. . .

انتشاریافته رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. فانتزی
نویسنده: آرمیتا حسینی

ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: ژویین در اثر اتفاقای متوجه تفاوتش نسبت به گربه‌های دیگری می‌شود، بر اساس اتفاقاتی او وارد زندگی پسری به نام اَرشان می‌شود. در آنجا تفاوت بیشتر آشکار می‌شود و ژویین این پله‌ها را یکی یکی بالا می‌رود. مارهای سهمگینی به نام عشق دور زندگی ژویین و اَرشان می‌پیچند و ژویین تصمیم می‌گیرد از دست این مارها خلاص شود اما در نیمه راه متوجه اشتباهاتی که کرده می‌شود و فاصله‌ای نامرئی میان هرسه شخصیت یعنی ژویین و اَرشان و دختری عاشق، کشیده می‌شود بی آنکه آنها بفهمند..



مقدمه دوم
اگر هرشخص خود را جای دیگری بگذارد چه اتفاقی می‌افتاد؟ در اینجا سخن از گربه‌ای به میان می‌آید که پله‌های نامرئی را به سوی آسمان تفاوت می‌چیند و بالا می‌رود.
هرچه بالاتر می‌رود، تفاوت آشکارتر می‌شود . تناب عشقی سرتاسر گوی را در برمی‌گیرد. هرکس به دنبال قطع کردن تناب دیگری است اما زمانی که تناب خودشان پاره شود، با پوچی تمام در دل خاطرات فرود می‌آیند. دو شخصیت، دو بازیگر که در زندگی ژویین نقاشی‌های عجیب می‌کشند هم وارد این گوی می‌شوند. گویی که دیواره‌هایش را نوشته‌هایی عجیب پر کرده است؛ نوشته‌هایی از جنس فاصله‌هایی تاریک، عشق‌هایی فنا شده، و سخنانی همچو زهریک تیر، این نوشته‌ها را کدام یک از بازیگرها پاک خواهند کرد؟ گربه عجیب ماجرا یا دو بازیگر دیگر؟ این گویی هنوز در هوا شناور است و فقط تناب‌های عشق راه نجات را می‌دادنند.



سخن نویسنده: خوب دوستان امیدوارم از این رمان لذت ببرین سعی می‌کنم خیلی ادبی و جذاب بنویسمش این اولین تجربه منه که دارم رمان از زبان یک حیوان می‌نویسم اما خب تجربه شیرینیه دوست دارم دنیا رو از دید خیلیا ببینم، تو این رمان به خیلی از موارد با ذهن به ظاهر کوچیک اما بزرگ گربه می‌پردازم. پس لطفا حمایت کنین


Negar__dff2610314c7d8f2.png
 
آخرین ویرایش:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #31
پارت 28



بعد از آن کلاس، وارد کتابخانه شدیم و در یک اتاق کوچک که طرح شکلاتی داشت و دورتادورش را قفسه‌های بلند تشکیل داده بود، شدیم. چند میز دایره‌ای هم وسط اتاق چیده بودند که اَرشان روی یکی از صندلی‌ها نشست و من نیز مقابلش نشستم. آنقدر غرق در درس خواندن شده بودیم که زمان را فراموش کرده بودیم، کمی چشمانم را باز و بسته کردم و خمیازه کوچکی کشیدم. کتاب را بستم و به اَرشان که خسته‌تر از من بود، خیره شدم. چشمانش ریز شده بود و چون خسته بود به حالت موهایش که روی صورتش افتاده بود، توجه چندانی نداشت. کمی بدنش را کش داد و گفت.

-واسه امروز بسه؟

-ممنونم.

-کاری نکردم که عشقم

-آره بابا واقعاهم کاری نکردی وظیفت بود

-دیگه پرو نشو

-آ...آ

-پاشو بریم نفسم که یک دنیا خوابم میاد.

بلند شدم و همراه با کوله‌باری از کتاب، پشت سر اَرشان از کتابخانه خارج شدم و سوار ماشین شدم. هوا تاریک بود و می‌شد سرما را تاحدودی احساس کرد، کمی به فکر کارامل بودم که در خانه تنها مانده بود. بلاخره از اَرشان هم خداحافظی کردم و وارد خانه شدم. مادر خواب بود و پدر هم خانه نبود، کلا فضا بسیار ساکت بود. سمت اتاقم رفتم و خسته مانتوی مدرسه و تمام وسایلم را روی زمین انداختم. نگاهم به محمد که روی زمین نشسته بود و با کارامل بازی می‌کرد، قفل ماند. تعجب کرده بودم چون محمد گفته بود از حیوانات چندان خوشش نمی‌آید. شلوار و مانتو را آویزان کردم و کیفم را هم یک گوشه گذاشتم و سریع روی تخت دراز کشیدم. کارامل پرید روی تخت و روی شکمم دراز کشید.

-دیر کردی

-کتابخونه بودم

-نه بابا درس خون؟

-خیلی خستم

-پس بخواب آبجی خوشگلم

محمد سمتم آمد و پیشانیم را بوسید و از اتاق خارج شد. این دومین بار بود که کسی پیشانیم را می‌بوسید. به کارامل که بوی عطر می‌داد و پوستش از شدت سفیدی می‌درخشید، نگاه متعجبی انداختم. یعنی حمام رفته بود؟

-بگو ببینم کلک...چی کارا کردی؟

-رفتم حموم

-با کی؟

-داداشت

-واقعا؟

-آره بعد غذا خوردمو بازی کردم اما دلم برات تنگ شده بود، خیلی دیر کردی.

کارامل گرم و نرم را محکم در آغوش گرفتم و پتو را روی هردویمان کشیدم و با زمزمه ببخشید، چشمانم را بستم تا بخوابم.

***

ژویین

شیرکاکو را آرام با زبانم لیس می‌زدم و طعمش را در زبانم احساس می‌کردم. حرف مادر اَرشان ساده و کوتاه بود اما یک حقیقت تلخ و بزرگ بود. اَرشان وارد اتاق شد و روی صندلی دایره شکلش نشست و خودش را آرام تاب داد! مشخص بود باز ذهنش در جایی گیر کرده است. اگر شخصی مدت زمان زیادی سکوت کند و نگاهش روی یک نقطه ثابت بماند یعنی حتما فکرش در این لحظه نیست بلکه یا در آینده یا در گذشته مشغول بازی و سیر است. برایم مهم نبود به چه چیزی فکر می‌کرد اما این مهم بود که چرا به آن فکر می‌کرد؟ همیشه چیزها و موضوعات چندان اهمیتی نداشتند اما دلایل استفاده از آنها یا وقت گذاشتن برایشان اهمیت بالایی داشت. حال برخی چیزها اهمیت چندانی ندارند اما انسان‌ها عمرهای زیادی را فدایش می‌کردند با اینکه زمان چندانی هم برای زندگی و جبران نداشتند، البته دلیل این همه وقت تلف کردن را می‌دانستم! اگر زمان مرگشان را می‌دانستند چنین نبود آنان گمان می‌کنند بسیار زنده خواهند ماند اما اشتباه بزرگیست. پنجه‌هایم را روی تخت کشیدم و جستی زدم و سمت اَرشان رفتم. پاهایش را تکان دادم که سرش تکان خورد و رو به پایین سر خورد.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #32
پارت 29

-چی شده؟

-چیزی باید بشه؟

-باید نه اما شده!

-چطور؟

-علاوه بر ظاهر باطن شما و لحن کلماتم اینو میگه!

-تو باید دلیلشو بدونی؟

-بازم باید نه اما شاید نیاز باشه

اَرشان مرا بلند کرد و روی پایش گذاشت. موهایم را آرام نوازش می‌داد و چیزی نمی‌گفت اما حرف‌هایش را می‌شد از چشمان غرق در غم خواند. با مادرش بحث نکرده بود چون صدایی نیامد اما آثار سخنان مادرش بی شک برجای مانده که شاید حال در ذهنش می‌‌رقصید و پررنگ‌تر می‌شد! خیلی چیزها عوارض و آثار خود را بعدا برجای می‌گذاشتند مثل اثر یک قرص . شاید هم آثار سرماخوردگی چندساعت بعد از گشت زدن زیر باران. دوست نداشتم بر اساس فرضیه‌‌ها پیش بروم چون بر اساس اتفاقاتی که رخ می‌دهد، فرضیه‌ها همیشه درست نیستند فقط یک احتمال هستند پس حتم را از زبان یک شخص در صورت صادق بودنش می‌توان استخراج کرد.

-خوش به حالت ژویین! هیچ وقت ناراحت نمیشی

او به راستی چه می‌گفت؟ درست است که انسان نیستم اما دلیل بر این نیست که احساس ندارم، حتی یک گیاه دارای احساس است چه برسد به منی که یک گربه متفاوت تلقی می‌شوم! اتفاقا ذهنم از زهری که مادر اَرشان ریخته بود پر شده بود و من مشغول ریختن عسل روی مغزم بودم تا این تلخی از بین برود اما این تلخی به وجودم و حتی قلبم نفوذ کرده بود و درکل عسل کارساز نبود، یکی از دلایل محکم حذف نشدن این تلخی، حقیقت داشتنش بود! وقتی هیچ چیز به نفع تو نیست و همه چیز بر ضد تو عمل می‎کند، همه چیز مسیری جز مسیری که می‌خواستی را می‌رود، واقعا نمی‌دانی باید چه کنی! فقط مانند یک تماشاگر تلوزیون و فیلم ناراحت‌کننده را می‌بینی و اشک می‌ریزی و نمی‌توانی برنامه را عوض کنی چون تلوزیون فقط همین یک برنامه را دارد، البته آن را می‌شود خاموش کرد اما در دنیای واقعی فیلم خاموش نمی‌شود!

-کی گفته من احساس ندارم؟ چه اتفاقی افتاده دراز؟

-دارم زندگی می‌کنم و توی یک مسیری میرم اما نه زندگی مال منه نه مسیر!

-مال کی هست؟

-اطرافیانم

-چرا؟

-این یک اجباره! باید پذیرفت نمیشه ازش فرار کرد. آدم بزرگ‌ها و اطرافیانت برای زندگیت و اینکه کدوم راهو بری تصمیم میگیرن! نمیشه مخالفت کرد این رسم زندگیه اگر قراره واسه بقیه زندگی کنم چرا زندم؟

-اونا راه خوب رو نشون میدن شاید

-یعنی می‌دونن خوب چیه؟

-خوب چیزیه که به نفع انسان ، حیوان یا هرچی باشه!

-اونا می‌دونن چی به نفعمونه؟ من عاشق مارالیام! اون دختر خوب و مهربونیه بعد شاغل شدنش و درست شدن همه چیز می‌خوام کسی که خوب می‌شناسمش و عاشقشم بشه همسرم نه دختری که نمی‌شناسم و بسیار لوس هست و ازش خوشم نمیاد! نه دختری که فقط به خاطر پول باباش و فامیل بودن مادرم می‌خواد برام تور کنه! نه ژویین نه!

-اینجا باید با مادرت آروم و منطقی حرف بزنی

-اون نمیفهمه

-درکش کنی درکت می‌کنه! بهش بگو حق داری شاید تو ازش خوشت نمیاد و دلیلی داری، هواشو داشته باش تا خوشحال بشه بعد نظرهای خودت رو بگو تا اونم تو رو درک کنه! با جنگ چیزی درست نمیشه باید از جنگ به عنوان پلن برد استفاده بشه. با آدما باید مثل خودشون رفتار کرد... با خودش ، خودش رو بزن!

-ژویین چطور انسان‌ها رو انقدر خوب شناختی؟

-زیادی بهتون دقت می‌کنم چون رفتارتون برام عجیبه

-روش خوبی بود امتحانش می‌کنم! بریم بگردیم؟

-آره

اَرشان بلند شد و با پوشیدن لباس و شلوار ورزشی و برداشتن کلاه سفید و لبه‌دارش مقابل آیینه ژست گرفت . واقعا این رفتار انسان‌ها هم بسیار عجیب بود! آنها برای زندگی یکدیگر تصمیم می‌گرفتند در حالی که دوست نداشتند کسی در زندگی آنها دخالت کند! یعنی اتفاقی برای آنها افتاده و دوست نداشتند اما آن را برای آیندگان تکرار می‌کنند و این چنین این فرهنگ تا آخر زنده می‌ماند و نسل‌ها را آزار می‌دهد، شاید اَرشان هم در آینده چنین شد. وقتی چیزی را دوست نداشتند به جای حذف در چرخه خود نگه می‌داشتند و مشخص نبود آیا می‌خواستند تلافی کنند یا این دخالت احساس خوبی داشت؟ انسان‌ها یک بار متولد می‌شوند اما آن طور که کاملا از زندگیشان راضی باشند و لذت ببرند نیست، همیشه در هنگام مرگ ناامید هستند و از زندگی راضی نیستند حتی غیرممکن است یک انسان در جهان پیدا کنی که همیشه حالش خوب باشد و شاد و خوشحال بخندد! یا مسیر زندگی را غلط می‌روند یا این زندگی جمعی و گروهی است که آنان را سمت اشتباه می‌برد و هیچ یک حق اعتراض یا فرار ندارند و منتظر تباهی هستند! حال که خود تباه شده‌اند دیگران را نیز سمت خود می‌کشند و مجبور می‌کنند این مسیر را پیش بروند. چه قانون عجیب و مسخره‌ای دارند!

به راستی انسان‌ها چگونه تواسنه‌اند انقدر نادرست پیش بروند و با این حال بالاتر از تمام موجودات باشند؟ اگر من انسان بودم چنین برخورد نمی‌کردم، از این همه امکانات و توانایی برای اشک ریختن و بدبختی‌های مسخره برای چیزهای غیرمهم استفاده نمی‌کردم، از این دست و پا برای نوشتن چیزهای بی ارزش یا خشونت و مشت و دعوا استفاده نمی‌کردم و حتی از این ظاهر زیبا هم برای کارهای بیهوده بهره نمی‌بردم. با این همه قدرت و توانایی و قد و اندازه می‌شد کارهای بسیاری کرد! می‌شد در جهان گشت زد و جاهای مهم و زیبا را دید و خود را محدود به یک زمان و نقطه نکرد! می‌شد به کوه رفت و گشت زد، می‌شد بازی و تفریح و شادی و خنده سر داد، می‌شد حتی در کنج یک زندان سرد و تاریک مشغول انجام کارهای شادی‌آور چون آواز خواندن یا خواندن کتاب، دقت به اطراف و اندیشه یا خیلی کارهای دیگر پرداخت. وای چه عالی می‌شد!

اگر این همه توانایی در من بود با آنها خیلی کارها می‌کردم! اما این انسان‌ها چیزهایی که همیشه برایشان بوده و هست را بی ارزش می‌دانند اما اینطور نیست ، درست است که در زندگیشان عادی است اما اگر نبود چه اتفاقی برای آنان رخ می‌داد؟ پس چرا با این همه توانایی نمی‌توانند یک زندگی خوب و درست برای خودشان بسازند! نکند زاویه دیدشان خراب شده! شاید فقط از یک عینک کدر و بی روح منظره را می‌بینند یا شاید هم کور هستند! شاید هم اصلا به این چیزها فکر نکرده باشند.

صدای بوق بلند ماشین، مرا از افکارم به سمت بیرون انداخت. کودکی زبانش را به شیشه کثیف ماشین چسبانده بود و آن را لیس می‌زد و هیچ کس توجهی به او نمی‌کرد! منی که گربه بودم شیشه لیس نمی‌زدم اما یک انسان چنین کاری می‌کرد، حتی در کودکی هم چنین کاری نکرده بودم! راجب کودکیم البته چیزهای زیادی یادم نمی‌آید فقط یک کوچه سرد و تاریک یادم است که از دیوار بزرگ آن کوچه بالا و پایین می‌رفتم و گاهی بچه‌ها با چوب دنبالم می‌کردند و من داخل حیاط خانه‌ای در باغ مخفی می‌شدم و کودکان آن خانه به من خیر می‌ماندند و لبخند می‌زنند! آنها گاهی به من غذا می‌دادند و اگر این کار را نمی‌کردند هم اکنون زنده نبودم آن زمان‌ها سخن گفتن هم بلد نبودم، به سخنان آنها گوش می‌دادم و در ذهنم به دنبال معنای چیزهای عجیبی بود که از دهانشان بیرون می‌آمد، کم کم ادای آنها را در آوردم و توانستم زبانشان را بفهمم! البته هیچ یک از گربه‌ها چنین نبودند حتی طوطی! طوطی فقط تکرار می‌کند بی آنکه معنای چیزی را بداند یا راجبش تفکر کند!

-طرفدار پیدا کردی

-کی؟

-همه به ماشین من زل زدن و این گربه شیطون و نازو نگاه می‌کنن

-اَرشان منو می‌دزدنا

-نمی‌ذارم!

دستای کوچک و پشمیم را روی شکم توپول و نارنجی رنگم گذاشتم و پاهای کوتاهم را روی زمین انداختم. چقدر ریز بودم!
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #33
پارت 30

اَرشان متوقف شد. نگاهی به رستوران انداختم و با تعجب چشمان کشیده‌ام را گشاد کردم و هردو تیله سیاهم را که اندکی به قهوه‌ای مایل بود، به اَرشان دوختم.

-منو می‌بری رستوران؟

-یکم حال می‌کنیم دیگه نترس نمیگم برنج بخور

-عجبا

اَرشان پایین آمد و در سمت من را باز کرد، نور کورکننده ناگهانی چشمم را زد اما زمانی که اَرشان مقابل نور ایستاد، چشمانم را باز کردم. اَرشان دستانش را جلو آورد و مرا در آغوش گرفت و همان‌طور که در دستش بودم و مرا لوس می‌کرد، وارد رستوران شد. رستوران با رنگ‌های روشنی تزئین شده بود و حالت شادی داشت! دیوارها با رنگ‌های درهم برهم و شاد و کف با رنگ سفید براق باعث احساس آزادی و نشاط می‌شد! میزها هم یکی قرمز یکی سبز و دیگری آبی بود و جلوه عجیب جالبی به فضا داده بود. اَرشان سمت میز سبز رنگ که طرح برگ رویش بود، رفت . کنار میز بزرگ و دایره‌ای شکل پنجره‌ای مصنوئی قرار داشت که بارانی متحرک از آن سرازیر می‌شد. این تضاد برایم به شدت عجیب می‌آمد! رنگ‌های روشن و این فضای شاد و پنجره‌ای که باران متحرک به نمایش گذاشته که گویی حالت اشک ریختن دارد! بی خیال انسان‌ها به شدت عجیب هستند .

-هی اَری دختر خل چطوره؟

-ما خلی جز تو نداریم

-پس من درخواست جدایی دارم! به قول شما، کات!

-با نفست می‌تونی کات کنی؟

-آره .

اَرشان درخواست یک کوبیده کرد و برای من درخواست هوا کرد! بله درست شنیدین مگر یک گربه می‌تواند چلو کباب یا برنج نوش جان کند؟ اما دوست داشتم کباب را مزه کنم به نظر بد هم نمی‌آمد تنها شیر برای زنده ماندن من اصلا کافی نیست. دستم را روی برگ‌های کوبیده شده روی میز کشیدم اما احساسشان نکردم! به راستی انسان‌ها چگونه این تصاویر را داخل میز فرو برده‌اند؟ یعنی برگ زمانی که در داخل میز فرو می‌رفت و له می‌‎شد چه احساسی داشت؟

-خب ژویین چه تفریحی کنیم؟

-انسان آزاری

-این تفریحه

-آره خب

-ژویین!

-چشمتو ببند سوپرایزت کنم!

اَرشان تعجب کرد اما چشمانش را بست که پلک‌های بلند و سیاهش نمایان شد. سریع از روی صندلی پایین پریدم و سمت میز کناری رفتم که سه پسر دورش جمع شده بودند. هرسه مشغول بگو و بخند بودند و من تصمیم داشتم این خنده را هزاربرابر کنم، با چه کاری؟ نمی‌دانم بعدا راجبش فکر می‌کنم. روی میزشان پریدم و آرام روی میز قرمز رنگی که گل رز را داخلش به نمایش گذاشته بودند، قدم زدم. دستانم را پشتم قایم کردم و دمم را آرام تکان دادم، سیبیلم را بالا بردم و زیرچشمی نگاهشان کردم. هرسه با تعجب به من و قدم‌هایم نگاه می‌کردند.

-آقایون می‌دونین من کیم؟
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #34
پارت 31

پسری که لاغر بود و عینک دایره‌ای روی دماغش گذاشته بود، با پوزخند گفت.

- یک گربه کوچولوئه ملوس

ایستادم و با دستم کمی سیبیلم را تاب دادم، سپس گفتم.

- همیشه از چیزایی که مظلوم و ملوس به نظر میان تو چیزای مهم استفاده میشه!

پسری که سرش روی میز بود و به نظر بی حوصله می‌رسید، سرش را از روی میز برداشت و قهقه‌ای سر داد. دستش را سمتم دراز کرد که نازم کند اما من سریع با دست کوچکم سیلی نرمی روی صورتش خواباندم.

- بی ادب دست نزن! من عضو کادر پلیسم برای صحنه سازی!

آن یکی که سرش داخل منو بود، اخم کرد و برعکس آن دو نخندید! منو را روی میز گذاشت و سمت من خم شد. ابروهای سیاه و پرپشتی داشت که بیشتر خشمگینش می‌کرد، موهای فر و سیاهش نیز روی چشمان درشت و با دقتش ریخته بودند و حالت صورتش استخوانی بود. عجب چهره جالبی داشت! اَرشان دست پاچه مقابل میز ایستاد و برای من ابرو بالا انداخت اما من کوتاه بیا نبودم که نبودم! باید به خودم ثابت می‌‌کردم که امروز یک روز کسل کننده و مسخره نیست که با اَرشان می‌گذرانم بلکه یک روز پر حرارت با شیطنت‌های من است! من معتقدم اگر زندگی خط صاف است باید آن را به بالا و پایین تاب بدهی! اصلا جذابیت دریا هم به امواجش است وگرنه سکوت و آرامشش که دردی دوا نمی‌کند! همه از دریا حساب می‌برند و از او می‌ترسند! چرا؟ بابت این امواج قدرتمندش! خلاصه برویم سر اصل ماجرا یعنی نقشه من به عنوان پلیس

- این آقا هم مامور مخفیه و شما آقایون باید با ما بیاین!

همان پسر خشن گفت

-کی قراره مارو ببره تو؟

پنجه‌هایم را روی میز کشیدم که صدای گوش‌خراشی ایجاد کرد!

- نه بهتر بگم، ما!

عینکی ادامه داد.

- پیشی کوچولو بذار عصرانمونو بخوریم باشه؟

- شایدم ناهارتون! واسه ناهار خوردن دیر نیست؟

- به تو چه نیم وجبی؟

اَرشان مرا از روی میز برداشت که صدای فریادم بلند شد! چنان فریادی کشیدم که خورشید از آسمان کنده شد و پایین آمد تا مرا تماشا کند! نیشم را باز کردم که سیبیلم کشیده‌تر شد و اَرشان خشمگین‌تر! می‌دانستم باید در کنار تخت ناز و کوچکم که در اتاق اَرشان بود یک قبر کوچک برای جسم نازم آماده می‌کردم اما یادم رفت، راستش وسیله هم برای این کار نداشتم با قاشق به جایی نرسیده بودم!

اَرشان:« ببخشید گربه من یکم بازیگریش زیادی خوبه! داشت نقش بازی می‌کرد»

عینکی:«خیلی گربه شیرین و باحالی دارین»

همان مرد جدی ادامه داد.

- با اون قدم زدن و رژش استعدادش بیشتر به نظامیا می‌خوره

خواب‌آلو خمار نگاهم کرد و لبخند زیبایی زد! عالی شد! نقشه این نبود باید آنها را انقدرحرص می‌دادم تا به جنون برسند سپس فریاد بکشند و واقعا باور کنند قرار است دستگیر شوند! هیچ چیز خوب پیش نرفت و این اَرشان چقدر پخمه تشریف دارد این مار دیوانه از چه چیز این پسر خام خوشش آمده؟ هردو هیچ هستند و من یک همه چیز کامل آنها را تکمیل می‌کنم. سمت میزمان رفتیم و اَرشان مرا مقابلش گذاشت. به شیشه اشک‌ریز تکیه دادم و اخم کوچکی کردم. یکی از کباب‌های اَرشان را در دست گرفتم و آرام گاز زدم.

- کارت بد بود و من به حسابت می‌رسم

- خوب بود تا زمانی که تو نبودی!

- ژویین!

- اَری!

اَرشان که دید با من بحث کردن مانند صحبت کردن با یک مجسمه یا دیوار است، تلاش اضافی نکرد و غذایش را خورد. چرا باید سخنش را تایید کنم؟ سخن من درست بود! باید از نقش لذت می‌‌برم، باید آنها می‌ترسیدند و می‌خندیدم! مگر انسان‌ها همین‌گونه نیستند؟ کلی سوپرایز ترسناک می‌کنند و طرف را سکته می‌‌دهند! خب دروغ که نیست، بسیار واقعی و جذاب است! اولش جذابیتش را نفهمیدم اما حال می‌فهمم خوبیش ظاهر انسان‌هاست. زمانی که می‌ترسند چهره عجیبی به خود می‌گیرند، مثل سرخ شدن، اخم کردن، جیغ زدن. کباب را تمام کردم و دستانم را به لباس اَرشان زدم تا پاک شوند، هدفم کار کثیف و زشت نبود، هدفم حرص دادن یک شخص به نام اَرشان بود!
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #35
پارت 32

شال را از روی سرم برداشتم و به اتاقی که حال کاملا پاکیزه شده بود، چشم دوختم. البته باید لباس‌هایی که داخل کمد چپانده بودم را نادیده می‌گرفتیم. کارامل گوش‌هایش را بالا برد و به شکلاتی که گوشه تخت افتاده بود، اشاه کرد. حال یک شکلات که این حرف‌ها را ندارد! زیاد هم که مهم نبود. سمت شکلات رفتم و با برداشتنش، آن را داخل زباله صورتی رنگ اتاقم انداختم. سمت آیینه رفتم و موهای بلند و سیاهم را جمع کردم و یک رژ قرمز رنگ به لبانم زدم. کتاب‌هایم را که بعد از مطالعه روی تخت انداخته بودم، داخل کمد گذاشتم. کارمل را در آغوش گرفتم و سمت پذیرایی رفتم. پدر نشسته بود و چایش را می‌نوشید، مادر مشغول دیدن سریال بود و محمد هم با گوشی مشغول بود. کارامل را روی مبل انداختم و خودم هم کنار محمد نشستم.

به پدر خیره شدم. موهای بلندش را اصلاح کرده بود و ته ریشش را زده بود. پوستش سفیدتر از قبل دیده می‌شد و گویا سرحال بود. یادم است آخرین باری که پدر را اینگونه دیدم زمانی بود که می‌خواست یک خبر خوب به ما دهد و آیا امروز هم از آن روزها بود؟ کارامل آرام وول می‌کرد و قصد داشت از روی میز آیینه را بردارد.

محمد گوشی را در جیبش گذاشت و گفت.

-مثل اینکه خبراییه

-منم حس می‌کنم

پدر با نوشیدن آخرین جرئه چای، لیوان باریک را روی میز گذاشت و به من خیره شد و لبخند دلنشینی زد.

-دخترم تو ادبیاتت خیلی خوبه دیگه درسته؟

-بله خب بد نیست

-امسال که انشالله درست تموم شد واسه ادامه تحصیل می‌فرستمت ترکیه. با دوستمم حرف زدم.

-یعنی چی؟ تنهایی؟

-یکی دو ماه خودت تنها می‌مونی منم کارم تموم شد همه باهم میایم.

-چی شد این تصمیم رو گرفتی؟

-آیندت بهتر میشه! زودترم شاغل میشی چی بهتر از این؟ فرصت به این خوبی گیر هرکسی نمیاد.

-اجازه هست مخالفت کنم؟

-دخترم تو تنها دختر منی می‌دونی چقدر آرزو دارم برات؟ لطفا رد نکن خواسته پدرتو

چگونه می‌‌گفتم نه؟ چگونه فریاد می‌کشیدم؟ او دوست داشت مرا در بهترین جاها و امکانات ببیند و مشخص نبود چقدر برای این فرصت من تلاش کرده بود. من حاضر نبودم شادی پدر را از او بگیرم اما از طرفی اَرشان چه می‌شد؟ یعنی دیگر او را نمی‌دیدم؟ می‌توانستم دوری از او را تحمل کنم؟ تنها می‌دانم نمی‌توانم به پدرم که با این لبخند پرمحبت نگاهم می‌کند بگویم نه! من بین پدرم و اَرشان مجبور به انتخاب پدری بودم که سال‌ها برایم زحمت کشیده بود اما یک جایی از قلبم تیر می‌کشید. کجایش بود؟ آیا آنجایی بود که اَرشان رویش نشسته بود و قلبم برایش می‌تپید؟ قسمتی که برای اَرشان بود داشت تیر می‌کشید؟ بی جان لب زدم.

-باشه بابا

-آفرین عسل بابا

مادر:« دخترم خرگوشن خودشو کشت بردار اینو بده بهش، این زن چرا عکس نگرفت؟»

-مامان فقط فیلمه

-نادونی کرد

به حرص خوردن مادر خیره شدم و لبخند زدم. به خاطر یک فیلم حرص می‌خورد! عجیب بود برایم . آیینه را برداشتم و به کارامل دادم. کارامل سریع آن را گرفت و روی مبل دولا شد و مشغول بازی با آیینه شد. احساس می‌کنم او هیچ فهم و درکی ندارد و مثل تمام حیوانات دیگر است اما پس چرا ژویین اینگونه نبود؟ اَرشان می‌توانست بنشیند و ساعت‌ها با او سخن بگوید اما کارامل چه می‌دانست احساس چیست، ژویین با همه فرق داشت. حتی دلم برای او هم تنگ می‌شود. آه خدای من چقدر بد شد! دوست ندارم از او دور شوم. بلند شدم و سمت اتاقم رفتم. در را محکم پشت سرم بستم و گوشی را از روی میز برداشتم.

وارد گالری شدم و به عکس خودم و اَرشان چشم دوختم. روی عکس اَرشان زوم کردم و قلبم باز تیر کشید. چه لبخند شیرین و زیبایی داشت. کنارم ایستاده بود و سرش را خم کرده بود و لبخند زیبایی به لب داشت. پیامم را به اَرشان ارسال کردم. دوست داشتم با او سخن بگویم.

-سلام هستی؟

-سلام خانم خانما! خوبی؟

-بد نیستم... تو چطوری؟

-بد نیستی یا بد هستی؟

-نیستم!

-اوه واقعا؟ الان میام دم درتون به پنجرت سنگ می‌ندازم بیای پایین ببینم هستی یا نه!

-خب خب نیای ها... بدم. خیلیم بدم اَرشان

-چرا نفسم؟

دیگر به پیامش پاسخ ندادم. گوشی را روی میز گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. چه باید می‌گفتم؟ شاید بهتر بود در آخرین لحظه رفتن می‌گفتم چون در غیر این صورت ممکن بود مرا بدزدد! از او بعید نبود. کلی کار ابلهانه در لحظه به سرش می‌زند. مثلا بلند می‌شد با من می‌آمد خارج یا می‌آمد خواستگاریم و کلی کار عجیب دیگر که من مجبور به رد آنها می‌شدم. کارامل وارد اتاق شد و روی تخت نشست. سرش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت.

-نمی‌خوای بری چرا قبول کردی؟

-شاید چون مجبور شدم

-اما پدرت زور نگفت خواهش کرد

-مگه میشه خواهش پدرم رو رد کنم!؟
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #36
پارت ۳۳

اَرشان لباس سیاهش را با کت چرم و خاکستری پوشید و موهایش را با ژل مرتب کرد. سارن سمت اَرشان دوید و از او خواست موهایش را از پشت ببند و اَرشان نیز همین کار را کرد. دیشب اَرشان باز با آن دختر سخن گفت و به هم ریخت اما به روی خودش نیاورد و سعی کرد شاد برخورد کند و البته مقداری از غمش را به اینکه محرم دلگیر است، نسبت داد. که به گمان من این سخنش دور از تصور بود. محرم دلگیر است اما دلیل ناراحتی اَرشان این نبود. با قدم‌هایی آهسته پله را طی کردم و از خانه خارج شدم. هوا گرم و مناسب بود و نور سرتاسر شهر را در برگرفته بود اما فضا یک جور سوت و کور و عجیبی بود. شاید هم این نظر من بود. سارن سوار ماشین شد و در را باز نگه داشت تا من نیز سوار شوم. با تلاش بسیار پایم را روی لبه بالای چرخ گذاشتم تا بالا بروم اما اَرشان سریع بلندم کرد و مرا روی پایه سارن انداخت. خود نیز سوار شد و در را محکم بست. بوی ادکلن سارن در داخل ماشین پخش شده بود و داشت کم کم حالم را بد می‌کرد. پدر اَرشان آرام شروع کرد به رانندگی و مادر اَرشان نیز متذکر شد که اول باید برای روشن کردن شمع به مسجد برویم. حال که دقت می‌کنم چهره انسان‌ها در لباس سیاه زیبا جلوه می‌کند و چندان هم بد نیست. البته سارن کلا آبی پوشیده بود یا سیاه نداشت یا دوست نداشت بپوشد.

-هی اَری ، چیزیم کشف کردی؟

اَرشان گنگ نگاهش را از کفش واکس زده و سیاهش ، گرفت و به من دوخت. گویی هنوز منظورم را نفهمیده بود. می‌دانستم افکارش مغشوش است برای همین دوست داشتم آزارش دهم تا از این افکار عجیب و قدرتمند رهایی یابد. راستش تازه فهمیدم افکار قدرت بالایی دارند. انسان‌ها با افکار خود غمگین یا شاد می‌شوند، پیروز می‌شوند یا هم شکست می‌خورند. به همین دلیل است که این افکار نقش مهمی در زندگی یک انسان دارند حال بستگی دارد این افکار از نوع کدام دسته باشند. خب من بر اساس فرضیه خود این افکار را دسته بندی کرده‌ام.

اولین دسته مهربان هستند و کمک می‌کنند فرد در رویاهایی که هیچ گاه نخواهند داشت غرق شوند، مثلا فردی در فکر این است که لباس مرتبی پوشیده و وارد شرکت می‌شود و همه او را رئیس خطاب می‌کنند! این یک نوع از افکار است که هم باعث می‌شوند وقت فرد تلف شود و شادی کاذب می‌آورد هم شاید باعث شوند افراد واقعا به خواسته خود برسند.

دسته دوم افکار وحشی هستند! افکاری پلید که دید شما را نسبت به مردم خراب می‌کند، فلانی قصد کشتنم را دارد، فلانی دزد است، فلانی خیانت خواهد کرد! گاهی این هشدار و افکارها درست است اما در بیشتر مواقع بد بینی آزار دهنده است که با روح و روان فرد بازی می‌کند!

دسته سوم ، افکار ترسناکی هستند که شما را می‌ترسانند. احساس غم و ناراحتی به شما می‌دهند، در ذهن خود برجی از توهم و دروغ و چیزهای مسخره می‌سازید که سایه‌اش زندگیتان را تاریک می‌کند!

خلاصه درکل افکار از هر نوع که باشد یک زیانی دارد و از نظر من بسیار خطرناک هستند.

-اَرشان از اون میمونه چه خبر؟

-باز گفتی؟

-میمون!

-ژویین!

-توهم میمونی اَری

-ژویین!

-جون ژویین؟

-سکوت اختیار کن

-دکمه سکوت خراب شده ، بوق بوق بوق.

سارن:« شیرین زبون من»

چنان چپ چپ نگاهش کردم که دیگر ادامه نداد. از اینکه لوسم کنند تنفر داشتم چون به نظر بدبخت بی چاره و کوچک می‌شدم. مثل حیوان‌های بی چاره و یتیم یا یک همچین چیزی. البته شاید این نظریه غلط بود و لوس کردن صرفا جنبه محبت داشت.

-می‌خوام اون اسب‌ها رو ببینم

پریسیما:« اونجام میریم»

اَرشان:« نمی‌ترسی از اسب؟»

نگاهم را به نگاهش دوختم و اشاره کردم که خموش شود. چه دلیلی داشت از اسب‌ها بترسم؟ بر اساس تحقیقات من آنها چندان خطری هم نداشتند، اتفاقا بسیار آرام و نجیبانه برخورد می‌کردند مگر اینکه کسی آنها را مجبور به کاری می‌کرد آنگاه سرکش می‌شدند! دیگر خبری از آهنگ نبود! ضبط خاموش بود و حتی آهنگ‌هایی که داخلشان گریه می‌کنند هم نداشتیم. راز این آهنگ‌ها چه بود؟ یعنی افرادی داخل ضبط قرار داشتند؟ و امروز آن افراد خسته بودند و صدایشان در نمی‌آمد؟ یعنی چند نفر داخل ضبط جا می‌شوند؟ آخر صداهای متنوع زیادی به گوش می‌رسید.

بلاخره از ماشین خارج شدیم . مادر اَرشان چند شمع سفید رنگ و بزرگ خرید و آرام از خیابان عبور کرد. سارن هم پشت سرش تند تند قدم برداشت اما پدر اَرشان همچنان مشغول پارک مناسب ماشین بود. اَرشان مرا محکم در آغوشش گرفت و از خیابان عبور کرد. از گردن اَرشان گرفتم و با دقت به مردم چشم دوختم. همه دور یک میز که بالایش چادر سبزی قرار داشت، جمع شده بودند و شمع‌هایشان را روی میز می‌گذاشتند. اَرشان شمع را روشن کرد و خمش کرد تا کمی از مایع پوستش روی میز بیفتد.

-چرا شمع روشن می‌کنین؟

-بهتره بعدا خودت بفهمی

-منم بکنم؟

-نه ! من به جات کردم.

شمع روی میز چسبیده بود و آرام درحال سوختن بود. اَرشان مردم را کنار کشید و از میان جمعیت بیرون آمد اما خبری از مادر اَرشان نبود. با دیدن دخترمیمون که لباس سیاه و براقی پوشیده بود و مشغول باد کردن خود بود، دستم را سمتش نشانه گرفتم و گفتم.

-میمون

-چی؟

-میمونه.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #37
پارت 34

اَرشان با دیدن مارالیا، ذوق زده سریع سمتش رفت. مارالیا نگاهش را از زمین گرفت و به اَرشانی که مقابلش بود، دوخت. چشمانش از تعجب گشاد شده بود و لبخند تصنعی به لب داشت. چهره‌اش سفید شده بود و لبش رنگ سفیدی داشت. گویا اصلا حال خوبی نداشت. خسته خودم را به گردن اَرشان تکیه دادم که متوجه نفس‌های تندش شدم.

-چی شده ماری؟

-چی...چی؟ اینجا چی‌کار... ر می‌...ک ...کنی؟

-ماری! خوب نیستی! چرا؟

-الان وقتش نیست بعدا حرف می‌زنیم.

خواست برود که اَرشان محکم دستش را کشید طوری که کم مانده بود من نیز از آغوش اَرشان روی زمین بیفتم ! کت اَرشان را محکم گرفتم و با چشمانی گشاد به موقعیت عجیبمان چشم دوختم. دو دست اَرشان مارالیا را گرفته بود و با خشم به مارالیا خیره بود. ماری لبش را به دندان گرفته بود و آب دهانش را آرام قورت می‌داد و من در تلاش این بودم که سقوط نکنم.

مارالیا محکم دست اَرشان را پس زد و اخم کرد، من نیز با این کار او روی زمین افتادم. درد داشت اما نه آنقدر که باعث شود بمیرم! از روی زمین داغ بلند شدم و هردو دستم را روی پایم گذاشتم. عجیب درد می‌کرد. پاهای کوچکم را روی زمین کوبیدم و هردو دستم را روی کمرم گذاشتم. از پایین وقتی به اندامشان نگاه می‌کنی قد بلندتر دیده می‌شوند. چانه مارالیا می‌لرزید و چانه اَرشان منقبض شده بود. اوضاع اصلا مناسب نبود پس باید وارد عمل می‌شدم.

-به به میمون از این ورا؟

مارالیا با ذوق نگاهم کرد! گویی که من نجاتش داده بودم و البته مشخص بود نمی‌خواست به پرسش‌های اَرشان پاسخی بدهد

-به به ژویین کوچولو ... چطوری؟ راستی درد که نداری؟

-معلومه که ندارم اخه از سنگ ساخته شدم!

-جواب جالبی بود

-دفعه بعد خواستی یکیو تکون بدی به من اطلاع بده اول خودمو سفت کنم

-چشم

اَرشان کلافه دستی به موهایش کشید و کنار من زانو زد. دستش را روی موهایم به حرکت در آورد و با دقت نگاهم کرد تا ببیند آسیبی دیده‌ام یا نه . زمانی که مطمئن شد باز به مارالیا چشم دوخت و بلند شد.

-بهم بگو

-بسه

-بگو

-اَرشان؟

-مارالیا بدم میاد از مخفی کاری!

-بعد پایان سال تحصیلی امسالم، میرم ترکیه.

صدای مارالیا در میان هیاهوی جمعیت و صدای تبل ، خفه‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. نگاهش را به زمین دوخت و من برق اشک را دیدم! اَرشان دستانش را مشت کرد و چیزی نگفت اما اینکه چیزی نگفت دلیل بر این نبود که نمی‌خواست چیزی بگوید، بلکه کلی سخن و حرف داشت اما نمی‌دانست کدام را بگوید! عاجزانه نگاهش را به مارالیا دوخت! این حالش را می‌شناختم یک جور مبهوت شدن بود. مثل شخصی که در برابر یک اتفاق بسیار بزرگ ناتوان شده باشد و نداند چه واکنشی باید نشان بدهد! فقط خیره نگاه می‌کردند و لبشان تکان نمی‌خورد، هرچه بود باید از چشمانش یا ظاهرش می‌خواندی. در هر صورت من نیز در اینجا نمی‌توانستم کاری کنم. حال اَرشان بدتر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم. همان اول گفتم باید از آن دختر فاصله بگیری اما او هیچ گاه به سخنان من گوش نمی‌دهد و حال اگر سخنم را به رخش بکشم و بگویم پیروز شدم همه چیز بدتر می‌شود نه بهتر! پیروزی من پیروزی اَرشان بود نه...چیز دیگری!

با آهسته‌ترین و غمناک‌ترین صدای دنیا لب زد.

-چرا؟

-بابام ازم خواست و من نتونستم بگم نه! اون خیلی دلش می‌خواست برم! به خاطر این حالم بده.

-چرا؟

-چی؟

-چرا؟

مارالیا حال با ترس و تعجب به اَرشانی که (چرا) را تکرار می‌کرد، خیره ماند. با شالش اشکش را آرام پاک کرد و چند قدم از اَرشان فاصله گرفت. به نظر این حالت او را نمی‌شناخت و از آن می‌ترسید. سمت جدول رنگی کنار خیابان رفتم و رویش نشستم. اَرشان در این حالت از خود سوال می‌کرد نه مارالیا. بلاخره به خود آمد! کتش را محکم کرد و از کنار مارالیا رد شد و سمت من آمد.

-پاشو بریم ژویین

-می‌خوای چی کار کنی؟

-زود باش

مارالیا سمت اَرشان آمد و دستش را گرفت که اَرشان او را محکم هل داد.

-عاشقم نبودی مارالیا! اگر بودی به بابات نمی‌گفتی چشم، اگر بودی اعتراف می‌کردی که عاشقمی، اعتراف می‌کردی نمی‌تونی ولم کنی بری اما نکردی! چون عاشقم نبودی! هرجا می‌‌خوای برو

دیگر حتی توجهی به من نیز نکرد و با سرعت از مارالیا دور شد. سریع بلند شدم و با دویدن چهار دست و پا، به اَرشان رسیدم و همراه او سمت ماشین حرکت کردم. اَرشان همان جا به ماشین تکیه زد و بی حوصله به مقابل خیره شد.

-کارت اشتباه بود

-حرف نزن

-اشتباه کردی! اولا الان نمیره و تو به خاطر اینکه قراره هنوز بعد چندماه بره از الان از دستش میدی، دوما مجبور شد! اون پدرشه نمی‌تونه به باباش نه بگه و اگرم اعتراف می‌کرد اوضاع بدتر می‌شد و دیگه با زور می‌بردنش!

-ژویین لطفا بسه

-حرفم درسته و اذیتت می‌کنه؟

-نه! اینکه میره اذیتم می‌کنه
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #38
پارت 35



یک هفته از آن روز می‌گذشت. بعد از آن سخن اَرشان سعی کردم سمتش بروم و توجیحش کنم اما بعد با خود فکر کردم شاید اینگونه جدایی برای او آسان و برای من سخت باشد حداقل برای او که بهتر خواهد بود! در هر حال دیگر سمتش نرفتم. آن روز محرم برایم غمناک‌تر از همیشه بود و تمام احساسات مختلفم باهم درهم آمیخته شده بودند. کارامل خوابیده بود و تنها صدایی که می‌آمد، صدای بارانی بود که به شیشه اتاقم ضربه می‌زد و البته صدای ورق خوردن کتابی که در دستم بود. چراغ مطالعه کم نور اندکی اتاق را روشن کرده بود و این خطوط را قابل فهم به نظر می‌رساند. شعر را باز کردم و خواندم...

من نمی‌‌دانستم طاووس زیبایم رهایم خواهد کرد یا شاید

می‌دانستم و داشتم برای رفتن یا ماندن امتحانش می‌کردم؟

او در این امتحان صفر گرفت اما

من به او نمره کامل را دادم!

زیبا و جالب بود! اما حالم را نتوانست بهتر کند. کتاب را روی میز گذاشتم و به صندلی تکیه دادم. داشتم یاد آهنگی که حال شباهت زیادی به حالم داشت می‌افتادم! ببار باران... دلم غم دارد امشب

سمت پنجره رفتم و پرده را کنار کشیدم. شر شر باران شدت گرفته بود و همه چیز در آن بیرون، وحشتناک به نظر می‌رسید. با دیدن نور چراغ ماشینی، پنجره را آرام باز کردم و سرم را از لایه پنجره بیرون بردم! او اَرشان بود؟ به ماشینش تکیه داده بود و به من خیره بود. یعنی تمام این مدت زیر باران مانده بود؟ سریع پنجره را بستم و پالتوی سیاهم را با یک شال برداشتم و به سرعت از اتاقم خارج شدم. در اتاق محمد و پدر و مادر بسته بود و همه خواب بودند! ساعت سه شب را به نمایش گذاشته بود. پاورچین پاورچین سمت در رفتم و با سرعت خود را به اَرشان رساندم. زیر این باران سرد و شدید دیدنش دشوار بود . چشمانم را کمی فشوردم و چهره خسته اَرشان را دیدم. موهایش روی صورتش چسبیده بودند و باران از چانه‌اش چکه می‌کرد! لباسش کاملا به بدنش چسبیده بود و او همچنان بی حس نگاهم می‌کرد.

-چرا اینجا وایسادی؟

-می‌خواستم ببینمت

-سرده!

-آره قلبم یخ زده

-اَرشانم...

-میم آخر رو اشتباه گذاشتی فکر کنم.

بغض کردم که اَرشان محکم مرا در آغوش گرفت. دستانم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را به سینه‌اش تکیه دادم. لبش را به سمت گلویم آورد. دوست داشتم تا به ابد این لحظه ادامه داشته باشد اما می‌دانستم اینگونه نخواهد بود و من باید بروم! به جایی باید بروم که بسیار دور است. صدای نفس‌هایش را میشنیدم، دستانش را جلو آورد تا دور گردنم حلقه کند.

-نمی‌ذارم بری

-اما مجبورم. قول میدم این زمانم تموم بشه

-حتی یک ثانیه هم نباید ازم دور بشی

-اَرشان...

-حتی یک ثانیه مارالیا! یک ثانیه!

-اما نمیشه

-باید بشه

-می‌خوای چی کار کنی؟

-هنوز نمی‌دونم.

باران دیگر بند آمده بود و حال چهره مصمم اَرشان را واضح‌تر می‌دیدم. سرم را بلند کردم تا دقیق نگاهش کنم.

-در نبودم مراقب خودت باش

-اگر باز اینو بگی می‌دزدمت

خنده کوچکی کردم که بعد با یادآوری اینکه باید از او دور شوم، لبخندم خشک شد.

***

احتمالا تا به الان اَرشان پیش میمون بود. با اینکه حسادتم بیش از حد است اما چندان هم شرور نیستم، یعنی اگر بدانم چیزی صادقانه انجام می‌شود سعی می‌کنم از آن چیز حمایت کنم! شیر داغ را کمی دیگر نوشیدم و سپس روی تخت بزرگ و گرم و نرم اَرشان پریدم. سرم را روی بالش فرو بردم و بلاخره ذهنم را از موضوع اَرشان رها کردم. بلاخره اَرشان هم قرار بود زندگی خودش را آغاز کند و از اینجا به بعد من یک موجود اضافی بودم، باید بعد از مدتی که اَرشان دیگر تمام مشکلات را پشت سر گذاشته باشد، بروم! نمی‌دانم کجا اما بلاخره باید یک زندگی جداگانه و تازه برای خود بسازم شاید این هم تجربه بدی نباشد! به هر حال گربه‌ای با این همه کمالات و زیبایی حتما می‌توانست تنهایی هم موفق شود. شاید در یک نقطه دیگر از این جهان بتوانم زندگی بهتری داشته باشم! خودم تنهایی... فقط اندکی می‌ترسم! اندکی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #39
پارت 36



سرعت همه چیز بیشتر شده بود. امتحاناتم را یکی پس از دیگری دادم و تمام شدند! اَرشان را می‌دیدم، هر روز می‌دیدم اما آخرین سخنمان به رفتن و یک بحث تلخ و دعوا مبدل می‌شد و این آزار دهنده بود. امروز اول تابستان بود! باور نکردنی است این همه سرعت گذر زمان. باید سه چیز را جا می‌گذاشتم و می‎‌رفتم، یکی قلبم ، یکی اَرشان و دیگری کتابخانه دنج کوچک کنار خانه که همیشه ظهرها آنجا مشغول مطالعه رمان می‌شدم. آخرین لباسم را که رنگ کالباسی داشت و آن را اَرشان برایم خریده بود، داخل س×ا×ک انداختم و زیپش را بستم. الان باید به خاطر سفر و تجربه جدید شاد می‌شدم یا از این جابه جایی دلخور می‌شدم؟ درواقع چیزی به ذهنم نمی‌رسید. دوست داشتم با حالتی خنثی به ورق زدن صفحات زندگی خود ادامه بدهم و به چیزی فکر نکنم . آخرش که چه؟ آیا می‌توانستم نوشته‌ها را تغییر دهم؟ به گمانم من فقط خواننده این نوشته‌ها هستم اما نقشی در نوشته شدن آینده و سرنوشتم ندارم! پس اگر هیچ نقشی ندارم چرا نامش سرنوشت من است؟ آن (من) زیادی عجیب به نظر می‌رسید.

کارامل لباس سفیدی که برایش دوخته بودم را، روی باقی لباس‌ها انداخت و گفت.

-خسته هستی؟

-نه

-اما چهرت دمغه

-شاید

اگر او جای ژویین بود بی تردید می‌دانست دلیل دمغ شدن خواب آلودگی نبود اما دریغ که آن گربه باهوش و زیرک برای من نبود. چمدان آبی نفتی رنگم را بلند کردم و با خود از اتاق بیرون کشیدم. مادر تیپ روشنی زده بود آرایش اندکی داشت. مریم سعادتی! یک خانم باوقار و شاد بود، در زمان مناسب نیشش را می‌زد و زهرش را می‌ریخت تا به هدفش برسد سپس لبخندی می‌زد تا تظاهر به مهربانی کند در وسط پلید بودن. همیشه با آرامش کارهایش را ماهرانه پیش می‌برد، بله او مادر باهوش من بود. این بار هم با زیرکی مشغول اشاره با چشم و گوش به پدر است و او را از چیزی تهدید می‌کند.

پدر پیراهن سفیدی با شلوار جین سیاهی پوشیده بود و تضاد زیبایی به راه انداخته بود و محمد مانند همیشه سعی کرده بود خفن باشد اما واقعا موفق بود؟ جمجمه‌های لباسش و آن کلاه روی سرش بیشتر او را خنده‌دار کرده بود. س×ا×ک را کشیدم که چرخ کوچکش روی زمین سنگی شروع به چرخیدن کرد. سریع بلندش کردم و پشت ماشین انداختمش. کارامل از روی شانه‌ام ، خودش را سمت مبل انداخت. حتی نتوانستم با اَرشان خداحافظی کنم! این بی حسی دلیلش چه بود؟ یعنی الان هنوز گیج و منگم و موقعیت را نفهمیدم و بعد از فهمیدن فریاد می‌کشم و اشک می‌ریزم؟ اگر این گیجی و منگی است ای کاش تا ابد باشد! اما اینطور نبود. محمد کنارم نشست و هنذفر را درون گوشش گذاشت و جشمانش را بست.

ماشین تکان‌های شدیدی می‌خورد و گوشم برای شنیدن صدای سخن گفتن پدر و مادر گویی کر شده بود. تصویر چهره اَرشان لحظه به لحظه پررنگ‌تر می‌شد. به او پیام دادم که حال دارم می‌روم و او پیامم را ندیده بود اما اگر ببیند و بداند بدون دیدار آخر ترکش کرده‌ام چه واکنشی نشان خواهد داد؟ لحن گرمش، لبخندش و تمام مهربانی‌هایش در دفتر ذهنم هایلایت می‌خوردند. چقدر خسته بودم و این ذهن دیگر توان افکار جور واجور و عجیب را نداشت. باید می‌خوابیدم... باید چشم می‌بستم! باید ذهنم را خاموشش می‌کردم تا از مرور صفحاتی که حال خاطره شده‌اند و برایم درد دارند، دست بردارد! کارامل را در دستان گرمم گرفتم. گویی او نیز خسته بود، گوش‌هایش را پایین داد و خودش را نرم و شل کرد ، گرم در آغوشش گرفتم و با تکیه دادن سرم به شیشه ماشین، دیدگانم را بستم.

***

اوضاع کاملا خراب بود. زیر تخت قایم شده بودم و به اتاق نگاه می‌کردم. تشک تخت روی زمین ولو شده بود و بالش‌ها پاره شده بودند و پر زمین را سفید پوش کرده بود، در کمدها باز بود و کلی لباس بیرون ریخته بود و از همه بدتر آیینه میز اَرشان بود که به هزار تکه نامساوی تقسیم شده بود. او آنقدر عصبانی بود که حتی می‌توانست گرگ را ببلعد. پوستش دقیقا رنگ گوجه قرمز رنگی شده بود که از آن تنفر داشتم و همیشه زمانی که مادر اَرشان گوجه می‌پخت من حالت منزجر کننده‌ای به خود می‌گرفتم. دستانش مشت شده بود و رگ‌های سبز رنگش به خوبی خود را نشان می‌دادند. موهایش چقدر آشفته بود و گویا فروغ قبلی را نداشت و چشمانش، کاسه خونی بود که هر لحظه امکان جوشش بود، مانند یک آتشفشان منتظر یک حرکت بود تا فواره کند و آتشش همه را بسوزاند.
 

دمیــــــورژ

رمانیکی نقره‌ای
نویسنده ویژه
نویسنده
رمانیکی‌نویس
دل‌نویس
ناظر
کاربر منتخب
کاربر ثابت
نام هنری
دمیورژ
شناسه کاربر
123
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-05
آخرین بازدید
موضوعات
259
نوشته‌ها
2,795
راه‌حل‌ها
32
پسندها
24,406
امتیازها
698
محل سکونت
محله مغزهای فاسد

  • #40
پارت 36

اما برعکس تصورم خاموش شد، گویی آب سردی روی تنش خالی کردند. گوشه‌ای افتاد و با صدای بلندش اشک ریخت. اولین باری بود که صدای هق هقش را می‌شنیدم. آن دختر با او چه کرد؟ گمان می‌بردم حداقل برای خداحافظی بیاید. اَرشان اگر هشدارهایم را جدی می‌گرفت شاید چنین نمی‌شد. آرام از زیر تخت بیرون آمدم و سمت اَرشانی که به دیوار تکیه کرده بود، رفتم.

هیچی نگفتم و مقابلش نشستم. با صدایی که بغض درونش می‌رقصید، گفت.

-نابود شدم ژویین، نابود شدم... راست میگی ... گفتی از دخترا دور بشم... گفتی دیوونم می‌کنه... گفتی بهم آسیب می‌زنه! راست گفتی ! ای کاش دروغ می‌گفتی. دیدی چجوری نابودم کرد؟ رفت...ولم کرد. فکر کردی برمی‌گرده؟ نه دیگه نمیاد. چجوری فراموشش کنم ژویین؟ اون لبخند دلرباش، موهای بلند و نرمش، چشمای بادومیش و دوست داشتنیش، چجوری بدون اون نفس بکشم؟ من لابه‌لای جشمای عسلی رنگش گم می‌شدم! تموم شد! راستش همه چیز برای همیشه تموم شد و تو نمی‌تونی بفهمی این تموم شدن چقدر برام سخته. اینکه از زندگیم حذف شده و برای همیشه رفته انقدر اذیتم می‌کنه که می‌خوام فقط یک کابوس باشه و زود از کابوس بلند شم و بگم هوف فقط خواب بود، اما این خواب نیست ژویین. خیلی ترسناکه! دیگه نیست، دیگه نخواهد بود، برای همیشه تموم شد. یعنی همسر آیندمم نمیشه، یعنی مال من نیست. چقدر ازم دوره...این دوری با هیچی پر نمیشه دیگه. ژویین! حرفی بزن، بگو دیوونه شدم، مسخرم کن، باز شوخی کن و بگو اَرشان به خاطر اون میمون خل شدی... ژویین ...

اما من تنها در سکوت به اَرشان خیره بودم. باور شکسته شدنش برایم سخت بود، باور اینکه او مقابلم اشک می‌ریزد و با بعض سخن می‌گوید سخت‌تر است. انسان‌ها حالت‌هایشان همواره عوض می‌شود و هیچ وقت عادی نیستند. آنها همیشه یکسان نمی‌مانند بلکه همواره تغییر می‌کنند، یک لحظه می‌خندند و سپس اشک می‌ریزند، البته شاید هم اتفاقات در حال تغییراست و انسان‌ها را عوض می‌کند!

و اما برای من دیدن اَرشان محکم، این چنین بسیار سخت بود. گویی تپه شنی بود که با وزش باد برهم ریخت.

یک احساسی درونم جولان می‌داد و مرا وادار می‌کرد که فرار کنم، شاید به هیجان نیاز داشته باشم، اَرشان می‌تواند خودش و زندگیش را بسازد من باید بروم... چرا انقدر به رفتن رغبت دارم نمی‌دانم اما از تمام وجودم این را می‌خواهم و اَرشان باید با دوری‌ها و رفتن‌ها کنار بیاید . اَرشان به سکوتم خیره بود و کم کم نم اشک روی گونه‌اش داشت خشک می‌شد! دستش را روی سرم کشید و آه عمیقی از ته قلبش بیرون زد. من باید پیشش می‌ماندم و حالش را بهتر می‌کردم اما این احساس درونی فوران کرده و می‌خواهد زندگی خودش را آغاز کند! الان این زندگی اَرشان بود نه من، باید زندگی خود را بنا می‌کردم.

آن روزها کند می‌گذشت. عقربه‌ها می‌ترسیدند از جای خود تکان بخورند، خانه تنگ و تنگ‌تر شده بود. سمت اَرشان می‌رفتم و اوبا فریاد و پرخاش طردم می‌کرد. دیگر ژویینم صدایم نمی‌زد او مرا اصلا صدا نمی‌زد. دو هفته بود مرا حمام نبرده بود، مادر اَرشان مدام از آن دختر بد می‌گفت و پدرش مثل همیشه ساکت بود. سارن هم دیگر به من توجه نداشت و سرش داخل موبایلش بود و لبخند پهنی می‌زد. اما اَرشان گویی برای همیشه ترکم کرده بود، حتی یادشان نمی‌آمد که باید به من غذا بدهند. وارد اتاق اَرشان شدم. پشت میزش نشسته بود و صفحه کامپیوتر نگاه می‌کرد و مقداری کاغذ روی میزش بود که مخصوص کارش بود و با خودکار مشغول بررسی آنها نیز بود.

او با کار ، خود را می‌خواست از افکارش دور کند.

-اَرشان من ...

-برو بیرون فعلا کار دارم

-دو هفتس اینو میگی

-برو بیرون

-اَرشان

-ژویین از زندگیم گمشو بیرون!

او این بار نگفت اتاق، گفت زندگی‌ام! چشمانم را تا حد امکان باز گذاشتم و گوش‎هایم را تیزتر کردم. درست شنیده بودم او مرا بیرون کرد، گربه‌ای را که روزی جانش به او بسته بود دور انداخت و چقدر تلخ که تمام افکارم رنگ حقیقت پوشیده بودند. هم آن دختر رهایش کرد و نابود و دیوانه شد و هم من تنها شدم! گفته بودم سمت میمون نرود اما گوش نکرد. قدم‌هایم را عقب بردم و از اتاقش دور شدم. خانه خفه به نظر می‌رسید. تمام پرده‌ها کشیده شده بودند و نور هیچ‌گونه راه ورود به این تاریکی را نداشت. کسی متوجه من نبود و من نیز متوجه آنها نبودم. چهار دست و پا و سریع از خانه خارج شدم آنقدر دویدم که خودم را در یک خیابان شلوغ و بسیار دور از خانه اَرشان یافتم. آهسته سمت دیواری رفتم و به آن تکیه دادم. چند پسرچبه سمتم آمدند و پیس پیس کردند اما من تکان نخوردم و با غصه یاد اَرشان افتادم. پسر بچه سمت من خم شد و گفت

-این گربه نمی‌ترسه

-چرا باید بترسم؟

پسر بچه فریادی کشید و فرار کرد و دیگری نیز بستنی‌اش از دستش افتاد و با دهانی باز به من خیره شد و با لکنت گفت.

-ت... تو... ح... حرف... می‌... زنی؟

- مشکلش چیه؟

او نیز فرار کرد و دو بچه دیگر هم پشت سرش با فریاد فرار کردند. آنها احمق هستند! معمولا با داستان‌هایی که اَرشان برایم می‌خواند فهمیدم آنها از اژدهای دو سر می‌ترسیدند نه یک گربه اما گویی داستان‌ها تغییر کرده‌اند. درکل ژویین به زندگی جدیت بدون اَرشان سلام کن! از این سلام تنفر دارم اما خب خودم نیز هیجان می‌خواستم و اَرشان با پرت کردنم راهم را بازتر کرد مگر نه؟ چرا نمی‌توانم خود را قانع کنم؟
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
407
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
25

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین