مقدمه:
تا به حال به این فکر کردهاید که ممکن است
زندگی شما واقعی نباشد
و فقط یک توهم
یا یک خواب باشد؟
من هم فکر نمیکردم،
امّا بود!
***
نفس نفس میزدم و بدون لحظهای وقفه میدویدم. حین دویدن، هر از گاهی برمیگشتم و به پشت سرم نگاهی کوتاه میانداختم؛ تا از فاصلهاش با جسم خستهام مطمئن شوم.
چه موجودی بود؟ امکان داشت انسان باشد؟ اگر انسان بود؛ بعد از این همه دویدن، نباید همچون من خسته میشد؟
چشمهای سراسر سفید و بدن غولپیکر مانندش نیز منکر انسان بودنش میشد.
حتی فکر به ظاهر آن موجود باعث میشد که اشکها راه خودشان را روی گونههایم باز کنند.
حین فرار از آن موجود ناشناخته دستی من را پشت یک درخت عظیم کشید. دهانم را برای زدن جیغی جانانه باز کردم که دستش روی دهانم نشست.
- ساکت باش، خواهش میکنم.
از صدای بماش میشد پی برد که یک مرد است. کلاه کاپشن چرم روی سرش و تاریکی هوا مجال دیدن چهرهاش را نمیداد.
با بغض و وحشت، دستی به چشمان اشکیام کشیدم؛ نفسزنان سرم را به معنای «باشه» تکان دادم که آرام دستش را برداشت.
دستش را که برداشت، سعی کردم نفسهای لرزانم را کنترل کنم. بعد از مدت کوتاهی آرامشم را به دست آوردم و نفسی عمیق کشیدم. سرم را بالا آوردم و پرسیدم:
- تو کی... .
دستش را به علامت سکوت جلوی لبش قرار داد و گفت:
- آرومتر صحبت کن! الان وقت ندارم توضیح بدم که کی هستم. الان فقط میتونم نجاتت بدم.
زیر لب «خیلی خب»ای زمزمه کردم که انگشت سبابهاش را سمت آن موجود عجیب گرفت و گفت:
- میرم حساب اون رو برسم. هر اتفاقی افتاد، از جات تکون نخور.
دیوانه بود؟! اگر میمرد هم نباید از اینجا تکان میخوردم، یا از اینجا دور میشدم؟ تا آخر عمرم اینجا میایستادم؟ نمیشود که، میشود؟ قرار نیست هر حرفی که گفت را بپذیرم.
با صدای جیغی رعبآور از جا پریدم و متوجه نبودن مرد غریبه شدم. نامحسوس سرم را از پشت تنهی درخت کمی آن طرفتر بردم و دیدم که با یک شمشیر بالای سر جسمی ایستاده.
نفس راحتی کشیدم و آرام به سمتش رفتم. به خاکسترهای روی زمین خیره شدم و بهت زده لب زدم:
- این دیگه چی بود؟!
- شکارچی.
- چی؟!
- خیلی برات نامفهومه؟
اخمی روی صورتم نشاندم که با لحنی دستوری گفت:
- دنبالم بیا.
- چرا باید بهت اعتماد کنم؟
- چون که همین الان جونت رو نجات دادم؛ میخوای اعتماد کن، نمیخوای هم نکن.
- امّا من نمیتونم بهت اعتماد کنم.
شانهای بالا انداخت وبه راه افتاد. اگر همراهش نمیرفتم بیشک تا صبح دوام نمیآوردم، پس دنبالش به راه افتادم. از بین درختهای بزرگ و بلند رد میشدیم.
پس از چند دقیقه راه رفتن به یک درخت که از خیلی، خیلی بیشتر بزرگ بود، نزدیک شدیم.
روی زانو خم شد، کمی به درخت نگاه و سرش را کج کرد. با دیدن حرکاتش، اضطرابی که از محیط تاریک و وحشتناک جنگل میگرفتم را از یاد بردم! درحالی که سعی میکردم خندهام را کنترل کنم گفتم:
- چه کار میکنی؟!
بیتوجه به حرف من دستش را به تنه درخت نزدیک کرد و چند ضربه ریتمیک و کنترل شده وارد کرد.
با تعجب به در کوچکی که روی درخت پدیدار شده بود نگاه میکردم.
- باید وارد این در بشیم.
با تعجب خیره به او که این حرف را زده بودم گفتم:
- نکنه تو دیوونهای؟!
بیتوجه به حرف من، شروع کرد به توضیح دادن:
- یکی از برگهای درخت رو روی این در میذاری، دستت رو روش نگه میداری و چشمهات رو میبندی.
حرفش جدی بود؟!
- یالا دیگه! نکنه میترسی؟
آب دهانم را با سر و صدا قورت دادم و گفتههایش را اجرا کردم.
- خب حالا میتونی چشمهات رو باز کنی.
باز شدن چشمانم همانا و درشت شدنشان همان!