. . .

متروکه رمان نبرد کوهستان | کوه یخی(حبیب.آ)

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
نام رمان: نبرد کوهستان
نام نویسنده: کوه یخی(حبیب.آ)
ژانر: تخیلی
ناظر: @سحرصادقیان
ویراستار: @Ares
خلاصه:
کیارش یک پادشاه است. یعنی آخرین گرگینه از نسل مهرداد.
یک پسر ساده و خام که مجبور می شود شرایط جدیدش را بپذیرد. آن هم درست زمانی که درندگان شب(خون آشام ها) به خونش تشنه هستند و او باید برای مبارزه با آنها آماده شود. حال او مانده است و نیروی غریـزی‌ که در بدنش به جنبش افتاده است.
سخن نویسنده:
رمان نبردکوهستان چهار بار نوشته شده، سه بار تا نیمه منتشر شده. اما هیچ نسخه کاملی ازش رو ندارم که بخوام کامل بذارمش. از طرفی چون نسخه های منتشر شده خوب نیستن، این رمان با ایده‌های تقریبا مشابه به نسخه‌های قبلی و قلمی جدید نوشته خواهد شد.
در هر صورت امیدوارم که از خواندن این رمان لذت ببرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

حبیب آذرگشسب

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
220
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-12
موضوعات
8
نوشته‌ها
55
پسندها
1,654
امتیازها
148

  • #2
فصل اول
پانزده سال قبل
هوا تاریک بود. نبودن ماه در آسمان و خاموشی چراغ‌های خانه، باعث می‌شد دیدش کمتر شود. با این‌حال. آرام آرام، در حالی که تلاش می‌کرد به وسیله‌ای برخورد کند خودش را به راه پله‌ رساند. قبل از آنکه از پله‌ها بالا برود، نگاهی به اطرافش انداخت تا مطمئن شود که کسی بیدار نیست. با اطمینان از این موضوع، پایش را آرام روی پله دوم گذاشت و پله‌ها را دوتا یکی بالا رفت تا به راهروی بالای پله‌ها رسید.
- خوش اومدی داریوش!
با شنیدن صدای آرام زنی، همچون کسی که سطل آب یخی رویش ریخته باشند، خشکش زد. با این حال سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- چطور فهمیدی که من اینجام؟
به محض تمام شدن حرفش، تمام شمع‌هایی که به دیوارهای راهرو متصل بودند روشن شدند و زنی درست در انتهای راهرو ظاهر شد.
-از طریق پنجره موقعی که داشتی وارد خونه میشدی دیدمت و البته این رو باید اضافه کنم که تو قبلا هم اینجا بودی.
با شنیدن جمله‌ی آخر زن، خنده‌ی آرامی کرد:
-تو نمیخوای پیر بشی؟! هنوز هم مثل موقعی که بچه بودیم باهوش و سریع هستی! از کجا فهمیدی؟
- پله‌ها یکی در میون خرابن و صدا میدن. اما وقتی تو بالا اومدی هیچ صدای‌ شنیده نمی‌شد.
ماندانا بعد از زدن این حرف لبخندی زد و به او نزدیک شد. درحالی که در دست راستش یک سیب قرمز را گرفته بود و آن را گاز می‌زد ادامه داد:
-تو مأموریت داری من رو بکشی و کیارش رو با خودت پیش پدرش ببری. درست میگم؟
داریوش بی‌آنکه حرفی بزند، سرش را به نشانه‌ی تائید تکان داد.
- پس میشه یک کاری رو انجام بدی واسم؟
- چکاری؟
ماندانا سیبی که در دست داشت و دو طرفش را گاز زده بود، به سمتش گرفت:
-این سیب رو بگیر و همراه کیارش ببر! زمانی میرسه که بهش نیاز پیدا میکنه.
داریوش آرام به او نزدیک شد و سیب را از دست او گرفت.
-این سیب چه فایده‌ای برای اون داره؟
ماندانا در حالی که زانو می‌زد و چشمانش را می‌بست تا آماده مرگ شود گفت:
- این سیب تنها یادگار من برای کیارشه و وقتی که به دنیای درندگان بری غیب میشه تا زمانی که بهش نیازی داشته باشه دوباره ظاهر میشه. حالا میتونی مأموریتت رو انجام بدی.
داریوش در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، به او نزدیک شد و با ناراحتی شمشیرش را از غلاف بیرون کشید.
-من رو ببخش ماندانا!
همزمان با زدن این حرف، شمشیرش بر گردن ماندانا فرود آمد و چند لحظه بعد، بدن بی‌جان او بر روی زمین افتاد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • غمگین
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

حبیب آذرگشسب

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
220
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-12
موضوعات
8
نوشته‌ها
55
پسندها
1,654
امتیازها
148

  • #3
پارت دو
حال
آدم‌ها وقتی حالشان بد می‌شود، کارهای مختلفی انجام می‌دهند. گریه می‌کنند، پیش دوستانشان می‌روند، کتاب می‌خوانند و کارهایی از این دست انجام می‌دهند. این ذات آدمی است که گاهی ناراحت باشد و گاهی شاد. گاهی سرحال شوند و گاهی بی‌حال و بی‌جان!
اما در دنیای درندگان وضع بسیار متفاوت از دنیای انسان‌ها بود. دنیای درندگان تبدیل شده بود به یک میدان جنگ که اگر آماده جنگ نبودی کشته می‌شدی. در دنیای درندگان دیگر چیزهایی مثل صلح و آرامش، تفریح یا گردش تبدیل به آرزو شده بودند.
دلیل تمام این اتفاقات، اعلام شدن کیارش به عنوان آخرین بازمانده از نسل مهرداد و پادشاه تمامی سرزمین های دنیای درندگان بود.
کیارش جوانی زیرک و باهوش بود که توانست سرزمین‌های اصلی دنیای درندگان را زیر یک پرچم در آورد و شورای اتحاد قلمروها را قانع کند تا او را به عنوان پادشاه معرفی کنند. برای همین سرزمین‌های مستقل از شورا، تصمیم به جنگ علیه شورای اتحاد و سرزمین های تحت فرمان کیارش گرفتند و پیکی برای او فرستادند تا اعلام کنند دیگر از شورای اتحاد پیروی نخواهند کرد.
پیک در اولین روز زمستان به قصر کیارش رسید. کیارش آن روز درحال بازرسی از پادگان‌ها بود که خدمتکار مخصوصش هیجان زده و ترسان خود را به او رساند و گفت:
- سرورم! پیکی از طرف خشایار و قبلیه های باقی‌مونده از نسل خون آشام‌ها اومده.
کیارش با شنیدن حرف‌های خدمتکارش، دست از نگاه کردن به سربازان در حال تمرین برداشت و مشغول فکر کردن شد. او به خوبی می‌دانست که خشایار زیر بار پادشاهی او نخواهد رفت و او را مجبور به جنگ خواهد کرد. با این وجود انتظار این‌که آنقدر سریع پیک خشایار برسد را نداشت؛ چون گمان می‌کرد که او هنوز آماده جنگ نیست.
- بیارینش اینجا، میخوام جلوی سربازان حرف‌هاش رو بشنوم.
با شنیدن دستور کیارش، خدمتکار به سوی درب خروجی پادگان رفت تا پیک را بیاورد. فرمانده نیز دستور مرتب ایستادن سربازان را داد و سپس خود در کنار کیارش که روی صندلی سلطنتی نشسته بود ایستاد.
پادگان یک محیط بزرگ مربعی شکل بود که دور تا دورش را با حفاظ‌های چوبی و فلزی پوشانده بودند و در هر گوشه دو برج مراقبت وجود داشت. سربازان در وسط میدان تمرین می‌کردند و جایگاه مخصوص پادشاه درست در مقابل درب ورودی پادگان قرار داشت و روی آن با پارچه‌ای مشکی رنگ پوشیده شده بود تا مانع برخورد نور خورشید به پادشاه و هیئت همراهانش شود.
سربازان در حالی که در چهاردسته مختلف تقسیم می‌شدند، سپرهای گرد خود را که روی‌شان پرچم شورای اتحاد حک شده بود بالا گرفته و طبق آداب و رسوم مخصوص خود ایستادند.
خدمتکار همراه با مردی زره پوش که در دست راست خود طوماری داشت وارد شد و خود را به نزدیکی جایگاه مخصوص آمد. هردوی آنها ادای احترامی کردند و با اجازه کیارش بر سر جای خود ایستادند.
پیک مردی بلند قد با هیکلی ورزیده و چهره‌ای بی‌روح بود. بر روی سرش کلاهخود سیاه رنگی را قرار داده بود و روی گونه‌‌ی چپش، یک جای زخم شبیه اژدها وجود داشت. کیارش پس از وارسی دقیق او، پرسید:
- برای چه چیزی به اینجا اومدی.
پیک با صدای آرام و لحنی جدی پاسخ داد:
-سرورم خشایار، حاکم سرزمین های سیاه فرمان دادن تا نامه‌شون رو برای شما بیارم.
بعد از زدن این حرف، در حالی که تعظیم می‌کرد نامه را به کیارش داد و او مشغول خواندن شد. همه کسانی که در آنجا حاضر بودند، کنجکاوانه به او می‌نگریستند. گویی که می‌توانند با دیدن چهره‌اش از محتویات نامه خبردار شوند.
کیارش در حالی که با آرامش نامه را می‌خواند، لبخند کم‌رنگی هم می‌زد و وقتی که به انتهای نامه رسید، قهقهه‌ی بلندی زد:
- قبلا فکر می‌کردم خشایار شخص احمقیه؛ اما حالا معلوم شد زیرک‌تر از اون چیزیه که فکر می‌کردم.
بعد از زدن این حرف، آرام و با طمأنینه از روی صندلی‌اش بلند شد و خطاب به پیک گفت:
- با پیشنهاد مذاکره‌ی خشایار موافقت می‌کنم؛ اما یک شرط داره. باید این مذاکرات در جایی انجام بشه که نه تحت حفاظت نیروهای من باشه و نه نیروهای اون. در ضمن، اگر در حین مذاکرات خطایی از ارتش شما سر بزنه فرمان حمله به سرزمین های سیاه رو صادر می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

حبیب آذرگشسب

رمانیکی تلاشگر
رمانیکی
شناسه کاربر
220
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-12
موضوعات
8
نوشته‌ها
55
پسندها
1,654
امتیازها
148

  • #4
فرستاده با شنیدن حرف کیارش دوباره تعظیم کرد و گفت:
- پیام شما را به سرورم می‌رسونم.
و سپس به سوی درب خروجی پادگان حرکت کرد و از آنجا خارج شد. به محض خارج شدن او، فرمانده نیروها که مردی بود نسبتا مسن و آرام بود، با لحن ملایمی که نشانه‌ی احترامش بود پرسید:
- قربان، شما می‌دونید که خشایار چه کسیه! پس چرا می‌خواین با اون مذاکره کنید؟
کیارش نگاهی به چهره‌ی فرمانده انداخت. برای او احترام زیادی قائل بود. از موقعی که یادش می‌آمد، او را دیده بود. با این‌حال تصمیم گرفت که بیش از آن ایستاده نماند و روی صندلی‌اش نشست و در عین حال پاسخ فرمانده را داد:
- خشایار میتونه همین الان بهمون حمله کنه و ما رو شکست بده. ولی به بهونه مذاکره میتونیم افراد بیشتری رو آموزش بدیم و در عین حال با جنگ‌های کوچیک توی مناطق مختلف تجربه شون رو بالاتر ببریم. اما خشایار توانایی جنگیدن اونم به این شکلی که مدنظر منه رو نداره؛ چون نیروهاش کمترن و نمیتونه پخششون کنه. نظر شما چیه فرم... .
با حس کردن غلتیدن مایع گرمی روی صورت بهتش زد. چشمانش تار می‌دیدند. قطرات گرم خون به آرامی از کنار چشمانش پائین می‌آمدند و روی ردای سلطنتی‌اش می‌ریختند. تمام درباریان و سربازان همانند مورچه‌ای که آب به لانه‌اش رخنه کرده باشد وحشت‌زده خود را به او رساندند و هر یک خطاب به دیگری چیزی می‌گفت.
دیگر چیزی نمی‌دید و سرش گیج می‌رفت. سرش بی‌حس و بی‌جان روی دسته‌ی صندلی سلطنتی‌اش افتاد و تنها یک صدا را می‌شنید:
- پزشک رو خبر کنید!
***
شب شده بود. همه پشت در اتاق کیارش ایستاده و منتظر برگشتن پزشک یا یکی از خدمتکارها برای اعلام وضعیت پادشاه جدید بودند. خدمتکارها و پزشک‌ها با سرعت در حال رفت آمد بودند که درب اقامتگاه باز شد. مشاور کیارش، آپامه و همراه با ندیمه مخصوصش وارد راهروی اقامتگاه شد و سراسیمه به سوی فرمانده آمد و با نگرانی پرسید:
- وضعیت کیارش چطوره؟ چه اتفاقی افتاده براش؟
فرمانده درحالی که به سختی روی پاهایش ایستاده بود پاسخ داد:
- فرستاده‌ی خشایار اومد و بهشون پیشنهاد مذاکره دادن. ایشون هم قبول کردن و بعد از اینکه من ازشون دلیل قبول کردن این پیشنهاد رو پرسیدم و در حال جواب دادن بودن، یک دفعه دیدیم که سرشون گیج رفت و از چشم‌هاشون خون زیادی اومد و بیهوش شدن. الانم منتظریم که پزشک بیاد تا ببینیم چه اتفاقی براشون افتاده. باید صبر کنیم.
آپامه با شنیدن حرف‌های فرمانده، همچون آدمی که عزیزی را از دست داده باشد وا رفت. دیگر جانی در پاهایش نبود. سر شده بودند. بی‌حسِ بی‌حس. به سختی خود را به دیوار کناری‌اش چسباند و دستانش را روی سرش گذاشت:
- اما چرا؟ چرا یک دفعه باید چنین اتفاقی بیفته؟
- ایشون جوانن. هنوز زوده که بیمار بشن. ممکنه از فرستاده بهشون آسیبی زده باشه. یا شاید خودشون آسیبی دیدن و از دید همه پنهانش کردن.
این حرف را ندیمه‌ی آپامه زد و سعی کرد اینگونه او را دلداری دهد؛ اما با دیدن چهره‌ی بی‌روح و سرد بانویش متوجه شد که چندان موفق نبوده و ناشیانه سعی کرد خرابکاری قبلی‌اش را درست کند.
- شاید هم... .
- دهنتو ببند و اراجیفت رو به خورد من نده.
 
  • عصبانیت
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین