. . .

متروکه رمان گربه سیاه | laloush

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. تاریخی
  4. تراژدی
  5. جنایی
  6. علمی_تخیلی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_(1)_0w40.png

*******. *******

نام رمان:گربه سیاه
نام نویسنده:laloush
ژانر:علمی-تخیلی، عاشقانه، تراژدی، ماجراجویی، جنایی، معمایی


خلاصه:
در دنیایی که جنسیت، ملیت، فرهنگ و اقلیت‌های هر فرد و انسان‌ها دیگه معنایی نداره مردم به دسته‌های منحصر به فردی تقسیم شدن.
در طول تاریخ بشریت در ابتدا انسان‌ها به این نتیجه رسیده بودن که قوی برتر از ضعیف هست و مردم به واسطه زور و قدرت دسته بندی می‌شدند، در اواسط تاریخ چندین هزار سالهٔ بشر بشریت به سمت پایه گذاری فاصله اجتماعی بر حسب مقام جایگاه اجتماعی سوق پیدا کرد، این امر ادامه داشت تا سیستمی بنا شد و بشریت به درک واقفی از دسته بندی مردم رسید!
که نه تنها در این درک واقف خبری از زور آزمایی و جایگاه اجتماعی نبود؛ بلکه خبری از نژاد و قومیت های گوناگون هم نبود و همه‌چیز از دسته بندی منحصر به ژن و ژنتیک شروع می‌شد. این دسته بندی قانع کننده است اما منصفانه نیست!
ماجرایی از گرگ‌هایی در لباس میش و بره‌هایی در لباس گرگ

مقدمه:
به دیوار‌های سرد و آجری تکیه زدم، روان از هم گسیخته‌ام ارتباط مستقیمی با ضعف کهنه و قدیمیِ درون تار و پود وجودم داشت، ضعفی که بزرگ‌ترین دشمنم شده بود...
سرمایی مثل یخبندان و صدای جیغ‌ها و ناله‌های پیاپی، بوی اسکناس‌های آغشته به خون و فساد، بوی امعإ و احشإ، صدای پارس طاقت فراسای سگ‌ها و در نهایت حس مسموم کالا بودن!
هیچ‌وقت یادم نمیره همه این‌ها کیفره‌ی دسته‌بندی نحس منه...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 46 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #71
بخش ششم:آغاز یک تکانش ذهنی
پارت شصت و نهم: بخواب اسنایپره!
..............
نگاهم رو دور تا دور محیط چرخوندم مشخصاً تمام افراد اون اطراف افراد مافیا با لباس‌های شخصی بودن به سمت ورودی و دو فردی که اون نزدیکی راه می‌رفتن و آشکارا میشد شات‌گان هاشون رو از روی کت‌های چرمیشون دید حرکت کردیم، نگاهم زوم میسون بود و دوستش که آماده اشاره بودن، تند به سمتشون اشاره کردم سریع به سمت اون دو فرد رفتن چند دقیقه بعد جسم‌های بی‌هوش اونا که توسط مقدار زیادی دسفلوران روی دستمال به خواب رفته بودن کنار پاهام افتاده بود، با افتخار دستی به شونه میسون زدم، بهش افتخار می‌کردم! آموزش‌هاش رو به خوبی گذرونده بود، با لیام تند وارد شدیم، دوتا یکی پله‌ها رو می‌رفتیم بالا گوشیم که روی حالت تماس دائم بود رو از جیب لباسم در آوردم :
- لیام!
- بگو.
- اثری از تی ان تی بود؟
- تیم واران و سگ‌ها هنوز در حال جستجو ان
- اوکی
تند طبقه‌ها رو طی کردیم به در اصلی که رسیدیم چند لحظه مکث کردیم، نگاهش کردم از روی هیجان نیشخندی زدم
- چاقوت رو گرفتی دستت؟
با هیجانی که تو صورتش بود‌ لبخند کجی زد :
- کی میدونه؟! شاید مردیم؟
لبخندم عمیق تر شد :
- آماده ای؟
- آره!
پنجه‌هام رو منقبض کردم، با ضرب لگد در رو باز کردم سریع پریدم داخل با اومدن شخصی به سمتم سریع با یک حمله استریت دفع اش کردم :
- خب بعدی کیه؟
- این تن لشه!
به سمت لوکاس برگشتم که یه آقایی رو از موهاش گرفته بود، خنده،ام گرفت، با صدای شکستن پنجره و تیری که مستقیماً خورد به در سریع به سمت پنجره شکسته برگشتم. حقیقاً مشخص نبود از کجا تیر شلیک شده! تند گردن لوکاس رو گرفتم و به سمت پایین خمش کردم:
- لوکاس! بخواب اسنایپره!
- کی؟
- یه خری که مثل عقاب می‌مونه! احتمالاً در بعدی محل «ببره» اسنایپر کسی نیست که همیشه توی هر چیزی دخالت کنه!
تا ورودی در سینه خیز حرکت کردیم
- چاقوی دیگه‌ای نداری؟
- نه همین یکیه... .
دو تیکه شیشه از روی زمین گرفتم تو دستم :
- با شماره سه پاشو!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #72
بخش شسم:آغاز یک تکانش ذهنی
پارت هفتادم: خونی که گردن منه!
‌............
-ل وکاس یک!....دو.....
تند از جام بلند شدم که خودش رو باهام وفق داد، با حجوم گلوله‌هایی که به سمتمون نشونه می‌رفت بدون شماره سه همزمان هر دو با شتاب در رو باز کردیم، چند ثانیه تحلیل محیط برامون طول کشید؛ ولی طولی نکشید که حمله‌های همه جانبه به سمتمون شروع شد نگاهم رو از بین انبوه افراد دوختم به پسر مو سفیدی که به یک صندلی تکیه زده بود با حس خون خواهی شدید جمعیت رو پس زدم و لوکاس به طرز عجیبی از عقب هوای من رو داشت و توانایی کنترل تمام اون جمعیت رو داشت! با خشمی وصف نشدنی از خون خواهی روی زمین قدم بر می‌داشتم احتمالاً تزریق جواب داده بود، چیزی که به خودم تزریق کردم بیشتر از پنجاه درصد «اپی نفرین »بود که با اثر گذاریش روی گیرنده‌های آلفا و بتا باعث تاثیر گذاری بیشتر روی سیستم عصبی سمپاتیک میشد یعنی به طور طبیعی دوپینگی رو داشتم تجربه می‌کردم که من رو برای فرار و نبرد، دو تضاد همیشگی آماده‌تر میکرد و این کاتالیزور دقیقی برای حس نفرت من بود! کم کم از حالت قدم رو شروع کردم به دویدن به سمتش، از صندلی جدا شد و مستقیم به سمتم حمله کرد پای مخالفم رو جلو گذاشتم و روی پاشنه پای چپم چرخیدم همزمان با چرخش از پهلو از یه استراتژیک قدیمی توی مبارزه تن به تن استفاده کردم که گیجش کرد با چرخشم نیروی محوری رو روی ضربه هوک‌ام جمع کردم و محکم ضربه رو روی فک سمت راستش وارد کردم که محکم خورد روی زمین ذره‌ای از ماسک روی صورتش جابه جا شد از روی زمین بلند شد، از حرص و عصبانیت و دارویی که بی تاثیر نبود نفس نفس میزدم
- می‌کشمت!
به سمتش حمله کردم که محکم دستم رو پیچوند و به عقب هولم داد :
- آروم باش لنور!
با صدای لوکاس به سمتش برگشتم تا فوش بدم بهش که با ضربه‌ای که از پشت خورد توی پام محکم خوردم زمین هنوز گیج بودم که لوکاس هم دست و پا بسته آوردن کنارم با کینه سرم رو به سمت اون والکری احمق بلند کردم
- نمی‌زارم زنده بمونی خودم...دارم میگم خودم! می‌کشمت!
- نیاز داری زجر‌کش بشی درسته؟ اوکی چه خواسته دل انگیزی! اون...پسر رو ببرین ازتون می‌خوام گردنش رو بیارین بندازین جلوی این دختره
چی داشتم می‌شنیدم؟ خون توی رگ‌هام یخ بست به صحنه بردن لوکاس خیره موندم و هیچ صدایی ازم در نمی‌اومد با صدای تقلا‌های لوکاس به خودم اومدم
- هی...نکن...کجا می‌بریش کم شعور؟ ولش کن بزار بره...میگم ولش کن!
با برده شدن لوکاس با کینه نگاهش کردم :
- ببر! می‌کشمت!می‌کشمت! دستت به افرادم بخوره می‌کشمت!
- ببر؟حتی دستت هم بهش نمیرسه!
خواستم تا می‌تونم داد بزنم ولی با دری که باز شد نگاهم خشک موند روی در همزمان با ورود اون‌ فرد صدای داد لوکاس رعشه به تنم انداخت:
اگه لوکاس میمرد خونش گردن من بود همچنان با این فکر نگاهم خیره به فرد تازه‌ای بود که وارد شده بود صورتش کاملاً پوشیده بود و تنها دوتا چشم جواهریش دیده میشد با ضربه‌ای که به کتفم وارد شد صداش توی محیط پیچید
- بلد نیستی سلام کنی؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #73
بخش ششم:آغاز یک تکانش ذهنی
پارت هفتاد و یکم: چشم سفید!
.......
- به سگ سلام میدن که به تو بدم؟
خواست لگد محکمی بزنه تو صورتم که فرد تازه وارد اجازه اش رو نداد
- آروم باش اسنایپر! باید جنتلمن باشیم درسته؟
با گفتن واژه اسنایپر متعجب به پسر مو سفید خیره شدم پس این «ببر» نبود! اگه اون ببر نیست و این تازه وارده داره بهش دستور میده پس! ببر احتمالاً این تازه وارده است! ناخداگاه غریدم :
- «ببر»
به سمتم چرخید و روی صندلی شاه گونه‌اش نشست
- رهبر منطقه شمالی...اومدی بمیری؟
نیشخندی زدم:
- بکشمت مشکلیه؟
با چشم‌های جواهری نافذ اش خیره نگاهم می‌کرد
- چجوری اونوقت؟
با پوزخند به دست‌هام اشاره کردم :
- دست‌هام رو باز کن تا بهت نشون بدم...هه مرگ بر ترسو!
بی‌خیال تکیه به صندلیش زد:
- واقعاً بهتر نیست مراعات کنی تا شاید جنازه دوستت رو سالم تحویل بدم؟ موقعی که داشتم می‌اومدم چاقو رو گردنش بود...
چشم‌هام تا آخرین درجه گشاد شد از شوک چیزی که گفت نفسم چند ثانیه بند اومد، اگه لوکاس میمرد جواب داداشش رو چی باید می‌دادم؟ جواب مادرش؟ با فکر به این موضوع چند لحظه چشم‌هام پر اشک شد، خودم رو جمع و جور کردم و با چشم‌هایی که جای اشک ازشون قطره قطره نفرت سرازیر میشد نگاهش کردم :
- بگو چی میخوای؟
- هوم؟ یه چیز جالب! مثل اینکه بهم بگی« چرا از من متنفری» می‌تونی مثل بقیه مناطقی بیخیال باشی!
- بگم ...ولش می‌کنی؟ کم شعور ع×و×ض×ی!
- هی! فوش نداریم اوکی؟ شاید ولش کردم بستگی به جوابت داره
دست‌هام رو محکم به هم فشار می‌دادم
- تو...شما خانواده من رو کشتین...
- فقط همین؟
با حرص و لرزی که از سر عصبانیت بود پاسخش رو دادم :
- چشم‌های جواهری ات ...الان یادم میاد...شما چشم جواهری‌ها!...خود شما! حتی اگه دقیق ندیده بودم خانوادم رو کی کشت، دقیق یادمه یکی از شما چشم جواهری‌ها بودی که کُلت اش رو گرفت روی سرم و می‌خواست من رو بکشه! حتی کسی که من رو به اون بازار سیاه برد یکی از چشم جواهری‌ها بود شما منو فروختین و خانوادم رو کشتین و می‌خواستین خودم رو هم بکشید!
با لحن مسخره‌ای گفت :
- کی این کار‌ها رو کردم؟
انقدر فشار خونم بالا رفته بود که از عصبانیت که تقریباً داد زدم
- چشم سفید میگی «کی»؟ بزنم تو دهنت؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #74
بخش ششم:آغاز یک تکانش ذهنی
پارت هفتاد و دوم:جنازه لوکاس
...........

با چشم‌هاش نگاهش دائماً به دید تحقیر بود و زوم بود روی صورتم
- بی انصافی می‌کنی! ولی مگه بعد اینکه خواستیم بکشیمت زنده‌ات نذاشتیم و در عوضش نفرستادیمت بازار سیاه؟
دیگه به حدی رسیدم بودم که کم مونده بود از عصبانیت قرمز بشم. تمام رگ‌های سر و صورتم حساس شده بود و حسشون می‌کردم
- واقعاً ازت ممنونم! به خاطر تمام کار‌هایی که کردی در حدی ازت ممنونم که دست‌هام از شدت ذوق می‌لرزه و می‌خوام از سر حد سپاس گذاری گریه کنم!....تو...تو روانی‌ای؟ مریض! تو‌....تو باید از دنیا حذف بشی! تو یه انگلی...یه انگل می‌فهمی!
همزمان با آخرین حرفم محکم با انگشتم روی دکمه گوشیم که با سختی درش آورده بودم کلیک کردم و بلند داد زدم
- الان آریا!
به ثانیه نکشید در باز شد نیرو‌های امنیتی واران ریختن داخل توی چند ثانیه صدای شکستن شیشه اومد و بعد هیچ اثری از مافیا نبود! از جام با کمک یکی از نیرو‌ها بلند شدم تند به سمت دری که لوکاس رو برده بودن حرکت کردم با وحشت بدو بدو از راه پله گذشتم به سختی خودم رو‌ کنترل می‌کردم که اشکی از چشم‌هام نریزه، محکم پهلوم رو گرفتم درد پهلوم نشونه اینکه اثرات دارو داره از بدنم محو میشه و تازه قراره عوارض دارو روی بدنم مشخص بشه. به آخر پله ها که رسیدم اثری از لوکاس نبود بدون نفس گرفتن تمام پله ها رو رفتم پایین تند این بار تمام راهرو رو به سمت پایین طی کردم پله‌ها رو دوتا یکی می‌رفتم به پایین پله‌ها که به پایین رسیدم، با یه در باز به سمت کوچه مواجه شدم تند به سمتش رفتم نگاهم قفل روی آمبولانس کنار ماشین‌های پلیس افتاد، با سرعت به سمتش دویدم با ترس نگاه می‌کردم اثری از جسد لوکاس نبود! کم کم می‌خواستم بلند داد بزنم که صدای لیام که اسم لوکاس رو برد به گوشم خورد تند چشم چرخوندم و لیام رو از روی موهای بور اش تشخیص دادم بدو بدو به سمتش رفتم :
- هی لیام لوکاس!
- لوکاس...
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #75
بخش ششم:آغاز یک تکانش ذهنی
پارت هفتاد و سوم: تی ان تی یافت نشد
.........
لیام چند لحظه مکث کرد که قلبم اومد تو دهنم
- اهم اهم
به سمت صداش برگشتم، لوکاس بود! خیره موندم بهش یه پد پنبه گذاشته بود رو گردنش نمی‌دونم یه دفعه چی شد ولی از روی هیجان محکم زدم تو گوشش!
- خنگه خوش‌حالم زنده‌ای!
همون‌طور که گیج دستش رو می‌گذاشت رو صورتش گفت:
- باشه...ولی چرا؟
یهو لیام از خنده پخش شد رو زمین بین خنده‌هاش تیکه تیکه گفت
- هنوز ...نمی‌دونی...این محبت کردنش....خرکیه؟
چپ چپ نگاهش کردم:
- تو هم محبت میخوای؟
صاف وایستاد :
-من غلط کنم استاد! مگه از جونم سیر شدم!
بی‌خیال لیام برگشتم سمت لوکاس
- حالت خوبه؟ گفتن میخوان بکشنت
بی‌توجه جواب داد :
- آره خب می‌خواستن ولی لحظه آخر که مامور‌ها ریختن تو یارو قاتله حواسش پرت شد محکم کوبیدمش به دیوار و در رفتم یه کم زخمی شدم ولی در حد خراشه
- آها مبارکه
متعجب نگاهم کرد، چشم چرخوندم دنبال آریا
- آریا کجاست لیام؟
- دارن ساختمون رو بازرسی می‌کنن خبری از تی ان تی نبود
روی لیام دقیق شدم قیافه خسته‌اش و زیر چشم‌های گود رفته‌اش نشون می‌داد که حسابی کار کرده! محکم دستم رو کوبیدم به بازو اش:
- هی رفیق نبینم خسته باشی!
تک خنده‌ای کرد :
- مگه تو می‌زاری؟
با قیافه مارمولک مانند نگاهش کردم :
- هه هه فکر کردی! این ماه برات سخت‌تر هم میشه!
لیام با قیافه تو هم رفته نگاهم کرد:
- وای نه تو رو خدا لنور خسته‌ام!
خندیدم :
- این ماه سخت تر میشه برات...ولی سخت تر شدنش تو خرج کردن پولاته! حقوقت رو این ماه دو برابر می‌کنم!
آره جان عمم! از سر قبر ام پول میارم میدم به لیام! حالا این پول رو از کجا بدم به لیام؟ بوجه ام نمیرسه!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #76
بخش ششم: آغاز یک تکانش ذهنی
پارت هفتاد و چهارم: زندگی درون برج
.............
همون‌طور که شیر نارگیل توی دستم رو هم می‌زدم خیره شدم به کفش‌هام و به این فکر‌ کردم که چند روز گذشته چقدر زندگیم آبکی و مسخره بوده! سرم و بلند کردم و بی تفاوت به ساختمون نگاه کردم :
- گفتی از پنجره فرار کردن؟
- آره
- واران به نظرت از طبقه پنجم تا زمین پرواز کردن؟
مسخره نگاهم کرد :
- نخیر از قبل براش آماده بودن
سر تکون دادم و شروع کردم به راه رفتن:
- و افراد اون سر ماجرا کجا هستن؟
- منظورت طرف قرار دادشونه؟ اون‌طور که دوربین‌ها میگن مثل اینکه زودتر اومدن و قرار داد بستن و وقتی ما وارد عمل شدیم در واقع فقط داشتن استراحت می‌کردن
همون‌طور که با لیوان شیر نارگیلم بازی کردم به صدا در اومدم
- خب پس، خبر خاصی نیست و این ماموریت هم شکست خورد
راستش چیزی رو حس نمی‌کردم، میشد گفت برام مهم نبود، دیگه پایانی که توش مافیا می‌بردن شده بود یه حس دائمی
- واران...من میرم خونه بیا بریم خونه ما همه رو امشب دعوت می‌کنم
- جدی؟ خب حالا که همه رو دعوت می‌کنی می‌تونم امشب رو از کار‌هام دست بکشم
به سمت ماشینش رفتم
- آب داری تو ماشین؟
- آره یه بطری پشت ماشینه
با اجازه واران بطری آب رو برداشتم، قرص‌های مسکن رو پشت سرهم خوردم و توی ماشین نشستم و شیر نارگیل رو گذاشتم کنار جوب
- شیر نارگیلت رو بر نمی‌داری؟
- نه...تازه قرص خوردم نمی‌خوام به معده‌ام فشار بیاد
سوار ماشین شدیم و حرکت کرد
- واران
- هوم؟
- یه مقدار پول بهم قرض بده
چپ چپ نگاهم کرد:
- ببخشید خانم ولی شما تو برج زندگی می‌کنی نه من!
بی حوصله جوابش رو دادم :
- اگه تو برج زندگی می‌کنم دلیل نمیشه همیشه جیبم پر پول باشه...الان اندازه یه آدامس هم پول ندارم واران...فقط برای چند روز بهم پول بده بعداً در خواست بوجه بیشتری می‌کنم و بهت بر می‌گردونم
سر تکون داد :
- باشه شماره کارتت رو دارم واریز می‌کنم برات
لبخند اومد روی لبم :
- مرسی!
گوشیم رو برداشتم و به همه پیام دادم تا بیان خونه‌ام شاید بعد مدت‌ها یه شب بدون دردسر بد نباشه؟!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #77
بخش ششم:آغاز یک تکانش ذهنی
پارت هفتاد و پنجم: چه بلایی سرش آوردی؟
...........
در رو باز کردم و وارد شدم
- واران میسون و مایلی الان میان تو چند لحظه منتظرم بمون
- واو چه مهمون نواز!
خندیدم:
- ساکت شو!
به سمت اتاق مهمان رفتم و درش رو باز کردم بدون هیچ دقتی یکی از توله‌ها رو برداشتم و از کنار واران رد شدم، وارد آسانسور شدم و طبقه چهل و پنجم رو زدم بعد خارج شدنم از آسانسور زنگ در رو زدم و صبر کردم بعد حدود پنج دقیقه در باز شد به صورت خوش تراش مامانشون نگاه کردم
- سلام خانم اکارت
با خوش رویی و استایل خاصش بهم سلام داد و ازم دعوت کرد که برم داخل که محکم و سریع دعوتش رو رد کردم
- کاری داشتین با ما؟
تیز نگاهش کردم
- لطفاً بگین لوکاس بیاد
دستی به لباسش کشید
- وای! خدا خیرت بده! این پسر خول و چل از صبح که بیدار شده یه ریز داره به در و دیوار مشت و لگد میزنه
با تعجبی که تو صورتم بود نگاهش کردم :
- یعنی چی؟!
- خول شده کلا ً
پس بگو چی شده بودش! خول بودنش یک چیز عادی بود برای همین دیگه بهش اهمیت ندادم، خانم اکارت داخل رفت و چند دقیقه بعد لوکاس شلخته‌تر از همیشه اومد جلوی در، توله توی دستم رو بالا آوردم
- این رو بگیر
- مال من؟
- آره رایلی داره سگ و گربه‌اش رو میاره نمی‌تونم بیشتر از این نگهش دارم
چند لحظه مکث کرد و بعد شکاک نگاهم کرد:
- چه بلایی سر اون یکی آوردی؟
نگاهم رو به سقف دوختم :
- شاید خواستم خودم نگهش دارم!
خواست چیزی بگه که نزاشتم
- با ویلیام بیاین خونه من همه هستن
فرصت حرف زدن براش نزاشتم و تند برگشتم سمت آسانسور و پریدم توش،
با ورودم به داخل خونه با دیدن میسون و مایلی و آریا لبخند نشست رو لبم :
- سلام!
به سمتم برگشتن به میسون لبخند زدم
- کارت خیلی خوب بود! بهت افتخار میکنم
چند دقیقه بعد تازه با آریا گرم گرفته بودم که نانسی هم به جمع ما پیوست و پشت سرش ویلیام و لوکاس هم اومدن
همه بودن و آخرین نفر‌ها میشل و رایلی با هم دیگه اومدن، رایلی با اخم غلیظ نگاهم کرد :
- لنو یه بار دیگه تدی و مستر پرفکت و بزاری پیش کسی نه من نه تو!
بی‌خیال بهش نیشخندی زدم که آریا آروم کنار گوشم گفت
- هنوز با هم مشکل دارین؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #78
بخش ششم: آغاز یک تکانش ذهنی
پارت هفتاد و ششم: نوری
...............
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم، نگاهم روی موهای طلایی لیام ثابت موند، چقدر دلم می‌خواست موهاش رو محکم بکشم! به موهای طلا مانندش حسودی می‌کردم
- سلام لیام
- سلام؟ چقدر شلوغه اینجا
- همه هستن دیگه هفت هشت نفریم کلاً
به سمت واران رفت، با نگاه کردن به جمعی که توش بودم لبخند زدم، نگاهم روی لوکاس و میسون خشک شد که همه کابینت‌ها و یخچالم رو خالی کرده بودن از خوراکی و داشتن از خودشون پذیرایی میکردن
- بد نگذره؟
با نایسی که میسون نشون داد خندیدم و پریدم رو اپن و نشستم
- بچه‌ها غذا چی سفارش بدیم؟
همه حواسشون پرت بود و کسی جوابم رو نداد اخم هام رو کشیدم توی هم و تن صدام رو جدی کردم
- لیام!
تند به سمتم برگشت
- جانم رئیس! کی مرده؟ کی حمله کرده؟
نیشخندی بهش زدم
- اینجا که رئیس نیستم برات...از بچه‌ها بپرس غذا چی می‌خوان و بگیر براشون
- آخه یه جوری صدام زدی برا همون...باشه اون با من.
خیلی سوسکی به سمت اتاقم رفتم و پلاستیک مورد نظر رو برداشتم و به سمت اتاق مهمان رفتم و واردش شدم و درش رو قفل کردم چشم چرخوندم و پیداش کردم به سمتش رفتم و از روی زمین برداشتمش بر خلاف قبلاً این بار با دقت نگاهش کردم یه توله فندقی و سیاه بود با گوش‌های افتاده موهاش کوتاه و مخملی بود، از داخل پلاستیک یه گردنی کوچیک و پارچه‌ای رو در آوردم و دور گردنش بستم گذاشتمش زمین و باهاش بازی کردم که با صدا زدن بچه‌ها از جام بلند شدم و در رو باز کردم
- بچه‌ها...
همه نگاهم کردن:
- شما.‌..باید بدونین من یه بچه... دارم
همشون رنگشون پرید و با تعجبی که تو صورتشون بود نگاهم کردن سکوت عجیبی شیوع پیدا کرده بود، در اتاق رو باز کردم و توله بدو بدو اومد بیرون، نیش ام رو باز کردم و با قیافه بدجنس نگاهشون کردم :
- این بچه منه
همشون نفس‌های حبس شده اشون رو آزاد کردن که بلند بلند خندیدم، صدای آریا خنده‌ام رو متوقف کرد
- لنور اگه دشمن هات بفهمن تو یه حیوون رو به سرپرستی گرفتی ممکنه ازش سو‌استفاده کنن
تای ابروم رو بالا انداختم
- نکردن؟ مادر این توله رو نکشتن؟ خب حالا بیان جلو ببینم چه کاری ازشون بر میاد...
لیام متفکر نگاهم کرد:
- حالا اسم این سیاه سوخته رو چی گذاشتی؟
- اسمش؟ اسمش نوری هست چطور؟
ویلیام متعجب پرید وسط حرف لیام
- جدی؟ اسم سگ قبلی لوکاس هم نوری بود
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #79
بخش ششم:آغاز یک تکانش ذهنی
پارت هفتاد و هفتم: آریتمی قلبی
.......
بی توجه به حرف ویلیام به جعبه پیتزا‌های رو اپن خیره شدم
- خب؟ منتظر چی هستین؟ بردارید دیگه!
هرکس یه جعبه برداشت و نشست یه جایی و شروع کرد به خوردن، تند تند پیتزا‌ها رو می‌خوردم بعد یه ربع جعبه ام خالی شد به رایلی خیره شدم
- رایلی از مال تو چیزی نموند؟
آریا متعجب به صدا در اومد
- لنور! تو همین الان یه جعبه پیتزا خوردی!
لوکاس: چیز خاصی نیست، به خاطر دوپینگی که کرده بدنش نیاز به غذا داره
خشکم زد چند لحظه سکوت بود بعد اخم‌های لیام و آریا و واران بود که رفته بود تو هم آریا تند به سمتم اومد و یقه لباسم رو گرفت
- تو‌ دوپینگ کردی؟
هیچی نگفتم ساکت نگاهش کردم. قرمز شده بود، تقریباً داد زد
- چی مصرف کردی؟
بی خیال دستش رو از یقه‌ام جدا کردم:
- اپی نفرین زیر جلدی تزریق کردم
چند لحظه مکث کرد و زیر لب گفت:
- آدرنالین؟
یهو عصبی شد یه جهش زد که بپره روم که لیام سریع گرفتش می‌خواست هرطور شده از لیام در بره و بیاد سراقم تا تیکه پاره‌ام کنه
آریا: لیام ولم کن...میزنم می‌کشمت! ولم کن بزار این بی عقل نفهم رو آدم کنم هی هر چی میشه سم و دارو میزنه به خودش! ولم کن بزار دکوراسیونش رو بیارم پایین!
کم کم داشتم عصبی می‌شدم چین کوچیکی بین ابرو هام انداختم:
- آریا...اگه داد بزنی من به صدات گوش میدم! ولی اگه آروم صحبت کنی من به حرف هات گوش میدم! یا آروم شو یا برو برا یکی دیگه داد بکش!
نفس نفس میزد ولی آروم شد لیام ولش کرد به سمتم اومد
- به بازوت زدی؟
- نه به گردنم
رنگش مثل گوجه شده بود تو اون وضعیت از قرمز شدن آریا خندم می‌گرفت، گردنم رو کج کرد و نگاهی بهش انداخت با انگشت شست و اشاره‌اش بین دوتا چشمش رو گرفت:
-لنور من با تو چیکار کنم؟ می‌دونی دوپینگ با اپی نفرین یا همون آدرنالین می‌تونست باعث خونریزی مغزیت بشه؟
سر تکون دادم
- فعلاً که تنها عارضه‌اش سردرد و آریتمی قلبیم بوده
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #80
بخش ششم: آغاز یک تکانش ذهنی
پارت هفتاد و هشتم
.....‌‌.......
کلافه به عقب رفت
-لنور تو درست بشو نیستی...حداقلش خوش‌حالم که حالت خوبه‌...
آروم کوسن روی مبل رو برداشتم و به سمت لوکاس رفتم
- ای جانور کوچولو!
محکم با کوسن زدم تو صورتش که پیتزا‌هاش از دستش افتاد
بدون اینکه فرصت بدم بهش دوباره محکم از بالا زدم تو فرق سرش
- که ریپورت منو میدی آره؟
دوتا دیگه محکم زدم که سومی رو جا خالی داد اومدم بزنمش که بلند شد پرید رو مبل دستش رو به حالت تهدید به سمتم گرفت
- نزدیک بشی خودت می‌دونی
- الان که اومدم بی عفتت کردم می‌فهمی!
یه لحظه مکث کرد که همه با هم خندیدن صدای میشل اومد
- لنور! از کی تا حالا دخترا پسرا رو بی عفت می‌کنن؟
عصبی به لوکاس خیره شدم :
- از همین الان! موهای دماغشو به موهای سرش می بافم! بعد می‌فرستمش بره نون بخره!
به سمت قدم برداشتم که یهو یکی از پشت کوبید تو مخم! برگشتم سمتش رایلی بود :
- هوی چته؟
- لوکاس رو نزن...
یهو یه کوسن محکم خورد تو صورت رایلی! با تعجب به لیام که زده بود تو صورت رایلی خیره شدم خواستم چیزی بگم که نیشش رو باز کرد و کوسن رو محکم کوبید تو صورتم! از گیجی که در اومدم نگاهم به بچه‌ها افتاد که افتاده بودن به جون هم، نگاهم به میشل و نانسی افتاد که دوتایی لیام و لوکاس و میزدن لبخند خبیثی زدم و از پشت به سمتشون رفتم خیلی ناگهانی از موهای لیام و لوکاس همزمان گرفتم و کشیدمشون عقب که با داد خم شدن عقب، سادیسمی خندیدم:
- هه هه...پس میزنی تو صورتم؟....ریپورت منو میدی؟ الان انتقامم رو می‌گیرم! نانسی با کوسن بزن تو صورتشون!
چند لحظه وایستادم ولی اتفاقی نیوفتاد سوالی گفتم:
- نانسی؟
بازم خبری نشد سرم و بلند کردم که دیدم جای نانسی و میشل آریا وایستاده بود با دوتا مشت پر تخم مرغ! با وحشت نگاهش کردم
- آریا نه...آریا نه نکن....خواهش می‌کنم این مرگ منه!
با پرتاب تخم مرغ و داد من تخم مرغ محکم خورد وسط پیشونیم با جیغ و داد سرم رو تکون می‌دادم! عقلم هم نمی‌رسید موهای اون بنده خدا ها رو ول کنم به خودم برسم! یهو تخم مرغ شلپ! افتاد پایین که داد لیام و لوکاس در اومد نگاهشون کردم که صاف ریخته بود رو چشم و دماغ هاشون شروع کردن به شاخ و شونه کشیدن که با فشار سرشون رو به عقب بیشتر خم کردم و یهو ول کردم که جفتشون به پشت خوردن زمین نشستم قش قش خندیدم که نگاهم به خونه افتاد! خاک بر سرم شد!
 
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین