. . .

انتشاریافته رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. فانتزی
نویسنده: آرمیتا حسینی

ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: ژویین در اثر اتفاقای متوجه تفاوتش نسبت به گربه‌های دیگری می‌شود، بر اساس اتفاقاتی او وارد زندگی پسری به نام اَرشان می‌شود. در آنجا تفاوت بیشتر آشکار می‌شود و ژویین این پله‌ها را یکی یکی بالا می‌رود. مارهای سهمگینی به نام عشق دور زندگی ژویین و اَرشان می‌پیچند و ژویین تصمیم می‌گیرد از دست این مارها خلاص شود اما در نیمه راه متوجه اشتباهاتی که کرده می‌شود و فاصله‌ای نامرئی میان هرسه شخصیت یعنی ژویین و اَرشان و دختری عاشق، کشیده می‌شود بی آنکه آنها بفهمند..



مقدمه دوم
اگر هرشخص خود را جای دیگری بگذارد چه اتفاقی می‌افتاد؟ در اینجا سخن از گربه‌ای به میان می‌آید که پله‌های نامرئی را به سوی آسمان تفاوت می‌چیند و بالا می‌رود.
هرچه بالاتر می‌رود، تفاوت آشکارتر می‌شود . تناب عشقی سرتاسر گوی را در برمی‌گیرد. هرکس به دنبال قطع کردن تناب دیگری است اما زمانی که تناب خودشان پاره شود، با پوچی تمام در دل خاطرات فرود می‌آیند. دو شخصیت، دو بازیگر که در زندگی ژویین نقاشی‌های عجیب می‌کشند هم وارد این گوی می‌شوند. گویی که دیواره‌هایش را نوشته‌هایی عجیب پر کرده است؛ نوشته‌هایی از جنس فاصله‌هایی تاریک، عشق‌هایی فنا شده، و سخنانی همچو زهریک تیر، این نوشته‌ها را کدام یک از بازیگرها پاک خواهند کرد؟ گربه عجیب ماجرا یا دو بازیگر دیگر؟ این گویی هنوز در هوا شناور است و فقط تناب‌های عشق راه نجات را می‌دادنند.



سخن نویسنده: خوب دوستان امیدوارم از این رمان لذت ببرین سعی می‌کنم خیلی ادبی و جذاب بنویسمش این اولین تجربه منه که دارم رمان از زبان یک حیوان می‌نویسم اما خب تجربه شیرینیه دوست دارم دنیا رو از دید خیلیا ببینم، تو این رمان به خیلی از موارد با ذهن به ظاهر کوچیک اما بزرگ گربه می‌پردازم. پس لطفا حمایت کنین


Negar__dff2610314c7d8f2.png
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #61
"پارت 57 ژویین و دنیای جدیدش... شاید خانواده ای جدید"]
پارت 57



در اتاق دراز کشیده بودم و با عشق گیلاس در دهانم می‌چپاندم و پایم را تاب می‌دادم. بخور ژویین که سال‌هاست طعمش را نچشیده‌ای. گربه نفهم آب کم بود یا نونت که در رفتی؟ الان می‌توانستی روی تخت اَرشان دراز بکشی و پادشاهی کنی و کلی غر بزنی در نتیجه اَرشان اندکی اخم کند. لیزا وارد اتاق شد. آراسته و زیبا شده بود. موی سفید و نرمش برق می‌زد و چشمانش درشت و شاد بود. با ناز آمد و کنارم روی مبل نشست.

- ژویین اینا گربه‌های خوبین همه چیز خوبه میگم... به نظرم بهتره بمونیم

از تصمیمش خوشحال بودم چون حتی اگر می‌رفت هم من می‌ماندم. اصلا فکر نکنید من گربه بی رحمی هستم من فقط اندکی خودخواهم. معتقدم باید در رفاه و شادی کامل باشم! چرا باید خودم را آزار دهم به خاطر یک گربه لوس؟ اصلا دوستش دارم اما باز دلیل نمی‌شود خودم را نابود سازم. حال بی خیال او که می‌ماند. بهتر بود اندکی برایش تاسف و نارحتی نشان می‌دادم و کمی بازیگری می‌کردم که نگوید این گربه از خدایش بود بماند. گیلاس را در دهانم انداختم و گازی زدم که قرمزیش کمی پخش شد و به سیبیلم خورد. لبخند ضایعی زدم و خودم را جمع و جور کردم. اگر اَرشان پیشم بود به این کارم می‌خندید و مرا در آغوش می‌کشید اما او نبود. چقدر دلم آغوشش را می‌خواست. اصلا نباید به او فکر کنم! ژویین احمق نباش او تو را از زندگیش بیرون انداخت.

- واقعا نمیری؟ دلت براش تنگ نمیشه؟

لیزا مردد شد

- برم؟

خب گند زدم. باید می‌گفتم تصمیم عاقلانه‌ای گرفتی حال اگر برود چه خاکی باید بر سرش کنم؟ پس انتظار داری بگویم بر سرم؟ خب مشکل اوست نه من.

- نه نه! به نظرم شاید فراموشت کرده اینجا بهتره همه چیم هست زندگی جدیدی می‌سازیم

لیزا آرام سرش را تکان داد و سپس سمتم آمد و سرش را روی شانه‌ام گذاشت. چقدر نرم و ناز بود! دستم را روی سرش کشیدم و موهای خوش عطرش را بوییدم. شاید باید واقعا یک زندگی نوع بسازیم! یک خانواده جدید، خانواده‌ای از جنس خودم. اَرشان نمی‌توانست برای من خانواده باشد او هیچ چیز نبود! هیچ چیز. از روی مبل پایین پریدم و سمت در رفتم و به لیزا اشاره کردم که همراهم بیاید. از اتاق خارج شدیم و در راهرو قرار گرفتیم. به سوی در سمت راست رفتم و وارد شدم. بالای سقف لوستر بزرگی قرار داشت و در طول اتاق ، یک میز بلند و چوبی وجود داشت که غذاها رویش قرار می‌گرفت. به انباری غذاها رفتم و بتی را دیدم. او یک گربه روسی بود که از ایران سر در آورده بود. در اینجا فعلا کرانش و ریزون و بتی را می‌شناختم. سمت بتی رفتم و دستی به کش قرمز رنگش که با آن موهایش را بسته بود، کشیدم و گفتم.

-دزدیدی؟

- خوشگل بود خب.

- خوشگله بهت میاد

- ممنون ژولی حالا بگیر غذاهارو پخش کن تو میز

- ژویین

- راست میگی ژله بگم بهتره

ضربه آرامی به بتی زدم و سینی گیلاس را از دستش گرفتم و با جهشی سریع سمت میز رفتم و سینی را روی میز گذاشتم. پشت میز نشستم و دستانم را رویش گذاشتم و با ناخنم خطی زیبا روی میز کشیدم. اگر با اَرشان به رستوران رفته بودم الان سرم به بالای میز نمی‌رسید و به زور گردنم را بالا می‌کشیدم. ریزون کنارم جای گرفت و درحالی که بشکن می‌زد به سه ماهی‌ای که وسط میز بود، اشاره کرد.

- حاجیت اینارو جور کرده‌ها.

کرانش نیز آمد و بالای میز نشست که البته کنار من به حساب می‌آمد. تکانی به سیبیلش داد و با تکان دادن سرش گفت.

- دمت گرم ریزی. داش ژویین من بعد شومام قراره چی کا کنی؟ باید بری شیکار! باید خودمون ماهیمونو از آب بیرون بکشیم.

- اون ماهی نبود...

- ساکت ریزی. به حرف داشِت چی؟ نپر! آ... راستی... ژویین باید لباس آرتیستی بپوشی این کراواتتو بکن بعد ناهار می‌برم لباسارو ببینی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #62
پارت 58

قسمتی از شکم ماهی را برداشتم و روی ظرف مقابلم گذاشتم. تا به حال غذای خام نخورده بودم اما بی شک خوب بود. البته شاید هم با شک. ماهی را برداشتم و با ناخنم سوراخش کردم.

کرانش:« بخور بابا گرخیده بچمون»

با خشم دندانم را درون ماهی فرو بردم و با حرص خوردم. کرانش دهانش باز ماند و سپس پیاله را برداشت و آب نوشید. از بچه متنفر بودم! من شش سال بود که در این جهان بی رحم توانسته بودم طاقت بیاورم. آن هم منی که بسیار با گربه‌های دیگر متفاوت بودم. او هنوز ژویین را نشناخته بود! من هرکاری از دستم بر می‌آمد. ماهی درون دهانم را با همان استخوان‌های ریزش گاز زدم و قورت دادم. بقیه ماهی را نیز بلعیدم و خواستم مابقی را بخورم که متوجه شدم ماهی تمام شده. لیزا با آرامش کنار دهانش را پاک کرد و سرش را برایم کج کرد تا دلبرایی کند که نیشم باز شد. ریزون چندسرفه کرد و گفت.

- همشو رِدیف کردم.

کرانش پیاله را روی میز گذاشت و با صدای بلندی گفت.

- بروبچ غذا مذا داره تموم میشه. امشب ساعت ده همه آماده باشن بریم غذا جمع کنیم تا یک هفته‌مون تکمیل بشه. کسی نیاد پرتش می‌کنم جلو سگا گفته باشم

ریزون و بتی با سرعت کل میز را جمع کردند و مابقی گربه‌ها متفرق شدند. از پشت میز بلند شدم و خواستم بروم که کرانش مرا باز پشت سر خود کشید. او احتمالا یک گربه توانا بود. در ذهنم از او یک گربه همه چیز تمام ساخته بودم. جمع کردن این همه گربه‌ و غذا و جا و مکان کار هرکسی نبود. من بی اَرشان چیزی نبودم، آن شش سال را با لوس بازی برای انسان‌ها غذا به دست می‌آوردم اما وضعیت مناسبی نداشتم اما کرانش بسیار قدرتمند بود شاید اصلا با دیدن سگ‌ها نترسد. نمی‌دانم چرا اما او را محکم می‌دانستم، یک سایه بالا سر برای تمام گربه‌های دیگر. از چندپله پایین رفتیم که به فضای تاریکی رسیدیم. کرانش در پوسیده را باز کرد و وارد شد. بوی نم کل فضا را در برگرفته بود. اندکی پلک زدم تا بتوانم فضا را بهتر ببینم. چند کمد چوبی دورتادور اتاق را دربرگرفته بود و جز کمد چیز دیگری در اتاق نبود. البته یک آیینه شکسته و کثیف هم گوشه‌ای روی دیوار نصب بود.

- خب داش ببین کدومومی‌پسندی.

در کمد را باز کردم که یک دست لباس سبز با دستمال سبز دورگردنی ، یک لباس سیاه با کلاه سیاه، یک لباس قرمز حالت پاره شده، چند دست لباس به حالت سویشرت کوچک و چند جفت کفش هم‌رنگ لباس‌ها دیدم. عجب لباس‌های جالب و خفنی بودند.

- اینارو از کجا آوردین؟

- تولیدی داریم داش!

به لباس سیاه و براقی که کلاه دایره و سیاهی نیز داشت، چشم دوختم و سیبیل‌هایم خندیدند. سریع لباس سیاه را برداشتم و پوشیدم دکمه‌هایش را نبستم. کلاه لبه‌دار سیاه را هم روی سرم انداختم و دو جفت کفش تمیز و کوچک را نیز پوشیدم. مقابل آیینه ایستادم و به خود خیره شدم. عجب تیپی زده‌ای ژویین! دقیقا اندازه‌ام بودند. شکم توپول و نارنجیم از داخل لباس سیاه بیرون ریخته بود و اندکی از دستم، بیرون از آستین مانده بود. کلاه کاملا اندازه سرم بود و چشمانم را در اندکی تاریکی خوفناک ، مخفی کرده بود. پایم را روی زمین کوبیدم که صدای تلق تلوق کفش سیاهم بلند شد.

- عالیه کری

- دیگه شب کسی باور نمی‌کنه تو با این تیپ خفن بری دزدی.

به کرانش چشمکی زدم و گفتم.

- ما اینیم دیگه همه جوره شیک.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #63
پارت 59
کرانش دستمال سبز و سیاه را روی گردنش انداخت و با حالت لاتی از اتاق خارج شد. پشت سرش با آن کفش‌ها گام برداشتم و از اتاق خارج شدم. دوست داشتم چیزهای بیشتری راجب زندگی گربه‌ها بدانم. واقعا کنجکاو بودم که چنین چیزهایی را از کجا می‌آورند. وارد اتاق دیگری شدیم که کاملا روشن بود و بوی فلز به مشام می‌رسید. پنجره باز بود و نسیم خنکی می‌وزید و یک گربه سبز رنگ با چشمانی سبز، روی یک صندلی چرخ‌دار سفید نشسته بود و ناخنش را می‌تراشید.
کرانش:«رنیکا یک مشتری برات آوردم»
- هیچ وقت گربه سبز ندیده بودم خیلی خوشگله
- اهل بلغارستانه
- چه کارست؟
- به ناخنای گربه‌ها می‌رسه. اینجا همه جور وسایل داریم. ناخن تیز می‌کنیم یا حتی می‌زنیم، یا به ناخنا لاک می‌زنیم درکل همه کار هست. توئم باید چه کنی؟ باید تیزش کنی! واسه چی؟ واسه شبمون گرفتی داش من؟
- آره.
در اتاق یک میز بلند وجود داشت که وسایل مختلف تیز رویش قرار داشتند و چندلاک به رنگ سیاه سفید قرمز نیز روی میز کوچک پایینی بودند. یک صندلی دراز کشیده و یک صندلی چرخ‌دار مجموع وسایل این اتاق بودند. روی صندلی سیاه و پاره شده دراز کشیدم که رنیکا چرخی زد و به ناخن‌هایم نگاهی انداخت.
- صاحب داشتی؟
- آره قبلا
- ناخنتو گرفته بود؟
- نه کامل ولی آره
- خیلی کنده.
چه دختر ناز و زیبایی بود. یعنی باید به لیزا خیانت کنم؟ اصلا مگر چیزی بین من و لیزا بود؟ من فقط کمکش کرده بودم همین. ژویین تو چقدر گربه پلیدی هستی اندکی از احساس اَرشان به مارالیا را نداری. اصلا مگر اَرشان احساساتی بود چه شد؟ تهش نابود شد. من او نیستم. درضمن لیزا اصلا در سطح من نیست او بیش از حد لوس است. این گربه با جسارت و مغرور و سبز رنگ خوشگل مقابلم کجا و لیزا کجا؟ اصلا وقتی به چشمان درشت و سبزش که خطوط سیاهی رویش است ، نگاهی می‌کنی، میمیری و زنده می‌شوی. دستم را روی دسته مبل گذاشت و یک وسیله دراز و نوک تیز برداشت. ترسیده بودم اما خودم را بی تفاوت جلوه دادم.
- الان چی کار می‌کنی؟
- می‌خورمت! خب معلومه دیگه دستتو می‌خوام ببرم
- چی؟!
- همین که شنیدی
خواستم از جا بلند شوم که با دستش مرا روی مبل انداخت و گفت.
- بابا شوخی کردم.
- آهان منم داشتم شوخی می‌کردم.
ژویین کم گند بزن پسر! آنقدر ماست بازی در می‌آوری آخر دختر می‌پرد.
- تا حالا ندیده بودمت
- همین دیروز اومدیم.
- عضو جدید؟
- آره
- عجیبه!
- چی؟
کنار ناخنم را تراشید که اصلا دردی احساس نکردم. کناره‌های کل ناخنم را تراشید و نُکش را با یک میله تیز کرد. حال ناخن‌هایم حالت مثلثی و تیزی به خود گرفته بودند. دستمال مرطوب را روی ناخن‌هایم کشید که به طرز عجیبی برق زدند.
- کرانش هیچ وقت با کسی صمیمی نمیشه ولی با تو شده. حتما تو خاصی
- همه گربه‌های اینجا فکر کنم خاصن خانمی! گربه‌های ساده می‌شینن زیر ماشین بعد میرن دنبال آشغال می‌گردن.
- آره ما هممون از یک نسل خاصیم و جمع شدیم تا از نسلمون دفاع کنیم. تو با آدما می‌تونی حرف بزنی؟ یعنی می‌فهمن چی میگی؟
- آره
- پس فرقت اینه. درسته ما خاصیم و هرکاری می‌کنیم! می‌تونیم غذا بدزدیم وسایل بسازیم یا کارای دیگه اما هیچ وقت آدما جز صدای میو چیزی از ما نمی‌فهمن. هیچ وقت با آدما نمی‌تونیم یک رابطه واقعی داشته باشیم جز رابطه گربه و آدم.
- من از وقتی به دنیا اومدم یک جوری بودم. اتفاقا با گربه‌ها نمی‌تونستم ارتباط داشته باشم.
- لاک سیاه بزنم؟
- بد نمیشه بزن
او لاک سیاه را باز کرد و با ظرافت روی ناخن نازک من کشید. دوست داشتم بیشتر با این بانوی سبز زنگ سخن بگویم اما اصلا رو نمی‌داد. واقعا ژویین به این خوش تیپی را نمی‌دید یا کوری چیزی بود؟ اخم کردم و سیبیلم را بالا بردم که خودش باز سخن گفت.
- گربه عجیبی هستی ژویین. اون گربه دختر چی کارته؟
حسادت کرده بود؟ نیشم را باز کردم که با جدیت کامل به چشمانم زل زد و تمام لبخندم زیرنگاهش له شد.
- هیچیم! فقط کمکش کردم.
چقدر گربه بدی هستی! کجا هیچی‌ات؟ مگر تو نمی‌خواستی او را مال خودت کنی؟ حال بی خیال گذشته‌ها گذشته این سبزک خوشگل‌تر است حتی نام زیبایی هم دارد! نامش چه بود؟ رنیکا؟ آری خودش بود! رنیکای زیبای من!
- خب ژویین می‌تونی پاشی. واسه شب آماده شو.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #64
پارت 60



مارالیا

کباب‌ها آماده بودند. سفره را چیده بودیم و همه مشغول غذا خوردن بودند. مارال کنار سام نشسته بود و برای او ناز و عشوه می‌آمد و با ملوچ ملوچی ریز ریز کبابش را می‌خورد. سام با متانت کبابش را از سیخ بیرون می‌کشید و با لبخند به حرفای مارال گوش می‌داد. جمال کل سیخ را به دندان کشید و با اشتها مشغول خوردن شد. سوین و سودا پچ پچ می‌کردند و مشخص بود زیرلب به مارال که مخ سام را زده فحش می‌دادند. آکان اخر از همه آمد و پیاز را از وسط سفره برداشت و گاز بزرگی از پیاز برداشت. من هیچ گاه نمی‌توانستم پیاز را آنگونه بخورم کل چشمم آب می‌شد و حالم به هم می‌خورد. پیاز تا یک حدی برای من مناسب بود. باید همراه با غذا یک گاز کوچک از آن می‌گرفتم و تمام.

سام به خیال خودش با چنین کارهایی می‌توانست حال گیری کند و دلم را به لرزه در بیاورد اما اشتباه می‌کرد. من یک بار برای همیشه باید دور عشق و عاشقی را می‌کشیدم و رهایش می‌کردم. او نیز می‌توانست با مارال خوش باشد! دیگر بعد از اَرشان برایم شروعی مجدد سخت بود. این تصمیمی بود که گرفته بودم و تاحدودی رویش مصمم بودم.

سفره جمع شد و همه در جنگل متفرق شدند و شروع کردند به قدم زدن. اگر حال دانش‌آموز بودم و با مهشید و رمیصا قدم می‌زدم، پیشنهاد قایم‌موشک در چنین جنگلی را می‌دادم بی شک مکان برای مخفی شدن کم نداشت. آرام گام برمی‌داشتم و نسیم لذت بخش را با تمام وجودم لمس می‌کردم. صدای جیغ و داد سوین و سودا که با ذوق و شوق بود، مرا به گذشته خود می‌انداخت. آکان و جمال ادای دخترها را در می‌آوردند و می‌خندیدند ، مارال و سام نیز دست در دست مثلا عاشقانه قدم می‌زدند. تصمیم گرفتم همه را برای یک قایم‌موشک جمع کنم.

- می‌خواین قایم موشک بازی کنیم؟

جمال:« معلم پایه به این میگن دیگه»

سوین:«اول سام چشم ببنده»

سام:«چرا اون وقت؟»

مارال:«عشقم تو ببند دیگه»

سام باشه‌ای گفت و چشمانش را بست و پشت به ما به درختی تکیه کرد. همه به سرعت متفرق شدند. پشت بوته بزرگی رفتم و مخفی ماندم. بعد از دقایقی صدای جیغ سوین بلند شد و خنده سام. سپس صدای مارال و بعد از آن آکان. در عرض چندثانیه سودا اعلام برد کرد و سام برایش خط و نشان کشید. ماندیم من و جمال. فاصله زیادی از آنها نداشتم اما تاحدودی نزدیک آنها هم نبودم. کمی جا به جا شدم که سام را پشت سرم دیدم. دهانم باز مانده بود و او با نیشی باز تماشایم می‌کرد.

- اعع معلم خوب جایی پیدا کردیا

از سرجایم بلند شدم و نگاهی به سام انداختم. هردو با لبخندی مضحک به یکدیگر خیره شدیم و با حرکت من، سریع سمت درخت دویدیم. به سرعت دستم را روی تنه درخت کوبیدم که سام ناامید سمت دیگری رفت تا جمال را پیدا کند. بازی همچنان ادامه داشت و بلاخره با کلی خستگی نزدیک غروب آفتاب سوار اتوبوس شدیم . سام این بار کنار من نشست و مارال با بغض نگاهش کرد. سرم را به صندلی تکیه دادم و سعی نکردم کنجکاوی کنم. مارال سمت ما آمد و گفت.

- بازیم دادی؟

- گفتم فقط امروز مال توئم! امروزم که تموم شد.

- یعنی چی؟ اون همه محبت ، آغوش ، همشون چرت؟

-آره خب. گفتم یک فرصت بدم بهت منو داشته باشی

مارال لبش را گاز گرفت و با بغضی آشکار بی حرف ترکمان کرد. کار سام اشتباه بود اما من قصد دخالت نداشتم. بلاخره به حرف آمد.

- مارالیا

-لحنش آنقدر جدی بود که مرا تکان داد.

- بله

- فراموشت می‌کنم دیگم راجب عاشقی حرفی نمی‌زنم! تموم شد.

تغییر نظر ناگهانیش عجیب بود اما با لبخندی پاسخش را دادم. آخرین نفر از اتوبوس پایین آمدم و وارد خانه شدم. همه جا تاریک و ساکت بود، دقیقا مثل همیشه. چراغ‌ها را روشن کردم که چهره پدر و مادر و محمد را دیدم. باورم نمی‌شد که می‌خواستند مرا غافلگیر کنند. مادر محکم مرا به آغوش کشید و گفت

- دلم برات یک ذره شده بود عزیزدلم

- منم مامانم

پدرم را نیز سفت در آغوش کشیدم و به محمد که رسیدم مشتی به بازویش زدم.

- به جای بغل کردنته؟

- آره

- معلم شدی ولی آدم نه

- هه نه بابا؟
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #65
="پارت 61. مارالیا :)"
پارت 61



همه چیز رنگ گذشته را به خود گرفته بود. بوی کوکوسبزی مادر در کل خانه پیچید. پدر با کنترل تلوزیون ، شکبه ترکیه را جابه جا می‌کرد و محمد با نیشی باز ، با همسر عزیزش سخن می‌گفت. رژین به شکمش دستی می‌کشید و محمد از خنده ضعف می‌رفت. چقدر زندگی عاشقانه‌ای داشتند و کودکشان را دوست داشتند. ورق‌ها را از روی میز برداشتم و وارد اتاقم شدم. من درگوشه اتاقم کتابخوانه بزرگی داشتم و در بخشی از آن کتاب درسی و علمی و بخش دیگر کتاب‌های داستانی می‌گذاشتم. کتاب مربوط به دروس ادبیات را بالا گذاشتم و خواستم از اتاق خارج شوم که محمد داخل شد.

- آبجیم خوبه؟

لبخندی زدم که آمد جلو و مرا محکم به آغوش کشید. منظور او از این پرسش را خوب می‌دانستم. او از عشقم به اَرشان باخبر شده بود و می‌دانست این دوری برایم چقدر سخت بود. اما فعلا این دوری فقط یک خاطره مبهم بود اما اگر باز اَرشان را می‌دیدم نمی‌دانم چه کاری انجام می‌دادم. شاید قلبم باز می‌تپید و شاید متعجب می‌شدم یا هراحساس متفاوت دیگری که فعلا از وصف کردن آن عاجز بودم. به موهای سیاه محمد دستی کشیدم که گونه‌ام را محکم بوسید.

- جواب ندادی

- چی بگم داداش؟ فقط می‌تونم بگم دارم کنار میام. نی نی چطوره؟

- خوب

تا بحث از کودک شد، محمد نیشش را باز کرد. هردو روی تختم نشستیم و او از ذوق و شوقش و حس پدر بودنش تعریف کرد. در تمام این مدت با لبخند نگاهش می‌کردم و گاهی هم چندکلمه سخن می‌گفتم اما در حقیقت هنوز حواسم در گذشته بود. باز یاد اَرشان افتاده بودم و از طرفی به فکر سخن سام بودم. او کمی مشکوک این سخن را گفت، چگونه ناگهان تصمیم گرفت مرا فراموش کند؟

- آبجی دیگه ترکیه‌ای رو مثل بلبل حرف می‌زنیا

- چه انتظاری داری؟ معلمشونما باید روون حرف بزنم یا نه؟

- اینم حرفیه

سرم را به شانه محمد تکیه داده بودم که مادر وارد شد و با لبخندی دلنشین نگاهمان کرد. درست است که با محمد چندان میانه خوبی نداشتم و معمولا درحال دعوا کردن بودیم اما همیدگر را دوست داشتیم. در زمان خوشی و شادی معمولا جنگ و دعوا بود اما زمانی که اتفاقی برای دیگری می‌افتاد هرکاری می‌کردیم تا حالش بهتر شود حتی اگر مساوی با نابودی حال خودمان بود. مادر این رابطه صمیمی مارا تحسین می‌کرد. بی اینکه چیزی بگوید از اتاق خارج شد تا مزاحم ما نباشد. صدای همسر محمد بلند شد که او را صدا می‌زد، محمد بلند شد و قبل از اینکه برود ، لبخند عمیقی زد و گفت.

- راستی آبجی من یک رفیق اینجا دارم، خانواده خوبیم دارن میشه صداشون کنم بیان اینجا؟ البته فردا!

- البته اینجا خونه خودته داداش

محمد گونه‌ام را کشید و از اتاق خارج شد. با ذوق سمت کوکوسبزی مادر رفتم و به سرعت چندتایی را درون دهانم چپاندم که در نهایت نگاه عجیب و غریب رژین نصیبم شد. احتمالا با خود می‌گفت این دختر کم عقل و دیوانه خواهر محمد بود؟ اصلا از خدایش هم باشد مگر خواهر شوهر بهتر از من گیرش می‌آمد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #66
پارت 62

مدارس دیگر تمام شده بود و آن اردو آخرین روز ما بود، باید برای ترم دوم سوالات امتحانی را آماده می‌کردم و سرم تاحدودی شلوغ بود، با آمدن خانواده سکوت و آرامش رخت بست و از خانه‌ام فرار کرد. رژین مدام ویار می‌گرفت و کل یخچالم را خالی کرده بود، محمد نیز مدام بیرون می‌رفت و هرچه رژین می‌خواست برایش می‌خرید. مادر غر می‌زد که خانه داری بلد نیستم خاک کل خانه را گرفته و از همان روز اول که آمده بود، مشغول تمیزکاری خانه‌ام شد. پدر نیز در ذهنش به دنبال تجارتی مناسب در این کشور بود می‌خواست همین‌جا بمانند و مرا تنها نگذارند هرچند من نه با ماندنشان مشکل داشتم نه رفتنشان. موضوع اصلی که ذهنم را مشغول ساخته بود، دوست محمد بود!

تازه فهمیده بودم دوست محمد همان سام است و امشب با خانواده قرار بود به خانه ما بیایند. نمی‌دانستم باید در مقابل او و خانواده‌اش چه واکنشی نشان دهم. پدر ریلکس بود و از آمدنشان احساس خوشنودی می‌کرد اما مادر چون چیزی از زبان آنها بلد نبود مدام به من می‌گفت سلام و حالت خوب است چه می‌شود؟ خوش آمدید چه؟ من حتی روی کاغذ برایش توضیح را نوشتم اما باز دلشوره داشت و می‌ترسید چیزی را اشتباه بگوید و آبروی ما نزد خانواده سام برود. محمد چاپلوسی می‌کرد و می‌گفت سام بسیار زیبا است و پسر مناسبی برای من است اما محال است مرا بگیرد! چه خوش خیال بود. پدر لباس آبی و زیبایش را پوشید و دکمه‌هایش را بست. مادر در آشپزخانه به این سو و آن سو می‌رفت و محمد رفته بود تا به خیال خودش سام و خانواده‌اش را به خانه‌ام بیاورد چون آنها اینجا را نمی‌شناسند!

به دامن بلند و قرمزم و لباس خوش دوخت و یقه دایره شکلم که نگین‌هایی در پهلویش به کار رفته بود، خیره شدم. مناسب و زیبا بود. موهایم را که جدیدا یعنی همین دیشب به اصرار رژین شرابی رنگ کرده بودم، از بالا بستم . مردد بودم که آیا شال ببندم یا نه؟ من اینجا بدون شال کار می‌کردم چون معلم با حجاب برای تدریس یکم مضحک بود و معقول نیز نبود من هم به حجاب موها توجه زیادی نداشتم اما کل بدنم پوشیده بود. فقط به نظرم مو چیز عادی بود و نیازی به شال نبود. حال نزد خانواده‌ام شال به سر کنم یا نه را نمی‌دانستم. رژ نارنجی و براقی به لبانم مالیدم و کارم تمام شد و از اتاق خارج شدم. صدای تلق تلوق کفش پاشنه بلند و قرمزم که به کف خانه می‌خورد، توجه مادر را جلب کرد. با ابرویی بالا پریده نگاهم کرد و گفت.

- پاهات زیر دامن دیده میشن

- نه جوراب پوشیدم

- موهات چرا بازه؟

- مامان اینجا ایران نیست

- دین ما که ایرانیه

- من معلم سامم اینجا همه منو با موی باز دیدن دیگه بستنش یکم مسخرس

مادر اخم کرد و چیزی نگفت اما بی شک از این موضوع ناخشنود بود. رژین یک لباس سیاه بارداری پوشیده بود که طرح گل رویش داشت و آرایش ساده‌ای کرده بود. سمتش رفتم و موهای بلند و طلایی رنگش را که البته رنگ کرده بود، بافتم و بستم. لبخند متشکری زد و با صدای زنگ، سمت در رفت و در را باز کرد. با دیدن سام، سریع سمت اتاق رفت تا شالش را بردارد. چقدر خنده دار! محمد با لبخند وارد شد و خانواده سام را معرفی کرد. با خوش رویی سمت آنها رفتم و گفتم.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #67
پارت 63

- خیلی خوش اومدین لطفا بفرمایین

مادر وارد شد و با لهجه زیادی، خوش‌آمد گویی کرد

مادر سام زنی لاغر و بلندقد با چشمانی سبز رنگ و موهایی فر و قهوه‌ای رنگ بود. به صورت کلی باید بگویم زن بسیار زیبایی بود و احتمالا سام به خاطر مادرش چشمان سبزی داشت. اصلا آرایشی نداشت و بدون آرایش خاص و زیبا جلوه می‌کرد. با مهربانی دستم را فشرد و گفت.

- سلام شما باید معلم سام باشین نه؟ تعریفتون رو زیاد شنیدم.

محمد و پدر با شنیدن سخن مادر سام، تعجب کرده بودند و مادر با لبخند ضایع‌ای فقط نگاه می‌کرد و چیزی نفهمیده بود. مادر سام نشست و پدرش نیز کنار او نشست. احوال و پرسی‌ها شروع شد و مادر من که کلا تعارفی بود، به دلیل بلد نبودن زبان‌ آنها فقط ساکت نگاهشان می‌کرد و به پهلویم آرام ضربه می‌زد تا برخی چیزها را به ترکیه‌ای به او بگویم. نگاهم سمت پدر سام رفت که کت و شلوار خوش دوختی پوشیده بود وموهای طلاییش را سمت چپ ژل زده بود و چشمان سیاهش روی پدر من قفل شده بود و آرام باهم سخن می‌گفتند.

پدر:« بله من شغل آزادم و قصد دارم یک تجارتی اینجا راه بندازم»

کرای:« من اتفاقا خودم دوتا مغازه دارم، یکم اولاش سخته ولی بعد راه میفتی خودم دستتو میگیرم»

پدر:«شما لطف می‌کنین »

غزل:« مارالیا جان مادرتون چرا حرف نمی‌زنن؟ مشکلی پیش اومده؟»

- نه اون زبون شمارو بلد نیست

سام:« ای وای زودتر می‌گفتی »

با شنیدن سخنان سام، دهانم باز ماند. سام فارسی صحبت کرد؟ آن هم با چه لهجه شیرینی!

غزل خانم هم با همان لهجه فوق العاده زیبا، گفت.

- خب ما فارسی بلدیم. چهارسالی ایران مونده بودیم. راستش اصلیت ما آمریکایی هست. شوهرم اهل ترکیه بود و من باهاش آشنا شدم. مدتی آمریکا بودیم بعد ایران رفتیم و حالا ترکیه زندگی می‌کنیم.

مادر بلاخره زبان باز کرد .

- چه خوب میگم اسم پسرتون ترکی نیست برای همینه پس

با اشاره مادر بلند شدم و سمت آشپزخانه رفتم. شربت‌ها را درون لیوان کریستالی ریختم و داخل سینی طلایی گذاشتم. با دیدن سام که آب از یخچال برمی‌داشت، منتظر ماندم باز سخن عاشقانه بزند اما بعد نوشیدن آب، با یک معذرت‌خواهی، کاملا سرد ترکم کرد و به پذیرایی رفت. پس سخنش در اتوبوس حقیقت داشت. همراه با سینی سمتشان رفتم و برایشان شربت تعارف کردم که همه به جز سام، برداشتند. دوباره سرجایم نشستم و به بحث‌ها گوش دادم. آقای کرای قرار شد فردا پدرم را به مغازه‌اش ببرد و هردو مشغول کارهایی شوند و گویی برنامه‌هایی داشتند. مادرم راجب سرگذشت زندگی غزل خانم کنجکاو شده بود و غزل خانم از آشناییش با شوهرش سخن می‌گفت و با ذوق از اولین دیدارشان در دانشگاه می‌گفت. محمد کنار سام نشسته بود و با پچ پچ می‌خندیدند و من در بی کارترین حالت ممکن بودم. محمد بلند شد و دست سام را هم کشید و به من اشاره کرد که همراه آنها بروم.

اندکی تعلل کردم اما سپس بلند شدم و وارد اتاق شدم. این اتاق مخصوص مهمان‌ها بود و دکور سفید و روشنی رویش به کار برده بودم و صندلی راحتی دورتادورش چیده شده بود، یک تلوزیون بزرگ مقابل مبل‌ها هم وجود داشت، سمت راست هم تخت سفید و ساده‌ای بود که ملحفه تازه شسته شده را رویش انداخته بودم. در مدتی که خانواده‌ام اینجا بودند، محمد و همسرش در این اتاق اقامت داشتنند. سام با دقت به تابلوی چهره‌ها روی دیوار، زل زده بود. محمد با لبخند مقابل تابلو ایستاد و گفت.

- اینو امروز کشیدم

- پس کار شماست

- آره ... دو سه تا کشیدم فقط زیاد نیستن

- چه زیبا
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #68
پارت 64

با دیدن من، هردو لبخند زدند . روی مبل نشستم و نگاهم را به مردی که پشت به طلوع آفتاب ایستاده بود، دوختم. محمد چرا آدم را پشت به خورشید کشیده بود؟ ابرویم را بالا بردم و خواستم سوالی کنم که سام زودتر پیش قدم شد.

- چرا پشت به خورشید؟

محمد چانه‌اش را روی دستش گذاشت و با حالتی که گویی غرق در نقاشی شده، به آن خیره شد و گفت.

- خیلیا تو زندگی به خورشیدشون پشت می‌کنن.

سام دستی زد به فلسفه عجیب برادرم و من همچنان در سکوت سپری کردم. بعد از لحظاتی هردو مقابلم نشستند و برادرم از اینکه من در مدرسه چگونه هستم می‌پرسید و به خیال خود قصد داشت موچ گیری کند. سام با متانت و صداقت کامل پاسخ می‌داد و به شیطنت‌‌های محمد دست رد می‌کشید. سام پسر بسیار با ادب و خوبی بود، خود نیز نمی‌دانم چرا ردش کردم. او بسیار دوست داشتنی بود، شاید برای همین نخواستمش. حیف بود که به پای من بسوزد، باید زودتر از این‌ها بی خیال من می‌شد. محمد بلند شد تا با سه قهوه بازگردد که نگاهم روی چشمان سام قفل شد. نگاهش قفل نگاهم بود اما دیگر آن احساس شادی و شور و شوق عشق، دیده نمی‌‌شد. او فراموشم کرده بود. چشمان سبزش جنگل تاریکی را به نمایش می‌گذاشت و جوی آب خروشان، صدای خش خش برگ‌ها، صدای قلب تپنده، به گوش نمی‌رسید.

- خب سام...ببینم درسا خوب پیش میرن؟

مطمئن بودم از اینکه به عنوان معلم با او سخن بگویم، متنفر بود اما این بار لبخند زیبایی زد و با همان لحن شاگرد ساده، گفت.

- بد نیستن به شرطی که قول بدین سوالاتون خیلی سخت نباشه! یکم به ما بدبخت بی چاره‌ها هم رحم کنین.

او دقیقا همچو یک شاگرد برخورد کرد. همان شاگردی که درخواست سوالات آسان را دارد! اندکی قلبم لرزید شاید دوست داشتم باز دنبالم بیاید اما این حماقت بود. با لحن ملایم و آرامی گفتم.

- خیلی سخت نیستن! برای شاگردای زرنگ صددرصد خیلی هم آسونن!

او دیگر پاسخی نداد که محمد وارد شد و سینی را روی میز گذاشت.

- نوش جون بخورین بگین من بدم.

- تو دنیا فقط همین یک کارو کردی

- اعع خواهرم انصافتو پیشی خورده؟

- بله یک لیوانم روش

سام:« حالا بیاین ببینیم با نسکافش چه گلی به سرمون زده»

این را گفت و یک جرئه نوشید و صورتش را جمع کرد.

- بفرما داداشمون گند زده

- اعع اعع عجب آدمی هستینا!
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #69
پارت 65



ژویین

همه چیز آماده بود. آسمان رنگ سیاه پوشیده بود و ماهش را در خود خفه کرده بود! ستارگان بی فروغ بودند و همه چیز یک جورعجیبی ساکت بود. لباس سیاهم مرا هم‌رنگ شب کرده بود. تمام گربه‌ها با سرعت در خیابانی خالی از ماشین، و شهر آرام، می‌دویدند. پشت ماشین مخفی شدم و سرکی به اطراف کشیدم اما خبری از انسان نبود. ریزون سمتم دوید و درحالی که با چشمانش اطراف را دید می‌زد، دمش را تند تند تکان می‌داد. رنیکا سمتم آمد و به ماشین تکیه داد و نفس راحتی کشید. دستکش‌های سیاهش را در دستش درست کرد و نگاهی کوتاه به من انداخت. چقدر رنگ سبزش در تاریکی بیشتر جلوه می‌کرد.

رنیکا:« این ماموریت مهمه. کلی غذا توی اون مغازه هست، اگر موفق بشیم عالی میشه»

سخنی نگفتم و به مغازه‌ای که مقابلمان قرار داشت، چشم دوختم. یک دوربین در داخلش کار گذاشته بودند و قفل مغازه از آن قفل‌های محکم قوی بود. سمت مغازه حرکت کردیم و همه گربه‌ها دور مغازه جمع شدند. تقریبا بیست نفری بودیم که تعداد زیادی از گربه‌ها سیاه بودند، برای این ماموریت سیاه بهترین استتار بود. کرانش دستی به سیبیل خود کشید و کلید را بر انداز کرد. سپس با لبخند و اعتماد، به رنیکا چشم دوخت.

- ببنیم چه می‌کنیا

- نوکر شمام هستیم.

رنیکا وسط آمد و دستکش را از دستش خارج کرد. ناخن تیز و سفید و براقش را نمایان کرد! این ناخن در تاریکی شب چنان ابهت خاصی داشت که یاد نوک شمشیر یکی از قهرمانان تاریخ افتادم. ناخنش را درون قفل فرو برد و با نرمش، دستانش را چرخاند و قفل با تیکی، روی زمین افتاد و باز شد. کرانش با تحسین سری تکان داد و در شیشه‌ای مغازه را آرام باز کرد که صدای قیژی، بلند شد.

کرانش:« با احتیاط وارد شین هرچی بود، بردارین»

گربه‌ها با نرمش، وارد شدند و تا می‌توانستند وسایل برداشتند. داخل شدم و سمت قفسه ماهی‌ها رفتم. چندماهی تازه و خوش بو، چیده شده بود که دل هر بیننده‌ای را می‌برد. کیسه سیاه و پارچه‌ای را باز کردم و ماهی‌ها را یکی پس از دیگری داخل کیسه انداختم تا جایی که کیسه به شدت سنگین شده بود. رنیکا سمتم آمد و دهانه کیسه را محکم بست و با همان حالت پر از غرور خود، گفت.

- دمت گرم کارت درسته

- به پای شما که نمی‌رسیم بانوی زیبا

رنیکا ریز خندید و با سرعت سمت کیسه خود رفت. با صدای قدم، همه زیر قفسه‌ها مخفی شدیم. صدای چندکفش که به زمین برخورد می‌کردند و سنگی که غلت می‌خورد، به گوش می‌رسید. نفسم را حبس کردم و دمم را ثابت نگه داشتم. کیسه را فشردم که ناخنم از آن عبور کرد.

دیگر صدایی نیامد و بعد از مدتی ، کم کم از زیر قفسه بیرون آمدیم. صدای نفس‌های آسوده را شنیدم و کیسه را کشان کشان از مغازه خارج کردم. کرانش رهبری را به عهده گرفت، و جلوتر از همه ایستاد. دقیق به اطراف چشم دوخت و اشاره کرد از خیابان عبور کنیم. کم کم داشتم به خود لعنت می‌فرستادم که آن همه ماهی در کیسه چپاندم. حتی کشیدنش هم سخت بود. به زور از خیابان عبورش دادم و دستی به پیشانیم کشیدم.

- خیلی سنگینه

ریزون:« من میارم»

ریزون به سرعت سمت کیسه آمد اما حتی یک ذره هم نتوانست تکانش دهد. رنیکا پوزخندی زد و کیسه‌اش را سمت ریزون انداخت و با لحن لاتی ، گفت.

- بردار ریزی، من به داشمون کمک می‌کنم

ریزون:«اطاعت می‌شود»

ریزون کیسه رنیکا را برداشت و با حرکت دست کرانش، دوباره شروع کردیم به قدم زدن. یک سر کیسه در دست من بود و سر دیگرش در دست رنیکا . هر از گاهی عمیق به زیبایی وصف نشدنیش خیره می‌شدم و دنبال نقشه بودم تا بتوانم دلش را بدزدم.

کرانش:« از این دیوار بریم بالا بپریم اون سر کوچه، رسیدیم به پناهگاه! بدویین تنبلی نکنین »

همه گربه‌ها به سرعت پشت سرهم بالا پریدند و در آخر ریزون سریع به آن سو جهش زد. رنیکا با بدبختی به کیسه چشم دوخت و من نیز به چشمان سبزش خیره ماندم. فکر بدی نبود تا صبح کنار او اینجا بخوابم اما خیر، این افکار بیهوده بود. او با نامردی تمام از دیوار بالا رفت و گفت.

- بقیشو خودت بیار ما رفتیم
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #70
پارت 66

باورنکردنی بود که مرا با یک کیسه سنگین، این ور دیوار تنها گذاشته باشد. رسم زندگی همین بود! چقدر بی معرفتی رشد کرده! کود و آب و نور خوبی گویی به بی معرفتی می‌رسد که روز به روز جنگل دنیایمان را در برمی‌گیرد. چاره نبود! باز من مانده بودم و من. باید خود راه حلی پیدا می‌کردم. کیسه را روی زمین انداختم و دست به کمر چند قدمی برداشتم که ایده‌ای به ذهنم پرکشید. دهانه کیسه را باز کردم و ماهی‌ها را یکی یکی پرت کردم روی سقف. در آخر کیسه را برداشتم و خود نیز بالا پریدم. نفس راحتی کشیدم و برای دقایقی روی سقف نشستم.

چقدر اینجا جای راحت و دیدنی‌ای بود. ماه کم کم داشت رخ خود را از میان توده‌ای برف، بیرون می‌کشید. احتمالا فهمیده بود ریش به چهره زیباش نمی‌آید و آن را زده بود. شاید شب ماه ریش‌دار دوست نداشت. ماهی‌‌ها را درون کیسه انداختم و خود نیز روی سقف دراز کشیدم. اگر اندکی دیر برسم که چیزی نمی‌شود مگر نه؟ بلاخره که می‌رسم. باید اندکی با خود خلوت کنم و ببینم این ژویین چقدر می‌تواند به زندگی جدیدش عادت کند.

دلم هنوز هوای اَرشان را می‌کند. دوست دارم مرا حمام ببرد و با آن شامپوهای سوزان مرا بشورد، دوست دارم در آغوشش بخوابم! صبح‌ها به امید بازی با او چشم بگشایم. دوست دارم سارن برایم از همان شیرهای داغ بیاورد، پدرش بخوابد و باز او را به خرس تشبیه کنم.

احساسم تشابه زیادی به خفگی داشت. حال را درک نمی‌کردم! نمی‌خواستم قبول کنم شش سال است که او را ندیده‌ام! نمی‌خواستم قبول کنم با گربه‌ها زندگی می‌کنم و دیگر آن ژویین لوس و چاق قبل نیستم. البته منهای چاق . من هنوز هم چاق هستم و شکم نارنجی و بزرگم، تنها یادگاری از اَرشان است. سایه‌ای بالای سرم باعث شد چشمانم را باز کنم. رنیکا بود. متعجب و با تیله سبز رنگش نگاهم می‌کرد. کنارم دراز کشید و دستش را روی شکم سبز و زیباش گذاشت.

- چرا نیومدی؟

- خواستم خلوت کنم. نرفته بودی؟

- نه. این کارو کردم یادبگیری کارتو خودت تنهایی بکنی و به کسی تکیه نکنی. بعضی وقتا تو زندگی به جایی می‌رسی که کسی نیست کمکت کنه! فقط خودتی!

- آره. اون روزا رو زیاد دیدم. شش سال اون روزا رو تجربه کردم.

- خیلی دوسش داشتی؟

به رنیکا چشم دوختم و پرسیدم.

-کیو؟

- صاحبت.

- خیلی!

دیگر چیزی نگفت و من نیز چشمانم را بستم و نسیم سرد را لمس کردم. خسته‌تر از آن بودم که کیسه سنگین را بردارم و بروم و خودم را روی تخت بیندازم. خسته‌تر از آن بودم که بلند شوم و به ایستم. ژویین دوست دارد باز تنبل شود و روی زمین بخوابد و اَرشان او را بغل کند و روی تخت بگذارد. ژویین دوست دارد باز تنبل باشد و بلند نشود تا چیزی بخورد، و اَرشان با مهرانی برای او غذا بیاورد. ژویین خسته است و دلش اَرشانش را می‌خواهد. دلم به حال خودم می‌سوزد. ژویین تو چرا باید از اول تا آخر مسیر را بدوی بدون اینکه برسی؟

رنیکا:« پاشو رفیق. خودم کمکت می‌کنم. هواتو دارم! درکتم می‌کنم»

رنیکا بلند شد و کیسه را برداشت و سریع از سقف پایین پرید. به گمانم باید بلند شوم هوا سرد شده است. بلند شدم و با یک پرش پایین رفتم و از در آهنی گذر کردم و به داخل رسیدم. صدای بزن و بکوب و شادی گربه‌ها را نادیده گرفتم و پکر وارد اتاقم شدم که کرانش متوجهم شد.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
407
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
26

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین