. . .

متروکه رمان هینا | میم.ز

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. معمایی
  5. جنایی
نام: هینا
نویسنده: میم.ز
ژانر: جنایی-معمایی-عاشقانه

خلاصه:
هینا، کارخانه‌ای با نیم قرن تجربه! تجربه‌ای که رفته رفته به باد می‌رود و از دل آن، معماهایی سر می‌افکند. معماهایی که تا رسیدن به آخر خط، هم‌چنان مجهول باقی می‌مانند تا جایی که دست تقدیر، دلش به حال مهره‌های حاضر در صحنه سوخته و راز پنهان کارخانه را فاش می‌کنند.
هینا، به آسانی طعمه کسانی می‌شود که برای رسیدن به اهداف‌شان، قید هم‌وطن‌هایشان را می‌زنند و در آرزوی غلت زدن در پول، دودمان خودشان را به باد می‌دهند!

مقدمه:
- خنده داره! با چشم بسته می‌خوای من رو بکشی؟
- آره!
- چرا؟
- چون یادم میاد رو ویرانه‌های زندگی من، زندگیت رو ساختی. چون یادم میاد من رو پرت کردی توی یه گودال و از بالا دست و پا زدنم رو تماشا کردی. می‌‌خوام تنها به این فکر کنم که اگه من تو رو نکشم، بقیه می‌کشنت. پس بهتره به دست من بمیری!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

~مَهوا ~

رمانیکی جذاب
رمانیکی
شناسه کاربر
2071
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-14
آخرین بازدید
موضوعات
31
نوشته‌ها
426
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,677
امتیازها
243
سن
21
محل سکونت
حوضِ آبی!

  • #11
به آرامی سرش را پایین آورد و دردی که در گردنش پیچید، خبر از گذشتن ساعت‌های طولانی به او می‌داد!
با تعجب به پشت سرش چشم دوخت و پیرمردی را دید که جلوی تعمیرگاه، بر روی صندلی نشسته.
پیرمرد که متوجه نگاه آشوب شده بود، دستی به محسان سفیدش کشید و گفت:
- نگران نباش دخترم، خدا مشکل گشاست!
آشوب پوزخندی بر روی لب نشاند و از روی جدول‌ها برخاست. با دستش، خاک نشسته بر پشت مانتویش را تکاند و بدون این که به پیرمرد پاسخی بدهد، راهش را به سمت مغازه‌ی آن طرف خیابان کج کرد. فرصت برای افسوس خوردن زیاد داشت؛ اما حال می‌بایست هرچه سریع‌تر به دنبال کار بگردد تا محتاج صغری نشود!
***
پاهایش را در شکمش جمع کرد و به تلویزیون‌ چشم دوخت. سه روز از اخراج شدنش می‌گذشت و او، هنوز به دنبال شغل می‌گشت.
هرجا که برای مصاحبه پا می‌گذاشت، به دلایل مختلفی رد می‌شد. یا به ظاهرش گیر می‌دادند، یا کسی دیگر قبل از او قبول شده بود و یا به‌خاطر داشتن مدرک دیپلم، او را قبول نمی‌کردند.
دم عمیقی گرفت و چانه‌اش را بر روی زانویش گذاشت. چشم‌هایش به تلویزیون‌ خیره شده و ذهنش، پی کارهایی بود که می‌توانست انجام دهد.
- کشتی‌هات غرق شدن؟
آشوب بدون آن‌که سرش را به سمت صغری که مشغول سوهان کشیدن به ناخن‌هایش بود، بچرخاند آرام لب زد:
- آره!
- کاری که بهت میگم رو انجام بده، می‌بینی که چه جوری یه‌دونه کشتی‌ت میشه صدتا کشتی!
آشوب نگاه چپ‌چپی حواله‌ی صغری کرد و با عصبانیت گفت:
- که تهش بشم یکی مثل تو؟
صغری با عصبانیت، سوهان در دستش را به سمت او پرت کرد و آشوب برای این‌که سوهان به صورتش برخورد نکند، خودش را به چپ چرخاند. صغری خودش را جلو هدایت کرد و گفت:
- من چمه؟
آشوب پوزخندی زد و سر تا پای صغری را با تحقیر نگاه کرد.
- گل بی عیبی تو!
صغری خودش را به آشوب رساند و دستش را به دور گردن او حلقه کرد. سر آشوب به دیوار پشت سرش برخورد و اشک در چشم‌هایش حدقه زد.
- ببین دختره‌ی دهاتی، اگه من نبودم تو الان مُرده بودی. زندگیت رو مدیون منی پس هرکار که میگم باید انجام بدی.
سپس از میان دندان‌های جفت شده‌اش غرید:
- فهمیدی؟
نگاهش را به چشم‌های آشوب هدایت کرد و وقتی رنگ صورت او را که رو به کبودی می‌رفت دید، دستش را از دور گردنش برداشت.
آشوب سریع دم عمیقی گرفت و با صدای خدشه‌داری گفت:
- هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی!
- وقتی بردمت حرم سرای جمشید، می‌فهمی!
نفس در سینه‌ی آشوب حبس شد و صغری، پوزخندی حواله‌ی صورت ترسیده‌ی او کرد و بعد از برداشتن سوهان از کنار آشوب، به سرجایش برگشت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین