. . .

انتشاریافته رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. فانتزی
نویسنده: آرمیتا حسینی

ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: ژویین در اثر اتفاقای متوجه تفاوتش نسبت به گربه‌های دیگری می‌شود، بر اساس اتفاقاتی او وارد زندگی پسری به نام اَرشان می‌شود. در آنجا تفاوت بیشتر آشکار می‌شود و ژویین این پله‌ها را یکی یکی بالا می‌رود. مارهای سهمگینی به نام عشق دور زندگی ژویین و اَرشان می‌پیچند و ژویین تصمیم می‌گیرد از دست این مارها خلاص شود اما در نیمه راه متوجه اشتباهاتی که کرده می‌شود و فاصله‌ای نامرئی میان هرسه شخصیت یعنی ژویین و اَرشان و دختری عاشق، کشیده می‌شود بی آنکه آنها بفهمند..



مقدمه دوم
اگر هرشخص خود را جای دیگری بگذارد چه اتفاقی می‌افتاد؟ در اینجا سخن از گربه‌ای به میان می‌آید که پله‌های نامرئی را به سوی آسمان تفاوت می‌چیند و بالا می‌رود.
هرچه بالاتر می‌رود، تفاوت آشکارتر می‌شود . تناب عشقی سرتاسر گوی را در برمی‌گیرد. هرکس به دنبال قطع کردن تناب دیگری است اما زمانی که تناب خودشان پاره شود، با پوچی تمام در دل خاطرات فرود می‌آیند. دو شخصیت، دو بازیگر که در زندگی ژویین نقاشی‌های عجیب می‌کشند هم وارد این گوی می‌شوند. گویی که دیواره‌هایش را نوشته‌هایی عجیب پر کرده است؛ نوشته‌هایی از جنس فاصله‌هایی تاریک، عشق‌هایی فنا شده، و سخنانی همچو زهریک تیر، این نوشته‌ها را کدام یک از بازیگرها پاک خواهند کرد؟ گربه عجیب ماجرا یا دو بازیگر دیگر؟ این گویی هنوز در هوا شناور است و فقط تناب‌های عشق راه نجات را می‌دادنند.



سخن نویسنده: خوب دوستان امیدوارم از این رمان لذت ببرین سعی می‌کنم خیلی ادبی و جذاب بنویسمش این اولین تجربه منه که دارم رمان از زبان یک حیوان می‌نویسم اما خب تجربه شیرینیه دوست دارم دنیا رو از دید خیلیا ببینم، تو این رمان به خیلی از موارد با ذهن به ظاهر کوچیک اما بزرگ گربه می‌پردازم. پس لطفا حمایت کنین


Negar__dff2610314c7d8f2.png
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #51
پارت 47

***

اَرشان

سیامک آرام با من گام برمی‌داشت و سخنی نمی‌گفت شاید می‌دانست که الان نباید چیزی بگوید و حالم را بدتر از اینی که هست بکند. می‌گویند یک روز با سختی کنار میایی یا حتی فراموشش می‌کنی اما گویی برای من هیچ کدام صدق نمی‌کند. به آسمانی که ماهش پشت ابرسیاهی مخفی شده بود و همه ستارگانش بغض کرده بودند، چشم دوختم و به سمت موتور سیامک رفته و به موتور تکیه دادم. سیامک کاپشن سیاهش را در آورد و روی شانه‌ام انداخت و کنارم ایستاد. با آن لباس سفید و نازک بی شک سردش بود! من که از تب خشم سرما نمی‌فهمیدم چیست.

بعد از ژویین و مارالیا، سیامک تنها دوستم بود! او بود که در سخت‌ترین شرایط درکم می‌کرد و کنارم بود و چقدر من محتاج بودن‌هایش بودم.

- داداش می‌فهممت ولی تو منونمی‌فهمی! ای کاش می‌‌فهمیدی نمی‌تونم بهترین رفیقمو اینجوری ببینم. داداش درک می‌کنی چی میگم؟ میشه خودخواه نباشی؟

راست می‌گفت. دیگر برایم کسی اهمیت نداشت و با خودخواهی سمت پرتگاه حرکت می‌کردم. هرگاه مادرم چیزی می‌گفت اخم می‌کردم و اصلا برایم کسی معنایی نداشت. گویی در گذشته مانده بودم و آینده بی من درحال حرکت بود. باید در آینده به دنبال چه باشم؟ تمام من در گذشته جا مانده.

- می‌فهمم سیامک! سخته برام داداش، سخته!

- شش سال گذشته

- انگار همین دیروز بود

- ول کن اَرشان. مارالیا رفت لیاقتتو نداشت، ژویین رفت چون نمک نشناس بود.

- چه راحت میگی! یعنی ژویین کجا می‌مونه؟ حالش خوبه؟ عوض شده یا باز همون ژویین لوس و خبیثه؟

دستانم را روی سرم گذاشتم و نگاهم را به کاشی‌های زیرپایمان دوختم. هرچه سعی داشتم همه چیز را رها کنم گویی بیشتر میان ماجرای گذشته فرو می‌رفتم. اصلا آنها می‌دانند با رها کردن من چه بلایی سرم آوردند؟ ژویین چگونه نتوانست ناراحتی و خشمم را درک کند و در چنین شرایطی رهایم کند؟ آری گویی از یک گربه بیش از حد انتظار داشتم. اما نباید می‌رفت، نباید.

- داداش هوا سرده کاپشنت رو بگیر بریم.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #52
پارت 48

سیامک مرا در آغوش گرفت و کنار گوشم زمزمه کرد.

- داداش همیشه پیشتم! مطمئن باش حال ژویینم خوبه



دستم را آرام به کمرش کوبیدم و سوار موتور شدم. با چنان سرعتی حرکت می‌کردم که باد با هجوم سخت خود قدرتش را به رخ می‌کشید. آری قدرتش بیشتر از منی بود که با یک اتفاق نابود شدم! اما آیا یک اتفاق ساده بود؟ سیامک چندین بار کنار گوشم هشدار داد تا آرام بروم اما دوست داشتم آنقدر سریع حرکت کنم تا بتوانم از این لحظه عبور کنم! این اتفاقات و این لحظات را دوست نداشتم فقط به دنبال نور پس از تاریکیم بودم اما کجاست؟ شش سال درد کافی نبود؟ در کوچه تاریکی متوقف شدم که سیامک پایین آمد و سمت در سفید رنگی رفت.

- خب دادا من دیگه برم کاری نداری؟

- برو به سلامت. سلام برسون

- سلامتیتو می‌رسونم



لبخند کوچکی زدم که سیامک در این شش سال تا به حال ندیده بود و سپس سمت خانه رفتم. همه چراغ‌ها روشن بود و کل اعضای خانواده روی مبل ساکت نشسته بودند. گویی در انتظار پسرشان بودند. می‌دانستم قرار است سوال جواب شوم و شکایتی نداشتم. روی مبل نشستم و سلام آرامی کردم که باعث شد برای اولین بار فریاد پدر را بشنوم. ببین من با این خانواده چه کردم که پدر آرامم چنین فریاد می‌کشد.

- چیه؟ روت نمیشه نگام کنی؟ سرتو بگیر بالا ، زود باش

سرم را بالا آوردم و به صورت قرمز شده پدر و دستان مشت شده‌اش، چشم دوختم. در ظاهر بی تفاوت اما از درون داشتم آتش می‌گرفتم. گمان می‌کردند برایم راحت است و بی خیال دارم نافرمانی می‌کنم اما ای کاش از درونم آگاه بودند. مادر سکوت کرده بود و با غم نگاهم می‌کرد و سارن از صدای پدر وحشت کرده بود.

- پسر به خودت بیا. شش سال گذشت تموم شد. چی کار کنیم ها؟ چی کار نکردیم برات؟ بگو دیگه! دق دادی به ما بس نیست؟ هر روز مامانت گریه می‌کنه بس نیست؟ آبجیت میاد یک کلوم باهات حرف بزنه دلشو می‌شکنی بس نیست؟ می‌خوای مارم مثل ژویین و اون دختر از دست بدی؟ حداقل قدر داشته‌هاتو بدون.

راست می‌گفت و من جز سکوت پاسخی نداشتم.

- متاسفم

لحن پدر آرام‌تر شد و با راهی بهتر وارد عمل شد

- پسرم عزیزم ما که بدتو نمی‌خوایم. بیا دیگه ما و خودتو اذیت نکن. فردا شب بریم خواستگاری باشه؟

پس از همان اول بحث برای این بود. نفسم را با بدختی بیرون دادم و باشه ضعیفی زمزمه کردم و سریع سمت اتاق رفتم.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #53
پارت 49



ژویین

در آهنی با صدای بلندی باز شد و هردو وارد فضای دودی و تاریکی شدیم. لیزا نیز پشت سرم وارد شد و در محکم بسته شد. از در که وارد می‌شدی یک پله مارپیچی و چوپی رو به پایین قرار داشت و فضا غرق در تاریکی کامل بود و اندکی نور ضعیف از پنجره دایره‌ای شکل و کوچک بالای سقف می‌آمد. گربه توپول و سفید رنگی که کنار لبش چوبی نازک گذاشته بود، با قدرت گام برداشت و از پله‌ها پایین رفت و با دستش به ما اشاره کرد. دست لیزا را گرفتم و آرام از پله پایین رفتیم.

- اینجا همش دود و مه هست چرا؟

این سوال لیزا بود که در کل فضا اکو شده بود. آن گربه پاسخی نداد و به مسیرش ادامه داد. پله‌ها را پایان رفتیم و ما در یک محیط دایره شکل که سرتاسرش را تابلوی بزرگی از گربه‌ها در برگرفته بود، و میزهای بلند و توپ در آن قرار داشت، ایستادیم. چندمبل کوچک و پاره و بنفش رنگ نیز در اطراف بود و نور کم سوی تلوزیون فقط ، اندکی فضا را بیشتر روشن می‌ساخت. آن گربه سفید سه بار پایش را روی زمین کوبید که همه لوسترهای طلایی رنگ بالای سرمان روشن شدند و کل گربه‌ها نمایان شدند.

آنقدر تعداد گربه‌ها زیاد بود که قابل شمارش نبودند. همه با چشمانی گشاد و ریزبین ما را بررسی می‌کردند. با صدای ضعیفی گفتم.

- سلام...لام...لام...م...م

گربه قدبلندی که هیکل بزرگی نسبت به همه گربه‌ها داشت با چشمان زرد و تیزش به من زل زد و از روی مبل طلایی رنگ و بزرگش که ظاهر پاکیزه‌ای داشت، پایین آمد. درحالی که آرام سمتمان گام برمی‌داشت، دم سیاه و سفید رنگش را تکان می‌داد. اما از حق نگذریم از زیبایی چیزی کم نداشت، خط‌های سیاه روی پوست سفیدش جذبه خاصی به او داده بود.

- شما؟

- من ژویینم و اینم لیزا. ما دوتا دنبال راه دریایی هستیم که به ترکیه میره

- صحیح و اونجا چی کار دارین؟

- لیزا دنبال صاحبشه

- آدم؟

لیزا:«بله»

همهمه بلندی در سالن جاری شد و همه با صدای بلند و بدی چندین سخن نازسا به انسان‌ها زدند و با فریاد آن گربه، همه خفه شدند.

- من کرانشم! رئیس این گربه‌های پنجاه نفره. هرکدوم از ما داستانی داریم، اما نقطه مشترک همشون آدماس! همه از آدما چی چی دیدن؟ آ باریکلا ضربه؛ ضربه خوردنو له شدنو تحقیر شدن.جمع شدیم باهم که یک زندگی درست درمون بسازیم گرفتی چی شد؟ شوما بچه ژیگولا دنبال آدمین ها؟ کومکی از دستم بر نمیاد...خب دیگه مهمونی تموم خوش رفتین.

لیزا با غرور و محکم مقابل کرانش خودخواه ایستاد و گفت.

- اما همه آدما بد نیستن. اون از بچگی مراقبم بود هیچی واسم کم نذاشت. من باید پیداش کنم.

کرانش:« اوهو خانومو باش. خو بگو بینم اونکه مراقبت بود، پَ حالا چرا پیشش نیسی؟ ها؟ نکنه جات گذاشته؟
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #54
پارت 50

لیزا سکوت کرد چون می‌دانست کرانش راست می‌گوید. سرش را پایین انداخت که همه گربه‌ها با صدای بلندی خندیدند و دوباره انسان‌ها را به تمسخر گرفتند. کرانش دستش را روی کراواتم کشید و گفت.

- داشمون باکلاسه! توئم دنبال آدمتی؟

- نه. من از آدمم جدا شدم و شش ساله تنها زندگی می‌کنم اوایل خیلی سخت بود اما الان دارم باهاش کنار میام

- خو نه خوشم اومد! جنمو داری. بیا پیش خودمون کار کن بهت پروبال می‌دیم گرفتی که؟ پر و بال! چیزی که آدما نمی‌دنت اونا فقط زندونیت می‌کنن. هوی خانم قشنگه برو طبقه بالا استراحت کن فکراتو بکن خواستی بری پیش صاحبت خوش رفتی نخواستی اینجا خونه همه گربه‌هاست و ما در خدمتیم. توئم بیا پهلو خودم استراحت کن.

با صدای بلندتری رو به همه گفت.

- بروبچ به کارتون برسین.

چندنفری سمت توپ‌ها رفتند و مشغول بازی شدند، تعدادی مشغول نوشیدن بودند و می‌خندیدن و افرادی هم تلوزیون تماشا می‌کردند البته گروهی با پنبه تشک می‌ساختند، یادم باشد راجب این کار بیشتر سوال بپرسم. لیزا بالا رفت و من همراه با کرانش از در چوبی و بزرگی عبور کردم و به سه در دیگر رسیدم. اولین در را باز کرد و وارد شد و پشت سر او من داخل شدم. یک تخت بزرگ و زیبا آن گوشه بود و عکس و تابلوهای گربه‌ها در سرتاسر اتاق دیده می‌شد. یک پنجره ریز که می‌شد ترک دیوار نیز نامید، رو به خیابان قرار داشت و نمای اتاق را جالب می‌کرد.

کرانش روی مبل سیاه و راحتی خود نشست و به کنار خود اشاره کرد تا بنشینم. این اتاق جز تخت و میز و یک مبل، چیز خاصی نداشت اما در نگاه اول جذاب بود. کنار کرانش نشستم که گفت.

- ژویین از قیافت پیداست آدم حسابی هستی مطمئنم همکاری خوبی می‌کنیم.

- شما کارتون چیه؟ چطور شکم این همه گربه رو سیر می‌کنین؟ راستی اون پنبه‌ها چی بودن؟

- رفقا واس سرگرمی با اون پنبه‌ها تختو تشکو همچین چیز میزایی می‌سازن. کلا هرچی می‌بینیو خودمون ردیف کردیم اینجا جز آشغالدونی هیچی نبود! و اما غذا ، به نکته خوبی اشاره نمودی اما وقتی عضوی از ما شدی رازشو می‌گم الان وقتش نی. شیرساده یا کاکوئی؟

- ساده

- هوی ریزون...شیرساده بیار دوتا باشه

گربه قدکوتاه و سیاه رنگی سریع اطاعت کرد و با همان سرعت بالا از اتاق خارج شد. عجب گربه سبک و سریعی !

- راسی زیاد باکلاس می‌زنی مال یک پسر اشراف مشراف بودی؟ چی شد انداختت بیرون؟

- اشراف نه اما خانواده با ادبی بودن و منم با آموزش اونا تربیت شدم...حالا ماجراش طولانیه.

ریزون شیرها را روی میز گذاشت و روی زمین نشست. با آن دو چشم کوچک سر تا پایم را بررسی کرد و تا خواستم شیر را بنوشم، تند تند شروع کرد به سخن گفتن.

- تو کی هستی اهل کجایی؟ چرا اینجایی؟ صاحبت کی بود؟ اومدی بمونی یا اومدی بری؟ چرا اومدی؟ اون گربه خانم کیت بود؟ اون اهل کجاست؟ اومده بمونه یا اومده بره؟ اسمش چیه؟

کرانش لیوان را روی دهان ریزون انداخت و رو به من گفت.

- ببخش داش این ریزون ما یوخته سریع زر می‌زنه. کلا مدش رو دور تنده! راه رفتن حرف زدن کار کردن همه چیش تنده! یک نمه غیرقابل تحمله که اراده کنی جیک ثانیه خفش موکونم.

ریزون لیوان را روی زمین انداخت و با اخم‌های درهم نگاهش را بین من و کرانش گرداند.

- پس آقا ریزون کلا رو دور تنده. ریزون جان من ژویینم اونم لیزا اومدیم واسه پیدا کردن یک مسیری شاید موندیم شاید نه.

- اعع؟ منم ریزونم البته ملقب به داش برقی کوچیک شمام دیگه درکل کار بار هرچی بود، به من باید بگی به کسی بگی نه من نه تو و نه تو نه من! راستی می‌دونی اولین نفری بودی که به همه سوالام جواب دادی هیچکس با من زیاد حرف نمی‌زنه هرچی میگم دکمه خاموشو می‌زنه اصلا نمی‌دونی چه حالی داره ولی حالا کارشون بیفته میگن ریزون جون اینو میاری؟ اون وقت منم نمیارم بعد...

کرانش:« داش ریزون بیرون کارت داشتن برو ...»

ریزون با سرعت رفت و در را بست. الحق که پرحرف بود و آنقدر سریع سخن می‌گفت یک کلمه از سخنانش را نمی‌فهمیدم. شیرا را تمام کردم و لیوان خالی را روی میز گذاشتم کرانش بلند شد و گفت.

- ما رفتیم داش استراحت کن واس شام صدات می‌زنم

- ممنون

- وظیفه برادریمونه اق گلی.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #55
پارت 51



مارالیا

قهوه ساز را روشن کردم و سپس روی مبل نشستم. یک کاغذ برداشتم و سوالات را رویش نوشتم. تنها نور خانه، نور کم سوی آباژور بود. درکل من به تاریکی عادت داشتم و از نور زیاد خوشم نمی‌آمد فقط اندکی نور برای دیدن اطراف نیاز بود و بس. اصلا این همه تجملات و زرق و برق و نور به چه کار می‌آمد؟ دقیقا مانند شیرینی زیاد به جای اینکه دل را بزند چشم را می‌زد. این زیاده‌روی‌ها برایم بیش از حد آزار دهنده بود. این روزها بیشتر مشغول گرفتن امتحان یا تصحیح امتحان بودم و مواقع بی کاری کتاب شعر می‌خواندم. اصلا دوست نداشتم بی کار بنشینم چون ذهنم دنبال سخنان تلخ و گزنده‌ای می‌رفت که مرورشان دردآور بود. این روزها وقت برای نوشتن رمان زندگیم زیاد بود اما حوصله‌ای نداشتم. قبلا اَرشان بود و از عشقم به او و لحظات زیبایمان می‌نوشتم یا حتی از لحظاتی که با کارامل می‌گذراندم می‌نوشتم اما حال جز مدرسه و دانش‌آموزان چه خبری داشتم که بنویسم؟ خبرهای این روزها بیشتر کسالت آور هستند.

کارم به جایی رسیده که بعد از مدرسه ناهار را می‌خورم و می‌خوابیدم سپس بلند می‌شوم و ساعت را می‌شمارم. زندگی من شده خواب، نوشتن، خواندن، مدرسه. چیزی جز این هست؟ باید تنوعی به این نابودی بی پایان می‌دادم. خودکار را کنار گذاشتم و اندکی چشمانم را مالیدم. روی مبل ولو شدم و پتوی گرمم را روی خود کشیدم. چقدر این مبل را دوست داشتم، راحتی و نرمی‌ای که داشت یک تخت نداشت.

فردا قرار بود خانواده‌ام برای دیدنم بیایند و چندمدتی بمانند شاید این اندکی از آرامش مسخره زندگیم کم کند. هیچ گاه چنین زندگی آرام و ساکتی را نمی‌خواستم. انقدر سکوت واقعا نوبر بود. با صدای زنگ در، سریع بلند شدم و کمی ظاهر آشفته‌ام را سامان دادم. کش موهایم را بستم و آبی به صورتم زدم که صدای در دوباره بلند شد.

با باز کردن در، سام را دیدم. این بار موهایش را از بالا بسته بود و یک کت و شلوار آبی با لباس سفیدی پوشیده بود و تیپ رسمی و جذابی داشت. بوی ادکلنش تا مغز و استخوانم نفوذ کرده بود. ظاهر جدی خود را حفظ کردم و گفتم.

- سلام سام. کاری داشتی؟

- میشه بیام تو؟

- برای چی؟

- یکم بی ادبی نیست رفتارت معلم؟

معلم را از عمد غلیظ بیان کرد! کنار رفتم که وارد شد. در را بستم و سمت اتاق رفتم. عجب ظاهری! یک لباس سبز رنگ و نازک بلند با شلوار لی پوشیدم و موهایم را با موگیر از بالا بستم و رژ قرمزی به لبانم زدم اما چندان پررنگ نبود. حال چشمان عسلیم و پوست سفیدم بیشتر جلوه می‌کرد و مانند حیوان وحشی موهای سیاهم مقابل صورتم نبود. وارد پذیرایی شدم و دوتا لیوان قهوه روی میز گذاشتم. سام با لبخند نگاه کوتاهی به من انداخت و سمت مبل من آمد. خواستم بلند شوم که با دستش مرا نگه داشت و رویم خم شد.

- ماری منو می‌بینی؟

- منظورت چیه سام؟ برو عقب

- می‌بینی یا نه؟

- آره می‌بینم

- اشتباه جواب دادی! نمی‌بینی تو کوری تو یک خودخواه به تمام معنایی.

دستانم را مشت کرده بودم و تند تند نفس می‌کشیدم. سرم روی مبل بود و سام کاملا رویم خم شده بود و صورتش با فاصله اندکی از صورتم قرار داشت. چقدر نفس‌های داغ و سوزانی داشت. باید لیوان را از روی میز برمی‌داشتم و روی سرش می‌کوبیدم؟ اما این عاقلانه نبود.

- ماری من دارم روز به روز دیوونه میشم می‌فهمی؟

- نه

- باید بفهمی! هر روز که ازم دوتر می‌شی، هر روز که نادیدم می‌گیری، هر روز که نگاهتو ازم می‌دزدی حالم رو بدتر می‌کنه. من عاشقم جرم نکردم که اینطوری می‌کنی.

لحنش اندکی آرام شده بود اما هنوزخشمگین بود. سریع از من دور شد و یک نفسه کل قهوه‌اش را نوشید. دستی به موهایش کشید که تارموهای ریزی از کش بیرون آمدند. روی مبل صاف نشستم و به دنبال سخنی گشتم تا این سکوت مضحک را نابود سازم. او عاشقم بود اما باید در مقابل این عشق چه می‌کردم؟ باید آن را می‌پذیرفتم یا باز رد می‌کردم؟ بی رحمی بود اما باز گفتم چقدر نامردانه تکرارش کردم! برای چه به او وقت نمی‌دادم؟ برای چه پسری به این خوبی را از دست می‌دادم؟ آه مارلیا آه!

- فراموشم کن

- باز که اینو گفتی

- برو بیرون

- دیالوگ‌هات تکراری شدن خانم!

- گفتم برو بیرون

- هه کور خوندی

- چی؟

او مرا گرفت و به دیوار تکیه داد و روی صورتم با صدای بلندی غرید!

- کور...خون...دی! تو مال من میشی چه بخوای چه نخوای

به راستی که از چهره جدیدش ترسیده بودم و دیگر نمی‌شد ظاهر جدیم را حفظ کنم. کتش را برداشت و با سرعت بیرون رفت و در را محکم کوبید. عجب شب ترسناکی! روی زمین سر خوردم و سرم را روی دستانم گذاشتم. نمی‌توانستم از نوع شروع کنم من هنوز در باتلاق گذشته گیرافتاده بودم. نه می‌شد پیش اَرشان برگردم نه به دنبال شخصی جدید. دیوانه بودم، واقعا دیوانه بودم!
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #56
پارت 52



امروز یک روز متفاوت بود، نمی‌دانم چرا اما احساس شعف و شادی می‌کردم گویی کیلو کیلو انرژی درونم جاسازی شده بود. نوع دیگری به دنیا نگاه می‌کردم، انگار امروز یک روز دیگری بود، خورشید زیباتر می‌درخشید ، هوا دلپذیرتر بود و انسان را وادار می‌کرد ناخواسته نفس عمیقی بکشد. پرندگان روی درخت‌ها نشسته بودند و آواز سر می‌دانند. این‌ها تخیلات من بود یا یک حقیقت؟ نمی‌دانم اما امروز روز خوبی بود.

مانتوی لیمویی رنگم را با یک لشوار لی پوشیدم و شال لیمویی رنگم را به شکل کراوات دورگلویم بستم. موهایم را از بالا بافتم و سمت چپم انداختم و یک رژ صورتی کمرنگ به لبانم زدم. برخلاف همیشه یک تیپ نوجوانانه و زیبا زده بودم بی شک دانش‌آموزان با دیدن چهره امروزم تعجب خواهند کرد. امروز می‌خواهم بشوم همان مارالیای کودکیم! همان دختر قبل از آشنایی با اَرشان یا بهتر بگویم جدایی از اَرشان. یک گل تازه شکوفا شده و خوش بو! من از پژمرده‌های زنده مانده خوشم نمی‌آید. گویی بعد سال‌ها باران پایان یافت و با اندکی نور این گل شکوفا شد.

سوار ماشینم شدم و آهنگ را زیاد کردم. سرایدار آپارتمان که مردی چاق و ریش سفید بود و بسیار مرد مهربانی بود و حدودا پنجاه سالش می‌شد، نزدم آمد و گفت.

- امروز حس می‌کنم فرق کردینا

- شایدم واقعا فرق کردم

- شنیدم خانوادتون میان شاید واسه اینه

اما حتی آمدن آنها یادم نبود. لبخندی زدم و سری تکان دادم که با عجله گفت

- ببخشید ببخشید الان در رو باز می‌کنم

- خواهش می‌کنم

او سریع در را باز کرد و من وارد خیابان شدم. شلوغ بود مثل همیشه. دما بیش از اینکه داغ باشد رطوبت بالایی داشت. این رطوبت فضا را اندکی دلگیر می‌کرد اما با این حال من قصد نداشتم احساس خوبم را نابود سازم باید هرطور شده آن را تا شب حفظ می‌کردم به خصوص که خانواده‌ام را هم خواهم دید. پشت چراغ قرمز ایستادم و آرام آهنگ را زمزمه کردم که نگاهم به ماشین کناریم قفل شد. سه پسر نشسته بودند که موهای راننده نسکافه‌ای رنگ بود و شباهت زیادی به اَرشان داشت اما او نبود زیرا خالکوبی اژدها روی بازویش نقس بسته بود و چشمان آبی رنگی داشت. با اخم به مقابلم خیره شدم که صدای همان پسر بلند شد و شیشه را بیشتر پایین داد.

- اوه خانم خوشگله کجا میری برسونم؟

از سخن مسخره‌اش خنده‌ام گرفت که خود متوجه سوتیش شد

- مثل اینکه به دخترایی که کنار خیابون راه میرن زیاد تیکه می‌ندازی و این حرفو حفظ کردیو تکرار می‌کنی نه؟ اما خب من از اوناش نیستم هم ماشین دارم و هم خونه! بچه هم نیستم یادبگیر با بزرگ‌تر از خود درست حرف بزنی.

او کمی جاخورد که پسر عینکی کناریش زبان باز کرد.

- اوهو خانم ظاهرت که بچه می‌زنه؟

- ظاهرم! به نکته خوبی اشاره کردی .

چراغ سبز شد که با سرعت شروع کردم به حرکت کردن. آنها پشت سرم تعقیبم می‌کردند و نیش هرسه باز بود. چقدر دوست دارم امروز حال بعضی‌ها را بگیرم تا بدانند این مارالیا بسیار خطرناک است درکل امروزم نباید بابت هیچ شخصی خراب شود امروز باید بهترین روز زندگی من بعد از این شش سال باشد نمی‌گذارم کسی خرابش کند. پایم را تا ته روی گاز فشار دادم و بدون هیچ ترمزی با سرعت کوچه‌ها را طی کردم و به میدانی رسیدم و با سرعت بالایی میدان را سه بار دور زده و در یک کوچه باریک که سه راه داشت، وارد شدم و از سمت چپ حرکت کردم و سپس از سمت راست و در آخر از وسط عبور کرده و وارد یک خیابان بزرگ شدم. هیچ اثری از آنها نبود. چقدر ماهرانه جا ماندند. مقابل مدرسه ایستادم و با کفش پاشنه بلند و سیاه رنگم تق تق کنان در راهروی بزرگ و تمیز مدرسه، گام برداشتم. آقای مدیر که مردی سی ساله بود و موهای بوری داشت و همیشه تیپ رسمی می‌زد، با دیدنم جاخورد و با یک لبخند سمتم آمد.

- سلام خانم معلم اول نشناختم.

- صبح بخیر آقای مدیر. عادت می‌کنین

- این تیپ بیشتر بهتون میاد بزنم به تخته سی سال جوون‌تر شدین

- یعنی اگر سی سال به عقب برگردم که بچه میشم

- نه یعنی...

- متوجه شدم

آقای مدیر لبخند جذابی زد و دستی به کت سیاه رنگش کشید که نگاهم سمت گل رز کوچک داخل جیبش کشیده شد و با لخبند به گل اشاره کردم.

- شمام تفاوتی کردین

-گفتم بهتر میشه

- بله بهتر شده. با اجازه برم سرکلاسم

- بفرمایین مزاحم نمیشم

از کنار آقای مدیر عبور کرده و سمت کلاس راهی شدم. او مرد خوبی بود و بسیار مهربان و بخشنده بود ، بخشنده بودنش در رابطه با دانش‌آموزان به شدت شلوغ، کاملا ملموس بود. همیشه تیپ مجلسی و زیبایی داشت و معمولا یک عینک دودی آبی رنگ هم روی چشمانش بود که صرفا به دلیل ضعیف بودن چشمانش آن را به کار می‌برد. پوست سفید و موهای بورش نیز جذابیتش را بیشتر کرده بودند. البته همیشه برایم جای سوال بود که چگونه یک مدیر می‌تواند سی ساله باشد؟ اما با دیدن عملکرد قوی او و مدیریت خوبش پاسخ سوالم کاملا داده شد. وارد کلاس شدم که با صحنه عجیبی رو به رو شدم.

مارال و سودا دست به یقه شده بودند و پسرها سوت می‌زدند و سام با فریاد آن دو را جدا می‌کرد . همه با دیدن من سرجای خود نشستند. با جدیت وارد شدم و کیفم را روی میز گذاشتم. نه مارایلا امروز باید روز خوبی باشد، نباید امروز با هیچ چیز خراب شود شده با چنگ و دندان باید امروز را تا شب خوب نگهداری. نفس عمیقی کشیدم و گفتم.

- دعوا سر چی بود؟

سکوت... و برای بار دوم با لحنی محکم‌تر پرسیدم.

- سر چی بود؟

سام از سرجایش بلند شد که با نگاهم به لبانش، منتظر سخنش ماندم. تا به حال دقت نکرده بودم که لبان قرمز و زیبایی داشت.

- خانم سودا فکر کرد من با مارال دوستم و دعوا شد

- مگه دوست بودن تو با مارال به سودا ربطی داره؟

- نه! راستش دوستی من با کسی ، نه به مارال ربط داره نه سودا چون من عاشق هیچکدوم از هم کلاسیام نیستم و نمیشم! اینو باید بفهمن!

این سخن اندکی به من نیز کنایه می‌زد اما سعی داشتم آن را نادیده بگیرم. نگاه پرسشگر م را به مارال و سودا، دوختم اما بدون شنیدن پاسخی از آنها ، شروع کردم به سخن گفتن.

-شما دونفر ، برای عاشق شدن خیلی زوده اینو باید بفهمید. اینجا کلاس درسه نه کلاس عاشقی. درضمن آدم نباید به خاطر عشقش با کس دیگه‌ای بجنگه چون اگر اون فرد عاشقش باشه اصلا نیاز نیست برای به دست آوردنش جنگید. اگر واقعا سام عاشقتون باشه چرا باید نگران این باشین که با کی دوسته با کی نیست؟ وقتیم که عاشقتون نیست چرا باید براش بجنگین؟ آدم برای چیزی می‌جنگه که مال اون باشه. هیچی با جنگ مال تو نمیشه اما برای حفظ چیزی که داری باید بجنگی. می‌دونین چرا میگم با جنگ به دست نمیاد؟ چون این کشور نیست این عشقه و در عشق به اجبار کسیو نمی‌تونی مال خودت کنی، با جنگ کسی عاشقت نمیشه کسی مال تو نمیشه. پس بیهوده وقت من و کلاس رو نگیرین و هم دیگه رو به خاطر کسی که نگاهتونم نمی‌کنه نکشین! به جاش به اطرافتون نگاه کنین. کره زمین پر ازآدمه، خوب یا بد، کلا همه جور آدم به اندازه کافی هست که بشه عاشق یکی دیگه شد. پس نگین این نشد هیچکس ! این نشد هزاران انسان دیگم هستن الکی وقتتونو هدر ندین و ارزشتونو پایین نیارین. به خاطر خودتون میگم.

همه سکوت کرده بودند و به سخنانم گوش می‌دادند. به راستی این‌ها از کجا در آمد؟ یعنی اَرشان نباشد شخصی دیگر؟ به تخته سفید تکیه دادم و دستانم را داخل جیب مانتوی لیمویی رنگم فرو بردم. لبخندی زدم و از ظاهر جدی خود بیرون آمدم.

- خب بچه‌ها امروز از درس خبری نیست به جاش به خاطر این همه زحمت و امتحان یک تفریح براتون در نظر دارم. پس آماده بشین که به یک اردوی کوتاه بریم.

آن سکوت جایش را به جیغ و داد کشیدن، داد و همه یک صدا نامم را فریاد زدند. چقدر برای دانش‌آموزان گردش و تفریح لذت بخش بود نه به خاطر اینکه بیرون نرفته بودند، نه! بلکه آنها گردش با فضای مدرسه و همراه دوستانشان را دوست داشتند و من زمانی که پشت این میز می‌نشستم یک اردوی چندروزه آرزویم بود. سام از جایش بلند شد و گفت.

- میشه من نیام؟

با لبخند به سام خیره شدم و تصمیم گرفتم بین او و دیگر دانش‌آموزانم فرقی نگذارم. ماجرای ما بیرون از مدرسه عجیب بود داخل مدرسه او یک دانش‌آموز بود.

- خیر نمیشه

سام لبخندی زد و سرجایش نشست گویی خوشحال شد که مخالفت کردم. سودا و مارال پکر وسایل خود را جمع کردند و من نیز سمت اتاق مدیر رفتم تا موضوع را به او بگویم.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #57
پارت 53



اتوبوس آرام درحال حرکت کردن بود و دانش‌‌آموزان مشغول آهنگ خواندن بودند. سرم را به صندلی تکیه داده بودم و ماشین‌های ریز و درشت را که با عجله حرکت می‌کردند، نگاه می‌کردم. سام کنارم نشست و لیوان قهوه را سمتم گرفت که با تشکر لیوان داغ را از او گرفتم. موهایش را باز کرد و دور شانه‌اش ریخت و عینک دودی سبز رنگ را روی سرش گذاشت. رنگ چشمانش با رنگ عینک همخوانی زیبایی داشت و چهره او را خواستنی‌تر جلوه می‌داد. واقعا لایق بهترین‌ها بود نه دختری ساده که سه سال از او بزرگ‌تر است. دستش را به سمت دستم اورد که خواستم سریع دستم را بکشم اما محکم‌تر گرفت.

- معلم من عاشقتم اینو کی می‌خوای بفهمی؟

- من واست مناسب نیستم اینو کی می‌خوای بفهمی؟

- هیچ وقت معلم، هیچ وقت.

او پسر یک دنده و لجبازی بود اما اینجا جایش نبود برای همین سکوت کردم و سعی نکردم دستانم را از مشت گرمش بیرون بکشم هرچند بیرون کشیدنش هم غیرممکن بود. باز خوب است در خفا هستیم و کسی مارا نمی‌بیند. اندکی شیشه را پایین دادم که سوز سردی به پیشانیم خورد و موهایم را پراکنده ساخت. من زیبا می‌بینم و تو را زیبا می‌خوانم که تو نیز باور به زیبا بودن داشته باشی و برایم همان زیبای هفت عالم شوی. متن دل انگیزی بود و هر زمان که به چیز زیبایی می‌رسیدم این را زمزمه می‌کردم. کنار جاده سرسبز بود و درختان با طراوت‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدند. کم کم مدارس داشت پایان می‌یافت و بوی تازگی به مشام می‌رسید. از همان بوها که شبیه بوی عطر پیرهن مادربزرگم بود، بوی برنج تازه دم کشیده، بوی ریحون پدربزرگ، بوی سبزی کوکوی مادرم، همه این‌ها برایم به معنای تازگی بود. به دستم که در دستان سام گیر افتاده بود، چشم دوختم. حواسش به دستانم بود و لبخند زیبایی روی لبانش نقش بسته بود.

باید روز تازه‌ام را با او شروع می‌کردم؟ آیا این فصلی نوع برایم رقم می‌زد؟ باید قبولش می‌کردم یا خیر؟ خواستم نگاهم را بدزدم که دستم را بالا برد و بوسید. قلبم فرو ریخت اما خودم را عادی جلوه دادم. گرمم شده بود، داغ کرده بودم و ضربان قلبم بیش از حد معمول شده بود. این احساس را برای اولین بار وقتی داشتم که اَرشان پیشانیم را بوسیده بود. یعنی آن احساس دوباره درحال تکرار شدن بود؟ لبم را گاز گرفتم که سام نزدیک شد و گفت.

- معلم نگو دلت منو نمی‌خواد که باور نمی‌کنم. اخه کجا شیرین‌تر از من پیدا می‌کنی؟ چرا انقدر ردم می‌کنی؟ چرا هردومونو اذیت می‌کنی؟

به خاطر خودت بود نه به خاطر من.

- سام حدت رو بدون و دستم رو ول کن فقط چون پیش بچه‌هاییم چیزی بهت نمیگم.

ناامید شد و دستانم را رها کرد. صاف نشست و به مقابلش خیره شد. می‌دانستم با او بد می‌کنم اما چاره نبود باید مرا رها می‌کرد و به دنبال شخص دیگری می‌رفت. مارال سمتمان آمد و رو به سام کرد و با لبخند زیبایی ، گفت.

- می‌دونم عاشقم نیستی سام ولی من خیلی می‌خوامت. خانم معلم گفت نباید واسه کسی که برات نیست بجنگی. اما من واسه به دست آوردنت می‌خوام بجنگم

سام لبخند زد و دست مارال را گرفت و گفت.

- بهت یک فرصت میدم تا امروز تو اردو منو داشته باشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #58
پارت 54

چشمان مارال برق زد و سام بلند شد و همراه با او رفت جایی دگر بنشیند. از دستم دلخور بود و برای تلافی چنین می‌کرد اما نباید به خاطر تلافی دختر را امیدوار کند. در هر حال خوشحال بودم که از کنارم رفته و اصلا احساس حسادت نمی‌کردم. چرا باید دروغ بگویم؟ من از سام خوشم می‌آمد و حتی شاید عاشقش شده بودم، عاشق این همه احساس پاک و لطیفش، عاشق مهربانی و محبت‌هایش، اما من در زندگی بر اساس یک قانون پیش می‌روم ، عقل جلوتر از قلب. پس باید عقلم را دو دستی بچسبم و قدمی برندارم که تهش سیاه چال باشد. اتوبوس مقابل جنگل زیبایی متوقف شد که پایین آمدیم.

یک جنگل سرسبز که رودخانه خوش صدا و آبی رنگی از کنارش عبور می‌کرد. فضا توسط درختان حالت سایه داشت و نور آزار دهنده نبود.

وسط جنگل ایستادم و گفتم.

- چادرهاتونو پهن کنیم امروز اومدیم خوش بگذرونیم.

مارال:« چشم خانم»

سوین:«میگم خانم اینو میشه خورد؟»

به رودخانه اشاره کرد و این سوال را پرسید، خواستم پاسخ دهم که سودا گفت.

- نه نوشیدنیه

پسرقد بلند و مو سیاهی برای طرفداری از سوین گفت.

آکان:« از شما پرسید ؟»

جمال:« خب خب بسه معلم داره جوری نگاه می‌کنه انگار هممون خلیم»

- نه شما گلین منتها توی جنگل بین این همه زیبایی ابهت گل بودنتون رو از دست دادین

سودا:« بزنیم به تخته چی گفتن هر سخنشون یک متن زیباست»

سوین:« تخته کجاست»

سام:« از اونجایی که همه درختا مصنوئی هستن درختی اینجا نیست»

مارال:«فدای کنایت بشم»

اخمی کردم و با جدیت گفتم

- خداروشکر قصد چادر پهن کردن ندارین . می‌خواین گرسنه بمونیم؟ بساط کبابم آماده کنین زود زود.

همه سریع متفرق شدند و من نیز چند چوب که روی زمین افتاده بودند، جمع کردم و آتش خوبی ساختم. نمی‌دانستم جنبه زندگی در طبیعت را هم دارم. سام مقابلم مارال را بوسید و مارال نیز سرمستانه خندید. احساس می‌کنم مارال در همین یک روز دیوانه او خواهد شد. گویی سخن سام را که گفت فقط امروز را برای اوست جدی نگرفته بود. سمت دیگری رفتم و به دخترها که جوجه به سیخ می‌زدند، دستی زدم و گفتم.

- آفرین دخترا ببینم چه می‌کنین

جمال:« خدا به دادمون برسه قراره چی بپزیم»

- چیزی نمیشه فوقش دخترا کبابو بد می‌زنن میفته یا فوقش پسرا کبابو می‌سوزنن مگه نه؟

آکان:« بعد فوقش گرسنه می‌مونیم؟»

- نه فوقش گیاه خوار میشیم علف می‌خوریم

همه با صدای بلندی خندیدند که آکان نگاه چپی به من انداخت. او پسر جذاب و خوش تیپی بود و بیشتر زیباییش به خاطر قدبلندش بود که به خوبی به او می‌آمد. جمال هم پسر ریزاندام و تقریبا چاقی بود که چهره ساده‌ای داشت و اگر لب‌هایش اندکی بزرگ‌تر می‌شدند بی شک ایده آل می‌شد. سوین هم دختر موفرفری و سفید پوست بود. و هردو گونه‌اش به شکل زیادی قرمز بود گویی با رژ به گونه‌هایش دایره کشیده باشد البته این چندان هم بد نبود ظاهر سوین را بامزه نشان می‌داد. سودا هم خوشگل بود اما چهره خشکی داشت. موهای بنفش رنگش اندکی به ذوق می‌زد چون من از این رنگ خوشم نمی‌آمد اما درکل ظاهر خوبی داشت. سام آمد کنارم و آرام گفت.

- چی شد طاقت نیاوردی ببینی کنار یکی دیگه هستم؟

- نه برام مهم نیست اتفاقا آرزوی خوش بختی می‌کنم برات.

- آهان. باشه معلم

سام سیخ‌ها را گرفت و سمت آتش رفت که پشت بندش آکان رفت اما جمال گویی غرق شده بود در رویایی عجیب. اُرهان به سرعت برق کنار سام ایستاد و شروع کرد به باد زدن کباب‌ها. کنارمارال نشستم که با ذوق به سام نگاه می‌کرد. دوست داشتم به او تذکر دهم که زیاد به سام دلنبندد او فقط بازیچه سام است اما... نتوانستم و اگر می‌توانستم هم نمی‌گفتم. مگر آن همه درکلاس سخن گفتم شنید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #59
پارت 55





- آقای رادمنش آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائمی خانم رویا پیروزفر در بیاورم؟

مارالیا چرا باید به جای این رویایی که حکم کابوس را برایم داشت، تو نبودی؟ همسر من باید تو می‌شدی. درست بود اینگونه رهایم کنی و بروی؟ درست بود زندگیم را به لجن بکشی؟ دست‌هایم را مشت کردم و با سردترین حالت ممکن، پاسخ دادم.

- بله

صدای دست زدن‌ها و جیغ و دادها بلند شد. رویا دستان سفید و زیبایش را روی دستان بزرگم گذاشت و محکم فشورد. به چشمانش خیره شدم. کشیده و عسلی رنگ نبود، من عاشق چشمان کشیده و عسلی مارالیا بودم. این‌ چشمان سیاه و بادامی بودند! گویی دوسیاه چال بود برای زندگی جدیدم. پوست سفید توپولی داشت که خواستنیش می‌کرد اما نه برای من. اندام ظریف و زیباش را بلند کرد که من نیز همراه با او بلند شدم. دست در دست هم حرکت می‌کردیم . اشک شوق در چشمان مادرم جاخوش کرده بود. اگر می‌دانست دل پسرش درحال سوختن است این چنین شاد نمی‌شد.

- الهی خوش بخت بشی پسرم

مادر دستبند ظریف و زیبایی به عروسش هدیه کرد و پیشانی رویا را بوسید. لبخندی زدم و به مادرزنم که ساعت زیبایی به من هدیه می‌داد، خیره شدم و تشکر کردم. چاق بودن خانوادگی بود پس . مادرش هم چاق بود و پدرش که دیگر شکمی داشت بزرگ‌تر از شکم زن حامله. اما چهره همه بامزه بود. مادر رویا سیمین خانم، دقیقا مانند رویا بود فقط سفید نبود. پدرش هم ابروان پیوندی داشت و ظاهر جدی‌ای به خود اختصاص داده بود. در ماشین دویست و شیش آبی رنگ را باز کردم که رویا نشست و سپس خود نشستم. رویا دستی به شال سفیدش کشید و گفت.

- مانتوم خوشگله؟

- خوبه

- اَری جون

- درست صدا بزن

او اندکی اخم کرد و دیگر چیزی نگفت. می‌دانست چقدر سرد برخوردم و این را پای مغرور بودنم می‌گذاشت اما خبر نداشت قلبم برای شخص دیگری می‌تپد. چه دختر خوش خیالی! واقعا چگونه حاضر شد با کسی ازدواج کند که دوستش ندارد؟ البته نامزد، فعلا ازدواجی در کار نبود. به مانتوی سفید و بلندش که طرح گل آبی رویش به کار رفته بود، نگاهی انداختم. واقعا زیبا بود و من تا به الان توجهی به مانتو نداشتم. ماشین را روشن کردم که با عشوه ، گفت.

- میشه بریم یکمی بگردیم بعد بریم خونه ما؟

- خونه شما چه خبره؟ خستم باید استراحت کنم

- وا خب مهمونیه دیگه

- الان کجا بریم؟

- پارکی جایی. یک پارک می‌شناسم آدرس میدم بریم اونجا

- باشه

سمت پارکی که رویا گفت حرکت کردم. صدای ضبط تا ته زیاد بود و رویا با لبخند سرش را از پنجره بیرون برده بود. او با زیبایی و ظرافتش نمی‌توانست عاشقم کند من هنوز در بند عشق شخص دیگری می‌سوختم. در این مدت مادر مجبورم کرد همه چیز را سریع پیش ببرم. یک شب از سرکار به خانه آمدم و خسته به اتاق رفتم و روی تخت کت و شلوار سیاه با لباس جیگری رنگی دیدم. مادر سمتم آمد و با لبخند به لباس اشاره کرد تا آن را بپوشم. اگر برای مارالیا بود با دقت بیشتری می‌پوشیدم اما برای شخص دیگری نه.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #60
پارت 56

مقابل آیینه ایستادم و کت و شلوار را پوشیدم و یک عطر تلخ و بد بو زدم تا دختر را از خود برانم. سوار ماشین شدیم و با سرعت سمت خانه آن دختر حرکت کردم. در مسیر مادر مدام از کدبانو بودن و زیبایی و خوبی دختر تعریف می‌کرد. نمی‌دانست مارالیا یک دختر بامزه و زیبا بود که دلم را برده بود. بلند می‌خندید و با کارهای خود مرا نیز به خنده وا می‌داشت. چشمان عسلیش دنیایم بود، آغوش شیرین و نرمش سرای من بود. اصلا مگر بهتر از او پیدا می‌شد که انقدر تعریف می‌شنیدم؟

خلاصه به خانه آنها هم رفتیم و به خوبی استقبال شد. وارد اتاق که شدیم هرکاری کردم آن دختر از من بدش بیاید. به تابلوی نقاشی‌هایش که روی دیوار نصب بود، خیره شدم و گفتم.

- خوب نمی‌کشی

با لبخند کنارم ایستاد و گفت

- به نظر خودمم خوب نیستن ولی سعی می‌کنم بهتر بشم

- استعداد نداری

- خب میرم دنبال یک کار دیگه

این جواب نداد. روی تخت نشستم و به دکوراسیون اتاق خیره شدم. تخت صورتی و کمدهایی سیاه و فرش قرمز با طرح یک دختر زیر درخت گیلاس. درکل اتاق دخترانه و زیبایی داشت.

- چقدر اتاق بچگانه‌ای

- خب بچم ولی با شما بزرگ میشم

خلاصه در مقابل هرکار زشتم یک جواب خوب داشت. در آخر منصرف نشد و با او عقد کردم. به همین تلخی و به همین بدی. چقدر می‌توانستم مقابل پدر و مادرم ایستادگی کنم؟ آنها تحمل انقدر بد بودن پسرشان را داشتند؟

تا چشم باز کردم رویا را کنار خود زیردرختی دیدم که برای اولین بار با مارالیا آشنا شده بودم . چقدر زیر این درخت با او خاطره داشتم. احساس خفگی می‌کردم. همان روز مارالیا را زیر این درخت گرفتم

***

- وای وای ببین کی می‌خواد در بره موش کوچولو؟

مارالیا خنده‌ای سر داد و دست از تقلا برداشت. او را به خود نزدیک کردم و هیچ راه فراری نداشت. زیر درخت نشستم و مارالیا را روی پایم نشاندم.

- کسی می‌بینه خب

- ببینه خب

- تو خلی

- شک داری فندقم؟

- جدی جدی ول کن دیگه

- شوخی شوخی نمی‌کنم

مارالیا با مشت‌هایش به سینه‌ام کوبید که او را محکم‌تر گرفتم.

***

با تکان دست رویا، به خود آمدم.

- میای زیر این درخت بشینیم؟

- بریم پیش مامانت بهتره.

- اخه

- بریم

دستان رویا را کشیدم و سوارش کردم. بغض کرده بودم اما برایم مهم نبود. من بغضم بدتر از بعض او بود، احساس می‌کردم قلبم کنده خواهد شد! باید فریاد می‌کشیدم و اشک می‌ریختم باید مارالیا بود و او را محکم در آغوش خود به بند می‌کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
407
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
26

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین