پارت پنجم
دریا
صدای پدرم همچنان به گوشم می رسید که درحال جـ×ر و بحث با مادرم بود؛ بی خیال جـ×ر و بحثان شدم و تکیه ام را از در گرفتم و مشغول تعویض لباس هایم شدم. بعد از پوشیدن تاپ و شلوارک راحتی صورتی رنگم،
به سمت تختم رفتم و به پشت رویش دراز کشیدم.
به سقف سفید اتاق خیره شدم که ناگه تصویر آن چشمان آبی به رنگ دریا، جلوی چشمانم نقش بستند و لبخندی کنج لب هایم خانه کرد؛ اما لبخندم چند لحظه بیشتر نپایید و یاد کل- کلم امروزم با صاحب آن چشمان آبی افتادم و اخم ریزی بین ابروانم پدیدار شد ولی زمانی که یاد چشمان زیباش می افتادم، تمام اتفاقات ناخوشایند امروز از ذهنم پر می کشید و جایش را دوباره به لبخندی می داد.
همچنان خیره به سقف اتاقم بودم و گاهی مثل دیوانه ها می خندیدم و گاه اخم می کردم. درحال جنگیدن با افکار ضد و نقیضم بودم که با صدای زنگ گوشیم، چشم از سقف اتاق برداشتم. از روی تخت بلند شدم و به سمت کیفم که گوشه اتاقم افتاده بود، رفتم. خم شده و با برداشتن کیفم، به دنبال گوشیم، محتویات کیفم که مانند بازار شام بود را زیر رو کردم و درآخر بعد از یافتنش، نگاهی به صفحه نمایشش انداختم و با دیدن نام سارا که بر روی گوشی خودم نمایی می کرد، لبخندی به پهنای صورتم زدم. دکمه اتصال را زدم و جواب دادم:
- جانم سارا؟
سارا بعد از مکث طولانی جواب داد: الو دریا! می گم بابا و مامانم خونه نیستن؛ می خوام خونه شما بیام.
خواستم بگویم بیا که یاد جو متشنج خانه افتادم و سریع گفتم: نه، اینجا اوضاع خوب نیست؛ من خونه شما میام.
سارا پشت گوشی جیغ گوش خراشی کشید که گوشی را از گوشم جدا کردم و بعد از چند ثانیه که مطمئن شدم دست از جیغ کشیدن برداشته است، خداحافظی کوتاهی کردم و به سمت کمدم راه افتادم. بعد از تعویض لباس هایم، گوشی را داخل کیفم انداختم و بعد از برداشتن سوئیچم از اتاق بیرون زدم.
اول به سمت اتاق پدرم رفتم تا به او اطلاع دهم که می خواهم به خانه عمو بروم. پدرم سارا را دوست داشت و می دانستم که در این مورد مخالفتی نمی کند. چند تقه به در زدم و منتظر پاسخی از جانب پدرم شدم. بعد از حدود چند دقیقه، صدای خسته پدرم به گوش رسید. در را باز کرده و وارد اتاق شدم و با من و من گفتم:
- با.. بابا! به خاطر رفتار امروزم معذرت می خوام؛ قول میدم که دیگه تکرار نشه.
پدرم سرش را از روی پرونده ای که جلویش بود، بلند کرد و با دیدن من در لباس های بیرون، انگشت اشاره اش را به سمتم گرفت و پرسید:
- به سلامتی جایی می خوای بری؟
سرم را پایبن انداخته و آرام زمزمه کردم: سارا تنهاست، اگه اجازه بدین می خوام پیشش برم.
پدرم درحالی که چشمانش را ریز می کرد گفت: خوب، بهش بگو اون بیاد.
کمی جلوتر رفتم و نزدیک میز پدرم شده و جواب دادم: آخه یکم مریضه، برای همین خودش نمی تونه بیاد و کسی هم نیست که اون رو اینجا بیاره.
پدر خواست حرفی بزند که با قیافه مظلومی به او زل زده و گفتم: بابا خواهش می کنم! فقط یه همین امشب رو اجازه بدید برم.
پدرم خودکاری که دستش بود را روی میز رها کرد و دستی به چشمان خسته اش کشید. مکثی کرد و بعد از نفس عمیقی جواب داد: باشه ولی فقط همین امشب رو بهت اجازه میدم که بری.
با ذوق کودکانه بالا و پایین پریدم و به سمت پدرم رفتم؛ ب×و×س×ه ای بر روی گونه های مردانه اش کاشتم و با خداحافظی کوتاهی از اتاق بیرون رفتم. تمام پله های مارپیچ خانه را دوتا، یکی پایبن رفتم و بعد از پوشیدن بوت های مشکی ام از خانه خارج شدم.
با شادی سوار ماشینم شدم و بعد از زدن استارت، در پارکینگ را با ریمت باز کردم. همین که از خانه خارج شدم، یادم افتاد به سارا زنگ بزنم و بگوییم که برای رفتنم به خانه آنها مجبور شدم به پدرم دروغ بگویم که اگر پدرم به سارا زنگ زد، سوتی ندهد. از دروغی که به پدرم گفته بودم عذاب وجدان داشتم ولی خودشان باعث شده بودند که به آن ها دروغ بگویم؛ خسته شده بودم از اینکه مدام مرا مانند دختر بچه ای چهار ساله کنترل می کردند و برای هرکاری که می کردم، بازخواست می شدم.
شماره سارا را گرفتم و منتظر شدم تا جواب دهد؛ بعد از دو بوق سریع گوشی را جواب داد:
- جانم!
دنده را عوض کرده و گوشی را به دست چپم دادم و گفتم: سارا برای اینکه بابا اجازه بده این وقت شب خونه شما بیام، مجبور شدم به بابا بگم که تو مریضی؛ اگه یه وقت بابام بهت زنگ زد، سوتی ندی ها!
سارا پشت گوشی قهقه بلندی سر داد و گفت: باشه، فقط سر راهت چندتا چیپس و پفک بگیر، می خوام امشب یه فیلم ترسناک خفن برات بذارم.
بعد از گفتن باشه کوتاهی، گوشی را قط کرده و پایم را روی پدال گاز فشار دادم...
@-ArSham-