. . .

در دست اقدام رمان من لیلیث نیستم| اِل

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
  3. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. ترسناک
  2. تخیلی
  3. فانتزی
  4. اساطیری
  5. دلهره‌‌آور(هیجانی)
عنوان: من لیلیث نیستم
نویسنده: اِل
ژانر: فانتزی تخیلی ترسناک
ناظر: @Lovely Devil
خلاصه:
شوق ماندن داشتم، اما توان نبرد نداشتم.
اما با درد مرگ را صدا زدم.
خاک را در آغوش کشیدم.
اما زندگی مرا وادار کرد تا برگردم.
برگردم و رو به رو شوم.
با سرنوشتی که دیگران برایم رقم زدند.
تا آشوب را در این عالم به پا کنم.
مقدمه:
این مجازات حق من است من گناه کردم
گناهم چشم بستن بود.
برای رسیدن به هیچ
چشم بستم برای قدرتی بی‌منبع
چشم بستم برای رسیدن حرص بی‌منطق
چشم بستم از این عشق پاک
چشم بستم از عذاب بی‌امان خواهرم
چشم بستم از گمشدگی برادرم
چشم بستم از انسان بودنم
اکنون در تاریکی جز نام تو که را فریاد زنم
جز تو چه کس توان رهایی مرا دارد.


نویسنده:
این رمان درحال ویرایش است، و قرار است جزعیاتی برای بهبود صحنه سازی و حس پردازی وارد رمان شود به همین علت تا چند روز آینده هیچ پارتی آپ نخواهد شد
 
آخرین ویرایش:

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
193
امتیازها
83

  • #31
پارت ۲۹
نامه‌ سارا او را بسیار آشفته کرد. قلبش به تپش آمد، حس بسیار بدی داشت. دلش برای او شدیداً تنگ شده بود کاش بی‌خیال آن کلاس می‌شد امروز آخرین بار با او به گردش می‌رفت.
چشمانش خیس اشک شد چون کسی نبود برای همین اجازه داد اشک‌هایش خودنمایی کند.
مطمئن بود که روزهای بدی در پیش دارد، در آن زندان به اندازه کافی ترسیده بود، اما مصمم بود که جلوی خواهرش را بگیرد‌.
مطمئن بود، که شروع حوادث ناگوار با احضار ازازل آغاز می‌شود.
آن شب بدون ماه که پر از تکه‌های ابرهای سرگردان بود، برای حنا به سختی گذشت، و بالاخره روز فرا رسید.
قلب مهربانش اجازه نمی‌داد خواهرش را بیدار کند، تا آنکه خودش بیدار شد‌.
بعداز خوردن صبحانه همیشگی بیمارستان در کنار خواهرش، درحالی که اخم بر چهره داشت، گفت:
- سارا گفت که دیگه هیچ‌وقت به این مدرسه بر نمی‌گرده.
حوری با تعجب گفت:
- چرا؟ مگه مشکلی پیش اومده.
حنا با همان لحن قبلی گفت:
- دیگه دوستیش رو هم با من ادامه نمی‌ده.
حوری تک خنده‌ای کرد و به فارسی گفت:
- اون لیاقت دوستی با تو رو نداشت، زیادی آویزون بود.
حنا از شدت خشم دستش را مشت کرد و با همان لحن بی‌حس قبلی‌اش گفت:
- دلیلش این نیست، خانواده‌اش آینده بین هستند، دیدن قراره چه بلایی سرمون بیاری، به خاطر غرورت حکم مرگت رو امضا کردی، قراره ما رو هم با خودت به خاک سیاه بنشونی.
حوری با خشم غرید:
- به شما چه ربطی داره اخه من احضار رو قراره انجام بدم، چرا الکی پرت و پلا می‌گی، اگه با اون دختره بلومد مشکل داری برو باهاش دعوا کن! چرا دق دلیت رو سر من خالی می‌کنی؟
حنا با ناراحتی گفت:
- از اونجایی که من سر زبون ندارم، نمی‌تونم قانعت کنم پس خلاصه می‌گم، اگه بری دیگه هیچ وقت من رو نمی‌بینی.
حوری با لحن تندی گفت:
- من بدون تو هم مراقب خودم بودم، هم تو و هم برادرت. چرا فکر می‌کنی این‌قدر آدم مهمی هستی‌.
حنا با لحنی تند گفت:
- از این به بعد اگه جنازه‌امم زمین افتاد و گندید و لاشخورها افتادن به جونم من راضی نیستم تو دفنم کنی حوری هادی فر.
سپس از او دور شد و به سوی در خروجی حرکت کرد، با دیدن برادرش که روی سنگ‌فرش‌ها حرکت می‌کرد، به سرعت گام‌هایش افزود.
حامی به سوی او پا تند کرد، گفت:
- چی شده این چه قیافه‌ایه؟
حنا کمی از اخمش را کاست، با آنکه به خاطر جـ×ر و بحث با خواهرش دلش شکسته بود، بسیار ناراحت و عصبی بود.
با لحنی بی‌حس گفت:
- سارا رو یادته دوست مو بلوندم که چند بار برات سوال پیشگویی کرد
حامی که تا به حال چهره آشفته خواهر کوچکش را به چشم ندیده بود، با تعجب و چشمانی گرد، گفت:
- آره؟ چی شده؟ مشکلی براش پیش اومده؟
حنا با همان لحن قبلی‌اش ادامه داد:
- دیروز یهویی مامانش اومد اون رو برداشت با خودش برد، قبل از رفتن بهم نامه داد. توش نوشته بود، که مامان انگار یه چیزهای ناجور توی آینده ما دیده، برای همین اون رو برداشته برده.
نفسی گرفت و با ناراحتی ادامه داد:
- ولی نگفت چی، اما در ادامه گفته که نمی‌زارن دوستیش رو با من ادامه بده. که نشون از عمق فاجعه هست، جرقه این فاجعه‌ هم قراره حوری با احضار ازازل روشن کنه
حامی لبخند تلخی زد، گفت:
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
193
امتیازها
83

  • #32
پارت ۳۰
- عالیه! اون دختره قراره هر سه تامون رو با خودش به ته جهنم بکشنونه. اشکال نداره یه بلایی سرش میارم که تا نتونه بره؛
حنا با یادآوری نقشه قبلی برادرش که کارش به کجا ختم شد، از شدت وحشت به خود لرزید و درحالی که لبخند دردمندی بر لب داشت گفت:
- خواهش می‌کنم، هرکاری می‌کنی پای من رو دیگه وسط نکش راستی وقت داری با من بیرون بیای؟
سپس با کمی چشمانش را درشت کرد و با ناراحتی ادامه داد
- باید به بازار بلوهاید برم خیلی واجبه.
حامی که از ساعت سه بامداد تا اکنون یعنی ساعت هشت بیدار بود و مشغول تمرینات خاص بود، خمیازه‌ای کشید، با لحنی خسته و کلافه‌وار گفت:
- نه تو رو خدا! حال و حوصله خرید رو ندارم.
حنا در جواب او با لحن شیرین و دخترانه‌ای گفت:
- نه نمی‌خوام برم خرید، سارا آدرس یکی رو داده مثل خودش پیشگو هست، می‌خوام باهات برم وقت مشاوره بگیرم.
حامی با لحن تندی گفت:
- با اینکه زیاد از این آدمایی که حرف‌های گلبمه سلنبه حرف می‌زنند، سعی می‌کنند دری وری‌هاشون مثل شعر خوش قافیه تفت بدن خوشم نمیاد اما این‌بار باهات میام.
حنا با ذوق زدگی دستانش را بهم کوبید. در جواب او با خوشحالی گفت:
- باشه پس برو برگه مرخصیت رو ردیف کن، جلوی در خروجی دانشکده می‌بینمت.
سپس به گام‌هایش سرعت بخشید و راهی عمارت اصلی دانشکده شد.
***
بعداز دقایقی طولانی حنا از اتاق معاونت اصلی خارج شد.
او با موفقیت توانسته بود برگه مرخصی چند ساعته‌ بگیرد؛ که تا دوازده شب امشب اعتبار داشت.
خوشبختانه با آنکه یک ربع دیگر کلاس طلسم نویسی‌اش شروع می‌شد، توانست به بهانه حال بد خواهرش و تهیه معجون و دارو توانست اجازه مرخصی را از معاونش بگیرد‌.
او که شدیداً دختر استرسی بود، همیشه با دیدن معاون می‌ترسید‌. اما اکنون به خاطر ناراحتی و ترسی که در دلش به خاطر نامه سارا بود، هیچ استرسی نداشت و به راحتی به او دروغ گفته بود.
با شنیدن صدای رعد برق چشم به آسمان دوخت، با دیدن آسمان ابری متوجه شد که قرار است به زودی باران شدیدی‌ ببارد.
البته ابر و باران رفیق همیشگی‌ لندن بود و برایش پدیده چندان جالب و جدیدی نبود.
کاغذ مرخص را تا کرد و دستانش را به شکل ضربدری در آورد و از هم جدا کرد، با خواندن ورد پالتوی بلند جادویی قرمزش رنگش در تنش ظاهر شد.
یک کلاه و شالگردن مشکی‌اش هم بر روی سرش ظاهر شد.
کفش‌‌های اسپورت سیاهش تبدیل به یک پوتین قرمز شدند.
کاغذ را داخل جیب کناری پالتویش گذاشت و به سوی در خروجی رفت.
بعداز چند متر پیاده‌روی در سالن اصلی و محوطه بالاخره به جایی که می‌خواست رسید.
برادرش در کنار درب شمالی منتظرش بود این به یک جنگل ختم می‌شد و برای همین این دور بر سر سبز بود.
درختان مرز های دیوار آجری و نارنجی شکسته بودند و به داخل حیاط هجوم آورده بودند، روی صندلی های کنار دیوار سایه انداخته بودنذ
حامی که روی صندلی چوبی زیر درخت در انتظار او نشسته بود با دیدن خواهرش بلند شد و با عصبانیت و صدایی لرزان گفت:
- کجا بودی؟ این همه مدت داشتی چی کار می‌کردی؟
حنا لبخند ریز دروغینی زد،سعی کرد که خودش را مثل همیشه خوشحال بدون استرس نشان دهد، گفت:
- یک ربع دیگه کلاس داشتم، باید یکم فیلم بازی می‌کردم و بهانه می‌آوردم تا بتونم اجازه خروج بگیرم.
سپس مکثی کرد و گفت:
- خب نقشه چیه؟ چطور از لندن رد شیم به در مخفی بازار بلوهاید برسیم، نه ماشین داریم نه مجوز پرواز با جارو داریم.
حامی در جواب او با لحنی بی‌حس گفت:
- لازم نیست جایی بریم.
به سوی دیوار آجری قرمز رنگی که کنار دروازه خالی دانشکده بود رفت و جلوی آن ایستاد و گفت:
- نمی‌دونم چطوری اما معاون احمقمون یه ورد مخفی رو لو داد.
 

شیرموز

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6487
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-05
آخرین بازدید
موضوعات
10
نوشته‌ها
55
پسندها
193
امتیازها
83

  • #33
پارت ۳۲

حامی دستان لاغر و استخوانی‌اش را روی دیوار آجری کشید و یک مستطیل بزرگ نامرعی روی آن کشید، بالای مستطیل فرضی شروع به نوشتن کلماتی به یک زبان باستانی که از آن در نوشتن سیگیل‌ها استفاده می‌شد کرد.

سپس کمی از آن فاصله گرفت و با صدای گیرا و مردانه خودش شروع به خواندن ورد کرد:

- لا تا سا نی تی می ال اس ان ام

با بلند شدن غرشی دیگر از آسمان آجرها به حرکت در آمدند و یک دریچه‌ای باز به سوی بازار بلوهاید باز شد.

لبخند شیرینی بر روی لبش نشست. طلسم قانع کردنی که از کتاب جادونامه بولین یادگرفته بود، کمک خوبی به او کرده بود.

خواهر مبهوت زده‌اش درحالی که به این نمای جادویی خیره شده بود و دهانش از شدت تعجب باز مانده بود بدون آنکه بتواند صدایش کنترل کند با صدای بلندی گفت:

- آفرین کارت عالی بود الان چهار ساعت جلو افتادیم.

سپس رو به برادرش کرد و با دیدن عرقی که بر روی پیشانی‌اش در این سرما نشسته است و دستانش به رنگ زرشکی در آمده است قلبش فرو ریخت و تن صدایش پایین آمد با نگرانی گفت:

- چی شده داداشی؟

حامی از فکر و خیال بیرون آمد و سریعا دست‌هایش را داخل بارانی کرمی رنگش پنهان کرد و با لحن جدی گفت:

- هیچی بیا بریم.

حنا درحالی که بازوی برادرش را گرفته بود از دریچه جادویی رد شد و وارد بازار شد.

اکنون زمان مناسبی برای سوال پیج کردن نبود، این علائم که در برادرش ظاهر شده بود چندان خوب به نظر نمی‌رسید.

در این‌جا باران شدیدی درحال بارش بود، حامی چتر مشکی رنگش را که در هوا معلق می‌ایستاد را باز کرد و همراه خواهرش راهی شدند.

درحالی که بدون هدف درحال قدم زدند بودند حامی پرسید:

- سارا آدرس لورنا رو نداده؟

او با ناراحتی گفت:

- نه باید یه دفترچه راهنما جادویی گیر بیاریم.

در همین حین چشمش به یک دکه کوچک سبز رنگ که در وسط میدان نسبتا خالی بازار بود افتاد و گفت:

- اون‌جا رو نگاه کن فکر کنم توی اون دکه که بالاش نوشته راهنمای بازار بتونیم نقشه بگیریم.

***

حامی با لحنی خشک باشه‌ای گفت و به با خواهرش به سوی آن دکه رفت.

حنا کنار آن ایستاد: چند ضربه‌ای به شیشه پنجره‌ آن کوبید.

در همین حین یک کوتوله پیر که کلاهی قرمز بر سر داشت در را باز کرد و با لحنی سرد و خشن گفت:

- ها چیه توی این بارون چی می‌خواین؟

حنا با لبخندی که بر روی لب داشت گفت:

- یه نقشه راهنما لطفاً.

آن مرد با تمام خشونت یک نقشه به آنان پرت کرد و پنجره را بست و غر- غر کنان پرده سفید گلگلی را پایین کشید

حنا خنده ریزی کرد و گفت:

- چقدر شبیه کوتوله های سفید برفی بود.

حامی در جواب او با لحن تندی گفت:

- من که فقط یک سگ هار زنجیر پاره کرده، دیدم.

سپس حامی آن کاغذ تا شده را باز کرد داخل این زرد رنگ را که کاملا خالی بود و چیزی در آن ننوشته نشده بود، با دیدن آن رگ گردنش متورم شد و با خشم غریپ گفت:

- این چیه هیچی نداره که سرمون کلاه گذاشته

حنا با لحن شیرین همیشگی‌اش گفت:

- نه داداشی نقشه‌ها همه‌شون این طوری‌ان ورد می‌خوان.

حنا آن را از برادرش که از شدت خشم صورتش به سرخی گرایده بود گرفت و شروع به خواندن یک ورد باستانی لاتین کرد:

- esiw apamad ediu ima denbi wohu imaLady Lorena opher ni hatr hidden blue tekram
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
44
پاسخ‌ها
11
بازدیدها
288

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین