. . .

متروکه رمان مکیده‌ی عشق | نینا ساعی کاربر انجمن رمانیک

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
z360702_.gif
نام رمان: میکده‌ی عشق

نویسنده: نینا ساعی

ژانر: عاشقانه

هدف: عشق اجبار نیست.


خلاصه:

انگار تو هر روز زیباتر می شوی و من هر روز عاشق تر، انگار تمام شعرها و منظومه های عاشقانه را برای تو سروده اند. واژه ها حقیرند و من ناتوانم، ناتوان از گفتن این که چقدر تو را دوست دارم... ازمیان تمام چیز‌هایی که دیده‌ام، تنها تویی که می‌خواهم به دیدن‌اش ادامه دهم. من با نگاه کردن به تو با عشق ورزیدن به تو زنده‌ام؛ عاشق بودن، ذات من است.

مقدمه:

اولین بار
که بخواهم بگویم دوستت دارم؛ خیلی سخت است.
تب می‌کنم، ع×ر×ق می‌کنم، می‌لرزم.
جان می‌دهم هزار بار
می‌میرم و زنده می‌شوم پیش چشم‌های تو
تا بگویم دوستت دارم...
اولین بار که بخواهم بگویم دوستت دارم،
خیلی سخت است.
اما آخرین بار آن از همیشه سخت‌تر است
و امروز می‌خواهم برای آخرین بار بگویم دوستت دارم
و بعد راهم را بگیرم و بروم،
چون تازه فهمیدم
تو هرگز دوستم نداشتی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #11
پارت نهم

دریا


وسط دشت سرسبزی ایستاده بودم و عطر گل های رنگارنگ زیبایی که در اطرافم بود، هوش از سرم ربوده بود. کنار بوته ی گل های صورتی رنگی نشستم و دستی به گلبرگ های ظریفش کشیدم؛ صورتم را به گل ها نزدیک کرده و عطر زیبایشان را با نفس عمیقی استشمام کردم.

در حال تماشای گل های بودم که متوجه شخصی شدم که از دور به سمتم می آمد. از جا برخواستم؛ نورخوشید به چشمان می تابید و مانع دیدن صورت آن شخص می شد. دستم را سایان چشمان قرار دادم و نگاهی به شخصی که حالا چند قدم بیشتر با من فاصله نداشت، انداختم. باز هم آن چشمان به رنگ دریا را مقابل خود دیدم!

با صدای زنگ گوشی ام از خواب پریدم. دستی به چشمانم که هنوز تشنه خواب بود کشیدم و دنبال گوشی ام چشم در اطراف چرخواندم که آن را کنار عسلی تخت یافتم. تندی گوشی را برداشته و به صفحه نمایشش خیره سدم. با دیدن اسم پدرم روی صفحه نمایش گوشی، سریع جواب دادم:

- سلام بابا!

پدرم با صدایی مهربان که خبری از اعصبانیت دیشب نبود، گفت: سلام دخترم، کجایی؟

نگاهی به اطرافم انداختم و تازه متوجه سارا که کنارم روی تخت، در خواب عمیقی فرو رفته بود، شدم و در جواب پدر گفتم: خونه عمو، پیش سارا هستم. چیزی شده؟

پدرم بعد از مکث کوتاهی جواب داد: نه، فقط خواستم بگم اگه می شه زودتر خونه بیا. پدر کامیار از من جواب می خواد، می خوام باهات درمورد ازدواج با کامیار حرف بزنم.

نفسم را پر صدا بیرون دادم و گفتم: بابا من از کامیار خوشم نمیاد، چرا به خواسته من هیچ توجهی نمی کنید؛ شاید من شخص دیگه ای رو دوست دارم و می خوام با اون ازدوا...

پدر میان حرفم پرید و جواب داد: چی؟ دریا تا دوساعت دیگه خونه باش.

و بعدش تماس را قط کرد. سارا که باصدای من تاره از بیدار شده بود، دستش را روی شانه ام قرار داد؛ با پشت دست اشک هایم که آماده ریختن بود را پس زدم و رو به سارا با لبخند زورکی گفتم:

- زود باش که یه عالمه کار داریم. اول باید بریم دیدن این پسره و باهاش حرف بزنیم؛ بعدشم بریم خونه ما، نمی خوام با بابام تنها حرف بزنم.

سارا به آرامی شانه ام را فشرد و با لبخندی تلخی، لحافش را کنار زد و از روی تخت پایین آمد. کمک سارا کردم تا تختش را مرتب کند و بعدش همراه هم پایین رفتیم. بعد از خوردن صبحانه مختصری، هر دو بدون هیچ حرفی به سمت اتاق سارا رفتیم تا حاظر شویم.
@-ArSham-
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #12
پارت دهم

دریا


درحال رانندگی بودم و سارا هم کنارم نشسته بود. نگاهی به سارا انداختم که درحال مرتب کردن شالش بود؛ متوجه نگاهم شد و به سمتم برگشت، شالش را کمی جلو کشید و پرسید:

- فکر کردی که می خوای این پسره رو چه جوری راضی کنی؟

دنده را عوض کردم و جواب دادم: آره، بهش پیشنهاد پول میدم و ازش می خوام برای یه مدتی کوتاهی، نقش کسی رو بازی کنه که عاشقمه.

سارا چشمانش را گرد کرد و گفت: و اگه قبول نکرد؟

درحالی که ماشینم را پارک می کردم، جواب دادم: نمی دونم، حالا پیاده شو ببینیم چی می شه.

سارا پیاده شد و من هم بعد از برداشتن کیفم، در ماشین را قفل کردم و همراه سارا به سمت کافی شاپ رفتیم. سارا از جلو رفت و با هل دادن در، وارد شد؛ من نیز پشت سر او وارد کافی شاپ شدم. همراه سارا، به سمت میزی که کنار پنجره بود رفتیم و نشستیم.

کیفم را روی یکی از صندلی های کنارم گذاشتم و چشمم را در جای- جای کافی شاپ گرداندم ولی خبری از پسر چشم آبی نبود. چند لحظه ی بعد، پسری بیست و هفت، بیست و هشت ساله ای، با لباس فرم مخصوص گارسون ها به سمت ما آمد و بعد از خوش آمد گویی کوتاهی، منو را به دست من و سارا داد.

نگاهم میان سارا و منو درگردش بود که سارا لب باز کرد و روبه گارسون پرسید: ببخشید، دیروز یه پسر چشم آبی به جای شما اینجا کار می کرد، امروز نیومدن؟

پسر نگاهی متفکر به سارا انداخت که سارا دوباره ادامه داد: دیروز همکار شما قهوه رو روی دختر عموی من ریخت و با هم کمی بحثشون شد.

و بعد با دستش به سمت من اشاره کرد. هر دو منتظر به گارسون چشم دوختیم که پسر گارسون سرش را به سمت من چرخاند و جواب داد: اوه، بله یادم اومد. کاری با بهراد دارید؟

به جای سارا من جوابش را دادم: بله، می شه بگید یه لحظه اینجا بیاد؟

گارسون بعد از تکان دادن سرش از ما دور شد؛ استرس تمام وجودم را دربر گرفته بود. بعد از حدود چند دقیقه، با صدای قدم های شخصی که به سمت ما می آمد، سرم را بلند کردم و دوباره صاحب آن چشمان آبی که حالا فهمیده بودم اسمش بهراد است را درست در مقابلم دیدم؛ اخم وحشتناکی کرده بود و به من نگاه می کرد.
با صدای زیبا، اما پرصلابتی گفت:

- بفرمایید، با من کاری داشتید؟

از استرس لب پایینم را به دندان کشیدم و با صدایی که از استرس می لرزید، جواب دادم:

- بله، ولی اگه می شه بیرون حرف بزنیم؛ اینجا جای مناسبی برای حرف زدن نیست.

بهراد ابروی سمت راستش را بالا داد و گفت: چه حرفیه که نمی تونید اینجا بزنید؟ اگه در مورد موضوع دیروز که...

میان حرفش پریدم گفتم: نه، نه، کار مهمی با شما دارم.

بهراد همچنان با تعجب نگاهم می کرد و من با قیافه ای مظلوم به او زل زدم و گفتم: خواهش می کنم، زیاد وقتتون رو نمی گیرم.

نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: باشه، نیم ساعت دیگه کارم تموم می شه و بیرون منتظرتون هستم.

بعد از گفتن حرفش، از میز ما دور شد که نگاهی به سارا انداختم و لبخند پیروزمندانه ای زدم.
@-ArSham-
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #13
پارت یازده

بهراد


امروز روز جمعه بود و من به جای اینکه مانند دیگر همسن و سالانم به گردش و تفریح بروم، مجبور بودم سرکار باشم. از این وضع شاکی نبودم ولی من هم دلم کمی تفریح می خواست و خلاصی از این خستگی ها و دغ دغه های روزمرگی. لباس هایم را با لباس فرم تعویض کردم و از کابین بیرون آمدم، به سمت رضا که مشغول تمییز کردن روی میزها بود، رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی های معمول، مشغول تی کشیدن کف سالن شدم.

کار تی کشیدن را تمام کردم و بعد از اینکه سطل و تی رو شسته و جای همیشگی شان قرار دادم، به سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد از شستن دستانم، به سمت قسمت اصلی کافه برگشتم که رضا را با صاحب اصلی کافی شاپ، درحال گفتگو دیدم.

با دیدن چهره گرفته رضا، فهمیدم که حرف هایی که بینشان رد و بدل می شود، چندان خوش آیند نیست. نزدیک آنها شدم که آقای محسنی، صاحب کافی شاپ که مردی جا افتاده و چهل و پنج ساله بود، با دیدنم، به من اشاره کرد که نزدیک شان شوم.

سلام دادم و کنارشان ایستاده و به اخم های درهم گره خورده هر دو نگاه کردم که آقای محسنی جوابم را داد و رو به من گفت:

- خسته نباشی بهراد جان، الان داشتم به رضا می گفتم که وضعیت درآمد کافی شاپ چندان خوب نیست و بدهی زیادی روی دستم گذاشته، مجبورم عذر شماها رو بخوابم و اینجا رو بفروشم.

با شنیدن حرف هایش اخم غلیظی بین ابروهایم پدیدار شد و به فکر فرو رفتم. تنها منبع درآمد من از اینجا بود و با اینکه تا دیر وقت اینجا کار می کردم، با حقوق کمی که از اینجا می گرفتم، به زور خرج خانه و دانشگاه بهناز را می دادم. با تکان های آقای محسنی، نگاهم را بالا آوردم و به چشمانش خیره شدم. آقای محسنی ادامه داد:

- می دونم شما هم گرفتارید و با پول کمی که از اینجا می گیرید، به زور خرج زندگیتون رو درمیارید ولی خودتون می دونید که چاره ای ندارم و مجبورم اینجا رو بفروشم، نصفش رو خرج هزینه عمل زنم بکنم و با بقیه پول، بدهی هام رو صاف کنم.

سرم را با ناراحتی تکان دادم و گفتم: می دونم خدا بزرگه، حالا کی می خوایید اینجا رو بفروشید؟

آقای محسنی با نارحتی سرش را پایین انداخت و جواب داد: فردا یه مشتری میاد، اگه به توافق برسیم، می خواد اینجا رو بخره و مثل اینکه اینجا رو برای کار دیگه ای درنظر گرفته. امروز تا ساعت یک کار کنید و بعد از تموم شدن کارتون، برای تسویه حساب پیشم بیایین.

از وضعیت مریضی خانم، آقای محسنی و بدهی های هنگفتش خبر داشتم ولی از شنیدن خبر امروز که می خواهد کافی شاپ را بفروشد و از فردا دیگر نه کاری داشتم و نه درآمدی، حسابی ناراحت و سردرگم بودم...
@-ArSham-
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #14
پارت دوازدهم

بهراد


بعد از صحبت های آقای محسنی، دیگر نه من و نه رضا، دست و دلمان به کار نمی رفت. ساعت حدود دوازده بود و به جز دو میز، بقیه میزها خالی بود. سفارش مشتری را بردم و با ظرف های خالی کیک که دستم بود، به سمت آشپزخانه راه افتادم. درحال شستن ظرف ها بودم که رضا با عجله به سمت آشپزخانه آمد و گفت:

- بهراد بدو اون دختر دیروزی اومده.

یک تای ابرویم را بالا انداختم و جواب دادم: کدوم دختره؟!

رضا اسکاچ را از دستم گرفت و داخل سینگ ظرفشویی پرت کرد و جواب داد: همون دختر خوشگله که دیروز باهاش دعوا کردی.

درحالی که دستانم را می شستم، نگاهی به رضا انداختم و گفتم: خوب من چیکار کنم؟ اومده که اومده!

رضا مشتی به بازویم زد و گفت: خوب دیوونه، با تو کار داره.

با تعجب دستانم را با دستمالی پاک کردم و همراه رضا به سمت سالن کافی شاپ، قدم برداشتیم. می دانستم که این دختر امروز برای شکایت از من به اینجا آمده است. اخمی کردم و به سمت میزشان رفتم؛ هر دو سرشان پایین بود؛ اولین نفری که متوجه حضور من شد، همان دختر گستاخ دیروزی بود.

نگاهم که در نگاهش گره خورد، یک لحظه خودم را باختم ولی زود خودم را جمع کرده و با تحکم گفتم: بفرمایید، با من کاری داشتید؟

دخترک که استرس در تمام حرکاتش مشهود بود، درحالی که لب پاینش را به دندان می کشید، در جوابم گفت:

- بله، ولی اگه می شه بیرون حرف بزنیم؛ اینجا جای مناسبی برای حرف زدن نیست.

از شدت تعجب حرفی که زد، ناخودآگاه ابروی راستم بالا پرید و گفتم: چه حرفیه که نمی تونید اینجا بزنید؟ اگه در مورد موضوع دیروز که...

میان حرفم پرید و سریع جواب داد: نه، نه، کار مهمی با شما دارم.

همچنان باتعجب نگاهش می کردم که با قیافه مظلومی به من زل زد و با التماس گفت: خواهش می کنم، زیاد وقتتون رو نمی گیرم.

نگاهی به ساعتم انداختم؛ ساعت دوازده و نیم بود و نیم ساعت دیگر کارم اینجا به پایان می رسید. نگاهی به دختر زیبا و مغرور روبه رویم که حالا مانند دختر بچه ای معصوم به نظر می رسید، انداختم و گفتم: باشه، نیم ساعت دیگه کارم تموم می شه و بیرون منتظرتون هستم.

بدون هیچ حرف دیگری برگشتم و به سمت رضا که از دور نظاره گر ما بود، رفتم. به عقب برگشتم و زیر چشمی به آن دو دختر نگاه کردم که درحال خارج شدن از کافی شاپ بودند؛ لحظه ی آخر که می خواستند از در خارج شوند، دخترک به سمتم برگشتم که نگاهم در چشمان رنگ عسل اش گره خورد و امروز برای دومین بار، دلم لرزید...
@-ArSham-
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #15
پارت سیزدهم

بهراد


رضا آستین لباسم را گرفت و مرا به گوشه ای از سالن کشاند و با لبخند شیطانی که روی لب هایش بود، پرسید:

- زود بگو ببینم چیکارت داشتن.

محکم دستم را کشیدم که آستینم را ول کند؛ بدون اینکه جوابش را بدهم، به سمت سینگ ظرفشویی باز گشتم تا کار نیمه کاره ام را تمام کنم. بعد از حدود بیست دقیقه که کارم تمام شد، به سمت کابین رفتنم و بعد از تعویض لباس هایم از کابین خارج شدم، همراه رضا که حاظر و آماده روی یکی از صندلی های سالن نشسته بود، رفتم و با هم به سمت اتاق آقای محسنی راهی شدیم.

بعد از تسویه حساب، گوشی ام را داخل جیب شلوارم گذاشتم و با قدم های بلند از کافی شاپ خارج شدم. از شدت ناراحتی بیکار شدنم، اصلا حواسم به این نبود که نیم ساعت پیش با آن دختر قرار گذاشتم.

دستانم را درون جیب شلوارم گذاشته بودم، سرم پایین بود و با هزاران فکر و خیال، قدم برمی داشتم که صدای بوق ماشینی آمد؛ اولین خواستم اهمیت ندهم و دوباره به راه خود ادامه دهم که با صدای دومین بوق و پشت بند آن، صدای ظریف دختری، سرم را بالا آورده و به سمت راستم نگاهی انداختم که تازه یاد قرارم افتادم.

دستانم را از درون جیبم بیرون آوردم و به سمت سانتافای سفید رنگ کنار خیابان رفتم. شیشه ماشین پایین بود که دختر خطاب به من گفت:

- سوار شو.

در عقب ماشین را بازم کرده و سوار ماشین شدم که دخترک ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. تقریبا نیم ساعتی بود که دخترک بی صدا درحال رانندگی بود؛ آخر سر کلافه نگاهی به او انداختم و با صدای نسبتا عصبی گفتم:

- فکر کنم به اندازه کافی از اونجا دور شدیم، نمی خوایین بگین چه خبره.

دخترک نیم نگاهی از آینه به من انداخت و گفت: یه پنج دقیقه صبر کن، همه چی رو بهت توضیح میدم.

بعد از حدود ده دقیقه، ماشین کنار کوچه خلوتی ایستاد و هر دو کمی به عقب برگشتن. دخترک سرش را پایین انداخته بود و با انگشتان دستش بازی می کرد؛ انگار نمی دانست چگونه موضوع را مطرح کند. کلافه دستی میان موهای بور کوتاهم کشیدم و گفتم:

- خوب، نمی خوایید حرف بزنید! من کارم دارم، دیرم شده و باید زودتر برم.

دخترک نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و جواب داد: تا جایی که می دونم، دیگه کاری ندارید که براش دیر بشه.

از شدت تعجب، جفت ابروهایم بالا پرید و پرسیدم: شما از کجا میدونید؟!

دخترک ادامه داد: دوستتون داشت ماجرا رو پشت گوشی به یکی تعریف می کرد که شنیدیم. حالا می خوام یه پیشنهاد خوب بهتون بدم؛ می خوام یه مدت کوتاهی، پیش خانواده من نقش باز کنید و همه فکر کنند که ما عاشق هم دیگه هستیم.

با شنیدن حرفش، با صدای بلندی داد زدم: چی؟ ببخشید مثل اینکه اشتباه اومدین! من بازیگر نیستم؛ اگه متوجه شده باشین، من یه گارسون ساده ام، می فهمید، فقط یه گارسون ساده!

دستم را به سمت دستگیره ماشین بردم و با باز کردن در، خواستم از ماشین پیاده شوم که با صدای دخترک به سمتش چرخیدم.

- آقا بهراد!

چشمانم را ریز کرده و منتظر شدم تا ادامه حرفش را بزند.

- خواهشا زود قضاوت نکنید. من به خاطر فرار از ازدواج اجباری که پدرم برام تعیین کرده، مجبورم شدم به شما چنین پیشنهادی بدم، چون اون شخصی رو که انتخاب کرده رو اصلا دوست ندارم.

مظلوم نگاهم کرد که دلم برایش سوخت و فقط به خاطر اینکه مخالف ازدواج زوری یک دختر بودم، می خواستم پیشنهادش را قبول کنم که با ادامه حرفش، خون جلوی چشمانم را گرفت.

- عوضش نقشی که قراره بازی کنید، پول خوبی بهتون میدم.

دیگر تحمل این همه توهینش را نداشتم. درست بود که من از خانواده پولداری نبودم و شغل درست حسابی نداشتم ولی آدمی نبودم که برای به دست آوردن پول، هر کاری را انجام دهم.

روبه دخترک با صدای بلندی گفتم: شما منو چی فرض کردین؟ به خاطر پول بیام برای چند نفر نقش بازی کنم! شما اجازه ندارین با این پیشنهادت مزخرفتون، به من و شخصیتم توهین کنید. فکر کردی چون بچه پولداری، هر غلطی که دلت خواست می تونی بکنی؟

دخترک که از حرف های من عصبی به نظر می رسید، خواست حرفی بزند که دوستش میان حرفش پرید و به جای او جواب داد:

- ببخشید آقا بهراد، دختر عموی من قسد جسارت به شما رو نداشت. چرا با دید منفی به این موضوع نگاه می کنید؟ شما با این کارتون زندگی یه دختر رو نجات می دید؛ آخه واقعا شما نمی دونید که کامیار چه شخصیت مزخرفی داره که عمو ازش خبر نداره و دریا رو مجبور به ازدواج با ایشون می کنه.

به نظرم دختر فهمیده ای بود و با دختر عمویش زمین تا آسمان فرق می کرد. دختر عموی دریا، کاغذ و خودکاری از داخل کیفش درآورد و چیزی روی آن یادداشت کرده، به سمت من دراز کرد و ادامه داد:

- این شماره دختر عموم دریاست. لطفا زود تصمیم نگیرید و قضاوت نکنید؛ فکرهاتون رو بکنید و به ما خبر بدید.

با حرف های دختر عموی دریا از ناراحتی چند لحظه پیشم اثری نماند. شماره را از دستش گرفتم و بدون هیچ حرفی، در ماشین را باز کرده و پیاده شدم. دوباره دستانم را درون جیبم قرار داده و با هزار فکر و خیال به سمت مقصدی که نمی دانستم کجاست، قدم برداشتم...
@-ArSham-
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #16
پارت چهاردهم

دریا


با اعصبانیت مشتی به فرمان ماشین کوبیدم و روبه سارا گفتم: دیدی چی گفت پسره بیشعور؟! به من می گه چون فکر کردی پولداری، هر غلطی که دلت خواست می تونی بکنی! شیطونه می گه بزنی... استغفرالله.

همان لحظه گوشی ام زنگ خورد؛ نگاهی به صفحه نمایش اش انداختم و با دیدن اسم پدرم، "هین" بلندی کشیدم و بدون اینکه جواب دهم، ماشین را روشن کرده و با آخرین سرعت به سمت خانه راندم.

***

بعد از پارک کردن ماشینم داخل پارکینگ، همراه سارا به سمت وردی خانه به راه افتادیم. جلوی در ورودی ایستادم و دستم را به سمت دستگیره بردم تا بازش کنم که یک لحظه چهره خشمگین پدرم، جلوی چشمانم شکل گرفت. سارا مشتی به بازویم زد و گفت:

- چته دختر؟ برو تو دیگه از سرما یخ زدم.

نفس عمیقی کشیدم و تردید را کنار گذاشتم، در را باز کرده و وارد خانه شدم. مادرم جلوی تلویزیون نشسته بود؛ سلامی کوتاهی دادم و چشمم را اطراف خانه گرداندم ولی خبری از پدرم نبود. به سمت مادرم برگشتم و پرسیدم:

- مامان! بابا خونه نیست؟

مادرم درحالی که با سوهانی که در دستش بود، ناخون های ظریفش را سوهان می کشید و یک چشمش به تلویزیون بود، جواب داد:

- علیک سلام! بالا توی اتاق کارشه.

خواستم به سمت پله ها قدم بردارم که با صدای مادرم، سرجایم ایستاده و به سمتش برگشتم.

- دریا! باز چیکار کردی که بابا از دستت عصبی شده؟

چشمانم را در حدقه چرخاندم و درحالی که به سمت پله ها می رفتم، جواب دادم: من کاری نکردم.

از پله های مارپیچ خانه بالا رفتم و روبه روی اتاق پدرم ایستادم؛ نگاهی به در مشکی رنگ اتاق پدرم انداختم و چند تقه به در زدم که صدای خشمگین "بفرمایید" پدرم به گوشم رسید. بعد از مکث کوتاهی در را باز کرده و وارد اتاق شدم...
@-ArSham-
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #17
پارت پانوزدهم

دریا


پدرم رو به پنجره ایستاده بود و بیرون را تماشا می کرد که با صدای در، به سمت من برگشت. نگاهی به پدرم انداختم و با من و من گفتم:

- س... سلام بابا، ببخشید یکم دیر شد؛ با من کاری داشتین؟

پدرم نگاهی خشمگینی به من انداخت و به ساعت مچی اش اشاره کرد و گفت: ساعت رو نگاه کردی؟ من بهت گفته بودم تا پنج خونه باشی، الان ساعت شیشه!

سرم را پایین انداخته و شروع به بازی کردن با انگشتان دستم کردم و همزمان جواب دادم: ببخشید، حواسم به ساعت نبود.

پدرم خواست حرفی بزند که گوشی اش زنگ خورد؛ نگاهی به صفحه نمایش گوشی اش انداخت و درحالی که دکمه اتصال را می زد، رو به من با خشم گفت: برو پایین، میام باهات حرف می زنم.

عقب- عقب رفتم و بعد از بستن در اتاق پدرم، به سمت پایین راه افتادم. سارا و مامان، کنار هم نشسته و گرم صحبت بودند که با صدای قدم های من، هردو به حالت سئوالی نگاهم کردند. به سمتشان رفتم و کنار سارا روی مبل های سطنتی کرم- طلای رنگ نشستم که مادرم پرسید:

- چی شد؟

خواستم جوابش را بدهم که با صدای قدم های پدرم که از پله ها پایین می آمد، ساکت شدم. پدرم چند قدم بلند به سمتم برداشت و درست روبه روی من قرار گرفت. از جایم بلند شدم و روبه روی پدرم ایستادم. پدر با اخمی رو به من گفت:

- تا الان کجا بودی؟

نگاهی به سارا انداختم و خواستم جواب پدرم را بدهم که سارا زودتر از من جوابش را داد:

- ببخشید عمو، همه اش تقصیر من بود؛ آخه به دریا اصرار کردم که تو تمییز کردن خونه، کمکم کنه.

پدرن که حالا گره اخم هایش از هم باز شده بود، رو به سارا با لبخندی گفت: اشکال نداره دخترم، کار خوبی کردی.

نفس حبس شده درون سینه ام را بیرون دادم و بعد از نشستن پدرم، من نیز کنار سارا نشستم که پدر بی مقدمه پرسید: درمورد ازدواج با کامیار فکر کردی؟ من چه جوابی بهشون بدم؟

سرم را پایین انداخته و جواب دادم: نه بابا، آخه می دونید... من یکی دیگه رو دوست دارم.

سرم را بالا آوردم تا عکس العمل پدرم را ببینم؛ پدر با خشم به من خیره شده بود. ناچار از ترفند همیشگی ام استفاده کردم و قیافه مظلومی به خود گرفته و ادامه دادم: پدر خواهش می کنم، شما که خودتون عاشق مامان بودین؛ پس حال من رو خوب درک می کنین!

پدرم نگاهی محبت آمیز به مادرم انداخت و درحالی که از روی مبل بلند می شد، جواب داد: فردا شب می خوام کسی رو که عاشقش شدی ببینم.

بدون فکر کردن جواب دادم: حتما بابا، می گم فردا شب بیاد.

سارا نیشگونی از بازویم گرفت که با درد، درحالی که دستم را می مالیدم، نگاهش کردم و با بی تفاوتی، شانه هایم را بالا انداختم.

@-ArSham-
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #18
پارت شانوزدهم

بهراد


چند ساعتی بود که پیاده درحال قدم زدن بودم؛ زمانی به خودم آمدم که درست مقابل کوچه مان ایستاده بودم. خواستم اولین قدم را به سمت کوچه بردارم که از دور جمعیت زیادی را دیدم که جلوی در یک خانه جمع شده بودند. چشمانم را ریز کرده و دوباره نگاه کردم؛ مردم جلوی خانه ما جمع شده بودند!

یک آن دلهره عجیبی به دلم افتاد؛ قدم هایم را تند کرده و به سمت خانه دویدم. هر لحظه که به در خانه نزدیکتر می شدم، شدت دلهره و اضطرایم بیشتر می شد. جلوی خانه مان رسیدم و با دیدن ماشین اورژانس، سریع با دست جمعیت را کنار زدم که به وارد حیاط خانه شدم. با دیدن بهناز که جلوی ورودی خانه، روی پله ها نشسته بود، به سمتش دویدم و گفتم:

- بهناز! چی شده؟ مامان کجاست؟

بهناز سرش را بالا آورد و با چشم های اشکی نگاهم کرد که همان لحظه مادر را روی برانکارد از خانه خارج کردند. با پاهایی که دیر توانی برای ایستادن نداشت، به زور سر پا ایستادم و به سمتشان رفتم. نگاهی به صورت رنگ پریده مادرم انداختم و از دکتر اورژانس پرسیدم:

- مادرم رو کجا می برید؟

دکتر نگاهی به صورت اشکی من انداخت و جواب داد:

- مادرتون سکته قلبی کردن و باید هر چه زود بینارستان برسونیمشون.

بهناز همراه مادرم سوار آمبلانس شد و به سمت بیمارستان رفتند؛ من نیز بعد از قفل کردن درهای خانه، تاکسی گرفته و سریع خود را به بیمارستان رساندم.

***

همراه بهناز جلوی آی سی یو منتظر دکتر بودیم تا از اتاق خارج شود و خبری از حالم مادرم به ما بدهد. به سمت بهناز رفتم که روی صندلی های بیمارستان نشسته و درحال گریه بود. دستانم را دور شانه های نحیفش گره زدم و پرسیدم:

- بهناز! مامان که صبح حالش خوب بود، یکهو چش شد؟

بهناز درحالی که بینی اش را بالا می کشید، با فین- فین جواب داد: نمی دونم، یه آقای زنگ زد گفت با مامان کار داره، منم گوشی رو بهش دادم که نمی دونم اون مرده پشت خط بهش چی گفت که مامان یکهو افتاد و بعدش که خودت می دونی.

سری تکان دادم و به فکر فرو رفتم که همان لحظه دکتر از اتاق بیرون آمد؛ من و بهناز هر دو از روی صندلی بلند شدیم، به سمت دکتر رفتیم و بدون معطلی پرسیدم:

- آقای دکتر مادرم حالش چطوره؟

دکتر کمی عینکش را روی صورتش جابه جا کرد و جواب داد: مادرتون سکته قلبی کردن و هرچه زودتر باید عمل بشن؛ صد میلیون به حساب بیمارستان واریز کنید تا کارهای مربوطه رو انجام بدیم.

با بهت به دکتر که درحال دور شدن از ما بود، نگاهم کردم. بهناز نزدیکم شد و گفت: داداش، حالا چیکار کنیم؟ صد میلیون رو از کجا بیاریم؟

کلافه دستی به موهایم کشیدم و شروع به راه رفتن در راهرو بیمارستان کردم و دنبال راه چاره ای گشتم ولی هرچقدر فکر می کردم به نتیجه نمی رسیدم؛ من، بهناز و مادرم، به جز یکدیگر کسی را نداشتیم؛ مادرم تک فرزند بود و پدرم؟ پدری که هیچ نام و نشانی از اون نداشتیم!

به دیوار پشت سرم تکیه دادم و دست هایم را درون جیب هایم قرار دادم که دستم کاغذی را درون جیب کاپشنم لمس کرد؛ کاغذ را از داخل جیبم بیرون آورده و به نام و شماره ای که روی آن نوشته شده بود نگاه کردم. با دیدن نام دریا، دستم را مشت کردم؛ هیچ دلم نمی خواست با آن دخترک گستاخ تماس بگیرم ولی چاره ای نداشتم و برای نجات جان مادرم، مجبور به قبول پیشنهادش بودم.

گوشی ام را از داخل جیبیم بیرون آورده و شماره اش را گرفتم و منتظر شدم. یک بوق، دو بوق، سه بوق، می خواستم تماس را قط کنم که جواب داد:

- الو! بفرمایید.

لب هایم را به هم فشار دارم و بدون معطلی جواب دادم: سلام دریا خانوم، بهراد هستم.

با لحن سردی جواب داد: روی پیشنهادم فکر کردید؟

مشت آرامی به دیوار مقابلم کوبیدم و گفتم: بله قبول می کنم؛ فقط یه شرط دارم.

و بلافاصله ادامه دادم: شرط اینکه صد میلیون از مبلغ رو تا فردا می خوام.

دخترک با لحن تندی جواب داد: باشه، فردا صبح ساعت نه، بیایین کافه... درموردش حرف بزنیم.

باشه کوتاهی گفتم و بعد از قط کردن تماس، به سمت بهناز رفتم.

@-ArSham-
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #19
پارت هفدهم

بهراد


روی صندلی های راهرو بیمارستان، کنار بهناز نشستم. سرم را میان دستمانم گرفتم؛ بهناز بلند شده به سمت پنجره ی شیشه ای بزرگ آی سی یو رفت. دستانم را حایل صندلی ها قرار دادم و از جایم بلند شدم، من نیز کنار بهناز جای گرفتم. نگاهی به مادرم که بدون حرکت روی تخت بیمارستان خوابیده بود، انداختم؛ بهناز دستانش را روی شیشه قرار داده بود و بیصدا اشک می ریخت. با احساس حضور من در کنارش، به سمتم برگشت و پرسید:

- چی شد داداش؟

آهی بلندی از ته دل کشیدم و جواب دادم: اگه خدا بخواد، فردار پول عمل مامان جوره.

بهناز با لبخندی اشک هایش را پاک کرد و کامل به سمتم برگشت و با خوشحالی پرسید:

- جدی؟ آخه از کجا؟

سرم را پایین انداختم و درحالی که با نوک کفش هایم روی سرامیک های سفید بیمارستان، ضرب گرفته بودم، جواب دادم:

- به وقتش بهت توضیح میدم، الان تنها چیزی که مهمه، حال مامانه که زودتر خوب بشه.

بهناز سرش را تکان داد و دوباره به سمت پنجره ی شیشه ای آی سی یو برگشت.

***

تمام شب را در بیمارستان گذراندیم؛ بهناز روی صندلی های بیمارستان خوابش برده بود و من تمام شب، در راهرو بیمارستان قوم زدم. کاپشنم را درآورده و روی بهناز کشیدم که چشمانش را باز کرد و با دیدن من، صاف سرجایش نشست و گفت:

- تمام شب رو بیدار بودی؟

سرم را به معنی "آره" تکان دادم و نگاهی به ساعت مچی ام انداختم؛ ساعت هشت بود و باید هرچه زودتر به کافه ای می رفتم که دیشب با دریا قرار گذاشته بودم. نگاهی به بهناز انداختم و گفتم:

- من باید جایی برم، اگه می خوای، بیا سر راهم تو رو هم برسونه خونه تا یکم استراحت کنی؛ بعد از تموم شدن کارم، میام دنبالت و باهم بیمارستان برمی گردیم.

بهناز دستی به چشمان قرمز شده اش کشید و جواب داد: نه، من اینجا هستم؛ تو برو کارت رو انجام بده.

از روی صندلی بلند شدم و اول به سمت بوفه بیمارستان رفتم؛ کیک و آبمیوه ای برای بهناز خریدم از دیروز چیزی نخورده بود. دوباره پیش بهناز برگشتم، آب میوه و کیک را روی صندلی ها گذاشتم و گفتم:

- اینا رو بخور تا ضعف نکنی؛ اگه چیزی لازم داشتی بهم زنگ بزن، زود برمی گردم.

بهناز باشه ای گفت و بعد از خداحافظی از بیمارستان خارج شدم و به سمت محل قرار راه افتادم.

@-ArSham-
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

نینا

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
270
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
آخرین بازدید
موضوعات
5
نوشته‌ها
128
راه‌حل‌ها
1
پسندها
463
امتیازها
123

  • #20
پارت هیجدهم

دریا


سارا را دیشب به خانه شان بازگشت و من دوباره در این خانه ی درندشت که صاحبانش باهم غریبه ای بیش نبودند، تنها ماندم؛ برای همین، بدون آنکه سر میز شام حاظر شوم، سر دردم را بهانه کرده و به اطاقم پناه بردم.

لباس هایم را با لباس راحتی عوض کردم و به زیر لحافم خزیدم. با فکر کردن به فردا و اینکه قرار بود، دوباره صاحب آن چشمان آبی که حالا فهمیده بودم اسمش بهراد است را ببینم، به خواب عمیقی فرو رفتم.

صبح زود با انرژی مضاعفی از خواب بیدار شدم. دوباره همان خواب را دیده بودم؛ همان دشت سرسبز و همان پسر چشم آبی ولی اینبار با این تفاوت که حالا می دانستم آن پسری که در خواب دیده بودم، بهراد است...

پر انرژی به سمت حمام رفتم و شیر آب گرم را باز کردم تا وان پر شود، سپس مسواکم را برداشتم و شروع به مسواک زدن دندان هایم کردم. بعد از تمام شدن کارم، داخل وان رفتم و چشمانم را روی هم گذاشتم؛ با گرمای مطبوع آب، تمام خستگی ها و تنش های این دو روز از تنم دور شد.

بعد نیم ساعت از وان دل کندم و بعد از گرفتن دوش کوتاهی، حوله بنفشم را پوشیده و از حمام خارج شدم. جلوی آینه ایستادم و آرایش مختصری روی صورتم انجام دادم. اهل آرایش زیاد نبودم، برای همین به زون ریمل و رژلب صورتی رنگی اکتفا کردم. موهایم را با سشوار خشک کرده و بالای سرم به حالت دم اسبی بستم.

هوا زیادی سرد بود، برای همین پالتو بلند قهوه ای رنگی از میان پالتوهایم انتخاب کردم و همراه شلوار جین زغالی و شالی زغالی رنگ پوشیدم. بوت های قهوه ای رنگم را به همراه، کیف همان رنگ برداشتم و بعد از اینکه سوئیچ و گوشی ام را از روی میز عسلی، برداشتم، از اتاقم خارج شدم.

آرام- آرام از پله ها پایین می رفتم که با صدای پدرم، سرجایم ایستادم و به عقب بازگشتم.

- دریا باز داری کجا میری؟

دستم را به نرده های پله ها گرفتم و جواب دادم:

- یه کاری دارم، میرم انجام میدم و شرکت میام.

پدرم درحالی که از پله ها پایین می آمد و از کنارم رد می شد، گفت: زود بیا شرکت که جلسه داریم.

باشه ای گفتم و با قدم های تند از در خانه خارج شدم.

@-ArSham-
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
49
پاسخ‌ها
24
بازدیدها
354

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین