. . .

متروکه رمان گربه سیاه | laloush

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. ماجراجویی
  3. تاریخی
  4. تراژدی
  5. جنایی
  6. علمی_تخیلی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
negar_(1)_0w40.png

*******. *******

نام رمان:گربه سیاه
نام نویسنده:laloush
ژانر:علمی-تخیلی، عاشقانه، تراژدی، ماجراجویی، جنایی، معمایی


خلاصه:
در دنیایی که جنسیت، ملیت، فرهنگ و اقلیت‌های هر فرد و انسان‌ها دیگه معنایی نداره مردم به دسته‌های منحصر به فردی تقسیم شدن.
در طول تاریخ بشریت در ابتدا انسان‌ها به این نتیجه رسیده بودن که قوی برتر از ضعیف هست و مردم به واسطه زور و قدرت دسته بندی می‌شدند، در اواسط تاریخ چندین هزار سالهٔ بشر بشریت به سمت پایه گذاری فاصله اجتماعی بر حسب مقام جایگاه اجتماعی سوق پیدا کرد، این امر ادامه داشت تا سیستمی بنا شد و بشریت به درک واقفی از دسته بندی مردم رسید!
که نه تنها در این درک واقف خبری از زور آزمایی و جایگاه اجتماعی نبود؛ بلکه خبری از نژاد و قومیت های گوناگون هم نبود و همه‌چیز از دسته بندی منحصر به ژن و ژنتیک شروع می‌شد. این دسته بندی قانع کننده است اما منصفانه نیست!
ماجرایی از گرگ‌هایی در لباس میش و بره‌هایی در لباس گرگ

مقدمه:
به دیوار‌های سرد و آجری تکیه زدم، روان از هم گسیخته‌ام ارتباط مستقیمی با ضعف کهنه و قدیمیِ درون تار و پود وجودم داشت، ضعفی که بزرگ‌ترین دشمنم شده بود...
سرمایی مثل یخبندان و صدای جیغ‌ها و ناله‌های پیاپی، بوی اسکناس‌های آغشته به خون و فساد، بوی امعإ و احشإ، صدای پارس طاقت فراسای سگ‌ها و در نهایت حس مسموم کالا بودن!
هیچ‌وقت یادم نمیره همه این‌ها کیفره‌ی دسته‌بندی نحس منه...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 46 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #21
بخش سوم:رفاقت افراد ناسازگار
پارت نوزدهم: قلعه مخروبه
...........................

بعد از واژه «تو»مکث کرد، دستشو زده بود زیر چونه اش و متفکر‌ نگاهم می‌کرد. جدی نگاهش کردم که ادامه داد:
-فهمیدم تو خر تر از این حرفایی! گستاخ ،پرو، بی ادب و دائما در حال جفتک و لگد انداختن به ملتی!
می‌دونی دیگه طبیعی شده اصلا نگران نباش رفیق گلم اینا دیگه برا ما ها عادی شده !
بادهن باز نگاهش کردم و بعد محکم زدم تو دستش:
-بچه پرو اگه من خر ام تو یه مجموعه کامل از باغ وحشی !
دهنمو کج کرد :
-آره جان خودت ببین همین الان زدیم این خودش حرفمو ثابت می‌کنه!
جدی گفتم :
-من نزدم!
یه دقیقه سکوت شد و بعد زدیم زیر خنده چه دروغ تابلویی گفتم! بعد خنده تقه آرومی به شونه اش زدم :
-هی رفیق برو با لوکاس حاضر شو می‌ریم کافه لب ساحل به بقیه هم بگو!
-باش پس خدافظ
-من رفتم.
به سمت کافه سمت ساحل رفتم یه میز بزرگ انتخاب کردم و بستنی، آبمیوه،چیپس، پفک، پاستیل و تقریبا هرچی خوراکی بود خریدم و نشستم رو ماسه ها کنار میز و شروع کردم به درست کردن قلعه شنی تقریبا وسطاش بودم که...
-وا!
سه متر پریدم هوا! کفری به پایپر که پشتم بود نگاه کردم که غش غش می‌خندید با بقیه! دمپایی ساحلیمو در اوردم :
-پایپر با مستر ب×و×س اشنایی داری؟
با تعجب نگام کرد که لیام و رایلی ضعف رفتن از خنده اون دوتا جمال خوشگل مستر ب×و×س رو زیارت کرده بودن!
-پایپر برات فاتحه میخونم !
-چی؟مگه چی شده؟!
-جوون خوبی بودی
همونطور که دمپایی رو مثل اسلحه می‌گرفتم گفتم :
-پایپر مستر ب×و×س میخواد بوست کنه!
با گام های بلند داشتم به سمتش می‌رفتم که دو هزاریش افتاد! یه داد کشید و شروع کرد به دویدن افتادم دنبالش داشتم بهش می‌رسیدم که یهو یکی با شیرجه انداختم تو آب میشل انداخته بودم تو آب! تلاش کردم پسش بزنم که نانسی، مکسون، میسون، مایلی، رایلی، لیام، ویلیام و ...همه یهو داشتن به سمتم هجوم می‌اوردن، همون‌طور که یه پامو میشل گرفته بود از آب زدم بیرون از شر میشل راحت شدم و شروع کردم به فرار که اون لشکر وحشی افتاده بود دنبالم!
دوتا پا داشتم با همون دوتا شروع کردم به دویدن، لامصب مکسون آدم نبود که اسب بود اسببب! داشت بهم می‌رسید که تند تر دویدم برگشتم عقب که لیام داد زد :
- بکشیدش
خندیدم.
با ترس و هیجان داد زدم :
-لامصب چرا رَم کردین نصفه شبی ؟!
همشون با هم یک صدا فریاد زدن ! اگه بهم می‌رسیدن کارم تموم بود! چاره ای نداشتم باید جهتمو عوض می‌کردم تا چند نفریشون بیوفتن زمین، یهو پیچیدم سمت چپ ! پیچیدنم همانا بن بست بودن مسیر همانا! لوکاس و لئون وایساده بودن و پشتشون بهم بود و حرف می‌زدن و مسیرمو بسته بودن و اون زامبی های وحشی متحرک هر لحظه بهم نزدیک تر می‌شدند! هیچ راه حلی نبود، باید یه کاری می‌کردم!در یک حرکت آنی خیز برداشتم ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #22
بخش سوم:رفاقت افراد ناسازگار
پارت بیستم:کچل شدن!
.................

خیز برداشتم مثل مارمولک پرنده خودمو پرت کردم رو کولش تعادلش بهم داشت می‌خورد :
-برو پایین از پشت من! تو رو کول من چیکار می‌کنی!
-برو برو حیوون !
از پشت می‌زدم پس سرش که راه بیوفته، یهو تعادلشو داشت از دست ‌می‌داد، می‌خواست بیوفته که موهای لئون رو که با صورت متعجب نگاه می‌کرد چنگ زدم حالا ما از موهای لئون آویزون بودیم! چنان دادی زد که هول کردم محکم تر موهاشو کشیدم !
-لعنتی چرا مو می‌کشی ول کن وحشی به خدا اگه دوباره پامو بزارم تو منطقه شمالی!
هول زده برگشتم عقب بلند داد زدم :
-یا خدا!
-گمشو پایین میمون درختی کمرم تا شد تو خرسی یا چی؟چقد میخوری مگه ؟!
-ساکت حَیوان !
تو جو رفته بودم حسابی! هول زده همونطور که موهای لئون تو دستم بود کلشو کشیدم عقب و بعد با شتاب پرت کردم سمت اون زامبی ها و داد زدم :
-برو هاپو برو لئون همه زامبی ها رو بخور!!
تند برگشتم سمت لوکاس محکم زدم پس گردنش :
-راه بیوفت حَیوان !
-چی؟ به کی حیو...
دوباره زدم :
-کاری نکن بگویم شلاقم را بیاورند !
یهو آروم آروم شروع به راه رفتن کرد! داشتن می‌رسیدن بهمون !
-برو جان جدت برو حرکت کن تو چجور خری هستی؟! مثل الاغ سواری میدی!
باز آروم تر راه رفت! با فکری که اومد تو سرم شیطانی خندیدم :
-یا راه میوفتی!یا ازت لایو می‌گیرم میگم تو خر منی!
یهو سیخ وایساد :
-الان گوشیمو در میارم
-تلافی می‌کنم!
شروع به دویدن کرد
-به خدا دمار از روزگارت در میارم که من خرم ها؟
بیخیال گفتم :
-آره، آره تو خیلی غلطا می‌کنی ولی فعلا خرمی برو حَیوان !
بقیه پشت سرمون داشتن میومدن اینجوری نمیشد! باید یه کاری می‌کردم:
-لوکاس!!!زیگزاگی بدو!
-چی؟تو چه مرگته؟
-میگم زیگزاگی بدو؟
-برا چی؟
-همین الان فهمیدم اونا یه دسته گراز وحشی ان! شنیدم زیگزاگی بدویی نمی‌تونن بگیرنمون
صدای خندش اومد
-تو خول شدی واقعا !
نه اینجوری نمیشد! اون گراز ها داشتن بهمون می‌رسیدن اونا نوعی گونه تکامل یافته از زامبی و گراز بودن که صد در صد اکه گیرم بیارن انقد قلقلکم میدن تا بمیرم! موهاشو چنگ زدم و محکم کشیدم سمت راست که با داد به سمت راست رفت! موهاشو گرفتم و همینطور با موهاش چپ و راستش می‌کردم تا زیگزاگی بدوه!! یا خدا حالا بجز مکسون که مثل اسب می‌دوید بقیه وحشی تر شده بودن باید یه کاری می‌کردم !
-لوکاس !
-ها؟ چه مرگته ؟
-یهو برگرد سمتشون بدو!
-من نمی‌فهمم اینجا من خرم یا تو! عقل تو کله ات نیست؟
-بر می‌گردی یا برت گردونم
-به خدا این وحشی ها بیخیال بشن دیه مو هامو ازت می‌گیرم !
یهو بر گشت سمتشون و به سمتشون دوید که داد زدم :
-ای حَیوان مستقیم برو که من فرعون مصر ام !!!
همه بچه ها راه رو باز کردن و ما رد شدیم که یهو لوکاس وایساد! هرچی موهاشو کشیدم تکون نخورد.
-چه مرگته؟بنزین تموم کردی حیوان؟
-برو دیگه...
با دستی که رو شونه ام نشست قیافم شبیه سکته ای ها شد با وحشت برگشتم عقب قیافه کبود لئون پشتم بود و بقیه بچه ها که عصبانی نگاهم می‌کردن
-ب..بچه ها..خیلی هوا خوبه نه؟
لوکاس گفت:
آره، آره خیلی خوبه!
بلافاصله بعد ولم کرد که قشنگ رو زمین ولو شدم! رایلی همونطور که نفس نفس می‌زد با حرص گفت:
-خواهر من وقتی ادا در میاری حداقل فیش دریافت خوراکی ها رو بده این جوری دنبالت نیوفتیم !
بهت زده نگاهشون کردم :
-یعنی شما لشکر گراز هایی که زامبی شدن نبودین؟
سایه رو سرم افتاد قیافه هردوشون خبیثانه بود
-خب فرعون!حال هاپو ات و اسبت چطوره؟؟؟
با استرس به بقیه نگا کردم تا کمکم کنن از زیر بار لئون و لوکاس در برم ولی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #23
بخش سوم:رفاقت افراد ناسازگار
پارت بیست و یکم:بد خلقی
...................

خیلی زیر پوستی از روی زمین بلند شدم و نگاهشون کردم :
-بستنی سفارش دادم ...آب میشه بریم بخوریم ...
لئون به موهاش اشاره کرد :
-الان موهای من که کشیدیشون مهمه یا آب شدن بستنی !؟؟
-ام..هه هه ..چقد این دریا قشنگه !
لوکاس گفت:
-من نمی‌دونم دیقا چرا فکر می‌کنی میتونی بحث رو عوض کنی وقتی از یکیمون سواری گرفتی و اون یکی رو موهاشو کندی !
با غیض نگاهش کردم :
-تو حرف نزنی نمیگن لالی !
-زورت نیاد!
با حرص نگاشون کردم :
-باشه من جو گیر شدم خوبه؟خب که چی !؟حالا شاید یکم هول کرده باشم رفتارم از دستم در رفته باشه ولی دلیل نمیشه به روم بیارین!
پشتمو کردم با قدم های بلند خودمو به بقیه رسوندم به من چه که راه رو بسته بودن و مجبور شدم باهاشون اینکار رو بکنم! یکی از بستنی ها رو برداشتم و شروع کردم به خوردن بقیه هم نشسته بودن که سرمو بلند کردم :
-یک هفته اینجاییم به مناسبت تولد نانسی، اگه حوصله دارین برنامه رو بگم ...
همه منتظر نگاهم کردن :
-اینجا چند تا مکان توریستی داره؛ فردا یه جشنواره همین حوالی برگذار میشه فردا می‌ریم اونجا و پس فردا ترتیب یه جشن رو دادم برای تولد نانسی و بقیه روز ها می‍‌ریم بوم‌ گردی موافقین؟
همه موافقت کردن به ساعت نگاه کردم نزدیک دوازده بود!
-بچه ها من می‌رم بخوابم
لیام گفت:
-تا اتاق باهات بیام؟
-بشین سر جات! انگار یادم رفته تبدیل به گراز زامبی شده بودی! هنوز بهتون مشکوکم!
به سمت اتاقم رفتم و قرص هامو خوردم و یک دوز به خودم تزریق کردم و رفتم جلوی اینه. دلیل اصلی اومدنم درد شدید سرم بود، به سرم توی آینه نگاه کردم زخمم عفونی شده بود و ورم کرده بود و آب دریا که بهش خورده بود حسابی می‌سوزوندش نباید بقیه می‌فهمیدن و نگران می‌شدن، یه پد ضد عفونی کننده برداشتم و زدم رو سرم وای که چقد می‌سوخت! به سمت تخت رفتم نیاز داشتم یکم بخوابم دراز کشیدم و بشمار سه خوابم برد داشتم خواب می‌دیدم که توی دریا ام ...
با صدای در بیدار شدم و نشستم داشتن در می‌زدن در رو باز کردم :
-چیه ؟
لئون گفت:
- بیا نهار صبحانه رو خواب موندی!
در رو تو صورتش کوبیدم و بعد صدای حرفاش و حرص خوردنش می‌اومد.
لباس هامو با یه دست لباس راحتی عوض کردم و رفتم بیرون حس می‌کردم بدنم داغه و حس صحبت کردن رو نداشتم یه سلام زیر لبی دادم و کنار بقیه نشستم، نگاه خیره مکسون رو اعصابم بود همه مشغول خوردن بودن، بی اعصاب و بلند گفتم :
-چته!؟
همه متعجب شدن که مکسون لب باز کرد :
-حس می‌کنم یه مقدار رنگت پریده ...
اخم کردم :
-پارکر! غذاتو بخور!
-منو به فامیلی ام صدا نزن!
ابداً اعصاب نداشتم! دو تیکه گوشت خوردم و با صدا از رو صندلی بلند شدم
لیام گفت:
- لنو تو که چیزی نخوردی..
اخم کردم :
-سر غذام هم باید به تو جواب پس بدم؟
عجیب خلقم تنگ بود! رو بهشون برگشتم :
-جشنواره امشب تم اش گل گلی هست هر لوس بازی ای می‌خواین در بیارین زود باشین !
و بعد بی توجه بهشون از رستوران خارج شدم این حس...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #24
بخش سوم:رفاقت افراد ناسازگار
پارت بیست و دوم:ابنبات چوبی
..............

این حس داغون درد توی سرم داشت کم کم توی صورتم بخش میشد و این عصبانیم می‌کرد.
خوبیش این بود که به خاطر هورمون آلفایی که هر روز قرصش رو مصرف می‌کردم آستانه دردم افزایش پیدا کرده بود، آخه آلفاها به خاطر هورمون های مختلف تو بدنشون خیلی دیر دردشون میاد یادمه همون سه سال پیش که تازه شونزده سالم شد و دسته ام مشخص شد،
حتی اگه آروم به جایی برخورد می‌کردم خیلی دردم می‌اومد،بعضی دانشمندها اعتقاد دارن آستانه پایین درد توی امگاها به خاطر داشتن، حرکات ظریف تر و ناز تره ...حالا کجای درد اومدن ظرف و نازه خدا داند.
لب ساحل نشستم و یاد سه سال پیش افتادم درسته گذشته ام تلخ بود ولی نمیشه گفت همش نا امید کننده است، خیلی قسمت هاش مثل آشناییم با لیام و نانسی و میشل و حتی آشناییم با مکسون همشون روز های خوب من بودند، یادمه چقدر ذوق داشتم که با مامان و بابا برم دسته امو مشخص کنند.
غمگین به دریا خیره شدم با فکر به اتفاقات بعدش دستامو مشت کردم، دیگه مثل قبل برای اتفاقات گذشته حتی برای مرگ مامان و بابا ناراحت نمی‌شدم!فقط و فقط عصبانیت بود که منو درگیر خودش می‌کرد یک آن سرم تیر کشید با درد زخمم رو فشار دادم و چشمامو محکم بستم، صداهاشون تو سرم می‌پیچید :
-رئیس گفته این بچه خیلی با ارزشه!
-انگشتاش رو هم که نبریدین !
-نه ولی دستور دادن ناخوناش رو بکنیم بفرستیم برای آزمایشگاه هایی که نمونه میخوان ازش
چشمامو با فشار باز کردم نفس نفس میزدم این هجوم ناگهانی خاطرات نحس رو این وسط کم داشتم !چندتا نفس عمیق کشیدم و به ساعت نگاه کردم چهار و ربع بود و جشنواره داشت شروع میشد، از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم ع×ر×ق کرده بودم ولی فرصت دوش گرفتن نداشتم، تند از تو چمدون یه شلوار و یه تی شرت گشاد در اوردم و پوشیدم خیلی معمولی شده بودم ، موهامو به سمت پایین دادم رنگم خیلی پریده بود دستامو تو جیب شلوارم کردم و زدم بیرون و رفتم سمت پارکینگ همشون منتظر بودن بی توجه به لباس های گل گلیشون و بدون کلمه ای حرف سوار موتور شدم، با صدای موتور همشون به خودشون اومدن و سوار شدن تمام طول راه هی موتور از کنترلم خارج می‌شد.احتمالا خسته بودم، به محل جشنواره رسیدیم و همه از ماشین هاشون پیاده شدن لوکاس دست به جیب کنارم وایساده بود :
-عجب جای مضخرفی!
-موافقم
نگاهم کرد :
-اوه چقد زشت شدی! چه قیافه رنگ پریده داغونی!
منم متقابلا به پیراهنش که گل های سیاه داشت اشاره کردم :
-به همچنین! اصلا بهت نمیاد شبیه کلاغ شدی!
می‌تونستم این بحث رو تا صبح ادامه بدم ولی حال نداشتم،همه پراکنده شدن نگاهم به دکه اون طرف افتاد به سمتش رفتم و یه دونه آبنبات چوبی خریدم، دلم چیز های شیرین می‌خواست! گذاشتمش تو دهنم و شروع کردم به راه رفتن عین خیالمم نبود که کجا دارم میرم که با دیدن اشخاص رو به روم یه لحظه وایسادم و یه تای ابروم رو انداختم بالا ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 21 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #25
بخش سوم:رفاقت افراد ناسازگار
پارت بیست و سوم:آخ نگفتن
......................

قیافش آشنا بود؛ حدودا پنج نفر رو به روم وایساده بودن. درسته در‌ حاشیه منطقه شمالی بودیم ولی بازم حتی حاشیه ها هم جزو منطقه شمالی بود و فکر نکنم هیچ‌وقت این ارازل رو دیده باشم! بخصوص که تشکیل باند بجز باند رسمی منطقه رو در همون اوایل رهبریتم ممنوع کردم.
-ما رو می‌شناسی؟
بیخیال گفتم :
-مگه باید بشناسم؟؟؟
پاشو کوبید رو زمین نسبتا چاق بود:
-ما اعضا باند دیبو ایم
دیبو؟حتی اسمشم نشده بودم!
-خب ؟میگی چیکار کنم؟ هستی که هستی به من چه!
حوصله نداشتم و مدام تعریق می‌کردم
-چند روز پیش توی منطقه شرقی تو منو زدی! حالا وقت تلافیه.
به تعدادشون نگاه کردم؛ سه نفر رو راحت حریف بودم، چهار نفر یه مقدار سختم بود ولی پنج نفر امکان خسته شدنم اونم با این وضعیتم بود آبنبات رو از دهنم در اوردم و تیز نگاهشون کردم :
-چند نفر به یه نفر؟اخه چقد خز اید شما!
با حرفم عصبی شد و به سمتم خیز برداشت اولیشو جا خالی دادم که یکی از اون سمت اومد و بعد مشتاشون و حواله می‌کردن، اومدم جا خالی بدم که یکی‌شون از پشت گرفتم با پشت سرم محکم زدم تو سرش که مشت اون یکی محکم خورد تو صورتم فرصت تعجب کردن نداشتم بلند شدم و با لگد پرتش کردم و اون یکی رو با بازوم، زدم تو سینه اش تقریبا افتاده بودند. از این‌جور حمله ها بهم زیاد شده بود، اومدم برگردم که با ضربه سنگینی که خورد تو سرم و صدای شیشه و سوزش سرم، یه لحظه رفتم تو شوک و افتادم رو زمین. قطعا از سرم خون میومد! چند لحظه مکث کردم و بلند شدم باید می‌زدمشون عملا متجاوز بودن و با بی قانونی وارد قلمرو من شده بودن. باید دفاع می‌کردم. از جام بلند شدم یه مقدار تلو تلو می خوردم و درد سرم بیشتر شده بود بهش نگاه کردم بطری دستش بود! با بطری شکسته داشت به سمتم می‌اومد سست بودم و تعادل نداشتم ولی گارد خودمو حفظ کردم به سمتم حمله کرد، که جا خالی دادم ولی یه خراش روی دستم افتاد. تند به سمتم حمله می‌کرد و جا خالی می‌دادم. حالی برای حمله نداشتم با گیر کردن پام محکم خوردم زمین نه می‌ترسیدم نه وحشت کرده بودم نهایتش با اون بطری شکسته منو می‌زد یا می‌میردم یا زنده می‌موندم. بی حس نگاهش کردم که داد زد و من همزمان چشمامو بستم منتظر بر خورد و درد بودم ولی اتفاقی نیوفتاد!
با تعجب چشمامو باز کردم اون روباه چشم سبز اینجا چیکار می‌کرد! ناگهانی و محکم دست اون یارو رو پیچوند با شنیدن صدای استخون های اون فرد دلم ریخت و مور مورم شد برگشت سمتم :
-چرا باید یک به پنج بجنگی؟
جوابشو ندادم که یارو رو انداخت رو زمین و روش نشست و بعد مشت هاشو میزد تو صورتش. با تعجب به لبخند گنده ی روی لب لوکاس خیره شدم با هر مشت لبخندش عمیق تر می‌شد.
بدنم سست بود و بوی خون می‌اومد که طبیعتا از سرم نشات می‌گرفت همونطور که پهلوم رو می‌گرفتم و کج کج راه می‌رفتم از کنار لوکاس رد شدم و جلوتر رفتم. کنار شیر آب خوری وایسادم و بازش کردم و سرم رو کردم زیرش خون با آب از سرم پایین می‌رفت اب سرد بی حالم می‌کرد
-میخوای بمیری؟
بی حال جواب دادم:
-به تو ربطی نداره..دستمال داری؟
-واقعا فک می‌کنی با دستمال سرت درست میشه؟
-طبیعیه! تویی که تا حالا آخ نگفتی نمی‌دونی باید چیکار کرد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #26
پخس سوم:رفاقت افراد ناسازگار
پارت بیست و چهارم:زخم و خاک
..............................

یه تای ابروش رو انداخت بالا و بعد دکمه سر آستینش رو باز کرد و داد بالا با چیزی که دیدم دهنم اندازه غار باز موند:
-گفتی من آخ نگفتم؟
روی دستش حداقل سه تا زخم هفت هشت سانتی و بزرگ بود و پر خراش های ریز
-چه بلایی سرت اومده!!؟
-بماند به تو ربطی نداره.
خنثی نگاهم کرد :
-با اینکه برام مهم نیست چه اتفاقی برات می‌اوفته، ولی ویلیام خیلی خوش حاله که باهات اومده اینجا پس نمی‌خوام این کارای مسخرتون به خاطر زخم مسخره تو تموم بشه!
سوالی نگاهش کردم :
-خب؟منظور؟
-زخمات رو درست می‌کنم ..
متعجب نگاهش کردم که به سمت باغچه رفت و کلی خاک تو مشتش جا کرد و به سمت آب خوری اورد.
-می‌خوام اینا رو بزنم به سرت و دستت، جلوی سرت هم زخمه درسته؟از تو جنگل
-اره زخمه واقعا می‌خوای خاک بزنی رو زخمم؟
-اگه دلت میخواد مجبور بشن ببرنت بیمارستان و تولد رو خراب کنی نزنم برات!
-هر غلطی می‌خوای بکن!
مشت خاکش رو ریخت روی زخمام و زخم هام می‌سوخت خم شد تو صورتم.
-اگه زودتر میگفتی زخم داری تا الان خوب شده بود، وقتی به زخم هات نمی‌رسی عفونت می‌کنه‌ و دردت میاره، احتمالا تب هم کردی و حالا هم که زخم های جدید داری!
اومدم چیزی بهش بگم که یهو از جلوم با شتاب رفت اونور متعجب نگاه می‌کردم که چشمم به لیام افتاد که لوکاس رو هول داده بود !
لیام:داری چیکار میکنی!!!
لوکاس تای ابروشو انداخت بالا:
-داشتم درمانش می‌کردم؟
بعد از گذاشتن اون خاک سرم آروم گرفته بود با یهو گرفته شدن صورتم متعجب به قیافه عصبانی مکسون خیره شدم که یهو برگشت سمت لوکاس:
-چطور جرعت کردی زخم هاشو آلوده کنی؟! می‌فهمی زخم هاش تو ناحیه سرشه؟ اگه عفونت کنه چی؟
پاسخ لیام برام خیلی تعجب آور بود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #27
بخش سوم:رفاقت افراد ناسازگار
پارت بیست و پنجم:دوئل
..............

فقط سکوت کرده بود.
لیام و مکسون اجازه صحبت بهم رو نمی‌دادن؛ لیام تند تند لوکاس رو هول می‌داد و مکسون از اون طرف لیام رو شارژ می‌کرد و هی می‌گفت که لوکاس با زدن خاک روی زخمام باعث شده زخم هام عفونی بشن ! سکوت لوکاس خیلی عجیب بود.
لیام گفت:
-از اول می‌دونستم آدم مضخرفی هستی!
متعجب بهشون خیره شده بودم که با حس رایحه تلخ و سرد که بوی نعنا و تنباکو می‌داد محکم دماغم رو گرفتم، منشا اش رو دنبال کردم با تعجب بهش نگاه کردم لوکاس بود! تا حالا رایحه ای با این شدت به دماغم نخورده بود احتمالا به خاطر درصد خلوص بالای لوکاس بود.
چند دیقه بعد از من به ترتیب مکسون و بعد لیام تحت شعاع رایحه قوی لوکاس قرار گرفتن قیافه لیام تو هم رفت و مکسون چند قدم به عقب رفت طبیعی هم بود، درصد خلوص لیام هشتاد و نه درصد بود و مال مکسون پنجاه و شیش درصد طولی نکشید که رایحه‌ پرتقال جنگلی لیام پخش شد سیخ سر جام نشستم این ممکن بود به یک صحنه خون و خونریزی تبدیل بشه ! تو تمام این سال ها آلفا های زیادی دیدم که تحت تاثیر رایحه همدیگه با هم دیگه دوئل کردن؛ دقیق شدم رو صورت هاشون لوکاس چیزی بروز نمی‌داد ولی لیام عصبی بود، باید یه کاری می‌کردم از جام بلند شدم و به سمتشون رفتم و بین دوتاشون قرار گرفتم انقدر روی همدیگه زوم بودن که فک کنم حتی منو ندیدن!
جو به شدت متشنج بود باید یه حرکتی می‌زدم ، به لوکاس نگاه کردم عمرا اگه زورم بهش می‌رسید! پس به لیام نزدیک شدم محکم دستمو گذاشتم رو قفسه سینه اش و هولش دادم که رفت عقب و تمرکزشون بهم خورد و متوجه من شدن بیخیال گفتم :
-حق ندارین دعوا کنین فهمیدین؟
به هردوتاشون نگاه کردم حتی لوکاس هم که خنثی بود انگار نسبت به دعوا بی میل نبود! تا وقتی رایحه لوکاس بود لیام هم تشویق به دعوا می‌شد و این وسط تاثیر رایحه هردوشون روی من خیلی خیلی قوی بود؛ با غیض نگاهشون کردم و برگشتم سمت لوکاس:
-میشه اون رایحه اتو خفه کنی؟
بی توجه بهم نیشخند زد چقد این یارو رو اعصاب بود! به سمتش رفتم و دستمو بلند کردم که محکم بخوابونم تو گوشش تا شاید به خودش بیاد ولی بی توجه دستمو گرفت! با این حرکتش کفری شدم مشتمو سفت کردم و کوبیدم تو پهلوش که خم شد و رایحه اش رفت برگشتم سمت لیام:
-لیام !تا سی ثانیه دیگه خبری از رایحه ات باشه باید با دندونات خدافظی کنی !
به خودش اومد و خودشو جمع و جور کرد به سمت لوکاس برگشتم در کمال تعجب داشت می‌خندید!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 19 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #28
بخش سوم:رفاقت افراد ناسازگار
پارت بیست و ششم:چاقو
..........................
خداوندا!این یارو چه مرگش بود!همونطور که پهلوش رو گرفته بود و خم شده بود از لا به لای موهاش که ریخته بودن پایین لبخند رو لباش مشخص بود ، به مکسون نگاه کردم اون بیشتر از اینکه یه الفا باشه یه بتا بود درست مثل نانسی یه جورایی افرادی مثل مکسون و نانسی زیر رده های دسته ها بودن یه چیزی ما بین دو دسته... به سمت لیام رفتم و از یقه اش گرفتم و کشیدمش که صداش در اومد
-آی آی لنو!
و بعد به سمت لوکاس رفتم و از استین پیراهنش محکم گرفتمش :
-شما دوتا امشب شورش و در اوردین!
همونطور که می کشیدمشون خطاب به مکسون گفتم :
-مکسون برنامه بقیه بچه ها چیه؟
-میشل و نانسی و بقیه رفتن خرید
-بهشون بگو برمیگردیم تفریحگاه
مکسون که در حال تماس گرفتن بود ، که ولشون کردم و تیز نگاهشون کردم
-خب!دقیقا اینجا چه اتفاقی داشت می افتاد؟
لیام نگاهشو دزدید و دستشو پشت سرش کشید :
-با فکر اینکه زخمی بودی و زخمات ممکنه عفونت کنن عصبانی شدم و..
بی حوصله حرفشو ادامه دادم :
-عصبانی شدی و می خواستی وحشی بازی در بیاری؟
به لوکاس که بیخیال بود نگاه کردم :
-و تو !فکر نکن ندیدم داشتی می خندیدی!
تای ابروشو انداخت بالا :
-چیه؟چرا یه جوری میگی انگار من سعی داشتم مخفیش کنم؟!
مرموذانه نگاهم کرد با شک بهش نگاه کردم این ادم که رو به روی من وایساده بود دقیقا کی بود؟با صدای مکسون از فکر و خیال در اومدم :
-لنو بچه ها جایی گیر کردن میگن با یه ربع تاخیر میان و ما زودتر بریم
سر تکون دادم و بی حرف به سمت پارکینگ راه افتادم و بدون منتظر موندن برای بقیه سوار موتور شدم ، میشد گفت حالم عالی بود و روی خودم تسلط داشتم ، خودمو به اتاق رسوندم و پریدم تو حموم بعد یه دوش نیم ساعته اومدم بیرون لباس هام رو پوشیدم که در زدن با تعجب به سمت در رفتم با باز شدن در نانسی و میشل حمله کردن سمتم که وحشت زده خواستم فرار کنم ، یکیشون شونمو چنگ زد یکیشون کمرم و های های گریه کردن با تعجب بهشون خیره بودم نگاهم به لئون که پشتشون بود افتاد تا قیافمو دید متوجه شد که دارم تو ذهنم می پرسم«اینا چه مرگشونه؟» و خبیث خندید :
-وای لنو!خدا بد نده لوکاس گفت تو چاقو خوردی و تقریبا مرده بودی و از این حرفا ...
چشمام چهارتا شد من چاقو خورده بودم؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #29
بخش سوم:رفاقت افراد ناسازگار
پارت بیست و هفتم:دکتر
....................
با دهن باز نگاهش کردم که میشل و نانسی بیشتر فشارم دادن لئون با اون لبخندخبیثش لب زد :
-بفرما اینم تلافی !
چشمام چهارتا شد متعجب نگاهش کردم اون دیگه کی بود!!!تا اومدم دهن باز کنم صداشو نازک کرد :
-وایییی دخترا چقد رنگش پریده!!!...چقد حالش بده وای نزدیک بود از دستش بدیم!
با این حرفاش دخترا بلند تر گریه کردن با زور تلاش کردم از خودم جداشون کنم ، همون ما بین گفتم :
-چطوری میشه تو نیم ساعت چاقو خوردم و خوب شدم..؟
دخترا به گریشون ادامه دادن که یهو ساکت شدن و ازم جدا شدن و برگشتن سمت لئون که لبخند عمیق زدم :
-دخترا میتونین با لئون که با احساساتتون بازی کرد تصویه حساب کنین!
و بعد رو به لئون با حالتی که مثلا ناراحت بودم گفتم:
-نوچ نوچ...لئون تو اصلا جنتلمن نیستی..
میشل مثل خرس غرش کرد که من جای لئون گرخیدم ، لئون تا شرایط و دید شروع به فرار کردن کرد دخترا هم رفتن دنبالش بیخیال خواستم در و ببندم که یه پا مانع بسته شدن در شد با تعجب نگاه کردم و در و باز کردم بقیه بچه ها بودن مکسون اومد جلو :
-لنو متخصص های شخصیتو پیدا نکردم ولی برات یه دکتر اوردم ..
منظورش از متخصص های شخصی ، متخصص های سازمان بود ولی مکسون نمیتونست توی محیط بیرون اسمی از سازمان ببره دکتره اومد تو ، همه هم بجز لئون و میشل و نانسی بودن دکتره کامل سر و زخم هام رو برسی کرد و متفکر سرش رو بلند کرد ، اخماش تو هم بود
-کی اینکار رو با زخم های این بچه کرده؟
 
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users

FENRIR𓃦

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
1066
تاریخ ثبت‌نام
2021-10-17
آخرین بازدید
موضوعات
12
نوشته‌ها
396
راه‌حل‌ها
6
پسندها
4,131
امتیازها
178

  • #30
بخش سوم :رفاقت افراد ناسازگار
پارت بیست و هشتم:سگ ارباب
..........‌......
همه سکوت کرده بودن و لوکاس فقط خیره نگاه میکرد که دکتره که صورت بانمکی داشت ادامه داد :
-این بچه عفونت شدید داشته زخماش و درمان نشده بوده ممکن بود اتفاقای بدی بیوفته چطوری تونستین پیگیری نکنین!
همه تو یه جو خاصی بودن که دکتره ادامه داد :
-ولی به طور خارق العاده ای از این روند پخش شدن عفونت جلوگیری شده ، خاکی که به زخم های سر این دختر زدن «خاک رس ابی» بوده کمتر فردی راجب خاصیت درمانی این خاک میدونه
خم شد رو زخمم و ادامه داد
-طبق شواهد توی زخمت خانوم الکسیف باکتری های «ای کلای» رشد کردن که باعث شدن زخمت عفونت بکنه ولی این نوع خاک باعث میشه تا حتی باکتری های میکرو ارگانیسمی درون زیست لایه هم که از بین بردنشون سخته نابود بشن و برای همین روند عفونت تقریبا کاملا قطع شده! بهتره از کسی که اینکار‌ رو برات کرده تشکر کنی !
نگام زوم روی لوکاس بود که کلا حواسش پرت بود ، دکتر ادامه داد :
-با اینکه یه نابغه تقریبا خوبت کرده بازم نیاز به دارو و پماد داری ..
سر تکون دادم و تشکر کردم بعد گذاشتن نسخه بیرون رفت ، یه سکوت عجیبی بود همونطور که نشسته بودم رو کردم به لیام :
-خب جناب اتیش پاره ی زود جوش !چی فکر میکنی؟
ساکت وایساده بود که برگشتم سمت لوکاس :
-از کجا میدونستی اون خاک بهم کمک میکنه؟
شونه بالا انداخت :
-گفتم که من زیاد زخمی شدم حتی اگه بخوای میتونم بخیه هم بزنم
مشکوک نگاهش کردم :
-یعنی دوره پزشکی گذروندی؟
بلند خندید :
-وای !فکر کن!منی که انقد سرم شلوغه برم دوره پزشکی ببینم!بعدشم توی درگیری کی به فکر اموزش های پزشکیه!خودت خود ساخته باید بتونی خودتو خوب کنی
عجیب برام سوال بر انگیز بود ، اخه مگه چیکار میکرد که خودش یاد گرفته بود بخیه بزنه؟اون دقیقا کی بود؟
با صداش به خودم اومدم نگاهم روی قیافه خبیثش که با لبخندی که روی روان ادم راه میرفت زوم بود رو لیام با لحن کش دار گفت :
-خب!!تو چی فکر میکنی؟قرار نیست تشکر کنی و معذرت بخوای؟
لیام عصبی بود این رو از روی رایحه اش فهمیدم :
-به تو ربطی نداره..
لبخند لوکاس بیشتر کش اومد ! :
-مگه وظیفه سگ ارباب نیست که از کسی که جون رئیسشو نجات داده تشکر کنه ..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 18 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین