. . .

متروکه رمان گربه سیاه | laloush

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. تاریخی
  4. تراژدی
  5. جنایی
  6. علمی_تخیلی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_(1)_0w40.png

*******. *******

نام رمان:گربه سیاه
نام نویسنده:laloush
ژانر:علمی-تخیلی، عاشقانه، تراژدی، ماجراجویی، جنایی، معمایی


خلاصه:
در دنیایی که جنسیت، ملیت، فرهنگ و اقلیت‌های هر فرد و انسان‌ها دیگه معنایی نداره مردم به دسته‌های منحصر به فردی تقسیم شدن.
در طول تاریخ بشریت در ابتدا انسان‌ها به این نتیجه رسیده بودن که قوی برتر از ضعیف هست و مردم به واسطه زور و قدرت دسته بندی می‌شدند، در اواسط تاریخ چندین هزار سالهٔ بشر بشریت به سمت پایه گذاری فاصله اجتماعی بر حسب مقام جایگاه اجتماعی سوق پیدا کرد، این امر ادامه داشت تا سیستمی بنا شد و بشریت به درک واقفی از دسته بندی مردم رسید!
که نه تنها در این درک واقف خبری از زور آزمایی و جایگاه اجتماعی نبود؛ بلکه خبری از نژاد و قومیت های گوناگون هم نبود و همه‌چیز از دسته بندی منحصر به ژن و ژنتیک شروع می‌شد. این دسته بندی قانع کننده است اما منصفانه نیست!
ماجرایی از گرگ‌هایی در لباس میش و بره‌هایی در لباس گرگ

مقدمه:
به دیوار‌های سرد و آجری تکیه زدم، روان از هم گسیخته‌ام ارتباط مستقیمی با ضعف کهنه و قدیمیِ درون تار و پود وجودم داشت، ضعفی که بزرگ‌ترین دشمنم شده بود...
سرمایی مثل یخبندان و صدای جیغ‌ها و ناله‌های پیاپی، بوی اسکناس‌های آغشته به خون و فساد، بوی امعإ و احشإ، صدای پارس طاقت فراسای سگ‌ها و در نهایت حس مسموم کالا بودن!
هیچ‌وقت یادم نمیره همه این‌ها کیفره‌ی دسته‌بندی نحس منه...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 46 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #31
بخش سوم:رفاقت افراد ناسازگار
پارت بیست و نهم : چلنج
..........................
نمیشد گفت از این طرز صحبتش با لیام ناراحت بودم. درواقع می‌شد گفت از چلنج بینشون لذت می‌بردم، به طور قانع کننده ای این روند سرگرم کننده بود ..
لیام:ببین من نمی‌دونستم که...
نذاشت حرفشو ادامه بده :
-اوه پس نمی‌دونستی!چقد جذاب!
لیام کم کم داشت عصبانی می‌شد و رایحه اشون بیشتر از حد تحمل من بود. برگشتم سمت نانسی :
-نانسی...فردا شب خانوادت میان ..
متعجب نگاهم کرد :
-یعنی چی؟!
کش دار خندیدم :
-یعنی فردا برات یه جشن بزرگ گرفتم و همه آشناهات و افرادی که دوست داری رو دعوت کردم ..
با ذوق خندید :
-لنور تو چرا انقد خوبی؟
-می‌دونی من ...
با داد لیام حرفمو خوردم !
-ساکت شو!
اخمام رفت تو هم و به سمتشون برگشتم لوکاس اروم و لیام ناراحت بود مشخصا لوکاس زهر خودشو ریخته بود!
-شما دوتا ..
نظرشون بهم جلب شد :
-واقعا خسته نشدین؟ شما الان میرین تو یه اتاق و با هم دعوا دارین ؟
تیز به لیام با یه ام نگاه کردم :
-لیام!دیگه نمی‌خوام ببینم بدون اجازه من به سمت کسی حمله میکنی! بار آخرته اعضا یه مجموعه ارزش یه مجموعه رو مشخص می‌کنن ..می‌فهمی چی میگم؟
مظلوم شد... آخی! با چشم های آبی خوش رنگش نگاهم کرد : چشماش خوشرنگ بود ولی از رنگ آبی متنفر بودم !
-باشه لنور..اشتباه کردم ..من واقعا نمی‌خواستم باند رو زیر سوال ببرم
پاسخی بهش ندادم و در عوض به لوکاس خیره شدم :
-وتو!نمی‌خوام ببینم با اعضا باند من اینجوری صحبت می‌کنی! وقتی به کسی که زیر مجموعه منه توهین می‌کنی انگار به خودم توهین کردی! تو رسما عضو منطقه شمالی شدی پس باید از حرفای من پیروی کنی شیرفهمه؟
نمی‌دونم حس کردم یا واقعا اتفاق افتاد ولی در کمتر از چند ثانیه یه نیشخند اومد رو لب هاش؛ به حالت بیخیالی دستاشو اورد بالا :
-اوکی اوکی تو رئیسی!
لحنش کنایه وار و مشکوک بود ولی توجه نکردم بهش ..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #32
بخش سوم:رفاقت افراد ناسازگار
پارت سی ام:زرشکی و گلبهی
...........
صدامو انداختم پس کله ام :
-باهاتون یه حرفی دارم
همه نگام کردن که گفتم :
-فردا راس ساعت هفت یه مهمونی بزرگ توی سالن اقامتگاه راه انداختم اکثر افراد هم دعوت هستن.. نگم براتون که خودتون میدونین چه افرادی منظورمه ! همتون مرتب میاین اوکی؟
برگشتم سمت میشل:
-روی رایلی نظارت کن نمیخوام ابرومو ببره ..مرسی که هستی ..
خبیث خندید و به سمت رایلی رفت
-خب نخود نخود هر که رود خانه خود برید بیرون از اتاقم!
رفتن بیرون و دراز کشیدم و عمیق خوابیدم نزدیک های ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود که بیدار شدم ، اثر دارو ها با قرص هام باعث خواب الودگی بیش از حدم میشد اگه نمیخوابیدم ضعف میکردم.. از تو یخچال کوچولؤ تو اتاق یه دونه چیپس و یه دونه انرژی زا برداشتم و خوردم . خب اینم از نهارم!خبری از بچه ها نبود گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به میشل :
-الو ؟
-سلام کجایین شما؟
-اها لنور اومدیم خرید از تور گردشگری پرسیدیم گفت این حوالی یه بازار هست ، برای مهمونی امشب خرید داشتیم
-خیلی خب پس فعلا خدافظ مبینمتون ...
گوشی رو قطع کردم ، ساعت پنج بود ..رفتم حموم و یه دوش یک ساعته گرفتم. به سمت چمدون رفتم و لباسمو بیرون اوردم از معدود لباس هایی که مجبوراً می پوشیدم لباس رو تنم کردم یه لباس دو تیکه اسپرت بود یه نیم تنه مناسب که به تنم نمیچسبید و اجازه نمیداد نحیف بودنم دیده بشه با یه شلوار کوتاه که دور کمرم رو پوشش میداد و لایه لایه بودنش من رو درشت تر میکرد ، طرح لباس کاملا مشکی بود با طرح گل های درشت زرشکی و گلبهی ، کفشی که انتخواب کردم یه کفش پاشنه سه سانتی بود نمیتونستم از کفش پاشنه بلند استفاده کنم چون هر لحظه ممکن بود نیاز بشه مبارزه کنم .. افراد خاصی تو جمع دعوت بودن این خطرناک بود..موهای کوتا مشکیم رو به سمت عقب هول دادم ، به جعبه لنز نگاه کردم اینبار استثناً به نظرم چشم های ابی بی حالتم قشنگ تر از لنز های مشکیم بود توی هر گوشم سه دست از‌ گوشواره های مشکی و اسپرت چسب مشکی گذاشتم و از جام بلند شدم باید میرفتم دنبال بقیه حالا کی با این لباس ها میشینه رو موتور !!!!

*پایان بخش سوم*

پاورقی: خاک رس آبی:نوعی خاک که در گذشته مردم به عنوان درمان کننده زخم ها ازش استفاده میکردن و میتونه باکتری های زخم و عفونت رو درمان کنه مصری ها بیشتر از این نوع درمان استفاده میکردن
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #33
بخش چهارم:گروهک فرشتگان شیطانی
پارت سی و یکم: اَلو؟!
......................
تند زنگ زدم به لیام
که تلفن رو جواب داد ..
-الو لیام سلام کجایین شما؟
-لیام نیست
تعجب کردم صدای لوکاس بود !
-چی؟یعنی چی؟
-کار داشت نیست ..کاری داشتی؟
-اه اصلا بیخیال، آره ببین شما کجایین؟
-هنوز که بر نگشتیم ..
-برگشتین زنگ بزن..
-با شماره خودم زنگ می‌زنم
-اوکی
-خدافظ
قطع کرد، تند تند راه می‌رفتم لئون رفته بود دنبال کیک که براش اون همه دردشر کشیدیم احتمالا تا الان سالن پر شده بود، بیکار بودم با زنگ خوردن گوشیم سیخ وایسادم شماره ناشناس بود حتما لوکاس بود :
-الو؟
-ما جلوی در سالنیم
-اوکی الان میام
شروع کردم به دویدن و خودمو به موتور رسوندم با چیزی که دیدم دهنم مثل غار باز موند، چرخ های موتور از خودش جدا شده بود! با تعجب نگاهمو گرفتم و زنگ زدم به لیام چند بار زنگ زدم و جواب نداد داشت اعصابم خورد می‌شد موتور آش و لاش شده بود و اونم جواب نمی‌داد !
نگاهم افتاد روی شماره لوکاس تند زنگ زدم بهش با بوق چهارم جواب داد صدای موزیک می‌اومد :
-چیه؟
-زود الان بیا دنبالم
مکث کرد :
-چرا باید بیام؟
با حرص گفتم :
-یکی موتورمو چرخ هاشو در اورده
-خب پیاده بیا !
نزدیک بود با این کار هاش موهامو بکنم !
-ببین بهت میگم پاشو بیا دنبالم !
-منم میگم پیاده بیا مگه من ملازم تو ام؟!
دندونامو رو هم فشار دادم :
-یا الان میای یا اومدم سر به نیستت می‌کنم!
صدای خنده اش اومد :
-نکشی منو!
کلافه گفتم :
-میای یا نه؟
-بیا بابا جلو در پارکینگ ام
زدم بیرون راست میگفت! جلو در بود و منو حرص میداد!
تند نشستم تو ماشینش :
-ببین تند برو
-باید ببینم دلم میخواد تند برم یا نه..
نیشخند رو لبش اعصابمو بهم می‌ریخت، پونزده دیقیه بعد رسیدیم تند پریدم پایین نباید بچه ها رو تو اون جمع تنها می‌زاشتم! تند وارد سالن شدم چشم چرخوندم ..اها! اوناهاش اونجا ان تقریبا به سمتشون دویدم و بعد دستمو انداختم دور گردن نانسی !
-چقد خوشگل شدی تو!
همشون لباس هاشون تو تنشون می‌درخشید با داد لئون گوش هامو گرفتم :
-تو، دختری؟!
با دهن باز نگاهم میکرد منم با تعجب نگاهش میکردم :
-چیه؟چته؟
-من بهت می‌گفتم داداش!
-خب؟
گیج نگاهمون کرد :
-بچه ها من میرم یکم آب بخورم بیام
همونطور که تلو تلو میخورد رفت که همه زدن زیر خنده.
حیوونکی لئون!
 
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #34
بخش چهارم:گروهک فرشتگان شیطانی
پارت سی و دوم:حکم ادب!
.................
بنده خدا نفهمیده بود من دخترم!
بهشون دقیق شدم میشل و نانسی لباس ست پوشیده بودند،
یه پیراهن فیروزه‌ای بود که شدیداً بهشون می‌اومد و با بدنشون تناسب داشت و پسرا مرتب بودن با دیدن رایلی چند دیقه رفتم تو شوک آخه اون چه لباسی بود!
یه پیراهن قرمز با شلوار قرمز تر! مثل گوجه شده بود! فقط باید وانمود کنم نمی‌شناسمش، آره این بهترین کاره!
بچه‌ها دونه دونه پراکنده شدند و هرکس رفته بود پی کار خودش و خوش می‌گذروند، عمیق بو کشیدم فضا پر بود از رایحه بتاها و آلفاها و رایحه‌ای از امگاها نبود و این خوب بود !
خیلی راحت حضورش رو می‌تونستم حس کنم قطعا دعوت من رو نمی‌تونست رد کنه به سمت رایحه اش رفتم اوناهاش !اونجا بود و داشت با خیال راحت نوشیدنی اش رو می‌خورد ! به سمتش رفتم و صندلی رو به روش رو دادم کنار و نشستم :
-سلام !
-چه افتخاری میزبان اومده دیدنم!
کسل نگاهش کردم :
-چقد تو‌ نمکی هاها!
-اوه به پرچم دار برخورد! پرچم دار عزیز رهبرم گفت از صمیم قلب تولد دوستتون رو تبریک میگه!
چشم هام رو تاب دادم :
-از کی تا حالا اون مردک روانی با خواهر مریضش تبریک میگه؟
بلند خندید :
-اوه البته که اینطور نیست!فقط حکم ادب رو داشت!
بدجنس نگاهش کردم :
-هی ویکتور باید می‌گفتم ژنرال بیاد مگه نه؟
پوزخند زدم به وضوح رنگش پرید؛ منم جای اون بودم سکته می‌کردم، ویکتور دست راست اول اکتای رهبر منطقه جنوبی بود کسی که مشکوک بودیم بهش در همدستی با باند والکری! یه مدت ویکتور تحت بازجویی ژنرال واران بود و یه جورایی ازش کینه‌ و ترس داشت که نقطه ضعف بی نظیری بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #35
بخش چهارم:گروهک فرشتگان شیطانی
پارت سی و سوم:چاقو و سیب
..................
ترسش رو جمع و جور کرد و به طرز مسخره ای خندید :
-هه توی چند ماهه که با اون مارمولک نظامی هیچ برخوردی نداشتی!
این یک طرز فکر استراتژیک بود که در مقابل منطقه جنوبی چیده شده بود.
برعکس مناطق دیگه که سرشون تو کار خودشونه، رهبر منطقه جنوبی یعنی اکتای با خواهرش ژاسمین دنبال نفوذ بالا توی مناطق دیگه اند، در اوایل ریاست من دخالت هاشون بی اندازه بود که آخرش با دعوا و درگیری بین ما و نهایتا با دخالت استان داری مناطق دعوا آروم گرفت؛ که براشون درس عبرت نشد و یه مدت بعد اسنادی پیدا کردم که نشون می‌داد دستشون با والکری ها تو یه کاسه است، همون موقع واران ویکتور رو بازداشت کرد و طی یک عملیات مخفی جواز بازجویی های خشن رو گرفت، الان حداقل دو سال از اون موقع می‌گذره من اجازه دادم تا منطقه جنوبی فکر کنه که داره توی منطقه ام جاسوسی می‌کنه ولی اینا همش فکره! از اون‌جایی که اطلاعاتی که می‌خواستم رو در دسترسشون می‌زاشتم تا دم به تله بدن و با خودشون خوش حال باشند که اطلاعات دارند، ارتباطم رو با واران قطع کردم تا بتونم اکتای رو قانع کنم که کسی رو از جناح خودش بفرسته
-جدی من برخوردی نداشتم؟ میتونی امتحان کنی!
رنگ به رو نداشت چاقو رو برداشتم و مشغول سیب پوست کردن شدم و بی حوصله گفتم :
-ویکتور حقیقتا نا امید شدم از واران!
تک خنده ای کرد :
-پس قراره به ما بپیوندی؟
نگاهش کردم :
-آره میدونی خیلی نا امید شدم ازش که...
همونطور که چاقو رو وسط میز پرت کردم ادامه دادم :
-که نتونست حسابی ادمت کنه! اگه زیر دست من می‌افتادی اون زبونت که باهاش نرخ تعیین می‌کنی رو از تو حلقت در می‌اوردم!
به چاقو نگاه کرد و بعد به من خیره شد :
-بلایی سرم بیاری اکتای و ژاسمین خون به پا می‌کنن !
از جام بلند شدم و یکی از ملازم هایی که کنارش بود رو کنار زدم نباید جلب توجه می‌کردم، چاقو روبرداشتم و در یک حرکت سریع محکم روی صورتش کشیدم چند ثانیه بعد صداش در اومد و دستشو گذاشت رو زخمش
بدون کسب کمترین توجه یقه اش رو گرفتم :
-خب برو به اکتای و ژاسمین بگو که عروسکشون رو خراب کردم! خیلی دلم میخواد بدونم چیکار میخواد بکنه !
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #36
بخش چهارم:گروهک فرشتگان شیطانی
پارت سی و چهارم:گرگ و شغال

همونطور که با خشم نگام می‌کرد دستش رو کنار زدم و خون روی صورتش رو پاک کردم :
-یادت باشه ویکتور گرگ های شمالی به چهارتا شغال جنوبی نخواهند باخت این یه قانونه!
نشستم و نگاهم رو به جشن دوختم نگاهم روی خانم استاندار زوم موند، استاندار خانم دینوفسکی بود که ارتباط دو جانبه ای داشتیم اون از من سود می‌برد و من از اون در عوض حمایت های اون توی دعوا ها و قوانین منطقه ای بهش توی دستگیری والکری کمک می‌کردم، یه جور بازی دو سر برد بود برای من در واقع خون و خون ریزی و کثیف کاری ها با من و کار های اداری با اون بود
زحمتی به خودم ندادم که برو و باهاش حرف بزنم فقط مختصر نگاهش کردم و روم رو برگردوندم رو به ویکتور گفتم:
-حال ژاسمین چطوره؟ شنیدم حالش بدتر شده!
-این به تو ربطی نداره
-اوه خدایا ببین چهارتا شغال برای من چه کلاس کاری میزارن! مثل این‌که باید با شغال خان اعظم یه صحبتی داشته باشم!
صداش رو بلند کرد:
-به اکتای نگو شغال خان اعظم!
خونسرد نگاهش کردم:
-واو! تو الان سر من داد زدی؟باید اماده اعلام جنگ بین مناطق بشم؟
هول کرد
-نه اشتباه من بود، لطفا رهبرم و منطقه ام رو درگیر نکنید!
سر تکون دادم:
-تا دو روز دیگه من برمی‌گردم و بعد کارهای مختلفی برای انجام دادن دارم به رئیست بگو منتظر من باشه.
-ما فعلا نمی‌تونیم تو رو توی منطقمون بپذیریم!
-اوکی مشکلی نیست با واران هماهنگ می‌کنم تا یه روز با اون بیام!
تند گفت
-نه نکن ...به رهبرم میگم.
از جام بلند شدم و به سمت بقیه رفتم باید به لیام می‌گفتم که باهام بیاد نکاهم به لیام افتاد که کنار لئون بود رفتم سمتش که با خنده برگشت سمتم:
-لنو هفته اینده میخوام برم تحقیق تو منطقه لئون اینا
با شنیدن حرفش دلم نیومد که بهش چیزی بگم و با گفتن«خوبه لیام»ازشون دور شدم
-حالا که لباس هات چند لایه نیست به نظرم زشت تر هم شدی!
برگشتم سمتش باز این روباه سیاهه چشم سبز !
-تو هم همینطور!
-نظر لطفته!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #37
بخش چهارم:گروهک فرشتگان شیطانی
پارت سی و پنجم: اسلحه پلاستیکی!
.....................

بی حوصله نگاهش کردم عجب پررو بود من می‌خواستم بهش بگم که به تو ربطی نداره که من خوشگلم یا زشتم ولی هیچی بهش نگفتم !
همونطور کنارش وایساده بودم توی فکر فرو رفتم؛ معمولا مردم منطقه جنوب درشت هیکل و پر زور اند و به خاطر نظام طبقاتی ای که اکتای و ژاسمین راه انداختن اعصاب درست حسابی ای ندارند، بر خلاف منطقه لئون اینا که آلفا ها توش جولان میدن، توی منطقه جنوبی فقط افراد کار آمد برای اکتای که پولدار و با نفوذ هستن جولان میدن یه جور نظام افراد مرفه و عامه است!
-همین‌طوری ادامه بده و تو فکر باش تا بخوری به یه چیزی بعد بیوفتی زمین بخندم !
با حرص نگاهش کردم :
-میشه تو حرف نزنی!؟
بی توجه به حرفم به میز تکیه داد نگاهم روی هیکلش سر خورد یه مقدار از لیام خوش تراش تر بود ولی نسبت به لئون کمتر هیکلی بود در کل به نظرم این هیکل یک شبه به دست نیومده بود ! تیز نگاهش کردم :
-هی ..دو روز دیگه کاری داری؟
-آره باید برم اسلحه ام رو بگیرم
با تعجب گفتم :
-اسلحه؟ آخه اسلحه برا چی لازم داری!
اینبار اون با تعجب حرف زد
-چقد تو خنگی! اسلحه برا کشتن آدم هاست دیگه!
-ها ها خندیدم مسخره، با من دو روز دیگه بیا منطقه جنوبی!
چشم هاش برق زد و جوریکه انگار داره سرگرم میشه نگاهم کرد :
-برای چی؟
زول زدم تو چشم هاش :
-مردم منطقه جنوبی کمبود امگا دارن و به خاطر همین مردم اش به شدت عصبی اند و بیشترین آمار روان پریشی مال منطقه جنوبیه، اکثرا هم هیکلی، درشت و قدرتی اند بر عکس ما منطقه شمالی ها که تند و تیز و چابک ایم،اینطوری تنها برم برتری کمتری دارم!
نیشش رو باز کرد :
-و اگه نیام؟
-تنها میرم !
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #38
بخش چهارم:گروهک فرشتگان شیطانی
پارت سی و ششم:چشم های رقصان
...................................
بی حوصله نگاهم کرد :
-اَه! چقدر حوصله سر بری! داری نا امیدم میکنی! اوکی باهات میام تا شاید صحنه جالبی روشکار کنم؟
-اوکی پس روت حساب کردم .
کادو نانسی که یه ساعت بود رو دادم به لیام و از مهمونی خارج شدم و به اتاقم رفتم، حسابی سر در گم بودم؛ به سمت چمدون رفتم و از داخل چمدون دفترم رو در اوردم به خط بابا خیره شدم و زیر لب نوشته اش رو زم زمه کردم :
-همیشه کسی که بودی رو به خاطر بیار
دفتر رو توی دست هام گرفتم امشب قراره کدوم خاطره رو به یاد بیارم؟ چشمام رو بستم و دفتر رو شانسی باز کردم و به تخت تکیه دادم، خاطره ای بود از هشت سال پیش زمانی که من اینی که الان هستم نبودم از اولین خط شروع کردم به خواندن:
«-دفترچه کوچولوی من! امروز اتفاق جالبی برام افتاد هرچند می دونم مامان و بابا روی من حساس اند و تو هم قفل و بندی برای گفت‌وگو هامون نداری! بازم دوست دارم اینا رو بهت بگم ..همونطور که می دونی بابا تو رو به من داد و گفت گذشتم رو با تو حفظ کنم تا توی آینده خودم رو فراموش نکنم، پس منم بی کم و کاستی می خوام برات بنویسم..دفترچه‌ کوچولو امروز توی راه مدرسه همونطور که قدم برمی‌داشتم..»
«فلش بک...هشت سال قبل _ منطقه شمالی»
با قدم هام برگ هارو جا به جا می کردم پاییز بود و هوا خیلی سرد شده بود، اروم کنار خیابون وایسادم و منتظر بابا موندم وای که چقدر دیر میکنه! کاش مامان امروز غذا کنسرو ماهی نپخته باشه! به چکمه هام نگاه کردم و با ذوق خندیدم حتما رایلی کلی حسودی میکنه به چکمه هام!
پامو تکون دادم که دو جفت چشم عروسکی که با چسب روی چکمه هام چسبونده بودم تکون خورد! وای که چقد بانمک شده بودن! عمرا برای رایلی هم درست کنم ...اصلا کی گفته من داداش می خوام! بچه بی ادب مامان و بابا رو از من گرفته ..
همونطور که در حال کلنجار با خودم بودم و توی ذهنم با رایلی دعوا میکردم نگاهم به اون طرف خیابون افتاد آخی چقد ناز بود یه پسر بچه مثل خودم داشت به یه توله سگ غذا می داد.
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #39
بخش چهارم:گروهک فرشتگان شیطانی
پارت سی و هفتم:طلبکار
منتظر موندم چراغ قرمز بشه تا برم اونجا و منم به توله سگه غذا بدم، نگاهم به آقای عصبانی افتاد که به سمت اونا می‌رفت و یهو سگ کوچولو رو با لگد پرت کرد! ترسیده نگاه کردم و بارونی ام رو محکم فشار دادم برگشتم سمت مدرسه ولی بابا انقد دیر کرده بود که در مدرسه هم بسته بودند و خیابون خلوت شده بود! آروم برگشتم سمت پیاده رو
-یکی..ام..کمک کنه..؟!
کسی نبود! آقاهه پسربچه رو گرفته بود و به زور داشت می‌بردش ! اصلا به چه حقی داشت به یه بچه هم هسن من آسیب می‌زد؟! بدو بدو از خیابون رد شدم و با داد گفتم :
-چکمه چشمکی ها بزنید لهش کنید!
و بعد محکم با چکمه زدم تو ساق پای آقاهه. آقاهه برگشت سمتم دست به سینه نگاهش کردم ! :
-تو! آقاهه به بابام میگم بزنت!
به سمت پسر بچه هه رفتم و دستشو گرفتم :
-ببین آقا این هم بچه است مثل من کلا یکم ازم بلند تره!
چشم های اقاهه مشکی بود! دست کردم توی جیبم و یه دونه شکولات در اوردم و به سمت آقاهه گرفتم و به صورت خشکش خندیدم :
-چه‌ چشم های خوشگلی دارین ! بیا آقاهه شکولات بخور !
به دستم خیره بود شاید فکر‌ کرده من عاقل نیستم!!باید نشونش بدم یه دختر یازده ساله چقدر عاقل و بزرگه!
-ببین آقاهه من معذرت میخوام که با چکمه چشمکی هام زدمت ولی قبول کن تو هم چشم های عروسکی چکمه ام رو کندی!!!
آقاهه تای ابروش رو بالا انداخت :
-من چیِ تو رو کنده ام؟
طلبکار به چشم عروسکی های روی چکمه ام اشاره کردم :
-ببین تو باعث شدی چشم عروسکی هام وقتی که بهت لگد میزدم کنده بشه !
یهو پسر بچه هه خندید با تعجب نگاهش کردم بدبخت خوله حتما ! دستاشو گرفتم :
-من لنور ام لباس سال بالایی های مدرسه ما رو داری، حالا که هر دوتامون میایم یه مدرسه بیا این توله سگ رو خوب کنیم !
یهو برگشت سمت آقاهه و انگشت اشارمو سمتش گرفتم :
-و شما‌ که بهش لگد زدی پول غذاشو میدی !
آقاهه خندید :
-حداقل یکم اندازه این بچه جنم داشتی انقد اذیت نمی‌شدم !
یهو محکم از لباس پسره گرفتش و کشیدش!
-بسه دیگه وقتمو زیادی تلف کردی!
بهشون با نگرانی نگاه کردم وای که چقد بابامو دوست دارم خوبه بابام این آقا بد اخلاقه نیست! پسره همونطور که می‌رفت نگام می‌کرد که یه لبخند گله گشاد بهش زدم معلممون گفته بود اگه لبخند بزنیم دوست پیدا می کنیم!
 
  • لایک
  • گل رز
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,136
امتیازها
178

  • #40
بخش چهارم:گروهک فرشتگان شیطانی
پارت سی و هشتم: اجباره !
..................................

عمیق خمیازه کشیدم ..
بابا جلوی مدرسه پارک کرد در و باز کردم :
-بابا اینبار میشه دیر تر بیای دنبالم؟
-اوهو دختر من چه حرفا می‌زنه !
-عه اذیت نکن دیگه.
-باشه‌ ولی سرما نخوری ها مامانت منو می کشه !
خندیدم و پیاده شدم همونطور که می دویدم می کردم وارد کلاس شدم تمام روز با بچه ها بازی کردم و به معلم حسابی گوش دادم زنگ آخر با ذوق و شوق از مدرسه به سمت بیرون و جایی که سگ کوچولو بود پرواز کردم! رفتم اونجا سگ کوچولو بود ولی اون پسر بچه اون روزی نبود. ناراحت رو زمین نشستم و تیکه های کوچولوی کیک به سگ کوچولو می دادم، کاش بیاد تا باهاش دوست بشم !
با تیکه کیکی که از بالا افتاد سرمو بلند کردم با دیدنش بزرگ لبخند زدم و بلند شدم :
-اومدی!!!
ساکت بود و عمیق نگاه می کرد که گفتم :
-این سگ کوچولو رو تو پیدا کردی پس اسمش رو تو بزار...
به سگ کوچولو نگاه کرد :
-اسمشو میزارم نوری
با تعجب نگاهش کردم :
-نوری؟
-آره مشکلیه؟
خندیدم :
-نه بانمکه ...راستی من لنور بودم اسم تو چیه؟
-اسمم رو میخوای چیکار؟
-می‌خوام باهات دوست بشم !
تای ابروش رو انداخت بالا چه برق خاصی داشت چشاش... یه حالت جنگلی داشت:
-من نمی‌خوام دوستت باشم !
با یه لبخند گنده گفتم :
-اجباره! همه بچه های کلاس میگن یه دوست سال بالایی خیلی خوبه دوست من شو !
-نمیخوام
-اه بیخیال دیگه دوست شو!!!!
-نوچ !
-باید بشی؟
-مگه زوره!
-اره اجباره بایدیه باید بشی!
-ای بابا عجب ...
****
«زمان حال...منطقه شمالی»
چه مرور خاطرات خوبی ... با هجوم خاطرات ادامه دار توی سرم...
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین