. . .

متروکه رمان نیران | Gemma

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. نوجوانان
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
نام اثر: نیران

نویسنده: نگین حلاف
ناظر @FAZA-F
ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه: در دنیایی شبیه به دنیای هستی، به جای آدمان و اناس، شیاطین و اهریمنان در حال حیات هستند. هر کدام از این شیاطین، نژادی خاص و دولتی جدا دارند اما با وجود این جدایی، سرزمینانشان یکپارچه و متحد است. دختری به نام آنامیس از نژاد دور رگه‌ی شیطان فرشته، از دوزخ گریز می‌کند و خود را در میان عالمی از شیاطین گم می‌کند. سلطان السلاطین شیاطین است که اعلام می‌کند مجازات فرار از جهنم چیست و او قرار است چه دردی را تحمل کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #31
پارت ۲۸

نفس عمیقی کشید و از آینه دل خود را جدا کرد. از اتاق به بیرون رفت و در مقابلش، پرنسیپی را به چشم دید که پشت صندلی میز بلندی نشسته است. میزی پر از غذاهای دلچسب و رنگ‌ها و بوهایی که نه آنامیس به چشم دیده و نه تا حالا بوییده بود‌. نفس در سینه حبس کرد و با بیرون دادن ان نفس آرام لب زد:
- سلام!
پرنسیپ که سرش را به روی میز نهاده بود، با شنیدن نوای آرام آنامیس شتابان به او خیره شد. چند ثانیه‌ای بی‌حرف نگاهش کرد و با لحنی تحسین‌مانند گفت:
- سلام، چه‌قدر تغییر کردی!
آنامیس که از تعریف پرنسیپ ذوق‌زده شده بود، با شوق به کفش سفید رنگش اشاره کرد و با لحنی شوخ گفت:
- کفش دار شدم!
پرنسیپ خنده‌ای مردانه کرد و گفت:
- ظاهراً آره! بیا بشین.
آنامیس سری تکان داد و درست مقابل پرنسیپ، در آن طرز میز جلوس کرد. با اشتها به غذاهای روی آن خیره شد. که ماخی سوخاری و نارنجی ‌رنگی نظرش را به خود جلب کرد، انگشت اشاره‌اش را به سمت آن گرفت و با کنجکاوی پرسید:
- این چیه؟
پرنسیپ با چشم انگشت اشاره‌اش را دنبال کرد و با رسیدن به ماهی مقابل انامیس، ریزخنده‌ای کرد و با بالا اوردن شانه‌اش پاسخ داد:
- ماهی!
آنامیس چشمانش را گرد کرد، به شیشه‌ی پشتش که تصویر زیبایی از ماهیان آن طرف شیشه بود اشاره کرد و گفت:
- از اون‌هایی که این بیرونن؟
پرنسیپ خنده‌اش را محو کرد و گفت:
- نه اونا خیلی ارزشمندن! هر کدوم‌شون برای من تکه‌ای از طلا محسوب میشن، طلاهایی که هیچ‌جوره نمی‌تونم روشون قیمت بذارم!
آنامیس سری تکان داد و گفت:
- چه قشنگ!
و بعد پرنسیپ چنگال و قاشق را وارد غذایش کرد و انانیس محو خوردن او شد. به چنگال و قاشقی که در کنار بشقابش قرار داشت دیده دوخت. آخرین باری که غذا خورده بود را به یاد نمی‌آورد، در جهنم غذایی سرو نمی‌شد، در جهنم آبی مقابل کسی گذاشته نمی‌شد!
حتی اگر هم چنین چیزهایی وجود نداشت احساس گرسنگی کسی را اذیت نمی‌کرد، انگار که معده‌ای در وجودت قرار نداشت که با خالی بودنش احساس گرسنگی کنی، انگار نه انگار که برای بقا، به غذا نیازمندی!
- خب از خودت بگو، دقیقاً چی شد که پات رسید به جهنم؟
آنامیس با قورت دادن آب دهانش، چنگال را با دقت درون ماهی کرد و در حالی که با باز کردن شکمش کلنجار می‌رفت گفت:
- اگه خودم می‌دونستم الان این‌جا نبودم.
پرنسیپ لقمه‌اش را قورت داد و گفت:
- یعنی واقعاً چیزی یادت نیست؟
آنامیس سری به معنای نه تکان داد، ناگهان با یادآوری حرف هیریس، سر بلند کرد و پرسید:
- می‌تونی، کمکم کنی به یاد بیارم؟
پرنسیپ با خیرگی او را برانداز کرد و بعد از گذر چند ثانیه، با تکان دادن سر و جا دادن لبخندی دوستانه به روی لبش گفت:
- معلومه که می‌تونم!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #32
پارت بیست و نهم

پرنسیپ روی مبل کرمی‌رنگش جلوس کرد و رو به آنامیسی که مقابلش ایستاده بود گفت:
- خب، بیا نزدیک.
آنامیس به سالن خالی نگاهی انداخت و آرام قدمی به سمت او برداشت. پرنسیپ اخم کوتاهی کرد و به شوخ گفت:
- به این میگی نزدیک؟
آنامیس فاصله را پر کرد و در نیم‌قدمی او قرار گرفت. هر دو بافتش را به دست گرفت و با لحنی به شکل عذرخواهی گفت:
- ببخشید!
پرنسیپ با لبخند سری تکان داد و در حالی که به چشمان آنامیس نظر کرده بود گفت:
- از چشم‌هام، چشم برندار!
و آنامیس سری تکان داد و نفس عمیقی کشید‌. چند ثانیه با خیرگی به چشمان دریایی پرنسیپ زل زد اما نه چیزی حس می‌کرد و نه چیزی می‌دید. آن چند ثانیه به دقیقه کشید و کم-کم دردی در پای خودش به دلیل ایستادگی زیاد و بی‌حرکت ماندن بیش از حند احساس می‌کرد که پرنسیپ ناگهان آهی کشید و گفت:
- ذهنت قفل شده!
آنامیس اشگفید و در حیرت ماند.
- چی؟
زبانش گرفت و بریده بریده سخن گفت:
- چه... جوری... قفل... شده؟
پرنسیپ از جایش برخاست و بی ارتباط به سوال آنامیس گفت:
- من توی این چند صد سال زندگیم فقط یه بار به یه ذهن قفل شده برخوردم، که اون هم دیان بود! شاه شیاطین! نه...
و نگاهش را به آنامیس گرفت و آنامیس بند به ابرو آورد و در ادامه‌ی حرفش گفت:
- نه یه فراری جهنمی؟
پرنسیپ سر به زیر انداخت و با خجل گشتن از حرفش آرام گفت:
- چنین چیزی، فقط توسط یه طلسم قدرتمند می‌تونه به وجود بیاد.
آنامیس به خود نظر افکند و پرسش کرد:
- یعنی، من طلسم شدم؟
پرنسیپ گردنش را به آرامی خاراند و گفت:
- متاسفانه نمی‌دونم شدی یا نه!
آنامیس نگاهش را به او داد که پرنسیپ با زدن لبخندی شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- من یه اژدهام جادوگر که نیستم!
و دستانش را در جیبش قرار داد و ناگاه چیزی به ذهنش آمد و گفت:
- ولی، یکی هست!
***
آنامیس، پاهایش را از ماشین خارج نمود و از آن پیاده شد‌. در را محکم به هم کوبید و پرنسیپ با تعجب به او خیره شد که آنامیس لبخندی خجل بر لب زد و زیرلب ببخشیدی گفت. از پرنسیپ چشم برداشت و با دیدن منظره‌ی شگفت مقابلش، دهانش باز ماند.
آسمان آبی با تکه‌های کوچک ابر، هارمونی جذابی با زمین خاکی، اما زیبای زیرپایش ایجاد کرده بود. در کنار پیاده‌روی سفیدرنگی ایستاده بود که در اطراف آن پر بود از خانه‌ها و ساختمان‌های باشکوه، اشخاصی که با لباس زرد و قرمز، و کیف کوله‌ای به سمت مدرسه‌ی بزرگ و مشکین‌رنگی می‌رفتند، تصورش را از دنیای جادوگران و افسونگران، به طور کامل به هم ریخته بود.
تنها صدایی که می‌شنید همهمه‌ی دانش‌آموزانی بود که به مدرسه می‌رفتند و افرادی که برای خرید اجناس جادویی شان فریادهایی از قبیل «یه طلسم خوشبختی بخر، دوتا ببر»، «معجون جوونی، تضمین ۲۰ روزه، جوون نشدی پس بده»، «سنگ محافظ فقط بیست سِپنار» سر می‌دادند.
از آن طرف حقیقتِ آزاد بودن جادو در همه جا یافت می‌شد.
می‌توان با چشم دید که دیگران اجناس خود را پس از خریداری با قدرت ذهن‌شان جابه‌جا می‌کنند یا اشخاصی که بدون این‌که پایشان را به روی زمین بگذارند با فاصله‌ای کم از زمین، پرواز می‌کنند. تمام این‌ها باعث شده بود آنامیس از فرط تعجب، زبانی باز نکند و پرنسیپ بالاجبار، دست به کار شود.
- آنامیس، کجایی؟
آنامیس که تازه متوجه‌ی حضور پرنسیپ در کنار خود شده بود، به خود آمد و باز، زیرلب بخششی به زبان آورد و «خواهش می‌کنم» گرم و صمیانه‌ای از پرنسیپ شنید.
با چند قدمی راه رفتن، سر بلند کرد و تازه متوجه‌ی قصر مشکی‌رنگ مقابلش شد. حال از فضای شهر دلنشینش، دل بر فراق نهاد و به قصر آن شهر دل باخت.
اَلبَت، حدس می‌زد شهری که چنین پر جنب و جوش و پر از فری باشد، قصرش هم نیز چنین باشد. قصر پرنسیپ هم برایش متفاوت و زیبا پنداشته شده بود، اما انگار دنیای جادوگران تنوع بیشتری برایش داشت و بیشتر به سلیقه‌اش نزدیک بود. برای چه دروغ؟ بی‌شک در انتظار ملاقات با شاه چنین دنیای پر ابهتی بود.
با رسیدن به در اصلی بزرگ قصر، سربازهایی که نیزه‌ به دست و سراپا مشکی‌رنگ بودند، به احترام پرنسیپ، تعظیمی طولانی کردند و پرنسیپ با خوشرویی رو به آن‌ها سلامی کرد.
بعد از باز شدن درهای قصر توسط نگهبان‌ها، دوباره آنامیس در جلوگیری از باز شدن دهانش، ناموفق ماند. همه چیز قصر مانند بیرون آن، یکدست مشکی‌رنگ و طویل بود.
- سلام!
آنامیس نگاهش جلب پیرمردی شد که جواب پرنسیپ را با لبخندی پرمعنا داد و تعظیمی سر داد. پیرمرد موهایی کاملاً سفید و پرپشت داشت، اما خبری از کمر خمیده نبود، راست و پر قدرت قدم‌هایش را به روی زمین می‌گذاشت و دست هر جوان بزرگ‌جثه را، از پشت بسته بود.
چروک‌هایی که بر صورت سفیدش وجود داشت، استدلالی بر این بود که در جوانی، صورتی زیبا داشته است. پیرمرد، دستی به کت مشکی‌‌رنگش که مانند لباس‌های نگهبانان، اما دارای نشان‌هایی بر سینه بود کشاند و با لبخند گفت:
- خیلی خوش اومدین هرمس پرنسیپ.
پرنسیپ گرم تشکر کرد. نگاهش را به اطراف چرخش داد و با لحنی سوالی گفت:
- هرمس راژان هستن؟!
پیرمرد سر تکان داد و پاسخ داد:
- بله توی اتاق کارشون‌اند، دارن روی یک ورد کار می‌کنن‌.
- اگه بریم داخل اتاق‌شون براشون مزاحمت ایجاد میشه؟
پیرمرد تک خنده‌ای کرد و همان طور که به جلو می‌رفت گفت:
- نه ابداً، از این‌طرف لطفاً!
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #33
پارت سی‌ام

و پرنسیپ به دنبال آن راه افتاد و آنامیس هم به تبعیت از پرنسیپ، در کنار او قدم برداشت. هنوز در زیبایی قصر سیر می‌کرد و آخر هم موفق نشد جلوی خودش و زبانش را بگیرد.
- قصرش فوق‌العاده‌ست!
پرنسیپ به شوخی، چهره‌ای به خود گرفت و گفت:
- یعنی از قصر من قشنگ‌تره؟
آنامیس همان‌طور که نگاهش به دیوارهای مشکی‌رنگ قصر بود پاسخ داد:
- نه، قصر تو یه چی دیگه‌ست! ولی این‌جا هم خیلی قشنگه.
راهروی بلند قصر، با رسیدن به یک اتاق در بسته به پایان رسید. پیرمرد سرش را برگرداند و در حالی که در اتاق را باز می‌کرد گفت:
- الان بهشون حضورتون رو اطلاع میدم.
- مچکرم آمینار جان.
آمینار به داخل رفت و پرنسیپ سرش را به سمت آنامیس برگرداند و گفت:
- آمینار مرد خیلی مهربونیه، برای راژان مثل یک پدره!
آنامیس تازه به یاد آورد که راژان همان شخصی است که در آن روز تلخ، فرشته شیطان خطابش کرده بود‌.
انتظار داشت هرمس جادوگران شخص خوش‌برخوردتری باشد تا راژانی که در همان روز اول دیدارشان، حقیقت نه چندان تلخ آنامیس را در آن جمع پر اکراه این چنین بازگو کند. با این حال آهی سر داد و سوالی که در ذهنش به وجود آمده بود را به زبان آورد.
- راژان مگه خودش پدر و مادر نداره؟
پرنسیپ در حالی که دستانش را درون جیب شلوار سفیدش فرو می‌کرد پاسخ داد:
- پدر و مادرش توی جنگ شیاطین کشته شدن.
- اوه، متاسفم.
- مقابلش این حرف رو نزن، امکان داره ناراحت شه.
آنامیس به سرعت تایید کرد و گفت:
- چشم ولی...
و دانستن حقیقت نه چندان کوچکی از زندگی پرنسیپ، فرصت را غنیمت شمرد و گفت:
- پدر و مادر تو... توی چه وضعیتی هستن؟
پرنسیپ نفسی برای بیان حرفش گرفت که در اتاق ناگاه باز شد و آمینار لبخند به لب گفت:
- بفرمایین داخل!
پرنسیپ تشکری زیرلب کرد و وارد اتاق شد و پشت‌سرش آنامیس به داخل آمد و آمینار به بیرون رفت و در را از پشت بست. اتاق کار راژان، پر بود از قفسه‌هایی چوبی که دورتا دور اتاق چیده شده بودند و درون آنها یا کتاب بود یا مایعات متفاوت و خوشرنگی که درون شیشه‌هایی زیبا محبوس شده بودند.
نور اتاق توسط نور خورشید تامین می‌شد و در آخر اتاق، میز بزرگی وجود داشت که پر شده بود از برگه هایی که در سراسر آن به صورت نامنظم پخش شده بودند. راژان نیز در پشت این میز نشسته بود؛ عینک گردش را به چشمانش زده بود و موهای ژولیده‌ی قهوه‌ای سوخته‌اش، باعث شده بود بیشتر از همیشه آشفته و خسته به نظر برسد.
پرنسیپ دستان خود را به نشان صمیمیت باز کرد و گفت:
- از بهترین جادوگر دنیا چه خبر؟
راژان با خستگی عینکش را از روی چشمانش برداشت و با گذاشتنش به روی میز گفت:
- خوبه همین امروز صبح تو قصر نیران دیدمت!
و از این لحن و حرکت پرنسیپ متعجب شد و پرسید:
- چه پر انرژی وارد شدی! از پرنسیپِ همیشه آروم بعیده!
پرنسیپ با خنده پیشانی‌اش را خاراند و پاسخ داد:
- دیگه، خواستم متفاوت ظاهر بشم.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #34
پارت سی و یکم

پرنسیپ همیشه این رویِ راژان خسته را زمانی می‌دید که بر روی یک ورد سنگین کار می‌کرد و همیشه در این روزهای پرکارش، یا موهایش به هم ریخته بود یا چشمانش از درد و کوفتگی زیاد، نیاز به عینک پیدا می‌کرد‌‌. خود را بیشتر به میز راژان نزدیک کرد و با انداختن نگاهش به برگه‌های مقابل او گفت:
- دوباره داری یه وِرد می‌سازی؟
راژان دستش را درون موهایش فرو کرد و با تکان دادن سرش گفت:
- آره! یه چند شبیه درگیرشم، یه خورده پیچیده‌ست.
آنامیس تازه متوجه تخته سیاهی شد که کنار میز راژان قرار داشت و پر بود از اعداد پر پیچ و خمی که انگار در ناتمامی مطلق به سر می‌بردند، بی هوا پرسید:
- وردها، با اعداد ریاضی ساخته میشن؟
راژان تک‌خنده‌ای زد و پاسخ داد:
- تمام دنیا، از اعداد ریاضی ساخته شدن!
و به صندلی چرخ‌دار مشکی‌اش تکیه زد و ادامه داد:
- فقط باید راز بین‌شون رو کشف کنی، رمزشون رو پیدا کنی، و به واقعیت پیوندش بزنی!
آنامیس در حالی که خیره به تخته‌ سیاه شده بود لبخندی دستپاچه زد و گفت:
- خیلی سخت به نظر می‌رسه.
راژان این بار لبخندی تحویل آنامیس داد و در حالی که خودش هم محو آن اعداد شده بود گفت:
- سخت، ولی شیرین!
پرنسیپ در میان آن دو قرار گرفت و در حالی که به آنامیس اشاره می‌کرد بی‌مقدمه گفت:
- خب راژان، بابت این فرشته مزاحمت شدم!
و کنار آنامیس ایستاد و افزود:
- همون‌طور که می‌دونی، توی اولین دیدارمون متوجه‌ شدیم که آنامیس حافظه‌اش رو از دست داده، خب منم سعی کردم وارد ذهنش بشم اما انگار ذهنش مهر و موم شده و قدرت این کار رو از من گرفته! می‌تونی تو امتحان بکنی؟
راژان نگاهش را به چشمان دریایی آنامیس داد و ذره‌ای در آن دریا غوطه‌ور و غرق شد. اما آن ذره، فقط یک ذره بود؛ زیرا نگاهش را به پرنسیپ سوق داد و گفت:
- کاری از دستم ساخته نیست!
آنامیس سری از روی ابهام به طرفین تکان داد و گفت:
- ولی شما فقط نگام کردین!
- مگه پرنس غیر از این چی‌کار کرد؟
پرنسیپ هم مانند آنامیس بهت‌زده شده بود، پرسش کرد:
- چرا کاری از دستت ساخته نیست؟
راژان در حالی که برگه‌های روی میزش را مرتب می‌کرد پاسخ داد:
- ذهنش طوری پاک شده که انگار از قبل هیچ حافظه‌ای نداشته!
و بعد از روی صندلی بلند شد و دوباره نگاهش را به آنامیس داد و گفت:
- مشخصه یکی عمدی انجامش داده!
آنامیس نومید شده و با صدایی تحلیل‌رفته گفت:
- یعنی یه شخص به خصوصی ذهنم رو پاک کرده؟
پرنسیپ پوفی کلافه کشید و گفت:
- می‌تونی متوجه بشی که کی بوده؟
راژان دوباره به روی صندلی‌اش نشست و گفت:
- از حافظه‌ی پاک شده چی رو میشه متوجه شد؟
آنامیس نگاه بغ‌زده‌اش را به کف چوبی اتاق داد و پرنسیپ، بی‌حرف و با نگاهی سرشار از ترحم، به او خیره شد‌.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #35
پارت سی و دوم ❜

***

ماه، چه بی‌رحمانه زیبایی‌اش را به رخ آنامیسی می‌کشید که با چشم‌هایی خیس در لابی قصر راژان، خیره‌ و قفلش شده بود. آنامیس در غم از دست دادن حافظه‌ای به سر می‌برد، که از همیشه برایش حیاتی‌تر شده شده بود. از این‌که نداند چیست، کیست و که بود، قلبش را به درد می‌فشرد‌.
ساعت‌ها در این لابی، ایستاده بود و به نرده‌های مشکی‌رنگش تکیه زده بود‌‌. فارق از پرنسیپ و راژان، فارق از زمان و دنیا، فارق از همه چیز شده بود. به قدری که حتی حضور پرنسیپ را هم در کنارش احساس نکرده بود.
- واقعاً متاسفم آنامیس‌!
آنامیس ذره‌ای از ترس به خود لرزید، چشمان خیسش را با پشت انگشتانش پاک کرد و با صدایی گرفته گفت:
- نیازی به تاسف نیست.
پرنسیپ مانند آنامیس، به آن نرده تکیه زد و گفت:
- خیلی احمقانه‌ست که از دست دو تا از بزرگترین شیاطین دو نژاد بزرگ، کاری بر نیاد و نتونن هیچ کمکی بهت بکنن.
آنامیس آهی کشید و با زدن پوزخندی پاسخ داد:
- به نبودِ کمک از طرف قدرتمندهای دورم، عادت دارم.
یاد گرفته بود! پوزخند زدن را یاد گرفته بود. آن زمان که به او فهماندند که باید به طبقه‌ی دوم جهنم برود دیان به رویش پوزخند زده بود. آن زمان که فهمید در بهشت جایی ندارد، شان به رویش پوزخند زده بود. یک بار هم او به این افراد والامقام پوزخند می‌زد، مگر چه می‌شد؟
- می‌دونستی، اون‌جا برای خودش یه سرزمین دیگه‌ست؟
آنامیس از افکار خودش دور شد و با دنبال کردن نگاه قفل‌شده‌ی پرنسیپ گفت:
- ماه رو میگی؟
پرنسیپ سری تکان داد و با لبخند گفت:
- آره، اون‌جا ماه‌نشین‌ها زندگی می‌کنن.
آنامیس اخمی بر ابرویش نشاند و پرنسیپ افزود:
- یه نوع نادر از فرشتگان!
به سنگینی بغض آنامیس افزوده شد، اما با این حال پرسید:
- یعنی یه نوع از فرشته‌ها، روی ماه زندگی می‌کنن؟
- آره!
این حرف که بیشتر دلِ به خون نشسته‌ی آنامیس را به درد می‌آورد. اصلاً کسی نباید در مقابلش از فرشتگان بگوید، این‌که خون فرشتگان در رگ‌هایت باشد و در دنیای شیاطین به زیستی چه فایده‌ای دارد؟
اما پرنسیپ از کجا حرف دل آنامیس را بشنود؟ چگونه درک کند؟ حتی ذهن و دل آنامیس، به طور نامعلوم و توسط شخصی نامعلوم قفل شده است. قفل شدن ذهن در این جهان بدین معناست که کل زندگی و رویایت قفل شده است.
- ماه‌نشین‌ها همیشه اسم‌هاشون با دو حرف آ و ی شروع میشه، لباس‌هاشون سفید و بلنده، چشماشون همرنگ و هم‌شکل کهکشانه و دنیاشون، عاری از ظلم و تنفر و ازدحامه.
آنامیس بغضش را به سختی قورت داد و با تلخ‌خندی گفت:
- خیلی قشنگ به نظر می‌رسه!
پرنسیپ سرش را به زیر انداخت. برای اولین بار در چنین مواردی شهامت به خرج داد و با خیره شدن به چشمان دریایی او گفت:
- نه به قشنگیِ تو!
و آنامیس شرمگین سرش را به زیر انداخت و گونه‌هایش سرخگون شد. پرنسیپ از حالت چهره‌‌ی او ریز خندید و گفت:
- از پرواز کردن خوشت میاد؟
آنامیس سر بلند کرد و بدون آن‌که منظور پرنسیپ را از «پرواز کردن» بداند، بلند گفت:
- آره!
پرنسیپ قدمی به عقب رفت و با ریز کردن چشمانش گفت:
- این یعنی، قبول می‌کنی سوار یه اژدها شی؟
آنامیس متعجب «چی»‌عه طولانی گفت و پرنسیپ خنده‌ی بلندی سر داد و ناگاه با در آوردن کتش گفت:
- نگاتو بگیر اون‌ور!
آنامیس یکه‌خورده پشت کرد و بلند گفت:
- داری چی‌کار می‌کنی؟
پرنسیپ در حالی که دکمه‌های پیراهن سفیدرنگش را باز می‌کرد با خنده گفت:
- می‌خوام به خود واقعیم تبدیل شم!
آنامیس بلندتر از او گفت:
- یعنی خود واقعیت لباس تنش نیست؟
پرنسیپ از این حالت او خنده‌اش بلندتر گشت و پرسید:
- مگه اژدها لباس می‌پوشن؟
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #36
پارت سی و سوم

شان از نگهبانان بابت باز کردن در تشکر کرد و مستقیماً به آمیناری رسید که در مقابل در، منتظر وارد شدن او بود. با لبخند دستی به او داد و گفت:
- سلام آمینار جان!
آمینار لبخندی عریض‌تر زد و در پاسخ به او گفت:
- سلام صدر اعظم شان، خیلی خوش اومدین!
شان تشکری کرد و گفت:
- هرمس راژان کجا تشریف دارن؟ بهم خبر دادن که بیام و وردشون رو تحویل بگیرم‌.
- توی اتاق کارشونن می‌خواین صداشون کنم...
و با گفتن این حرف به سمت همان راهرو رفت که شان بازوی او را گرفت و گفت:
- نیازی نیست آمینار جان، خودم میرم.
و خود به سمت راهرو رفت و آمینار در پشت سر او قدم برداشت. مشعل‌های آتشینی که یکی پس از دیگری به روی دیوار قرار داشتند به راهرو گرما می‌بخشیدند و لوسترهای بزرگ و زردرنگی که به روی سقف قرار داشتند، به راهروی بزرگ نور بخشایش می‌کردند.
شان با رسیدن به انتهای راهرو، تقه‌ای به در اتاق راژان کوبید و با شنیدن صدای بفرمایید او وارد اتاق شد و با لبخند گفت:
- خسته نباشین هرمس راژان.
و پشت سر شان، آمینار وارد اتاق شد. راژان سری تکان و تعدادی برگه به سمت شان گرفت و گفت:
- ممنونم، این‌ها رو بده به دیان، ببین به اندازه‌ی کافی کاملن یا نه!
شان برگه‌ها را از دست او گرفت و با حفظ همان لبخند گفت:
- تا حالا وردی از شما تحویل نگرفتم که ناقص باشه!
راژان از روی صندلی‌اش برخاست و پاسخ داد:
- به هر حال، راژان کسیه که حتی اگه کاراش فوق‌العاده‌ترین کارهای دنیا هم باشه از نظر خودش مزخرف‌ترینه!
شان آرام و مردانه خندید.
- همون طرز تفکر اشتباه قدیمی؟
راژان دوباره طبق عادتش دستش را در موهای آشفته‌اش فرو کرد و گفت:
- چی بگم شان! هعییی، چی بگم!
شان برگه‌ها را ذره‌ای در هوا تکان داد و گفت:
- مطمئن باشین این رو به دست شاهنشاه دیان می‌رسونم!
- سلام منم بهش برسون!
شان لبخندش طویل‌تر گشت و پاسخ داد:
- به روی چشمم، بزرگی‌تون رو می‌رسونم!
راژان سری تکان داد و در حالی که چشمانش را می‌مالید رو به آمینار گفت:
- آمینار، من میرم بخوابم! این سه شب بی‌خوابی باید یه طوری جبران شه!
شان که همچنان به رسم ادب در اتاق مانده بود، با خوشرویی گفت:
- شبتون بخیر هرمس راژان.
- شب بخیر.
و در حالی که به سمت در اتاق می‌رفت، نگاهش را به سمت آمینار سوق داد و گفت:
- آمینار، تو هم برو استراحت کن.
آمینار اخم کوتاهی کرد و پاسخ داد:
- نمی‌خوام حس تنهایی کنین.
- اتفاقا... .
در اتاق را باز کرد و افزود:
- تنهایی بهم حس راحتی بیشتری میده!
و از اتاق به بیرون رفت و آمینار، تعظیمی به شان کرد و گفت:
- پس، شبتون بخیر صدر اعظم شان!
شان نیز، لبخندی زد و در جوابش گفت:
- شب شما هم بخیر.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #37
پارت سی و چهار

- چشم‌هام رو باز کنم؟
دیری گذشت و آنامیس همچنان فکر می‌کرد به پرنسیپ پشت کرده است و جرعت سر برگرداندن نداشت. ناگاه با حس کردن بازدم گرمی چشمان بسته‌اش را گشود و از دیدن اژدهای مقابلش، چشمانش از کاسه در آمد.
به جای پرنسیپ، اژدهای سرتاپا سفید رنگی، با چشمان آبی خوش‌رنگی درست همانند رنگ‌ چشمان پرنسیپ، در مقابل چشمانش بر روی هوا معلق بود.
آنامیس لبخند دندان‌نمایی زد و دستش را که دلیل لرزش آن را نمی‌دانست، مقابل او گرفت و پرنسیپِ اژدها با سرِ دماغ نوک‌تیزش او را بلند کرد و بر روی سرش انداخت و جیغ خفیف آنامیس بر هوا رفت. پرنسیپ اژدها از چیزی که فکرش را می‌کرد بزرگتر بود و ناخواه از بزرگی‌اش به هراس افتاده بود.
پرنسیپ کمی بالاتر رفت و آنامیس با ترس دستش را به روی پوست سفید کلفتش گذاشت و گفت:
- پرنسیپ غلط کردم، پرواز نمی‌خوام! منو بذار زمین!
اما پرنسیپ در حالت واقعی خود، توان تکلم نداشت ولی با شیطنت، ارتفاعش را با سرعت بیشتر کرد و آنامیس خود را محکم به او چسباند و جیغ زد:
- پرنسیپ، نکن، می‌ترسم!
و پرنسیپ همچنان بالاتر می‌رفت و آنامیس توان گرفتن خود را از دست داد بود و به روی تن بزرگ و بلند او، در حال لیز خوردن بود.
- پرنسیپ، بسه! دارم می‌اُفتم!
و با دیدن قصری که حال به اندازه‌ی یک خانه‌ی کوچک شده بود بی‌هوا جیغ کشید:
- پرنسیپ، دارم می‌ترسم!
و ناگاه به راحتی، رد شدن از توده‌ی بزرگ ابر را حس کرد و زیرش دیگر زمین نبود، بلکه ابرهایی سفید بود و تصویر مقابلش، ماهی بزرگ‌ و درخشان‌تر از همیشه بود.
پرنسیپ آرام با تکان دادن بدنش او را به سمت سرش هدایت کرد و آنامیس آرام به حالت ایستاده، یکی از شاخ‌های او را در آغوش گرفت و محو زیبایی مقابلش شد.
این‌بار ترسی که در قلبش بود، به ذوقی بی‌اندازه تبدیل شده بود و لبخند از لبانش پاک نمی‌شد. با شوق خندید و گفت:
- خیلی قشنگه!
و پرنسیپ تنها به زدن لبخند اکتفا کرد. اما همچنان دست از شیطنت برنداشت و با کمی جلوتر رفتن، تن بلندش را چرخاند که آنامیس محکم‌تر خودش را به شاخ او چسباند و گفت:
- پرنسیپ، انقدر بی‌مزه بازی درنیار!
و پرنسیپ با آن‌که توان صحبت کردن نداشت، اما در دل خود خندید. جایی که پرنسیپ در حال پرواز کردن بود، انگار برای خود، آسمانی دیگر بود.
ستارگان و ماه برای آنامیس از هر زمانی نزدیک‌تر به نظر می‌رسید و تنها نور بازتاب شده‌ی ماه بود که به فضا روشنی‌اش را واگذار می‌کرد و چه‌قدر، آنامیس از این روشنی خوشش می‌آمد.
حتی باعث شده بود برای زندگی در آن‌جا، حسادت به ماه‌نشین‌‌ها را در دل خود جای بدهد. حتی او هم آستانه‌ی صبر و تحملی دارد، نمی‌تواند که همیشه در پی به دست آوردن حافظه‌اش، جان بدهد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

Gemma

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
3030
تاریخ ثبت‌نام
2022-09-22
موضوعات
4
نوشته‌ها
81
پسندها
466
امتیازها
133
محل سکونت
میان پیچ و تاب موهایش

  • #38
پارت سی و پنجم

در پی بازگشت از آسمان موردعلاقه‌‌ی آنامیس، پرنسیپ بارها با تند کردن سرعتش، اعصاب آنامیس را به بازی گرفته بود، اما آنامیس در آخر مسیر، قدری به اعصاب خود مسلط شده بود و به این نوع اذیت‌هایش عادت کرده بود.
به حدی که پرنسیپ خود را می‌چرخاند و آنامیس می‌خندید و از بازی گرفتن موهایش توسط باد، لذت می‌برد.‌
شان برای بار آخر به برگه‌های راژان نگاهی انداخت. همیشه قبل از این‌که وردهای راژان را تحویل دیان بدهد خود نیز آن‌ها را بررسی می‌کرد و بعد به دست دیان می‌داد.
قصدش دخالت در کار آن دو نبود، فقط به دنیای جادو و رابطه‌ی موجود در کلمات وردها، علاقه‌ای بی‌مانند داشت. با شنیدن صدای ضعیف خنده‌ای دخترانه، گوش‌هایش تیز گشت.
نگاهش را از برگه‌های دستش گرفت و از پنجره‌ی اتاق راژان، بیرون را نظر کرد. در سمت چپش چیزی یافت نکرد و مقابلش هم هیچ چیز نبود؛ اما درست در سمت راستش، آنامیسی را دید که با دقت خود را از شاخ اژدهای سفیدرنگی جدا می‌کرد و با سرعت، به درون لابی پرید.
باز هم خنده‌ای سر داد و بی‌اختیار نگاهش را به سمت شان گرفت که نگاهش در نگاه بهت‌زده‌ی شان قفل گشت. فاصله‌اش با او آن‌قدر زیاد نبود که نگاهش را خطای دید برداشت کند.
شان زیرلب نام آنامیس را به زبان آورد که آنامیس از ترس، با دوو از لابی به بیرون رفت و پرنسیپ اژدها یکه‌‌خورده به مسیر رفتنش خیره شد.
شان به خود آمد و سریعاً با دستی پر از برگه، از اتاق به بیرون رفت و به سمت لابی دوید. آنامیس بدون نگاه کردن به پشت‌سرش سرعت دویدنش را بیشتر می‌کرد و شان در حالی که فاصله‌ی چندانی با او نداشت فریاد زد:
- بانو، صبر کنین!
اما آنامیس به جای صبر کردن سرعتش را بیشتر کرد که ناگاه به دلیل دامن بلندش، پایش به آن گیر کرد و محکم به روی زمین افتاد. شان چندی با او فاصله نداشت که آنامیس دوباره بلند شد و شروع به دویدن کرد.
شان دوباره فریاد زد:
- بانو، لطفاً!
اما محال بود آنامیس به شخصی بازگردد که امکان دارد از تصمیم آزادی‌اش منصرف شده باشد و آن را به جهنم برگرداند. شان که دیگر دویدن را بی‌فایده می‌دید، دستش را برای استفاده از قدرتش بالا آورد که در کمال تعجبش، آنامیس دیگر مقابل دیدگان او نبود و غیبش زد.
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
153
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
34
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
24

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین