پارت ۲۸
نفس عمیقی کشید و از آینه دل خود را جدا کرد. از اتاق به بیرون رفت و در مقابلش، پرنسیپی را به چشم دید که پشت صندلی میز بلندی نشسته است. میزی پر از غذاهای دلچسب و رنگها و بوهایی که نه آنامیس به چشم دیده و نه تا حالا بوییده بود. نفس در سینه حبس کرد و با بیرون دادن ان نفس آرام لب زد:
- سلام!
پرنسیپ که سرش را به روی میز نهاده بود، با شنیدن نوای آرام آنامیس شتابان به او خیره شد. چند ثانیهای بیحرف نگاهش کرد و با لحنی تحسینمانند گفت:
- سلام، چهقدر تغییر کردی!
آنامیس که از تعریف پرنسیپ ذوقزده شده بود، با شوق به کفش سفید رنگش اشاره کرد و با لحنی شوخ گفت:
- کفش دار شدم!
پرنسیپ خندهای مردانه کرد و گفت:
- ظاهراً آره! بیا بشین.
آنامیس سری تکان داد و درست مقابل پرنسیپ، در آن طرز میز جلوس کرد. با اشتها به غذاهای روی آن خیره شد. که ماخی سوخاری و نارنجی رنگی نظرش را به خود جلب کرد، انگشت اشارهاش را به سمت آن گرفت و با کنجکاوی پرسید:
- این چیه؟
پرنسیپ با چشم انگشت اشارهاش را دنبال کرد و با رسیدن به ماهی مقابل انامیس، ریزخندهای کرد و با بالا اوردن شانهاش پاسخ داد:
- ماهی!
آنامیس چشمانش را گرد کرد، به شیشهی پشتش که تصویر زیبایی از ماهیان آن طرف شیشه بود اشاره کرد و گفت:
- از اونهایی که این بیرونن؟
پرنسیپ خندهاش را محو کرد و گفت:
- نه اونا خیلی ارزشمندن! هر کدومشون برای من تکهای از طلا محسوب میشن، طلاهایی که هیچجوره نمیتونم روشون قیمت بذارم!
آنامیس سری تکان داد و گفت:
- چه قشنگ!
و بعد پرنسیپ چنگال و قاشق را وارد غذایش کرد و انانیس محو خوردن او شد. به چنگال و قاشقی که در کنار بشقابش قرار داشت دیده دوخت. آخرین باری که غذا خورده بود را به یاد نمیآورد، در جهنم غذایی سرو نمیشد، در جهنم آبی مقابل کسی گذاشته نمیشد!
حتی اگر هم چنین چیزهایی وجود نداشت احساس گرسنگی کسی را اذیت نمیکرد، انگار که معدهای در وجودت قرار نداشت که با خالی بودنش احساس گرسنگی کنی، انگار نه انگار که برای بقا، به غذا نیازمندی!
- خب از خودت بگو، دقیقاً چی شد که پات رسید به جهنم؟
آنامیس با قورت دادن آب دهانش، چنگال را با دقت درون ماهی کرد و در حالی که با باز کردن شکمش کلنجار میرفت گفت:
- اگه خودم میدونستم الان اینجا نبودم.
پرنسیپ لقمهاش را قورت داد و گفت:
- یعنی واقعاً چیزی یادت نیست؟
آنامیس سری به معنای نه تکان داد، ناگهان با یادآوری حرف هیریس، سر بلند کرد و پرسید:
- میتونی، کمکم کنی به یاد بیارم؟
پرنسیپ با خیرگی او را برانداز کرد و بعد از گذر چند ثانیه، با تکان دادن سر و جا دادن لبخندی دوستانه به روی لبش گفت:
- معلومه که میتونم!