ابروهای قهوهای کاترین با طعنهی رابرت در هم گره میخورد. یعنی این بشر بیست و چهار ساعت هم نمیتوانست اخلاقاش را خوب نشان دهد؟ عسلیهایش از خشم برق میزدند و به رابرت مغرور مقابلاش چشم دوخته بود. یعنی نمیتوانست حتی در این حال خراب کاترین یک بار هم که شده خرد شدن شخصیت فولادیناش را تحمل کند؟ علیرغم خراب شدن حال کاترین با طعنهی قبلیاش، باز با بیرحمی ادامه میدهد:
- دیشب تا صبح جیغ و داد میکرد. خواب رو ازمون گرفت. البته شما که با صدای انفجار هم بیدار نمیشی!
با غرغرهایش اخم کاترین غلیظتر شد. چگونه میتوانست تا این حد بیرحم و سنگدل باشد؟ یعنی درک نمیکرد بد بودن حال برادرش به خاطر از دست دادن آلیس، زنی که شش سال از زندگیاش را با او سپری کرده بود؛ بیش از حد طبیعی است؟ آخرین باری که دنیز بابت مرگ عزیزی واکنش نشان داده متعلق به سالها پیش بود. چهارده سال پیش، هنگامی که رابرت تنها شانزده سال داشت؛ ویکتوریا مادرش، به طرز مرموزی جان باخت و علیرغم اینکه هیچ گاه دلیلش را نفهمید؛ پدرش را مقصر دانست. کم کم اشک در تیلههای قهوهای کاترین جمع شد و دیدش را تار کرد. دلش برای برادر بیچارهاش میسوخت و احساس میکرد باید از مرگ آلیس سر در بیاورد. باید بفهمد چه کسی تهدیدش کرده است. باید این بار به موقع انتقام میگرفت. نگاه نفرتآمیزی به رابرت کرد و با اخم پرسید:
- همه برای دورهی اول آمادهان؟
با این پرسش کاترین، رابرت بالافاصله دفترچهی لیست و کاغذهای مربوط به دورهها را از روی میز شیشهای لابی برداشت. نگاهی سرسری به کاغذها انداخت و درحالی که عسلیهایش را ریز کرده بود توضیح داد:
- امروز شروع میشه. برای گروههای معمولی یک سانس دو ساعته و برای گروه +A دو سانس سه ساعته. آموزش گروه +A با من و تو و گروههای دیگه با دیوید هست.
کاترین دستش را با کلافگی روی پیشانیاش کوبید. با نبود آلیس، دنیز و کلارا اوضاع به هم ریخته و آموزشها برای سه نفر سنگین بود. اخمی میان ابروهای قهوهایاش نشست و درحالی که لبهای سرخاش را میجوید بیحوصله گفت:
- به کلارا زنگ میزنم. باید بیاد! نمیتونیم سه نفری به صد و خردهای نفر آموزش بدیم!
این را گفت و بی اینکه نظر رابرت را بپرسد؛ موبایل قاب طلاییاش را بیرون آورد و شمارهی کلارا را گرفت. گیسوان قهوهای و لختاش را با حرکت سر از مقابل گوشهایش کنار زد و تلفن را مقابل گوشهایش گرفت. بوقهای پی در پی در تارهای صوتیاش میپیچید که صدای نازک و پرانرژی کلارا طنینانداز شد:
- جانم کاترین؟
کاترین ع×ر×ق پیشانیاش را با آستین پالتوی خزدارش پاک و گلویش را صاف میکند. درحالی که با عسلیهایش، زیرچشمی، رابرت مضطرب را زیر نظر گرفته است با صدایی رسا پاسخ میدهد:
نیرو کم داریم... . باید بیای.
صدای کلارا لحظهای قطع و وصل میشود و صدای خشخش میآید. کاترین که از شرایط پیش آمده بسیار کلافه است؛ نفس عمیقی میکشد تا خشماش را سر کلارا خالی نکند. سرانجام آوای کلارا وصل میشود و درحالی که صدای بسته شدن در میآید؛ سریع میگوید:
- دارم میام!
و تلفن را قطع میکند. کاترین پوف کلافهای میکشد و گوشی را روی مبل قهوهای رنگ لابی میاندازد. رابرت نگاهی به سرتاپای او نظر پر تردیدی میاندازد و با کنجکاوی بسیاری در صدایش میپرسد:
- چی شد؟
کاترین به او چشمغرهای میرود. سیگاری از جیب بیرون میآورد؛ با فندک طلایی رنگاش که حرف R روی آن حک شده بود روشناش کرد و آن را کنج لبهای سرخاش گذاشت. این فندک را رابرت در روز تولدش هدیه داده و برای خودش هم ست K را خریده بود. کاترین از این فندک مانند طلا نگهداری میکرد و اینکه کنون آن را در جیباش رها کرده بود و در جعبهی مخصوص و مخملیاش نگهداری نمیکرد؛ نشان از این میداد که اواخر، کمی از رابرت تنفر پیدا کرده بود. درحالی که دود سیگار را از دهاناش بیرون میداد با بیحوصلگی پوفی کشید و گفت:
- داره میاد بدبخت. شانس بیاریم اون دیوونه بلایی سر خودش نیاره!
رابرت پوزخندی زد و به سوی در ورودی سالن که به خوابگاه ختم میشد رفت. کاترین درحالی که مثل جوجه اردک دنبالاش راه افتاده بود؛ با صدای نسبتا بلندی پرسید:
- حالا کی شروع میشه این مراسم لعنتی؟!
رابرت در سالن را گشود و داخل رفت؛ به کفشهای براق و مشکیاش چشم دوخت و کلافه پاسخ داد:
- یک ساعت دیگه... زیاد وقت نداریم.
کاترین نگاهی به ساعت دیواری طلایی رنگ گوشهی سالن انداخت. ساعت دقیقاً دوازده ظهر بود. اگر آموزش از ساعت یک هم شروع میشد تا ساعت هفت شب با رابرت مشغول آموزش بودند. کارهایشان بسیار عقب افتاده و تلنگری برای یادآوری بیاعتمادیهای آن ادواردنام شده بود. انگار همه چیز دست بر دست هم داده بود که او را مقابل آن مرد مرموز و لعنتی ضایع کند. کاترین اما نمیتوانست این گونه دست رو دست بگذارد. نمیتوانست هیچ کاری انجام ندهد. نمیتوانست بگذارد کوتهفکریهای آن مردک لعنتی عملی شود. حتی شده خودش را بکشد باید این ماموریت را بدون هیچ نقص و ایرادی انجام دهد. نمیتوانست به این سادگی خود را یک بازندهی تسلیمشده معرفی کند. افکارش را پس زد و دنبال رابرت که به سوی اتاق کارش میرفت گام برداشت.
***
با طنینانداز شدن بوق آزاد در تارهای صوتیاش گوشی را با کلافگی به سوی دیوار پرت کرد و شاهد هزار تکه شدناش شد. روکو با این کارش از جا پرید و درحالی که آبیهایش از هراس برق میزد با لحنی حیرتزده و عصبی پرسید:
- زهرترک شدم! چه مرگته؟
جولین توجهای به او نمیکند و با حرکتی وحشیانه لیوان شیشهای که روی میز عسلی بغل صندلی سرمهای رنگاش بود را بر زمین میزند. روکو نگاهی پر تردید به سرتاپای او میاندازد و آرام زمزمه میکند:
- نه انگار واقعا از دست رفته!
جولین با کلافگی به او چشمغرهای میرود و با آوای نالهواری میگوید:
- دخترهی گیجِ خنگِ ع×و×ض×ی اون تلفن بیصاحباش رو جواب نمیده!
روکو با این حرف جولین به قهقهه میافتد و صورت پژمردهی او را پوکرتر میکند. درحالی که سعی میکند جلوی قهقههی بلندش را بگیرد پرخنده میگوید:
- خوب آخه کدوم صاحب کاری دیدی برای راستیآزمایی جاسوس بفرسته؟ این چه کاریه پسر خوب؟
جولین چشمغرهی سنگینی میرود که روکو ناخودآگاه دهاناش بسته میشود.
@Laluosh