. . .

انتشاریافته رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. فانتزی
نویسنده: آرمیتا حسینی

ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: ژویین در اثر اتفاقای متوجه تفاوتش نسبت به گربه‌های دیگری می‌شود، بر اساس اتفاقاتی او وارد زندگی پسری به نام اَرشان می‌شود. در آنجا تفاوت بیشتر آشکار می‌شود و ژویین این پله‌ها را یکی یکی بالا می‌رود. مارهای سهمگینی به نام عشق دور زندگی ژویین و اَرشان می‌پیچند و ژویین تصمیم می‌گیرد از دست این مارها خلاص شود اما در نیمه راه متوجه اشتباهاتی که کرده می‌شود و فاصله‌ای نامرئی میان هرسه شخصیت یعنی ژویین و اَرشان و دختری عاشق، کشیده می‌شود بی آنکه آنها بفهمند..



مقدمه دوم
اگر هرشخص خود را جای دیگری بگذارد چه اتفاقی می‌افتاد؟ در اینجا سخن از گربه‌ای به میان می‌آید که پله‌های نامرئی را به سوی آسمان تفاوت می‌چیند و بالا می‌رود.
هرچه بالاتر می‌رود، تفاوت آشکارتر می‌شود . تناب عشقی سرتاسر گوی را در برمی‌گیرد. هرکس به دنبال قطع کردن تناب دیگری است اما زمانی که تناب خودشان پاره شود، با پوچی تمام در دل خاطرات فرود می‌آیند. دو شخصیت، دو بازیگر که در زندگی ژویین نقاشی‌های عجیب می‌کشند هم وارد این گوی می‌شوند. گویی که دیواره‌هایش را نوشته‌هایی عجیب پر کرده است؛ نوشته‌هایی از جنس فاصله‌هایی تاریک، عشق‌هایی فنا شده، و سخنانی همچو زهریک تیر، این نوشته‌ها را کدام یک از بازیگرها پاک خواهند کرد؟ گربه عجیب ماجرا یا دو بازیگر دیگر؟ این گویی هنوز در هوا شناور است و فقط تناب‌های عشق راه نجات را می‌دادنند.



سخن نویسنده: خوب دوستان امیدوارم از این رمان لذت ببرین سعی می‌کنم خیلی ادبی و جذاب بنویسمش این اولین تجربه منه که دارم رمان از زبان یک حیوان می‌نویسم اما خب تجربه شیرینیه دوست دارم دنیا رو از دید خیلیا ببینم، تو این رمان به خیلی از موارد با ذهن به ظاهر کوچیک اما بزرگ گربه می‌پردازم. پس لطفا حمایت کنین


Negar__dff2610314c7d8f2.png
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #41
پارت 37



6 سال بعد

استانبول

هوا بسیار داغ بود و هیاهوی کلاس کلافه‌ام می‌کرد! مگر این دانش آموزان کودک بودند؟ جمعا چهار یا سه سال از من کوچک‌تر بودند. عینکم را از چشمانم برداشتم و نمرات را تصحیح کردم و ورق‌ها را کنارم گذاشتم. نگاهم را به کلاس کوچک و اما با صفایی دوختم که بخش راستش از پنجره‌های بزرگی پر کرده بود که رو به پارک سرسبزی هم قرار داشت. بیست و پنچ دانش آموز دختر و پسر با شلوغی و شرارت مشغول بحث و گفتوگو و قهقه زدن بودند. خوش به حالشان که در چنین فضایی درس می‌خوانند. سوین دختر موطلایی و بسیار خندان و جذاب کلاس بود که بیشتر پسرها عاشقش بودند اما در عین شوخ طبع بودن جدی نیز بود و با کسی گرم نمی‌گرفت! آرام به او که خم شده بود و با صدای بلندی شعر می‌خواند، چشم دوختم. مارال هم با صدای بلندی ادای او را در می‌آورد و پسرها می‌خندیدند، البته همه به جز سام! او پسر جدی و مغروری بود اما مهربانیش از غرورش بیشتر بود.

چشمان درشت و سبز رنگی داشت و موهای طلایی رنگش کمی به تیره مایل بود، او همیشه موهایش را بلند نگه می‌داشت و روی پیشانیش را می‌پوشاند. کتاب در دستش بود اما به من خیره نگاه می‌کرد . امروز تیپ آبی‌ای زده بود که به او خوب می‌آمد. بلاخره با صدای بلندی گفتم.

-خب بچه‌ها تفریح بسه. نمراتتون اصلاح شد اسمتون رو میگم یکی یکی بیاین بگیرین.

اُرهان با صدای بلندی گفت.

-خانم معلم چرا من حس نمی‌کنم شما معلم باشین؟ بیشتر حس می‌کنم هم کلاسیم هستین!

-اُرهان من چهار سال از شماها بزرگ‌ترم و همچین هم بچه نیستم و بیست و یک سال دارم! درضمن درس ادبیم بسیار قوی بود و پرشی خوندم . شما با معلم جوون مشکل دارین؟ راستش بچه که بودم آرزو داشتم معلمم مثل دوستم باشه و سنش زیاد نباشه چون به نظرم ترسناک و بد ریخت به نظر می‌رسیدن از طرفی ارتباط باهاشون برام سخت بود! و معلمای پیر همیشه بی حوصلن. البته این نظر من بود اما تو مثل اینکه از پیرها خوشت میاد.

-نه خانم خواستم تعریف کنم ! شما خانم بسیار زیبا و جوونی هستین!

-چرا بلد نستی چطور تعریف کنی؟

-میشه همراه با ادبیات ترکی اینم یادم بدین؟

لبخند ملایمی می‌زنم و از پشت میز بلند می‌شوم و آرام قدم برمی‌دارم.

-نحوه صحبت بسیار مهمه. وقتی عصبانی هستی باید تند و تلخ حرف بزنی اما فحش ندی! وقتی مهربونی باید از همون اول مهربونی و لطف بی منتت رو تو لحنت نشون بدی! اگر قصد تعریف داری باید با ادب و متانت بدون شوخی مضحک و مقدمه چینی غلط تعریف بکنی مثلا... باید بگم جک تو پسر شیطون و بامزه‌ای هستی و این خیلی خوبه. متوجه شدی؟

اُرهان:« بله پس... خانم مارالیا شما خیلی خیلی خوشگل و جوون به نظر می‌رسین »

-متشکرم

همه با نیشی باز به ارهان نگاه می‌کردند و پسرها برایش ابرو بالا می‌انداختند که خوش بختانه معنایش را خوب می‌دانستم. آنها گمان می‌کنند او عاشق من شده باشد. خنده دار بود! سام نگاهش را به ورق‌ها دوخت و گفت.

-میشه نمراتونم رو بگین؟

-بله حتما

ورق را برداشتم و روی میز بچه‌ها پخش کردم. بیشتر نمرات روی هجده و هفده بود و فقط سه نفر بیست شده بودند که سام جزو آنها بود. کیفم را از روی میز برداشتم و گفتم.

-سام تو به شعر علاقه داری؟

-خودمم گاهی می‌نویسم!

-چه زیبا. می‌تونی یکی از شعرهایی که نوشتی رو بخونی؟

-البته!

سام جلو می‌آید و همه نگاه‌ها رویش زوم می‌شود. به خاطر ادب و رفتار خوش سام و به ویژه ظاهر زیبایش تمام دانش‌آموزان بیشتر البته دخترها دوستش داشتند و به او لقب نخبه کلاس را داده بودند.

Sa oled nagu minu pimeda öö ere kuu!

Mind paelus vaade, et ükski ere täht ei köida enam minu tähelepanu

Ma ei näe isegi ööd



Mu kuu, mida sa mu silmadega oled teinud?

تو مثل ماه روشن شب تاریک من هستی!

من مجذوب این دیدگاه شدم که دیگر هیچ ستاره درخشان توجه مرا جلب نمی کند

حتی شب را نمی توانم ببینم

ماه من ، تو با چشم من چه کرده ای؟

همه دست زدند و سام در جای خود نشست. با صدای زنگ همه از کلاس خارج شدند و من نیز با برداشتن وسایلم از کلاس خارج شدم. تا زمان سوار شدن به ماشین سنگینی نگاه سام را احساس می‌کردم، هرچه تلاش می‌کردم دلیل منطقی‌ای برای نگا خیره او به خود پیدا کنم، چیزی دست گیرم نمی‌شد. خانه من یک پروژه با چشم‌اندازهای شگفت‎‌انگیز، روبروی دریای مرمره و دریاچه Buyukcekmece بود. تقریبا زندگی در آنجا برایم بسیار راحت بود. خانه من در منطقه Buyukcekmece واقع شده است و اطرافش را کافه‌ها و رستوران‌های مختلفی در برگرفته که گاهی برای گذراندن اوقاتم به کافه‌اش می‌رفتم. بلاخره رسیدم و با پارک ماشین در پارکینگ، پایین آمدم. به بدنه ماشین قرمزم که خط ریزی رویش افتاده بود، خیره شدم. آن روز با بی احتیاطی مادر کم مانده بود بمیرم باز بهتر است فیات اگا آسیب زیادی ندیده! (فیات اگا نام ماشینی است که در استانبول به صورت عمده و زیادی تولید می‌شود)

در را باز کردم و وارد خانه شدم. اولین چیزی که می‌خواستم یک بطری آب یخ بود، هوا آنقدر گرم بود که تمام وجودم یک خنکی را می‌تلبید . وارد آشپزخانه که مقابل پذیرایی بود، شدم و بطری را سر کشیدم. با یک نگاه کلی می‌توان فهمید که علاقه خاصی به سبک هنری و آرام و کلاسیک دارم. کاغذ دیواری‌هایم نقش هنری بودند و مبل‌های راحتی و سیاه سفیدم به شکل دایره در پذیرایی چیده شده بود. تلوزیون به دیوار نصب و پوستری با طرح یک پری پشت آن به نمایش در آمده بود و خانه فرش نداشت و زمین سفید و براق خودش را به نمایش گذاشته بود. درکل خانه چندان بزرگی نبود و فقط دو اتاق داشت که یکی اتاق خوابم بود و دیگری اتاق موزیک و هنرم! قفسه کتاب از اشعار و داستان‌های مختلف هم در گوشاگوش اتاق‌هایم حضور داشتند. با آستین لباسم دهانم را پاک کردم و روی دکمه تلفن فشار وارد کردم.

-دخترم حالت خوبه؟ بی کار شدی تماس بگیر عزیزم.

بعدی.

-آبجی باورت میشه چی شده؟ من دارم پدر میشم! رژین بارداه اگر بتونی مرخصی بگیری بیای ایران خیلی خوب میشه.

درحالی که ژله توت فرنگی را از یخچال بیرون می‎‌کشیدم، پیام‌ها را خاموش کردم. آنها گفتند دو ماه دیگر با من می‌آیند اما شش سال است که تنهایی زندگی می‌کنم و راستش اصلا قصد رفتن به ایران را ندارم. دلم برایش تنگ شده اما اینجا بیشتر آرامم. آنجا خاطرات اَرشان را برایم تداعی می‌کند. آه! باز نامش را به زبان آوردم .
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #42
پارت 38



او جادویم کرده بود، جز او کسی را نمی‌دیدم. جلو رفتم و انگشتانم را به سمت گونه سفیدش بردم، دستم را به سمت سرش بردم و پیشانیم را به پیشانی او نزدیک کردم. صدای نفس کشیدنش را میشنیدم و چشمانش در چشمانم گره خورده بود. پیشانیش داغ شده بود و دستانم هنوز گونه هایش را نشانه گرفته بود.

-هیچ وقت تنهام نذار

این سخن او بود و من با لبخند صادقانه گفتم.

-اگر مردم ترکت می‌کنم

-نباید بمیری

-جایی که تو نباشی هوا نیست، جایی که هوا نیست میمیرم!

هوا تاریک و سرد بود. مارالیا مقابلم ایستاده بود و موهای افشانش م×س×ت رقص با باد بودند. هردو روی زمین خاکی نشستیم اما از کثیف شدن لباس ابایی نداشتیم. شهر زیرپایمان بود، ارتفاع همیشه سرد بود . همیشه زمانی که بالا بودی یخ می‌زدی ، من دلیل سردی را به احساس کوه نسبت می‌دهم. او از اینکه تنهایی به ایستد و تکیه گاه باشد خسته شده و پر شده از سرما و بی احساسی. کسی که بالا می‎‌رود دیگر تنها است، همچو یک عقاب! از آن بالا حامی و پشتیبان پایینی‌‌ها می‌شود اما خود تنهاست و یخ زده! کوه یخ یا کوه غرور؟ شاید هردو باهم. اما معنای سرما کنار مارالیا معنایی نداشت. من در اوج بودم اما با او! باد به تندی می‌وزید و باعث شد او به خود بلرزد. مارالیا را سمت خود کشیدم و خواستم که نوازشش کنم . سرش را به طرف شانه ام اورد و من نیز موهایش را نشانه گرفته بودم و بوی خوش عطر مویش را بلعیدم. احساس می‌کردم صدای بوق ممتد ماشین‌ها از این ارتفاع و فاصله هم شنیده می‌شد.

-اَرشان تو همیشه برام تک می‌مونی حتی اگر ازت جدا باشم باز برام یک اَرشان تو دنیا هست اونم تویی! هیچکس تو نمیشه! هیچ وقت!

-و برای من هم تو تکی! حتی به یکی دیگه جز تو نمیشه فکر کرد، ذهنم ارور میده و قلبم بدتر از ذهنم!

-زیادی عاشقانه حرف زدیما

-امروز یک چیزی رو فهمیدم

-چی؟

-حقیقت همیشه هم تلخ نیست!

***

کلافه و بی حوصله بودم. مردم آرام قدم برمی‌داشتند و ماشین‌های رنگارنگی عبور می‌کردند و از قلب جاده رد می‌شدند. بی شک جاده همیشه خوشحال بود چون هیچ گاه تنهایی را احساس نمی‌کرد او همیشه شلوغ بود و حداقل یک رهگذر داشت اما من چه؟ برای من حتی یک رهگذر هم نبود. حاضر بودم زیرلاستیک ماشینی له بشوم اما او را رهگذر خود تلقی کنم و به آن عشق بورزم. شش سالی می‌گذشت از زمانی که اَرشان را ندیده‌ام. از آن روز به بعد به جان کوچه و خیابان افتادم و با گربه‌های لات محله آشنا شدم اما چندان با آنها کنار نمی‌آمدم. تصمیم گرفتم سفر کنم، نمی‌دانم کجا اما هر روز جای جدیدی می‌بینم و با افراد جدیدی آشنا می‌شوم! این خوب است که از همه جا لذت می‌برم و از اقامت کوتاهم در آنجا لذت می‌برم اما در آنجا باقی نمی‌مانم. در هر حال هرچیزی تکراری می‌شود و چشیدن طعم‌های جدید همیشه باب میل بوده است. من نیز تجربه مکان‌های جدید را بیشتر دوست دارم، حال احساس پرندگان مهاجر و آزادیشان را بیشتر احساس می‌کردم. ترجیح می‌دادم به جای گربه ، پرنده بودم. با این همه خوشی اما هنوز در گوشه‌ای از ذهنم تصویر اَرشان مجسم می‌شد.

به یاد لبخندش و تره‌های نسکافه‌ای رنگ موهایش می‌افتم و لبخند می‌زنم اما زمانی که یاد لحن تلخ و زننده‌اش می‌افتم و اینکه چگونه مرا به میمون فروخت و رهایم کرد، از او متنفر می‌شوم.

هوا گرم و خنک بود و من داخل یک پاکت بزرگ که متعلق به یک تلوزیون بود، گوشه پارک، دراز کشیده بودم. پاکت دنج و گرم بود و مهم‌تر از همه می‌توانستم درش را ببندم و در تاریکی و آرامش چشم ببندم بدون ترس از لگد شدن زیرپای انسانی! اما به دنجی و راحتی تختم نبود، این پاکت اصلا به نرمی آن نبود و قابل مقایسه نبودند! فقط در مقایسه با هیچ، خوب بود. امشب هم گرسنه می‌خوابم. گاهی اگر با ناز و عشوه دل کسی را فریب می‌دادم، غذایی می‌گرفتم و می‌خوردم یا غذای مانده و سالم می‌خوردم اما امشب هیچ یک نبود. گاهی هم مثل امشب گرسنه می‌خوابم بلاخره باید گربه خیابانی و مستقل بودن را نیز یاد بگیرم مگر نه؟

گربه سیاه و لاغری که چشمانش می‌درخشید سمتم آمد. آنقدر لاغر بود که گمان می‌کردم سالیان سال است چیزی نخورده. شاید اگر اَرشان نبود من بدتر از آن گربه بودم و این شکم توپول فقط به خاطر غذای آن خانواده بود که دگر خانواده‌ای نیست.

-می‌ذاری امشبو تو پوکتت بی ‌خوابم؟

-چرا اینجوری حرف می‌زنی؟

-مدلشه...باید بابت حرف زدنم مجوز بدم؟ هم ... واس این ورا نیستی جوجو نه؟ لوس مدلی بلغور می‌کنی! ما گربه گنده لاتای این محلیم!

-شما که گنده لاتیت یک جایی واسه خواب پس حتما دارید من جای خواب نمیدم

-هی هولو مث آدمو می‌حرفی؟

-آدمو؟

-آره داش...اون درازای بدقواره رو می‌گم. فکم می‌کنن کین مثلا؟ یع پِخ می‌کُنُم در میرن.

-اونا یا تو؟

-اونو! به ما میادش اصلا؟

-میاد!

-هولویی بامو بحث نکن! جا بده

-جا نیست

-به نفعته با زبون ملتفت بشی!

-نشدم

-پس خودم جورش می‌کُنُم

-بکن

آن گربه لاغر بی اندام، جلو آمد و دستان کثیفش را به تنم مالید. چنگال دراز و سیاهش را در گوشتم فرو برد و دندانش را به رخ کشید. از جای گرم و نرمم بلند شدم و از پاکت خارج شدم. روی پاهایم ایستادم که به هیکل بزرگ و توپولم چشم دوخت! برعکس او نه لاغر بودم نه کثیف. همیشه خود را پاکیزه می‌ساختم و برای دلبری از هریک از انسان‌ها پاداش خوبی می‌گرفتم. فقط گاهی به ندرت گرسنه می‌ماندم. چنگال‌های بلند و خوش تراشم را از میان نرمیه دستان کوچکم بیرون آوردم و به رخش کشیدم.

-امشب وقت استراحته بهتره بری پی کارت

-مارو می‌ترسونی؟ اوهو اینو...

او بالا پرید که چنگالم را در چشمانش فرو بردم. سریع روی زمین افتاد و ناله کنان عقب رفت و در آخر داخل جوب کثیفی افتاد که آب اندکی از آن جریان داشت. وارد پاکت شدم و نشستم و در پاکت را بستم. همه جا تاریک شده بود و فقط از درز پاکت نور اندکی به چشم می‌خورد. ژویین دیگر آن گربه دردانه و ملوس اَرشان نیستی که هرچه می‌خواستی تقدیمت می‎‌شد و از خوشی برای همه آنها لقب گذاشته بودی! حال تنهایی و باید تنهایی گلیمت را از آب بیرون بکشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #43
پارت 39



-چرا با اینکه چندماهه می‌شناسمت برام عادی نمیشی؟ چرا هربار بیشتر قلبم می‌تپه؟

-این سوال منم هست اَرشان!

-فقط دستتو بده بهم و هیچ وقت ازم جدا نشو

-چه آرزوی قشنگی

-خیلی دوست دارم

-من بیشتر!

دانه برف آرام روی موهایش نشست و اَرشان دستانش را در جیب کاپشن سیاهش فرو برد و سرش را بالا برد و لبخند زیبایی زد. دستم را که با دستکش سفیدی پوشانده شده بود، به سمت دست اَرشان بردم و هردو آرام در حاشیه خیابان گام برداشتیم. قطرات سفید برف اول آرام و سپس با شدت از راه مخالفمان حرکت می‌کردند. اَرشان دستانش به سمت گردنم اورد و حلقه کرد و من درحالی که سرم روی شانه‌اش بود، با لبخند زیبایی سنگ‌های زیرپایمان را دید می‌زدم و هم سو با او حرکت می‌کردم. سرم را بالا بردم. اَرشان برگشت و هردو با فاصله بسیار اندکی به لبخند یکدیگر خیره شدیم. چشمانم را بالا بردم که با نگاه داغ و شکلاتی رنگ اَرشان برخورد کردم. لبخندش پررنگ‌تر شد و گفت.

-تو توی این هوای سرد گرمم می‌کنی!

-و تو قوی‌ترین و خوش رنگ‌ترین آتیش منی!

-نه بابا شاعر؟

-خبر نداشتی شاعر شدم؟

-منم فاتح شدم!

-کجا رو فتح کردی کلک؟

-قلبت رو

هردو بلند خندیدم که از حلقه دستانش رها شدم و با سرعت دویدم و گفتم.

-به نظرت گمم کنی چی میشه؟

اَرشان با سرعت پشت سرم شروع به دویدن کرد و گفت.

-به نظرت می‌کنم؟

***

قهوه داغم را روی میز گذاشتم و تلوزیون را خاموش کردم. باورم نمی‌شود که با دیدن یک فیلم عاشقانه زیر برف، باز یاد اَرشان افتاده باشم. بارها از خودم پرسیده‌ام که آیا با گذشت شش سال باز عاشق او هستم؟ آیا دلم برایش تنگ می‌شود؟ جوابم بیشتر به انکار تشابه داشت و دارد. با خود می‌گویم خیر، او دیگر برایم تمام شده و احتمالا مرا فراموش کرده و مشغول بازی با کودکش است و همسرش برای او شام حاضر کرده! با فکر ازدواجش و اینکه شخص دیگری را به آغوش کشیده، قلبم تیر می‌کشید و این عبدا دست من نبود. دوباره فنجان را برداشتم و کل قهوه را نوشیدم. داغ بود ، سوختم اما سرمای درونم خاموش نشد! فنجان را در میان حلقه دستانم فشوردم و با زبانم لبم را تر کردم.

چرا با گذشت این همه مدت تمام خاطراتم با او و تمام دیالوگ‌هایمان یادم بود؟ چرا مرور می‌شدند؟ به ساعت مچیم که سیاه رنگ و شیک بود، چشم دوختم. ساعت از سه نیمه شب گذر کرده بود و من هنوز مشغول مرور خاطرات شیرینم بودم که لباس تلخی پوشیده بودند. مسخره است نه؟ باید بعد از شش سال باز یاد او باشم؟ پسران زیباتر و بهتر از او را دیده‌ام اما چرا او؟ موهای اَرشان هم مانند موهای سام بلند بود، و چرا باید دنبال نقطه اشتراکشان باشم؟ آه!

لیوان را روی میز گذاشتم که صدایش در خانه ساکتم پیچید. کل فضای خانه تاریک بود و تنها نور ممکن متعلق به تلوزیون بود. بالشت نرم مبل را در آغوش کشیدم و پاهایم را جمع کردم و روی مبل گذاشتم. دیدگانم آرام بسته شد و سرم روی بالشت فرود آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #44
پارت 40

***

اَرشان

خودکار را روی میز گذاشتم و تمام کاغذها را جمع کردم و گوشه‌ای از میز کارم گذاشتم. ازپشت میز بلند شدم و مقابل آیینه ایستادم. موهایم مقابل صورتم پخش شده بودند و چشمانم خمار و خسته بود و لبم... بسیار صاف بود و اثری از لبخند درش دیده نمی‌شد. کتم را برداشتم و از محل کارم خارج شدم. هیچکس نبود و تنها من مشغول کارهای اضافی بودم! خودم از قصد چندین کار را باهم برداشته بودم تا در کار خفه شوم و دو ضربه عمیق در قلبم را فراموش کنم! هوا گرم بود اما شب‌ها سوز سردی می‌وزید. سوار ماشین شدم و سرم را روی فرمان گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. شش سال گذشته است اما نه مارالیا و نه ژویین، هیچ یک را فراموش نکرده‌ام. قلبم زخمیست! درد عمیقی را می‌کشم اما صدایم در نمی‌آید. مادرم گمان می‌کند حالم بهتر شده و مدام دخترهای مختلفی برای ازدواج پیشنهاد می‌کند و می‌گوید بیست و چهار سالت شده و دیگر کودک نیستی! آه او خبر ندارد پسرش زمانی که آن دو ضربه محکم را خورد بزرگ شد، با آن غم، به شدت سریع بزرگ شد.

کجا است؟ مارالیایی که دستانم را در موهای نرمش فرو می‌بردم و او را محکم به آغوش می‌کشیدم، کجا است؟ بانوی قلب من کجا است؟ از کدام یک بگویم؟ ژویین ، آن گربه شرور و خوش صدای من، گربه باهوش و با درک من، کجا است؟ چگونه بی خبر رهایم کرد و رفت؟ او حالش خوب است؟ بدون من چگونه سر می‌کند؟ من بدون او چگونه سر می‌کنم!؟ ژویین مدام می‌گفت نمی‌تواند مانند دیگر گربه‌ها از سطل آشغال چیزی بردارد و بخورد، نمی‌تواند در سرمای کوچه بخوابد و دم نزند، او متفاوت بود! پس حال چه می‌کند؟ آیا با شرایط کنار آمده؟ چرا به او گفتم از زندگیم گم شود؟ مگر او زندگی‌ام نبود؟

این سوالات و سخنان هر شب برایم تکرار می‌شد! فقط کافی بود لحظه‌ای بی کار شوم و باز ذهنم سریع مسیر خود را می‌یافت. می‌خواهد شش سال یا اصلا شش قرن بگذرد این خاطرات و دردها که تمامی ندارند! دارند؟ ماشین را روشن کردم و با سرعت در جاده خالی و تاریک، حرکت کردم! مسیر قلبم شباهت زیادی به این جاده داشت! سوت و کور و تاریک بود! هرچه خود را به آب و آتش زدم و نابود کردم اثری از ژویین در تهران نبود! حتی تلاش کردم به ترکیه بروم اما خانواده‌ام سر سختانه مانعم شدند و من، ماندم و نابود شدم! ماندم و فقط نفس کشیدم! ماندم اما مردن به این ماندن شرف داشت. نه با سارن درست حسابی سخن می‌گویم نه با پدر و مادر! تنها و گوشه گیر فقط کار می‌کنم و می‌خوابم. مادرم گمان می‌کند بابت کار زیاد و تلاشم برای آینده و ساختن زندگی بهتر برای همسر آینده‌ام است اما، او هیچ چیز را نمی‌داند.

من عاشق بودم، من دیوانه و مجنون بودم و چه بی رحمانه قطع شد این بید مجنون! چه بی رجمانه گربه‌ای را که زیر سایه‌اش دراز می‌کشید را گم کرد. بلاخره به خانه رسیدم. همه در خواب عمیقی فرو رفته بودند. سریع وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیده و خوابیدم. یک دستم را روی قلبم گذاشتم و دیگری را روی سرم. دلم به حال این قلب که این چنین آزارش می‌دادم، می‌سوخت. او که گناهی نداشت، مقصر همه چیز من بودم و من!

صبح با صدای فریاد سارن بیدار شدم و کلافه دستی به صورتم کشیدم. وارد دست شویی شدم و مشتی آب یخ به صورتم کوبیدم. بسیار سرد بود اما نتوانست بیدارم کند، هنوز در کابوسم سیر می‌کردم؛ کابوسی که هر شب برایم تکرار می‌شد؛ ژویین در کوچه می‌دوید و من پشت سرش می‌دویدم اما به او نمی‌رسیدم، صدای مارالیا در فضا اکو می‌شد و من بیشتر از قبل گیج می‌شدم.

سریع لباس آبیم را با شلوار لی و یک کت آبی رنگ، پوشیدم و با بستن موهایم با کش، از اتاقم خارج شدم. مادر سریع مقابلم ایستاد و گفت.

-پسرم امشب میریم خواستگاری!

-بدون اجازه من وقت میگیری از مردم؟

-پسرم دیگه بیست و چهار سالت شده می‌خوای پیر شی؟ منم می‌خوام عروسیتو ببینم، نومو بغل کنم.

سخنانش تکراری بود و آنقدر حالم را به هم می‌زد که دوست داشتم به تمام خطوطش تف بیندازم !

-هه فکر می‌کنی چیزی عوض شده؟ فکر می‌کنی من بهتر شدم؟ من هنوز هر شب میمیرم! هر شب می‌سوزم! هیچ فکر کردی چرا انقدر کار می‌کنم؟ چون می‌خوام به عشقم که رفت فکر نکنم؛ چون می‌خوام به ژویینم که نیست، فکر نکنم. می‌فهمی؟ نه نمی‌فهمی! می‌فهمیدی از ازدواج و نوت حرف نمی‌زدی؛ می‌فهمیدی قلبم رو بیشتر از این آتیش نمی‌زدی. نابودم کردی مامان، نابودم کردی!

مادر با تعجب به من خیره بود و بی شک باز جوابی داشت تا آماده کند و بیشتر مرا بسوزاند. سریع از خانه خارج شدم و در را محکم کوبیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #45
پارت 41



ژویین

خسته گام برمی‌داشتم و این گرمای سوزان مرا تا مرز جنون می‌برد و باز در جهنم می‌انداخت. پاهایم را محکم در چمن می‌کوبیدم و حرکت می‌کردم. هردو دستم را روی شکمم گذاشتم و در دل از او عذرخواهی کردم. چندروزی بود شرمنده شکمم شده بودم و او مدام بی قراری می‌کرد. با دیدن آبی که همچو فواره چمن‌ها را سیراب می‌کرد، با سرعت سمتش رفتم و زیر قطرات خنک آب نفس راحتی کشیدم! چه حس خوبی داشت ، از آتش نجات یافتم، چقدر خنک و دل چسب! با کمی خیس شدن ، کنار کشیدم و با تکان دادن خودم، آب پوستم را پراکنده کردم. به راستی کجا می‌رفتم آن هم با شکمی خالی؟

به گربه سفید و زیبایی که پشم‌های سفیدی کل بدنش را در برگرفته بود، چشم دوختم. در نگاه اول باعث جذبم شد. پاهای لاغر و زیبایش را در چمن فرو می‌برد و آرام گام برمی‌داشت. پشم‌های سفیدش در زیر نور می‌درخشیدند و چشم را می‌زدند، همچو برف‌های درخشان می‌ماند. نگاهش را به من دوخت که چشمان گشاد و سیاهش را دیدم. هیج انسان و صاحبی هم همراهش نبود! یعنی ممکن بود تنها باشد؟ سریع سمتش رفتم و همچو جنتلمن‌ها، به سیبیل خود دستی کشیدم و کمی شکم توپولم را عقب دادم . دستم را جلو بردم و گفتم.

-بنده ژویینم و افتخار آشنایی با کی رو دارم؟

دستان سفید و نرمش را روی دست نارنجی رنگ و چنگال‌های بزرگم گذاشت و گفت.

-لیزا!

-صاحب داری؟

-نه! مقصدم راه آبی هست که من رو به ترکیه می‌بره

-این همه راه رو واسه چی می‌خوای بری؟

-باید صاحبم رو پیدا کنم! اون من رو تو هواپیما گم کرد و رفت، مطمئنم بی من خیلی حالش بده.

-اوه خانم لیزه! در این مسیر می‌تونم همراهیتون کنم؟

او اندکی تعلل کرد. بی شک داشت با خود ظاهر مرا سنجش می‌کرد. من یک گربه بسیار زیبا و باشعور بودم هرگونه دریافت پاسخ منفی از او غیرممکن بود و از طرفی من یک گربه باهوش و با استعداد بودم که به تمام زبان انسان‌ها و گربه‌ها مسلط بودم او صددرصد به من نیاز پیدا می‌کرد! درضمن کدام گربه خانمی ، شاهزاده‌ای همچو مرا از دست می‌داد؟

-خب ردش می‌کنم! تنهایی بهتره

-چی؟

بسیار جاخوردم! به احتمال زیاد او بسیار نادان بی تجربه بود! باید از استعداد وهنرهای خود به او می‌گفتم! او چه می‌دانست ژویین کیست؟ باید اندکی از هنرم را می‌دید ، آنگاه از پاسخش پشیمان می‌شد!

-من زبون آدمارو بلدم خانم کوچولو! راهم بلدم و غذاهم می‌تونم جور کنم! هنوزم مطمئنی نمی‌خوای باشم؟

-اگر صبحانه جور بشه چرا که نه.

لبخند پلیدانه‌ای زدم و سمت ساندویش فروشی‌ای که کنار خیابان بود، رفتم. مغازه کوچک بود و فقط دو میز دایره شکل داشت. بوی فلافل از همین جا قابل تشخیص بود و هوش از سر می‌پراند. پسر جوان و سیاهی که مشغول سوت زدن و آشپزی بود ، نگاهی به من انداخت و خواست پرتم کند بیرون که با نار و عشوه گام برداشتم و کراوات کوچک و نارنجیم را روی گردنم سفت کردم و گفتم.

-سلام جناب! یک چیزی داری منو همسرم بخوریم؟

به گربه سفید و ناز پشت سرم اشاره کردم. پسر که با تعجب به من خیره بود، گوشی از دستش روی زمین افتاد. بی شک از اینکه یک گربه عجیب می‌دید بسیار متعجب شده بود! او بسیار خوش شانس بود که توانسته بود گربه‌ای به این زیبایی و باهوشی را ملاقات کند و با او هم صحبت شود. حال فقط باید اندکی از فلافلش را می‌داد تا این بانو مرا با خود به سفر رویایی‌اش می‌برد. اصلا شاید صاحب او از من نیز خوشش می‌آمد و ماندگار می‌شدم هرچند کسی جای اَرشان را نمی‌گیرد، البته در بی شعوری! او یک بی شعور است که دیگر مرور خاطراتش برایم مهم نیست حال باید به فکر آینده و زندگی خود باشم. اصلا مگر او در این مدت دنبالم آمد؟ گفت ژویین مرده یا زنده است؟ خیر! او دنبال مارالیای عزیزش است و احتمالا تا حالا به ترکیه رفته و نزد عشقش لاو می‌ترکاند! دیگر برایم مهم نیست نه خودش نه عشقش ، باید زندگی خود را بسازم.

پسر دو فلافل مقابل و من و لیزا گذاشت. او خم شد و موهایم را نوازش داد و با لبخند واضحی به من خیره شد اما این لبخند اندکی مشکوک بود! نکند می‌خواست از ما باج بگیرد یا یک همچین چیزی؟ لیزا سریع مشغول خوردن شد و من نیز با وقار مشغول خوردن خوش مزه‌ترین غذای جهان شدم که با سخن پسر، غذا در گلویم گیر کرد.

-می‌خواین باهم کار کنیم؟ شما با بازیگری و هنرنمایشتون مردم رو جلب می‌کنین و پول خوبی به جیب می‌زنیم و بعد...

دستم را بالا بردم و گفتم.

-وایسا وایسا وایسا... کجا میری خوشگل؟ ما با تو هیچ کاری نمی‌کنیم خودمونم به اندازه کافی کار داریم

-اوه پس سخت شد! من معمولا کارم با دوستی راه نیفته به اجبار می‌کشم

می‌دانستم لبخندش بویی می‌داد از همان بوهایی که دودش چشم را می‌سوزاند. باید سریع با زیرکی دلش را خوش می‌کردم و در یک موقعیت مناسب فرار می‌کردم. برای لیزا که مثل خر فقط می‌خورد و توجهی به موقعیت نشد، اشاره‌ای زدم تا منظورم را بگیرد اما اگر گرفت ! دستانم را پشتم گذاشتم و دمم را آرام تکان دادم.

-خب اگر پایه باشیم چی به ما میرسه؟

-یک زمین خواب خوب و غذا و امکانات

-بد نیست پس! یک آبیم بیار بیشتر راجبش فکر کنیم

پسر سمت یخچال کوچکی رفتم که سریع دست لیزا را کشیدم و با سرعت برق و باد از مغازه بیرون پریدم که آن پسرک نیز با داد و فریاد دنبالمان کرد و مدام جمله (تو مال منی) را تکرار کرد. چه کسی گفته مال او هستیم؟ او توهم زده! نکند فکر می‌کند برایش دستگاه پول چاپ کن خواهم شد؟ هنوز مرا نشناخته اگر او انسان باشد من نیز ژویین هستم. با صدای بلندی رو به لیزا گفتم.

-سریع بپر تو کوچه پشت کامیون قایم شو

-تو چی؟

-سریع

لیزا با سرعت از من جدا شد و من نیز با یک نقشه جانانه به دویدن ادامه دادم. پسرک هنوز دنبالم بود و فریاد می‌کشید، چقدر از صدای نکره‌اش متنفر بودم. هوا نم داشت و گرما پوست و استخوانم را لمس می‌کرد. موهای تنم بالا و پایین می‌پریدند. دستانم را هم روی زمین گذاشتم و با سرعت بیشتری حرکت کردم. تمام سیب و میوه‌های در دست پیرزن را روی زمین ریختم که صدایش در آمد و آن پسر با کمی بر هم خوردن تعادلش از من عقب افتاد. راحت می‌توانستم از دستش فرار کنم اما نقشه دیگری داشتم! بچرخ تا بچرخیم خوشگل
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #46
پارت 42



-گاهی باید به جای سخن گفتن، فقط نگاه کنی و بشنوی اینگونه محیط اطرافت را بهتر از قبل می‌شناسی و می‌فهمی! حتی انسان‌ها را نیز بهتر می‌فهمی شاید آنها یک دیو بدون شاخ بودند که تاکنون متوجهش نشده بودید! صددرصد با توجه به انسان‌ها رجوع به درونشان ممکن می‌شد هر شخصی بلاخره جایی نم پس می‌دهد اما ما بیشتر کور کورانه جلو می‌رویم و زمین می‌خوریم. از اینها که بگذریم دنیا یک مسیر است، مسیری که باید درونش گام برداریم و از آن لذت ببریم، یک جاده که گاهی آسفالتش خراب می‌شود و مارا بالا و پایین می‌برد و گاهی آسفالت خوبی دارد! اطرافش را جنگل‌ها و سبزه زار‌ها پر کرده و گاهی بیابان خشکی اطراف جاده را در برمی‌گیرد! در این مسیر همه چیز غنیمت است فقط باید به آن عشق بورزیم!

درس رو با یک متن کوتاه ادبی تموم می‌کنم!

باغ آنی نیست که در پیش سالیان سال می‌دوی، آنیست که زیرپایت است و تو برای دیدنش خم نمی‌شوی

تدریس درس جهان دریاچه قلب ما، تمام شد و همه دست زدند . همه در لابه‌لای این متون زیبا با معنای خاصش گیر افتاده بودند. واقعا متن زیبایی بود و من از این درس و تدریس لذت بردم. برعکس هر روز، امروز کلاس آرام بود و هیچ هیاهو و شلوغی‌ای دیده نمی‌شد. یا به خاطر اثر متن بود یا همه خواب آلود بودند. بلند شدم و روی تخته نوشتم که جلسه بعد این درس کامل پرسیده می‌شود و یک دیدگاه و انشاء باید راجب این مسیر برایم بنویسند. دوست دارم دیدگاه هر دانش آموز را راجب این جاده پر پیچ و خم بدانم! من همه چیز این جاده را دوست داشتم جز تصادف‌هایش! زمانی که با ماشین دگر برخورد می‌کنی آسیب می‌بینی مثل ماشین اَرشان. چرا باید همه چیز را به او ربط بدهم؟ کلافه بودم از دست خودم و افکارم ، این حقیقت است که من بی خبر رهایش کردم و مقصر منم حال از چه فرار می‌کنم؟ خودم یا او؟ یا حقیقت؟

امروز برعکس روزهای دیگر رنگ شادی پوشیده بودم. مانتوی نیلی رنگ با شلوار آبی پررنگ . به نظرم چنین تیپ دریایی و روشن و زیبایی مخصوص حال و هوای کلاس ادبیات بود. پشت میز نشستم و سرم را روی دستانم گذاشتم. خستگی امانم را بریده بود و من از صبح مدام مشغول دویدن از این اداره به آن اداره بودم. تره‌ای از موهای سیاه رنگم روی صورتم ریخت که با دستم به پشت گوشم هدایتش کردم. سام آرام و بی صدا بالای سرم ایستاد و ورقی را روی میز گذاشت.

-همین الان نوشتمش

-چقدر زیبا . جلسه بعد می‌تونی بخونیش؟

-بله

-ممنونم سام ولی بابت این کار خوبت همین الان بهت بیست میدم

-جوری حرف می‌زنین که حس می‌کنم بچم!

-ما تو یک جبهه نیستیم سام! من معلم توئم و تو یک شاگرد انتظار چه برخوردی رو داری؟

اخم کرد و سرجایش نشست. رفتار او این روزها عجیب‌تر شده بود. موهای طلایی رنگش امروز بدون کش باز مانده بود و به شانه‌اش ریخته بود و چهره‌اش را زیباتر می‌کرد. چشمان سبزرنگ و زیبایش را به من دوخت و اخم ظریفی کرد. دوست داشتم بدانم چه در ذهن این پسر می‌گذشت؟ چرا دوست داشت او را یک فرد بزرگ حساب کنم و مانند افراد بزرگ با او برخورد کنم؟ باید باور می‌کرد که من بزرگ‌ترم اما باور این برای این دانش آموزان سخت بود! یکی از مشکلاتی که من در کلاس داشتم بیشتر به خاطر همین ماجرای سنی بود و این آزارم می‌داد. نکند انتظار داشتند همچو دانش آموز کنارشان بنشینم؟ دیگر دور از تحملم شده بود و من هر بار با زبان خوش برخورد می‌کردم اما این تحمل تا کی ادامه خواهد داشت؟ با صدای زنگ کلاس، دانش آموزان همه از کلاس خارج شدند به جز سام. او سمتم آمد و مصمم گفت.

-میشه بعد مدرسه نیم ساعت وقتتون رو بگیرم خانم مارالیا؟

-اگر موضوع مهمیه الان وقت دارم

-اینجا نمیشه

-بسیار خب.

سام سرش را آرام تکان داد و از کلاس خارج شد. آه چقدر خوابم می‌آمد. خسته سرم را روی میز گذاشتم و پلک‌هایم را بستم

***

چیزی که می‌شنیدم به هیچ وجه قابل درک و باور نبود. دوست داشتم فریاد بکشم و با مشت به جانش بیفتم اما حیف که نمی‌شد. چرا انقدر عصبانی شدم؟ واقعا آیا کار درستی بود؟ نمی‌دانم! همه چیز با این سخن قاطی شده و ذهنم نمی‌تواند این اطلاعات را پردازش کند. دچار ابهام شده‌ام. همه چیز یک جور عجیبی گره خورده است که باز کردنش حتی با چاقو هم ممکن نیست. نفس عمیقی کشیدم و به دیوار گچی تکیه دادم. سام مقابلم ایستاده بود و درحالی که موهای بلندش روی صورتش ریخته شده بود و چشمان سبز رنگش غمگین بود، می‌خواست یک جوری سخنش را درست کند. کوچه تنگ بود و بیشتر به من احساس خفگی می‌داد. او دوباره لب زد.

-مارالیا مهم نیست تو کلاس چیم هستی اما من عاشقت شدم و این دست خودم نیست! درسته سه سال ازت کوچیک‌ترم و فقط هجده سالمه اما عشق سن نمی‌شناسه هیچی نمی‌فهمه. من عاشق حرکاتت ، لبخندت، برخوردت، ظاهرت و همه چیزت شدم. حتی بداخلاقی‌هات هم برام جذابه! ردم نکن لطفا

-سام می‌فهمی چی میگی؟

-خودتو پیرزن فرض کردی ماری؟ تو فقط بیست و یک سالته! خیلی هم جوون و کوچیک دیده میشی من با سن مشکلی ندارم! بفهم مارالیا من عاشقتم

-فراموشم کن سام! این احساس اشتباهه ببین هرجور می‌خوام فکر کنم نمیشه واقعا، نمیشه! فراموش کن فکر کن حس بچگانست

سام پوزخند تلخی زد و با دستش موهایش را جمع کرد. خیال کردم بی خیال شده است خواستم بروم دستم را محکم کشید و مرا سمت دیوار هل داد و خود نیز هردو دستش را دور طرف من قرار داد و میان دستانش زندانیم کرد. داشتم آتش می‌گرفتم و واقعا نمی‌دانستم در چنین موقعیتی باید چه کنم.

-من عاشقتم! بفهم! میمیرم برات، روانیتم، چرا درک نمی‌‌کنی؟ ماری من همه چیزو قبول می‌کنم می‌دونم اوضاع غیرعادی شده و به معلمم درخواست دوستی دادم می‌فهمم که برات سخته اما توهم منو بفهم! حرف این دل دیوونه و داغ رو بفهم! خیال کردی نخواستم فراموشت کنم؟ اتفاقا چندبار سعی کردم حتی ازت متنفر بشم اما نمیشه این حس بچگانه نیست. تا حالا تو این سن عاشق نشدی؟ نشدی؟

نشده بودم؟ من حتی سنم از او کمتر بود عاشق اَرشان شدم، هنوز هم بودم؟ آیا هنوز عاشقش بودم؟ نمی‌دانم اما این احساس بچه بازی نبود! هیچ جایش اینگونه نبود. نمی‌توانم سام را به حرف اینکه احساس کودکانه‌ای است گول بزنم او راست می‌گفت. اما مگر می‌شد؟ من معلم او بودم و سه سال از او بزرگ‌تر بودم! یعنی می‌شد او را قبول کنم؟ اصلا معقول به نظر می‌رسید؟ آشفته بودم و اصلا نمی‌توانستم متمرکز شوم. سام را از خود جدا کردم و نفس عمیقی کشیدم.

-سام لطفا دنبالم نیا

-ماری...

چندبار فریاد کشید که با سرعت سمت ماشین رفتم
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #47
پارت43



آن پسر واقعا خسته نمی‌شد؟ ببین پول و قدرت چه می‌کند با انسان‌ها. او مرا دستگاه چاپ پول نمی‌تواند فرض کند، من یک گربه شرور و شیطانی بودم و باید این را زودتر می‌فهمید. سریع سمت خیابان دویدم و از مسیری که ماشین‌ها سمتم می‌آمدند، شروع به دویدن کردم. او نیز وارد خیابان یک طرفه شد که ماشین‌ها سمتش هجوم می‌‌آوردند. من از زیر ماشین عبور کردم و او با ماشین برخورد کرد و خونی روی زمین افتاد. کارم تمام شده بود. در جدولی که کنار خیابان بود، ایستادم و به جسم خونی و بی حرکتش چشم دوختم. چه صحنه زیبا و جذابی. با خباثت لبخندی زدم و وارد همان کوچه تنگ شدم و سمت لیزا که از ترس می‌لرزید، رفتم. تمام موهایش از شدت ترس سیخ شده بودند.

-ژویین خوبی؟ کاریت نکرد؟

-منو هنوز نشناختی من کاریش کردم اما اون نه.



-وای ترسیدم! با من بیا...بیا اونجا

-نمی‌گفتیم میومدم

لیزا ریز خندید و آرام شد. تپش قلبش به حالت عادی برگشت و موهایش را پایین داد و دم پشمالو و سفیدش را مقابل صورتش قرار داد و چشمان زیباش را خمار کرد. آرام سمتش رفتم و دستان نارنجی رنگم را دورش حلقه کردم و سرم را کنار سرش قرار دادم. از خود گله داشتم! نباید انقدر راحت گربه همسایه را فراموش می‌کردم و به او خیانت می‌کردم هرچند چیزی بینمان نبود ما فقط به یکدیگر نگاه می‌کردیم مگر غیر از این بود؟

بلاخره فلافلمان را هم با سختی خوردیم و به راه افتادیم. هوا بسیار گرم بود و خورشید قصد داشت با چنگال خود چشمانمان را بیرون بکشد و نیشخند بزند. گاهی چقدر بی رحم می‌شد. لیزا خسته بود و مدام آه و ناله می‌کرد از طرفی کفش‌های زشت و مسخره انسان‌ها ول کنمان نبودند و مدام سمتمان پرتاب می‌شدند و ما باید جاخالی می‌دادیم. یعنی آنها ما را نمی‌دیدند یا خودشان را به کوری زده بودند؟ ای کاش کمی بزرگ‌تر بودم و نشانشان می‌دادم ژویین کیست. اَرشان همیشه می‌گفت من پلید و در عین حال جذاب هستم! یعنی راست می‌گفت؟ در پلید بودنم که شکی نبود اما جذاب چه؟ یعنی لیزا جذبم می‌شد؟ خلاصه که باز خود را زیر فحش قرار دادم که یاد آن پسرک افتاده‌ام.

چگونه توانستم یک انسان را بکشم و بخندم؟ او حقش بود من به او فرصت زیست دادم خودش مقصر بود مگر نه؟ او آنقدر حریص بود که حتی در خیابان یک طرفه که ماشین سمتمان می‌آمد، دنبالم دوید. راستش اتفاقا در این گرمای وحشتناک مردن او آب خنکی روی قلبم بود. بسیار هم لذت بردم. با دیدن نیسان آبی که پشتش خالی بود و مسیر دلخواه مارا پیش می‌رفت، سریع از دست لیزا کشیدم و دنبال نیسان دویدم. هرچه بیشتر می‌دویدیم سرعتش بیشتر می‌شد، واقعا داشتم کلافه می‌شدم. لیزا را بلند کردم که چشمانش درشت شد و از وحشت سیخ ایستاد. او را پشت نیسان انداختم که لیزا خم شد سمتم و نامم را فریاد کشید. بدو ژویین بدو! یادت رفته چقدر با اَرشان مسابقه دو می‌دادی؟ باز هم اَرشان؟ آه!

سریع جهشی زدم و روی لیزا افتادم. اول متعجب شد و سپس لبخند زیبایی زد. راحت دراز کشیدم و خودم را اندکی با دمم باد زدم تا خنک‌تر شوم.

-تو خیلی شجاع و باجسارتی. راستش چون من اهلیم از اینجور چیزا سر در نمیارم ولی مثل اینکه تو زندگی تو این شهر بی رحم رو خوب یاد گرفتی

او چه می‌دانست که تا دیروز من عزیز پرورده اَرشان بودم؟ حتی یک قدم برای نوشیدن شیر برنمی‌داشتم و همه غذاها با مقدرای ناز و نوازش مقابلم حاضر می‌شد. اما زرنگ بودم، سریع خود را وقف دادم با زندگی سرد و بی رحمم. سختی کشیدن و جنگ کردن برای زنده ماندن بهتر از ناراحت شدن و له شدن زیردست و پای اَرشان بود. او از اول اینگونه نبود اما آخرش بد کیش و ماتم کرد.

-نه راستش من از بچگی تو آغوش اَرشان بزرگ شدم. هرچی می‌خواستم جلوم بود اما اون منو بد زد

-کتکت زد؟

-ای کاش کتکم می‌زد. از زندگیش بیرونم کرد

-حتما خیلی ناراحت شدی

-آدما بی رحم و بی لیاقتن. راستش همسایمون یک سگ داشت ، سگ به شدت به اون وابسته بود و جونشم برای صاحبش می‌داد. از سنگ متنفر بودم اون همیشه با خشم نگاهم می‌کرد. اما وقتی مریض شد دلم براش سوخت، صاحبش اونو حتی دام پزشک نبرد و سگ رو کشت که مثلا درد نکشه. اونا بی رحمن خیلی بی رحم

-اما صاحب من اینطور نیست

-همه آدما هین‌طورن همشون. اون دختر میمون خرگوشش رو فرستاد به مهدحیوونا و اونو با خودش نبرد خارج. همشون نفهمن! اون اولا کارامل شده بود عشقش اما آخرا...

-یعنی نرم دنبالش؟

-من نمی‌تونم چیزی بگم

او گرفته شده بود. چهره غمگینی داشت و به پاهای ریز و سفیدش خیره بود. به جاده چشم دوختم. ماشین‌ها همچو گله‌ای وحشی به دنبال یکدیگر می‌دویدند و به دنبال جلو زدن از رقیب خود بودند! گویی داشتند سمت شکار حرکت می‌کردند و برای همین می‌خواستند برنده اول خودشان باشند. دمم خسته شده بود از باد زدنم! آن را روی زمین گذاشتم و با دستم کمی دم کوچکم را نوازش دادم! اَرشان بهتر نوازشش می‌کرد. من او را دوست داشتم شاید اکنون هم دارم اما انسان‌ها بی رحم‌تر از چیزی بودند که فکر می‌کردم. روزی گمان می‌کردم بی رحم این شهر و بیرون خانه است اما حال فهمیده‌ام مقصر اشخاصی هستند که در شهر زندگی می‌کنند نه خود شهر.

-ژویین

به چهره معصوم و کوچکش چشم دوختم و گفتم.

-بله

-من می‌ترسم از تنهایی! از زندگی بیرون خونه!

او مانند اوایل من بود.

-می‌برمت پیش صاحبت نترس

-اگر منو نخواست چی؟

-من هستم

او آرام همچو ماری سمتم خزید و به من تکیه داد . احساس می‌کردم بچه گربه‌ای هست که به من نیاز دارد همانطور که من به اَرشان نیاز داشتم. هی ژویین ببین چقدر بزرگ شده‌ای که یک گربه به تو تکیه می‌کند پس خودت را جمع کن و مراقبش باش. نگاهی به او که چشمانش را بسته بود، انداختم. بوی شیرینی می‌داد یک بوی دلچسب.
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #48
پارت 44



من واژه‌های غریب را کنار یکدیگر می‌چینم تا ردپایت را گم کنم! می‌خواهم تمام تلاشم را بکنم تا بویت را که در فضا پخش بود، با بوهای مختلف حتی شده با بوی اشغال، از بین ببرم. من سعی می‌کنم تو را در میان این حوادث مختلف گم کنم تو باید بروی از تمام وجودیت‌ها و خاطراتم. باید راهی برای نابودیت باشد... مگر نه؟

قلمم را روی میز گذاشتم و چشمانم را مالیدم. نمی‌دانم چرا اما ناگهان این سخنان به ذهنم هجوم آوردند و من با نوشتنشان از ذهنم خارجشان کردم، گویی مخطاب این سخنان اَرشان بود! باید فراموشش می‌کردم تا زندگی کنم اما مگر زندگی بدون او مزه زندگی می‌داد؟ بیشتر مزه زنده بودن می‌‌داد تا زندگی. یک قاشق دیگر از رولت را برداشتم و در دهانم گذاشتم و صدای آهنگ تلوزیون را بیشتر کردم. مقابل آیینه ایستادم و نگاهی به چهره‌ام انداختم. چشمان کشیده و عسلی رنگم تلخ به نظر می‌رسیدند. اَرشان همیشه می‌گفت شب‌رنگ موهایت را دوست دارم! باید رنگ موهایم را عوض کنم هر رنگی جز سیاهی. موهایم را مقابلم انداختم و بافتم و سپس با کش بستم.

لباس خفاشی شکل و سبز رنگی با یک شلوار راحتی و پف کرده پوشیدم و خواستم دوباره مقابل تلوزیون بنشینم که زنگ خانه‌ام به صدا در آمد. عجیب است! من هیچ گاه مهمانی نداشتم. کلاهم را روی سرم انداختم و مقابل در ایستادم و بازش کردم! او سام بود! با دیدنش دوباره خاطرات آن روز یادم افتاد و قلبم به تپش افتاد و دستانم به شکل نامحسوسی لرزیدند. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم طبیعی باشم. سام لبخند زیبا و متینی زد و گفت.

-میشه بیام تو؟

مردد بودم اما آیا نگه داشتنش پشت در کار درستی بود؟ لبخند ملیحی زدم و در را کامل باز کردم که سام وارد شد و زیرلب تشکر کرد. او یک لباس سفید رنگ با آستین کوتاهی پوشیده بود و شلوار لی تقریبا گشادی هم داشت. موهایش را باز کرده بود و دور شانه‌اش ریخته بود و با چشمان سبزرنگ و کنجکاوش دورتادورخانه‌ام را بررسی می‌کرد. در را آرام بستم و سمت آشپزخانه رفتم تا به ظاهر از او پذیرایی کنم اما قصدم فرار کردن بود. نمی‌توانستم احساسش را بپذیرم از طرفی معلمش بودم و دلیل دیگرم اَرشان بود! هنوز به او وفادار بودم و این عجیب سخت بود برایم. قلبم یخ زده و ترسیده در سینه‌ام مچاله شده بود و آه و ناله می‌کرد. نفس عمیقی کشیدم و با دستان لرزانم قهوه را سمت او بردم و روی میز گذاشتم. سام اندکی جا به جا شد و تشکر کرد. مقابلش نشستم و چیزی نگفتم. هرچند اگر احترامش را نگه نمی‌داشتم او را از خانه پرت می‌کردم بیرون و می‌گفتم دنبال شخص دیگری باشد اما این دور از ادب بود.

-مارالیا

-خانم مارالیا

-بله شرمنده! خانم مارالیا... چرا از وقتی موضوع رو فهمیدی ازم فرار می‌کنی؟ واقعا امروز مریض بودی یا مدرسه نیومدن به خاطر من بود؟

-راستش بهانه بود! به خاطر تو... من آدم رکیم و عادت ندارم دروغ بگم. این حست اذیتم می‌کنه، می‌تونی درک کنی؟

-شاید اگر شما درکم می‌کردی منم می‌تونستم بکنم

-سام ببین ما خیلی فرق داریم تو اهل اینجایی ولی من ایرانیم، من سه سال ازت بزرگ‌ترم و معلمتم !

-اینا واسه من مهم نیست

-اما واسه من هست

-مهمه چون هیچ حسی بهم نداری.

راست می‌گفت. اگر احساسی به او داشتم همه چیز سکوت می‌کرد همه تفاوت‌ها عاجز می‌شدند درواقع این تفاوت‌ها بهانه بودند. اما مگر سام چه مشکلی داشت که پسش می‌زدم؟ همه این‌ها به خاطر اَرشان بود؟ آهی کشیدم و قهوه‌ام را نوشیدم.

-فقط بهم فرصت بده

نگاهم را به چشمان سبز رنگش دوختم و ناامیدش کردم.

-بعد نوشیدن قهوه خوشحال میشم اگر بری.

-آهان! بیرونم می‌کنی؟

در حقیقت قصدم بیرون کردنش بود اما لبخند مسخره‌ای زدم و گفتم.

-نه فقط خستم.

او حتی قهوه را ننوشید و سمت در رفت. قبل از خروج نگاه کوتاهی به من انداخت و رفت. شاید برخوردم بیش از حد نادرست بود! او دلخور شد و مقصر من بودم. عجب زندگی تو در تو و مسخره‌ای داشتم. چرا شخصی که همیشه دل‌ها را می‌شکند باید من باشم؟ یک بار اَرشان و یک بار سام و حتی کارامل. همیشه همه را رها می‌کردم و دلشان را به بدترین شکل ممکن می‌شکستم. آخرین پیامی که به اَرشان داده بودم زیادی بی رحمانه بود. او در پاسخ نوشته بود متشکرم بابت قلب شکسته‌ای که تقدیمم کردی ! و من باید در پاسخ چه می‌نوشتم؟ فقط خواندم و شش سال سکوت کردم. نوشته بودم...

بیا تمام خاطراتمان را یک نوشته روی دفتر زندگی بدانیم و آن را پاره کنیم. امروز سفر می‌کنیم و نمی‌توانم برای خداحافظی بیایم. فراموشم کن چون فراموشت کردم!

اما دروغ بود من فراموشش نکرده بودم! کارامل را مجبور شدم رها کنم. آرام نوازشش دادم و او زمزمه وار از من خواهش کرد رهایش نکنم اما من گوش ندادم کر شده بودم شاید هم مجبور بودم کر باشم و گوش ندهم! هیچکس نفهمید من مجبور شدم، بابت همه این دل شکستن‌ها و بی معرفتی‌ها مجبور شدم و من از اجباری تلخ تنفر دارم. اجبار همیشه زندگی را نابود می‌کند، همیشه. کارامل را در آغوشم گرفتم و گفتم!

امیدوارم بعد از من بتوانی لبخند بزنی و صاحب یک زندگی خوب باشی من در حقت نتوانستم خوبی کنم!

همین؟ آری همین را گفتم و بی شک این سخن کافی نبود. برای این همه بد بودن و پستی این سخن کافی نبود اصلا قانع کننده نبود با گفتن این سخن رهایش کنم حتی دلیل اصلی رها شدنش را نگفتم، او نمی‌توانست با من به خارج بیاید و من دلیل واقعیش را نگفتم! شاید خود نیز دلیلش را نمی‌دانستم اما بی شک مجبور بودم. اما برای شکستن دل سام مجبور بودم یا خود خواستم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #49
پارت 45



-فکر نکن که پیدات نمی‌کنم

-هاها

-خب صدات از حموم اومد.

اَرشان در حمام را باز کرد اما زمانی که متوجه شد آنجا نیستم اخم کرد و گفت

-دارم کم کم می‌ترسم کجایی؟

-هاها

-ژویین بسه بازی تموم شد بیا بیرون

-هاها

-ژویین لطفا!

او ترسیده بود. دستانش می‌لرزید! یعنی از دست دادنم برایش انقدر سخت و ترسناک بود؟ از زیر تخت بیرون آمدم که سریع سمتم دوید و مرا در آغوش کشید. ترسیده بود و این از نفس‌های تندش مشخص بود.

***

چشمانم را باز کردم و احساس کردم هوایی برای نفس کشیدن ندارم. هنوز پشت ماشین بودیم و ماشین راکد مانده بود. هوا به شدت سرد بود و باران با شدت می‌بارید و هیچ چیز واضح دیده نمی‌شد. لیزا هنوز در خواب بود و به شانه‌ام تکیه داده بود. دمم را رویش گذاشتم تا سردش نشود. باز خواب اَرشان را دیده بودم و کلافه بودم. به آسمانی که ماهش با اخم با ابرها مبارزه می‌کرد، چشم دوختم. چقدر برای ماه سخت بود که عشقش یعنی زمین را نبیند، ابرها حسود بودند و مانع این عشق می‌شدند. زمین بدون ماه در تاریکی فرو رفته بود و قلبش شکسته بود! ابرها نیز خشمگین و با حسادت می‌باریدند. دستانم را دور گربه کوچک و زیبایم حلقه کردم و نفس عمیقی کشیدم که لیزا اندکی جا به جا شد.
ای کاش مانند دیگر گربه‌ها بودم، به صورت عادی حیوانات خواب نمی‌دیدند اما چرا من می‌دیدم؟

در این لحظه تشابه زیادی به ماهی داشتم که از آب دورافتاده بود و بالا و پایین می‌پرید تا خود را دوباره به آغوش آب برساند و نمیرد. آن آب برایم اَرشان بود و بدون او بی نفس بالا و پایین می‌پریدم. چگونه دلش آمد مرا بی رحمانه از خود براند؟ باران اندکی بند آمده بود. گویی ابر فهمیده بود نمی‌تواند مانع این عشق پررنگ شود. لیزا آرام تکانی خورد و چشمانش را باز کرد خمیازه کوچکی کشید. چشمان خمارش را چندبار باز و بسته کرد و گفت.

-ما کجاییم؟

-نمی‌دونم شبیه یک کوچست.

هردو از ماشین پایین آمدیم و آرام گام برداشتیم. شب را باید یک جایی می‌خوابیدیم و صبح پیش می‌رفتیم. یک گربه سرتاسر سیاه و لاغر که چشمان تیز و زرد رنگ و براقی داشت، با سرعت برق و باد از روی سقف‌ها می‌پرید و حرکت می‌کرد. با دیدن ما مکثی کرد و با پرشی بلند، مقابلمان ایستاد. با دقت به ما خیره شد و دورمان چرخی زد! آنقدر تیره و سیاه بود که آسمان شب در مقابلش اصلا عددی به حساب نمی‌آمد. دندان‌های سفیدش عجب متضاد ضایعی با پوستش داشتند! لبخندی زد که دندانش دیده شد و سپس گفت.

-شما دوتا گربه‌های سوسول مامانی اهلی هستین مگه نه؟

خودم را مقابل لیزا قرار دادم تا مراقبش باشم و سپس با خشم غریدم.

-به تو ربطی نداره

گربه سیاه نیشخندی زد و گفت.

-خب نصف شبی تو این محله خطرناک چی‌کار می‌کنین؟ می‌دونین اینجا معروف به منطقه اشباحه؟ شب اصلا امن نیست!

لیزا با ناز و عشوه نگاهی به او انداخت و گفت.

-ما باید شب رو یک جا بخوابیم و صبح دوباره سمت راه آبی که به ترکیه وصله بریم.

-اوه اوه تو کاره قاچاقم هستین؟

لیزا:«چی؟»

گربه سیاه پاسخ لیزا را نداد و به من خیزه شد. دستی به کراوات نارنجی رنگم کشید و لبخندش پررنگ‌تر شد! بی شک نقشه‌ای در ذهنش جولان می‌داد اما من با اینکه اهلی بودم در شرارت کسی به پایم نمی‌رسید پس خوب بلد بودم در میدان جنگ چنگ و دندانم را به رخ بکشم. لیزا سریعا به او اعتماد کرده بود و دوستانه برخورد می‌کرد اما من هنوز مشکوک بودم. این گربه بوی زباله می‌داد و مشخص بود از گربه‌های خیابانی است.

-خب من جای امن سراغ دارم یک امشبو باید بهم اعتماد کنین وگرنه... .

اومکثی کرد و با صدای آرامی گفت.

-گیر سگای نگهبان می‌افتین و ... .

دستش را در گلویش کشید و گفت.

-پخ پخ.

لیزا لرزید و سریع سرش را به چپ و راست تکان داد که معنای خیر را داشت! او حتما سریع با این گربه مارموز همراه خواهد شد تا به دام سگ نیفتد اما من ترجیح می‌دادم مسیر امن را خودم انتخاب کنم. دستان سرد و سفید لیزا را گرفتم و چند قدم جلو رفتم و با صدای محکمی گفتم.

-ما خودمون راه رو بلدیم .

او سعی کرد این بار از راه دیگری وارد شود اما من دست لیزا را کشیدم و سریع به مسیرم ادامه دادم. آن گربه سیاه از بالای سرمان حرکت می‌کرد و تعقیبمان می‌کرد. چه چیزی به او می‌رسید با این کارهایش؟ من به هیچ وجه به او اعتمادی نداشتم. وارد یک محوطه بزرگی شدیم که هفت سگ با جثه‌ای بزرگ دورتادورش خواب بودند ! اوضاع خراب‌تر از چیزی شد که فکرش را می‌کردم. گربه سیاه لبخندی زد که دندان‌های سفیدش از این فاصله هم درخشید و سپس همچو برق و باد از ما دور شد. باید به او اعتماد می‌کردم. خواستم دست لیزای یخ‌زده و ترسیده را بکشم و از آنجا دور شوم که سگ بزرگ و گرسنه‌ای را پشت سرمان دیدم. آبی که از دهانش خارج می‌شد تهوع آورترین صحنه عمرم بود!
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #50

پارت 46



***

سه سال بعد

- خواهش می‌کنم این کارو نکن اَرشان

- هنوزم عاشقتم مارالیای من

- دیوونه شدی؟

- معلوم نیست؟

به فضای تاریک و نم دار چشم دوختم. همه جا تاریک بود و حتی یک پنجره‌هم دراین اتاق دیده نمی‎‎شد و جز صندلی‌ای که به آن بسته شده بودم و در آهنی چیزی وجود نداشت. قطرات باران گویی روی سقف چکه می‌کردند و صدایش در فضا پخش می‌شد. موهای نسکافه‌ای رنگش روی صورتش ریخته بود و چشمانش کاسه خون شده بود. چاقوی در دستش را کمی بازی داد و زیرگلویم گذاشت. آب دهانم را با صدا قورت دادم و قطره اشکی بی صدا از گوشه چشمانم لغزید.

- عاشقتم مارالیا

چاقو را آرام در پوست گلویم فرو می‎برد و من در انتظار مرگم به دست عشق قبلیم بودم! اَرشان! چگونه انقدر بی رحم شده؟ نفس‌هایم کند شده بودند و ترس همچو موریانه تمام اندامم را داشت می‌بلعید. آنقدر ترسیده بودم که زبانم لال شده بود! انتظار داشتم روزی بمیرم اما نه به دست چنین شخصی.

- آخرین حرفت چیه؟

- اَرشان!

- آخرین حرفتو بزن

***

حال

هوای کلاس نم داشت، صدای ورق خوردن و حرکت خودکار روی کاغذ تنها صدای موجود بود و گاهی صدای پچ پچ ریز نیز به گوش می‌رسید. چشمانم را دقیق دور کلاس می‎‌گرداندم و تا نگاه خیره مرا می‌دیدند ع×ر×ق ریخته و دوباره به ورق خویش خیره می‌شدند. سام آرام مشغول نوشتن بود و خودکار خود را روی ورق به حرکت در می‌آورد. کتابم را باز کردم و شعری را آرام زمزمه‌وار خواندم. این شعر مرا یاد اَرشان می‌انداخت و عجیب سخت است زندگی در دنیایی که با هر حرکت یاد گذشته می‌افتی. هر حرکتی که زندگی می‌کند تو را یاد فرد گذشته‌ات می‌اندازد و من این روزها به جای اینکه حافظه‌ام قدری ضعیف شود بیشتر تقویت می‌شد. از پشت میز بلند شدم و آرام در طول کلاس گام برداشتم. صدای کفش پاشنه بلند و سیاهم، طنین وحشت آور و زیبایی بود که بر کل کلاس حاکم بود.

سام مانند همیشه سریع بلند شد و ورق را به دستانم داد. نگاه و سبز و زیبایش تلخ به نظر می‌رسید اما سعی داشتم به آن بی توجهی کنم. ورق را گرفتم و زیرلب تشکر کردم. سام سرجای خود نشست و سرش را به صندلی تکیه داد. چقدر امروز کلافه و شکسته بود. دلم به درد آمد اما نباید کاری می‌کردم که امیدوار شود. بعد از جمع کردن ورق‌ها ، گفتم.

- امیدوارم نمره‌ها مطلوب باشن. روز خوبی داشته باشین

با برداشتن کیفم کلاس را ترک کردم و وارد ماشین شدم و سریع نشستم. هوا بسیار گرم بود و ع×ر×ق‌ها آرام از پیشانیم تا زیرگوشم را لمس می‌‌کردند. قبل از حرکت سام را دیدم که آرام به سوی جاده حرکت می‌کرد. چرا قلبم از جا کنده شده است؟ باید سمتش بروم؟ باید به او نزدیک شوم؟ باید به خودم و او یک تجربه جدید بدهم؟ یا نه باید بی خیال شوم و همه چیز را فراموش کنم؟ ماشین را روشن کردم و مردد از کنار او گذر کردم. نمی‌توانستم سمتش بروم، نمی‌شد

***

ژویین

چندروزی بود که در راه بودیم. شب‌ها هوا به شدت سرد می‌شد تا جایی که احساس یخ زدن را با بند بند وجودم تجربه می‌کردم. دیگر مسیری نمی‌رفتیم. در داخل شهر دنبال گروهی از گربه‌های زره پوش بودیم! گویا آنان یکی از باهوش‌ترین و قوی‌ترین گربه‌های این منطقه بودند که راه همه چیز را بلند بودند و مثل آب خوردن در این شهر بی رحم و سرد به سر می‌برندن و حتی برای خودشان کاخی نیز ساخته بودند.

سمت گربه زردی که کنار جوب آب بود، رفتم و گفتم.

-گربه‌های زره پوش کجان؟

-خوب اومدی همین نزدیکیان. اون دوتا کوچه تنگو رد کنی به یک در سبز آهنی می‌رسی اسم رمزو بگی در باز شده

-اسم رمز چیه؟

-باید خودت بدونی

اخمی کردم و دست بانوی ساکت و آرامم را گرفتم و به مسیر ادامه دادم. گویی که او خسته بود! آرام گام برمی‌داشت و چیزی نمی‌گفت! چند روزی بود غذای درست حسابی‌ای هم نخورده بودیم باید حق می‌دادم. خورشید درحال غروب کردن بود و پاهای لیزا برای ادامه مسیر ناتوان بودند. او را به خود تکیه دادم و تا مقابل در آهنی و زرد رنگ ایستادم. در کوچکی بود که بیشتر به در یک انباری شباهت داشت. چندبار به در کوبیدم که صدای کلفتی ، گفت.

- رمز

لیزا محکم به در کوبید و با خشم گفت

- باز کن کمک می‌خوایم این بچه بازیا چیه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
407
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
26

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین