پدر و مادرم به سمت من بودند، اما آنطرف خروجی! دستهایشان را در هوا تکان میدادند و این به ترس من میافزود.
چرا دست تکان میدادند؟
من که قصد داشتم از جنگل خارج شوم، چرا خشکم زده بود؟!
چرا نمیتوانستم قدم از قدم بردارم؟
پدر و مادر دستهایشان را پایین آوردند، به من پشت کردند و شروع به قدم برداشتن کردند.
با دیدن این حرکتشان نفسم برای لحظهای قطع شد.
اشکهایم شروع به سرسره بازی روی گونهام کردند. جیغ میزدم و از آنها خواهش میکردم که ترکم نکنند.
جیغی از ته دل کشیدم که چشمانم باز شد.
آرون و ساموئل هراسان کنار تخت ایستاده بودند و تارا گریان کنارم نشسته بود؛ اما من سعی در کشیدن نفس عمیق داشتم.
راه تنفسم که باز شد گریه را از سر گرفتم که در آغوش تارا فرو رفتم.
- هیس! آروم باش لیا، خواب بد دیدی. همه چی مرتبه، آروم باش.
چه میگفت این دختر؟ دقیقا چه مرتب بود؟ من الآن باید در دانشگاه کنار دوستانم میبودم. باید شام را در خانه میخوردم و با پدر و مادرم وقت میگذراندم! نه، هیچچیز مرتب نبود.
هقهقهایم تمامی نداشت. صدای در نشان میداد که آرون و ساموئل رفتند.
چشمانم کمکم گرم شد و در آغوش تارا به خواب رفتم.
***
صدای جـ×ر و بحث از بیرون اتاق میآمد. گوشم را به در چسباندم و سعی کردم موضوع بحثشان را تشخیص دهم.
- اگه رایان باز برگشت و اینبار لیا اون رو دید چی؟ مطمئنا راحت لیا رو راضی میکنه که همراهش بره!
ساموئل در جواب تارا گفت:
- نباید اجازه بدیم لیا اون ع×و×ض×ی رو ببینه وگرنه با دادن وعدهی برگردوندنش به مکانی که ازش اومده، به راحتی با خودش همراهش میکنه.
صدای آرون به گوشم رسید:
- هر موقع که تونستیم اعتمادش رو جلب کنیم آمادگی پیدا میکنه برای دیدار و مقابله با رایان.
با شنیدن این حرفها چشمانم تا حد امکان درشت شدند و دستانم ناخودآگاه روی دهانم قرار گرفت تا مبادا صدای «هین» گفتنم را بشنوند.
پس رایان نامی توان بازگرداندن من به دنیایم را داشت و آنها نمیخواستند من از این موضوع با خبر شوم!
دگر به حرفهایشان گوش ندادم.
در را باز کردم که با این کار سکوت بین آنها حاکم شد. دستی به بینی نسبتا باریک و بلندم کشیدم.
تارا به سمتم آمد و گفت:
- حالت خوبه؟! دیشب خیلی نگرانت بودیم!
با شنیدن حرفهایشان حس خوبم نسبت به آنها پر زده بود و رفته بود، اما باید سعی میکردم طوری وانمود کنم که به آنها اعتماد کردهام، تا شاید موقعیتی برای دیدار با رایان پیش بیاید؛ پس لبخندی مصنوعی روی لبهایم نشاندم و پاسخ دادم:
- ممنون حالم خیلی بهتره، ببخشید که دیشب ترسوندمتون.
سرم را پایین انداختم که لبخند گرمی تحویلم داد و گفت:
- اشکال نداره بابا پیش میاد، برو تو آشپزخونه برات ناهار کنار گذاشتم.
مثل برق گرفتهها سرم را بلند کردم و با تعجب گفتم:
- مگه ساعت چنده؟!
کف دستش را فوت کرد و به طرف من گرفت.
با تعجب به ساعت ظاهر شدهی کف دستش که ساعت یک ظهر را نشان میداد، خیره شدم. آب دهانم را فرو فرستادم، سری به نشانه تشکر تکان دادم و به سمت آشپزخانه رفتم.