. . .

در دست اقدام رمان روح از من جسم از تو| گل بنفش

تالار تایپ رمان
ژانر اثر
  1. تخیلی
  2. فانتزی
عنوان رمان: روح از من، جسم از تو
نویسنده: گل بنفش
ژانر: فانتزی(تخیلی)
ناظر: @لبخند زمستان

خلاصه:
آتریسا یه دختر معمولی مثل همه ما ولی اتفاقی که براش افتاده به هیچ وجه ساده نیست اون به هر دری زده تا مشکل و حل کنه اما پشت همه درها یه دیوار بزرگ بوده و آتریسا بدون کمک یه نیروی ماورایی نمیتونه دیوار و خراب کنه.انگشت اتهام همه به سمت آتریسا است ولی همه یادشون رفته گناهشون کمتر از آتریسا نیست. حالا یه راه پیدا شده که دختر ما می‌تونه ینی امیدوار که بتونه حلش کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

گل بنفش

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7513
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
23
امتیازها
23

  • #11
_خب آدرس رو از کجا پیداکردی؟

_این سوال و جواب واسه چیه؟ از مامانت گرفتم. بهم گفت یه سالی هست رابطتتون قطع شده. اولش هم نمیخواست آدرس و بده ولی بالاخره راضی شد.

آتی تو که جونت واسه مامانت میرفت چرا حتی یه بار بهشون زنگ نزدی ؟مامانت میگفت جرأت نمیکنه اسمتو بیاره چون بابات گفته تو دیگه دخترش نیستی. مگه چیکار کردی.

ببین میدونم خیلی چیزا رو تجربه کردی و یه سری چالشا رو داشتی .نمیدونم شاید خانواده ات رو مقصر میدونی.اماچرا اینقدر ازشون فاصله گرفتی اگرم فکر میکنی اونا تو رو مقصر میدونن بدون که حتما تا الان تورو بخشیدنت.

آتریسا
نمیدونم اصلا اینجا چیکار میکرد حرف اخرش به شدت منو عصبانی کرد بهش نگاه کردم و سعی کردم عصبانیتم رو نشون ندم هر چند مهم نبود و با این وجود بهش گفتم
من. .... نیازی به بخششه اونا ندارم چون کاری نکردم. یک سال یا حتی بیشتر بود اون یادی از من نمیکرد چطور‌ الان یادش افتاده بود که دوستی داره. سریع گوشی رو درآوردم و شماره مامانمو گرفتم . عصبی به زمین خیره شدم . با سومین بوق جواب داد. صدای همراه با نگرانی که توش خوشحالی هم بود.

الو... آتریسم_الو دخترم
+ مگه نگفتم دوست ندارم کسی تو کارم دخالت کنه. نگفتم از این به بعد هیچ ارتباطی بین مانیست. تو به چه حقی به هرکی شد آدرس شرکت منو میدی.
(جالب بود بهم گفت دخترم چیزی که سالها آرزوم بود یک بار بشنوم ولی حالا دیگه مهم نبود )
_بعد این همه مدت زنگ زدی اینجوری باهام حرف میزنی.من
آدرس شرکت رو به هرکسی ندادم اون دوستته. نه دوست معمولی کسی که مثل خواهرت بود.
+ببین من دیگه آدم قبل نیستم.مگه خودت نمیخواستی دخترت اینجوری بشه.
خوبه تو دیگه به آرزوت رسیدی.الان گریه کردنت
برا چیه؟
_من هیچ وقت نمی‌خواستم تو اینطوری باشی. فقط میخواستم قوی باشی و بتونی بعد پدرت شرکت رو بچرخونی.
+ اما متاسفم مامان قرار نیست دنیا همیشه به کامت باشه من همچین آدمی نبودم ولی تو ....
ولش کن اینا مال گذشته اس. ما دیگه ارتباطی باهم نداریم . گوشی و قطع کردم سرمو بلند کردم و تابان و دیدم که با ناراحتی بهم زل زده بود.انگار توقع چنین رفتاری رو نداشت.

ادامه دارد....
 

گل بنفش

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
7513
تاریخ ثبت‌نام
2024-01-08
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
11
پسندها
23
امتیازها
23

  • #12
_بیشترکه دقت کردم متوجه که دوتا چشم شدم توی تاریکی بهم خیره شده بود. یه قدم به جلو برداشتم، باید حدس میزدم از اولش هم کار،کارخودش بود.

پوزخندی بهم زد و گردن کجی کرد. تابان متوجه مسیر نگاهم شد،سرشو برگردوند اما چیزی ندید.

تابان:فکر نمیکردم،از دیدن من اینقدر ناراحت بشی،خیلی بد با مامانت صحبت کردی.

آتریسا:
باخودم فکر کردم، من اصلا ناراحت نبودم،حتی خوشحال هم نشده بودم‌ اصلا حسی نداشتم، پس چرا باید به مامانم زنگ میزدم و باهاش اونجوری صحبت میکردم. احساس میکردم بعضی از کارام
دست خودم نبود.

انگار شبیه یه آدم م×س×ت بودم اختیارم دست خودم نبود، دوباره به تابان نگاه کردم.بد تو ذوقش خورده بود اما این چیزا برا من مهم نبود.. نمیدونم توقع چه عکس العملی رو از من داشت.

تابان: آتی تو خیلی تغییر کردی.اینجوری نبودی اصن. چی باعث شده به همچین آدمی تبدیل بشی؟

_ قرار نیست آدما و دنیا همشون مثه روزای اول بمونن،ببین اون دختر مهربون دیگه مرده. اگه میخواستم با مهربونی کارم و پیش ببرم که صاحب این همه نبودم، شاید تاالان داشتم التماس بابامو میکردم که پول تو جیبیم رو زیاد کنه.

راوی

تابان متوجه تیکه ای که آتریسا بهش انداخته بود شد و با ناراحتی بهش خیره شد، دستش و بالا آورد و روی شونه اش گذاشت، ببی،،،
هنوز کلام از دهنش خارج نشده بود که آتریسا با عصبانیت دستش رو پس زد.

تابان از اینجا برو .

آتریسا:
نمی‌خواستم اون جادوگر ارتباط نزدیکی که بینمون هست و بفهمه چون میدونستم بعدش میخواد، ازش سو استفاده کنه. چون اصلا جادوگر ادم قابل اعتمادی نبود. از کنار تابان رد شدم تا به سمت درخروجی برم ، چند قدم که ازش فاصله گرفتم رو کردم بهش و گفتم

نمیدونم دقیقا واسه چی اومدی اما میبینی
من اون آدم قبلی نیستم، بهتره از اینجا بری و دیگه بر نگردی.

میدونستم ناراحت شده اما باید هرکسی که بهم نزدیک بود رو ازخودم دور میکردم . با وجودی که میگن سنگ احساس نداره بنظرم دروغ، قلب من از سنگ سخت تر شده بود.


پایان فصل ششم
ادامه دارد.....
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
40
بازدیدها
377
پاسخ‌ها
14
بازدیدها
170
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
48

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین