. . .

در دست اقدام رمان مهر و سَها| Nava

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. فانتزی
نام رمان: هور و ماه
نویسنده: Nava
ژانر: تخیلی، عاشقانه، فانتزی
ناظر: @CANDY
خلاصه:
فرزند مهر، زاده شد.
قمر پدیدار گشت و وجود مهر لبالب حسد شد؛ نیست شد!
ربودن یک ستاره؟ اشتباه بود.
شاید اگر این پیشامد، رخ نمی‌داد...
مهر زاده نیز به خواب نمی‌رفت.
مقدمه:
تا به حال به این فکر کرده‌اید که ممکن است
زندگی شما واقعی نباشد
و فقط یک توهم
یا یک خواب باشد؟
من هم فکر نمی‌کردم،
اما بود!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
875
پسندها
7,361
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

IVI

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3609
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
347
امتیازها
118

  • #3
مقدمه:
تا به حال به این فکر کرده‌اید که ممکن است
زندگی شما واقعی نباشد
و فقط یک توهم
یا یک خواب باشد؟
من هم فکر نمی‌کردم،
امّا بود!

***

نفس نفس می‌زدم و بدون لحظه‌ای وقفه می‌دویدم. حین دویدن، هر از گاهی برمی‌گشتم و به پشت سرم نگاهی کوتاه می‌انداختم؛ تا از فاصله‌اش با جسم خسته‌ام مطمئن شوم.
چه موجودی بود؟ امکان داشت انسان باشد؟ اگر انسان بود؛ بعد از این همه دویدن، نباید هم‌چون من خسته می‌شد؟
چشم‌های سراسر سفید و بدن غول‌پیکر مانندش نیز منکر انسان بودنش می‌شد.
حتی فکر به ظاهر آن موجود باعث می‌شد که اشک‌ها راه خودشان را روی گونه‌هایم باز کنند.
حین فرار از آن موجود ناشناخته دستی من را پشت یک درخت عظیم کشید. دهانم را برای زدن جیغی جانانه باز کردم که دستش روی دهانم نشست.
- ساکت باش، خواهش می‌کنم.
از صدای بم‌اش می‌شد پی برد که یک مرد است. کلاه کاپشن چرم روی سرش و تاریکی هوا مجال دیدن چهره‌اش را نمی‌داد.
با بغض و وحشت، دستی به چشمان اشکی‌ام کشیدم؛ نفس‌زنان سرم را به معنای «باشه» تکان دادم که آرام دستش را برداشت.
دستش را که برداشت، سعی کردم نفس‌های لرزانم را کنترل کنم. بعد از مدت کوتاهی آرامشم را به دست آوردم و نفسی عمیق کشیدم. سرم را بالا آوردم و پرسیدم:
- تو کی... .‌
دستش را به علامت سکوت جلوی لبش قرار داد و گفت:
‌- آروم‌تر صحبت کن! الان وقت ندارم توضیح بدم که کی هستم. الان فقط می‌تونم نجاتت بدم.
زیر لب «خیلی خب»ای زمزمه کردم که انگشت سبابه‌اش را سمت آن موجود عجیب گرفت و گفت:
‌- میرم حساب اون رو برسم. هر اتفاقی افتاد، از جات تکون نخور.
دیوانه بود؟! اگر می‌مرد هم نباید از این‌جا تکان می‌خوردم، یا از این‌جا دور می‌شدم؟ تا آخر عمرم این‌جا می‌ایستادم؟ نمی‌شود که، می‌شود؟ قرار نیست هر حرفی که گفت را بپذیرم.
با صدای جیغی رعب‌آور از جا پریدم و متوجه نبودن مرد غریبه شدم. نامحسوس سرم را از پشت تنه‌ی درخت کمی آن طرف‌تر بردم و دیدم که با یک شمشیر بالای سر جسمی ایستاده.
نفس راحتی کشیدم و آرام به سمتش رفتم. به خاکسترهای روی زمین خیره شدم و بهت زده لب زدم:
‌- این دیگه چی بود؟!
‌- شکارچی.
‌- چی؟!‌
‌- خیلی برات نامفهومه؟
اخمی روی صورتم نشاندم که با لحنی دستوری گفت:
- دنبالم بیا.‌
‌- چرا باید بهت اعتماد کنم؟‌
‌- چون که همین الان جونت رو نجات دادم؛ می‌خوای اعتماد کن، نمی‌خوای هم نکن.
‌- امّا من نمی‌تونم بهت اعتماد کنم.
شانه‌ای بالا انداخت وبه راه افتاد. اگر همراهش نمی‌رفتم بی‌شک تا صبح دوام نمی‌آوردم، پس دنبالش به راه افتادم. از بین درخت‌های بزرگ و بلند رد می‌شدیم.
پس از چند دقیقه راه رفتن به یک درخت که از خیلی، خیلی بیشتر بزرگ بود، نزدیک شدیم.
روی زانو خم شد، کمی به درخت نگاه و سرش را کج کرد. با دیدن حرکاتش، اضطرابی که از محیط تاریک و وحشتناک جنگل می‌گرفتم را از یاد بردم! درحالی که سعی می‌کردم خنده‌ام را کنترل کنم گفتم:
- چه کار می‌کنی؟!
بی‌توجه به حرف من دستش را به تنه درخت نزدیک کرد و چند ضربه ریتمیک و کنترل شده وارد کرد.
با تعجب به در کوچکی که روی درخت پدیدار شده بود نگاه می‌کردم.
- باید وارد این در بشیم.
با تعجب خیره به او که این حرف را زده بودم گفتم:
- نکنه تو دیوونه‌ای؟!
بی‌توجه به حرف من، شروع کرد به توضیح دادن:
- یکی از برگ‌های درخت رو روی این در می‌ذاری، دستت رو روش نگه می‌داری و چشم‌هات رو می‌بندی.
حرفش جدی بود؟!
- یالا دیگه! نکنه می‌ترسی؟
آب دهانم را با سر و صدا قورت دادم و گفته‌هایش را اجرا کردم.
- خب حالا می‌تونی چشم‌هات رو باز کنی.
باز شدن چشمانم همانا و درشت شدنشان همان!
 
آخرین ویرایش:

IVI

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3609
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
347
امتیازها
118

  • #4
همان‌جای قبل بودیم، امّا با تفاوت‌هایی بسیار!
شبیه به یک دهکده بود، دهکده‌ای پر از کلبه‌های چوبی و سنگی؛ زیبا بود امّا حتی پرنده هم پر نمی‌زد.
با تعجب به آن مرد که بی‌خیال سرش را پایین انداخته و مشخص نبود به کجا می‌رود نگاه کردم. اخم‌هایم را در هم کشیدم و با قدم‌هایی محکم و سریع به سمتش رفتم و چند ضربه به شانه‌اش زدم.
ایستاد؛ اما برنگشت.
با عصبانیت شروع به صحبت کردم:
- میشه الان توضیح بدی دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟ باید بدونم کجا هستم یا نه؟ باید بدونم قراره کجا بریم یا نه؟ باید تو رو بشناسم یا نه؟ چرا جواب سوال‌های من رو نمیدی؟
نفس عمیقی کشیده و با صدای بلندتری ادامه دادم:
- هان؟ چرا جواب نمیدی؟‌
‌- فعلاً چیزی نپرس، زمانش که برسه به جواب سوال‌هات میرسی.
برای اعتراض لب گشودم که دستش را به علامت سکوت بالا گرفت و گفت:
- من الان فقط به یک سوال می‌تونم جواب بدم.
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
- اون هم اینه که داریم به یک جای امن می‌ریم.‌
‌- امّا باید اول تو رو بشناسم.‌
‌- دنبالم بیا و چند دقیقه زبون به دهن بگیر. این‌جا امن نیست.
- نمی‌تونم! تو چرا متوجه نیستی؟!
- اگه نمی‌تونی صبر کنی خب به درک، هر جا دوست داری می‌تونی بری.
با تردید به چهره‌اش نگاه کردم که با دیدن پوزخندش، اخم پررنگی روی صورتم نقش بست.
رو از او برگرداندم و آرام به سمت درخت‌ها قدم برداشتم.
به جز صدای قدم‌های خودم، صدای قدم‌های او که دور می‌شد نیز به گوش می‌رسید. شب بود و تاریک، معده‌ام درد می‌کرد و گرسنه بودم. حدود نیم ساعت، سرگردان و بی‌هدف قدم برمی‌داشتم.
دیگر خبری از کلبه‌ها نبود، درخت بود و درخت!
خسته و ناامید کنار یک درخت نشسته و سرم را روی زانوهایم گذاشتم.
پدر و مادر در چه حالی بودند؟ حتماً نگران شدند! چرا همراه آن مرد نرفتم؟! صدای زوزه‌ی گرگ‌ها بین سکوت جنگل بر ترسم می‌افزود و بغض گلویم را می‌فشرد. امکان نداشت تا صبح دوام بیاورم، حتماً تا صبح به دست گرگ‌ها یا شکارچی‌ها از بین می‌رفتم.
در افکارم دست و پا می‌زدم که خمیازه‌ام برای لحظه‌ای افکارم را کنار زد.
احساس خستگی شدید بر من غلبه کرد؛ پس چشمانم را بستم و دگر متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد!...
 
آخرین ویرایش:

IVI

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3609
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
347
امتیازها
118

  • #5
آرام چشمانم را گشودم. معده‌ام درد می‌کرد.
کمی به این‌طرف و آن‌طرف نگاه کردم.
این‌جا کجا بود؟!
روی یک تخت دراز کشیده بودم. پتو را کنار زدم و بلند شدم. با تعجب به اتاق نگاه کردم.
یک کمد چوبی قدیمی، میز چوبی قهوه‌ای و تخت یک نفره‌ای به همان رنگ که تا چند دقیقه‌ی پیش، روی آن خوابیده بودم و دری که اطلاع نداشتم قرار است به کجا ختم بشود!
به سمت در قدم برمی‌داشتم که با هر قدم، صدای جیر‌جیر کردن پارکت‌های قهوه‌ای رنگ به گوش می‌رسید.
در را باز کردم و نگاهی به بیرون اتاق انداختم. سمت راست یک آشپزخونه نقلی و زیبا بود. سمت چپ یک پذیرایی نسبتا بزرگ که شامل مبل‌های چرم قدیمی خردلی، یک شومینه و یک صندلی ساده چوبی جلوی شومینه بود.
کنار در اتاق خواب، در دیگری توجه من را جلب کرد که باعث شد به سمت‌اش قدم برداشته و واردش بشوم.
یک انباری بود! یک سری خرت و پرت فضای آن‌جا را اشغال کرده بود. روی دیوارش یک کتابخانه‌ی کوچک جا خوش کرده بود. حداقل این کتابخانه جزو آن خرت و پرت‌ها محسوب نمی‌شد. کتاب‌های جالبی داشت. کتاب‌های افسانه‌ای و تخیلی قفسه را پر کرده بودن. مشغول دید زدن کتاب‌ها بودم، ولی با صدایی که از بیرون انباری آمد، از کتاب‌ها چشم گرفتم.
از انباری خارج شدم و درش را بستم.
برگرداندن سرم باعث شد با مردی رو‌به‌رو بشوم که من را به این‌ جنگل نفرت‌انگیز آورده بود!
با چشم های سبز و درشتش نگاهی به من انداخت، بعد شونه‌ای بالا انداخت و به سمت اتاق رفت!
یعنی این کلبه خانه‌ی او بود؟
من چگونه به این‌جا آمدم؟!
همان‌طور آن‌جا خشک شده بودم که صدای به هم کوبیده شدن در کمد داخل اتاق، من را به خود آورد.
داخل اتاق که رفتم، شلوار جین طوسی، یقه اسکی طوسی و پالتوی مشکی‌اش جایش را به یک تیشترت سبز تیره و شلواری به همان رنگ داده بود. متوجه نگاهم شد و به سمتم برگشت.
با تردید پرسیدم:
- من چطور اومدم این‌جا؟!
پوزخندی زد، لب‌های قلوه‌ای‌اش را با زبان تر کرد و جواب داد:
- خواب بودی و داشتی از سرما جون می‌دادی، من هم حس انسان دوستیم گل کرد که بهت پناه دادم.
هاج و واج نگاهش می‌کردم که با قدم‌هایی محکم از کنارم عبور کرد.
هم‌زمان با رد شدنش سر من هم به سمتش چرخید. به سمت صندلی جلوی شومینه رفت و روی آن نشست.
با پررویی تمام خیره به من نگاه می‌کرد. سردرگم به سمت مبلی که فاصله چندانی با صندلی‌اش نداشت رفتم و رویش نشستم. معذب از نگاه خیره‌اش می‌خواستم حرفی بزنم که صدایش به گوشم رسید:
- می‌دونم سوالات زیادی داری؛ اینم می‌دونم اونقدر سمج هستی که تا وقتی بهت نگم اینجا چه خبره ول کن نیستی... .
‌- خب؟
- ولی الان وقتش نیست، به وقتش برات همه چیز رو تعریف می‌کنم.
نیشخندی زدم و با لحن مسخره‌ای گفتم:
‌- خب میشه بپرسم کی وقتش می‌رسه؟
دستی به ته ریش نسبتاً کوتاهش کشید، با تاسف سری تکان داد و گفت:
‌- نه!
 
آخرین ویرایش:

IVI

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3609
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
347
امتیازها
118

  • #6
پوفی کشیدم و گفتم:
- حداقل جواب یکی از سوال‌هام رو همین الان بده.
سوالی به من نگاه کرد که بعد مکث کوتاهی پرسیدم:
- این‌جا کجاست؟
با لحن مسخره‌ای پاسخ داد:
- کلبه‌ای در جنگل، جنگلی در زمین... .
بهت‌زده به او نگاه می‌کردم که ابرویی بالا انداخت و گفت:
- یعنی وجود یک دهکده توی جنگل و روی زمین این‌قدر عجیبه؟
سری تکون دادم و آهسته گفتم:
‌‌- نه! ولی آخه اون موجود که زمینی نبود، بود؟!
سری به نشانه‌ی نه تکان داد که گفتم:
- پس روی زمین چیکار می‌کرد؟
- خب روی زمین موجوداتی جز انسان‌ها هم زندگی می‌کنن. من هم زمینی نیستم، درست مثل اون موجود.
با حیرت گفتم:
‌- پس تو چی هستی؟!
مهلت پاسخ به او ندادم و سوال بعدی را پرسیدم:
- شما به یه سیاره دیگه تعلق دارید و یه جور آدم فضایی به حساب میاین، اما چرا این‌جا هستین؟
‌- کافیه فعلاً، قرار بود یکی از سوال‌هات رو الآن جواب بدم. یادت که نرفته؟
نفس عمیقی کشیدم و سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم.
دل می‌گفت می‌توانم به او اعتماد کنم، اما عقل ساز مخالف می‌زد.
چند ثانیه در سکوت سپری شد که پیش‌قدم شدم و سکوت را شکستم:
‌- هی آدم فضایی... .
‌- ساموئل.
با تعجب گفتم:
‌- چی؟!
‌- می‌تونی ساموئل صدام کنی.
ابرویی بالا انداختم و ادامه دادم:
‌- خب تو این کلبه‌ای در جنگل، چیزی برای خوردن گیر میاد؟ من گرسنه‌ام.
سری تکان داد و به سمت همان آشپزخانه‌ی نقلی و زیبا رفت که دنبالش راه افتادم. از یخچال خبری نبود! وسط آشپزخانه ایستاد. دریچه‌ای که وسط آشپزخانه بود را باز کرد. دو ظرف مستطیلی فلزی از دریچه بیرون آورد و به سمت من گرفت.
ظرف‌ها را از دستش گرفتم که دریچه را بست.
پشت کانتر، سه صندلی کوچک چوبی بود، روی اولین صندلی نشستم، ظرف‌ها را روی کانتر گذاشتم و در یکی از آنها را باز کردم. چند شیرینی کوچک درون ظرف بود که بوی فوق‌العاده‌ای داشت!
با ولع شروع به خوردن شیرینی‌ها کردم. بیشتر از حد انتظار خوشمزه بودن.
 
آخرین ویرایش:

IVI

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3609
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
347
امتیازها
118

  • #7
آخرین شیرینی ظرف اول را می‌جویدم که خیلی آروم و نامحسوس سرم را برگرداندم، زیر چشمی نگاهی به ساموئل انداختم که متوجه نگاه خندانش شدم.
به محض چشم در چشم شدنمان لبخندش پهن‌تر شد.
سرم را کامل برگرداندم سمتش، ابرویی بالا انداختم و سوالی نگاهش کردم.
با حفظ لبخندش گفت:
- سیر شدی؟
شیرینی را بلعیدم، از روی صندلی پشت کانتر بلند شدم و روبه‌روی او ایستادم. «آره»ای زیرلب گفتم و بابت شیرینی‌ها تشکر کردم. بعد از مکثی نسبتاً طولانی‌ای با تردید گفتم:
- احیاناً این‌جا این‌قدری امن هست که بتونم بزنم بیرون از کلبه؟
ابرویی به معنای «نه» بالا انداخت که چشم‌هایم را ریز کردم و طلبکارانه گفتم:
- هی هی! اما تو خودت گفتی این‌جا امنه!
سری تکان داد و گفت:
- آره این‌جا امنه اما نه خارج از این‌جا، البته اگه یکم صبر کنی یه نفر رو میارم که مراقبت باشه. بعدش می‌تونی بیرون هم بری.
گیج نگاهش کردم که از کنارم رد شد و به سمت اتاق حرکت کرد.
یعنی چه؟! من باید به خانه برمی‌گشتم!
وسط آشپزخانه ایستاده بودم که از اتاق خارج شد و به سمت در خانه رفت. خواستم بپرسم به کجا می‌رود که صدای بسته شدن در، درون گوشم پیچید.
کلافه سری تکان دادم و به انباری رفتم.
یکی از کتاب‌ها را برداشتم و بعد خارج شدن از اتاق، به سمت صندلی جلوی شومینه رفتم. کتاب جالبی بود و روایتگر زندگی یک شاهزاده!
تا نصفه‌ی کتاب را خوانده بودم و نمی‌دانستم دقیقاً در کدام قسمت از روز قرار دارم.
کتاب را بستم، به انباری رفتم و آن را سر جایش قرار دادم.
با خارج شدن از انباری به امید پیدا کردن ساعت، دیوار ها را بررسی می‌کردم، اما خبری از ساعت نبود. روبه‌روی شومینه ایستادم، پایین لباس بافت طوسی رنگم را کمی بالا زدم و دستم را به سمت جیب شلوار جینم بردم که با لمس کردن موبایل، لبخندی روی لب‌هایم نشست.
موبایل را از جیبم خارج کردم و صفحه‌‌اش را روشن کردم. ساعت دو ظهر بود و سیم‌کارت آنتن نداشت!
با حرص چنگی به موهایم زدم و لعنتی نثار این جنگل لعنتی کردم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنم را آزاد کنم بلکه راه حلی پیدا کنم؛ اما نمی‌شد که نمی‌شد!
در حال کلنجار رفتن با خود بودم که صدای باز شدن در به گوش رسید.
به سرعت به عقب برگشتم که در را باز دیدم، اما کسی آن‌جا نبود!
به سمت در رفتم. به بیرون نگاهی انداختم، اما باز هم چشم‌هایم کسی را ندید!
نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم و در را بستم.
یک قدم به عقب برداشتم، با یک جسم برخورد کردم که باعث شد جیغ بلندی بکشم و با وحشت به عقب برگردم.
ساموئل بود با یک دختر و یک پسر!
هر سه با چهره‌ای خندان نگاهم می‌کردند.
آب دهانم را فرو فرستادم، ابروهایم را در هم کشیدم و بدون توجه به سنگینی نگاه دختر و پسر، طلبکارانه به ساموئل نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش:

IVI

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3609
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
347
امتیازها
118

  • #8
ابرویی بالا انداخت و همان‌طور در چشمانم زل زد.
چشم از او گرفتم و نگاهم را روی لب‌های قرمز دختر که برای جلوگیری از خنده، محکم به هم فشرده می‌شدند نشاندم. حتی چشم‌های خاکستری‌اش نیز، آشکارا خندان بود. طره‌ای از موهای مشکی رنگش را پشت گوش فرستاد که نگاهم سمت پسر کشیده شد.
دست بین موهای خرمایی‌اش کشید و مرتبشان کرد، با چشم‌های مشکی رنگش در چشمانم زل زده بود و لبخندی دوستانه روی لب‌های گوشتی‌اش خودنمایی می‌کرد. خالی کوچک سمت راست صورتش بود که تقریبا فاصله‌ی کمی با لبش داشت.
رو به ساموئل کردم، ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
- معرفی نمی‌کنی؟
سری تکان داد، دستش را سمت دختر گرفت و رو به من گفت:
- خب، این... .
دختر در حرفش پرید و گفت:
- تارا هستم.
و دستش را به سمت من گرفت که آرام دستش را فشردم و با لبخند گفتم:
- من هم لیا هستم، از آشنایی باهات خوش‌وقتم.
سری تکان داد که پسر قدمی جلو گذاشت و رو‌ به من گفت:
- آرون هستم.
دستش که به سمتم گرفته شده بود را فشردم و با همان لبخند سری تکان دادم.
به سمت مبل‌ها رفتیم و نشستیم.
- خب... ساموئل ما رو برای حفاظت از تو به اینجا آورده، لازمه یه چیزهایی رو بدونی.
به آرون که رو‌به‌روی من نشسته و این حرف را زده بود، نگاه کردم.
خواستم دهن باز کنم که ساموئل دستش را به علامت سکوت بالا گرفت و گفت:
- این‌جا، خیلی‌ها هستن که در حال حاضر می‌تونن به تو آسیب بزنن. سعی کن خیلی بیرون از کلبه نری؛ اگه هم خواستی بری حتما باید آرون و تارا همراهیت کنن.
اخمی کردم و با عصبانیت غریدم:
- یعنی چی، مگه اسیر آوردین؟! ضمناً تا کی من باید این‌جا بمونم؟ فقط بهم بگید از کجا باید برگردم به خونم، خودم میرم!
ساموئل چیزی زیر لب زمزمه کرد که نتونستم بفهمم.
- چرا جوابمو نمیدی؟
باز هم سکوت کرده بود.
با حرص از جا بلند شدم و خواستم دوباره اعتراض کنم، اما ساموئل با شتاب بلند شد و به سمتم آمد.
با ترس قدمی به عقب برداشتم که به من رسید، مچ دستم را محکم گرفت و با چشم‌هایی بر افروخته زمزمه کرد:
- با مرگ.
با حرفی که زد، بهت زده نگاهش کردم؛ دهانم چون ماهی برای سخن گفتن باز می‌شد اما دریغ از صدایی که راه خروج را بیابد. با فریاد بلندی که زد، روح از تنم رفت و بدون ذره‌ای حرکت مات ماندم:
- با مرگ می‌تونی برگردی خونت. فهمیدی؟ با مرگ.
نفسی گرفت و با صدایی که از خشم دورگه شده بود غرید:
- نمی‌تونی برگردی، بفهم! اگه راه برگشتی برات وجود داشت؛ حتی نمی‌ذاشتم بفهمی ما و این‌جا وجود داریم.
با هر کلمه که از دهانش خارج می‌شد، تصویرش جلوی چشمانم تارتر می‌شد. سر خوردن قطره اشکی را از چشمانم تا امتداد چانه‌ام حس کردم.
با بغض و همان چشم‌های خیس، دیدم که مچ دستم را ول کرد، چنگی به موهایش زد و از کلبه خارج شد.
 
آخرین ویرایش:

IVI

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3609
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
347
امتیازها
118

  • #9
از کلبه که خارج شد، تارا با سرعت به سمت من آمد و آرون نیز به دنبال ساموئل رفت.
تارا بازوهایم را در دستانش گرفت و محکم من را در بغلش فشرد.
آرام که شدم از بغلش بیرون آمدم و اشک‌هایم را پاک کردم.
با لبخند گفت:
- ساموئل می‌دونست آمادگی فهمیدنش رو نداری. همین که یکم از قضیه رو می‌دونی باعث میشه به اینجا عادت کنی. یه مدت که بگذره، ساموئل خودش کامل بهت میگه که چی به چیه.
نمی‌خواستم سخن‌هایش را بپذیرم پس نشنیده‌اش گرفتم و آرام گفتم:
- می‌خوام برم بیرون.
دستش را پشت کمرم قرار داد و همان‌طور که به سمت در هدایتم می‌کرد، گفت:
- خیلی خب، بیا بریم.
به محض خروج از کلبه با درخت‌های بلندی که دور و بر کلبه بودند مواجه شدیم. قشنگ و سرسبز بودند.
کمی آن طرف‌تر از کلبه، چشمانم آرون و ساموئل را دید که به سمت ما قدم برمی‌دارند.
ساموئل هنوز هم اخم‌هایش در هم بود، اما آرون با لبخندی محو و ابروهایی بالا پریده رو به من و تارا گفت:
- جایی تشریف می‌برید؟
زیر چشمی به ساموئل نگاهی انداختم و پاسخ دادم:
- می‌خوام یکم این دور و بر رو ببینم.
بعد مکث کوتاهی ادامه دادم:
- البته فقط با تارا.
آرون اخم‌هایش را در هم کشید و ساموئل با همان اخمش غرید:
- آرون باهاشون میری.
سری تکان دادم و با لبخندی حرص‌درآر غریدم:
- عه این طوریاست؟ اصلاً خودم تنهایی میرم.
می‌خواستم به سمت جنگل حرکت کنم که سر راهم قرار گرفت و مانع حرکتم شد.
- دلت می‌خواد بمیری؟
لبانم را با زبان تر کردم و خواستم چیزی بگویم که با لحنی دستوری رو‌به تارا گفت:
- باید همراهش بری!
سپس هراس انگیز به او نگریست، گویی قصد داشت با چشمانش چیزی را به او یادآوری کند.
تارا سری تکان داد و در کنار من، به سوی جنگل قدم برداشت.
پس از چندی، پوفی کشیدم و گفتم:
- امیدوارم برام بپا نذاشته باشه وگرنه... .
با ایستادنش سخنم را نصفه و نیمه رها کردم و ایستادم، به سمتش برگشتم و گفتم:
- چی‌شد؟!
- هی، آرون بپا نیست و برای حفاظت از تو اومده! ساموئل هم که باهات دشمنی نداره دختر خوب، هر کاری هم داره می‌کنه برای محافظت از تو می‌کنه! خیلی باید مراقبت باشیم.
بدعنق گفتم:
‌- چرا اون‌وقت؟
‌- تو برامون خیلی مهمی. اگه هم مراقبت نباشیم خیلی راحت از دستت می‌دیم. وقتی بهمون اعتماد کردی، به اینجا عادت کردی و همه چیز رو از زبون ساموئل شنیدی؛ متوجه میشی قضیه از چه قراره و مطمئناً به ما حق میدی.
نیشخندی زدم و با لحن مسخره‌‌ای گفتم:
- ببینم، تو چی فکر کردی؟! فکر کردی من بی‌خیال جایی میشم که نوزده سال توش بزرگ شدم؟ فکر کردی به همین راحتی بی‌خیال خانوادم میشم؟ چه خیال مسخره‌‌ای!
بهت‌زده به من می‌نگریست که عصبی‌ ادامه دادم:
- ببین! من فقط منتظر اینم که به هر قیمتی شده راه برگشت به خونم رو پیدا کنم. من اینجا نمی‌مونم. فهمیدی؟
فریاد زدم:
- نمی‌مونم!
به سرعت از او رو گرفته و با شتاب به سمت کلبه حرکت کردم.
 

IVI

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3609
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
موضوعات
2
نوشته‌ها
31
پسندها
347
امتیازها
118

  • #10
بدنم از عصبانیت به رعشه افتاده بود، اما به سرعت خود را به کلبه رساندم.
با لگد محکمی که به نیمکت چوبی کنار در زدم، برای لحظه‌ای نفسم بند آمد.
درد پاهایم مجال قدم برداشتن نمی‌داد، اما به سختی و بی توجه نسبت به سنگینی نگاه دو نفر، که مطمئناً آرون و ساموئل‌ بودند، همان‌طور لنگ لنگان به سمت اتاق راه افتادم. وسط‌های راه دستی بازویم را احاطه کرد و با شتاب من را به سمت خویش برگرداند. بیخیال بودم، اما با دیدن چشم‌های خشمگین ساموئل و شنیدن داد بلندش؛ وحشت در وجودم رخنه کرد:
- این مسخره بازی‌هات رو تموم می‌کنی یا بفرستمت همون جایی که قبلاً بودی؟
کمی گذشت تا حرف‌هایش را تجزیه و تحلیل کنم!
شوق، وحشت درونم را کنار زد و جانشین‌اش شد؛ پس با هیجان گفتم:
- من رو برگردون به جایی که قبلاً بودم!
دستش از دور بازوی من، آرام آرام شل میشد و هر لحظه که می‌گذشت چشم‌هایش از فرط تعجب بیشتر و بیشتر گرد میشد.
ناباور لب زد:
- این‌قدر به مرگ علاقه داری؟
این‌بار کسی که ناباور سخن گفت من بودم:
- چی؟!
نفس عمیقی کشید و با تُن صدایی آروم، اما با خشم گفت:
- آخه احمق! تو از مرگ برگشتی، می‌فهمی یا باز می‌خوای به خریت بزنی خودت رو؟!
با ابروهایی بالا پریده در چشمانش خیره بودم، اما پس از چند لحظه‌ لب‌های نسبتاً باریکم را برای جلوگیری از خنده به یکدیگر می‌فشردم.
کنترلم از دستانم خارج شد و شروع به قهقهه زدن کردم.
ساموئل با اخم، اما آرون و تارا با تعجب به من خیره شده بودند.
دستی به چشمان قهوه‌ای رنگم که حالا از شدت خنده با لایه ای اشک پوشانده شده بود کشیدم و با لحنی که هنوز هم خنده درونش آشکار بود، گفتم:
- دوربین مخفیه؟
با دیدن نگاه‌های جدی سه نفرشان، خنده‌ام بند آمد.
ابرو‌هایم را به هم پیوند زدم، انگشت اشاره‌ام را به طرف ساموئل گرفته و زمزمه کردم:
- تو یه دیوونه‌ای!
تک خنده‌ای کردم و ادامه دادم:
- نکنه واقعا انتظار داری این اراجیف رو باور کنم؟!
ابروهایش در هم رفت و رو به آرون و تارا غرید:
‌- یکی برای این زبون نفهم، قضیه رو توضیح بده.
‌- ساموئل! باید بهش وقت بدیم. من باهاش صحبت می‌کنم و ازتون می‌خوام که به هیچ وجه، فعلاً کاری به کارش نداشته باشید.
تارا بعد زدن این حرف دستش را پشت کمرم گذاشت و به سمت اتاق هدایتم کرد.
وارد اتاق که شدیم، روی تخت نشستم و با لبخندی مسخره منتظر شنیدن اراجیف جدید شدم.
دهانش برای زدن حرف باز شد، اما با درد فجیعی که خیلی ناگهانی در سرم ایجاد شد، درد پاهایم، حرف‌های ساموئل و چیزهایی که قرار بود از زبان تارا بشنوم را از یاد بردم و هوشیاری‌ام را از دست دادم.

***

در راه خروج از جنگل بودم، ایستادم و به آن‌طرف خروجی خیره شدم.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین