. . .

متروکه رمان گربه سیاه | laloush

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. تاریخی
  4. تراژدی
  5. جنایی
  6. علمی_تخیلی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_(1)_0w40.png

*******. *******

نام رمان:گربه سیاه
نام نویسنده:laloush
ژانر:علمی-تخیلی، عاشقانه، تراژدی، ماجراجویی، جنایی، معمایی


خلاصه:
در دنیایی که جنسیت، ملیت، فرهنگ و اقلیت‌های هر فرد و انسان‌ها دیگه معنایی نداره مردم به دسته‌های منحصر به فردی تقسیم شدن.
در طول تاریخ بشریت در ابتدا انسان‌ها به این نتیجه رسیده بودن که قوی برتر از ضعیف هست و مردم به واسطه زور و قدرت دسته بندی می‌شدند، در اواسط تاریخ چندین هزار سالهٔ بشر بشریت به سمت پایه گذاری فاصله اجتماعی بر حسب مقام جایگاه اجتماعی سوق پیدا کرد، این امر ادامه داشت تا سیستمی بنا شد و بشریت به درک واقفی از دسته بندی مردم رسید!
که نه تنها در این درک واقف خبری از زور آزمایی و جایگاه اجتماعی نبود؛ بلکه خبری از نژاد و قومیت های گوناگون هم نبود و همه‌چیز از دسته بندی منحصر به ژن و ژنتیک شروع می‌شد. این دسته بندی قانع کننده است اما منصفانه نیست!
ماجرایی از گرگ‌هایی در لباس میش و بره‌هایی در لباس گرگ

مقدمه:
به دیوار‌های سرد و آجری تکیه زدم، روان از هم گسیخته‌ام ارتباط مستقیمی با ضعف کهنه و قدیمیِ درون تار و پود وجودم داشت، ضعفی که بزرگ‌ترین دشمنم شده بود...
سرمایی مثل یخبندان و صدای جیغ‌ها و ناله‌های پیاپی، بوی اسکناس‌های آغشته به خون و فساد، بوی امعإ و احشإ، صدای پارس طاقت فراسای سگ‌ها و در نهایت حس مسموم کالا بودن!
هیچ‌وقت یادم نمیره همه این‌ها کیفره‌ی دسته‌بندی نحس منه...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 46 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #51
بخش پنجم:زوزه گرگ و شغال
چهل و نهم:مرگ شاه
............
ماسکش رو روی صورتش تنظیم کرد و لبخند کجی روی صورتش نقش بست
- پس تو از من می‌خوای که جواب سوالت‌رو بدم درسته؟
- آره ...
بلند قهقهه زد:
- شنیدید خانوم‌ها! این گل پسر می‌خواد خفن بازی در بیاره!
دختر‌های اطرافش با عشوه خندیدن که سرد و سنگین به نگاهش خیره شدم که ساکت شدند:
قشنگ قورت دادن بزاق دهنش‌ رو دیدم که به خاطر نگاه سنگین من براش سخت شده بود،
با تموم شدن خنده‌اش هیستریک شروع به خندیدن کردم و دستم‌رو محکم رو میز کوبیدم و ناگهان ساکت شدم
از نفرت و تنفر لبخند کش داری روی صورتم نقش بست:
- شروع کن قمار باز!
- شرط‌رو تو گذاشتی! بازی با من!
پوزخندی زدم
- مشتاقانه منتظر شکست دادنتم!
انقدر با نفرت حرفم‌رو بیان کردم که چند دقیقه روی ماسک‌ام مکث کرد:
- امشب...به شطرنج علاقه‌مند‌ا‌م...
سر تکون دادم
- بیا بازی کنیم!
سرباز با سرباز و اسب‌ها و فیل‌ها تمامی ارتش بزرگ شطرنج هر دوی ما به شدت درگیر نبرد ذهنی بودند!
قمار باز با دقت و زیرکی مهره‌ها رو حرکت می‌داد و من با استراتژیک تمام تلاشم‌رو می‌کردم:
- کم کم پایان بازی داره مشخص میشه پسر!
نیم ساعت از بازی گذشته بود و تنها دو مهره سرباز و یک شاه من مونده بود
بلند بلند می‌خندید و من آروم به جنگ روانی رو به روم خیره بودم نوبت اون بود
با لبخند مار گونه رو صورتش حرصم‌رو در می‌اورد
- حالا فقط یک مهره داری ...سرباز بی ارزشت!
با دقت به صفحه شطرنج خیره شدم و گفتم
- می‌دونستی شطرنج یه ورزشه؟
جوری که انگار من یه احمقم نگاهم کرد
- چی؟چرت و پرت نگو بازیتو بکن!
با خشم گفتم:
-‌ می‌دونستی شطرنج یه ورزشه؟
گیج گفت :
- نه..نه نمی‌دونم
بیخیال به سربازم دست زدم
- مشخص بود، آخه توان ذهنی این ورزش‌رو نداری!
سوالی نگاهم کرد:
- چی؟
بدجنس نگاهش کردم:
- ارتش تو در برابر سرباز من، کیش و مات!
با کیش و مات کردن شاه‌اش مات و مبهوت به میز خیره شد:
- قمار باز! گویا تو فقط یه احمق بزدلی!
چند دقیقه نگاهم کرد و خندید و بعد اسلحه اش رو سمت سرم نشونه گرفت...با پوزخند گفتم :
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #52
بخش پنجم:جدال زوزه گرگ و شغال
پارت پنجاهم:سکه خوار
...............
- که این‌طور! پس شکست که می‌خوری اسلحه لعنتیت‌ رو در میاری و رو به مردم نشونه میری؟
مثل همیشه که حرکاتم سنگین و با صلابت بود بلند شدم و اون همون‌طور که اسلحه‌رو سمت سینه‌ام نشونه گرفته بود، اسلحه‌رو روی سینه من تنظیم می‌کرد به طرفش قدم برداشتم و با دو گام بلند رو به روش بودم دستم‌ رو روی دستش گذاشتم:
- یه آلفای رده پایین با درصد خلوص سی درصد! قمار باز واکلری و از هفت فرشته بدون بال والکری‌ها ملقب به« سکهّ خوار» این اسم‌ رو زمانی بهت دادن که توی نیویورک بالغ بر پانصد نفر‌ رو سر یک قمار ساده سلاخی کردی!
نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم :
- کسی که معروفه به برگزاری محافل قمار و برگزاری بازی هایی سر زندگی افراد، یکی از تامین کننده‌های بوجه مافیا کسی که مثل بقیه فرشته‌های این باند تا حالا شکار نشده! قاتل بیشتر از پنجاه و چهار نفر افسر پلیس، شایعات میگن که تنها دلیلی گه رئیس باند تو رو کنارش نگه داشته با در نظر گرفتن درصد خلوص پایین‌ات هوش بسیار زیادت توی قمار و استراتژی هستش با این حال باز هم نتونستی مشاور رئیس بشی! تو قمار باز! همه این‌ها رو گفتم تا فقط یک چیز رو بهت بگم!
خم شدم طرفش و مچ دستش‌رو دوباره گرفتم، درسته اون یک آلفای درصد خلوص پایینه ولی بازم آلفاست! یعنی از بسیاری از بتاها و از جمله منِ امگا قوی تره، با این حال محکم دستش‌رو فشار دادم، با اولین فشاری که به دستش وارد کردم که چهره‌اش جمع شد.
نشانه گیری دستش‌ رو از روی قلبم منحرف کردم و محکم اسلحه‌رو چسبوندم به سرم:
- قمار باز عزیز، تمام حرفایی که زدم برای این بود‌ که بهت بگم تو خیلی کثیف تر از این حرفایی!
با نفرت بهش خیره شدم :
- اگه می‌خوای من رو بکشی بزن تو سرم! میلی ندارم با گلوله کثیف تو توی سینه‌ام زنده بمونم!
فقط متعجب و مثل یه بچه نگاهم می‌کرد، یک لحظه با دیدن چشم هاش دلم به رحم اومد.
با یادآوری مامان و بابا از درون قلبم می‌خواست منفجر بشه دل رحمی جاش‌رو به کینه داد و باعث شد محکم سرش‌رو از موهاش بگیرم:
- شیر فهمه سگ مافیا؟ اگه جرعتش‌رو نداری یه گلوله بکاری تو سرم! می تونم با سردی چاقو روی گردنت بهت یه درس درست و حسابی بدم!
چاقو‌رو روی گردنش تنظیم کردم که آب دهنش‌رو قورت داد ذهنم خالی بود عمیقا عطش خون خواهی داشتم! با صدایی که اومد متعجب گوش‌هام رو تیز کردم
.................
به گالری گربه سیاه جهت دیدن عکس کارکتر ها سر بزنید..
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #53
بخش پنجم:جدال زوزه گرگ و لاشخور
پارت پنجاه و یکم:حق شاگردی
................
ای لعنت به این شانس! الان وقت آژیر پلیس بود؟
تند یقه‌اش رو ول کردم و برگشتم سمتش با صدای خشن گفتم :
- اسم رئیستون چیه؟ جواب سوالم‌رو بده!
همون‌طور که از جاش بلند میشد مغرور نگاهم کرد :
- هی پسر! سخت‌ نگیر برای تو اون اربابته!
دست‌هام رو مشت کردم هیچ‌وقت یه انسان پستی مثل اون ارباب من نیست!
تقریباً غریدم :
- اما تو گفتی پاسخ یکی از سوالاتم‌رو میدی!
- جدا؟ من گفتم؟
- جواب منو بده اسم رئیس چیه؟
خندید :
- تو فقط باید بهش بگی رئیس اون هیچ اسمی نداره!
بلند خندید و شروع کرد به دویدن :
- می‌تونی بقیه حرفات‌ رو به پلیس بگی!
با شکسته شدن در دستم‌ رو محکم به میز کوبیدم و از حرص بلند جیغ کشیدم :
مردک بی چشم و رو! حقش بود تا می‌خورد می‌زدمش! با ریختن پلیس‌ها داخل خونه، به سمتم یورش آوردند و یکی از پلیس ها کوبیدم‌ رو میز و اون یکی دست بند‌رو به دست‌هام بست بلند داد زدم :
- ولم کنید...همتون‌ رو می‌کشم ..لاشتون‌ رو می‌ندازم جلو سگ!
به زور می‌کشیدنم بیرون، به همه جا لگد می‌زدم با خارج شدن از محیط من‌ رو انداختن توی ماشین پلیس و حرکت کردند سه تا ماشین پلیس پشت سر هم بودند، توی شیش کیلومتری شهر وایستادند از ماشین پیاده شدم رو به افسر برگشتم و خشن بهش گفتم :
- هوی با تو ام دستمو باز کن...
به سمتم اومد تا دست بندم‌ رو باز کنه که با دیدن واران که به سمتم می‌اومد عصبی به سمتش حرکت کردم و توی یه لحظه محکم با سرم زدم تو دماغش، یک قدم رفت عقب و برگشت با خنده خونی که از دماغش می‌اومد‌ رو پاک کرد:
- چه تشکر رو‌ اعصابی لنور؟
با خشم غریدم :
- واران کاری نکن حق شاگردی‌ رو در حق آریا تموم کنم و تا می‌خوری مثل چی بزنمت!
- واه مگه الان نزدی؟
-دهنت‌رو ببند! من اون قمار باز لعنتی‌رو شکست دادم قرار بود جوابم‌رو بده که تو اومدی!
مکث کردم:
- دستام‌رو باز کنین بزارید تا می‌خوره بزنمش
قیافه‌اش جدی شد الحق که حق داشتن معروفش کنن به عنوان ژنرال خوشتیپ! قیافه کاملش رنگ پوست برنزه و حتی زخم های روی صورت و بدنش و چشم‌های کشیده و خمارش و همین‌طور مدل موی خاصش که موهاش‌ رو پشت سرش می‌بست خیلی کامل جلوه می‌دادش
- افسر بازش نکن تا آروم بشه اینو الان ول کنن گازم می‌گیره هاری می‌گیرم!
........
به گالری گربه سیاه جهت دیدن عکس کرکتر ها سر بزنید
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #54
بخش پنجم:جدال زوزه گرگ و لاشخور
پارت پنجاه و دوم:نشانه روی
................
با قیافه‌ام که زار می‌زد می‌خوام متلک بندازم خیره شدم بهش:
- کفر نگو بچه! بگو بازم کنند ژنرال! هاری‌ رو من از تو می‌گیرم نه تو از من، حالا جون بکن بگو چرا باید نکشتمت وقتی رشته‌هام رو پنبه کردی؟
زوم کرد روم :
- لنور منطقی باش اون نزدیک بود یک گلوله کالیبر دوازده خالی کنه تو مخت! می‌فهمی یا هیچ مخی نمونده اون توی مغزت؟
تند تند نفس می‌کشیدم :
- اما می‌تونستم اسم رئیس والکری‌رو بفه‍...
محکم با انگشتش زد وسط پیشونیم:
- احمق! اول باید زنده بمونی! می‌دونی که تک‌تیر‌انداز هیچ‌
وقت مشخص نیست کجاست! اگه مشخص بود جاش تو زندان بود! تو اون شرایط و اونقدر بی ریا پرسیدن اسم رئیسشون مطمعن باش باعث شده بود حسابی بهت شک کنند و ممکن بود تک تیر انداز روت نشونه رفته بوده باشه...
عمیق رفتم تو فکر که ادامه داد:
- تو فقط به یک بُعد ماجرا فکر کردی اونم اسلحه‌ای بود که رو سینه‌ات بود و می‌دیدیش ولی!..ولی! تو حتی فکر نکردی شاید تک‌تیرانداز هم تو جایی امن با خیال راحت داره روی سر تو تیر‌هاش رو نشونه میره! خیلی شانس آوردی که لیام عقلش رسید و در خواست نیرو کرد ازم
سر تکون دادم:
- فهمیدم چی میگی...بی دقتی کردم شرمنده
افسر به سمتم اومد و دستام‌رو باز کرد
- شنیدم آریا هم باهاته؟ پیش اون آکتای روانی رفتین؟
- آره... حسابی بهش مشکوکم!
دندون هام‌رو بی دلیل روی هم ساییدم به شدت عصبی بودم:
- منو برسون عمارت آکتای
با رسیدنم جلوی عمارت پیاده شدم و وارد عمارت شدم هوا داشت روشن می‌شد و حتی یک ذره هم خوابم نمی‌اومد
به سمت ورودی رفتم و وارد شدم بی توجه به خدمتکار‌های عمارت به سمت پذیرایی رفتم
اخه کدوم ادم عاقلی تویه یک خونه قرن نوزدهمی قدیمی اونم با سیستم قدیمی خدمتکاری زندگی می‌کنه؟
البته آکتای وسواس تمیزی داره برای همین چه تو عمارت چه تو منطقه‌اش بودجه زیادی‌رو صرف تمیزی می‌کنه
روی صندلی سلطنتی پذیرایی دراز کشیدم و کفش‌هام رو روی دسته صندلی گذاشتم
دروغه اگه بگم کرم ندارم و از عمدی کفشم‌رو به مبلش نکشیدم!
..........
به گالری گربه سیاه جهت دیدن کرکتر ها سر بزنید
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #55
بخش پنجم:زوزه گرگ و لاشخور
پارت پنجاه و سوم:بیخیال!
........
بیخیال دراز کشیده بودم که با صدای پاش گوش‌هام رو تیز کردم .
با یکم تمرکز می‌تونستم بگم صدای پا‌های لوکاسه، با اومدن رایحه‌اش و پیچیدن بوی یخ و نعنا مطمئن شدم که خودشه! چند دقیقه بعد صداش تو فضا پیچید :
- خوبه!
بدون اینکه چشم‌هام رو بازم کنم گفتم
- چی میگی تو؟
- میگم خوبه! بیا این خراب شده‌رو به گند بکشیم!
از تعجب حرفش سیخ نشستم سر جام همون‌طور که چشمام مثل وزغ شده بود به قیافه بی‌تفاوتش نگاه کردم:
- منظورت چیه به گند بکشیم!؟
- اه باورم نمیشه یه آدم می‌تونه تا این حد خنگ باشه...دارم میگم آره! بیا خونه‌اش رو کثیف کنیم تو کفش هاتو بزن به مبل هاش منم هرچی گیرم اومد خراب می‌کنم.
بی حوصله گفتم:
- داری دستم می‌ندازی؟
- نه چطور؟
- میشه انقد رو مخ نباشی؟
- رو مخ؟ من رو مختم؟ تو ذهنت؟
- آره تو ذهنمی! میشه انقد بی‌تفاوت نباشی؟
- چی؟ من بی تفاوتم؟ اتفاقا خیلی هم حساسم الان دمای این اتاق حدوداً بیست و شیش درجه است!
- اه دهنتو ببند انقد مثل جنتلمن‌ها رفتار نکن!
نیشخند زد:
- عه جدی؟ من مثل جنتلمن‌هام؟ جذابم؟
کفری نگاهش کردم! مردک چندش!
- ببین لوکاس با این استعدادی که تو داری می‌تونی بری ریش پرفسوری بزاری بعد ادای بز‌ها رو در بیاری...به خدا انقدر بهت میاد که حد نداره!
-عه جدی؟ انگاری خودت قبلا امتحان کردی که انقد مطمئنی...
از این همه جواب نقدیش حرصم گرفت کفری نگاهش کردم پشمک چشم سبز مسخره! قشنگ مثل روباه می‌مونه!
دست کشیدم لای موهام کسل بهش نگاه کردم :
- تو هم حوصلت سر رفته؟
- نه راستش از وقتی رفتم باغ‌وحش دیگه حوصلم سر نمیره!
متعجب نگاهش کردم:
-باغ وحش؟
- آره دیگه اینجا...تو هستی و آریا هست و...
متوجه منظورش که شدم تند بلند شدم برم تیکه پاره‌اش کنم که با باز شدن در سر جام خشکم زد
..........
به گالری گربه سیاه جهت دیدن عکس کرکتر ها میتونید سر بزنید
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #56
بخش پنجم:جدال زوزه گرگ و لاشخور
پارت پنجاه و چهارم:فرسوده
.........
به در خیره شدم
خانم چروکیده‌ای با قامت ریز و صورت گرم و مهربون وارد شد.
- سلام، آقای ویکتور گفتند بهتون بگم ارباب امشب براتون مهمونی‌ای در نظر گرفته!
بهت زده بهش خیره شدم؛ ولی من هنوز نخوابیدم! من استراحت نکردم! من توان ندارم چرا نمی‌فهمند!
با فکر به این‌که از یک شب که گلوله رو سرم بوده و تونستم از مرگ در برم و حالا شب بعدش حق استراحت ندارم چند قدمی شل شدم و به عقب رفتم، دروغ نیست اگه بگم یه لحظه بغض کردم آخه مگه من آدم نیستم؟
خودم‌رو جمع و جور کردم صاف وایستادم، بغض کردن مال بچه‌ها بود حق همچین کاری‌رو ندارم و نداشتم؛
به خانم مسن نگاه کردم و با صدایی که خستگی توش موج میزد گفتم:
- باشه ...می‌تونی بهشون بگی که میایم
خانم مسن رفت بیرون، عصبی روی مبل نشستم سرم‌رو خم کردم و با دست‌هام گرفتمش .
دیگه توان ندارم...بدن من الانش هم ضعیفه، ممکنه حتی به خاطر خودکشی سلولی بمیرم...ولی، ولی رایلی چی؟ الان وا بدم چی به سرش میاد؟
با آه بلدی که کشیدم از جام بلند شدم:
- ساعت چنده؟
- پنج چطور؟
دوباره آه کشیدم:
- بیا بریم، من نمی‌تونم تنهایی برم به مهمونی خوش آمد گویی اون روانی!
از جاش بلند شد و اومد دنبالم که لب باز کردم :
- چیزایی که میگم بین خودمون باشه، ولی دلیلی که انقدر نگران کارای اکتای‌ام اینکه اون به هم‌خونش هم رحم نمی‌کنه!
تای ابروش‌رو انداخت بالا ،قیافه‌اش کپی بچه‌ها بود
ادامه دادم:
- خواهر اکتای اسمش ژاسمین هست ...اون دوست منه اما مدتیه مریضه، اون وارث واقعی قلمرو جنوبیه ولی چون مریضه اکتای رهبریش می‌کنه می‌دونی چرا مریضه؟
- چرا باید بدونم؟
- مریضه چون...اکتای با یه نوع سم قوی مسمومش می‌کنه این بهم اثبات شده است، داخل تمام ظروفی که ژاسمین از داخلشون غذا می‌خوره مقدار مشخصی از یک سم خاص هست ...اکتای نمی‌خواد ژاسمین وارث حقیقی باشه!
- خب؟چرا به ژاسمین نگفتی؟
- فکر می‌کنی نگفتم؟ حتی سم رو مهندسی معکوس کردیم و پادزهرش رو به دست اوردیم ولی... ژاسمین اونقدری به اکتای اعتماد داشت که من رو پس زد!
مکث کردم:
- این دقیقا دلیلیه که نمی‌خوام با اون یارو تو یه مکان باشم، اون به هم‌خونش هم رحم نمی‌کنه!
با رسیدن به اتاق‌ها حرفمون قطع شد و با یه خداحافظی کوچیک از هم جدا شدیم آریا نبود.
آروم روی تخت دراز کشیدم و مچاله شدم.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #57
بخش پنجم:جدال زوزه گرگ و لاشخور
پارت پنجاه و پنجم:نقشه
..........
فقط، فقط یک ذره خواب
یکم آرامش ... یک نفس راحت می‌خوام همین؛
این‌که ماموریت پیدا کردن اسم رئیس مافیا برام تموم شده و شکست خورده بود آزارم می‌داد
توی سکوت به سقف خیره شدم
یعنی منم مثل اکتای... آدم منفوری‌ام برای رایلی؟
با سوزش قلبم از جام بلند شدم و چند تا قرص برداشتم همه رو یک جا با هم خوردم همزمان با آب خوردنم آریا اومد داخل اخم‌هاش توی هم بود:
- لنور، واران بهم گفت چی شده!
بطری آب رو پایین گذاشتم و بهش نگاه کردم:
- شکست خورد..
- اشکالی نداره یه کاریش می‌کنیم...امشب اکتای یه جشن راه انداخته ولی من هیچ تدارکاتی نمی‌بینم
سر تکون دادم به سمتش رفتم و سرم رو به شونه تکیه دادم ساکت وایستاده بود به عنوان استادم...نه! به عنوان دوستم خوب فهمیده بود تو این شرایط من سکوت نیاز دارم
محکم با دستش زد به شونه‌ام :
- هی لنور اصلا عوض نشدی! حتی یک ذره هم از اون دختر شل و ول که همش گریه می‌کرد عوض نشدی!
هیچی نگفتم و روم رو برگردوندم ازش:
- حاضر شو معلوم نیست چه هدفی داره این یارو!
- اوکی
اون که رفت دوباره رو تخت نشستم معده‌ام خالی بود و قرص اذیتش می‌کرد بی‌توجه به لباس‌هام بیرون زدم که با ویکتور ته راهرو رو به رو شدم به طرفش رفتم :
- راه رو توی این خونه تسخیر شده نشونم بده زود باش
بدون حرف راه افتاد...الان می‌خواد به من بگه که ناراحته؟
پوزخندی زدم و دنبالش راه افتادم وارد یه اتاق شد که وارد شدم یک اتاق نسبتاً بزرگ بود چشم چرخوندم افرادی بودن که نمی‌شناختم....چشمم به آریا و لوکاس افتاد که وایستاده بودن اونقدری خسته بودم که دلم نمی‌خواست حرکتی بکنم قدم برداشتم که برم پیششون که یه دست محکم فرود اومد روی شونه‌ام متعجب برگشتم ببینم چه خبره که با قیافه اکتای رو به رو شدم و پشت سرش هم ژاسمین روی ویلچر بود.
......................................................................
*پایان بخش پنجم*
نام نامه
گلوله کالیبر دوازده:12mm caliber
برّتا نود و دو:Beretta92
جهت دیدن اسلحه ها میتونید به گالری گربه سیاه مراجعه کنید
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #58
بخش ششم:آغاز یک تکانش ذهنی
پارت پنجاه و ششم:مارمولک قاتل
.......................
- کجا لنور؟
- به تو ربطی نداره آخه مارمولک؟
نیشش رو باز کرد و لبخند کنایه‌آمیزی تحویلم داد :
- بیخیال! انقدر تلخ نباش مخصوص تو برنامه‌ای ترتیب دادم!
خواستم چیزی بهش بگم که متوجه نگاه‌هاش به نقطه‌ای از اتاق شدم توی یک حرکت ناگهانی با سرعت برگشتم سمت قسمتی که نگاه می‌کرد که نگاهم به لوکاس افتاد با دیدن من سریع مکث کرد، حالت صورتش طوری بود که انگار داشت چیزی رو زیر لبی می‌گفت:
مشکوک بهش خیره شده بودم که صدای اکتای من رو به خودم آورد
- امشب یه سوپرایز مهم داریم! از اونجایی که مهمونی خوش‌آمد گویی هست و من شنیدم رهبر منطقه شمالی علاقه خاصی به سگ ها داره!
متعجب بهش خیره شدم، امکان نداشت! کمتر کسی از علاقه من به سگ‌ها خبر داشت! من حتی با سگ رایلی «تدی» بازی هم نمی‌کردم تا کسی این موضوع رو نفهمه، چطور می‌دونه؟
خندید و بلند گفت :
- می‌تونید هگسوپرایز مخصوص امشب رو بیارین!
با حس رایحه آریا و لوکاس کنارم بهشون نگاه کردم حس بدی نسبت به اتفاقی که می‌افتاد داشتم، البته اینکه ضعف داشتم هم تاثیر کمی نداشت
چند دیقه بعد اون خانم مسن صبحی اومد و همراهش یک سگ بزرگ و چندتا توله سگ بودن متعجب بهشون خیره شدم برگشتم سمت آریا و با خنده گفتم :
- وای آریا اینا رو ببین چقدد ناز هستن، آدم دوست داره ب×و×س...
با پخش شدن صدای ضربه گلوله با مکث روم رو برگردوندم چند لحظه صبر کردم تا مغزم بتونه همه چی رو درک کنه!
خون‌رو زمین بود جنازه و یک اسلحه، احتمالاً یه شات‌گان مدل برتا نود و دو بود توی دست‌هاش؛ صداش که بلند شد فقط بهش نگاه کردم :
- این رو می‌بینید؟ این سگ مادر این توله‌ها بود! رهبر منطقه شمالی لذت می‌بری؟
چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم به آریا نگاه کردم:
- به عنوان رهبر منطقه شمالی، ازت می‌خوام رهبر منطقه جنوبی رو مثل سگ بزنیش!
آریا که از رنگ قرمز صورتش مشخص بود عصبی شده به سمت اکتای رفت، نگاهم به توله‌ها افتاد که دور جنازه سگ بزرگ‌تر جمع شده بودن نمی‌دونم چقدر گذشته بود و خیره بودم بهشون که با صدای شکستن چیزی برگشتم.
آریا کوبیده شده بود روی میز! و اکتای که انگار از زمین زدن آریا انرژی گرفته بود لبخند از روی لب‌هاش کنار نمی‌رفت!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #59
بخش ششم:آغاز یک تکانش ذهنی
پارت پنجاه و هفتم:گذشته خاکستری
................
دست‌هام رو مشت کردم
حالا ضعف می‌رفتم یا هرچی! این مهم نبود! باید بزنم این یارو رو تیکه تیکه کنم و سرش رو پهن کنم برای پادری خونه اش!هیچ‌کس حق نداره یک موجود بی‌آزار رو اذیت کنه! آستین‌هام رو بالا زدم برگشتم سمت لوکاس :
- من زیاد حالم خوب نیست اگه یک درصد هم شکست خوردم باهاش مقابله نکن نیازی نیست. فقط از توی گوشیم به مخاطبی به نام واران زنگ بزن باشه؟ اون همه چی رو درست می‌کنه!
روم رو برگردوندم از کنار آریا که چند تا از افراد اکتای دست و پاش‌رو گرفته بودن تا دیگه به اکتای حمله نکنه رد شدم چند بار مشتم‌رو باز و بسته کردم تا دستم‌رو ورز داده باشم همون‌قدر که من قوی‌ام و می‌تونم با آلفا‌هایی با درصد خلوص بالا مقابله کنم همون‌قدر هم این فرد رو به روی من قویه! رهبر هر منطقه یعنی غول آخر اون منطقه! کسی که برای دعوا و بزن بزن نباید انتخوابش کنی!
ولی مگه میشه به یکی از شهروند‌های منطقه‌ام توهین کنه و پرتش کنه روی میز و در حضور من اسلحه بکشه رو یه حیوون بی گناه؟
کاملا نزدیکش شدم از هیجان نفس نفس میزد پرش کوتاهی کردم و توی یک حرکت محکم مشتم‌ رو روی صورتش پرت کردم که چند قدم رفت عقب از دماغش خون اومد تک خنده‌ای کرد و با یک لگد از پایین تلاش کرد بندازتم زمین؛ در مقابل حملاتش احتمالاً شانسی نداشتم! اون قدرتی بود و هر نادونی اینو می‌دونست! ولی خب منم سرعتی‌ام! شاید ده تا ضربه من با یک ضربه‌اش برابری کنه ولی خب چاره چیه؟ وایستم حیوون‌های بی زبون رو بکشه؟ مشت بعدی رو‌ کوبیدم توی پهلو‌اش چند دقیقه پی‌یا‌‌پی چلنج داشتیم که با ضربه‌ای که از غیب صاف خورد تو شکمم چند متری افتادم عقب حس کردم که محتویات معده‌ام داشت به سمت بالا حرت می‌کرد، اما به جاش مقدار ناقابلی خون از گوشه دهنم بیرون ریخت! همون‌طور که آش و لاش شده بود با خنده کُلت‌اش رو از روی زمین برداشت و سمت یکی از توله‌ها نشونه رفت.
زور زدم، تلاش کردم تکون بخورم، ولی نمی‌شد دردی که می‌کشیدم زیاد بود با اِکو‌ صدای گلوله تقریباً می‌خواستم از عصبانیت منفجر بشم ولی خودم رو کنترل کردم. کلت رو سمت یکی دیگشون نشونه رفت که صداش توی سرم اکو شد:
«بیا همیشه از هر حیوونی که پیدا می‌کنیم مواظبت کنیم»
و بعد باز صداش توی سرم پیچید
«چرا؟چرا؟چرا تو باید بکشیش؟ ما مراقبش بودیم چرا کشتیش؟ پدر! اون سگ ما بود تو حق نداشتی...»
با پیچیده شدن صدای ضربه مشت و هق هق ادامه دارش از گذشته های دور درون ذهنم؛! بهت زده خشکم زد و ناتوان به صحنه شکلیک بعدی داشتم خیره می‌شدم دقیقاً مثل گذشته دستم شروع به لرزش کرد. دوباره داره گذشته تکرار می‌شه، دوباره باید ببینم چجوری حیوون بی‌زبون رو می‌کشند
دستش روی ماشه بود!
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #60
بخش ششم:آغاز یک تکانش ذهنی
پارت پنجاه هشتم:شکستگی
‌.‌................
که توی یک ثانیه با مغز پرت شد اون طرف سرم رو چرخوندم، اونجا وایستاده بود!
اون اونجا بود! ولی اگه نتونه اکتای رو شکست بده چی؟ به توله‌های روی زمین نگاه کردم کل سالن رو سکوت گرفته بود و صدای بد و بیراه‌های آریا می‌اومد بهش نگاه کردم نفس نفس می‌زد آستین هاشو داده بود بالا و دست‌هاش رو مشت کرده بود اخم جدی‌ای بین ابرو هاش بود دیگه قیافه‌اش بچگونه نبود بیشتر مثل یه ببر چشم سبز درنده شده بود تا اون توله روباه همیشگی! لرزش خفیفش رو می‌تونستم ببینم و حتی از اون فاصله هم مشخص می شد چه فشاری به ماهیچه ساعد دستش وارد می‌کنه تا مشت هاش رو سفت بگیره.
همون طور که سینه ام خس خس می‌کرد بلند گفتم :
- نبینم چپه بشی! شده زنده نزارش ولی بزن آسفالتش کن!
با هجوم اکتای به سمتش سریع جا خالی داد اکتای کُلت رو برداشت که تو یک حرکت لوکاس مچ دستش‌رو گرفت همزمان باهاش صدای گلوله اومد گیج نگاهمو بهشون دوختم از روی خونی که روی زمین می‌ریخت مشخص بود یکیشون خون ریزی داشت ولی کدوم؟ لوکاس محکم مچ اکتای‌رو گرفته بود و فشار می‌داد و بهش فرصت حرکت نمی‌داد، بعد چند دیقه دست اکتای شل شد و اسلحه از دستش افتاد همون لحظه لوکاس با آرنج دستش محکم کوبید تو صورتش که حتی من که بیننده بودم دردم گرفت!عجب غول بیابونی‌ ای بود لوکاس! اکتای محکم صورتش و گرفت بلند گفت :
- ایی دماغم اخ!
محکم با لگد زد توی شکمش که اکتای افتاد زمین، لوکاس شروع کرد به اروم حرف زدن باهاش که اکتای فقط بهش خیره مونده بود قیافه لوکاس به حدی ترسناک بود که انگار یه قاتل چاقو به دسته! با لگدی که توی صورت اکتای زد ازش فاصله گرفت. چند دیقه بعد آریا اومد سمتم با آستین لباسش خون گوشه لبم رو پاک کرد نمی‌تونستم بشینم
آریا: ببین سر چند تا توله سگ چه خون ریزی‌ای راه انداختی!حالت خوبه؟
خواستم بخندم که به شدت دردم اومد با اومدن لوکاس کنارم نگاهش کردم:
- دمت گرم...غول بیابونی
جدی خیره شد تو صورت آریا:
- احتمالاً دنده‌هاش شکسته باید سریع بره بیمارستان
برگشتم رو به آریا :
- توله‌ها رو بفرست خونه من، به لوکاس هم یکم آب بده مشخصه تشنه است، نفس نفس می‌زنه
تند از جاش بلند شد بدون حرف به سقف خیره بودم اونم به رو به روش نگاه می‌کرد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین