. . .

متروکه رمان مردم عشق | آلاء

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. طنز
نام رمان: مردم عشق

نام نویسنده: آلاء-ر

ناظر: @Zahra.v.n

موضوع:عاشقانه،طنز،اجتماعی

خلاصه: زندگی رو نمیشه از ظاهرش قضاوت کرد!
همه این جمله را شنیده‌ایم؛ اما بازهم می‌گویم، درست مانند لباسی که ظاهر بسیار زیبایی دارد، اما وقتی به تن می‌زنی متوجه می‌شوی، سنگین است یا جنسش مرغوب نیست یا... . اما ظاهر زیبایی دارد.
درست مانند زندگی‌ما که به زندگی خیلی‌ها بخاطر محبتی که دارند یا ثروتشان حسرت میخوریم یا حسودی می‌کنیم؛ اما وارد زندگی هیچ کس نشده‌ایم تا بدانیم واقعیت زندگی‌ها چیست؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 16 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
868
پسندها
7,352
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #1
2_ilm8.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 14 users

Ala.Ri

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2103
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-19
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
14
پسندها
99
امتیازها
63

  • #2
پارت یک


تا حالا به عشق مثل یک ملت نگاه کردین؟ این جمله رو شنیدین(پول ارباب بدی است؛ اما خدمت گزار خوبی) من میگم عشق اگه به آدم مسلط بشه بده برای خودش رهبری می‌کنه؛ اما نکته این‌جاست که یک رهبر خوب نیست! یک رهبر بیرحم، سنگدلانه با احساس و قلب آدم‌ها بازی می‌کنه آدمارو وادار می‌کنه که از غرورشون، از شخصیتشون بگذرن؛ اما همه این‌ها به خودمون بستگی داره
سخته! ولی وقتی بتونی کنترلش کنی کم‌تر آسیب می‌بینی یا شایدهم بیش‌تر اصلاً کی می‌دونه نه؟!
اما یه چیزی هست، این‌که همه مردم عشق هستیم، مردم عشق... .
بستگی به خودمون داره که چطور این جمله رو درک کنیم... .
***
همه با دلشوره بهش چشم دوخته بودیم که با خونسردی سعی داشت با سرفه‌های مصلحتیش حواس مامان باباهایی رو پرت کنه که مشکوک به ما زل زده بودن
جانان:
- خب عمو و خاله‌های گلم باید بهتون بگم که ما چون دانشجو‌های بسیار باهوش و خلاقی بودیم، استاد‌ها و رئیس دانشگاه یه تصمیم گرفتن.
مامان باباها مشکوک نگاهمون کردن.
مامان:
- خب... این‌که خوبه.
جانان:
- بله بله صد در صد و چون خلاقیت‌های عالی ما رو دیدن تصمیم گرفتن که...
مامان:
- که... ؟
بدون مقدمه و سریع گفت.
جانان:
- که انتقالی مارو برای تهران بگیرن و اگر قبول نکینم، باید قید دانشگاه رو بزنیم.
همه‌ی مامان باباها همزمان گفتن: - چی؟
جانان:
- نخود چی، لئوناردو داوینچی.
با چشم غره‌ی خاله ملیکا جانان خودش رو زد به اون راه و طبق عادت همشگیش شونه هاش‌رو بالا انداخت.
مامان:
- اصلاً راه نداره.
با التماس به خاله ملیکا نگاه کردیم که چشماش رو به علامت باشه باز و بسته کرد.
خاله ملیکا خاله‌ی جانان بود.
خاله ملیکا:
- دخترا، شمابرین تو اتاق من یکم با مامان باباتون کار دارم.
همه پریدیم توی اتاق نفس که دیدیم طبق معمول جانان نیست.
- پوووف باز شروع شد.
نفس دوباره رفت و بازوی جانان رو کشید که با چشم ابروی ما بلند شد و اومد.
دریا:
- وایی به نظرتون قبول می‌کنن؟
تارا:
- فکر نکنم.
- مرگ تو موج منفی نفرست.
تارا: - نفرما گلم خداکنه بمیری.
(کلاً این بچه نمی‌فهمه چی میگه شما جدی نگیرین خخخ)
جانان اضافه کرد.
جانان:
- مگه تارا دریاست که موج بفرسته.
تارا: - آ دریا قربون دهنت بشه.
دریا متعجب گفت.
دریا: - با منی جانان؟
جانان درحالی که داشت با گوشی‌اش ور می‌رفت گفت.
جانان:
- نه دریا رو گفتم.
دریا: - خب من دریام.
نفس زد پس کله دریا.
نفس: - اسکلت کرده طبق معمول، منظورش اون دریاست.
دریا با حالت خنگی گفت.
دریا: - آها.
یکدفعه دریا حرصی شد و رو به تارا گفت.
دریا: - تو چرا از خودت مایه نمی‌زاری؟
- اااه، این‌ها رو بیخیال بشین، دعا کنید قبول ک...
همون لحظه در اتاق زده شد؛ نیما داداش سیزده ساله نفس بود.
نیما: - مامان اینا گفتن بیاین پایین.
همه با استرس رفتیم پایین، البته بجز جانان.
رفتیم گوشه‌ای رو مبل‌ها نشستیم.
بابای نفس: - خب ما تصمیممون رو گرفتیم.
تارا: - خب چی‌شد؟
بابا: - می‌رین تهران.
یکدفعه هورا کشیدیم که با لگد تارا که به پای من زد و جانان به پای دریا و نفس زد عین بچه آدم نشستیم.
مامان تارا: - خب پس با توجه به این‌که شما همین هفته باید برین دانشگاه ملیکا خانم باهاتون میاد و کمک می‌کنه تا خونه گیر بیارین.
تارا: - کی می‌ریم؟
خاله ملیکا: - فردا.
همه خوشحال بودیم.
شب که شد هرکسی رفت خونه‌ی خودش.
روی تختم خوابیدم و رفتم توی گروه خودمون و تایپ کردم.
- بچه‌ها چند روز دیگه کاملا آزادیم.
همون لحظه پیامی از تارا اومد، نوشته بود.
تارا: - بله می‌تونیم به قول جانان خلاقیت هامون رو نشون مردم بدیم.
یهو زدم زیر خنده.
جانان منظورش از خلاقیت‌های ما شیطونی‌ها و شیرین کاریامون توی دانشگاه بود، مدیرم تقریبا اخراجمون کرده بود و چون دانشجوهای تقریبا خوبی بودیم انتقالمون داده بود به تهران.
هرچند ما فقط یکم شیطونی کردیم؛ ولی جانان... .
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Ala.Ri

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2103
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-19
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
14
پسندها
99
امتیازها
63

  • #3
پارت دو


همه س×ا×ک به دست و با گریه داشتیم با مامان باباهامون خداحافظی می‌کردیم.
جانان: - عه بس کنید هی فین فین، نکنین انگار می‌خوان برن جنگ.
خاله ملیکا درحالی که بزور جلوی خنده‌اش رو گرفته بود گفت.
خاله ملیکا: - جانان عزیزم؟ زشته می‌خوان برن شهر غریب.
جانان طوری که فقط ما بشنویم گفت.
جانان: - منکه می‌دونم این‌ها همه الکیه ،بزاریشون میان وسط خیابون می‌رقصن دارن میرن تهران.
خدایی راست می‌گفت؛ ولی خب هرچی باشه دلمون برای مامان بابامون تنگ می‌شد.
سوار ماشین خاله ملیکا شدیم.
تارا: - پیش به سوی آزادی.
خاله: - از دست شما‌ها، اگه مامان باباتون می‌فهمیدن چطور انتقالتون دادن عمرا اگه می‌زاشتن بیاین، توهم جانان با کاری که کردی آبروی منو بردی.
جانان انگار که چیزی نشنیده، خودش رو زد به اون راه و مشغول بازی شد.
دریا: - حالا که به لطف جانان و البته شما اجازه دادن‌.
جانان درحالی که داشت هدفون رو می‌زاشت روی گوشاش گفت.
جانان: - خالم پسر نیست دریده.
منظورش لحن دریا بود.
دریا: - عه جانی؟ توکه می‌دونی صدای من این‌جوریه، درضمن به من نگو دریده.
تارا: - تو زمین و زمان رو به عقد هم دربیاری جانان بازم بهت میگه دریده، الانم هدفون گوششه الکی جیغ جیغ نکن.
همه خندیدیم و دیگه تا رسیدن به تهران چیزی نگفتیم.
******
(نــــــــــفـــــس)
اوووفف این دهمین خونه‌ای بود که مد نظر نبود.
هر کدوم یه مشکل داشتن.
یکی خیلی کوچیک بود، یکی می‌گفت به دانشجوی تنها نمی‌دیم، یکی می‌ترسید پسرش رو از راه بدر کنیم هیی خدا!
جانان کم مونده بود بره دهن صاحب خونه هارو نرم کنه از بس عصبی و کلافه بود.
خاله: - شما بشینین من میرم، بابای تارا گفت یه دوست داره که نزدیکای دانشگاه یه خونه سراغ داشته.
: - ماهم میاییم دیگه خاله.
خاله: - باشه.
***
بلاخره خونه مورد نظر رو یافتیم، خونه خوب و با صفایی بود.
همه کارارو انجام دادیم.
خاله وقتی مطمئن شد، همه کارا انجام شده فردا رفت.
باران خودش رو انداخت رو مبل و ولو شد.
باران: - آاه، بوی آزادی میاید.
جانان: - طعمش چطوره؟
باران خندید.
جانان بلاخره دل از گوشی کند و گوشیش رو خاموش کرد.
جانان: - پایه این بریم بیرون؟
جانان وسط تارا و باران نشسته بود.
تارا: - مح پایه‌ام.
جانان زد تو کلش.
جانان: - مح نه من صد دفعه گفتم این‌جوری حرف نزن، بدم میاد.
تارا خندید.
باران: - ما که پایه همیشگی هستیم.
همگی باهم بلند شدیم و تیپ زدیم.
باهم زدیم بیرون و به پیشنهاد دریا رفتیم کمی خرید کردیم.
داشتیم کنار خیابون راه می‌رفتیم و بستنی می‌خوردیم و می‌خندیدیم.
رفتیم توی پارک و روی نیکمت‌ها نشستم.
جانان: - وای باران حناق بگیری، ایده پیاده اومدن چی بود آخه؟
باران خواست جواب بده که... .
- آخیی، خسته شدی بیا برسونمت خانومی.
یه پسر بود که خطاب به جانان گفت.
جانان چشماش برقی زد نگاهی به باران کرد.
یکدفعه برگشت سمت پسره و گفت.
جانان: - واییی جدی؟ مرسی عسیسم بریم، فقط دوستمم میاد.
باران نیشش رو شل کرد.
باران: - منو میگه.
طبق معمول می‌خواستن مردم آزاری کنن.
پسره با تعجب به جانان و باران نگاه کرد و گفت باشه.
جانان بلند شد و باران هم بلندشد.
جانان: - عه کفشات رو ببین.
پسره تا خم شد جانان و باران هر دو بستنیاشون رو روی سرش گذاشتن عین دوتا گوش.
پسره سرش بلند کرد و با تعجب نگاشون کرد.
باران: - عا الان بهتر شدی.
جانان: - موافقم، بیش‌تر به خود واقعیت شباهت پیدا کردی
پسره: - چی؟
جانان: - خر دیگه گوشات رو گذاشتیم برات.
پسره چند قدم عقب رفت، ما سه تا ولو شده بودیم از خنده.
آخه قیافه پسره دیدنی بود، بستنی از روی سرش روی صورتش می‌ریخت و دهنش نیم متر باز بود.
پسره: - شما دیوونه‌اید.
جانان: - فعلا تو شبیه دیوونه‌هایی، حالا میری یا ببرمت؟
و پنجه بکسش رو درآورد و نشون پسره داد.
پسره: - نه.
و زود فرار کرد.
باران: - بزن.
جانان و تارا زدن قدش.
تارا: - دمتون گرم خوب دیوونه‌اش کردین هااا.
پسره داشت با همون دوتا بستنی روی سرش فرار می‌کرد و همه با تعجب نگاهش می‌کردن.
دوباره زدیم زیر خنده.
جانان: - پاشین تن لشتون رو جمع کنید بریم خونه.
رفتیم خونه و بعد از خوردن نیمرو همه رفتیم خوابیدیم، جز جانان.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Ala.Ri

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2103
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-19
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
14
پسندها
99
امتیازها
63

  • #4
پارت سه

(تــــــــــارا)
صبح با صدای باران که با قاشق میزد به قابلمه بیدار شدیم.
- گل بگیرن دهن اون بیمارستانی که تورو توش به دنیا آوردن.
جانان از تو اتاقش داد زد.
جانان: - این آمازونی تو بیمارستان به دنیا نیومده.
باران خندید.
باران: - راست میگه.
ساعت هفت صبح بود و ما هشت کلاس داشتیم.
چون خیلی زود آماده میشم رو مبل نشستم و به بچه‌ها خیره شدم، که داشتن آماده می‌شدن.
باران داشت مانتوی سبزش رو می‌پوشید و درهمون حال مشغول پوشیدن کفشاش هم بود‌.
باران نصف صورتش چشم بود، چشماش هم مشکی، پوستش سفید بود و موهای قهوه‌ای داشت که تا کمرش می‌رسید، لباش هم پروتز خدادادی ،بینی معمولی، اندامش یکم پر بود و قدش بلند بود.
نگاهی به دریا انداختم.
داشت با کفشاش کشتی می‌گرفت خخخ.
دریا چشماش آبی بود و یکم ریز بودن، پوستشم گندمی(همون سبزه خودمون) قدش از هممون کوتاه‌تر بود، موهای مشکی که تا سر شونه‌اش می‌رسید و لاغر بود.
نفس چشمای گرد عسلی داشت، اندام ظریف و لاغر، موهای خرمایی داشت، لباشم گرد وکوچولو، پوست سفید.
منم قیافه‌ام تقریبا مثل بچه‌ها بود.
موهام مشکی و فرفری بودن (البته فربزرگ) که بهم میومدن، چشمام معمولی و قهوه‌ای روشن بودن، پوستمم سفید بود، بینیمم به صورتم میومد و لبام معمولی بودن.
جانان از اتاق اومد بیرون، خب بریم مشخصات جانان رو بهتون بگم.
جانان قیافش نسبت به ماها جذاب‌تر بود.
موهاش مشکی بود و تا زیر باسنش می‌رسید و پایینش یکم موج داشت که خیلی خوشگل بودن و تصمیم داشتیم بچینیمشون یه روز با بچه‌ها؛ ولی خب کیه که جرعت کنه، چشماش خمار بودن بی احساس و خنثی که جذاب‌ترش کرده بود، رنگ چشماش تقریبا تیله‌ای بودن چون هر لباسی که می‌پوشید به همون رنگ متمایل می‌شد؛ ولی در اصل، خاکستری بودن که دورشون مشکی بود و خیلی خیلی قشنگ بودن لامصبا، پوست سفید و دماغ عروسکی که عملی خدادای بود لبای قلوه‌ای قرمز.
قدش از هممون بلندتر بود و اندام تقریبا لاغری داشت.
با پس گردنی که بهم خورد نگاهم رو از جانان گرفتم.
باران: - دریده تویی دریا اداتو در میاره خوردی دختر مردم رو.
جیغ دریا در اومد و من خندیدم.
جانان: - کم زر بزنین بریم دیر شد.
و کلاه کت کوتاه چرم مشکیش رو سرش کرد و دستبندش که هممون از اون مدل داشتیم رو دستش کرد.
منم زود آماده شدم و مثل اون سه تا دستبندم رو دستم کردم و پشت سرشون راه افتادم.
سوار ماشین آذرای مشکی جانان شدیم.
ما کلا دوتا ماشین داشتیم آذرا مال جانان بود و یه تیبای آلبالویی داشتیم که مال هممون بود.
جانان طبق معمول با سرعت ماشین رو از جا کند و به سمت دانشگاه حرکت کرد.
***
جانان ماشین رو داخل پارکنیگ دانشگاه پارک کرد و هممون پیاده شدیم.
دریا: - بچه‌ها اگه گفتن چرا انتقالی گرفتین اومدین این‌جا چی بگیم؟
- هیچی واقعیت رو می‌گیم.
نفس رو کرد به جانان که بیخیال داشت بند کول‌اش رو درست می‌کرد.
نفس: - و تو چی میگی جانان؟
جانان شونه‌ای بالا انداخت
جانان: - حقیقت.
وای اگه حقیقت رو می‌گفت، استادها سکته می‌کردن بدبختا.
یهو نفس آه مانندی کشید.
متعجب نگاهش کردیم که ایستاده بود و به نقطه‌ای زل زده بود.
نگاهش رو دنبال کردم که پنج تا ماشین آخرین سیستم رسیدم.
به ترتیب یه پرشه آبی، آئودی مشکی، آلفارومئوی سفید، فراری مشکی، مازراتی قرمز.
- واو.
نفس: - هی ملت زندگی دارن ماهم داریم.
دریا: - آره بخدا.
باران: - غصه نخورین ماهم یه ماشین مدل بالا سواریم هاا.
یکدفعه گفت:
باران: - بچه‌ها جانان کو؟
متعجب نگاهی به اطراف انداختم، جانان نبود.
دریا با وحشت و ترس گفت.
دریا: - باز یه کاری می‌کنه.
همون‌طور که نگاهم به اطراف بود رو به بچه ها میگم.
- بریم دنبالش.
باران: - بیخیال بابا حتما رفته دنبال کلاس بگرده، بریم کلاس حتما اون‌جاست‌.
نفس: - امیدوارم.
باهم دنبال کلاس گشتیم و وقتی پیداش کردیم باهم وارد شدیم.
نگاهی به اطراف انداختم، بیش‌تر دخترا و پسرا داخل کلاس بودن و مشغول صحبت بودن و وقتی مارو دیدن سکوت کردن و بهمون خیره شدن.
توجهی نکردیم.
نفس: - جانی نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Ala.Ri

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2103
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-19
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
14
پسندها
99
امتیازها
63

  • #5
پارت چهار

باران: - بچه‌ها، شاید هنوز کلاس رو پیدا نکرده می‌دونین که سرش همش تو گوشیه، حالا بیاین تا اون موقع جا بگیریم.
سری تکون دادم و بی توجه به اونا سمت ردیف دوم رفتیم.
باران پرشی کرد و روی صندلی وسطی نشست.
دو دختری که روی صندلی‌های کنار باران نشسته بودن نگاهی به باران انداختن.
دریا: - دخترا میشه یه جای دیگه پیدا کنید؟
یکی از دخترا نگاهی به دریا انداخت.
دختره: - نه این‌جا جای ماست.
خواستم چیزی بگم که نفس یهو گفت:
نفس: - راستی اسمت چیه؟
دختره نگاهی به نفس انداخت و با ناز گفت:
دختره: - آرام.
نفس: - پس تویی یکی از استادا داشت تو حیاط دنبالت می‌گشت انگار می‌خواست یه چیزی بهت بده.
یهو دختره ذوق کرد.
آرام: - همون استاد که جوون و خوش تیپه؟
نفس سری تکون داد.
لبخند دندون نمایی زدم.
- چندتا دخترم دورش بودن.
دوست آرام درحالی که بلند می‌شد گفت: - بدو آرام
تا اومدن بیرون من و دریا باهم براشون زیرپایی گرفتیم که هر دو با مخ خوردن زمین.
من صندلی کنار باران نشستم، بارانم کولش رو انداخت روی صندلی کناریش که تا اومدن جانان کسی نتونه بشینه روش.
دریا و نفسم روی صندلی‌های پشت سرمون نشستن.
نفس: - آا حالا که دارم فکر می‌کنم من اصلا استادی رو ندیدم.
- منم دختری ندیدم که دور یه استاد جمع شده باشن.
و همزمان گفتیم: - ایستگا شدی امواج آرام.
با این حرفمون کلاس رفت رو هوا.
دختره با اون صدای جیغ جیغوش رو به ما گفت:
- به دفتر شکایتتون رو می‌کنم.
باران: - این هم بهشون بگو که واسه استاد تله پهن کردی.
رنگ دختره پرید و بدون حرفی بلند شد و با دوستش از کلاس رفتن بیرون
تا از کلاس رفتن بیرون مردی مسن که ظاهراً استاد بود وارد کلاس شد.
دریا آروم از پشت سرمون گفت.
دریا: - جانان نیومد.
یهو در کلاس باز شد و جانان وارد شد، بدون این‌که نگاهی به استاد بندازه اومد کنار باران و من نشست.
استاد اهوم اهومی کرد که بهش توجهی نکرد.
استاد بیچاره دید وقتی بهش توجهی نمی‌کنه شروع به حضور غیاب کرد که دوباره یکی درو باز کرد.
کلا فکر کنم این استاد رو آدم حساب نمی‌کردن.
پسری قد بلند و شیک پوش وارد کلاس شد.
استاد: - نمیومدین ارسلان خان
پسری که اسمش ارسلان بود لبخند دندون نمایی به استاد زد.
ارسلان: - والا منم نمی‌خواستم بیام ها؛ ولی خب دیگه نمی‌شه باید برای آینده روشن و فکری روشن‌تر درس خواند.
بعد تعظیم کوتاهی کرد.
ارسلان: - خواهش می‌کنم خجالتم ندین من متعلق به همه‌ام.
جانان با خونسردی ذاتیش نگاهی بهش انداخت.
جانان: - یعنی میگی نمکدونم جزء اموال عمومیه؟
چند لحظه سکوت شد؛ ولی ناگهان کلاس رفت هوا.
پسره‌ی بدبخت هاج و واج به جانان که بدون این‌که کوچکترین لبخندی بزنه با همون چشمای خونسرد بهش نگاه می‌کرد، نگاه کرد.
از شوک دراومد و ناگهان چشماش رو به حالت بامزه‌ای گرد کرد.
ارسلان: - به به شما جدیدین؟
باران: - نه ما یه بیست سالی هست پا به این دنیای عرفانی گذاشتیم.
ارسلان تک خنده‌ای کرد و چیزی نگفت.
استاد: - ببینم اون جنتلمناتون نیستن؟
آروم رو به جانان گفتم
- جنتلمنا؟
شونه‌ای بالا انداخت.
ارسلان: - نه استاد امروز راحت باشید با شما ندارن.
استاد: - خداروشکر، بشین سرجات وقت کلاس رفت.
ارسلان درحالی که داشت به سمت جاش میومد چشمکی حواله‌ی جانان کرد که جانان توجهی بهش نکرد.
پسر خوش تیپی بود به چشم برادری مسیحی(خخخخ)
موهای مشکی رنگ که بالا داده بودشون، قد بلند و هیکل تقریبا ورزشی چشمای گربه‌ای شکل که جالب بودن.
استاد دوباره حضور غیاب کرد.
استاد: - خب شما پنج تا خانم میشه لطفا خودتون رو معرفی کنید؟
اول از همه من بلند شدم.
- اوهوم اوهوم، به نام خداوند جان و خرد بنده تارا، تار و مار کش هستم.
با این حرفم همه زدن زیر خنده حتی استاد.
استاد: - خب خانم تار و مار کش فامیلیتون چیه؟
- بنده پناهی هستم.
جانان: - معروف به پناهنده.
با این حرفش دوباره همه خندیدن که پس گردنی حواله‌اش کردم که هیچ حرکتی نکرد‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Ala.Ri

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2103
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-19
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
14
پسندها
99
امتیازها
63

  • #6
پارت پنج

بعدش نفس بلند شد.
نفس: - به نام سلطان قلب‌های پاره پوره، به نام هستی هرچی خزونه، به نام... .
جانان لگد محکمی با %%%% مبارکش زد که پرید هوا و خفه شد، چشم غره‌ای به جانان رفت که مثل همیشه شونه هاشو بالا انداخت.
نفس: - بنده نفس باقری هستم معروف به نفس کش.
استاد سری تکون داد از اون تاسف باریا.
باران: - بنده باران هستم باران صفایی، معروف به بارون نم نم.
همه داشتن از مسخره بازیای ما می‌خندیدن.
دریا آروم بلند شد و با غرور گفت
دریا: - همه منو می‌شناسن.
استاد با تعجب ابروهاش رو بالا انداخت.
استاد: - عجب! دختر یکی از استادا هستین؟
دریا سرش رو به معنای نچ انداخت بالا.
استاد: - خب بگین منم بشناسمتون.
دریا: - دریام دیگه دریا رو همه می‌شناسن،فامیلیمم نادری
استادم همراه بقیه خندید.
یکی از پسرای مزه پرون از اون آخر کلاس بلند گفت.
پسره: - خانم چشم قشنگ شما خودت رو معرفی نمیکنی؟؟
استاد رو به جانان گفت.
استاد: - شما؟
جانان: - من؟
استاد: - شما؟
جانان: - من؟
استاد: - شما؟
جانان: - خب من؟
استاد یهو فهمید جانان اسکلش کرده انگار که برزخی به جانان خیره شد.
استاد: - خانم میشه لطفا خودتون رو معرفی کنید؟
جانان: - خب زودتر می‌گفتی.
استاد با چشمای گرد شده بهش خیره شد که ادامه داد.
جانان: - یه ساعته میگه شما شما، سوزنش گیر کرده.
ایندفعه ماهم خندیدیم.
استاد: - خانمم؟! لطفا خودتون رو معرفی کنید.
جانان: - شراف،جانان اشراف.
استاد کمی با تعجب نگاهش کرد.
استاد: - اشراف؟
جانان بی‌حوصله سری تکون داد، انگار استادهم می‌شناختشون اما چیزی نگفت.
****
بلاخره از اون کلاس خسته کننده که من خواب بودم اومدیم بیرون.
دریا: - بچه‌ها بریم سلف؟
- بریم.
همه موافقت کردیم و به سمت سلف رفتیم.
اوهه چه سلف باکلاسی.
همه باهم وارد شدیم و روی یه میز نشستیم.
- یکیتون فدا کاری کنه بره یه چیزی بگیره بیاره بخوریم.
نفس: - من میرم ولی یکیتون فدا کاری کنه دست تو جیب بشه.
همه سوت زنان سقف رو نگا کردیم که جانان بی‌حوصله کارتش رو سمت نفس پرتاب کرد که تو هوا گرفتش و بوسی برای جانان فرستاد.
چند دقت از رفتن نفس نگذشت که سر و صدایی شد نگاهی به دو میز جلوتر سمت راست کردیم که چند تا پسر دختری ریزه میزه رو انگار داشتن اذیت می‌کردن، نفس با یه سینی برگشت.
دریا: - چی‌شده نفس؟
نفس با ناراحتی گفت
نفس: - چندتا پسر پولدار جوجه تیغی دارن دختره رو اذیت می‌کنن.
باران: - وقت قهرمان بازیه.
و تند سمتشون قدم برداشت.
منم پشت سر باران بلند شدم و نفس هم همراهمون اومد.
باران: - هوی چه خبره؟!
یکی از پسرا سمت باران برگشت و لبخند مسخره‌ای زد.
پسره: - مفتشی خوشگله؟
- مفتش باباته مرتیکه.
با عصبانیت به من نگاه کرد و سمتم اومد.
دختره که عینکی بود و معلوم بود بچه مثبته و این‌ها به همین دلیل اذیتش می‌کنن با خوشحالی و کمی ترس به ما نگاه کرد.
پسره: - برین پی کارتون خوشگلا.
نفس: - نریم چی می‌شه؟!
یکی از پسرا با هیزی به نفس نگاه کرد.
پسر دومیه: - هیچی عزیزم اتفاقای قشنگ میوفته باهم حال می‌کنیم‌.
یهو سرم داغ شد؛ سمت پسره جهش گرفتم و پریدم رو کولش و شروع کردم به کشیدن موهاش.
رفیق پسره خواست بیاد سمتم که باران از پشت موهاشو کشید.
دریــــــــــا
نمیدونستم بخندم یا نگران دخترا بشم شبیه این کولی‌ها افتاده بودن به جون سر و کول اون پسرا.
دیدم نه قضیه داره جدی میشه و ممکنه کتکی چیزی بخورن.
نگاهی به جانان انداختم که بیخیال پشت به دخترا نشسته بود و داشت با گوشیش ور می‌رفت.
- جانان نمیشه یه حرکتی بکنی چون واقعاً تا چند دقیقه دیگه بدجور تو دردسر میوفتیم.
جانان سرش رو بلند کرد و با اون چشمای حرص درآرش بخاطر خونسردیش نگاهی به دخترا کرد.
جانان: - مرده شورتونو ببرن که هرجا شبیه کولی‌ها باید جمعتون کنم.
پقی زدم زیر خنده،گوشیش رو گذاشت و بلند شد.
آب دهنم رو قورت دادم و بلند شدم، میزی که کنار میز ما بود رو محکم با پا زد که پرت شد سمت در ورودی سلف همه نگاها برگشت سمت ما.
جانان سمت پسرا رفت و از پشت یقه یکی که از پسرا که با نفس درگیر بود رو گرفت.
جانان: - عا عا... زیادی داری پات رو از گلیمت درازتر می‌کنی.
پسره تارا رو از روی سرش بزور انداخت و با عصبانیت به جانان نگاه کرد.
پسره: - هه! چیه قشنگم مشکلی داری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Ala.Ri

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2103
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-19
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
14
پسندها
99
امتیازها
63

  • #7
پارت شش

جانان سمتش رفت و رخ به رخ باهاش وایساد چون قدش بلند بود هم قد پسره بود.
با خونسردی کمی نگاهش کرد
جانان: - می‌دونی... زیادی داری شاخ میشی ولی جات رو سر گاوه نه این‌جا.
و قهوه‌ای که دست اون دختره بود رو برداشت و ریخت رو صورت پسره و از اون‌جایی که بخار داشت ازش بیرون می‌اومد سوخت بدبخت و دادش هوا رفت
تاراهم خودش رو جمع و جور کرد و مثل پاندای کونگ فوکار لگدی به یکی از پسرا زد.
صدایی از هیچکس از دانشجوها نمیومد و همه مبهوت به ما نگاه می‌کردن.
یهو اون پسره ارسلان خودش رو انداخت وسط.
ارسلان: - چی‌شده؟
باران: - هیچی یکم اینارو نصیحت کردیم.
و لبخند ژکوندی زد.
جانان کتش رو درست کرد.
جانان: - گفتم که پاتون رو از گلیمتون درازتر نکنید.
ارسلان گیج به ما نگاه میکرد.
باهم اومدیم سمت میز که دیدیم تارا گارد گرفت که دوباره پسره رو بزنه، جانان بی حوصلشه سمتش رفت.
جانان: - بیا بریم پاندای گونک فوکار بسه دیگه.
با این حرفش دانشجو‌ها همه زدن زیر خنده.
اومدیم بریم بیرون که همون دختره که مثلا نجاتش دادیم یهو اومد سمتمون.
دختره: - وایی مرسی، واقعا ازتون ممنونم.
جانان نگاهش کرد.
جانان: - یادبگیر از خودت دفاع کنی بچه جون.
و رفت سمت در، کلا خیلی سرد بود.
دختره سرشو انداخت پایین.
نفس: - خواهش می‌کنم عزیزم، مشکلی پیش اومد روی ما حساب کن.
دختره دوباره از هپروت دراومد و لبخند گشادی زد.
اومدیم بریم بیرون که پنج تا پسر به شدت جیگر به چشم برادری با اخم به ما نگاه کردن، تازه داشتن میومدن.
جانان که اصلا نگاهشون نکرد و از کنارشون گذشت، باران هم چشم غره‌ای سمتشون رفت(کلا کرم داره این بشر)و باهم رفتیم بیرون.
رفتیم سمت پشت دانشگاه.
نفس: - این‌جا چقد خوبه.
- بریم زیر اون درخته.
باهم به سمت درختی بزرگی که سایه بزرگی هم داشت رفتیم.
همین که نشستیم همه نگاهمون رو به جانان دوختیم.
بدون هیچ واکنشی نگاهمون کرد.
یهو شبیه یه ببر ماده گرسنه سمت باران و تارا یورش برد.
جانان: - ورپریده‌های گیس بریده، مگه شما قهرمانین که میرین برای من دختر نجات میدین هان؟ حداقل می‌ذاشتین یه روز از اومدنمون بگذره.
پس گردنی محکمی به باران زد.
باران: - خب حالا، بلاخره یه جوری که مارو می‌شناختن اینجوری به عنوان قهرمانان دانشگاه می‌شناسنمون.
جانان: - مرده شورتو و قهرماناتونو ببرن.
نفس که انگار زیاد تو این دنیا نبود، جانان لگد محکمی بهش زد که سه متر عین شتر مرغ پرید هوا.
جانان: - تو چه مرگته تو هپروتی.
نفس یهو عین مرغ شروع به چه چه کرد(کلا بنده علاقه زیادی به به حیوانات دارم، مخصوصا پرندگان خخخخ)
نفس: - وای اون پسرا رو دیدین؟ اصلا لاکچری بودن از سر و کلشون می‌بارید، یکی از یکی جیگرتر بود.
تارا: - خاک تو سر هیز متجاوزت کن.
نفس: - عمته.
تارا: - د×ی×و×ث.
و خودکار تو دستش رو پرت کرد سمت نفس.
باران با حالت ادا صاف نشست و دستش رو مثل این پادشاها تو فیلم ها نگه داشت.
باران: - بس است دیگر،گم شوید.
جانان: -کولی‌ها کلاس شروع شده بیاین بریم.
همه بلند شدیم که جانان جلوتر راه افتاد، یهو وایساد و چنان به عقب برگشت که هر چهارتامون سه متر عقب پریدیم.
جانان: - ببینم دوباره جو گیر بشین و کولی بازی دربیارین با ماشین از روی همتون رد می‌شم.
با رنگ پریده نگاش کردیم سابقه اینکارارو خیلی داشت، پس به آرومی و مظلومیت سرامون رو تکون دادیم.
باهم وارد کلاس شدیم که استاد هم پشت سرمون اومد و معلوم بود فرد به شدت اخمو و بداخلاقیه.
ردیف دوم نشستیم که استاد بعد از تعدادی اسم سرش رو بالا اورد.
#پارت2
استاد: - جنتلمن ها شما همه هستین.
با کنجکاوی سرم رو برگردوندم که یه ردیف عقب‌تر از ما همون پنج تا پسری که موقع خارج شدن از سلف دیده بودیم بودن، یکیشون که موهای قهوه‌ای رنگی داشت فقط برای استاد سری تکون داد.
اووه بابا مغرور؛ پس جنتلمن جنتلمنی که می‌کردن این جماعت منگل بودن( به قول جانان چاخان مصلحتی زدم اصلا شبیه منگل‌ها نبودن خیلی هم خوشتیپ بودن)
استاد سرش رو بلند کرد و نگاهی به ما انداخت
استاد: - شماها پنج تا خانم لطفا بلند شید و خودتون رو معرفی کنین.
اول بلند شدم و خیلی مودبانه گفتم.
- دیگه واسه همه شناخته شده هستم البته ولی خب بنده دریام، دریا نادری.
- سقف نریزه روت با این اعتماد بنفس، همه می‌شناسنت.
برگشتم سمت صدا، یکی از همون پسرا بود که چشم‌های قهوه‌ای روشن داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Ala.Ri

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2103
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-19
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
14
پسندها
99
امتیازها
63

  • #8
پارت هفت

چشام رو یه حالت خیلی کیوتی کمی ریز کردم و الکی اداشو در آوردم
که کلاس رفت هوا و پسره با حرص نگاهم کرد.
حقته، پسره الدنگ.
استاد یکی به میز زد و با تحکم رو به ما گفت.
استاد: - خب خانم ها شما چرا انتقالتون دادن به این‌جا؟ یعنی دلیلش چیه؟
باران: - خب... ما چیز کردیم... نمره هامون خیلی بالا بود گفتن اون‌جا حیفیم فرستادنمون این‌جا.
نفس: - بله.
تارا-کاملا درسته.
جانان: - دروغ میگن توی شلوار مدیر موش گذاشتن و همچنین داخل کیف ناظم دانشگاه.
با این حرفش کلا قشنگ رفت هوا؛ چنان خونسرد و با آرامش گفت خود به خود آدم خنده اش می‌گرفت.
جانان وقتی نگاهای مارو دید گفت
جانان: - خراب کردم؟!
همه کله تکون دادیم؛ شونه‌ای بالا انداخت.
جانان: - فدا سرم، کله‌هاتون رو هم تکون ندین زنگوله‌اتون خیلی صدا میده نظم کلاس بهم خورد.
دوباره کلاس رفت هوا.
بعد از این‌که خندهاشون تموم شد، استاد با حیرت گفت
استاد: - آخه شما موش زنده از کجا آوردین؟یعنی چطور گرفتین آخه!
- به سادگی درس خوندن.
و نیشمون رو باهم شل کردیم(دیگه خودتون بدونید جانان عکس العملی نداره)
استاد: - شما چی خانم اشراف؟
جانان: - من چی؟
استاد: - لطفا بلند شید و بگید چرا انتقال شدین.
جانان: - نمیشه نشسته بگم؟
تارا و باران به زور بلندش کردن که کلافه بلند شد.
استاد: - خب نگفتین چرا؟!
از اون نگاهای خونسرد؛ اما مرموزش به استاد کرد و گفت
جانان:- با ماشینم استادم رو زیر گرفتم.
دیگه هیچکس نمی‌خندید، چون جانان جدی گفت که همه پی بردن که واقعیته.
استاد با بهت داشت بهش نگاه می‌کرد.
بعد از ده دقیقه از هنگی اومد بیرون و تک خنده‌ی سکته‌ای کرد.
استاد: - منظورتون چیه؟
جانان شونه‌ای بالا انداخت.
جانان: - هیچی منظورم همونی بود که گفتم، متون سختی نداشت معنی بگم براتون.
استاده دوباره با شوک نگاهش کرد و بعد دوباره به ما نگاه کرد تا ببینه واقعا درست میگه که کله هامون رو تکون دادیم که بیچاره مرده گرخید.
خب معلومه دیگه به هرر استادی بگی سکته رو می‌زنن فلک زده‌ها، اینم که شبیه میت شده بود و با ترس جانان خونسرد رو نگاه میکرد
******
با خستگی از کلاس زدیم بیرون.
کلاسامون دیگه تموم شده بود.
جانان طبق معمول سرش تو گوشی بود و از دنیای بیرون فارق بود.
یهو محکم به یه پسره خورد.
پسره یکی از همون جنتلمنا بود.
خیلی خونسرد برگشت سمت پسره و نشست رو زمین و چندتا برگه که رو زمین پخش بودن و کلاه پسره داد دستش و همه این اتفاقا در عرض بیست ثانیه هم اتفاق نیفتاد.
مدیونید فکرکنید با این خونسردی که داره سرعت خیلی بالایی داره، البته اگه خودش بخواد وگرنه دست حلزونم از پشت بسته بچه‌ام.
نگاهی به پسره کردم که چنان وحشتناک داشت به جانان خونسرد نگاه میکرد که من گرخیدم.
پسره: - خیلی عالی میشه اگه سرتو از اون ماس ماسک توی دستت بیاری بیرون و جلوی پاتو نگا کنی.
چنان خونسرد به پسره نگاه میکرد بدون واکنش که من کفری شدم؛ والا بخدا.
سرش رو کج کرد و فقط یک کلمه گفت
جانان: - ولی نمیشه.
پسره: - باید بشهOk?
جانان: - No
خدایا این باز زبونش باز شده و طبق معلوم بد موقع هم باز شده.
دیگه شک ندارم الان پسره منفجر میشه؛ ولی انگار اون هم خوشش اومده بود فقط به خونسردی جانان نبود.
پسره: - تو انگار بازیت گرفته.
جانان: - اوومم، نه تو بچگی زیاد کردم زود از چیزا دل زد میشم.
تارا دید از جانان چیزی در نمیاد و می‌خواد هم کتکیمون کنه هم تا صبح این‌جا نگهمون داره پس خودش پا درمیونی کرد.
تارا: - هوی اولا صداتو بیار پایین انداختی سرت، دوما توام سرت تو ماس ماسکت بود، حالام بفرماخوش اومدین.
- مثلا نریم باس کی رو ببینیم؟
نگاهی به پسره انداختیم، اووووه.
این دیگه خیلی لات بود؛ ولی چرا همشووون انقد خوشگلن، خدایا چرا هرچی خوبیه دادی به اینا.
تارا: - عمتونو اوکیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • خنده
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Ala.Ri

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2103
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-19
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
14
پسندها
99
امتیازها
63

  • #9
پارت هشت

پسره دومی: - هوووی بفهم داری با کی حرف میزنی...
تارا: - نفهمم چی میشه؟
دعوا داشت کم کم به جاهای باریک ختم می‌شد.
که باران یهو گفت.
باران: - جانان کو؟
همه ساکت شدن، حتی پسراهم گیج به باران زل زده بودن.
- احتمالا دیده داره دعوا می‌شه فرار کرده.
این هم یکی دیگه از اون پسرا بود.
- جا تو بودم این حرف رو نمی‌زدم.
دقیقا پشت سرش جانان با خونسردی وایساده بود.
پسره چنان گرخید و برگشت عقب که هنگ کردم.
جانان: - ولی حالا که نیستم چه می‌شه کرد دیگه‌.
و شونه‌ای بالا انداخت.
نه این واقعا زبونش باز شده، فکر کنم کسی بهش تخم کبوتری چیزی داده.
نفس آروم رفت سمتش و با حیرت گفت.
نفس: - جانان؟! تو داری خیلی حرف می‌زنی، ببینم تخم کبوتر خوردی؟
جانان کمی نگاهش کرد و شونه‌ای بالا انداخت.
گوشیش زنگ خورد که کلافه نگاهی بهش انداخت و تنه‌ای به پسره زد و سمت ماشین رفت.
به بچه‌ها نگاه کردم که اوناهم انگار فهمیدن و پشت سر جانان راه افتادیم، بدون این‌که نگاهی به پسرا بندازیم.
و خب خیلی خیت شدن بیچاره‌ها.
تارا جلو نشست و به جانان نگاهی انداخت.
جانان: - چیه؟ همون بود.
تارا: - من چیزی گفتم مگه؟
- قدرت تله پاتری بود.
باران با ابرو‌های بالا رفته مصنوعی کلش رو خاروند.
باران: - احیانا اون تله پاتی نبود؟
خواستم دهن باز کنم یک چرتی و پرتی بگم که... .
جانان: - ببندین گاله هارو اوکی؟
تارا: - خیلی موافقم.
و خب خفه خون بودن را تا راه خونه پیشه کردیم.
**
باران درو باز کرد و جانان مثل جت خودش رو انداخت داخل و کیف و کفشش رو پرت کرد.
جانان: - من ناهار نمی‌خورم بیدارم نکنین.
و در اتاق رو محکم کوبید و قفلش کرد.
باران: - همچین میگه من ناهار نمی‌خورم بیدارم نکنین انگار الان این‌جا خدمتکارای ننه باباهامون با ده پرس شیشلیک و ده تا پرس جوبه و کوبیده منتظرمان.
راست می‌گفت دیگه بیچاره... .
#پارت3
#نــــــــــفـــــس
راست می‌گفت دیگه بیچاره... .
هر پنج تامون دانشگاه بودیم و کسی نبود که غذا درست کنه و خب الانم گشادتر از اونی بودیم که غذا درست کنیم.
باران: - من گشنمه...
تارا: - برو خبر مرگت یه چیزی درست کن کوفت کنیم.
همه با مظلومیت به باران نگاه کردیم، چون فقط اون مثل آدم بلد بود غذا درست کنه.
با کلافگی نگاهمون کرد و... .
باران: - اسکاریس‌های ع×و×ض×ی...
تارا خواست دهن باز کنه سریع دهنش رو گرفتم.
- می‌خوای از یه ناهارم بندازیمون خبرت...
لگد محکمی بهم زد و دستم رو با شتاب پرت کرد.
- گراز آمازونی.
بعد از این‌که یه املت پر از نمک که جرعت اعتراض هم نداشتیم خوردیم و کمی فیلم نگاه کردیم و رفتیم تا کمی استراحت کنیم.
****
تارا: - اوف نفس بدو دیگه عه...
درحالی که رژم رو روی لبام می‌کشیدم و دستبندم رو برمی‌داشتم سریع جواب دادم
- اومدم اومدم...
و از اتاق خارج شدم.
قرار بود بریم کمی به قول باران دور دور.
ساعت شش عصر بود.
سریع پریدم عقب و پشت سرم باران با جفت پا اومد.
جانان: - قابل توجهتون این بی صاحاب ماشینه در جریانید که باغ وحش عمتون نیس مثل وحشی‌ها سوار می‌شین.
باران با لودگی گفت
باران: - بیشین بابا...
جانان طبق معمول شونه‌ای بالا انداخت(کلا این رو خودتون بدونید این جزء حرکات همیشگی و ثابتشه)
جانان:
- من نشستم.
کلافه با دریا هم زمان گفتیم.
- بس کنید.
جانان ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Ala.Ri

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
2103
تاریخ ثبت‌نام
2022-04-19
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
14
پسندها
99
امتیازها
63

  • #10
پارت نهم
بعد از این‌که جانان ماشین رو پارک کرد پیاده شدیم و رفتیم داخل.
- بریم چرخ و فلک.
جانان یهو نیشش شل شد.
هرچهارتا با ابروهای بالا رفته نگاهش کردیم که دوباره به حالت عادی و همیشگی‌اش برگشت.
تارا:
- چی‌شد الان؟
جانان:
- سوژه دریافتم.
و نامحسوس و عادی به گوشه‌ای اشاره کرد.
ردش رو گرفتم که... .
به شش تا دختر رسیدم.
نه! نه! جمله‌ام رو اصلاح می‌کنم، شش تا بوزینه که غرق در آرایش حس انسان بودن بهشون دست داده بود.
باران:
- اوه! اوه! اصغر بغال بیا منو بگیر!اینارو ببین! استغفرالله.
- جانی قشنگم با اون نگاه شیطانی که تو داری می‌کنی مطمئنم می‌خوای یه بلایی سر این بوزینه‌های بخت برگشته بیاری.
جانان نگاهم کرد و با لحن آروم و خونسرد همیشگی‌اش گفت:
- آفرین، مشنگ (منظورش همون قشنگه شما جدی نگیرین) کاملا درست فهمیدی.
دریا:
- بیخیال جانی شر درست نکن.
جانان شونه‌ای بالا انداخت.
جانان:
- اومدیم یکم خوش بگذرونیم دیگه.
باران با نیش شل شده‌اش گفت.
باران:
- و چه تفریحی قشنگ‌تر از مردم آزاری!
جانان بشکنی زد و انگشت اشاره‌اش رو سمت باران گرفت.
جانان:
- دقیقا.
هوف باز شروع شد.
جانان:
- بیاین بریم اول یه چیزی بخوریم.
بعد از دقایقی ما کنار میز اون دخترای جلف نشسته بودیم، یکی از اون دخترها با ناز، عشوه به همراه یه سینی آبمیوه سمت میزشون میومد.
تا نزدیک شد جانان ریلکس پاشو جلوی دختره گرفت که چون حواسش نبود پرت شد به جلو و محتویات سینی ریختن روی دوستاش.
جیغشون رفت هوا.
اوه مای گاد؛ اوضاع خیلی خیطی بود، آرایششون پخش شده بود و با آبمیوه‌ها قاطی شده بودن و به شدت قیافه‌هاشون وحشتناک شده بودن و مانتوهاشون هم کثیف شده بودن.
اون‌ها جیغ می‌کردن، یک عده با بهت و چندش و تاسف نگاهشون می‌کردم؛ یه عده‌ام از جمله من و دریا و تارا و باران از خنده ریسه رفته بودیم.
و جانانی که خونسرد به خرابکاری که کرده بود نگاه می‌کرد.
مردی که ظاهراً صاحب رستوران بود سریع خودش رو رسوند و با حیرت به ما و بعد به اون‌ها نگاه می‌کرد.
صاحب رستوران:
_ چه مشکلی پیش اومده؟
پسره که گارسون بود درحالی که چشماش می‌خندید و به جانان خیره شده بود گفت:
گارسون:
_ این خانم پاشون به صندلی گیر کرد و افتادن؛آبمیوه‌ها هم ریختن روی دوستانشون.
دختره با حرص درحالی که قیافه‌اش شبیه جن که چه عرض کنم جلوش قشنگ بود. (یکی نیس بگه مگه تو جن دیدی منگل)بلند شد و با صدای جیغ جیغوش گفت:
دختره:
- نخیرم پام به صندلی گیر نکرد، این(به جانان اشاره کرد)برام زیر پایی گرفت.
صاحب رستوران توبیخ گرانه به جانان نگاه کرد که خونسرد شونه‌ای بالا انداخت.
جانان:
- من نبودم...
و بعد از مکث کوتاهی نگاهی به دختره انداخت.
جانان:
- پاهام بود.
دختره شبیه گوجه شده بود و از کلش دود بیرون می‌اومد.
جانان بلند شد و نگاهی به صاحب رستوران کرد و کارتی از جیبش درآورد.
جانان:
- خسارتش هر چقدر هست ازش کم کنید.
صاحب رستوران نگاهی به کارت انداخت و دوباره نگاهی به جانان کرد.
صاحب رستوران:
- نیازی نیست خانم اشراف، بفرمایید لطفاً خودمون مشکل رو حل می‌کنیم.
جانان فقط سری تکون داد و با سر اشاره کرد بریم.
باران با نیش شل نگاهی به دختره انداخت.
باران: - بیب به من نگاه نکن بخدا خوابتو میبینم.
و بوسی براش فرستاد و ماهم براش شکلک فرستادیم و زدیم بیرون.

بعد از کلی گردش راهی خونه شدیم و خوابیدیم.

***
درحالی که یه چشم بسته بود سرم رو به صندلی تکیه داده بودم.
داشتیم می‌رفتیم دانشگاه و خب از اون‌جایی که همه خواب آلود بودیم هیچکس حوصله فک زدن نداشت.

‌ناگهان ماشین چنان متوقف شد که قشنگ حس کردم دماغ مبارکم با صندلی یکی شد.
دریا هین بلندی کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
86
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
207
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
36
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
52

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین