. . .

متروکه رمان مکیده‌ی عشق | نینا ساعی کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
z360702_.gif
نام رمان: میکده‌ی عشق

نویسنده: نینا ساعی

ژانر: عاشقانه

هدف: عشق اجبار نیست.


خلاصه:

انگار تو هر روز زیباتر می شوی و من هر روز عاشق تر، انگار تمام شعرها و منظومه های عاشقانه را برای تو سروده اند. واژه ها حقیرند و من ناتوانم، ناتوان از گفتن این که چقدر تو را دوست دارم... ازمیان تمام چیز‌هایی که دیده‌ام، تنها تویی که می‌خواهم به دیدن‌اش ادامه دهم. من با نگاه کردن به تو با عشق ورزیدن به تو زنده‌ام؛ عاشق بودن، ذات من است.

مقدمه:

اولین بار
که بخواهم بگویم دوستت دارم؛ خیلی سخت است.
تب می‌کنم، ع×ر×ق می‌کنم، می‌لرزم.
جان می‌دهم هزار بار
می‌میرم و زنده می‌شوم پیش چشم‌های تو
تا بگویم دوستت دارم...
اولین بار که بخواهم بگویم دوستت دارم،
خیلی سخت است.
اما آخرین بار آن از همیشه سخت‌تر است
و امروز می‌خواهم برای آخرین بار بگویم دوستت دارم
و بعد راهم را بگیرم و بروم،
چون تازه فهمیدم
تو هرگز دوستم نداشتی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

Ahoora

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
147
تاریخ ثبت‌نام
2020-11-11
آخرین بازدید
موضوعات
0
نوشته‌ها
5
پسندها
76
امتیازها
53

  • #2

80bb_save_۲۰۲۱۰۱۰۲_۱۴۳۸۳۴.jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد

بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

با تشکر​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 13 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #3
پارت یکم

دریا


از ماشینم پیاده شدم و به سمت کافی شاپ همیشگی قدم برداشتم. برگ های پاییزی درختان زیر پاهایم خش خش صدا می‌دادند و من از این هوای پاییزی لذت می‌بردم. جلوی در شیشه‌ای کافه ایستادم و آرام به عقب هل دادم؛ در باز شد و با قدم های سنگین خودم را به میز همیشگی رساندم.

از دور سارا را دیدم که برایم دست تکان می‌داد. سارا دختر عموی من بود و البته یک سالی از من بزرگتر که همیشه سنگ صبور و راهنمایم در تمام مشکلات زندگی بود. روبه روی سارا ایستادم و درحالی که صندلی را عقب می‌کشیدم، با لبخندی گفتم:

- سلام عزیزم، دیر که نکردم؟

سارا درحالی که گوشیش را چک می‌کرد گفت:

- نه عزیزم، منم تازه اومدم.

روی صندلی نشستم و کیف چرم مشکی‌ام را روی یکی از صندلی های کنارم جای دادم و با لبخندی رو به سارا گفتم: سفارش ندادی؟

سارا سرش را تکان داد و جواب داد: نه، گفتم تو بیای باهم سفارش بدیم.

تا آمدن سفارش‌ها در فکر حرف‌های بودم و دنبال راهی برای خلاص شدن از این ازدواج اجباری می‌گشتم.

با صدای سارا سرم را بالا آورده و خیره نگاهش کردم که گفت: به چی داری فکر می‌کنی؟

کمی رو صندلی جابه جا شدم و با کلافگی، خیره در چشم های سبزش جواب دادم: دارم به این فکر می کنم که چه جوری باید از زیر این ازدواج در برم؟

سارا روی میز خم شد و با صدای آرومی جواب داد:

- نمی دونم عمو چه اصراری داره تو با کسی که دوستش نداری ازدواج کنی!

سارا می‌خواست حرفی بزند که گارسون سفارش ها را آورد. سرم را پایین انداخته بودم و به هیچ کس توجهی نداشتم که با لگدی که سارا از زیر میز به پایم زد، سرم را بالا آوردم و با درد نگاهش کردم که با چشم و ابرو به گارسون اشاره می کرد. تا من سرم را به طرف گارسون گرداندم، گوشیم زنگ خورد که سریع چشم از او گرفتم و به صفحه گوشیم نگاهی انداختم. پدرم بود و باید پاسخ می دادم؛ خواستم از جایم بلند شوم که همزمان شد با بلند شدن من، گارسون که قهوه را از سینی دستش پایین می‌گذاشت، با دست من دستم برخورد کرد و تمام قهوه، روی مانتوام پخش شد.

سرم را بالا آورده و خیره در دو جفت تیله های آبی، با خشم غریدم:

- پسره دست و پا چلفتی! مگه کوری؟!

گارسون که تا الآن به حالت شرمنده ای نگاهم می‌کرد، با شنیدن حرف های من، اخم وحشتناکی کرد و گستاخانه به چشم های من زل زد و جواب داد:

- درست حرف بزن خانم! تقصیر خودتون بود؛ می‌خواستی یهویی بلند نشی.

با چشم‌های گرده شده نگاهش کردم و خواستم جوابش را بدهم که سارا دستم را گرفت و رو به من و پسر گارسون گفت:

- دریا بیا بشین، اتفاقی که افتاده. آقا شما هم لطفا کوتاه بیا!

با حرص سرجام نشستم و دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و روی مانتوام کشیدم. نه، امکان نداشت با دستمال کاغذی این لکه ها از بین برود. دستمال توی دستم را به سمت میز پرت کردم که نگاهم در نگاه خندان سارا گره خورد، چشم غره ای نثارش کردم و گفتم:

- نیشت رو ببند، دختره پررو.

سارا لبخندش پر رنگتر شد و گفت: می‌دونی دریا! داشتم به این فکر می کردم که اگه عمو بفهمه تو عاشق کس دیگه‌ای هستی، شاید دست از سرت برداره؛ می‌دونی که عمو هیچ وقت راضی نمی‌شه دوتا عاشق رو از هم دور کنه!

دستانم را در هوا تکان دادم و گفتم: عشقم کجا بود عزیز دلم، من که...

سارا میان حرفم پرید و به همان گارسونی که چند دقیقه قبل قهوه را روی من ریخته بود اشاره کرد و جواب داد: ببین چه پسر جذاب و خوشگلیه! هیکلش که شبیه مانکن ها می‌مونه؛ چشم هاشم که هوش از سر آدم می بره!

نگاهی زیر چشمی به پسر گارسون که با فنجانی در دستش به سمت ما می آمد، انداختم و با حرص رو به سارا گفتم:

- نه، نه! امکان نداره...
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #4
پارت دوم

دریا


سرم را پایین انداخته و داشتم به حرف های سارا فکر می‌کردم که فنجان قهوه‌ای مقابلم قرار گرفت. سرم را بالا آوردم و غرق در دو تیله آبی رنگ شدم. چند لحظه هردو خیره به هم نگاه می‌کردیم که یهو پسر گارسون اخم وحشتناکی میان دو ابروی پر پشت بورش انداخت که من نیز متقابلا مثل خودش اخم کردم و با غیظ سرم را به سمت سارا برگرداندم و گفتم:

- من دیگه میل ندارم؛ اگه خوردی زودتر پاشو از اینجا بریم.

سارا متعجب نگاهم کرد و درحالی که کیف دستی کوچک آبی رنگش را از روی میز برمی‌داشت، دست آزادش را روی دست سردم گذاشت و پرسید:

- دریا تو حالت خوبه؟

سرم را تکان دادم و با برداشتن کیف و گوشی ام، بدون تعلل به سمت صندوق رفتم و بعد از حساب کردن پول قهوه ها، همراه سارا از کافی شاپ خارج شدیم. همزمان با خارج شدنمان از کافی شاپ، نسیم خنکی به صورتم خورد که دلم خواست در این هوای پاییزی قدم بزنم ولی دیر وقت بود و باید هرچه زودتر به خانه برمی گشتم. روبه روی سارا ایستاده و پرسیدم:

- خونه ما میای؟

سارا نوچی کرد و جواب داد: نه، باید خونه برم.

دست ظریف سارا را داخل دستم گرفتم و فشردم؛ با خداحافظی کوتاهی، به سمت سانتافای سفید رنگم قدم برداشتم. سارا هم به سمت دویست و شیش نقره‌ای رنگش رفت و سوار شد. ماشین را روشن کردم و بعد از زدن تک بوقی از کنار ماشین سارا گذشتم و به سمت خانه راه افتادم.

بعد از یک ساعت طاقت فرسا، به خانه رسیدم. ماشینم را در پارکینگ خانه پارک کردم و به سمت ورودی خانه به راه افتادم. جلوی در ورودی که رسیدم، صدای جـ×ر و بحث پدر و مادرم از داخل خانه به گوشم رسید. همیشه خدا کارشان همین بود! یا هیچ کدام خانه نبودند و یا زمانی که هر دو خانه بودند، همه اش درحال جنگ و دعوا بودند. مادرم اهل مد بود، سفرهای خارجه با دوستانش بود و پدرم نیز به جز کار و پول درآوردن، به هیچ فکر نمی کرد؛ حتی به منی که تک دختر آن ها بودم هیچ فکر نمی‌کردند.

با کمی مکث، دستگیره در را چرخاندم و وارد خانه شدم. با اولین قدمم به خانه، هر دو به سمت من برگشتند؛ پدرم با خشم به سمتم آمد و پرسید:

- این وقت شب کجا بودی؟

سرم را پایین انداختم و جواب دادم: پیش سارا بودم.

می دانستم پدرم حالا حالاها ول کنم نیست، برای همین با گفتن ببخشیدی به سمت پله ها راه افتادم و هنوز چند پله بالا نرفته بودم که با صدای پدرم که پشت سرم فریاد می‌زد به عقب برگشتم.

- مگه من با تو حرف نمی زنم دریا! وقتی که به زور مجبورت کردم با کامران ازدواج کنی، می‌فهمی دنیا دست کیه!

دستم را به نرده ها تکیه دادم و با صدای نسبتا بلندی جواب دادم: من با کامران ازدواج نمی‌کنم.

این را گفتم و با قدم های بلند، خودم را به اتاق خوابم رساندم و در را پشت سرم محکم به هم زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #5
پارت سوم

《بهراد》


اه، دختره فیس و افاده ای روزم را خراب کرد. خوب، حالا مگر چه شده که کمی قهوه روی اون لباس های گران قیمتش ریخته! با صدای رضا که می گفت:

- ولی خودمونیما دختره چه خوشگله...

سرم رو بالا آوردم و به چهره خندان رضا نگاه کردم. به دختری که چند دقیقه پیش با او بحث کردم، نگاه می کرد. دستم را روی شانه اش گذاشتم و با اخم رو به رضا گفتم:

- بهتره به کارت برسی و کم ناموس مردم رو دید بزنی.

رضا با اخم های درهم، درحالی که داشت سفارش یکی از مشتری ها را می برد، گفت:

- بسه داداش! تو دیگه معلم درس اخلاق برای ما نشو.

پشت بند حرف خودش، لبخند دندان نمایی زد و به سمت میز مشتری راه افتاد. سری از روی تاسف برایش تکان دادم و به سمت اتاقی که لباس هایم در آنجا بود رفتم. شیفت کارم تمام شده بود و باید به خانه برمی گشتم. وارد اتاق شدم و بعد از تعویض لباس هایم، به سمت در خروجی راه افتادم؛ دست هایم را درون جیب کاپشنم فرو کردم و خیره به برگ های زرد و خشک روی زمین، قدم زنان به سمت خانه راه افتادم.

نیم ساعتی بود که درحال قدم زدن بودم و فکر آن چشمان زیبای عسلی، یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمی رفت. سرم را بلند کردم و با دیدن آسمان تاریک، افکار مزاحم را پس زدم و با تکان دادن دستم برای اولین تاکسی، به سمت خانه روانه شدم.

خانه ما در محله ای متوسط بود که آن را هم از صدقه سری پدر بزرگم یعنی ( پدر مادرم) داشتیم. از زمانی که یادم می آید، همراه مادر، خواهر کوچکترم بهناز، در این خانه زندگی می کردیم. نه من و نه بهناز، هیچ کدام چهره پدرم را به خاطر نداشتیم؛ هر وقت از مادرم در مورد پدر می پرسیدیم از جواب دادن به سوال های ما طفره می رفت و یا با گریه به اتاقش پناه می برد.

من هفت ساله بودم و بهناز دو سال از من کوچکتر بود که مادر بزرگم فوت کرد؛ پدر بزرگم عاشق مادر بزرگم مریم خاتون بود. بعد از مرگ مادر بزرگم، پدر بزرگ طاقت نیاورد و درست شش ماه بعد، او هم ما را تنها گذاشت و از دنیا رفت. من ماندم، مادرم و خواهر کوچکم که به جز این خانه که ارث پدر بزرگم بود، چیزی نداشتیم. مادرم تک فرزند بود و نه خواهری داشت، نه برادری.

از همان سن مجبور به کار بودم. روزها درس می خواندم و بعد از مدرسه کار می کردم تا خرج مادر و خواهرم را بدهم. ترم پنجم دانشکده پزشکی بودم که به دلیل وضع مالی بدمان مجبور به انصراف از دانشگاه شدم و با کمک دوست صمیمی ام رضا، در این کافی شاپ مشغول به کار شدم.

با صدای راننده که می گفت: " رسیدیم" از گذشته ی پر دردم خارج شدم و بعد از حساب کردن پول تاکسی، پیاده شدم و قدم زنان، وارد کوچه خلوت و تاریکمان شدم...

@-ArSham-
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #6
پارت چهارم

بهراد


جلوی در رسیدم و خواستم کلیدم را از داخل جیبم دربیاورم که یادم افتاد، مادر سفارش کرده بود که مقداری خرت و پرت برای خانه بخرم. کف دستم را به پیشانی ام کوبیدم و به این حواس پرتی ام لعنتی فرستادم؛ چرخیدم که راه آمده را دوباره باز گردم که در باز شد و مادرم در چهارچوب در نمایان شد.

به سمتم مادرم برگشتم که چادر گل گلی سفیدش را بر سر کرده بود و با لبخندی من را تماشا می کرد. به خود آمدم و بعد از دادن سلام کوتاهی، روبه مادر گفتم:

- قربونت برم مادرم، شما برو خونه الآن برمی گردم.

چند قدم بیشتر برنداشته بودم که با صدای مادرم به سمتش برگشتم:

- بهراد پسرم کجا میری؟

دسته کلیدم را درون جیب شلوارم گذاشتم و جواب دادم: یادم رفت وسیله هایی که گفته بودن رو بخرم، زود میرم می خرم و برمی گردم؛ قربونت برم، شما برو تو هوا سرده.

مادرم با لبخند زیبایی که همیشه کنج لبانش بود، گفت: مادر بیا تو، یادم رفت بهت بگم، صبح با بهناز رفتیم و هرچی برای خونه لازم بود خریدیم؛ بیا تو مادر دورت بگرده.

کلافه دستی به موهایم کشیدم و گفتم: شرمنده ام به خدا.

مادرم دستش رو به پشتم زد و درحالی که داشت من را به سمت خانه هدایت می کرد، جواب داد: دشمنت شرمنده باشه پسرم.

لبخندی زدم و ب×و×س×ه ای بر روی گونه اش نواختم و همراه هم وارد حیاط خانه شدیم. اول مادرم وارد خانه شد و من بعد از درآوردن کفش هایم پشت سر او وارد خانه شدم؛ سلام بلندی دادم که بهناز از آشپزخانه کوچکمان که در انتهای پذیرایی قرار داشت، خارج شد و با لبخندی جواب داد:

- سلام داداش، خسته نباشی.

نزدیکش شدم و لپ های سفیدش رو میان انگشتانم گرفتم و جواب دادم: سلامت باشی خواهر خوشگلم.

بهناز دستش را روی لپش گذاشت و اخم تصنعی بین ابروان هشتی زیبایش انداخت که قه- قه بلندی زدم و به سمت اتاقم راه افتادم. بعد از تعویض لباس هایم، به سمت سرویش بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم؛ بعد از اتمام کارم به سمت پذیرایی کوچک خانه مان رفتم و خطاب به بهناز گفتم:

- بهناز جان برام یه چایی میاری گرم بشم؟

بهناز از داخل آشپزخانه سرک کشید و جواب داد: الآن میارم.

کنار بخاری نشستم و سرم را به پشتی پشت سرم تکیه دادم؛ چشمانم را روی هم گذاشتم که باز یاد آن دو جفت چشمان زیبای عسلی افتادم. چشمانم را بسته بودم و غرق مرور اتفاقات امروز بودم که با صدای بهناز پلک هایم را از هم گشودم و نگاهش کردم.

- بفرما داداش، تا چاییت سرد نشده بخور.

تکیه را از پشتی گرفتم و به چایی که از آن بخار خارج می شد، نگاه کردم؛ چایی را از داخل سینی برداشتم و یک نفس سر کشیدم.

بعد از خوردن شام، جلوی تلویزیون نشسته بودم و مشغول دیدن فوتبال بودم که مادرم همراه بهناز، با ظرف میوه ای که در دست بهناز بود، کنارم نشستند و مادرم طبق عادت همیشگی، مشغول پوست کنده میوه برای ما شد.

ساعت دوازده شب بود که بعد از خوردن میوه و چایی، همه عزم خوابیدن کردیم؛ با گفتن شب بخیر کوتاهی به سمت اتاقم دوازده متری ام رفته و بعد از پهن کردن توشکم روی زمین، رویش دراز کشیدم و لحاف را تا گردن بالا کشیدم. از بس خسته بودم، تا سرم به بالشت رسید، خوابم برد.

@-ArSham-
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #7
پارت پنجم

دریا

صدای پدرم همچنان به گوشم می رسید که درحال جـ×ر و بحث با مادرم بود؛ بی خیال جـ×ر و بحثان شدم و تکیه ام را از در گرفتم و مشغول تعویض لباس هایم شدم. بعد از پوشیدن تاپ و شلوارک راحتی صورتی رنگم،
به سمت تختم رفتم و به پشت رویش دراز کشیدم.

به سقف سفید اتاق خیره شدم که ناگه تصویر آن چشمان آبی به رنگ دریا، جلوی چشمانم نقش بستند و لبخندی کنج لب هایم خانه کرد؛ اما لبخندم چند لحظه بیشتر نپایید و یاد کل- کلم امروزم با صاحب آن چشمان آبی افتادم و اخم ریزی بین ابروانم پدیدار شد ولی زمانی که یاد چشمان زیباش می افتادم، تمام اتفاقات ناخوشایند امروز از ذهنم پر می کشید و جایش را دوباره به لبخندی می داد.

همچنان خیره به سقف اتاقم بودم و گاهی مثل دیوانه ها می خندیدم و گاه اخم می کردم. درحال جنگیدن با افکار ضد و نقیضم بودم که با صدای زنگ گوشیم، چشم از سقف اتاق برداشتم. از روی تخت بلند شدم و به سمت کیفم که گوشه اتاقم افتاده بود، رفتم. خم شده و با برداشتن کیفم، به دنبال گوشیم، محتویات کیفم که مانند بازار شام بود را زیر رو کردم و درآخر بعد از یافتنش، نگاهی به صفحه نمایشش انداختم و با دیدن نام سارا که بر روی گوشی خودم نمایی می کرد، لبخندی به پهنای صورتم زدم. دکمه اتصال را زدم و جواب دادم:

- جانم سارا؟

سارا بعد از مکث طولانی جواب داد: الو دریا! می گم بابا و مامانم خونه نیستن؛ می خوام خونه شما بیام.

خواستم بگویم بیا که یاد جو متشنج خانه افتادم و سریع گفتم: نه، اینجا اوضاع خوب نیست؛ من خونه شما میام.

سارا پشت گوشی جیغ گوش خراشی کشید که گوشی را از گوشم جدا کردم و بعد از چند ثانیه که مطمئن شدم دست از جیغ کشیدن برداشته است، خداحافظی کوتاهی کردم و به سمت کمدم راه افتادم. بعد از تعویض لباس هایم، گوشی را داخل کیفم انداختم و بعد از برداشتن سوئیچم از اتاق بیرون زدم.

اول به سمت اتاق پدرم رفتم تا به او اطلاع دهم که می خواهم به خانه عمو بروم. پدرم سارا را دوست داشت و می دانستم که در این مورد مخالفتی نمی کند. چند تقه به در زدم و منتظر پاسخی از جانب پدرم شدم. بعد از حدود چند دقیقه، صدای خسته پدرم به گوش رسید. در را باز کرده و وارد اتاق شدم و با من و من گفتم:

- با.. بابا! به خاطر رفتار امروزم معذرت می خوام؛ قول میدم که دیگه تکرار نشه.

پدرم سرش را از روی پرونده ای که جلویش بود، بلند کرد و با دیدن من در لباس های بیرون، انگشت اشاره اش را به سمتم گرفت و پرسید:

- به سلامتی جایی می خوای بری؟

سرم را پایبن انداخته و آرام زمزمه کردم: سارا تنهاست، اگه اجازه بدین می خوام پیشش برم.

پدرم درحالی که چشمانش را ریز می کرد گفت: خوب، بهش بگو اون بیاد.

کمی جلوتر رفتم و نزدیک میز پدرم شده و جواب دادم: آخه یکم مریضه، برای همین خودش نمی تونه بیاد و کسی هم نیست که اون رو اینجا بیاره.

پدر خواست حرفی بزند که با قیافه مظلومی به او زل زده و گفتم: بابا خواهش می کنم! فقط یه همین امشب رو اجازه بدید برم.

پدرم خودکاری که دستش بود را روی میز رها کرد و دستی به چشمان خسته اش کشید. مکثی کرد و بعد از نفس عمیقی جواب داد: باشه ولی فقط همین امشب رو بهت اجازه میدم که بری.

با ذوق کودکانه بالا و پایین پریدم و به سمت پدرم رفتم؛ ب×و×س×ه ای بر روی گونه های مردانه اش کاشتم و با خداحافظی کوتاهی از اتاق بیرون رفتم. تمام پله های مارپیچ خانه را دوتا، یکی پایبن رفتم و بعد از پوشیدن بوت های مشکی ام از خانه خارج شدم.

با شادی سوار ماشینم شدم و بعد از زدن استارت، در پارکینگ را با ریمت باز کردم. همین که از خانه خارج شدم، یادم افتاد به سارا زنگ بزنم و بگوییم که برای رفتنم به خانه آنها مجبور شدم به پدرم دروغ بگویم که اگر پدرم به سارا زنگ زد، سوتی ندهد. از دروغی که به پدرم گفته بودم عذاب وجدان داشتم ولی خودشان باعث شده بودند که به آن ها دروغ بگویم؛ خسته شده بودم از اینکه مدام مرا مانند دختر بچه ای چهار ساله کنترل می کردند و برای هرکاری که می کردم، بازخواست می شدم.

شماره سارا را گرفتم و منتظر شدم تا جواب دهد؛ بعد از دو بوق سریع گوشی را جواب داد:

- جانم!

دنده را عوض کرده و گوشی را به دست چپم دادم و گفتم: سارا برای اینکه بابا اجازه بده این وقت شب خونه شما بیام، مجبور شدم به بابا بگم که تو مریضی؛ اگه یه وقت بابام بهت زنگ زد، سوتی ندی ها!

سارا پشت گوشی قهقه بلندی سر داد و گفت: باشه، فقط سر راهت چندتا چیپس و پفک بگیر، می خوام امشب یه فیلم ترسناک خفن برات بذارم.

بعد از گفتن باشه کوتاهی، گوشی را قط کرده و پایم را روی پدال گاز فشار دادم...

@-ArSham-
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 12 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #8
پارت ششم

دریا


سرم راه چندتا بسته چیپس و پفک و چندتا پاستیل خریدم و بعد از حساب کردن پول خریدها، پلاستیک خریدها رو از دست فروشنده گرفتم و به سمت ماشینم راه افتادم. پلاستیک را روی صندلی جلو گذاشتم و بعد از زدن استارت، به سمت خانه عمو راندم.

بعد از حدود ده دقیقه، جلوی خانه عمو رسیدم و با زدن تک بوقی، سارا در را باز کرد. ماشینم را داخل حیاط خانه انداختم و بعد از برداشتن، پلاستیک خریدها و کیفم، قدم زنان به سمت وردی خانه رفتم. سارا جلوی در منتظر من ایستاده بود که با دیدن من، به سمتم آمد و بعد از روبوسی کوتاهی، پلاستیک حاوی چیپس و پفک را از دستم گرفت و با شیطنت گفت:

- خوب، ببینم دریا جونم برام چی خریده؟

در پلاستیک را باز کرد و داخلش سرکشید. با دیدن بسته پاستیل ها، چشمانش برق زد و با هیجان خودش را در بغلم انداخت و گفت:

- قربون دریا جونم برم که پاستیل های منو فراموش نکرده.

لبخندی به رفتار بچگانه اش زدم و گفتم: بسه دیگه، دوتا پاستیل که انقدر ذوق کردن نداره؛ بریم تو که یخ زدم.

سارا دستش را پشت کمرم انداخت و مرا به سمت خانه هل داد و با خنده گفت: اتفاقا نمی دونی که همین دوتا پاستیلی که تو به سادگی در موردش حرف می زنی، برای من چقدر ذوق داره.

هر دو زیر خنده زدیم و باهم وارد خانه شدیم. با وردم به خانه، گرمای مطبوعی به صورتم خورد که حالم را بهتر کرد. نگاهی به خانه دوبلکس و متوسط خانه عمو انداختم با وجود اینکه کمی از خانه کوچکتر بود ولی جو صمیمی این خانه و صاحبانش، همیشه به من حس آرامش را القا می کرد.

عمو و زن عمو همدیگر را خیلی دوست داشتن و حاصل ازدواج پر عشقشان، سارا و سینا بود. سینا هشت سال از ما بزرگتر بود و همراه زن و بچه اش، ترکیه زندگی می کردند.

افکارم را پس زدم و به سمت اتاق سارا که در طبقه بالا بود رفتم. بعد از تعویض لباس هایم، گوشی ام را برداشته و پایین رفتم. صدای سارا از آشپرخانه به گوشم رسید که درحال آواز خواندن بود. به سمت آشپزخانه قدم برداشتم و دیدم سارا با پاکت چیپس در حال کشتی گرفتن است. لبخندی زدم و گفتم:

- داری چیکار می کنی؟

سرش را بالا آورد و با دیدن من، لبخند دندان نمایی زد و گفت: این لامصب باز نمی شه.

جلو رفتم و پاکت چیپس را از دستش گرفتم و با حرکت کوچکی درش را باز کردم. نگاهی به سارا که با دهن باز، مرا تماشا می کرد، انداختم و گفتم:

- دهنت رو ببند که یکهو مگسی چیزی توش نره، یه ظرفم بده، اینا رو توش بریزم.

سارا به سمت کابین ها رفت و بعد از چند دقیقه همراه دو کاسه ی نسبتا بزرگی آمد و آن ها را روی کابین گذاشت. پفک و چیپس را داخل ظرف ها خالی کردم و به سمت مبل های راحتی که روبه روی تلویزیون بود قدم برداشتم. خوراکی ها را روی میز گذاشتم و روی مبل دونفره راحتی، لم دادم و منتظر آمدن سارا شدم.

@-ArSham-
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 11 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #9
پارت هفتم

دریا


سارا با دو قهوه که داخل سینی گذاشته بود به سمتم آمد. قهوه ها را همراه سینی روی میز گذاشت و خودش به سمت تلویزیون پنجاه اینچ روبه روی مبل ها رفت و فلشش را به تلویزیون زد. درحالی که لبخند شیطانی روی لب هایش نقش بسته بود، پرسید:

- فیلم جن دوست داری؟

یک دستم را زیر چانه ام قرار دادم و با حالت متفکری گفتم:

- بستگی داره چی باشه! حالا اسم فیلمی که می خوای بذاری چیه؟

سارا درحالی که موهایش را جلوی چشمانش می ریخت و صدای خرناس مانندی از خودش درمی آورد، جواب داد:

- کینه!

دستم را از زیر چانه ام برداشتم و گفتم: ا، اینکه تکراریه! قبلا چندبار دیدمش.

سارا موهایش را پشت گوشش زد و روی مبل کنار من نشست. کنترل تلویزیون را برداشت درحالی که داشت فیلم را پلی می کرد، گفت: دیووانه! این قسمت جدیدشه، تازه دوماهه که اکران شده.

فیلم شروع شد و هردو با هیجان؛ به صفحه تلویزیون خیره شده بودیم. در تمام طول فیلم، سارا مثل بید می لرزید و آستین لباسم را چنگ می زد؛ گاهی اوقات هم کنار گوشم، جیغ های گوش خراشی می کشید که من بیشتر از اینکه از صحنه فیلم بترسم از جیغ های سارا زهرترک می شدم. بعد از حدود دو ساعت، فیلم تمام شد ولی سارا از ترس همچنان میخ تلویزیون بود و از کنارم تکان نمی خورد. کنترل را برداشتم و تلویزیون را خاموش کرده، رو به سارا گفتم:

- دختره خل و چل، تو که می ترسی، چرا همچین فیلمی می ذاری؟ انقدر کنار گوشم جیغ کشیدی که رسما کر شدم؛ پاشو دیر وقته، بریم زودتر بخوابیم.

دست سارا را گرفتم و به زور همراه خودم، به سمت اتاق خواب کشاندم. نزدیک تخت بودیم که دستم توسط سارا کشیده شده؛ نگاهی به او انداختم که مظلوم نگاهم می کرد. سرم را تکان دادم و گفتم: چی شده؟

قیافه اش از قبل مظلوم تر شد و جواب داد: من دستشویی دارم؛ میای باهام بریم.

لب را میان دندان هایم گرفتم که مانع خنده ام شود. سرویس بهداشتی خانه عمو، در انتهای راهرو، کنار اتاق عمو و زن عمو، قرار داشت. ریز خندیدم و همراه سارا تا دم سرویس بهداشتی رفتم. بعد از تمام شدن کارمان، به اتاق خواب برگشتم و بعد از گفتن شب بخیر کوتاهی، لحاف را تا زیر گردنم بالا کشیدم. تازه چشمانم گرم شده بود که سارا صدایم زد:

- دریا!

با چشمان بسته جواب دادم: هوم؟

سارا به سمتم برگشت و دستش را زیر سرش قرار داد و گفت: به حرف هام فکر کردی؟

به سمتش چرخیدم و گفتم: کدوم حرفت؟

سارا در تاریکی، تابی به موهای مواجش داد و گفت: در مورد همون پسره گارسون! ببین دریا این آخرین شانسته، وگرنه باید با اون کامیار میمون ازدواج کنی.

دستانم را روی چشمانم قرار دادم و گفتم: اتفاقا امروز بابا مستقیم تهدیدم کرد که باید با کامیار ازدواج کنم.

سارا دستش را محکم به بازویم کوبید و جواب داد: د، واسه همین می گم؛ بیا بریم فردا با این پسره حرف بزنیم.

با چشم های گرد شده نگاهش کردم که سارا دستم را میان دستانش گرفت و خواست حرفی بزند که گفتم: باشه حالا بخواب، فردا صبح درموردش حرف می زنیم.

سارا بعد از گفتن شب بخیری، زود بخواب رفت ولی خواب از چشمان من خسته ی من رفته بود. تمام شب را به این فکر کردم که آیا می توانم کامیار را به عنوان شرکت زندگی ام قبول کنم یا نه؟ که هر بار از هر زاویه به این موضوع فکر می کردم، تنها کلمه ای که درون ذهنم مشوشم نقش می بست، یک "نه" ی بزرگ بود.

@-ArSham-
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #10
پارت هشتم

بهراد


طبق معمول هر زمان، زودتر از همه بیدار شدم. اول به سمت سرویس بهداشتی رفته و چند مشت آب به صورت پف کرده ام زدم. بدون ایجاد کوچکترین صدایی، لباس هایم را پوشیده و به سمت نانوایی محل راه افتادم. باران تازه باریده بود و بوی خاک نم خورده، دماغم را قل قلک می داد.

قدم زنان خودم را به نانوایی رساندم. چند نفری داخل صف بود و من نیز پشت سر آن ها ایستادم؛ کمی بعد وقتی که نوبت به من رسید، جلو رفتم و بعد از دادن پول، دو نان سنگک خاشخاشی خریدم. هنوز چند قدم بیشتر از نانوایی دور نشده بودم که با صدای آشنای دختری سرجایم ایستادم.

- سلام آقا بهراد، تحویل نمی گیرین؟ توی صف نانوایی سلام دادم، جوابم رو ندادین!

سرم را بلند کردم و با دیدن لیلا، دوباره سرم را پایین انداخته و جواب دادم:

- سلام، معذرت می خوام، حتما متوجه نشدم.

لیلا چادرش را سفت چسبید و با من هم قدم شد و در جوابم گفت: خواهش می کنم، مادرتون خوب هستن؟ بهناز جان خوب هستن؟

سری تکون دادم و گفتم: بله همه خوبن، اگه اجازه بدید من زودتر برم، کار دارم.

بدون اینکه منتظر جوابی از جانبش شوم، راهم را کشیده و با قدم های بلند به سمت خانه راه افتادم. لیلا دختر همسایه روبه روی ما بود و البته چند سالی بود که دلباخته ی من بود ولی من هیچ میلی نه تنها به لیلا، بلکه به هیچ دختر دیگری نداشتم.

کلیدم را از داخل جیبم درآورده و در را باز کرده و وارد حیاط خانه شدم. کفش هایم را زیر سایبان کوچک خانه درآوده و وارد خانه شدم. مادر داخل آشپرخانه بود و درحال دم کردن چایی؛ سلام بلندی دادم که متوجه من شد و به سمتم چرخید و جواب داد:

- سلام پسرم، صبحت بخیر.

بعد از گفتن صبح بخیری، سنگک ها را به دست مادر دادم که سر و کله بهناز پیدا شد و با گفتن صبح بخیری، مشغول انداختن سفره کوچکمان شد. کنار سفر نشستم و مادر برایمان چایی ریخت و بدون زدن کوچکترین حرفی، مشغول خوردن صبحانه مان شدیم.

بعد از تمام شدن صبحانه ام، به پشتی پشت سرم تکیه دادم تا چایی بخورم و چشمم را به قالی قرمز، رنگ و رو رفته وسط حال دوخته بودم که با صدای مادرم سرم را بالا آورده و نگاهش کردم.

- بهراد مادر، دیگه وقتشه که سر و سامون بگیری.

نگاهی به خطوط روی پیشانی و دور چشم های مادرم که نشان از سال های سختی بود که پشت سر گذاشته بود، انداختم و جواب دادم:

- مادر من، شما دختر خوب پیدا کن، چشم، منم قول میدم سر و سامون بگیرم.

مادرم با چشمانی که برقی خوشحالی در آن ها هویدا بود، دستی به دامن مشکی اش کشید و گفت:

- نظرت درمورد لیلا دختر ملوک خانم چیه؟

با شنیدن اسم لیلا از زبان مادرم، متعجب به صورت مادر خیره شدم. من و لیلا از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و من او را مانند بهناز می دیدم. یاد چند سال پیش افتادم که فهمیدم لیلا به من علاقه دارد ولی این علاقه یک طرفه بود و من نمی توانستم نظرم را نسبت به او تغییر دهم. خیلی سخت بود کسی را که تا بحال مانند خواهرت، دوست داشتش داشتی، حالا به عنوان شریک زندگیت قبول کنی. همزمان که از جایم برمی خواستم، روبه مادرم گفتم:

- لیلا نمی شه، اگه کس دیگه ای رو در نظر داشتین، در خدمتم.

با خداحافظی کوتاهی به سمت در خروجی رفتم و بعد از پوشیدن کفش هایم از خانه خارج شدم و به سمت محل کارم راه افتادم. دوباره روز از نو و روزی از نو!

@-ArSham-
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین