پارت سیزدهم
بهراد
رضا آستین لباسم را گرفت و مرا به گوشه ای از سالن کشاند و با لبخند شیطانی که روی لب هایش بود، پرسید:
- زود بگو ببینم چیکارت داشتن.
محکم دستم را کشیدم که آستینم را ول کند؛ بدون اینکه جوابش را بدهم، به سمت سینگ ظرفشویی باز گشتم تا کار نیمه کاره ام را تمام کنم. بعد از حدود بیست دقیقه که کارم تمام شد، به سمت کابین رفتنم و بعد از تعویض لباس هایم از کابین خارج شدم، همراه رضا که حاظر و آماده روی یکی از صندلی های سالن نشسته بود، رفتم و با هم به سمت اتاق آقای محسنی راهی شدیم.
بعد از تسویه حساب، گوشی ام را داخل جیب شلوارم گذاشتم و با قدم های بلند از کافی شاپ خارج شدم. از شدت ناراحتی بیکار شدنم، اصلا حواسم به این نبود که نیم ساعت پیش با آن دختر قرار گذاشتم.
دستانم را درون جیب شلوارم گذاشته بودم، سرم پایین بود و با هزاران فکر و خیال، قدم برمی داشتم که صدای بوق ماشینی آمد؛ اولین خواستم اهمیت ندهم و دوباره به راه خود ادامه دهم که با صدای دومین بوق و پشت بند آن، صدای ظریف دختری، سرم را بالا آورده و به سمت راستم نگاهی انداختم که تازه یاد قرارم افتادم.
دستانم را از درون جیبم بیرون آوردم و به سمت سانتافای سفید رنگ کنار خیابان رفتم. شیشه ماشین پایین بود که دختر خطاب به من گفت:
- سوار شو.
در عقب ماشین را بازم کرده و سوار ماشین شدم که دخترک ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. تقریبا نیم ساعتی بود که دخترک بی صدا درحال رانندگی بود؛ آخر سر کلافه نگاهی به او انداختم و با صدای نسبتا عصبی گفتم:
- فکر کنم به اندازه کافی از اونجا دور شدیم، نمی خوایین بگین چه خبره.
دخترک نیم نگاهی از آینه به من انداخت و گفت: یه پنج دقیقه صبر کن، همه چی رو بهت توضیح میدم.
بعد از حدود ده دقیقه، ماشین کنار کوچه خلوتی ایستاد و هر دو کمی به عقب برگشتن. دخترک سرش را پایین انداخته بود و با انگشتان دستش بازی می کرد؛ انگار نمی دانست چگونه موضوع را مطرح کند. کلافه دستی میان موهای بور کوتاهم کشیدم و گفتم:
- خوب، نمی خوایید حرف بزنید! من کارم دارم، دیرم شده و باید زودتر برم.
دخترک نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و جواب داد: تا جایی که می دونم، دیگه کاری ندارید که براش دیر بشه.
از شدت تعجب، جفت ابروهایم بالا پرید و پرسیدم: شما از کجا میدونید؟!
دخترک ادامه داد: دوستتون داشت ماجرا رو پشت گوشی به یکی تعریف می کرد که شنیدیم. حالا می خوام یه پیشنهاد خوب بهتون بدم؛ می خوام یه مدت کوتاهی، پیش خانواده من نقش باز کنید و همه فکر کنند که ما عاشق هم دیگه هستیم.
با شنیدن حرفش، با صدای بلندی داد زدم: چی؟ ببخشید مثل اینکه اشتباه اومدین! من بازیگر نیستم؛ اگه متوجه شده باشین، من یه گارسون ساده ام، می فهمید، فقط یه گارسون ساده!
دستم را به سمت دستگیره ماشین بردم و با باز کردن در، خواستم از ماشین پیاده شوم که با صدای دخترک به سمتش چرخیدم.
- آقا بهراد!
چشمانم را ریز کرده و منتظر شدم تا ادامه حرفش را بزند.
- خواهشا زود قضاوت نکنید. من به خاطر فرار از ازدواج اجباری که پدرم برام تعیین کرده، مجبورم شدم به شما چنین پیشنهادی بدم، چون اون شخصی رو که انتخاب کرده رو اصلا دوست ندارم.
مظلوم نگاهم کرد که دلم برایش سوخت و فقط به خاطر اینکه مخالف ازدواج زوری یک دختر بودم، می خواستم پیشنهادش را قبول کنم که با ادامه حرفش، خون جلوی چشمانم را گرفت.
- عوضش نقشی که قراره بازی کنید، پول خوبی بهتون میدم.
دیگر تحمل این همه توهینش را نداشتم. درست بود که من از خانواده پولداری نبودم و شغل درست حسابی نداشتم ولی آدمی نبودم که برای به دست آوردن پول، هر کاری را انجام دهم.
روبه دخترک با صدای بلندی گفتم: شما منو چی فرض کردین؟ به خاطر پول بیام برای چند نفر نقش بازی کنم! شما اجازه ندارین با این پیشنهادت مزخرفتون، به من و شخصیتم توهین کنید. فکر کردی چون بچه پولداری، هر غلطی که دلت خواست می تونی بکنی؟
دخترک که از حرف های من عصبی به نظر می رسید، خواست حرفی بزند که دوستش میان حرفش پرید و به جای او جواب داد:
- ببخشید آقا بهراد، دختر عموی من قسد جسارت به شما رو نداشت. چرا با دید منفی به این موضوع نگاه می کنید؟ شما با این کارتون زندگی یه دختر رو نجات می دید؛ آخه واقعا شما نمی دونید که کامیار چه شخصیت مزخرفی داره که عمو ازش خبر نداره و دریا رو مجبور به ازدواج با ایشون می کنه.
به نظرم دختر فهمیده ای بود و با دختر عمویش زمین تا آسمان فرق می کرد. دختر عموی دریا، کاغذ و خودکاری از داخل کیفش درآورد و چیزی روی آن یادداشت کرده، به سمت من دراز کرد و ادامه داد:
- این شماره دختر عموم دریاست. لطفا زود تصمیم نگیرید و قضاوت نکنید؛ فکرهاتون رو بکنید و به ما خبر بدید.
با حرف های دختر عموی دریا از ناراحتی چند لحظه پیشم اثری نماند. شماره را از دستش گرفتم و بدون هیچ حرفی، در ماشین را باز کرده و پیاده شدم. دوباره دستانم را درون جیبم قرار داده و با هزار فکر و خیال به سمت مقصدی که نمی دانستم کجاست، قدم برداشتم...
@-ArSham-