. . .

در دست اقدام رمان نفرین گل سرخ | نرجس آقاجانی

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. پلیسی
  4. تراژدی
do.php

به نام خدا
نام رمان: نفرین گل سرخ
نویسنده: نرجس آقاجانی
ژانر: عاشقانه /اجتماعی/پلیسی/تراژدی
ناظر: @پرنسس مهتاب
خلاصه: نفرین عشق همچون خار گل سرخی است که به هنگام ستوده شدن گل، به میان دستان در حال پرستش فرود می آید و زخم می زند بر قلب ترک برداشته ی یک ستایش..! ولی این عابد است که نفرین گل سرخ را با اشتیاق به آغوش می کشد، هر چند که آن شکافنده ی جانش باشد....
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #81
#پارت_هفتاد_و_هشتم

به دستبند آویزان شده از داخل جیب مرتضی نگاهی کردم و قبل از آن که متوجه شوم، نادر از جا بلند شده و فرار کرده بود. به سمت خارج از گاراژ می دوید.

- مرتضی بدووو...

کلتم را از کمر باز کردم و دنبالش دویدم.

- ایست! ایست!

نمی ایستاد و فقط می دوید تا جایی که توانست فاصله اش را با ما بیشتر کند. یک تیر هوایی شلیک کردم.

- ایست! وگرنه بهت شلیک می کنم!

کمی از سرعتش کاست و به پشت سر نگاه کرد و همان نگاه موجب شد که پایش به سنگی گیر کند و زمین بخورد. مرتضی ابتدا بالای سرش رسید و گفت: دستات رو بذار روی سرت!

نادر همان طور که از درد پایش می نالید، گفت: من کاری نکردم به خدا...

مرتضی دستبندش را درآورد و از پشت دست هایش را بست. جلوی نادر رفتم و کنارش چمباتمه زدم.

- کاری نکردی و در میری؟ خودتم خوب می دونی چه غلطی کردی...

مرتضی او را از بازو گرفت و بلند کرد و میان التماس هایش که می گفت بی گناه است، او را سوار ماشین کرده و بردیم.

***

- خب نادر رضایی... از خودت بیشتر بگو... چی شد که تصمیم گرفتی دزدی رو بذاری کنار و بشی راننده کبیر؟

دستانِ دستبند زده اش را روی میز کوبید.

- من یه غلطی کردم یه مدت شدم راننده اش... نمی دونستم داره خلاف می کنه. من هر کاری هم بکنم، اهل این گندکاریا نیستم.

به ابروی شکسته و صورتِ لاغرش بیشتر دقت کردم. الحق که فتوشاپ از او یک شاهزاده ساخته بود و گرنه این چیزی که جلوی من بود، با معتادها تفاوتی نداشت!

- ببین کی از گندکاری حرف می زنه! پس کی دزدی و ت×جـ×ـا×و×ز× کرده؟ شماها یه چیزی میگید، آدم خنده اش می گیره!

- ت×جـ×ـا×و×ز× کدومِ آقا؟ دختره دنبال شر می گشت... می گفت می خواد دوست پسرش غیرتی بشه اومد سراغم، یکم پول گذاشت کف دستم که براش تئاتر بازی کنم ولی از شانس بدِ من، رفت ازم شکایت کرد...

- پس برای پول هر کاری می کنی؟

- آره دیگه... زندگی به هر حال سخته آقای...

نگاهی به روی میزم انداخت و ادامه داد: آقای شریف...

کمی به سمتش، روی میز خم شدم و گفتم: حتی اگه به قیمتِ بی آبرویی یه دختر جوون تموم بشه؟

رنگ از صورتش پرید.

- من مجبور شدم...

با کف دو دست، بر روی میز کوبیدم و از جا بلند شدم. در جایِ خود بالا پرید و با تعجب مرا نگریست.

- آخه تو چی از غیرت و مردونگی می فهمی؟ برای پخش شدنِ عکس ناموس مردم پول گرفتی؟ تو خودت خواهر نداری؟؟ مادر ندارِی؟

- به خدا نمی دونستم قراره با عکسم چیکار کنند. از زندان که اومدم بیرون، دست و بالم خالی بود. نمی دونم یه روز سر و کله ی کبیر از کجا پیدا شد، اومد بهم پیشنهاد که اگه چهارتا عکس با یه عروسک بگیرم، بهم پول میده! واقعا نمی دونستم که می خواد با اون عکسا چیکار کنه. من از وقتی از زندان اومدم بیرون، دستام پاکِ پاکه! ننم هر روز دعام می کنه...

می توانستم از لحن حرف زدن و طرز نگاهش بفهمم که راست می گوید. تخصص کبیر، سواستفاده از سادگی انسان ها بود! چیزی که پسرش خیلی خوب از او به ارث برده بود.

- پسرش چی ؟! کیان هم باهاش بود؟

- نه نبود...

- وای به حالت اگه دروغ بگی...

- به جون ننم...

- نمی خواد جون کسی رو قسم بخوری... هر چی که اون روز وقتی کبیر اومد پیشت، دیدی و شنیدی توی این برگه می نویسی، میدی به سرباز.

سرش را تند تند تکان داد و گفت: بعدش آزادم می کنید دیگه؟

کنارش رفتم و گفتم: من اگه جای تو بودم به خاطر اتفاقی که برای دختر مردم افتاده بود، خودمو حبس ابد می کردم!

با شرمساری سر به زیر انداخت. اتاق را ترک کردم. مرتضی پشت در بود. وقتی مرا دید، پرسید: چیزی دست گیرت شد؟

- این چیز زیادی نمی دونه... فقط به خاطر پول عکساشو فروخته! اعترافشو که گرفتید، آزادش کنید ولی بگید از شهر خارج نشه...

- ای بابا! من دارم دیوونه میشم... پس ما کِی یه مدرک درست و حسابی از این جاوید میاد دستمون؟ اون از مقدم که کوتاه نمیاد... اینم از شاهدامون! کبیر و پسرش هم که معلوم نیست کجا رفتند...

- عوضش باعث حفظ آبروی اون دختر شدیم...

متفکرانه نگاهم کرد و گفت: اون که آره ولی من نمی فهمم چرا انقدر برای این دختر داری وقت می ذاری! به هر حال این همه پرونده ی مشابه اش هست که تو سمتش نمی ری ولی سفت چسبیدی به جانان براتی...

لبخند تلخی زدم. سعی کردم غم چهره ام را پنهان سازم.

- چون... چون... خیلی شبیه آرزوئه... تک تک رفتاراش منو یاد اون می اندازه! نمی خوام دوباره یه روزی برسه که از کاری که نکردم پشیمون بشم.

مرتضی انگار که دوباره نامزدش را از دست داده باشد، اشک میان چشمانش حلقه بست و گفت: پس باید ببینمش!

- به زودی می بینیش...

***
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #82
#پارت_هفتاد_و_نهم

پلاستیک میوه را میان دستم جا به جا کردم و با کلید در خانه را باز کردم. کفش هایم را در آوردم و وارد هال شدم.مثل هر روز مادرم خانه را مرتب کرده بود و عکس خواهرم که کنار عکس پدر روی طاقچه قرار داشت را تمیز کرده بود. بوی قورمه سبزی که به مشامم خورد، به سمت آشپزخانه رفتم و صدایش زدم.

- فاطمه خانوم. کجایید؟ پسرتون برگشته...

مادرم همان طور که کفگیر دستش بود، از پشت اُپن پیدایش شد و مرا که دید، گفت: سلام آرهان جانم، خسته نباشی!

میوه ها را روی اُپن گذاشتم و گفتم: درمونده نباشی فاطمه خانوم! می بینم که غذای مورد علاقه ی پسرتو پختی! خبریه؟! خیر باشه.

- خیره پسرم... برو لباساتو عوض کن بیا تا برات تعریف کنم.

دستم را بر روی چشمم گذاشتم و گفتم: ای به روی چشم...

لباس هایم را که عوض کردم و دست و رویم را شستم، به آشپزخانه رفتم و با میز رنگارنگی که مادرم برایم چیده بود، مواجه شدم.

- به به مامان جان، چه پختن!

کاسه ی خورش را روی میز گذاشت و کنارم نشست. چند قاشق از خورش روی برنجم ریخت و گفت: ایشالا دفعه ی بعدی زنت برات قورمه سبزی بپزه آرهان جان!

قاشقم را داخل دهانم فرو بردم و همان طور که با ولع می جویدم، گفتم: ای بابا، مادر من، زن چیه دیگه؟ باز کدوم دختر رو دیدی؟

مادرم دستش را به چانه اش زد و همان طور که محو غذاخوردن من شده بود، گفت: پسر جان، ازدواج سنت پیامبره... نباید هی عقب بندازیش. الان به خودت نگاه کن، سی سالت شده دیگه! من تا الان باید نوه هم داشتم اون وقت هنوز که هنوزه عروسیت رو هم ندیدم.

قاشقم را روی ظرف گذاشتم و جرعه ای دوغ نوشیدم.

- آخه ازدواج کنم که چی بشه؟ اگه نتونم دختره رو خوشبخت کنم گناهش میفته گردنم... شاید مثلا بعد از چهل سالگیم سرم به سنگ خورد و دلم خواست ازدواج کنم ولی الان فعلا کلی سرم شلوغه. این وسط، فقط یه بنده خدای دیگه هم میاد تو زندگیم و هر روز به خاطر شغلم حرص می خوره!

- اینا رو نگو آرهان... این همه آدم ازدواج کردن، خوشبخت شدن. مگه تو چه فرقی با اونا داری؟ اگه به خاطر منه که تنها میشم، باید بگم من اون جوری راحت ترم! همین که دوماد شدنت رو ببینم راضیم... می ترسم نباشم که عروسیت رو نبینم!

سرش را با تاسف تکان داد و گوشه ی چشمش را با روسری پاک کرد.

- مامان گریه می کنی؟! این حرفا چیه می زنی؟ ایشالا صد سال سایه ات بالا سرم باشه! باشه بهم بگو کیو دیدی که اینجوری دلت هوای عروس کرده...

در کسری از ثانیه از حالت خود بازگشت و با چشمانی که می خندید، گفت: وای نمی دونی که چه جواهری رو دیدم! اکرم خانوم رو که می شناسی؟ زن آقا احمدِ نجار؟ امروز با دخترش، مریم، اومده بود مسجد... ماشالا هزار ماشالا یه پارچه خانوم بود برای خودش! محجوب... عاقل... فهمیده... هنرمند... تموم لباس های خودش و مادرش رو تنهایی دوخته بود... منم این جوری بهونه کردم که فردا برای دوخت مانتو برم خونشون تا بهتر ببینمش... مطمئنم وقتی ببینیش خیلی ازش خوشت میاد... انقدر زیبا و برازنده اس که نگو!

باز هم مادرم یک دختر را دیده بود و هوایی شده بود! به او حق می دادم دلش بخواهد عروسیِ پسرش را ببیند اما من تمایلی به ازدواج نداشتم چون این روزها افکارم فقط در دو کلمه خلاصه می شد! کیان جاوید...
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #83
#پارت_هشتادم

- خدا به پدر و مادرش ببخشه... ایشالا یکی مثل خودش قسمتش بشه...

- باز که برگشتیم سر خونه اول... کی از تو بهتر؟! آقات هم می گفتن زن نمی خواست ولی منو که دید دلش با یه نظر رفت... تو هم بیا ببینش شاید یه دل نه صد دل عاشقش شدی... اصلا نکنه کسی رو زیر سر داری که زیر بار حرف من نمیری؟ اگه چیزی هست بهم بگو...

- وای مادرِ من از کی حرف می زنی؟ من وقت این جور چیزا رو ندارم به خدا... کوتاه بیا عزیز من!

- خب پس نه نداره که... یادت نیست دکتر بهت گفت اگه موقعیتت رو تغییر بدی عصبانیت و استرست هم فروکش می کنه؟ خدا خودش گفته ازدواج کردن به آدم آرامش میده... من فردا باهاشون حرف می زنم، وقت خواستگاری می ذارم... بعدم حاج کمیل رو خبر می کنیم که باهم بریم خواستگاری...

می ترسیدم چیزی بگویم و دل نازکش را بشکنم. از وقتی خواهرم را از دست داده بود، دیگر تحمل کوچک ترین مشکلی را نداشت. اشتهایم را از دست داده بودم. از جا بلند شدم و گفتم: دستت درد نکنه مامان... خیلی خوشمزه بود...

- تو که چیزی نخوردی...

- چرابه اندازه کافی با حرفاتون سیر شدم!

- پس من فردا با اکرم خانوم حرف می زنم.

سرم را تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم. برق اتاق را زدم و خودم را روی تخت رها کردم. دست هایم را زیر سر گذاشتم و فکر کردم. فقط همین را کم داشتم! حالا دیگر باید در این اوضاع ازدواج هم می کردم. چطور می شد فاطمه خانوم را راضی کرد که دست از سرِ من بردارد؟!

قاب عکس دو نفره ی خودم و خواهرم را از روی عسلی برداشتم و نگاهش کردم. عکس متعلق به پنج سال پیش بود، وقتی که با هم به شمال رفته و در میان جنگل عکس گرفته بودیم. از آنجا که من قدم خیلی از آرزو بلندتر بود، او دستش را به دور شانه ام انداخته و مرا پایین کشیده بود و من هم روی سرش برایش دو شاخ گذاشته بودم. چقدر زیبا می خندید... آن روز خوشحال بود که می توانست بعد از عمری مرا وادار کند که با هم به سفر برویم. حالا کجا بود که ببیند من دلم لک زده بود برای یک پیاده رویِ ساده در کنارش؟! آهسته گفتم: ببین آرزو خانوم... مامان منو به چه کارایی وادار می کنه... اگه تو بودی حتما می گفتی زن داداش چیه؟ من نمی ذارم یه زن غریبه بیاد داداشمو خر کنه ببره... خب پس الان کجایی که نذاری..؟!

قاب عکسمان را روی سینه ام گذاشتم و چشمانم را روی هم گذاشتم تا خستگی در کنم.

هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای زنگ گوشی مرا از خواب پراند. سراسیمه گوشی ام را برداشتم و شماره ای ناشناس را دیدم.

- بفرمایید؟

صدای نازک زنانه ای به گوشم رسید.

- آقای شریف؟

- بله خودم هستم.

- من براتی ام... جانان براتی.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #84
#پارت_هشتاد_و_یکم

ناگهان در جایم نشستم و سعی کردم صدایِ خواب آلودم را با تک سرفه ای باز کنم.

- بله... خوب هستید شما؟

- خیلی ممنون... ببخشید بد موقع مزاحم شدم.

- اختیار دارید.. اتفاقی افتاده؟

- نه... نه... فقط زنگ زدم یه چیزی بهتون بگم.

- گوش میدم.

- راستش می خواستم اگه کاری از دستم برمیاد برای دستگیری کیان انجام بدم...

- خیلی خوشحالم که قبول کردید... خیلی بهتون زحمت نمیدیم. فقط شاید در حد چند تا کار کوچیک باشه...

- موردی نداره... بهم بگید.

- من امروز تونستم پسری که توی عکس بود رو پیدا کنم... فعلا پیش ما هستش... اعتراف هم از گرفتیم، گفته کاره کبیر بوده که مجبور شده عکسش رو بده...

با تعجب پرسید: کبیر؟؟؟ پس...

- به خاطر پسرش این کارو کرده... دیگه چیزی نمونده تا از مقدم هم اعتراف بگیریم و بیفتیم دنبال کبیر و کیان. الان شما فقط باید با یه خبرگزاری اینترنتی مصاحبه کنید و درباره ی کیان و رفتارش با خودتون، بگید چون ما همین الانش هم همه ی عکسا رو از فضای مجازی پاک کردیم.

با هیجان گفت: راست میگید؟ یعنی دیگه اون عکسا هیچ جا نیست؟

- نه الحمدالله... به بچه ها سپردم جمعشون کنند.

مکث کرد.

- خانوم براتی... خوبید؟

صدایش می لرزید. معلوم بود گریه می کند.

- من خوبم... خیلی هم خوبم... تا عمر دارم مدیونتونم...

- هر کاری کردم، انجام وظیفه بوده. احیانا شما فردا می تونید بیاید آگاهی؟

- برای مصاحبه؟

- نه... اول باید یه سری چیزها رو از زبون یه نفر بشنوید. این حق شماست... بهتون پیام میدم که چه زمانی بیاید.

- از کی حرف می زنید؟

- وقتی بیاید، متوجه میشید.

تماس را قطع کردم و نگاهی به گوشیِ خاموش انداختم. تصویر چهره ی خانوم براتی در ذهنم شکل گرفت. چشم هایش را دیدم. یعنی الان داشت می خندید؟ بالاخره می توانست شب را راحت بخوابد؟! حتی اگر او هم کیان را می بخشید، خدا از سر تقصیرات کیان و پدرش نمی گذشت. دختری چنین بی پناه، به ناحق مورد ظلم واقع شده بود و کاری که برایش می کردم، کمترین زحمت را برایم داشت. کاش می توانستم اندکی از بار روی دوشش را کم کنم.

خواب از سرم پریده بود و مدام به خانوم براتی فکر می کردم. تصمیم گرفتم فال حافظی بگیرم، بلکه آرام تر شوم. شعر خواندن و فال گرفتن، از عادات همیشگی ام بود. مرتضی هم به خاطر این رفتارم، مرا مورد تمسخر قرار می داد و می گفت مگر پلیس هم انقدر رمانتیک می شود؟ ولی من از بچگی شعر خواندن و نوشتن را در کنار پدرم، آموخته بودم. حالا هم این کار، جزئی از سِرِشتم شده بود. حتی گهگاهی برای آرامش روحِ بی قرارم، دست به قلم می شدم و آنقدر شعر می سرودم که از خستگی خوابم ببرد.

چراغ شب خوابم را روشن کردم و از روی میز، دیوان حافظی که از پدرم به من رسیده بود، را برداشتم. فاتحه ای برای خواجه ی شیرازی خواندم و صفحه ای را باز کردم. نمی دانستم حافظ برای چه در فالم، از عشق و تمنای یار حرف می زد، اما این چیزی نبود که در فهمیدنش جای هیچ عجله ای باشد!

مدهوش تک تک ابیات غزل شدم:

برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

ساقیا یک جرعه‌ای زان آب آتشگون که من
در میان پختگان عشق او خامم هنوز

از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن
می‌زند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز

پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب
می‌رود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز

نام من رفته‌ست روزی بر لب جانان به سهو
اهل دل را بوی جان می‌آید از نامم هنوز

در ازل داده‌ست ما را ساقی لعل لبت
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز

ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غم‌هایش سپردم نیست آرامم هنوز

در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش
آب حیوان می‌رود هر دم ز اقلامم هنوز

***
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #85
#پارت_هشتاد_و_دوم

دوربین را رو به روی صندلیِ مقابلم تنظیم کردم. منتظر نشسته بودم و به ساعتم نگاه می کردم. تا دقایقی دیگر الناز مقدم می آمد و قرار بود، خانوم براتی حرف هایش را بشنود. با مرتضی تماس گرفتم.

- مرتضی... خانوم براتی اومدند؟!

- آره با مادرش همین جا نشستند... مادره هی می پرسه چی شده، باید بهش چی بگیم؟

مادرش بیماریِ قلبی داشت و شنیدن حرف های الناز، بدتر، او را بهم می ریخت. دل نگران گفتم: سرهنگ اونجاست؟

- آره،داره آروم آروم آماده اشون می کنه.

- ببین معلوم نیست الناز چی بگه... شاید چیزهای بیشتری از کیان بدونه که ما ازش خبر نداریم. می ترسم مادر خانوم براتی، حالش بد بشه چون قلبش مریضه!

- آخه اصرار داره بفهمه چی شده... میگه دخترش چند روزیه ریخته بهم... باید بفهمه چه اتفاقی براش افتاده. به نظرم بذاریم بفهمند چی به چیه. منو سرهنگ مواظبشونیم...

تقه ای به در خورد و یکی از همکارهای خانومم جلوی در نمایان شد.

- جناب سرگرد... خانوم مقدم اومدند.

- بگید بیان داخل.

میانِ در بیشتر باز شد و چهره ی ترسیده ی الناز مقدم، پشت در پدیدار شد. تردید داشت که وارد شود. برای اینکه از ترسش بکاهم، از جا بلند شدم و گفتم: نترسید خانوم مقدم. بیاید داخل.

در که پشت سرش بسته شد، باز هم در جای خود میخکوب شد و به آن نگاه کرد. گمان می کرد قرار است زندانی اش کنیم. آهسته با پاهایی لرزان نزدیکم شد. دستم را به سمت صندلی هدایت کردم که یعنی بنشیند. همان طور که چشمش را از من نمی گرفت، روبه رویم نشست. مدام ناخنش را میان پوست دستش فرو می کرد و نفس هایی عمیق می کشید. قبل از این که شروع به حرف زدن کنم، گفت: بابام گفت باهام کار داره. نگفته بود قراره بیام پیش شما...

- بله خب... مجبور شدم این طوری شما رو بیارم اینجا. احتمالا خودتون هم می دونید که تحت تعقیب قرار دارید.

تعجب نکرد. می دانستم که از همه چیز مطلع بود!

- پس می دونستید؟

- چیو؟!

- این که افراد جاوید زیر نظرتون دارند.

- نه، من نمی دونستم!

نگاهش را از من گرفت و مشغول کندن پوست لبش با دندان هایش شد. چرا این پدر و دختر کوتاه نمی آمدند و با گفتن اصل ماجرا، به همه چیز خاتمه نمی دادند؟!

تن صدایم را پایین آوردم و با لحنی که سعی داشت به طرف مقابل آرامش دهد، گفتم: جای هیچ نگرانی ای نیست خانوم محترم... شما الان اینجا جاتون امنه. می تونید همه چیز رو به من بگید. من قول میدم اگه حرف بزنید، برای جرم پدرتون، تخفیف بگیرم.

با درماندگی گفت: آقا، پدر من تقصیری نداره! همش به خاطر منه... خواهش می کنم نجاتش بدید.

دستم را بر روی سینه گذاشتم و گفتم: ببینید منو... من نجاتش میدم، به شرطی که برام از کیان و کبیر جاوید بگید.

- از چیشون بگم؟

- از همون اول شروع کن به گفتن. جایی که کیان رو شناختی. چرا باهاش نامزد کردی؟

- میشه درباره ی اینا حرف نزنم... حالم خوب نیست...

از داخل پارچ، یک لیوان آب خنک برایش ریختم و جلویش گذاشتم.

- اینو بخورید. حالتون که جا اومد، می تونید تعریف کنید.

آب را که نوشید، به دوربین نگاهی انداخت و گفت: این داره فیلم منو می گیره؟

- نگران نباشید، همکارام دارن به صحبتتون گوش میدن. به غیر از من کسای دیگه ای هم هستند که می خوان حقیقت رو بدونند. برای شما مهم نیست که مجرم واقعی دستگیر بشه و به سزای اعمالش برسه؟

- خواهش می کنم اول کیان رو دستگیر کنید. اون خیلی خطرناکه. من ازش می ترسم... حس می کنم همش داره منو تعقیب می کنه.

- می تونید بهم بگید چرا انقدر کیان برای شما خطرناک محسوب میشه؟ چی ازش دیدید؟

- اگه براتون بگم، واقعا کیان رو می گیرید؟

- هم کیان هم پدرش رو به زودی میاریم اینجا...

به سمت چپ و روی زمین خیره شد. انگار که می خواست خاطره ای را به یادبیاورد.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #86
#پارت_هشتاد_و_سوم

- پدرم از طریق یه آگهی جذب شرکتشون شد. هر روز وقتی از سرکار می اومد درباره ی ثروت و کمالات کبیر حرف می زد. منو مادرم هم خوشحال بودیم که بالاخره تونسته بود به جایی که لایقشه، برسه. یه روز اومد و گفت که می خواد ما رو ببره دورهمیشون. مامانم مریض بود و نتونست باهامون بیاد اما من با پدرم رفتم خونه ی کبیر. اونجا کیان رو برای اولین بار دیدم و با هم یکم صمیمی شدیم. اونقدر خوش برخورد بود که حس کردم چقدر می تونه تکیه گاه خوبی برای یه زن باشه. خیلی طول نکشید که کبیر بهم گفت می خواد ما دو تا رو نامزد کنه. منم از خدا خواسته قبول کردم. همون مدت کمی که با هم نامزد بودیم انقدر برام رویایی بود که هیچ وقت فکرش رو نمی کردم به همچین روزی بیفتم. یه روز که رفتم خونه ی کبیر، یه سر و صدای عجیبی از اتاق کیان شنیدم. به اتاقش که نزدیک شدم کیان داشت به یکی می گفت که به حسابش می رسه و چطور جرئت کرده جاسوسیش رو بکنه... بعد از اونم، صدای خدمتکارشون اومد که می گفت برادرش الان سر می رسه و کیان رو به خاک سیاه می نشونه. همون وقت یه صدای بلند مثل شکستن شیشه، شنیدم و وقتی کیان نزدیک در شد، من رفتم یه گوشه خودم رو قایم کردم تا کسی منو نبینه. کیان که اومد بیرون، تلوتلو می خورد و یه گلدون شکسته توی دستش بود. می دونستم زهرماری می خوره ولی هیچ وقت انقدر م×س×ت ندیده بودمش. به اطرافش نگاه می کرد و بلاتکلیف به نظر میومد. از اونجا که رفت، من خودمو به اتاق رسوندم و صحنه ی دردناکی رو دیدم. خدمتکار جوونشون روی زمین افتاده بود و خون از سرش میومد اما قسم می خورم که هنوز تکون می خورد. خواستم برم کمکش که باز هم چند نفر اومدند نزدیک اتاق و من وقتی کبیر رو دیدم، دو پا داشتم، دو تا دیگه هم قرض کردم و فرار کردم. خیلی ترسیده بودم. نمی دونم سر اون دختر چی اومد اما من هیچ وقت تصویر چهره اش از ذهنم بیرون نمیره...

با دلی که از شنیدن حالِ خواهرم خون شده بود، گریستم. سرم را میان دستانم گرفتم و گفتم: لطفا یکم صبر کنید. الان بر می گردم.

سریع از جا بلند شدم و خودم را با حالی خراب به دست شویی رساندم. چهره ام را که در آینه دیدم، دلم خواست فریاد بزنم. من داشتم به راحتی نفس می کشیدم، در حالی که آن حرام زاده، خواهرم را در اوج غربت، کشته بود. آرزو حتی در آخرین لحظات، نام برادر از زبانش نیفتاده بود و امید داشت به سراغش بروم. آن وقت من کجا بودم؟! چقدر بی عرضه بودم که گذاشتم یک قدم به آن خانه نزدیک شود! مشتم را به دیوار سرد کوبیدم. آرزو در آن تنهایی چه کشیده بود؟ لعنت به من! لعنت به من! مشتم را میان دهان گرفتم تا صدای دادم بیرون نرود.

ناگهان قامت مرتضی را در آینه دیدم. حال او دست کمی از من نداشت. دست بر شانه ام گذاشت و مرا به سمت خود برگرداند.

- مرتضی... دیدی؟! دیدی آرزو آخرین بار چی گفته؟ گفته من میرم سراغش... چقدر من احمق بودم... چقدرش ناامیدش کردم... منو نمی بخشه. می دونم...

مرتضی که تا آن موقع با اندوه و پلک هایی افتاده نگاهم می کرد، سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نه... اون هیچ وقت ازت ناامید نشد. خودت که میگی. تا آخرین لحظه امیدش به تو بوده. این نشون میده که تو نقطه ی امن زندگیش بودی... آرزو خودش خواست بره ماموریت. اون هیچ وقت تو رو مقصر نمی دونه. باور کن!

مشتم را بر سینه کوبیدم و گفتم: من تا روزی که انتقام خونِ خواهرم رو از اون حرومیا نگیرم، خودمو نمی بخشم مرتضی! تا خودم طناب دارو دور گردن اون آشغال نندازم، یه شب آروم نمی گیرم.

- داداش... با هم این کارو می کنیم. منو بابا تا تهش باهاتیم. می گیریمشون و حسابشونو میذاریم کف دستشون...

دستم را به روی صورتش کشیدم.

- دمت گرم!

خواستم از آنجا بروم که گفت: نمی خوای من به جات برم؟

- نه... الان بهترم.

***

باز هم در مقابلش قرار گرفتم و سعی کردم جدیت کلامم را حفظ کنم.

- ببخشید معطلتون کردم... ادامه بدید.

با پایش زمین را ضرب گرفته بود و هیچ نمی گفت.

- چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟

- من... من... نمی دونم بگم یا نه...

- هر چی هست رو بگید. من سراپا گوشم.

- من گناه بزرگی در حقِ یه نفر کردم...

می دانستم از چه کسی حرف می زد. قطعا می خواست درباره ی دوستش، جانان، صحبت کند.

- منظورتون خانوم براتیه؟

ابروهایش بالا پرید و چشمانش، گرد شده، مرا نظاره کرد.

- چی؟! شما می دونید؟

- می دونم؛ ولی می خوام از زبون خودتون بشنوم...

لبش را گاز گرفت و اندکی بعد گفت: بعد از اینکه فهمیدم ممکنه کیان آدم کشته باشه، ازش متنفر شدم. هر شب خواب می دیدم، می خواد منو بکشه... برای همینم به پدرم گفتم از کیان خوشم نمیاد و می خوام نامزدیم رو باهاش بهم بزنم. اولش حسابی مخالفت کرد چون به هر حال منفعت خودش در خطر بود اما بعد مامانم راضیش کرد. خیلی عجیب بود چون کبیر همون اول قبول کرد نامزدی، بهم بخوره.

- کیان چی؟ اون هیچی نگفت به شما؟

- من اصلا بعد از اون جریان، باهاش یک کلمه هم حرف نزدم. اون هم سراغم رو نگرفت... تا اینکه یه روز که داشتم از مدرسه بر می گشتم، اومد دنبالم و گفت باید باهام صحبت کنه. ترسیده بودم ولی گفت اگه باهاش نرم، بابامو از شرکت می اندازه بیرون. باهاش رفتم. برخلاف انتظارم چیز عجیبی ازم خواست، می گفت اگه بخوام ازش جدا شم، باید یه دخترِ فقیر و تنها رو بهش معرفی کنم. منم چون چند وقت بود خیلی به جانان حسودیم می شد، بدون ذره ای فکر کردن اسمشو گفتم. من خیلی دیوونه بودم. کاش هیچ وقت این کارو نمی کردم! جانان خیلی باهام خوش رفتار بود ولی من خیلی ع×و×ض×ی بودم! فقط به خاطر این که همیشه نمره هاش از من بهتر بود و احتمال می رفت اون دکتر بشه، بهش حسادت می کردم! مامانم هم همیشه می زد تو سرم که مگه چیت از این کمه که نمی تونی ازش بزنی بالا؟! می دونستم کیان خطرناکه شایدم به خاطر همین بود جانان رو بهش معرفی کردم. نمی خواستم بمیره ولی می خواستم حسِ منو تجربه کنه. می خواستم بفهمه توی منجلاب عشقِ کیان دست و پا زدن یعنی چی؟ این که چقدر سخته برای یه پسر، کل امید و آرزوت رو فدا کنی... خیلی بچگی کردم! دقیقا همون طور شد که می خواستم؛ ولی دیگه آروم و قرار نداشتم. تصمیم گرفتم برم حقیقت رو به جانان بگم که...
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #87
#پارت_هشتاد_و_چهارم

شروع کرد به مالش دادنِ دست چپش... استرس تمام وجودش را در برگرفته بود. یعنی کیان چه بر سرِ این دختر آورده بود که این گونه به خود می پیچید؟ باز هم چند قلوپ آب خورد.

- خب بعدش..؟

- کیان فهمید. منو گرفت انداخت صندوق عقب ماشینش و برد خونه اش... خیلی زجرم داد! بهم می گفت نباید به خودم اجازه می دادم دورش بزنم و برم پیش جانان... تا اون وقت فقط حدس می زدم که شاید با جانان چیکار داشته باشه ولی وقتی از زبون خودش شنیدم، مطمئن شدم... گفت می خواسته... می خواسته که قتل خدمتکارشون رو لاپوشونی کنه... می گفت فهمیده من اون روز خونشون بودم و از فیلم دوربین مداربسته ی من به نفع خودش استفاده کرده تا نشون بده خدمتکار تو خونشون نمرده! منم برای این گرفته بود که پدرم مجبور شه خلاف اونا رو گردن بگیره... آقا، کیان خیلی تو اون چند روز منو زجر داد... خیلی کتکم زد... خیلی...

به هق هق افتاده بود و گریه می کرد.

- کار دیگه ای هم کرد؟

لبان خشک شده اش را با زبان تر کرد. با التماس نگاهم می کرد. می خواست بگوید که آن کثافت، چه بر سرش آورده بود، ولی نمی توانست.

- بهتون دست درازی کرد؟

چشمانش را که از من گرفت، به همه چیز پی بردم. مگر یک آدم چقدر می توانست رذل باشد؟ روز به روز به جرم های این مردک افزوده می شد ولی همان طور هم دسترسی ام به او، سخت تر می شد. صدایم را پایین تر آوردم و گفتم: چرا زودتر نگفتید؟

بینی اش را بالا کشید و نفس زنان گفت: نمی خواستم کسی بفهمه... نباید مامان و بابام بفهمند... شما که به کسی نمیگید؟

- الان نه... ولی آخرش باید بفهمند... روزی که ما کیان رو دستگیر کردیم، باید بیاید شهادت بدید... این به نفع خودتون هم هست... حتی اگه بعد از همون ماجرا اومده بودید پیشِ ما، فرستاده بودیمتون پزشکی قانونی و روند شکایتتون سریع تر می شد...

- من نمی تونستم بیام... کبیر و کیان تهدیدمون کردند. جون مامان و بابام درمیون بود! خواهش می کنم منو درک کنید! الانم که اینجام، همش پر از ریسکه...

- خانوم... شما الان پیش پلیس هستید... نیاز به این همه ترس نیست... من که گفتم بهم اعتماد کنید! با این اعترافاتی که شما کردید، یه قدم به آزادی پدرتون نزدیک تر شدیم. از حالا براتون محافظ قرار میدیم تا به طور نامحسوس مواظبتون باشند.الان هم دیگه می تونید برید خونه.

- من پدرم رو به شما می سپارم... نجاتش بدید.

- پدرتون رو به خدا بسپارید... یه بی گناه هیچ وقت سرش بالای دار نمیره! خیلی از همکاریتون سپاسگزارم... به سلامت...

از جا بلند شد که برود ولی باز در جای خود ایستاد.

- میگم...

همان طور که پشت صندلی بلند می شدم، نگاهش کردم.

- مورد دیگه ای هم هست که بخواید اضافه کنید؟

کمی روسری اش را جلوتر کشید و گره اش را سفت تر کرد.

- نه... هیچی...

ناگهان درِ اتاق به سرعت باز شد و جانان و مادرش همان طور که مرتضی سعی می کرد آرامشان کند، میان در نمایان شدند. الناز خشکش زد و کیفی که در دست داشت را روی زمین انداخت. چهره ی جانان سرشار از دلتنگی بود. این مدل چشم ها را خوب می شناختم! روزهایی که دیر تر از سرکار باز می گشتم، آرزو این گونه نگاهم می کرد. هم دلتنگم بود و هم چشم دیدنم را نداشت!

از نگاهِ مادر هم تاسف می بارید برای دوستی که از سرِ حسادت، آینده ی دخترش را به نابودی کشانده بود.

الناز زیر لب گفت: جانان... جانان من...

مادر جانان، لب گشود.

- تو با دخترم چیکار کردی؟ مگه ما چه بدی ای بهت کرده بودیم؟ تو که می دونستی اون کثافت، می خواد با زندگیش چیکار کنه... حقِ ما این بود؟!

الناز به سمت من که نمی دانستم باید در این میان طرف چه کسی را بگیرم، بازگشت. در چهره اش پشیمانی موج می زد. شاید هم از من ممنون بود که از بار گناهش، با بر زبان آوردن حقیقت، کم کرده بودم.

این بار بیشتر دوستش را نگاه کرد. وقتی فهمید که او باردار است، صدای گریه اش بلند شد.

- من با تو چیکار کردم جانان؟! چیکار کردم؟!

ناگهان خود را بر روی زمین پرت کرد و با کف دست، بر روی زمین کوبید.

- من باید بمیرم... لیاقتم همینه! من... یه... آدم فروشم! آشغالم!

جانان که تا آن لحظه به سردی نگاهش می کرد و سرجایش میخکوب شده بود، قدمی جلوتر گذاشت. مادرش اما لباسش را از پشت گرفت و گفت: ولش کن مادر! بیا بریم... درد ما یکی دو تا که نیست! اینم روش...

ولی جانان، با آرامش چشم بر هم گذاشت و دست مادرش را آرام به پایین راند. مرتضی که نمی دانست واکنشِ او چیست، دستش را حائل او قرار داد که نتواند جلوتر برود اما جانان گفت: کاریش ندارم... بذارید برم پیشش...

مرتضی یک نگاه به من انداخت. من هم سری به پایین تکان دادم که یعنی دستش را آزاد کند. جانان به آرامی نزدیک الناز شد. کنارش نشست و وقتی دوستش، سرش را بالا آورد، هر دو با چشمانشان، با یکدیگر صحبت می کردند. الناز گفت: منو نبخش! خب؟!

اشک چشمانشان را در ربود... در کمال ناباوری، جانان، آغوشش را به روی الناز باز کرد و او را سفت میان بازوانش فشرد. هر دو در آغوش هم می گریستند. این صحنه را که دیدم، دلم به حالِ هر دویشان سوخت. هر دو قربانیِ هوس و طمع مردی شده بودند که توانسته بود با زندگیشان بازی کند! الناز اگرچه بد کرده بود اما در آن زمان چاره ای جز این نداشت! ولی مهربانی و بخشش جانان برایم قابل تحسین بود... او با همان سنِ کم توانسته بود بر روی اشتباهِ دوستش، سرپوش بگذارد و درد او را بر خود ترجیح دهد! زمانه او را خیلی قوی کرده بود! نمی شد در این میان، به کسی حق داد اما می شد که هر دویشان را تنها گذاشت تا بیشتر با هم صحبت کنند.
از آنها فاصله گرفتم و به سوی مرتضی و مادر جانان رفتم. با دست به سوی بیرون هدایتشان کردم و گفتم: بریم بیرون تا یکم تنها باشن.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #88
#پارت_هشتاد_و_پنجم

جانان براتی

دلم برایش می سوخت! احساس کردم همدرد هم هستیم. حتی اگر مرا به کیان معرفی کرده بود، باز هم چیزهایی که از سر گذرانده بود، دست کمی از من نداشت. نمی دانم اگر در موقعیت او قرار می گرفتم چه می کردم ولی قطعا نمی توانستم پدر و مادرم را در معرض خطر قرار دهم. از آغوشم جدایش کردم و به چشمانش زل زدم. دستم را با دو دستانش پوشاند و با نگاه بر دستانمان، گفت: چرا هنوز انقدر با من خوبی؟ داری شرمنده ام می کنی!

- شرمنده نباش! اونی که باید خجالت بکشه تو نیستی... اون آدم کثیفه که از دخترا سوءاستفاده می کنه! اولش نتونستم درکت کنم تا فهمیدم چه بلایی سرت آورده.

اشاره ای به شکمم کرد و گفت: به تو هم..؟

- نه... اون شوهرم بود! دلم از این می سوزه که اسمش اومد تو شناسنامم... این بچه... از هر دوتای ما بدبخت تره... نمی دونم اگه یه روز از پدرش پرسید یا اگه درباره اش فهمید، بهش چی بگم؟ از کدوم خلافش بگم؟! من خیلی نادون بودم الناز... عشق چشممو کور کرده بود! هر چی مامان بهم می گفت باهاش ازدواج نکنم، گوشم به حرفش بدهکار نبود.

- نباید اسم تو رو جلوش میاوردم... به هر قیمتی که شده بود، باید خفه می شدم. حتی اونقدر منو ترسوند که نتونستم دیگه بیام سمتت و بهت همه چیو بگم.

دستش را متقابلا فشار دادم و گفتم: می فهممت... لازم نیست دیگه خودتو ناراحت کنی. همه چیز گذشته. الان فقط باید به پلیس اعتماد کنیم. من بهشون امیدوارم. آقای شریف حتما می تونه کیان و پدرش رو دستگیر کنه. هوم؟

سرش را آهسته به پایین تکان داد. از جا بلند شد و دستش را برایم جلو آورد.

- دستمو می گیری؟

لبخندی به رویش پاشیدم و دستم را میان دستش گذاشتم و با یک یا علی از جا بلند شدم.

از در که خارج شدیم، همه به سمت ما برگشتند، شاید مادرم توقع داشت، صورت الناز را کبود کرده باشم اما من او را بخشیده بودم! شاید چون در یک موقعیت تقریبا مشابه قرار داشتیم.

سرگرد شریف که تا آن موقع به دیوار تکیه زده بود، سمتم آمد و گفت: حالتون خوبه؟

علت نگرانی اش را درک نمی کردم، از طرفی هم از ترحم یک مرد بدم می آمد! با سردی گفتم: من خوبم... لطفا مراقب الناز باشید!

دستپاچه گفت: نگران ایشون نباشید. براشون محافظ قرار میدیم. همین الان هم می تونند با محافظ برن خونه اشون!

الناز را نگاه کردم که خیلی خوشحال بود... صورتش از همیشه بیشتر می درخشید. حس آزادیِ بعد از بیانِ حقیقت، حسابی به او مزه داده بود. مادرم الناز را بد نگاه کرد و مرا از او جدا ساخت.

- بریم جانان... خوب نیست دیگه بیشتر اینجا بمونیم.

سری برایش تکان دادم و با الناز که به سمت محافظش که کت و شلواری مشکی پوشیده و گوشه ای دست به سینه ای ایستاده بود ،می رفت، خداحافظی کردم. هنوز هم داشتم رفتنِ او را تماشا می کردم که آقای شریف گفت: خانم ها... لطفا بیاید برسونمتون...

مادرم گفت: جناب سرگرد، از شما به ما خیلی رسیده! همین که انقدر برای دخترم وقت گذاشتید و آبروش رو خریدید، ممنون... ما دیگه خودمون تا خونه میریم.

من و مادرم خواستیم آگاهی را ترک کنیم که باز هم گفت: هر کاری کردم وظیفه بوده. لطفا بشینید تو پژویی که دم دره تا من بیام... باید باهاتون صحبت کنم.

می خواستم با او مخالفت کنم که راهش را به سمت اتاق سرهنگ کج کرد. سرهنگ مرد خوبی بود و تمام مدتی که حرف های الناز را می شنیدیم، سعی می کرد به ما دلداری دهد.

سوار ماشینش شدیم و منتظر ماندیم تا بیاید. مادرم کمی چادرش را پس زد و با یک گوشه ی آن سعی کرد مرا باد بزند.
 

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #89
#پارت_هشتاد_و_ششم

- چطور می خواستی این همه فشار رو تنهایی تحمل کنی؟ خب بهم می گفتی...

- مامان... شما قلبت مریضه. از من چه توقعی داشتی؟

- خودت که دیدی قرصای جدیدم چقدر خوبن... بعدم اون مرد دیگه شوهرت نیست! همینش هم جای شکر داره! من دیگه غمی ندارم چون قرار نیست یه همچین آدمی رو تو خونم راه بدم... اصلا همین الان که رفتم خونه، میرم کل فرشو آب می کشم!

دستم را روی شکمم گذاشتم.

- مامان... پس کی خونِ این بچه رو آب می کشه؟ این باباش یه قاتله!

- هیس! این بچه فقط بچه ی خودته! منم مادربزگشم... کی گفته کیان پدرشه؟ اگه یه بار دیگه جلوی من این حرفو بزنی، ناراحت میشم از دستت...

- ولی من نمی تونم دوستش داشته باشم.

با دو دستش، صورتم را قاب گرفت و با محبت پیشانی ام را بوسید.

- منم قبل از اینکه تو به دنیا بیای همین فکرو می کردم. اما همین که گذاشتنت تو بغلم، مهرت افتاد به دلم... یه مادر همیشه مادره و براش فرقی نداره پدر بچه اش، چیکارس چون بچه اش رو با تمام وجود، می پرسته! حالا هم اخم هاتو باز کن و سرتو بگیر بالا...

اخم هایم را باز کردم و لبخندی زدم.

- حالا شد دختر گلِ خودم!

اندکی بعد، جناب سرگرد آمد و حرکت کردیم. سرم را روی شانه ی مادرم گذاشته بودم و از عطر جودش لذت می بردم. سنگینی نگاهی را روی خودم احساس کردم. حسی آشنا به من دست داد. مثل اولین باری که کیان مرا از آینه ی ماشینش، می پایید. سرگرد تا چشمانم را دید، مسیر نگاهش را عوض کرد. از این نگاه ها بدم می آمد. در ذهنم، مردها همه، سراپا هوس بودند، نگاه هایشان هم هوس آلود... کم کم حس انزجار به من دست داد. دلم می خواست خودم را از ماشین به بیرون پرت کنم و تا خانه یکسره بدوم. بیشتر خودم را بر سینه ی مادرم چسباندم تا سرگرد نتواند مرا ببیند. او هر چقدر هم که خوب بود ولی جنسش مرد بود!
مادرم گفت: آقای شریف چیزی می خواستید به ما بگید؟

- آهان... یه لحظه فراموش کردم!

معلوم بود که فراموش می کرد! هوس دیدنِ چشم هایِ یک دختر امانش را بریده بود...

- می خواستم بگم من الان با همکارم صحبت کردم تا برای فردا با دوستش که یه خبرنگاره رسانه ایه برنامه ریزی کنند، بیاند خونتون و یه مصاحبه با دخترخانمتون داشته باشن... گفتم شاید بهتر باشه حرفای ایشون هم از طریق یه تریبون به مردم برسه. این خبرنگار واقعا مرد خوبیه و خبرهای واقعی رو پخش می کنه... خیلی هم دست به خیره! قطعا خوشحال میشه اگه بتونه کمکی بهتون بکنه.

- خدا خیرتون بده... می دونم اینا جز وظایفتون نیست... کاش همه مثل شما انقدر نوع دوست بودن، جناب سرگرد!

- اختیار دارید... من که کاری نمی کنم. خانوم براتی شما موافق هستید؟

یعنی او هم می خواست مانند کیان، خود را یک انسان دست به خیر نشان دهد و مرا اغوا کند؟! این محبت های پی در پی مرا به شدت می ترساند!

می خواستم بگویم که کافی است! تا همین جایش هم فهمیدم که بسیار خیرخواه هستی! ولی مادرم به جای من گفت: معلومه که موافقه... چی از این بهتر؟!

به خانه که رسیدیم، مادرم سرگرد را بدرقه کرد و داخل شدیم. رو به مادرم گفتم: مامان جان... چرا قبول کردی؟ تا همین جا بس بود دیگه.

- چرا که نه؟! نمی دونی چقدر خوشحالم دیگه می تونی سر بالا کنی و بری بیرون... مگه یه مادر، بدِ بچه اشو می خواد؟

- نه عزیزم... فقط منظورم اینه که دیگه نیاز به این همه رسانه ای شدن نیست... چند ماه گذشته از این قضیه. سرگرد لطف کرد پیشنهاد داد ولی من خیلی دلم باهاش صاف نیست!

- چه حرفا! پس کی به حرف سرگرد گوش داد، اومد آگاهی؟! خودِ تو بودی گفتی باید بری ببینی چیکارت داره... الان یهو ازش بدت اومد؟

- نه اینکه بدم بیاد فقط خیلی داره بیش از حد، خوبی می کنه...

- جانان... اینا پلیسن... آدمای خوبی ان... درسته یه زمانی گفتم هر کسی لیاقت اعتماد نداره ولی دیگه نمیشه که چشم روی خدمت هاشون ببندیم! می دونم الان یادت به کی افتاده اما یه بار به حرف من گوش کن... نذار دوباره پشیمونی به بار بیاد!

باشه ای گفتم و دل چرکین در گوشه ای نشستم. شاید بهتر بود از این بعد فقط به حرف مادرم عمل می کردم تا دیگر مشکلی بر سرِ زندگیِ خراب شده ام، نیاید.
 
آخرین ویرایش:

Narjes.84

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8451
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-12
آخرین بازدید
مشاهده موضوع رمان چیناچین| دردانه
موضوعات
3
نوشته‌ها
121
پسندها
238
امتیازها
68

  • #90
#پارت_هشتاد_و_هفتم

آرهان شریف

به سراغ قابلمه ی خالی که روی گاز گذاشته بود، رفتم. یادم به حرف مادرم افتاد.<<ایشالا دفعه ی بعدی زنت برات قورمه سبزی بپزه، آرهان جان!>>

لبخندی بر گوشه ی لبم جا خوش کرد. ناگهان یادم به چشم های زمردیِ جانان افتاد... با حیرت سرم را به اطراف گرداندم و سیلیِ آرامی به گونه ام زدم. این فکر دیگر از کجا آمده بود؟! اصلا از کی خانوم براتی شده بود جانان؟! الحق که بی خوابی، به سرم زده بود!

قابلمه را پر از آب کردم و روی شعله گذاشتم. می دانستم مادرم کجا رفته بود. خانه ی اکرم خانوم و برای خواستگاری از دخترش! اصلا تصور این که می خواستم ازدواج کنم، عذابم می داد. هنوز چند دقیقه ای نشده بود که برنج را در آب جوش ریخته بودم که مادرم سر رسید.

- به به چه بویی میاد پسر جان!

با خنده گفتم: فاطمه خانوم، من که هنوز غدا نپختم...

سراسیمه به آشپزخانه آمد، دستم را کشید و بیرون برد.

- غذا رو ول کن، خودم می پزم! بیا ببین برات عکس عروسمو آوردم...

با دست به پیشانی کوبیدم.

- پس درست حدس زدم... رفته بودی خونه ی آقا احمد؟

- بله پس چی فکر کردی؟ میگن توی کار خیر هیچ جای تعلل نیست... پسر به این گلی بزرگ کردم که یه روز برم براش بهترینا رو بگیرم. بیا عکسش رو ببین... اصلا دلت میره!

- ای بابا... بدید به من ببینم کی هست این عروسِ شما... والا ما که اختیار زن گرفتن خودمون هم نداریم...

تند تند چادرش را از سر درآورد و دست داخل کیفش برد و عکس سه در چهاری را به دستم داد. قیافه ی زیبایی داشت. چشم و ابروهای مشکی اش، از همه بیشتر به چشم می زد. تناسب بقیه ی اجزای صورتش هم خوب بود.

عکس را در دست مادرم گذاشتم و بلند شدم.

- آخه این عکس شد، زن برای من؟

- این حرفا چیه؟ منم عکس تو رو دادم بهشون. اصلا مریم دیدت سرخ و سفید شد. فکر کنم خیلی خوشش اومد. گفت تا حالا چند بار تو رو نزدیک محل کارِ باباش دیده. اکرم خانوم هم از خداخواسته گفت کی بهتر از شما؟ هر وقت اومدید، قدمتون سر چشم. وای خیلی برات خوشحالم پسرم...

- مامان هنوز نه به داره نه به باره! مگه با یه عکس میشه فهمید طرف چجوریه؟ اگه بنا به چهره اس که من اصلا به دلم نشست...

با دست آزادش، به گونه زد و گفت: ای وای خدا مرگم! این اولین مرحله قبل از خواستگاری رسمیه! حالا بیای باهاش حرف بزنی، خوشت میاد...

- الهی قربونت بشم... خودت گفتی ببینمش خوشم میاد، حالا میگی باهاش حرف بزنم خوشم میاد؟! همین طوری پله به پله داری منو مزدوج می کنیا! من چیکار کنم آخه از دست شما؟

- هیچی، فدات شم! یه بار به حرف مادرت گوش کن و دلِ این پیرزن رو شاد کن... ببین آقات و خواهرت هم دارند نگاهت می کنند.

- ای خدا... من که هر چی بگم، شما باز حرف خودتو می زنی... اصلا برنج داغون شد! می دونید چقدر وقته گذاشتم سرِ گاز؟؟ برم سراغش...

مادرم از جا بلند شد و مرا میان راه، نگه داشت.

- مگه من مُردم که تو بری غذا بپزی؟ بشین اینجا خستگی در کن، الان بر می گردم.

- خدانکنه فاطمه خانوم...

مادرم بعد از چند دقیقه که بازگشت، دوباره و دوباره از مزیت هایِ ازدواج و تشکیل خانواده برایم گفت. در آن چند ساعت خیلی خوب، توانستم چند واحد تشکیل خانواده، پاس کنم! آخرش هم به قول خودش، از خر شیطان پایین آمدم و راضی شدم که برایم قرار خواستگاری بچیند...

***
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 14)

بالا پایین