. . .

متروکه رمان وقفه‌ی زمان | زینب رویشد

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. تاریخی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
inshot_۲۰۲۴۰۴۲۰_۲۲۲۰۱۲۳۰۸_t1yt.jpg

نام رمان: وقفه‌ی زمان
نام نویسنده: زینب رویشد
ژانر: درام، تاریخی، عاشقانه، تخیلی
ناظر: @دنیا شجری بخشایش
خلاصه:⁦⁦
آتوسا‌ دختری همانند آتش! او بر دور خود حصاری از جنس تنهایی کشیده، قفسی که درب آن از درون قفل است. زنجیری به‌ آن قفس وصل و از ارتفاعی بلند آویزان شده‌است. تکان‌های خفیفی همراه با صدای به هم خوردن زنجیر! آن فضای تاریک و کلاسیک را ترسناک تر می‌کند، زانوان خود را محکم در بغل فشرده و به دنیای بیرون خیره می‌شود! اما نه با حسرت بر عکس! او این حصار را دوست تر می‌دارد از رهایی! ناگاه باد شدیدی شروع به وزیدن می‌کند قفس به دو طرف تکان های شدیدی می‌خورد. در دل دختر داستانمان هول و ولایی به پا می‌شود او راهی جز باز کردن درب قفس ندارد.کلید قفل را با تردید برداشت و همزمان با رعد و برق تکان شدیدی به قفس داده می‌شود. به گوشه‌ای پرت شده وجیغی همراه با درد می‌کشد. با دستانی لرزان قفل در را گشوده او منتظر سقوط خود است. از ارتفاع بلند، در دل سیاهی پرت می‌شود ناگاه موجودی خارق‌العاده با بال های پهن سپید! منجی او شده و در آسمان به پرواز در می‌آیند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

رومان

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
آزمایشی
ویراستار
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
68
راه‌حل‌ها
1
پسندها
315
امتیازها
83

  • #31
(پارت بیست و نه)
آتوشه- می‌خواهی چه چیزی را از زبانم بشنوی؟
خودم را باختم دستانم را در هوا تکان دادم
- نه سو تفاهم نشود فقط
چشمانش برق زدند، با بیشتر شدن چین‌های کنار چشمانش فهمیدم که قصد دست انداختنم را دارد خود را جمع و جور کردم و در ادامه گفتم:
- خب واقعیت من برایم سوال پیش آمده بود که پدر و مادر آرنیکا چه شده‌اند؟ چرا آرنیکا دایه دارد و در کنار شما زندگی می‌کند؟
دستش را به زمین زد و گفت:
- بیا اینجا
نگاهی به فاصله‌ی بینمان و آرنیکا انداختم از جا برخاستم و کنارش نشستم ساکت چشم هایم را به دهانش دوختم تا سخن بگوید
آتوشه- می‌دانم که امروز بارها قصد پرسیدن این سوال را از من و فرَاُرتیس داشته‌ای اما نگفتی،
نگاه مهربانش را به من دوخت سرم را چرخاندم و چشم هایم را به قالی پهن روی زمین دوختم دستش را به سمت صورتم آورد انگشتانش را زیر چانه‌ام گذاشت و سرم را بالا اورد
آتوشه- اینگونه از ما هراسان و شرمگین مباش در این مدت که اینجا هستی، بسا بیشتر در این خانه و بر سر ما جای داری ما تو را همچون دختر خود می‌دانیم، من نگاه فرَاُرتیس را به تو دیده‌ام او تو را همچون آرتنوس دوست می‌دارد
متعجب پرسیدم:
- آرتنوس؟
دستش را از زیر چانه ام انداخت
آتوشه- دخترم
- پس کجاست من او را ندیده‌ام، باید مادر آرنیکا باشد درست می‌گویم؟
پاسخش را با تأخیر داد:
- آری، او سالهاست که در گذشته‌است.
نگاه ماتم زده‌ام را در صورتش گرداندم بلکه این هم مانند دقایقی پیش بخاطر دست انداختن من باشد اما چشمان خون بار او خبر از واقعه‌ی دردناکی می‌داد.
نگاهم به سمت آرنیکا رفت بغض گلویم را گرفت یعنی آرنیکا مادر نداشت؟ نمی‌توانستم سرنوشت خود را برای آرنیکا هم تصور کنم
آتوشه- یک سال پس به دنیا آمدنِ دیاکو در نه ماهگی بارداری ام، درد زایمانم شروع شد و پس از ساعت ها درد و مشقت بالاخره فارق شدم بانوانی که دورم بودند بشارت دادند که دختر است، دختری که نور چشم من، عصای دست پدرش و همه‌ی دلخوشی برادش شد.
افکار متشوشم را کناری زدم و منتظر ادامه‌ی سخنانش ماندم حالا که او لب به سخن باز کرده بود باید می‌شنیدم داستان آرتنوس را... .
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

رومان

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
آزمایشی
ویراستار
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
68
راه‌حل‌ها
1
پسندها
315
امتیازها
83

  • #32
(پارت سی)
آتوشه- او به زندگی ما نور و امید بخشید کم کم که بزرگ شد و هنر‌های رزمی را فرا گرفت هر روز با دیاکو تمرین داشتند و برای شکست یکدیگر تلاش می‌کردند شب‌ها را تا پاسی از شب به شمشیر زنی می‌پرداختند و من هرگز فراموش نخواهم کرد آن شب های شیرین را که من و فرَاُرتیس با شور و لذت به تماشای آنان می‌نشستیم، افسوس که زود گذشتند آن روزها!
دستم را پیش بردم و دستش را در دست گرفتم سرش را بالا آورد دیگر از آن نگاه براق و مهربان خبری نبود مغموم شده بود
آتوشه- در آن زمان فرزندم دیاکو تنها هفده سال داشت او بسیار رشید بود و هوش و استعداد بالایی داشت و همین او را بیش از هم سن و سالانِ خود نشان میداد، این باعث می‌شد که دیگران و بزرگان از اوامر و دستورات او تبعیت کنند. در آن زمان دیاکو تعدادی از دلاوران و یاران خود را جمع آوری کرد نه تنها از مادای بلکه از دودمان و قبایل‌ مختلف تعدادی رزمجو فراخواند تا در مقابل آشوریان که همیشه به خاک ما ت×جـ×ـا×و×ز× می‌کردند بایستند. آرتنوس که دید دیاکو همچون قصدی دارد از او خواست که او و تعدادی از بانوان به همراهشان به جنگ بروند اما او که از پلیدهای آشوریان اطلاع داشت مانع از آرتنوس شد؛ اما آرتنوس دست بردار نبود و به نزدیکی چادری که دیاکو و همرزمانش در آن نقشه‌های استقرار و حملاتشان را می‌کشیدند و آماده می‌شدند می‌رفت من او را یافتم و به خانه آوردم و زین کار منعش کردم اما او سخنانم را گوش نداد و بارها تکرار کرد به خیال خود می‌خواست نقشه‌های آن‌ها را بداند تا وقتی رفتند در پشت سر آنها برود تا دیگر نتوانند مانعش شوند همین‌گونه ادامه داشت تا اینکه روزی که طبق معمول آرتنوس در آنجا ایستاده بود و به سخنان آنان گوش سپرده بود ناگهان مردی از چادر خارج می‌شود و با آرتنوس به یک دیگر برخورد می‌کنند آنان در همان نگاه اول به یکدیگر دل می‌بازند و ماجرای عشقشان از آنجا آغاز می‌شود.
ماجرا داشت برایم جالب می‌شد دست زیر چانه ام زدم و به سخنان بانو گوش سپردم او با لبخندی به لب که گاه کش می‌آمد و گه با بغض جمع می‌شد، از اطرافش غافل شده بود و در گذشته سِیر می‌کرد... .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

رومان

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
آزمایشی
ویراستار
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
68
راه‌حل‌ها
1
پسندها
315
امتیازها
83

  • #33
(پارت سی و یک)
آتوشه- یک سال از آن روزی که آرتنوس برایم ماجرای برخوردش را با آترس را تعریف کرده بود می‌گذشت، و من می‌دیدم که عشق و سودای آنان روز به روز افزون تر می‌شود در آن زمان که آشوریان با نبردی که دیاکو با آنان داشت عقب نشینی کرده بودند آترس به خواستگاری آرتنوس آمد او را ابتدا از پدرش و سپس از دیاکو خواستار شد آرتنوس با اینکه سنِ بسیار کمی داشت اما خود زین پیوند خوشنود بود بنابرین آترس اسباب ازدواج را در ده خودشان فراهم کرد و آرتنوسم به سوی خانه‌ی بخت روانه شد... .
آه پر سوزی کشید
آتوشه- یک سال و چند ماهی از ازدواج آنان می‌گذشت حال آرتنوس من دختری که زیبایی مادرش را به ارث برده بود به دنیا آورد.
آرنیکایم تنها شش ماه داشت در آن روزها آشوریان حملات و غارتگری را بیشتر کرده بودند و دیاکو برای پاسداری از مرزهای سرزمین‌مان به جنگ رفت، چند ماهی از رفتن او و سپاهیانش به جنگ می‌گذشت و چند باری خبر پیروزیشان را خبر رسانان می‌آوردند تا اینکه یک روز که گویا به ظاهر آشوریان عقب نشینی کرده بودند دیاکو که می‌دانست آرتنوس چشم انتظار آترس است او را روانه‌‌ی خانه‌اشان در ده می‌کند پس از مدتی که او به قبیله می‌رسد می‌بیند که ده به دست آشوریان در حال غارت و ویران شدن است و زن و فرزند و پیر و جوان را به تاراج برده‌اند. او خود را به خانه می‌رساند آشوریان همه‌ی خانواده‌اش را از دم تیغ گذرانده بودند و فقط آرتنوس زخمی مانده بود،
به اینجا که رسید دیگر زبانش نمی‌چرخید منتظر بودم که گریه سر دهد به یاد دخترش اما این زن با تمام دردی و رنجی که در دل داشت خود را محکم نشان می‌داد
آتوشه- آرتنوس را سوار بر اسب می‌کند و خود برای مقابله با دشمن می‌رود که در همان روز کشته می‌شود اما آرتنوسم با آرنیکا به اینجا می‌رسند آه آتوسا، چه بگویم از وقتی که او را زخمی و غرق در خون در دامانم گذاشتند صورت رنگ پریده‌اش را در دستانم قاب گرفتم، هنوز هم جلوی چشمانم است. او با درد و داشت کلمات آخرش را بر زبان می‌آورد و جان می‌کند و من با جیغ از او می‌خواستم سخن نگوید... .
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

رومان

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
آزمایشی
ویراستار
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
68
راه‌حل‌ها
1
پسندها
315
امتیازها
83

  • #34
(پارت سی و دو)
زیر لب زمزمه می‌کرد انگار داشت کلمات آن لحظه‌ی چند سال پیش را دوباره به خاطر می‌آورد:
آتوشه- دخترکم نگو سخن مگو، تو نمی‌توانی بمیری من نمی‌گذارم، چه کسی این بلا را بر سرت آورده چشم دیاکو را دور دیده که اینگونه با تو کرده. چگونه می‌خواهی ما را رها کنی و بروی فکر مرا نکردی؟ پدرت را چه؟ دیاکو می‌خواهی همرازت را تنها بگذاری؟ بخاطر آرنیکا طاقت بیاور مادر به فدایت دخترِ تازه عروسم زیبای من چشمان زیبایت را نبند مادر برایت بمیرد، فرَاُرتیس! کاری بکن... کاری بکن... .
دیگر طاقت نیاوردم چشمه‌ی اشکم جوشید با هر کلمه‌ی او قلبم از درد مچاله می‌شود
آتوشه- او می‌گفت مراقب آرنیکا باش و من به جان آرنیکا سوگندش می‌دادم که نرود، بخاطر آرنیکایش نرود، ولی زخمش بسیار عمیق بود و خونریزی می‌کرد پزشک نیز نتوانست برای تیمارش کند، در حالی که او را در آغوش می‌فشردم در دستانم جان داد و سرش از سینه‌ام جدا شد.
دستانش را بالا آورد به سینه‌ی خود چسباند اشک هایم بی محابا می‌ریختند و گونه‌ام را خیس کرده‌ بودند
- ای کاش می‌شد یکبار دیگر او را با همین دستانم در آغوش بگیرم.
نگاهم به فرَاُرتیس رفت که روح از تنش پرکشیده بود و ناباور به تن بی جان دخترش می‌نگریست موهای سیاهش در همان یک ساعت به سپیدی زدند پس از آرتنوس من و فرَاُرتیس یک شبه پیر شدیم، دخترمان با رنج و عذاب از دنیا رفت.
دستم را به صورت و بینی‌ام کشیدم آتوشه بانو سر برگرداند و متوجه من شد لبخند تلخی زد و دستانم را در دست گرفت
آتوشه- این‌ها را نگفتم که تو را ناراحت کنم
چگونه با این همه غم می‌تواند اینگونه ظاهری آرام به خود بگیرد؟ سرم را تکان دادم
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

رومان

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
آزمایشی
ویراستار
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
68
راه‌حل‌ها
1
پسندها
315
امتیازها
83

  • #35
(پارت سی و سه)
- مهم نیست اینکه شما و جناب فرَٱرتیس چه رنجی هایی کشیدید عذابم می‌دهد و همین‌طور آرنیکا
آتوشه- آن روزها بر ما سخت گذشتند هنگامی که دیاکو پس از چند روز خبر را شنید و بازگشت دیگر آرتنوس در زیر خاک رفته بود نمی‌توانم حال دیاکو را برایت توصیف کنم ما گریه می‌کردیم تا سبک شویم اما او حتی یک قطره اشک هم نریخت کمرش شکست اما خم به ابرو نیاورد او هنوز هم با مرگ آرتنوس کنار نیامده‌ است دیاکو از آن روزی که بر سر مزار رفت سوگند یاد کرد که انتقام جان آرتنوس و مردم بی‌گناه را از آنان بستاند.
رنج هایی که کشیده‌اند را حتی نمی‌توانم در ذهن تصور کنم دلم برای آرتنوس می‌سوخت مرگ دردناکی داشت، با وجود داشتن دختری کوچک چگونه از این دنیا دل کند؟ آترس او چه کشیده بود آن روز وقتی که می‌خواست به خانه برسد و با خانواده‌اش دیداری تازه کند با چه وضعی مواجه شد با دو انگشتم بینی‌ام را پاک کردم
- آرنیکا از مادر و پدرش چه می‌داند؟
سرش را به سمت آرنیکا برگرداند و آهی آمیخته با درد کشید
آتوشه- می‌داند که مادرش به آسمان‌ها رفته در نزد پریان، سوال هر روزش است اما می‌خواهیم بزرگتر که شد بداند اکنون نه.
احساس می‌کنم آرنیکا زندگی بی شباهت به زندگی من دارد او هم از پدر و مادرش هیچ نمی‌داند. من می‌توانم سر درگمی‌هایش را درک کنم. لحظاتی گذشت و هردو در سکوت فرو رفته بودیم انگشتان دستم را در هم فشردم
- نمی‌دانم چه بگویم تا تسکینی بر این غم و اندوهتان باشد
لبخند زد و با لحن آرام ذاتی‌اش گفت:
آتوشه- همین که به پای سخنانم نشستی برایم پیش از هرچیز می‌ارزد. گاهی نمی‌توان به گذشته بازگشت و آن را تغییر داد آنچه که باید اتفاق بیفتد افتاده است! اما در زندگی، ما حق انتخاب نداریم راهی جلوی پایت گذاشته می‌شود و تو مجبوری که در آن قدم برداری فقط اینکه از این راه چگونه بگذری به خود بستگی دارد باید هدفی داشته باشی تا در آن راه برای هدفت محکم گام برداری، آنگونه است که سختی راه برایت شیرین می‌شود انگار که نه چاله‌ای در راه کنده شده بود و نه چاهی، نه سربلندی هست و نه سرازیری نباید بگذاری پایت در این راه بلغزد... .
فرَاُرتیس- آتوشه بانو!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

رومان

رمانیکی
مقام‌دار آزمایشی
ویراستار
آزمایشی
ویراستار
شناسه کاربر
7969
تاریخ ثبت‌نام
2024-03-15
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
68
راه‌حل‌ها
1
پسندها
315
امتیازها
83

  • #36
(پارت سی و چهار)
با صدای جناب فرَٱرتیس ریشه‌ی سخنانش از هم گسیخت نگاهم به پرده‌ی چادر و سپس به سمت آتوشه بانو چرخید بدون تأمل دست بر زانو‌یش گذاشت و از جا برخاست همراهش از جا برخاستم
آتوشه- من میروم تو می‌توانی به نزد آرنیکا بمانی؟
- آری من هستم می‌توانید بروید
آتوشه- سپاسگزارم نمی‌دانم این نیکی تو را چگونه جبران کنیم
- ارزش شما برایم پیش از این هاست این من هستم که باید ازتان بابت این همه محبت سپاسگزار باشم
دست پیش آورد و بازویم را در حصار انگشتان کشیده‌اش قرار داد
آتوشه- ما بسیار خوشحالیم که چنین گوهر نایابی را در خانه‌ی خود سکنا داده‌ایم
فرَاُرتیس- بانو
به سمت آرنیکا بازگشت که نکند از خواب بیدار شده باشد و بعد پچ پچ وار گفت:
- من بروم به این پیرمرد برسم
هر دو از جمله‌ی پیرمرد خندیدیم این جمله ناخواسته از زبان من خارج شده بود و چه خوب به دلِ آتوشه بانو نشسته است که مدام می‌گوید، او که از در خارج شد دوباره کنار آرنیکا برگشتم دستمال را از سرش برداشتم و دستی بر پیشانی‌‌اش کشیدم خنک شده بود پس از اطمینان از حال او خود را عقب کشیدم و بر ملحفه‌هایی که روی هم چیده شده بودند تکیه زدم سرم را در دستانم گرفتم تا از هجوم افکار در امان بمانم اما بی فایده بود به یاد جمله‌‌ی مهناز می‌افتم که می‌گفت:
( این زندگی مثل آشِ کشک خالته، بخوری پاته نخوری پاته)
و من در جواب با خنده می‌گویم:
(تو خیلی به زندگی بدبین شدیا)
(نه عزیزم این تویی که خیلی زندگی رو دست کم گرفتی، خودتم کم مشکل نداری اما نمی‌فهمم به چی دلخوش کردی که از این دنیا و زندگی دفاع می‌کنی؟)
او چه می‌دانست، من فقط ظاهری آرام داشتم و سعی می‌کردم از تنش‌ها دور باشم، چون از درون مانند خانه‌‌ی گِلی بودم که موریانه‌ها آن را جویده‌اند و فقط لنگ یک ضربه بود تا از هم متلاشی شود. این اتفاق هم افتاد! آواری که بر سرم ویران شد! اما فرسخ‌ها از همان چند نفری که می‌شناختم و برایم نقش کار و کسان داشتند دور، جایی در میان دنیای مردگانِ زنده!
اکنون در اینجا غریبه و آواره‌ای بیش نیستم که هر لحظه و هر ثانیه‌ای که می‌گذرد باور خیلی چیزها برایم سخت و سخت‌تر می‌شود. من چگونه تا به حال تاب آورده‌ام چه چیزی من را وادار می‌کند به زنده ماندن مگر در این دنیا چیزی برای من وجود دارد که من بخاطر او بخواهم این زندگی مشقت بار را تاب آورم؟ آه‌ خدای من، مرا از این امتحان پس دادن‌ها معذورم بدار، خسته ام.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
56
پاسخ‌ها
29
بازدیدها
443

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 7)

بالا پایین