خوب میدانست جولین از همکارهای زن هیچ خوشش نمیآید. آخرین بار که نزدیک بود به خاطر یک دختر گیج و تازهکار تمام گروه با خاک یکسان شود تا آن موقع دیگر حتی اگر جانش را هم میگرفتند تن به کار با زنها نمیداد. دستش را روی دستهای یخزده و سرد جولین قرار داد و سعی کرد به او دلداری دهد:
- ببین این دختره کارش درسته. همه آرزو دارن باهاش کار کنن. این یکی فرق داره.
اینها را میگوید؛ اما لبهای کبود جولین، باز نمیشوند. نفس عمیقی میکشد و سعی میکند از راه دیگری او را از این حال و هوای دمقاش بیرون بکشد:
- حالا تو چه اسمی بهشون دادی؟
جولین با این سوال قهقهه میزند و کمی روکو را گیج میکند؛ با این حال از این قهقههی او که نشان از شادمانی میدهد؛ خوشنود میشود. لیوان خالی را میان سرگیجهها و قهقهههایش روی میز میکوبد و پرخنده میگوید:
- ادوارد دست قیچی!
روکو دستاش را بر پیشانیاش میکوبد. نمیفهمد چرا جولین حتی وسط کار هم، دست از بچهبازیها و مسخرهبازیهایش برنمیدارد. بیشتر حیرتزدگیاش به این خاطر است که اغلب تیمها او را با نام جولی میشناختند و اینکه نام واقعیاش را به این گروه نگفته بود؛ نشان از شکاکی و تردیدهایش میداد. خندهای عصبی کرد و با صدای نسبتا بلندی تشر زد:
- همین که با این اسم مسخره راضی شدن باهات کار کنن باید خدا رو شکر کنی! آخه این چه اسمیه پسر؟
جولین بلند قهقهه زد و روکو برایش تاسف خورد. کم کم چشمهای جولین روی هم گرم شد و به خواب فرو رفت.
***
خورشید در حال طلوع بود که با سر و صدا از بیرون بیدار شد و خود را روی میز رابرت پیدا کرد. بدن ظریفاش را کش و قوسی داد و دستی میان گیسوان آشفته و قهوهایاش کشید. همانطور که چشمان پفکرده و قهوهایاش را میمالید بیرون رفت و دنبال عامل صداها گشت. به سالن که رسید در کمال حیرت منشی عینکی و ککمکی را پشت میز پذیرش دید که با لبخند روی صندلی مقابل صدها نفر نشسته بود. چشمان قهوهایاش را اطراف سالن چرخاند و نگاهاش رو رابرتی که چیزی را برای مردی سیاهپوست توضیح میداد افتاد. ابروهای قهوهایاش درهم و کلافگی از چهرهاش پیدا بود. روی زمین سنگی به سویش دوید و همانطور که نفس نفس میزد با صدای بلندی پرسید:
- اینجا چه خبره رابرت؟
رابرت که متوجه حضور کاترین شده بود چشم از مرد سیاهپوست برداشت و نگاهاش را به او دوخت. کروات سرمهای رنگاش را روی پیراهن سفید صاف کرد و با ابروهای در هم رفته پرسید:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
کاترین همانطور که چشمهایش را میمالید و خمیازه میکشید توضیح داد:
- ظاهرا دیشب اینجا خوابم برده. اینجا چه خبره؟
رابرت نفس عمیقی کشید؛ با اشاره به مرد فهماند که برود و رو به کاترین کرد. چشمان عسلیاش را بست و با اشاره به اتاق گفت:
- تو برو توی اتاق من هم الان میام.
کاترین سر تکان داد و بدون حرف داخل اتاق رفت. روی صندلی مشکی رنگ نشست و پس از دو سه دقیقه در باز و سر و کلهی رابرت پیدا شد. نخست به سوی قهوه جوش رفت و برای خودش نسکافهای در فنجان طلایی محبوباش ریخت. فنجان را روی میز گذاشت و خود نیز با آرامش روی صندلی نشست و مشغول هم زدن محتویات آن شد. کاترین کلافه از سکوت او دست به سینه شد و بیحوصله پرسید:
- نمیخوای بگی چه خبره؟ فکر میکردم از هفتهی بعد دورهها شروع میشن.
رابرت زیرچشمی نگاه به او انداخت و پوزخند روی لبهای باریکاش نشست. دستی به چانهی تیزش کشید و متفکر پاسخ داد:
- بله اون مال قبل بود. قبل از اینکه...
لبخند خبیثی روی لبهایش رنگ گرفت و با طعنه گفت:
- قبل از اینکه طرف بفهمه رئیس باند زنه!
از لحن پر طعنهی رابرت جا خورد و لبهای ترکخورده و بیرنگاش را جوید. درحالی که چتریهای قهوهایاش را از روی پیشانی صافاش کنار میزد تا رابرت را واضحتر ببیند با گیجی پرسید:
- یعنی چی؟ مگه نمیدونست؟
لبخند کمرنگی، به دلیل حواسپرتی کاترین روی لبهای رابرت نمایان شد. خودش هم میدانست کاترینی که در نوع خودش بهترین پدرخواندهی زن بوده است لایق این سخنان طعنهآمیز نیست؛ اما بدجوری اعصاباش از دست آن مرد ادواردنام خرد بود. اینکه مدت زمان کار را کمتر کند؛ تنها به این خاطر که رئیس باند زن است تنها یک بیعدالتی نبود؛ بلکه رابرت دوست داشت او را به جای ادوارد دستقیچی، شخصیت محبوباش، بیشعور اعظم خطاب کند. دستهای سفید رنگاش را بر هم قفل و با لبخندی ملیح شروع به توضیح میکند:
این مردک نمیدونه تو کی هستی که. وقتی هم بهش گفتی فرشتهی مرگ توی ذهناش یه مرد چهارشونهی هیکلی رو تصور کرده نه یه دختر صد و هفتاد و پنج سانتی ظریف! الان هم آمار گرفتم فقط هویتش رو برای ما ناشناس باقی گذاشته همهی گروهها از رنگ موردعلاقهاش گرفته تا اسم گربهاش رو میدونن و به خاطر تو به کار این گروه شک داره! به همین خاطر زمان اتمام پروژه رو هم کم کرده پس اگه نمیخوایم این پروژه با این سود کلاناش رو از دست بدیم باید دست بجنبونیم!
ابروهای قهوهای و پرپشت کاترین در هم میرود و اخمی روی صورتاش مینشیند. درحالی که آستینهای مشکی کتچرماش را روی پوست سفیدش صاف میکند با تردید و اخم لب میزند:
- یعنی فقط به خاطر چهار تا تار سبیل داره این بلاها سرمون میاد؟ همه آرزو دارن با فرشتهی مرگ کار کنن!
رابرت از خودشیفتگی و لحن گیج او میخندد. به قول او این مردک تنها به خاطر چهار تار سبیل شرایط را آنقدر برایشان دشوار کرده است. احساس میکند بیشتر تا اینکه به چشم یک همکار به کاترین نگاه کند به چشم یک رقیب نگاه میکند. رقیبی که بدون هیچ دلیلی و بهانههای بچگانه، سعی در شکستاش داشت. لبخند خبیثی روی لبهای رابرت مینشیند و میگوید:
- به هر حال من نمیذارم این پروژه از دست بره! تو هم بلند شو! باید از همین الان کارها رو شروع کنیم.
کاترین لبهای سرخاش را جوید و سرش را به نشانهی تایید تکان داد. رابرت با لبخند کمرنگی خوبهای گفت و از اتاق بیرون رفت. بلافاصله پس از بیرون رفتن رابرت دستکشهای چرماش را پوشید به سمت میز رفت و قبل از بیرون رفتن یک برگه از پوشهی قرمز رنگ را برداشت و در جیبش گذاشت. لبخندی شیطانی روی لبهایش جای گرفت و دنبال رابرت راه افتاد.
@Laluosh