. . .

در دست اقدام رمان مهر و سَها| Nava

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تخیلی
  3. فانتزی
نام رمان: هور و ماه
نویسنده: Nava
ژانر: تخیلی، عاشقانه، فانتزی
ناظر: @لبخند زمستان
خلاصه:
فرزند مهر، زاده شد.
قمر پدیدار گشت و وجود مهر لبالب حسد شد؛ نیست شد!
ربودن یک ستاره؟ اشتباه بود.
شاید اگر این پیشامد، رخ نمی‌داد...
مهر زاده نیز به خواب نمی‌رفت.
مقدمه:
تا به حال به این فکر کرده‌اید که ممکن است
زندگی شما واقعی نباشد
و فقط یک توهم
یا یک خواب باشد؟
من هم فکر نمی‌کردم،
اما بود!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

IVI

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3609
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
موضوعات
2
نوشته‌ها
33
پسندها
378
امتیازها
118

  • #11
پدر و مادرم به سمت من بودند، اما آن‌طرف خروجی! دست‌هایشان را در هوا تکان می‌دادند و این به ترس من می‌افزود.
چرا دست تکان می‌دادند؟
من که قصد داشتم از جنگل خارج شوم، چرا خشکم زده بود؟!
چرا نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم؟
پدر و مادر دست‌هایشان را پایین آوردند، به من پشت کردند و شروع به قدم برداشتن کردند.
با دیدن این حرکتشان نفسم برای لحظه‌ای قطع شد.
اشک‌هایم شروع به سرسره بازی روی گونه‌ام کردند. جیغ می‌زدم و از آنها خواهش می‌کردم که ترکم نکنند.
جیغی از ته دل کشیدم که چشمانم باز شد.
آرون و ساموئل هراسان کنار تخت ایستاده بودند و تارا گریان کنارم نشسته بود؛ اما من سعی در کشیدن نفس عمیق داشتم.
راه تنفسم که باز شد گریه را از سر گرفتم که در آغوش تارا فرو رفتم.
- هیس! آروم باش لیا، خواب بد دیدی. همه چی مرتبه، آروم باش.
چه می‌گفت این دختر؟ دقیقا چه‌ مرتب بود؟ من الآن باید در دانشگاه کنار دوستانم می‌بودم. باید شام را در خانه می‌خوردم و با پدر و مادرم وقت می‌گذراندم! نه، هیچ‌چیز مرتب نبود.
هق‌هق‌هایم تمامی نداشت. صدای در نشان می‌داد که آرون و ساموئل رفتند.
چشمانم کم‌کم گرم شد و در آغوش تارا به خواب رفتم.

***

صدای جـ×ر و بحث از بیرون اتاق می‌آمد. گوشم را به در چسباندم و سعی کردم موضوع بحثشان را تشخیص دهم.
- اگه رایان باز برگشت و این‌‌بار لیا اون رو دید چی؟ مطمئنا راحت لیا رو راضی می‌کنه که همراهش بره!
ساموئل در جواب تارا گفت:
- نباید اجازه بدیم لیا اون ع×و×ض×ی رو ببینه وگرنه با دادن وعده‌ی برگردوندنش به مکانی که ازش اومده، به راحتی با خودش همراهش می‌کنه.
صدای آرون به گوشم رسید:
- هر موقع که تونستیم اعتمادش رو جلب کنیم آمادگی پیدا می‌کنه برای دیدار و مقابله با رایان.
با شنیدن این حرف‌ها چشمانم تا حد امکان درشت شدند و دستانم ناخودآگاه روی دهانم قرار گرفت تا مبادا صدای «هین» گفتنم را بشنوند.
پس رایان نامی توان بازگرداندن من به دنیایم را داشت و آن‌ها نمی‌خواستند من از این موضوع با خبر شوم!
دگر به حرف‌هایشان گوش ندادم.
در را باز کردم که با این کار سکوت بین آن‌ها حاکم شد. دستی به بینی نسبتا باریک و بلندم کشیدم.
تارا به سمتم آمد و گفت:
- حالت خوبه؟! دیشب خیلی نگرانت بودیم!
با شنیدن حرف‌هایشان حس خوبم نسبت به آن‌ها پر زده بود و رفته بود، اما باید سعی می‌کردم طوری وانمود کنم که به آن‌ها اعتماد کرده‌ام، تا شاید موقعیتی برای دیدار با رایان پیش بیاید؛ پس لبخندی مصنوعی‌ روی لب‌هایم نشاندم و پاسخ دادم:
- ممنون حالم خیلی بهتره، ببخشید که دیشب ترسوندمتون.
سرم را پایین انداختم که لبخند گرمی تحویلم داد و گفت:
- اشکال نداره بابا پیش میاد، برو تو آشپزخونه برات ناهار کنار گذاشتم.
مثل برق گرفته‌ها سرم را بلند کردم و با تعجب گفتم:
- مگه ساعت چنده؟!
کف دستش را فوت کرد و به طرف من گرفت.
با تعجب به ساعت ظاهر شده‌ی کف دستش که ساعت یک ظهر را نشان می‌داد، خیره شدم. آب دهانم را فرو فرستادم، سری به نشانه تشکر تکان دادم و به سمت آشپزخانه رفتم.
 

IVI

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3609
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
موضوعات
2
نوشته‌ها
33
پسندها
378
امتیازها
118

  • #12
بعد از صرف ناهار که غذایی شبیه به استیک بود، به سالن پذیرایی رفتم. پس از بحثی نسبتاً طولانی با ساموئل، همراه با آرون و تارا به بیرون از کلبه رفتیم. می‌توان گفت هوا متعادل بود، نه سرد بود و نه گرم.
دستی به تنه‌ی یکی از درخت‌های عظیم‌ الجثه کشیدم و رو به تارا پرسیدم:
- این درختا چند سال قدمت دارن؟!
- حدود 4603 میلیار سال.
- از وقتی که خورشید به وجود اومد!
سری به معنای تایید حرفم تکان داد.
با تعجبی غیرقابل وصف و چشم‌هایی که چیزی نمانده بود از حدقه خارج بشوند به چهره‌ی کاملاً جدی‌اش نگریستم.
بی‌شک شوخی نمیکرد؛ اما یعنی دقیقا از وقتی خورشید به وجود آمد، این درخت ها نیز شکل گرفت. بر اساس کتاب‌هایی که مطالعه می‌کردم، سن زمین حدود 4543 میلیارد سال بود. اینجا اگر زمین است، چرا درخت‌هایش قبل از پدید آمدن زمین شکل گرفته؟! یک چیز ایراد داشت، یا شاید هم چیزی بود که من از آن مطلع نبودم؛ هرچه که بود، ذهن مرا درگیر کرده بود.
تارا که مرا متحیر دید نزدیک آمد، دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- نگران نباش لیا! به مرور زمان با همه‌چیز این‌جا آشنا میشی.
این حرف به من دو حس مختلف القا می‌کرد؛ غمگینی و کنجکاوی! از طرفی با فکر بر این‌که نتوانم به آغوش خانواده‌ام برگردم، احساس رعب و وحشت می‌کردم و از طرفی کنجکاو بودم که راجع به این دنیای عجیب، بیشتر اطلاعات کسب کنم!
آرون جلوتر از ما دستانش را در جیب‌هایش برده بود و متفکر به من خیره بود. با گره خوردن نگاهمان، ابرویی بالا انداخت، چرخید و آرام شروع به راه رفتن کرد؛ من و تارا نیز به تبعیت از او راه افتادیم. سکوت سنگینی حاکم شده بود که تصمیم داشتم آن را از بین ببرم، بنابراین رو به تارا که کنارم قدم برمی‌داشت گفتم:
- می‌تونم یه سوال بپرسم؟
- حتما!
- تو چه نسبتی با آرون داری؟
لبخندی زد و گفت:
- اتفاقاتی تو دنیای ما افتاد که باعث اختلاف میون دو قبیله جن و انس شد. قبیله انسان‌ها با فکر به اینکه جن‌ها باعث جلوگیری از پیشرفتشون میشن، تصمیم گرفتن به اونا حمله و نابودشون کنن. من از قبیله جن‌ها هستم و آرون انس! انسان‌های خیلی کمی پیدا می‌شدن که نسبت به جن‌ها اون تفکر مزخرف رو نداشته باشن، آرون هم از اون انسان‌ها بود. وقتی من رو اتفاقی درحال پیدا کردن راهی برای نجات دید، بهم پیشنهاد داد با کمک هم و دور از قبیله‌ها، جایی برای زندگی پیدا کنیم؛ از اون به بعد کنار همدیگه زندگی میکنیم.
هرچه بیشتر سوال می‌پرسیدم، درصد تعجبم افزایش پیدا می‌کرد! با یک جن در حال قدم زدن بودم؟ نمی‌دانم بهت‌زده بودم یا وحشت‌زده!
آرون سرعت قدم زدنش را کاهش داد و کنار من قرار گرفت؛ با نگاهش به تارا فهماند که وقتش است او جلو بیفتد.
 

IVI

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3609
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
موضوعات
2
نوشته‌ها
33
پسندها
378
امتیازها
118

  • #13
سرعتش را کم کرد و با من هم‌قدم شد.
- نیازی نیست ازش بترسی یا فرار کنی.
به آرون نگاه کوتاهی انداختم و سری تکان دادم.
گویی متوجه شد که ترس من از بین نرفته، پس ادامه داد:
- من و تو هم‌نوع هستیم، جفتمون خوب می‌دونیم که انسان خوب وجود داره و انسان بد هم وجود داره؛ جن‌ها هم همین‌طورن. وقتی وسط جنگ داشتم از جن‌ها فرار میکردم، تارا رو هم در حال فرار از انسان‌ها دیدم؛ ما قرار گذاشتیم که باهم یه مکان امن و موقتی برای زندگی پیدا کنیم. تارا به من اعتماد کرد و من رو به کلبه مخفی خودش راه داد. مدتی که کنارهم زندگی کردیم، فهمیدیم برای ادامه‌ی زندگی به‌هم نیاز داریم؛ برای همین اون کلبه مشترک موقتی، به کلبه مشترک دائمی تبدیل شد.
به تارا که جلوتر از ما حرکت می‌کرد خیره شدم، شباهتی به جن‌ها نداشت و برعکس شبیه فرشته‌ها بود، دگر دلیل برای ترس وجود نداشت.
به آرون نیم‌نگاهی انداختم که متوجه نگاه خیره‌اش به تارا شدم. با حس سنگینی نگاه خیره‌ی من، چشم از تارا گرفت و به زمین چشم دوخت.
لبخندی روی لبم نشست و گفتم:
- دوستش داری؟
با شنیدن این سوال، چشم‌هایش درشت شد و گیج گفت:
- چی؟!
-لبخندم عمیق‌تر شد و پرسیدم:
- میگم تارا رو دوست داری؟
تک سرفه‌ای کرد و گفت:
- اوه، نه! تارا برای من... فقط یه رفیقه.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- مگه من گفتم برای تو چیزی غیر از رفیقه؟
دهانش مانند فردی که برای رساندن اکسیژن به ریه‌هایش تلاش می‌کند، باز و بسته می‌شد.
جوابی برای گفتن نداشت، آرون به تارا علاقمند بود و احتمالاً این علاقه یک‌طرفه نبود.
گوشه‌ی کت چرم و مشکی رنگش را گرفتم و همان‌طور که به سمت تارا می‌کشناندمش گفتم:
- بیا بریم پیشش، گناه داره تنها مونده.
در جنگل کنار یکدیگر قدم برمی‌داشتیم و از هر دری حرف می‌زدیم، من از محل زندگی و خانواده‌ام و آن‌ها از خاطرات در خانه مشترکشان صحبت می‌کردند.
کم‌کم هوا تاریک می‌شد، اما ما قصد بازگشت به کلبه را نداشتیم. خیلی ناگهانی ذهنم به سمت ساموئل پر کشید. نمی‌فهمیدم که چرا این‌قدر سرد بود، او می‌توانست در حال حاضر کنار ما قدم بردارد، صحبت کند و گاهی بخندد.
در نظر من ساموئل فردی منزوی بود.
 

IVI

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3609
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
موضوعات
2
نوشته‌ها
33
پسندها
378
امتیازها
118

  • #14
افکارم در مورد ساموئل را، گوشه‌ای از ذهنم نشاندم. سرم کمی درد می‌کرد؛ انگشت اشاره و میانی‌ام را به صورت دورانی روی شقیقه‌هایم حرکت دادم. به اطرافم دقیق شدم، به سمت درخت بید مجنون غول‌پیکری قدم برمیداشتیم.
جلوی شاخ و برگ‌های بلند درخت ایستادیم؛ شاخه‌ها با فاصله‌ی میلی‌متری، کنار یکدیگر قرار گرفته بودند.
هوا کاملا تاریک شده بود و نور ماه کمی فضا را قابل مشاهده ساخته بود.
ماه چنان مستقیماً بر درخت می‌تابید، که گویی فقط برای روشن کردن این درخت پدید آمده بود.
شاخ و برگ‌ها چنان بی‌حال و بی‌روح بودند که گویی روی درخت گرد مرده پاشیدند، امّا با این حال باز هم درخت زیبا به نظر می‌رسید.
ناخودآگاه دستم را به سمت شاخه‌ی درخت حرکت دادم، با برخورد دستم با برگ‌هایی لطیف که در ظاهر خشکیده به نظر می‌رسید، لبخندی روی لب‌هایم شکل گرفت.
تارا و آرون که به شاخه‌ها نزدیک شدند، دستانم را پایین آوردم و درهم گره زدم، قدمی به عقب برداشتم و حرکاتشان را زیرنظر گرفتم.
تارا نشست و دستانش را پایین شاخه‌ها حرکت داد؛ انگار همین حرکت کافی بود تا شاخه‌ها به چمن‌های روی زمین متصل شوند. شاخه‌های درخت درخشان شده بودند و گویی روی برگ‌ها، اکلیل‌های سرخ پاشیده‌ شده بود.
تارا قدمی به عقب برداشت، کنار من قرار گرفت و با آرامش به آرون نگریست.
با حرکت دست‌های آرون روی شاخه‌های سرخ رنگ، نوایی ملایم در آن قسمت از جنگل طنین انداز شد؛ آرامش از طریق حس شنوایی، به قلب منتقل میشد.
متحیر به دست آرون که با مهارت روی شاخه‌ها حرکت می‌کرد خیره شده بودم.
شاخه‌ها به ساز مبدل شده بودند و نوایی غیرقابل وصف از آن به گوش می‌رسید. قسمتی دایره مانند با شکل‌های باستانی زیر پاهایمان نمایان شد، دایره ها در زمین فرو رفته بودند و ما را آرام پایین می‌بردند. تارهای ساز کش آمده بودند و همراه دست‌های آرون پایین می‌آمدند. موسیقی گوش‌هایم را نوازش می‌داد و با دیدن منظره، نفسم در سینه حبس شده بود.
روی یک پل چوبی قهوه‌ای رنگ بودیم، زیر پل دریاچه‌ای نسبتاً بزرگ با آبی زلال قرار داشت؛ ماهی‌هایی به رنگ‌های مشکی، سفید و قرمز در آب برکه حرکت می‌کردند. گلبرگ‌هایی صورتی رنگ، دور دریاچه پخش بودند.
هوا مرطوب بود و روی برگ‌های درختان و چمن‌ها شبنم نشسته بود.
لبه‌ی پل نشستم و پاهایم را آویزان کردم، که تا مچ در آب فرو رفت. با خنک بودن آب، حسی دلپذیر به دلم سرازیر میشد.
آرون دست از نواختن برداشت و همراه تارا از پل گذشتند، مسافتی طولانی را تا آن طرف دریاچه طی کردند و روی چمن‌ها نشستند.
هیچ صدایی به جز صدای جیرجیرک‌ها و حرکت آرامِ آب به گوش نمی‌رسید. ماهی‌ قرمزی را زیر نظر داشتم که به سمت پاهایم می‌آمد.
سرم را کج کردم و به چشمان درشت ماهی کوچولوی با نمک خیره شدم، روی پوست قرمزش لکه‌های سفیدی وجود داشت؛ به معنای واقعی زیبا بود!
پاهایم را از آب بیرون کشیدم و روی پل نشستم، به سمت آب خم شدم و دستم را درون آن بردم، امّا همین که دستم به ماهی رسید و نوازشش کردم... .
- هی!
با شنیدن صدایی غریبه، سریع بلند شدم و ایستادم. به عقب چرخیدم که پسری غریبه را دیدم، به جایی که آرون و تارا رفته بودند نگاه کردم که با جای خالی آن‌ها مواجه شدم. ناگهان پایم لبه‌ی پل چوبی قرار گرفت و به عقب پرت شدم، دست پسر دور بازوانم گره خورد، امّا موفق نشد از افتادنم جلوگیری کند، بلکه خودش نیز با من در دریاچه افتاد. در آب فرو رفته بودیم و تنفس ممکن نبود، شنا بلد نبودم و به علت تاریکی هوا نمی‌توانستم ببینم که چقدر با سطح آب فاصله دارم، پس فقط برای نجات دست و پا می‌زدم.
وقتی پسر غریبه محکم آستین لباسم را کشید، دست از تقلا کشیدم. پسر به سختی، من را همراه خودش روی آب کشاند. سرفه‌ می‌کردم و سعی می‌کردم اکسیژن را به اعماق ریه‌هایم بفرستم.
 
آخرین ویرایش:

IVI

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3609
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
موضوعات
2
نوشته‌ها
33
پسندها
378
امتیازها
118

  • #15
هول‌ شده بودم که پسر را به عقب هول دادم، به محض این‌که پسر عقب رفت باز در آب فرو می‌رفتم که دست‌هایش را دور بازوهایم حس کردم.
- حالت خوبه؟
همان‌طور که نفس‌نفس می‌زدم سری به نشانه مثبت تکان دادم. مرا به سمت پل کشاند، دستم را لبه‌ی پل که قرار دادم، پسر بازوهایم را رها کرد و خودش را روی پل کشاند. سعی کردم خودم را بالا بکشم، اما تلاش‌هایم بی‌فایده بودند. با استرس زیرلب «مریضی» نثار پسر غریبه کردم که ناگهان دستم از پل جدا شد، نفسم را حبس کردم، چشمانم را بستم و خودم را برای فرو رفتن در آب آماده کردم که دستی دور مچم حلقه شد. نفس حبس شده‌ام را پر سر و صدا به بیرون فرستادم، چشمانم را باز کردم و به پسر که دستم را گرفته بود نگاه کردم. موهای صافش به خاطر خیس شدن، شلخته شده بود و آب از تار موهایش چکه می‌کرد.
با چشمان آبی‌ رنگش نگاهی معنادار به من انداخت و به آسانی باکشیدن دستم مرا روی پل کشاند. به احتمال زیاد معنی نگاهش این بود که شنیدم چه گفتی، اما باز نجاتت دادم؛ حالا تشکر کن! در نظر من آن حرف حقش بود و تشکری لازم نبود، زیرا اگر ناگهانی پشت سر من ظاهر نشده بود، در آب نمی‌افتادیم که الآن مانند موش‌های آب کشیده شده باشیم.
همین که روی پل ایستادم دستم را از دست پسر خارج کردم قدمی به سمت عقب برداشتم.
دستانم را مشت کردم و به چشمان پسر زل زدم، همان‌طور که سعی در حفظ خونسردی‌ام داشتم با لحنی آرام، اما خشمگین گفتم:
- این‌که خلوت افراد رو ناگهانی بهم می‌زنید اصلاً کار جالبی نیست!
اخمی کرد و گفت:
- تو مال اینجا نیستی!
چشمانم را درشت کردم و با حرص گفتم:
- چه ربطی داره؟! شما عادت دارید غریبه‌ها رو سکته بدید؟!
پوزخندی زد و گفت:
- تو الان سکته کردی؟ مامان و بابات بهت یاد ندادن به هرچیزی دست نزنی؟
حرصی لب زدم:
- پسره‌ی پررو!
نیشخندی زد و گفت:
- آرکا هستم!
- وای وای خوشبختم منم لیام!
- خوشحال باش لیا افتخار آشنایی با من نسیب هرکسی نمیشه!
پوزخندی زدم و گفتم:
- خودشیفته!
- مهم نیست چی فکر می‌کنی، به هرحال تو حق نداری به اون ماهی‌ها دست بزنی.
- چرا اون‌وقت؟
- اون ماهی‌ها معمولی نیستن.
با تعجب یک نگاه به ماهی‌ها انداختم و یک نگاه به پسر... .
پرسیدم:
- یعنی چی؟
- یعنی این‌که اونا انقد خاص هستن که اگه بخوای دوباره نزدیکشون بشی قول نمیدم که زنده بمونی، چون یا من می‌ندازمت تو آب و خفت می‌کنم یا محافظا کارتو تموم می‌کنن.
انگشت اشاره‌ام را به سمتش گرفتم و همان‌طور که تکانش می‌دادم از بین دندان‌های کلید شده‌ام غریدم:
- تو حق نداری به من بگی چیکار کنم و چیکار نکنم یا این‌که تهدیدم کنی!
 
آخرین ویرایش:

IVI

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3609
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
موضوعات
2
نوشته‌ها
33
پسندها
378
امتیازها
118

  • #16
مچ دستم را در دست که گرفت ناگهان ساکت شدم، به چه حقی مچ من را می‌فشرد؟!
لبخندی زد و گفت:
- هی، وقتی با من صحبت میکنی به نفعته از دستت استفاده نکنی!
شک نداشتم که از چهره‌ام عصبانیت را آشکارا می‌خواند. دست آزادم را بالا بردم تا بر گونه‌اش فرود بیاورم، که صدای آرون مانع شد:
- مشکلی پیش اومده آرکا؟!
آرکا... اسمش آرکا بود؟ آرون او را می‌شناخت؟
تارا نیز کنارم آمد و با تعجب گفت:
- تو چرا خیس شدی؟!
دستی که برای زدن سیلی بالا رفته بود را پایین آوردم، آرکا هم دستم را رها کرد و رو به تارا و آرون گفت:
- قصد داشت به ماهی‌ها آسیب بزنه... وقتی فهمید پشت سرشم ترسید و افتاد تو آب، نجاتش دادم و حالام طلبکاره!
صدام رو بالا بردم و گفتم:
- حرف بیخود نزن من نمی‌خواستم به اون ماهی آسیب برسونم، من فقط... .
صدای آرون مانع ادامه حرفم شد.
- آروم باش لیا!
- آخه... .
- خب... شما باهم آشنا شدین؟
به تارا که این سوال را پرسیده بود نگاه کردم، پوزخندی زدم و گفتم:
- آره ولی نه کاملاً.
آرون روبه آرکا کرد و با نگاهی معنادار گفت:
- خب، لیا کسیه که در حال حاضر باید ازش محافظت کنیم.
سپس رو به من کرد و گفت:
- اینم آرکا، یکی از دوست‌های قدیمی من و ساموئل.
با حالت چندشی لب‌هایم را جمع کردم و گفتم:
- امیدوارم دیگه نبینمش.
آرکا چیزی نگفت و فقط یک پوزخند تحویل من داد.
دستی روی معده‌ام کشیدم و روبه تارا و آرون گفتم:
- هی بچه‌ها... من خیلی گشنمه!
آرون دست‌هایش را بهم کوبید و گفت:
- اتفاقاً شام آمادست، بیاین بریم.
بعد مکث کوتاهی روبه آرکا گفت:
- توهم امشب رو کنار ما باش.
از خدا خواسته شانه‌ای بالا انداخت و بعد کنار آرون به سمت آن طرف برکه راه افتادند.
من و تاراهم کنار یک‌دیگر، پشت آن دو نفر قدم بر‌می‌داشتیم.
 
آخرین ویرایش:

IVI

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3609
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
موضوعات
2
نوشته‌ها
33
پسندها
378
امتیازها
118

  • #17
کرم‌های شب‌تاب در اطراف چمن‌ها پرسه می‌زدند و آواز جیرجیرک‌ها در فضا به گوش می‌رسید.
نوری که تارا می‌گفت آتش است، از دور قابل مشاهده بود. دریاچه آرام گرفته بود و خبری از ماهی‌های عجیب و غریبش نبود، گویا در خواب شبانه به سر می‌بردند.
تا زمان رسیدن به آتش، سخنی میان من و تارا رد و بدل نشد.
ساموئل کنار آتش نشسته بود و با دیدن ما گفت:
- سلام!
بچه‌ها با لبخند جواب سلامش را دادند، من نیز زیر لب سلامی زمزمه کردم.
نگاهی به آرکا انداخت و با خنده گفت:
- چرا لباسات خیسه؟!
نگاهش به من افتاد و گفت:
- هی! نکنه شما با هم رفته بودید آب تنی؟!
بعد از این حرف شروع به قهقهه زدن کرد.
با بهت به ساموئل نگاه می‌کردم که آرکا نیز شروع به خندیدن کرد. تارا و آرون نیز ریز ریز می‌خندیدند.
اخم‌هایم را در هم کشیدم و با حرص خم شدم، سنگی کوچک برداشتم و به سمت ساموئل پرتاب کردم که به کنار سرش خورد.
با این حرکتم همه بلندتر خندیدند؛ خودم هم خنده‌ام گرفته بود.
توجهم به آتش جلب شد. آبی بود و شعله‌های سفیدش در هوا می‌رقصیدند.
سیب زمینی‌هایی در آتش، در حال پختن بودند و ساموئل گوشتی را به سیخ کشیده بود و روی آتش نگه داشته بود تا کمی پخته شود.
دستی به شکمم کشیدم و معترض گفتم:
- من گشنمه! کی آماده میشه آخه؟
بعد از من صدای اعتراض آرون و تارا نیز بلند شد.
ساموئل با خونسردی گفت:
- تقریبا آمادست.
ظرفی چوبی از کوله‌ای که کنار درخت گذاشته بود در آورد و گوشت را در ظرف گذاشت. ظرف را به دست تارا داد، تارا هم مشتش را باز و بسته کرد و چاقویی در دستش ظاهر شد؛ با چاقو گوشت را به پنج تکه تقسیم کرد. کف دست هر کداممان یک تکه گوشت گذاشت، اما در کمال تعجب گرم نبود!
با بهت گفتم:
- مگه این گوشت همین چند ثانیه پیش تو آتیش نبود؟!
تارا خواست چیزی بگوید که آرکا ابرو بالا انداخت و گفت:
- خب؟
- چرا گرم نیست؟!
- دختر جون این آتیش فقط برای پخت غذاست نه گرم یا سرخ کردن غذا، طریقه ساخت این آتیش از بچگی، به همه‌ی ما آموزش داده میشه.
با لبخندی خیره به آتش آبی که همچنان شعله ور بود شدم.
دنیایی که واردش شده بودم، عجیب و جالب بود؛ اما من دلم برای پدر و مادرم زیادی تنگ بود.
بغض در گلویم نشست، قطره‌ای اشک با لجاجت روی گونه‌ام غلطید و من با سماجت پاکش کردم.
نگاهم به آرکا که آن طرف آتش، روبه‌روی من نشسته بود افتاد؛ با نگاهی متفکر به من می‌نگریست.
نفس عمیقی کشیدم و به تارا و آرون که زیرلب با یک‌دیگر پچ‌پچ می‌کردند نگاهی گذرا انداختم.
کمی صحبت کردیم و زمانی که همه خسته شده بودند، به قصد ترک آن مکان زیبا، به راه افتادیم.
 

IVI

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
3609
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-10
موضوعات
2
نوشته‌ها
33
پسندها
378
امتیازها
118

  • #18
در تفکراتم جنگی میان خودم و خودم رخ داده بود. احساس و منطق من در حال نبردی سهمگین بودند؛ نبردی که هر چه بیشتر ادامه پیدا می‌کرد، مرا آشفته‌ تر می‌ساخت.
می‌گفت از مرگ برگشته‌ام، مقصود این بود که من مرده‌ام و حال، زنده شده‌ام.
آیا این امر، برای انسانی فانی، ممکن بود؟ شاید... اما من که هجده سال زندگی کرده بودم!
چگونه زندگی‌ام را مرگ می‌خواندند؟
برای لحظه‌ای چشمانم را روی هم فشردم که متوجه شدم نامم را صدا می‌زنند.
- لیا!
تکانی خوردم و نگاهی به تارا انداختم و با تعجب گفتم:
- بله؟!
- چرا عقب موندی؟ خیلی تند راه رفتیم؟!
- نه بابا فقط من یکم خستم.
چیزی نگفت و در کنار من، آرام آرام قدم برداشت.
به کلبه که رسیدیم، متوجه نشدم چه کسی در کجا به خواب رفت؛ اما من به سمت مبل کنار شومینه رفتم و در خودم جمع شدم، چشمانم را بستم و خیلی زود، سیاهی دیدگانم را در بر گرفت.

***

با حس این‌که دارم از ارتفاعی سقوط می‌کنم، از خواب پریدم.
دستم را روی قلبم که روی ریتم تند رفته بود گذاشتم، صورتم خیس بود. خوابی را به خاطر نداشتم اما هر چه که بود، خیلی بد مرا ترسانده بود. چندین بار برای خوابِ دوباره تلاش کردم، اما نشد.
آرام به سمت در روانه شدم و از کلبه خارج شدم. روی نیمکت چوبی کنار در نشستم و زانوهایم را بغل کردم.
باران نم نم می‌بارید. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و به صدای باران گوش سپردم.
باران شدید شده بود و رعد و برق‌ها حس خوبی به من منتقل می‌کردند. خوابم را فراموش کرده بودم، انگار نه انگار که چند لحظه‌ی پیش با وحشت از خواب پریده بودم.
صدای در کلبه آمد و پس از چندی، آرکا به آرامی بیرون آمد.
با ابروهایی بالا و طلبکارانه گفت:
- تو چرا بیداری؟
- خودت چرا بیداری؟
- من خوابم نمیاد.
سر از زانو برداشتم و با اخم گفتم:
- خب منم خوابم نمیا... .
خمیازه‌ای که کشیدم اجازه نداد حرفم را کامل کنم، او هم شروع به خندیدن کرد و روی نیمکت کنارم نشست.
باران همچنان نم نم می‌بارید.
آرکا نگاهی به من انداخت و گفت:
- سرما می‌خوری، بهتره یه چیزی بپوشی یا بری داخل و زیر بارون نمونی.
- سرما نمی‌خور... .
عطسه‌ام اجازه‌ی کامل کردن جمله‌ام را نداد و این‌ بی‌شک مقدمه‌ای برای سرماخوردن من بود. با خجالت سرم را پایین انداختم و او با حرص، ژاکت طوسی رنگش را روی شانه‌ام انداخت.
به آرامی تشکر کردم، با تردید به آرکا نگاهی انداختم و پرسیدم:
- اون برکه چه چیز چیز خاصی داشت که نباید بهش نزدیک میشدم؟
همان‌طور که با انگشتش خط هایی فرضی روی نیمکت می‌کشید، گفت:
- تو دنیای ما، جن‌ها و انس‌های خاصی هستن کا با تولدشون یه ماهی تو اون برکه متولد میشه و با مرگشون اون ماهی می‌میره، اگه کسی ماهی یک نفر رو بکشه اون فرد می‌میره، من هم فکر کردم تو می‌خوای به یکی از ماهیا صدمه بزنی. یه قانونی هم که وجود داره اینه که تو نمی‌تونی ماهی خودت رو بکشی چون وقتی لمسش می‌کنی دستت ازش رد میشه، مثل یه شبه میمونه... فقط برای تویی که صاحبشی، وگرنه بقیه می‌تونن لمسش کنن و بهش آسیب برسونن.
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
5
بازدیدها
23

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین