#پارت_هفتاد_و_هشتم
به دستبند آویزان شده از داخل جیب مرتضی نگاهی کردم و قبل از آن که متوجه شوم، نادر از جا بلند شده و فرار کرده بود. به سمت خارج از گاراژ می دوید.
- مرتضی بدووو...
کلتم را از کمر باز کردم و دنبالش دویدم.
- ایست! ایست!
نمی ایستاد و فقط می دوید تا جایی که توانست فاصله اش را با ما بیشتر کند. یک تیر هوایی شلیک کردم.
- ایست! وگرنه بهت شلیک می کنم!
کمی از سرعتش کاست و به پشت سر نگاه کرد و همان نگاه موجب شد که پایش به سنگی گیر کند و زمین بخورد. مرتضی ابتدا بالای سرش رسید و گفت: دستات رو بذار روی سرت!
نادر همان طور که از درد پایش می نالید، گفت: من کاری نکردم به خدا...
مرتضی دستبندش را درآورد و از پشت دست هایش را بست. جلوی نادر رفتم و کنارش چمباتمه زدم.
- کاری نکردی و در میری؟ خودتم خوب می دونی چه غلطی کردی...
مرتضی او را از بازو گرفت و بلند کرد و میان التماس هایش که می گفت بی گناه است، او را سوار ماشین کرده و بردیم.
***
- خب نادر رضایی... از خودت بیشتر بگو... چی شد که تصمیم گرفتی دزدی رو بذاری کنار و بشی راننده کبیر؟
دستانِ دستبند زده اش را روی میز کوبید.
- من یه غلطی کردم یه مدت شدم راننده اش... نمی دونستم داره خلاف می کنه. من هر کاری هم بکنم، اهل این گندکاریا نیستم.
به ابروی شکسته و صورتِ لاغرش بیشتر دقت کردم. الحق که فتوشاپ از او یک شاهزاده ساخته بود و گرنه این چیزی که جلوی من بود، با معتادها تفاوتی نداشت!
- ببین کی از گندکاری حرف می زنه! پس کی دزدی و ت×جـ×ـا×و×ز× کرده؟ شماها یه چیزی میگید، آدم خنده اش می گیره!
- ت×جـ×ـا×و×ز× کدومِ آقا؟ دختره دنبال شر می گشت... می گفت می خواد دوست پسرش غیرتی بشه اومد سراغم، یکم پول گذاشت کف دستم که براش تئاتر بازی کنم ولی از شانس بدِ من، رفت ازم شکایت کرد...
- پس برای پول هر کاری می کنی؟
- آره دیگه... زندگی به هر حال سخته آقای...
نگاهی به روی میزم انداخت و ادامه داد: آقای شریف...
کمی به سمتش، روی میز خم شدم و گفتم: حتی اگه به قیمتِ بی آبرویی یه دختر جوون تموم بشه؟
رنگ از صورتش پرید.
- من مجبور شدم...
با کف دو دست، بر روی میز کوبیدم و از جا بلند شدم. در جایِ خود بالا پرید و با تعجب مرا نگریست.
- آخه تو چی از غیرت و مردونگی می فهمی؟ برای پخش شدنِ عکس ناموس مردم پول گرفتی؟ تو خودت خواهر نداری؟؟ مادر ندارِی؟
- به خدا نمی دونستم قراره با عکسم چیکار کنند. از زندان که اومدم بیرون، دست و بالم خالی بود. نمی دونم یه روز سر و کله ی کبیر از کجا پیدا شد، اومد بهم پیشنهاد که اگه چهارتا عکس با یه عروسک بگیرم، بهم پول میده! واقعا نمی دونستم که می خواد با اون عکسا چیکار کنه. من از وقتی از زندان اومدم بیرون، دستام پاکِ پاکه! ننم هر روز دعام می کنه...
می توانستم از لحن حرف زدن و طرز نگاهش بفهمم که راست می گوید. تخصص کبیر، سواستفاده از سادگی انسان ها بود! چیزی که پسرش خیلی خوب از او به ارث برده بود.
- پسرش چی ؟! کیان هم باهاش بود؟
- نه نبود...
- وای به حالت اگه دروغ بگی...
- به جون ننم...
- نمی خواد جون کسی رو قسم بخوری... هر چی که اون روز وقتی کبیر اومد پیشت، دیدی و شنیدی توی این برگه می نویسی، میدی به سرباز.
سرش را تند تند تکان داد و گفت: بعدش آزادم می کنید دیگه؟
کنارش رفتم و گفتم: من اگه جای تو بودم به خاطر اتفاقی که برای دختر مردم افتاده بود، خودمو حبس ابد می کردم!
با شرمساری سر به زیر انداخت. اتاق را ترک کردم. مرتضی پشت در بود. وقتی مرا دید، پرسید: چیزی دست گیرت شد؟
- این چیز زیادی نمی دونه... فقط به خاطر پول عکساشو فروخته! اعترافشو که گرفتید، آزادش کنید ولی بگید از شهر خارج نشه...
- ای بابا! من دارم دیوونه میشم... پس ما کِی یه مدرک درست و حسابی از این جاوید میاد دستمون؟ اون از مقدم که کوتاه نمیاد... اینم از شاهدامون! کبیر و پسرش هم که معلوم نیست کجا رفتند...
- عوضش باعث حفظ آبروی اون دختر شدیم...
متفکرانه نگاهم کرد و گفت: اون که آره ولی من نمی فهمم چرا انقدر برای این دختر داری وقت می ذاری! به هر حال این همه پرونده ی مشابه اش هست که تو سمتش نمی ری ولی سفت چسبیدی به جانان براتی...
لبخند تلخی زدم. سعی کردم غم چهره ام را پنهان سازم.
- چون... چون... خیلی شبیه آرزوئه... تک تک رفتاراش منو یاد اون می اندازه! نمی خوام دوباره یه روزی برسه که از کاری که نکردم پشیمون بشم.
مرتضی انگار که دوباره نامزدش را از دست داده باشد، اشک میان چشمانش حلقه بست و گفت: پس باید ببینمش!
- به زودی می بینیش...
***