابیدی!
با کلید توی دست‌هاش زنجیر‌هام رو باز کرد با کرختی به دور مچ های کبودم دست کشیدم به سمت در رفت
- بیا دیگه
فقط خیره نگاهش کردم که فهمید و به سمتم اومد و دستم و انداخت دور شونه‌اش
- وزنت رو بنداز روی من...
به سمت خروجی حرکت کردیم بوی خون و امعإ و اعشإ ای که می‌داد با بوی اسکناس قاطی شده بود و اذیتم می‌کرد! از راهرو‌ها می‌گذشتیم و از محوطه داخلی خارج شدیم که باد و برف با باز شدن در محکم با صورتم برخورد کرد با پاهای بدون پوشش روی برف‌ها قدم گذاشتم و راه افتادم تقریباً روی زمین کشیده می‌شدم
 
  • لایک
  • خنده
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #89
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت هشتاد و ششم: شایستگی
..............
دستمالی از توی جیب‌هاش در آورد
-باید از اینجا به بعد چشم‌هات رو ببندی!
از دستش دستمال رو چنگ زدم و محکم چشم‌هام رو بستم
- حالا چجوری راه برم!
چند دقیقه سکوت کرد:
- باید دستت رو بدی به من اون‌ها خیلی نزدیک تر از چیزی ان که؛ حتی فکرش رو بکنی!
دستم رو بلند کردم و دنبالش گشتم که دستم رو گرفت و بعد کشیدم، بدون اینکه چیزی ببینم فقط می‌دویدم
- اگه‌‌...اگه بخوای بفروشیم یا بخوای بکشیم چی؟
همون‌طور که نفس نفس میزد به صدا در اومد :
- اگه می‌خواستم بکشمت...این‌طوری با چشم بسته بهم اعتماد نمی‌کردی!
- بهت اعتماد نکردم...مجبور بودم!
- هه...عه جدی؟
حدوداً یک ربعی میشد که می‌دویدیم که وایستادم
- ص...صبر کن من...من دیگه نفس...ندارم
وایستاد خودش هم نفس نفس میزد از زیر پارچه می‌تونستم زیر پاهامون رو ببینم انگار توی یک ناحیه جنگلی بودیم
- تو...تو یکی از چشم جواهری‌هایی...چرا؟ کم...
با صدای پارس سگ‌ها و بعد صدای داد و بیداد رئیس چشم جواهریشون حرفم رو قطع کرد
- خفه شو! این ممکنه به بهای زندگی هردوتامون تموم بشه!
این بار با قدم‌های آروم راه افتادیم که یکهو وایستاد
- از اینجا به بعد نمی‌تونم باهات بیام...پارچه رو بردار
پارچه رو تند از روی چشم‌هام برداشتم توی حوالی جنگل بودیم و از لای بوته‌ها می‌تونستم یک جماعت از آدم‌ها رو ببینم، به نقاب روی صورتش نگاه کردم که به جماعت اشاره کرد
- خوب گوش کن...تو باید اون پسر با کت چرم مشکی رو شکست بدی، اون رئیس منطقه شمالیه باید شکستش بدی تا باند والکری نتونه فعلاً دنبالت کنه
- پس اسم باندتون والکریه!
مکث کرد
- تو یک امگایی، امگا بودن خودت رو باید مخفی کنی، به کسی نگو امگایی بعد شکست دادن رهبر منطقه شمالی باید بری سازمان دولتی و ازشون در خواست موضوع محرمانه بکنی و باید بخوای بهت حق محرمیت بدن
به پسر با کت چرم مشکی خیره شدم
- با چی باید شکستش بدم؟
از توی جیبش شوکر در آورد
- فقط در حدی که بی‌هوش بشه و کسی نفهمه این رو باید بزنی بهش
از دستش گرفتم و آب دهنم رو غورت دادم و دوباره بهش نگاه کردم
- نقابت رو برنمی‌داری؟
برنده نگاهم کرد
- از این بعد ما دشمن هم هستیم، بهتره نفرتی که شایسته‌اش هستم رو بهم داشته باشی ...
به سمت پسری با کت چرمی رفتم...
« پاییز، زمان حال، منطقه شمالی، لنور»
به قبر هردوتاشون نگاه کردم :
- خب لئوناردو دیدی که الکی عصبی نبودم؟
به الیزابت نگاه کردم :
- از وقتی من رو به سر پرستی گرفتین مدت زیادی می‌گذره و تازه حالا ما یک خانواده ایم...
 
  • لایک
  • جذاب
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #90
بخش هفتم: دریده شده توسط جواهر
پارت هشتاد و هفتم: اسلندر من!
.................
از جام بلند شدم و لباس‌هام رو تکوندم با حالت چندشی به زمین نگاه کردم و بعد نگاهم رو به به قبر هاشون دوختم
- حسابی خاکی شدم!
سرم و بلند کردم که قلبم افتاد تو کلیه‌ام! اون چی بود؟! خیره به اون موجود قد بلند سیاه نگاه کردم، یهو اون موجوده انگار که منو تازه دیده شروع کرد به دویدن سمتم که سکته کردم! با وحشت شروع کردم به دویدن که با مخ خوردم به درخت تند از جام بلند شدم، به عقب نگاه کردم، حسابی نزدیک شده بود با دقت زیاد نگاهم به کله‌اش افتاد که لق بود و تکون تکون می‌خورد! با وحشت تند‌تر دویدم و این بار جیغ و داد هم می‌کردم، تو اون شرایط حواسم بود که قبر‌ها رو لگد نکنم و دقیقاً مثل یه خروس بالا پایین می‌پریدم که یک وقت قبر ها رو له نکنم! برگشتم عقب که وایستاده بود با ترس وایستادم و خم شدم که نفس بگیرم سرم رو که بلند کردم تو ده متری من بود! با جیغ شروع به دویدن کردم
- چی می‌خوای ازم! چندش نکبت برو خونتون!
با ترس خودم رو به ماشین رسوندم و شروع کردم به مشت زدن به شیشه ماشین
- در رو باز کن، باز کن!
برگشتم عقب که تو سه قدمیم بود ناخداگاه با لگد زدم تو سینه‌اش که با اخ و اوخ رفت عقب، چی؟ صبر کن یه لحظه؟ چه صدایی آشنایی داشت؟ یهو شروع کرد به در آوردن لباسش، با تعجب به پایپر خیره شدم از سر هیجان یکی دیگه با مشت زدم تو صورتش که صدای خنده لئون اومد، پایپر صاف وایستاد و گوشی و گرفت سمتم
- شوخی لئون بود من بی تقصیرم!
یهو با حرص و لج گفتم
- پدر سبز!
پایپر: ببخشید رئیس بهم گفت لباس اسلندرمن بپوشم و بترسونمت
گوشی و از دستش گرفتم
- لئون! گوسفند خر! هیچی بهت نمی‌گم چون رایلی از اسلندرمن ترسناک تره ولی دارم برات!
اون همون‌طور پشت گوشی ریسه می‌رفت که گوشی رو قطع کردم به پایپر خیره شدم
- بپر بالا
سرش رو کج کرد و متفکر نگاهم کرد
- لنور قبول دارم ترسیدی؛ ولی هدفت از اینکه به پنجره ماشین خالی مشت می‌زدی و درخواست باز شدن در ماشین رو داشتی چی بود خدایی؟
چپ چپ نگاهش کردم و بعد محکم با دستم زدم پس سرش
- یاد بگیر تو کار بزرگترت دخالت نکنی!
خندید و پرید تو ماشین راه افتادم
- تو بتایی؟ بوی خاصی میدی!
نیم لبخندی زد
- من یک آلفا با درصد خلوص سی درصدم طبیعیه این‌طوری فکر‌ کنی...من بیشتر بتا به حساب میام
سر تکون دادم
- اوکی، مشکلی نیست...
 
  • لایک
  • خنده
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین