. . .

متروکه رمان نقش یک تیمارستانی | Behi

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی
نام اثر: نقش یک تیمارستانی
نام نویسنده: Behi
ژانر:پلیسی، عاشقانه
ناظر: @at♧er
خلاصه: یک پسر جوان به نام امیر به‌خاطر برادر کوچیک‌ترش به تیمارستان رفت. نه به‌خاطر خود برادرش به‌خاطر طلبکار برادرش، حالا در آن تیمارستان دلش گیر کرده پیش دختری به نام اسما. امیر خواهری داره به نام آیلار که به‌خاطر امیر پرستار تیمارستان شده حالا امیر با کمک خواهرش از تیمارستان دوست داره که خارج بشه؛ ولی معشوقه‌اش چه میشود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

Behi

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2410
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
256
امتیازها
98

  • #11
*پارت نهم*



اسما برگشت نگاهش کرد و پوکر گفت:
- داشتم بهش لباس می‌دادم
هانی:
_ یه لباس دادی بهش این‌قدر طول کشید؟
_ لباس‌ها بیشترشون زنونه بودن برای همین دیر پیدا کردم
هانی:
_ خب الان پیدا کردی دیگه بیا بریم
اسما:
_ باشه اومدم برو الان میام
هانی:
_ اوکی
بعد هم درو بست و رفت
اسما تند گفت:
- هیچوقت ازم دور نشو
بعد تند رفت
چشم اصلا امشب جشن می‌گیرم
هیچوقت ازم دور نشو. این رو گفت به من
حس می‌کنم امشب خوش شانس ترین آدم روی زمینم.
تند لباس هام رو عوض کردم و شاد و شنگول وسط تیمارستان ایستادم
نیش خندی زدم و به کارم ادامه دادم
شام‌مون رو خوردیم و بعدشم ب×و×س، لالا
دست خودم نبود شروع کردم ب آواز خوندن
تازه به تو رسیدم تازه به من رسیدی
من یه پرندم آرزو دارم کنارم باشی
کیان:
_ داداش این کنسرت گذاشتنات زو بزار برای صبح
_ چیزی گفتی کیان؟صدات قطع و وصل میشه
حرفی نزد و خوابید منم بس کردم چشمام رو روی هم گذاشتم و کم کم خوابم برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Behi

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2410
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
256
امتیازها
98

  • #12
*پارت دهم*



**صبح**
با ب*و*س کسی بیدار شدم چشمام رو تند باز کردم اَه ایلار بود.
ایلار:
_ امیر داداشی بیدار شو بیا صبحونه بخوریم
چشمام رو با دستام مالوندم بلند شدم از تختم دور برم رو نگاه کردم هیچکس نبود فکر کنم همه رفته بودن سر میز صبحونه. دست صورتم رو شستم و به جمع شون پیوستم
****
سلام آرومی گفتم و نشستم سر جام.
کیان با خوشحالی گفت:
- سلام امیر
همه بهم سلام کردن و به صبحونه خوردن شون ادامه دادن. منم شروع کردم به خوردن صبحونه.

یک ماه بعد

چند نفر اومده بودن و داشتن بهم وسیله بهم وصل می‌کردن
داد زدم:
- ولم کنید
ولی گوش نمی‌کردن و به کار خودشون ادامه می‌دادن
من کجا بودم؟
این‌جا کجاس چرا همه جا سفیده
همه چیز و همه کس به رنگ سفید بود
یه کمبرند گذاشتن توی دهنم و یه وسیله به سرم وصل کردن
تا لحظه‌ی اخری ک اون وسیله رو روشن نکردن داد زدم و کمک می‌خواستم
چیکارم دارن یعنی چی
انگار دندونام کنده شده بودن و مغزم داشت از سرم میومد بیرون
احساس می‌کردم سرم داره می‌پوکه و دندونام داشتن از لثه هام جدا می‌شدن.
چشمام بسته شد و بیهوش شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Behi

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2410
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
256
امتیازها
98

  • #13
*پارت یازدهم*


*ایلار*
خدایا من رو از دست امیر بکش!
آخه برادر مثلا بزرگترم چرا هی دورمی م*ی*ب*وسیم البته خب تقصیر منم بودا جلوی همه داد زدم سرش هوف
بزار برم ازش معذرت خواهی کنم این مغروره بخاطر من غرورش رو زیر پاش نمی‌زاره ایش
بلند شدم و به سمت اتاق امیر رفتم و دو تقه زدم
جواب نداد و دوباره زدم دیگه طاقت نداشتم، درو باز کردم
پس این کجاست؟ در دستشویی اتاقش رو زدم ولی کسی نبود توش
رفتم به بقیه خبر دادم همه جا رو گشتیم حتی به اطراف تیمارستان هم رفتیم؛ ولی نبود! سرم درد گرفت اَه
هانی:
_ بچه‌ها اگه رئیس بفهمه گیر میوفتیم.
_ اره؛ ولی باید بهش بگیم
هانی:
_ باشه بچه‌ها من میرم به رئیس بگم
اسما:
_ نه! براچی باید بریم بگیم خودمون پیداش می‌کنیم! نیازی نیست بریم به رئیس بگیم
_ اسما چی میگی؟ زده به سرت؟ شاید رئیس بتونه کمکمون بکنه
اسما با صدای نسبتا بلندی گفت:
_ نه نمی‌تونه کمکمون کنه می‌فهمین؟ اونم همین حرف رو می‌زنه
هانی:
_ اسما! صدات رو بیار پایین! من میرم به رئیس میگم شاید امیر جونش در خطر باشه
اسما:
_ نیست!!
هانی:
- تو مگه می‌دونی کجاست؟
اسما:
_ نه؛ ولی نمی‌خواد بگیم.
هانی به حرف اسما گوش نداد و رفت.
همش تقصیر منه همه چیز تقصیر منه! اگه تولد من نبود و ارمین از اون پسره پول نمی‌گرفت که کادو بگیره الان همه چیز درست بود! بخاطر یک کادوی بی‌مصرف الان داداشم معلوم نیست کجاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Behi

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2410
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
256
امتیازها
98

  • #14
*پارت دوازدهم*

سه ساعت قبل**
*امیر*
اون ع*و*ض*یا چشمام رو بسته بودن و نمی‌تونستم جایی رو ببینم
صدای باز شدن در رو شنیدم و صدای نزدیک شدن قدم‌های کسی به من
همون فرد اون پارچه رو از روی چشمام برداشت
مرده:
_ پسره‌ی احمق! حالت چطوره؟
این همون طلبکار آرمین بود؟ خب الان چیکارمون داشت دیگه
_ مرتیکه ولم کن بزار برم چی ازم میخوای؟خانوادمون رو که اذیت کردی این‌بار چی می‌خوای؟
مرده:
_ قتلت! فهمیدی؟!
شلاقی که توی دستش بود رو به بدنم زد که دردش تمام مغزم رو درگیر خودش کرد دستام رو بسته بودن و هیچکاری نمی‌تونستم بکنم اخه مگه من چیکار کردم؟
مرده با صدای بلندی گفت:
_ پولم رو که پس ندادین حالا برای چی به ناموسم نزدیک میشی هان؟
چی؟! منظورش از ناموس کی بود؟ امیر پسر فکر کن این چند روزه نزدیک کی شدم؟ آیلار؟ اسما؟ نه بابا یعنی اسما خواهر این بیشعوره؟بهش نمیاد دخترش باشه به هر حال شوخی خوبی بود
_ من نزدیک هیچ کسی نشدم منظورت کیه؟
مرده:
_ پرستارت اسما! من برادرشم! حق نداشتی حتی به چشمای اسما هم نگاه کنی چه برسه به این‌که دوسش داشته باشی!
چی؟ این برادر اسماعه؟ واقعا؟ دارن بهم دروغ میگن حتما
نه امیر بدبخت شدی، بدبخت بودم الان بدتر شد
اه پسر چی میگی الان نمی‌دونم چیکار کنم!
مرده:
_ زود همین الان به مغزش شوک وارد کنید همین الان!
اومدن دستام رو گرفتن و بردنم می‌خوان باهام چیکار کنن؟ خدا خودت کمکم کن!
زمان حال>|
*ایلار*
به رئیس گفتیم که امیر معلوم نیست کجاست و اونم رفتار خوبی باهامون نداشت؛ ولی خب گفت کمکمون می‌کنه و این عالیه!
همه‌ی دوربین‌ها رو چک کردیم؛ ولی اثری از امیر نبود از این بدتر اینه که صحنه‌هایی که ما خودمون می‌دونستیم امیر اون‌جاست هم امیر از توشون حذف شده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Behi

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2410
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
256
امتیازها
98

  • #15
پارت سیزدهم*

*ایلار*
یک هفته‌اس درگیر امیر هستیم و هنوز پیداش نکردیم؛ ولی به اسما مشکوک شدم چون دیشب داشت با یکی حرف میزد.

یک روز قبل ساعت 9:30 شب *
صدای اسما رو شنیدم انگار با تلفن داشت با کسی حرف میزد.
اسما با صدای بلندی گفت:
- هی با تو‌ام حامد حق نداری باهاش اون کارها رو بکنی!
پشت خطی:
- ...
اسما:
- نه پشتیبانی نمی‌کنم فقط... فقط... من.
پشت خطی:
- ...
اسما:
- نه اصلاً من دوسش ندارم فقط تو انگار اجازه نمیدی کسی منو دوست داشته باشه!
پشت خطی:
- ...
اسما:
- حامد خواهش می‌کنم به‌خاطر من ولش کن ببین اصلا بهش بگو دیگه نزدیک من نشه فقط ولش کن باشه؟
پشت خطی:
- ...
اسما:
- مرسی داداش خداحافظ
پشت خطی:
- ...
صدای نزدیک شدن قدم‌های اسما رو به در شنیدم و تند رفتم روی تخت و خودم رو به خواب زدم.

*زمان حال*
هانی صدام زد که بریم ناهار بخوریم. اصلاً میل به غذا نداشتم و همش فکرم به دیشب بود.
الناز:
- آیلار؟ چرا با غذات بازی می‌کنی؟ چیزی شده؟
- چی؟ نه اصلاً فقط میل به غذا ندارم شما بخورین
الناز:
- باشه
به زور دو سه قاشق خوردم و رفتم یکم قدم بزنم. توی حال خودم بودم که در محکم زده شد، رفتم در رو باز کردم که دیدم دوتا مرد که مثل غول بودن و نقاب روی صورت‌شون بود امیر رو گرفته بودن
یکی‌شون گفت:
- برو کنار
اومدم این‌ور و یکدفعه امیر رو انداختن روی زمین و رفتن.
اسما و هانی و الناز هم اومدن پیشم، با ذوق و اشک‌هایی که از شوق شادی بود امیر رو بغل کردم.
- ا... امیر؟ خوبی؟!
امیر با صدای بی‌حالی گفت:
- نه
تند امیر رو بلندش کردیم و بردیمش داخل، زخم‌های زیادی داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • قلب شکسته
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Behi

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
2410
تاریخ ثبت‌نام
2022-06-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
15
پسندها
256
امتیازها
98

  • #16
*پارت چهاردهم*

*ایلار*

امیر رو روی تخت گذاشتیم و پتو رو روش کشیدم. دستی روی موهاش کشیدم.
دکتر اومد و نگاهی به زخم‌های امیر انداخت؛ گفت:
- خوب میشن
امیر خوابیده بود. براش میوه آوردم تا بخوره.
_ امیر؟ امیر؟ میشه بیدار بشی؟
چشماش رو کم کم باز کرد، لبخندی بهش زدم.
امیر:
- آ... آیلار...حالم خوب نیست.
- خوب میشی بیا یکم میوه بخور.
امیر:
- آ... آب می‌خوام تشنمه.
- باشه الان میارم.
براش لیوان و پارچ آب آوردم. براش آب ریختم توی لیوان و با یک نفس تمام آب لیوان رو خورد. یک لیوان دیگه هم می‌خواست.
میوه‌هارو هم کم کم خورد و بعد خواست بره حمام. کمکش کردم که به حمام بره.
الان دیگه خیالم راحت بود که حالش خوبه؛ ولی باید می‌دونستم کجا بود؟ اصلاً اون دوتا مرد کی بودن که امیر رو آوردن؟ شاید خود امیر بدونه. حتماً بعد از این‌که از حموم اومد بیرون ازش می‌پرسم که اونا کی بودن.
بعد از یک ساعتی از حموم بیرون اومد. رفت موهاش رو خشک کرد و به اتاقش رفت.
تق تقی به در اتاقش زدم و گفت بیا داخل،
در رو باز کردم و با لبخندی وارد اتاقش شدم و بعد در رو بستم.
پیش تختش ایستادم و گفتم:
- ام امیر میشه بگی چیشده بود؟ اونا کی بودن که اوردنت؟
امیر:
- خیلی طولانی و پیچیده‌اس.
- خب اشکال نداره بگو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
23
بازدیدها
164
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
35
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین