. . .

متروکه رمان مکیده‌ی عشق | نینا ساعی کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
z360702_.gif
نام رمان: میکده‌ی عشق

نویسنده: نینا ساعی

ژانر: عاشقانه

هدف: عشق اجبار نیست.


خلاصه:

انگار تو هر روز زیباتر می شوی و من هر روز عاشق تر، انگار تمام شعرها و منظومه های عاشقانه را برای تو سروده اند. واژه ها حقیرند و من ناتوانم، ناتوان از گفتن این که چقدر تو را دوست دارم... ازمیان تمام چیز‌هایی که دیده‌ام، تنها تویی که می‌خواهم به دیدن‌اش ادامه دهم. من با نگاه کردن به تو با عشق ورزیدن به تو زنده‌ام؛ عاشق بودن، ذات من است.

مقدمه:

اولین بار
که بخواهم بگویم دوستت دارم؛ خیلی سخت است.
تب می‌کنم، ع×ر×ق می‌کنم، می‌لرزم.
جان می‌دهم هزار بار
می‌میرم و زنده می‌شوم پیش چشم‌های تو
تا بگویم دوستت دارم...
اولین بار که بخواهم بگویم دوستت دارم،
خیلی سخت است.
اما آخرین بار آن از همیشه سخت‌تر است
و امروز می‌خواهم برای آخرین بار بگویم دوستت دارم
و بعد راهم را بگیرم و بروم،
چون تازه فهمیدم
تو هرگز دوستم نداشتی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #21
پارت نوزدهم

بهراد

ترافیک سنگینی بود و تا به محل قرار برسم ساعت نه شده بود. از تاکسی پیاده شدم و با قدم های تند وارد کافی شاپ شدم و با چشم دنبال دریا گشتم ولی خبری از او نبود. نفس آسوده ای کشیدم و به سمت دنج ترین نقطه ای کافی شاپ قدم برداشتم؛ صندلی را کشیدم و روی آن نشستم و منتظر شدم تا دریا بیایید.

از پنجره شیشه ای بزرک کافی شاپ، به بیرون خیره شده بودم و به کسانی که درحال رفت و آمد بودند نگاه می کردم. دختر کوچکی دست مادرش را گرفته بود و با انگشت دستان کوچکش، به مغازه اسباب بازی فروشی که در آن سمت خیابان بود، اشاره می کرد. به آن سمت خیابان نگاه کردم و با دیدن ماشین های اسباب بازی رنگارنگ، لبخند بزرگی روی لبانم جان گرفت.


یاد اولین اسباب بازی که مادرم برای تولدم خریده بود، افتادم. گمانم پنج یا شش سالم بود و آن کامیون قرمز رنگ پلاستیکی که از مادرم، درست روز تولدم هدیه گرفتم حسابی ذوق زده ام کرده بود؛ بعد از گرفتن کادوی تولدم، به بیرون از خانه دویدم و شروع به بازی با خاک های داخل کوچه کردم. زمانی به خودم آمدم که هوا کاملا تاریک شده بود و لباس هایم خاکی؛ برای اینکه مادرم دعولیم نکند، یک راست به سمت حمام گوشه حیاط خانه مادربزرگ دویدم و بعد از شستن خودم و لباس های خاکیم، حوله کوچکم را دور خودم پیچیدم. از در حمام نگاهی به حیاط خانه انداختم که مبادا مادرم در حیاط باشد و من را ببیند.

با به یاد آوردن آن روز، دوباره لبخند خوشایندی کنج لب هایم خانه کرد که ناگهان دستی جلویم تکان خورد؛ سرم را بالا آوردم و با دیدن دریا درست مقابلم، لبخندم را جمع کرده و به او خیره شدم.

دریا با لبخند شیطانی نگاهم کرد و گفت:

- خداروشکر دیوونه نبودین که اونم شدین! زن و بچه مردم رو دید می زنین، لبخند ژکوند تحویل میدین!

با حرص دندان هایم را روی هم فشار دادم و گفتم:

- من زن و بچه مردم رو دید نمی زنم.

با انگشتم به آن سمت خیابان اشاره کردم و ادامه دادم: فقط با دیدن مغازه اسباب بازی فروشی، یاد چیزی افتادم.

بعد از تمام شدن حرفم، به صورتش نگاه کردم که با پوزخندی نظاره گر من بود. با اخم به دریا خیره شدم و گفتم:

- اصلا چه دلیلی داره من بخوام همه چی رو به شما توضیح بدم؛ من هرکاری دلم بخواد می کنم.

دریا چشمانش رو ریز کرد و در جوابم گفت:

- اتفاقا من باید از همه چی خبر داشته باشم؛ مثل اینکه یادتون رفته برای چی اینجا هستید؟

انگشت اشاره ام رو به سمتش نشانه گرفتم و با عصبانیت از زیر دندان های کلید شده ام غریدم:

- دعا کن کارم گیر تو یه الف بچه ست، وگرنه حالیت می کردم که نباید با من اینجوری حرف بزنی.

دریا که با دیدن چهره درهم من یکه خورده بود، به صندلی اش تکیه داد و گفت: باشه حالا، بریم سر اصل مطلب. من این پول رو بهت میدم ولی قبلش یه شرطی دارم، اگه قبول کنی کل پول رو امروز بهت میدم، اگه نه که شما رو به خیر و ما رو به سلامت...

با تعجب به دریا نگاه کردم و گفتم: شرط؟!



@-ArSham-
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین