. . .

متروکه رمان وقفه‌ی زمان | زینب رویشد

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. تاریخی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
inshot_۲۰۲۴۰۴۲۰_۲۲۲۰۱۲۳۰۸_t1yt.jpg

نام رمان: وقفه‌ی زمان
نام نویسنده: زینب رویشد
ژانر: درام، تاریخی، عاشقانه، تخیلی
ناظر: @دنیا شجری بخشایش
خلاصه:⁦⁦
آتوسا‌ دختری همانند آتش! او بر دور خود حصاری از جنس تنهایی کشیده، قفسی که درب آن از درون قفل است. زنجیری به‌ آن قفس وصل و از ارتفاعی بلند آویزان شده‌است. تکان‌های خفیفی همراه با صدای به هم خوردن زنجیر! آن فضای تاریک و کلاسیک را ترسناک تر می‌کند، زانوان خود را محکم در بغل فشرده و به دنیای بیرون خیره می‌شود! اما نه با حسرت بر عکس! او این حصار را دوست تر می‌دارد از رهایی! ناگاه باد شدیدی شروع به وزیدن می‌کند قفس به دو طرف تکان های شدیدی می‌خورد. در دل دختر داستانمان هول و ولایی به پا می‌شود او راهی جز باز کردن درب قفس ندارد.کلید قفل را با تردید برداشت و همزمان با رعد و برق تکان شدیدی به قفس داده می‌شود. به گوشه‌ای پرت شده وجیغی همراه با درد می‌کشد. با دستانی لرزان قفل در را گشوده او منتظر سقوط خود است. از ارتفاع بلند، در دل سیاهی پرت می‌شود ناگاه موجودی خارق‌العاده با بال های پهن سپید! منجی او شده و در آسمان به پرواز در می‌آیند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

دلآرام

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
رمانیکی‌خوان
نام هنری
دلارام بی‌قرار
آزمایشی
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
92
راه‌حل‌ها
3
پسندها
563
امتیازها
103

  • #21
(پارت نوزده)
نفسم را پر حرص بیرون دادم و در جایم نشستم، از شب گذشته تا به الان فقط در رخت‌خوابم می‌غلتیدم و خواب از چشمانم فراری شده بود، صداهایی از بیرون به گوش رسید که توجهم به سمت‌شان جلب شد خواستم از جا بلند شوم که صدای آتوشه بانو را شنیدم مرا صدا زد سپس داخل شد و هراسان به سمتم آمد ترسیده از جا برخاستم
- چه شده؟
قدمی دیگر به سمتم برداشت و گفت:
- سربازان خارج از چادر منتظر تو هستند، گویا زمانش فرا رسیده
با تمام شدن جمله‌اش استرس و اضطراب بر دلم سرا زیر شد و زیر لب زمزمه کردم:
- خدای من
آتوشه بانو دستانش را روی دستم گذاشت
- بیمناک مباش اهورامزدا پاسدار تو خواهد بود.
قدر دان دستانش را فشردم و پلک بر هم زدم اما در این لحظه هیچ چیز نمی‌توانست آشوبی که در دلم به پا شده بود را سرکوب کند... .
سرو صدای سرسام‌آور و خسته کننده‌ای بود هرکس از جا بر می‌خواست و بهر شکایت از من رو به قاضی می‌کرد و خواستار مجازات و به دار آویختنم بود! من که تا به اکنون لب به سخن باز نکرده بودم یعنی در واقع نمی‌دانستم که چه بگویم چه مدرکی را باید ارائه می‌دادم تا بی‌گناه شناخته شوم تا باورم کنند که از آینده آمده‌ام نه از سرزمین‌های دشمنان به عنوان غارتگر یا جاسوس بارها این سوال را از خود کرده‌ام؛ من چگونه باید بی‌گناهی خیش را ثابت کنم؟ من به کدام جرم محکوم و در حال مجازات شدن هستم؟
وقتی که به آن شش وزیر که به عنوان روأسا شناخته می‌شوند نگاه می‌کنم جلادانی ساطور به دست می‌بینم که تشنه به خونم هستند و بی صبرانه به انتظار قصابی من نشسته‌اند.
اما در میان آن شش وزیر یک جفت چشم با نگاه آنان اختلاف بسیاری دارد او با آن چشمان نافذ و سیاه شکاری‌اش به من به عنوان یک طعمه نگاه می‌کند... .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دلآرام

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
رمانیکی‌خوان
نام هنری
دلارام بی‌قرار
آزمایشی
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
92
راه‌حل‌ها
3
پسندها
563
امتیازها
103

  • #22
(پارت بیست)
صدای کوبیده شدن شئی مرا از افکارم بیرون کشاند توجه‌ام به سمت صدا کشیده شد صورت غضبناک دیاکو را در حالی که سه بار پشت سر هم با مشت بر روی میز چوبی که در برابرش بود می‌کوبید دیدم با خشم فریادی زد تا سروصداها بخوابند از صدای رسای قاضی همه مات و مبهوت مانده بودند و دیگر کوچک‌ترین صدایی از کسی خارج نشد نگاه گذرایی به مردم ایستاده و شش وزیر انداخت و با تحکم گفت:
- شما را به اینجا نیاورده‌ایم که فقط دهان باز کرده و سخن بیهوده بگویید
مرد چشم سیاه از میان روأسا برخاست و گفت:
- شما اینگونه به روأسا بی احترامی می‌کنید ما حق..
- شما هیچ حقی در این باره ندارید جناب نَهمتَن! من به عنوان قاضی در دادگاه خود حکم خواهم کرد و می‌گویم که چه کس سخن بگوید و چه کس ساکت بنشیند
با دادی که دیاکو زد چشم شکاری همچون گرگ زخمی بر سرجایش نشست و به من نگاه تیزی انداخت نگاهش تیره و تار بود، ترسیدم از این نگاه شیطانی، شیطانی که سعی داشت هیزم آتشی که در میانش گرفتار بودم را افزون‌تر کند
دیاکو- بسیار خب اکنون منتظر سخنان بانو آتوسا هستیم
من که دقایقی می‌شد که از این قافیه پرت شده بودم با این جمله‌ی دیاکو سرم را به سرعت به سمتش چرخاندم هرچه خواهش و تمنا بود در چشمانم ریختم و به او زل زدم نمی‌خواستم که از من بخواهد صحبت کنم من چه باید می‌گفتم؟
نمی‌دانم معنی نگاهم را نفهمید یا فهمید اما برایش اهمیتی نداشت که نگاهش را از من گرفت و به رو به رو دوخت
دیاکو- می‌شنویم بانو!
و حالا منی که مستأصل در میان قاضیِ سختگیر و روأسای تشنه به خونم ایستاده بودم به آخرین امیدم یعنی جناب فرَٱرتیس که کمی آن طرف‌تر ایستاده بود نگاه کردم که او هم با ناامیدی از من نگاه گرفت... .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دلآرام

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
رمانیکی‌خوان
نام هنری
دلارام بی‌قرار
آزمایشی
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
92
راه‌حل‌ها
3
پسندها
563
امتیازها
103

  • #23
(پارت بیست و یک)
چشم همه به دهان من دوخته شده بود من باید چیزی می‌گفتم از منی که همیشه حاضر جواب و تک کلام بودم این سکوت بسیار بعید بود.
دهان باز کردم چیزی بگویم اما فوراً آن را بستم زیرا مغزم یاری‌ام نکرد انگار ارتباط بین فرستنده‌های مغز و اعضای بدنم قطع شده بود صدای یکی از روأسا بلند شد که با تمسخر گفت: - چه شد نکند زبان این بانوی آتیه را موش خورده است؟
صدای خنده‌ی جمع بلند شد از حرص با دست راست مچ دست چپم را محکم فشار دادم تا اعصابم کنترل شوند کلماتی که در ذهنم بودند را با هزار زحمت چیدم و بر زبان آوردم:
- نام من آتوساست، که در دو شب گذشته طی اتفاقاتی وارد سرزمین شما شدم من، من واقعاً نمی‌دانم که این را چگونه باید به اثبات برسانم اما اگر شما این را باور نمی‌کنید، قطعاً انگیزه‌ی دیگری پشت این تصمیم و جبهه گیریتان وجود دارد.
نگاه سنگین چشم شکاری را بر روی خود احساس کردم اما نگاه من چشمان دیاکو را نشانه گرفته بودند
- من سخن دیگری ندارم زیرا این خواسته‌ی من نبود که وارد سرزمین شما شوم برای همین هیچ مدرکی برای اثبات ندارم و با کمال میل هر حکمی که بدهید را می‌پذیرم.
تمام شدن سخنانم سر آغازی شد برای هم همه ها صدای دیاکو را شنیدم که خطاب به من گفت:
- این تصمیم آخرتان است، دیگر سخنی ندارید؟
خواستم دهن باز کنم که متوجه جناب فرَٱرتیس شدم آرام و واراسته به سمتم قدم برداشت و کنارم ایستاد
فرَاُرتیس- تأمل کن یقیناً چیزی خواهی یافت، هیچ‌گاه برای سخن گفتن عجله مکن
نگاه زیر زیرکی به اطراف انداختم و آهسته گفتم:
- اما هیچ چیزی برای اثبات ندارم، نیست.
- همیشه نباید فکر کرد گاهی باید، احساس کرد
با تمام شدن سخنش بر سر جایش بازگشت و مرا با دنیایی از افکار مشوش تنها گذاشت هرچه فکر می‌کردم به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسیدم چشم همه به من دوخته شده بود من باید چیزی می‌گفتم اما قبل از آن برای بار آخر فکر کردم که چه چیزی می‌تواند باشد اما نبود هرچه به ذهنم فشار آوردم بی نتیجه ماند... .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

دلآرام

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
رمانیکی‌خوان
نام هنری
دلارام بی‌قرار
آزمایشی
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
92
راه‌حل‌ها
3
پسندها
563
امتیازها
103

  • #24
(پارت بیست و دو)
دل را به دریا زدم و گفتم هرچه بادا باد من باید از این بار سنگین رها می‌شدم دیگر مهم نیست حتی اگر که به دست همین جلادان قصابی و تکه تکه می‌شدم، دیگر طاقت نگاه‌های سنگین حضار را نداشتم در همین حین متوجه دردی که در مچ و کف هر دو دستم پیچیده بود شدم دست راستم را از مچ آن یکی دستم باز کردم کف دستم ع×ر×ق کرده و قرمز شده بود از درد اخم‌هایم را در هم کشیدم به کف دستم نگاه انداختم متوجه ردی که در کف دستم نقش بسته بود شدم این رد و جای قرمزی از چه بود؟ ناگاه جرقه‌ای در ذهنم زده شد چیزی که از ذهنم خطور کرد را نمی‌توانستم بپذیرم من چگونه آن را از خاطر برده بودم، ناباور آستین بلندم را بالا زدم و از دیدن چیزی که در این مدت فراموشش کرده بودم لبخند زدم آن لبخند وقتی به خنده تبدیل شد که ساعت مچی که سالها خراب و زنگ زده بود حال عقربه‌هایش در حال حرکت بودند خنده‌‌ی دردناکم به بغض تبدیل شد آن جمعیت حاضر و نگاه‌های منتظرشان را فراموش کرده بودم و وقتی به خود آمدم سر بلند کردم و ابتدا به جناب فرَٱرتیس نگاه کردم وقتی رخسارم را دید جا خورد و فاصله بین دو ابرویش را تنگ‌تر کرد گویا با آن نگاه پر از سوالش سعی بر یافتن علت آن بغض و خنده‌های گاه و بی‌گاه داشت
ساعت را از دستم باز کردم و به سمتش گرفتم قدمی به سمتم برداشت و ساعت را از دستم گرفت لرزش دستش مشهود بود ساعت را به صورتش نزدیک کرد می‌خواست که از حرکت آن عقربه ثانیه و دقیقه مطمئن تر شود سپس نگاه متعجبش را به من دوخت
- این حرکت می‌کند؟ این در حال چرخش است؟!
جمله دومش را با صدای رساتری گفت گونه‌ای که به گوش همه رسید حالا نگاه همه به دست جناب فرَٱرتیس سوق داده شد و او بی توجه به نگاه جمعیت و مخصوصاً روأسا به سمت دیاکو رفت و آن ساعت را در دستان او قرار داد دیاکو هنگامی که آن را دید متعجب چند بار آن را در دستش چرخاند سپس صورتش را از آن گرفت و به من خیره شد
دیاکو- این واقعی‌است؟
در نگاهش ناباوری موج میزد و منی که پیروزمند بدون توجه به بغضی که هرلحظه می‌رفت که بکشند مقابلش ایستاده بودم، با تکان سر پاسخش را دادم
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دلآرام

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
رمانیکی‌خوان
نام هنری
دلارام بی‌قرار
آزمایشی
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
92
راه‌حل‌ها
3
پسندها
563
امتیازها
103

  • #25
(پارت بیست و سه)
دیاکو آتروپات را که پشت سرش ایستاده بود به نزد خود خواند و ساعت را به دستش داد آتروپات با ادای احترام ساعت را از دستش برداشت و به سمت روأسا رفت حالا باید منتظر واکنش آنان می‌بودم اولی دست به ساعت نزد و فقط از دور وقتی که آن را دید خودش را عقب کشید و با اشاره دست و تته پته قصد داشت چیزی را بگوید آتروپات به سمت دومی و سومی و چهارمی رفت آنان هم واکنشی این‌چنینی داشتند پنجمی آن را از دست آتروپات گرفت و گفت:
- این، این چیست؟ چگونه می‌تواند اینگونه بر دور خود بچرخد؟
گلویم رو صاف کردم و چند قدمی به سمتشان برداشتم حالا مقابل میزشان ایستاده بودم
- نامش ساعت است، او زمان را به ما نشان می‌دهد که در دوره و سرزمین من از آن برای انجام کارهای خود و زمانبندی بسیار استفاده می‌‌شود
جناب نَهمتَن یا همان چشم شکاری ساعت را از دست وزیر کناریش گرفت و نگاه دقیقی به آن انداخت برعکس دیگران نگاه اون ترس نداشت بلکه نگاه سیاهش برق می‌زد چشم از ساعت برداشت و بی حرف به من خیره شد و من بدون کوچکترین تکانی حق به جانب مقابلش ایستادم
تو هیزم در آتش می‌افکنی تا شعله ور تر شود؛ اما خبر نداری که من خودِ آتشم!
- روأسا و مردم با توجه به چیزی آتوسا بانو نشان دادند شئی که گویا نامش ساعت است و شما نیز با روئیت آن اعلام کردید که این بانو از دنیای آتی به این سرزمین آمده‌است و ایشان را باور کرده‌اید، بر همین اساس من ایشان را از هرگونه اتهامی که به ایشان وارد شده بود مبرا می‌دانم زین پس با ایشان همانند عالی مقامان رفتار خواهد شد مهلت ایشان تا بازگشت به سرزمین‌شان یک ماه دیگر است اما زین پس تا هر زمان که بخواهند حتی برای ابد در این سرزمین جای دارند و نام و تاییده شخص مرا به عنوان فرمانروای آتی این سرزمین خواهند داشت.
دیگر کسی اعتراضی نکرد اما من رو به دیاکو کردم خواسته‌ام را فهمید که با دست اشاره کردند و فرمان دادند برای سپاسگذاری کمی سرم را به پایین متمایل کردم و سخنم را اینگونه آغاز کردم:
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

دلآرام

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
رمانیکی‌خوان
نام هنری
دلارام بی‌قرار
آزمایشی
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
92
راه‌حل‌ها
3
پسندها
563
امتیازها
103

  • #26
(پارت بیست و چهار)
- از جناب قاضی بابت اختیاراتی که به من دادند بسیار سپاسگزارم من پاسخ نیکی را با نیکی خواهم داد امیدوارم که فرصتی پیش بیاید تا در مدت زمانی که اینجا هستم بتوانم از ایشان و خانواده‌شان قدردانی کنم زیرا من زمان زیادی را در اینجا نخواهم ماند و در بیست و هشت روز دیگر از طریق دروازه زمان به دنیای خیش باز خواهم گشت
این را گفتم تا برای روأسا و مردم آسودگی خاطر ایجاد کرده باشم مردم که پس از دیدن ساعت سر تعظیم فرود آوردند گویی که الهه‌ای را پرستش می‌کردند من از این کار آنان بسیار ناراحت شدم چون خود را لایق این همه احترام پیر و جوانان این سرزمین نمی‌دانم من هم یک فرد عادی هستم مثل همه‌ی مردم اما برای روأسا که مشخص بود با این مدرک و سپس رفتار مردم خوشنود نشده‌اند اما دیگر بهانه‌ای برای راندن من یا دروغین خواندن سخنانم نیافتند و سکوت پیشه کردند. من باید از این ماجرا سر در می‌آوردم که به چه انگیزه‌ای می‌خواستند من را دروغین جلوه دهند و مردم را بر علیه‌ام شوراندند.
سپس در مقابل دیاکو و پدرشان سرخم کردم و احترام گذاشتم زیرا این را وظیفه خود می‌دانستم که در برابر پادشاه سرزمینم سر تعظیم فرود آورم، با هر بار به یاد آوری موقعیتم انگار کل دنیا مانند پتکی بر روی سرم آوار می‌شود. منی که تمام دیشب خواب به چشمانم نیامد و مدام با خود کلنجار می‌رفتم که این وضعیتی که درش قرار دارم را چگونه در زندگی‌ام بپذیرم و با آن سر کنم در آخر به این نتیجه رسیدم که باید این تقریباً یک ماهی که مانده بود را به گونه‌ای سر کنم تا روز موعد فرا رسد و من از این سرزمین عجایب خارج شوم حال مسافری را دارم که بی صبرانه به انتظار ویزای خود نشسته است.
سرم را که بلند کردم دستی در مقابلم ظاهر شد دست آتروپات بود که ساعت را به من بازگردانده بود ساعت را با لبخند از دستش گرفتم بر خلاف تصوری که روز اول از او برداشت کرده بودم او نه زشت بود و نه ترسناک بلکه صورت مردانه‌ و برازنده ای داشت.
ناگهان صدای جیغ و داد از بیرون چادر به گوش رسید توجه همه به خارج از چادر معطوف شد که آتوشه بانو با عجله و دستپاچگی، پارچه در چادر را کنار زد و وارد شد همزمان دیاکو و جناب فرَاُرتیس را صدا میزد. جناب فرَاُرتیس به سمتش دوید بازوهای او را گرفت و سعی بر کنترل کردنش داشت
فرَٱرتیس- چه شده آتوشه سخن بگو
دیاکو از پشت میز چرخید و به سمت‌شان رفت هنوز بهشان نرسیده بود که آتوشه بانو با لب‌های خشکی که به زردی می‌زدند گفت:
آتوشه- آ، آرنیکا دیاکو، آرنیکا را دریاب
دیاکو بدون هیچ مکثی دوید هیکل تنومندش به مردم خورد پس از تنه زدن به چند فرد بقیه مردم راه او را باز کردند در چشم بر هم زدنی از چادر خارج شد نگاهم به جناب فرَاُرتیس افتاد که داشت بانو را به سمت صندلی هدایت می‌کرد تا او را بنشاند من که انگار تازه به خود آمده بودم حرف دیشب دیاکو به خاطرم آمد که به آرنیکا گفت:
- (ببین هنوز هم تبت فروکش نکرده است دمنوش‌هایت را نمی‌نوشی؟)
تنها چیزی که به ذهنم رسید همین بود بنابراین بدون هیچ توجهی به اطرافیان به دنبال دیاکو دویدم و از در خارج شدم... .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دلآرام

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
رمانیکی‌خوان
نام هنری
دلارام بی‌قرار
آزمایشی
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
92
راه‌حل‌ها
3
پسندها
563
امتیازها
103

  • #27
(پارت بیست و پنج)
از در خارج شدم مردم زیادی در آنجا جمع شده بودند که نگاهشان به یک سمت بود نگاهشان را دنبال کردم دیاکو را دیدم که با سرعت و چابکی پلنگ مانندی می‌دوید گویا چاره دیگری نبود من هم باید می‌دویدم، همین کار را کردم و بدون توجه به دیدگان متعجب مردم دویدم چند بار بر اثر گیر کردن پایم به سنگ یا دامن بلند لباسم نزدیک بود با سر به زمین برخورد کنم اما تعادلم را حفظ کردم و به راهم با دو ادامه دادم بالاخره رسیدم دستم را روی چوبی که نیمی از آن در زمین فرو رفته بود گرفتم دست هایم را روی زانوانم گذاشتم، گلوی خشکم آب می‌طلبید اما فعلاً زمان مناسبی برای رفع تشنگی نبود.
صدای گریه و هق‌هق از میان خانه به گوش می‌رسید زانوانم شروع به لرزیدن کردند نمی‌خواستم چیزی که در ذهنم بود را باور کنم بنابراین پا تند کردم تا به داخل چادر برسم وارد چادر شدم اما کسی را ندیدم به جز زنی که با زانو روی زمین افتاده بود و کمک می‌خواست به سمت در چادر درونی رفتم(چادر ها بخش بزرگی بودند که آنها را از داخل به چند بخش تقسیم می‌کردند) پرده در را کنار زدم که دیاکو را ایستاده و بدون هیچ حرکتی دیدم کمی جلوتر رفتم که متوجه آرنیکا شدم، وسط اتاق می‌لرزید به سمتش پا تند کردم تشنج کرده بود و دهانش کف کرده بود باید به پهلو می‌خوابواندمش هرچه سعی کردم بخاطر لرزش بدنش نتوانستم دیاکو را صدا زدم صدای گریه های آن زن نمی‌گذاشت تمرکز کنم بازم با صدای بلندتری دیاکو را صدا زدم:
- دیاکو!
به خودش آمد و نگاهش را از بدن بی جان آرنیکا به من دوخت کمی خودم را جمع و جور کردم من او را به نام کوچکش صدا کرده بودم خون به صورتم دوید، خجالت زده نگاهم را به آرنیکا دوختم
- به کمکم بیایید باید آرنیکا را به پهلو بخوابانیم
بالاخره دیاکو از خود حرکتی نشان داد و با عجله به سمتم قدم برداشت به پهلو خواباندیمش گر چه این کار فایده‌ی چندانی نداشت زیرا تشنج و شوک آرنیکا دیگر رو به پایان بود و کم کم داشت به حالت عادی باز می‌گشت در همین حین دیاکو دست برد تا دستهای آرنیکا را محکم بگیرد بلکه از لرزششان بکاهد که مانع شدم نباید این کار را می‌کرد.
چند لحظه گذشت آرنیکا کم کم داشت آرام می‌شد دستم را بر روی پیشانی‌اش گذاشتم داغِ داغ بود.
سرم را بلند کردم همزمان دیاکو هم بهم نگاه کرد نگاهم را برای فرار از قهوه‌ای هایش به هر سمت دیگری دوختم
-آب سرد در یک پیاله با یک پارچه تمیز لازم دارم
مثل یک پسربچه‌ی مطیع سرش را تکان داد دستی به سر آرنیکا کشید و رفت آرنیکا تشنج‌اش تمام شده بود ولی نمی‌توانست چشم‌هایش را باز کند بیهوش شده بود.
دیاکو سریع بازگشت برخواستم آب را از دستانش گرفتم و نشستم دیاکو در آن سمت آرنیکا زانو شکسته نشست، دست‌های کوچک آرنیکا را در دست‌های مردانه‌اش جا کرد
- آرنیکا چرا اینگونه بی قرار است! این چه حالتی‌است که او دارد؟
سر آرنیکا را روی بالشت جابجا کردم و موهایش را از پیشانی‌اش عقب زدم
- حالت طبیعی است بخاطر تب پیش از حد اینگونه می‌شود
خواستم از جا برخیزم که چشمان دیاکو بر روی من چرخید و حالت سوالی به خود گرفت
- آن بانو که بود؟ می‌خواهم از او بخواهم دمنوش های تب بر بجوشاند تا به آرنیکا بدهم تبش بسیار بالاست ممکن است باز تشنجش عود کند
- دایه‌ آرنیکا بود حال خوشی ندارد اما مادر هست
- بسیار خوب
دیاکو- شما نه به نزد آرنیکا بمانید من میروم
به خواسته اش احترام گذاشتم و بر سر جایم نشستم دست آرنیکا را گرفتم تا نبضش را کنترل کنم دیاکو خواست از جا برخیزد که گویا منصرف شده باشد بازگشت نگاهش کردم
- حال آرنیکا خوب می‌شود؟
لبخندی به صورت نگرانش زدم و سرم رو به معنای تایید تکان دادم... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

دلآرام

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
رمانیکی‌خوان
نام هنری
دلارام بی‌قرار
آزمایشی
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
92
راه‌حل‌ها
3
پسندها
563
امتیازها
103

  • #28
(پارت بیست و شش)
قاشق را به دهانش نزدیک کردم با همان چشمان نیمه باز سعی کرد سرش را عقب ببرد
- آرنیکا باید بخوری وگرنه خوب نمی‌شوی
آرنیکا با صدای گرفته‌ای گفت:
- نمی‌خواهم
به جناب فرَٱرتیس و آتوشه بانو نگاه کردم از صبح تا به حال دمی نیاسوده بودند و من هر چه می‌گفتم که حالش خوب می‌شود از نگرانیشان کاسته نمی‌شد چشمان آرنیکا از بی حالی بر روی هم می‌افتادند
- فقط این یکی آخریه، لطفاً
سرش را با دست بلند کردم و قاشق را به دهانش بردم از مزه‌ای که به دهانش خورد سرش را عقب کشید قاشق را در پیاله بازگرداندم و نا امید سر تکان دادم و سرش را روی بالشت گذاشتم ناگاه پرده کنار رفت و قامت دیاکو‌ در، دَر نمایان شد کنار رفت و با دست به مرد میانسالی که بقچه‌ای در دست داشت اشاره کرد تا وارد شود از جا برخاستم مرد به جناب فرَٱرتیس و آتوشه بانو احترام گذاشت و با اجازه‌ی آنها در کنار آرنیکا نشست حدس زدم که پزشک باشد آن مرد به پیشانی و گردن آرنیکا دست زد آرنیکا با دهانی باز نفس های پیا پی می‌کشید دست برد و دست آرنیکا را از زیر ملحفه بیرون کشید و نبضش را چک کرد با تعجب و ابروانی پریده‌ کارهای او را زیر نظر داشتم و سوالی که ذهنم را درگیر کرد این بود که مگر او می‌دانست که نبض چیست؟ مرد پیاله‌ی حاوی دمنوش را بلند کرد و به بینی‌اش نزدیک کرد بعد رو به آتوشه بانو کرد و حرف‌ هایی درباره‌ی دمنوش با هم رد و بدل کردند که زیاد از آنها سر در نیاوردم مرد یکبار دیگر به محتوای درون پیاله توجه کرد و پرسید:
- چقدر از دمنوش را نوشیده است
نگاه همه به من افتاد و من خود را مسئول پاسخگویی دانستم
- بسیار کم، طعم تلخ دمنوش او را آزار می‌دهد
مرد با شنیدن صدایم سر بلند کرد و من را از نظر گذراند
مرد- شما از همان ابتدا در کنار او بوده‌اید؟
- بله
مرد- تبش از آن موقع تا به اکنون بیشتر شده؟
- خیر نسبت به ابتدا کمتر شده
سرش را تکان داد و نگاهش را به پیاله‌‌ی بزرگ آب و پارچه افتاد که در کنارش بودند
گوشه‌ی بقچه‌اش را باز کرد و با کمی زیر و رو چیزی از آن برداشت بقچه را مرتب کرد و از جا برخاست نگاه همه منتظر به او دوخته شده بود که دیاکو تاب نیاورد و قدمی به جلو برداشت... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

دلآرام

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
رمانیکی‌خوان
نام هنری
دلارام بی‌قرار
آزمایشی
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
92
راه‌حل‌ها
3
پسندها
563
امتیازها
103

  • #29
(پارت بیست و هفت)
دیاکو- جناب کاموس چرا برخاستید؟
مرد خنده‌ای کوتاهی کرد و رو به دیاکو گفت:
- سربازانتان مرا بدون اختیار خود به اینجا آوردند آن همه بیمار به انتظار من مانده‌اند باید بازگردم
آتوشه- پزشک لطفاً بگویید خوب می‌شود؟
مرد- آری بیماری اش جدی نیست همان بیماری فصلی است که اغلب مردم به آن دچار می‌شوند تا سه یا چهار روز دیگر بهبود می‌یابد
به هنگام سخن گفتن نگاهش بین آن سه تن در گردش بود و حالا نگاهی به من انداخت و در حالی که دو عصاره‌ای را که در دستش بودند را به سمتم می‌گرفت گفت:
مرد- این عصاره‌ها را روزی دو بار به خوردش بدهید
بر روی درب های چوبی آنها دو نشان متفاوت بود تا باهم قاطی نشوند
مرد- این باعث می‌شود تنفسش منظم تر شود اکنون راه بینی‌اش بسته شده هر وقت از خواب برخاست به خوردش بدهید و آن یکی هم برای کاهش تب است دیگر به او دمنوش ندهید این عصاره‌ها جایگزین آنها هستند که طعم شیرین‌تری دارند
در تمام مدت سخنان او سرم را به نشانه‌ای تایید تکان دادم عصاره را از دستانش گرفتم
- بله متوجه شدم
سرش را تکان داد اما قبل از رفتن به سمتم بازگشت
مرد- شما باید همان بانوی آتیه باشید درست می‌گویم؟
لبخند زدم
- بله
مرد- همه جای مادای سخن از شماست گویا امروز دلِ همه را به دست آورده‌اید
از این لحن خندان پزشک خنده ام گرفت اما با احساس نگاه دیاکو و پدر و مادرش سر افکندم شرمم می‌شد کسی از من تعریف کند در حالی که من همه‌ی آنچه که امروز برایم رخ داد را مدیون این خانواده و حمایتشان بودم
مرد- دیدارتان از نزدیک باعث خوشنودی من است
- برای من نیز باعث افتخار بود
سخنانمان را طولانی نکرد و تنها نگاهش را بر رویم گرداند و با لبخندی که در همین زمان کوتاه فهمیدم که حالت جدا نشدنی از صورتشان است از ما جدا شد و در حالی که به سمت درب خروج می‌رفت به همه اطمینان خاطر داد که حال آرنیکا خوب است و جای نگرانی نیست... .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

دلآرام

رمانیکی فعال
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
رمانیکی‌خوان
نام هنری
دلارام بی‌قرار
آزمایشی
رمانیکی‌خوان
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
92
راه‌حل‌ها
3
پسندها
563
امتیازها
103

  • #30
(پارت بیست و هشت)
دستمال را در دستم برای بار آخر محکم فشردم آخرین قطره‌ی آب از آن چکه کرد و درون پیاله بزرگ افتاد، صدای چکه‌ی آن قطره درون چادر تاریکی که به وسیله دو فانوس روشن شده بود پیچید و آن سکوتی که با نفس های آرنیکا در هم آمیخته شده بود را شکست.
دستمال را بر روی پیشانی و صورت آرنیکا کشیدم سپس تای آن را باز کردم و بر روی پیشانی‌اش گذاشتم تره‌ای از موهایش را از صورتش کنار زدم و به چهره‌‌ی معصومش خیره شدم چندی نگذشت که صدایی مرا به خود آورد
- آتوسا بانو
سر بلند کردم که متوجه حضور آتوشه بانو شدم خواستم از جا برخیزم که مانع شد و خودش هم در آن سمت در کنار آرنیکا نشست دهان باز کرد تا حرف بزند که پیش دستی کردم و قبل از سوال کردن پاسخش را دادم:
- بهتر شده، دارویش را نیز دادم
لبخند زد
آتوشه- خسته‌ای می‌توانی به چادر خود بروی من هستم
- من خوبم شما به استراحت نیاز دارید، آرنیکا دیگر تبش فروکش کرده و خوابش عمیق شده است نگران نباشید
آه کشید و دست آرنیکا را در دست گرفت
آتوشه- تا زمانی که آرنیکا در این حال باشد مگر خواب به چشمانم می‌آید،
به چهره‌ای آرنیکا نگاه کرد و لبخند زد
آتوشه- همانند مادرش است، او هم وقتی بیمار می‌شد چند روزی را در رخت خواب بی خبر از عالم و آدم سر می‌کرد
با پایان جمله‌اش آن لبخند هم از لبانش پر کشید و جایش را به بغضی سر بسته داد، به خود جرأت دادم تا سوالی که در ذهن دارم را بپرسم:
- می‌توانم بدانم دلیل این غمی که هر بار به آرنیکا نگاه می‌کنید در چشمانتان خانه می‌کند از چیست؟
مردمک هایش می‌لرزیدند نگاهم به چین های کنار چشمانش و مو‌های یکی در میان سپیدش افتاد به نظر نمی‌رسید سن زیادی داشته باشد پس این پیری از چه بود؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
40
بازدیدها
378
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین