. . .

متروکه رمان مردم عشق | آلاء

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. طنز
نام رمان: مردم عشق

نام نویسنده: آلاء-ر

ناظر: @Zahra.v.n

موضوع:عاشقانه،طنز،اجتماعی

خلاصه: زندگی رو نمیشه از ظاهرش قضاوت کرد!
همه این جمله را شنیده‌ایم؛ اما بازهم می‌گویم، درست مانند لباسی که ظاهر بسیار زیبایی دارد، اما وقتی به تن می‌زنی متوجه می‌شوی، سنگین است یا جنسش مرغوب نیست یا... . اما ظاهر زیبایی دارد.
درست مانند زندگی‌ما که به زندگی خیلی‌ها بخاطر محبتی که دارند یا ثروتشان حسرت میخوریم یا حسودی می‌کنیم؛ اما وارد زندگی هیچ کس نشده‌ایم تا بدانیم واقعیت زندگی‌ها چیست؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Ala.Ri

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2103
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-19
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
14
پسندها
99
امتیازها
63

  • #11
پارت دهم

جانان:
-مرده شورتون رو ببرن.
با تعجب سرم رو بلند کردم که دیدم یه بنز مشکی دقیقاً شاخ به شاخمون وایساده.
جانان و تارا پیاده شدن که درهای بنز هم باز شد و دوتا از جنتلمن‌ها پیاده شدن.
چنان با اخم و طلبکارانه به جانان زل زده بودن، انگار ارث پدریشون رو جانان بالا کشیده.
اونی که چشم‌های آبی رنگی داشت و اون‌روزهم با جانان بخورد کرده بود. رو به جانان کرد:
- مثل این‌که با ماشین ظرفشویی رانندگی یاد گرفتی با این وضع رانندگیت.
جانان که به، خاطر بی‌خوابی کمی عصبی به، نظر می‌رسید، به ماشین تکیه زد و یک تای ابروش رو بالا داد:
- تو که با گاری اشتباه گرفتی به کجا رسیدی که من با اشتباه گرفتن ماشین ظرفشویی به جایی برسم؟
پسر کناریش با اخم به جانان نگاه کرد.
- هوی درست حرف بزن.
همون چشم آبیه به جانان نگاه خصمانه‌ای کرد.
- بکش ماشینو کنار، دانشگاهم دیر شد.
جانان سرش رو کمی به سمت راست متمایل کرد.
- نه بابا؟ من چرا بکشم کنار؟ منم دیرم شده و تو مقصری، پس تو باید بکشی.
پسره عصبی به ماشینش تکیه داد:
- که من مقصرم؟ پس منم نمی‌کشم کنار.
مرد جوانی که ظاهراً از کارکنان دانشگاه بود اومد سمتمون و رو به اون پسره کرد:
- آقای تهرانی لطفاً شما بزرگواری کنید و بکشید کنار تجمع نشه کلاس‌ها هم شروع شده.
اووهه، آقای تهرانی! چقدر محترم باهاش حرف میزد.
پوزخندی زد و به جانان نگاه کرد:
- اوکی، من بزرگواری می‌کنم این‌دفعه!
جانان ریلکس نگاهش کرد.
خخخ فکر می‌کرد مثلاً الان جانان رو حرص داده.
زهی خیال باطل جانان خونسردتر از این حرفاست.
پسرها عصبی سوار ماشین شدن و ماشینشون رو کشیدن کنار.
منم برگشتم سوار ماشین بشم که دهنم وا موند!
شت!
تقریباً کل دانشگاه گوشی به‌دست ایستاده بودن و درحال فیلم گرفتن بودن.
جانان خنثی نگاهشون کرد و آروم گفت:
-کافیه فقط یه فیلم از این ماجرا ببینم، اونوقت قول نمیدم ان‌قدر آروم باشم
و بدون توجه بهشون سوار شد و پشت سرش تارا سریع سوار شد.
بعد از این‌که جانان ماشین رو پارک کرد پیاده شدیم.
پسرها هم دقیقاً روبه‌روی ما ایستاده بودن، جانان عینک دودیش رو به چشم‌هاش زد و بدون این‌که کوچیک‌ترین نگاهی حوالشون کنه کوله‌ی مشکی رنگش رو روی کولش انداخت و راه افتادم.
ماهم به تقلید از اون بهشون محل ندادیم و راه افتادیم.
وارد کلاش شدیم و ردیف سوم و چهارم شدیم.
این‌دفعه دریا و جانان کنارهم ردیف سوم نشستن و ما سه تا هم ردیف چهارم نشستیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Ala.Ri

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2103
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-19
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
14
پسندها
99
امتیازها
63

  • #12
پارت یازدهم

از شانس گندمون جنتلمن‌هاهم اومدن و رفتن پشت سر ما نشستن.
ارسلان‌هم وارد کلاس شد و تا چشمش به ما افتاد نیشش شل شد.
اومد سمت ما و دستش رو کنار جانان گذاشت.
ارسلان:
- سلام دخترا.
اصلاً پسر بدی به نظر نمی‌رسید، فقط ظاهراً دلش پیش جانان گیر کرده بود.
هممون جواب سلامش رو دادیم.
کنار جانان نشست که جانان بدون این‌که حرکتی بکنه فقط نگاهش کرد.
جای تعجب داشت که تا الان قهوه‌ایش نکرده بود و نه حرفی و نه عکس العملی نشون داده بود.
ارسلان نگاهی به هممون انداخت و گفت:
- مثل این‌که هنوز نیومده گرد و خاک به پا کردین.
باران ابرویی بالا داد و با ‌غرور گفت:
- بله دیگه ما اینیم.
جانان:
- خفه خون بگیرین.
بعد سرش رو کج کرد سمت ارسلان و لب زد، جانان:
- توهم اگه می‌خوای این‌جا بشینی زیاد وراجی نکن.
ارسلان لبخند دندون نمایی زد، ارسلان:
- ای به چشم هرچی شما بفرمایید بانو.
جانان:
- جانان!
ارسلان با گیجی نگاهش کرد که اضافه کرد، جانان:
- اسمم جانانِ؛ خوشم نمیاد کسی به اسم دیگه‌ای صدام کنه.
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و ارسلان گاهی نگاهی به پسرها می‌کرد و دوباره با شیفتگی به جانان نگاه می‌کرد؛ اما متاسفانه جانان بهش اصلاً محل نمی‌داد. خب تعجبی هم نداشت، خیلی کم پیش میومد کلاً چیزی توجهش رو جلب کنه؛ اما بازهم این‌که با ارسلان حرف زده بود و نگاهش می‌کرد جای خوشحالی و بسی تعجب داشت.
بعد از این‌که کلاس تموم شد، همه باهم رفتیم بیرون.
تارا خواست سمت سلف دانشگاه قدم برداره که جانان گفت:
- صبر کن.
تارا وایساد و با تعجب نگاهش کرد که آروم سمت دیگه‌ای قدم برداشت.
نگاهش کردم که دیدم داره سمت همون دختر عینکیه که اون‌روز به قول باران نجاتش داده بودیم می‌رفت، یقه‌ی مانتوی آبیه گشادش رو گرفت و چیزی بهش گفت و اون رو با خودش کشوند و به ما اشاره زد بریم.
باهم رفتیم و همزمان زیر یه سایه درخت نشستیم، دختِر با ترس و کمی تعجب و همراه با هیجان نگاهمون کرد.
جانان و باران گویا هماهنگ بودن که جانان به درخت تکیه زد و به باران اشاره زد.
باران:
- خب عزیزدلم تا اون‌جایی که من فهمیدم تو ترم بالایی هستی.
دختره تند تند سرش رو تکون داد.
جانان:
- زنگولت رو مخه.
دختر با گیجی نگاهش کرد که تارا لبخند ضایعی زد و گفت:
- با تو نبود خوشگلم.
باران:
- تو این گروه پسرا که میگن جنتلمن می‌شناسی.
دختره:
- معلومه که می‌شناسم، کیه که اون‌هارو نشناسه.
باران سری تکون داد و هومی گفت:
- خب پس بگو اونا کین؟
دختره با بهت گفت:
- یعنی شما اون‌هارو نمی‌شناسین؟
جانان:
- حرف می‌زنی یا بیام بهت حرف زدن رو یاد بدم.
و سرش رو کج کرد؛ همین نگاه و جمله‌اش کافی بود که دختره یهو مثل بلبل شروع به صحبت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

Ala.Ri

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2103
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-19
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
14
پسندها
99
امتیازها
63

  • #13
پارت دوازدهم

دختره:
- اون‌ها یه گروه تقریباً ترم بالایین، دراصل پنج نفرن؛ ولی بیشتر اوقات اون پسره که اسمش ارسلانِ باهاشون.
همه با دقت نگاهش کردیم که ادامه داد.
دختره:
- اونی که دستش رو دور گردن ارسلان انداخته و عینک داره اسمش آرتامِ؛ یه پسر دخترباز و شیطون.
به پسره نگاه کردم؛ چشم‌های عسلی، قد نسبتاً بلند و چهارشونه و با موهای بور،کلاً خوشتیپ بود.
ادامه داد:
- اونی که داره می‌خنده و کنار آرتام نشسته اسمش بهرامه، تقریباً میشه گفت آروم‌تر از بقیه و پرحرف.
بهرام چشم‌ها و موهای مشکی با قد بلندی داشت.
- اونی که روی زمین نشسته اسمش برسام، زبون باز و همچنین دخترباز.
برسام چشماش قهوه‌ای روشن بود و موهاش بور بود، با صورت استخونی و قد نسبتاً بلند.
دختره که حالا فهمیدیم اسمش ترنمِ نفسی گرفت؛بدبخت خفه شد از صبحه داره یه سره ور می‌زنه.
ترنم:- اونی که با اخم وایساده اسمش مازیارِ، اخلاقش تنده و خیلیم لاته...
ترنم مکثی کرد و به اون پسره که با ماشین بهش برخورد کردیم نگاهی حسرت بار کرد.
ترنم:
- اونم که با اخم به درخت تکیه داده و سرشم پایین، اسمش رایان، اخلاقش خیلی تنده و با هیچ دختری دوست نمیشه مگه یه روز اونم به‌خاطر...
نگاهی بهمون انداخت که متوجه شدیم.
ترنم:
- اون و مازیار شبیه همدیگه‌ان یه‌جورایی، همه‌ی دانشگاه ازشون حساب می‌برن تا حالا چند نفرو راهی بیمارستان کردن.
با ابروهای بالا رفته به پسرا نگاه کردم.
ترنم:
- درضمن همشون پولدار و خانواده گردن کلفتی دارن.
جانان:
- اون وقت ارسلان چرا باهاشونِ؟
ترنم:
- چون پسرعموی رایان، ارسلانم بیشتر اوقات باهاشون دیگه.
جانان سرش رو تکون داد.
باران لبخند پهنی به ترنم زد:
- حالا می‌تونی بری فرزند دلبندم.
ترنم عینکش رو جا به جا کرد و بلندشد و رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
15
بازدیدها
184
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
32
بازدیدها
309

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین