. . .

انتشاریافته رمان بخت سوخته | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
رمان: بخت سوخته
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، جنایی، تراژدی
خلاصه:
آن اتفاق، همان اتفاقی که نباید می‌افتاد و افتاد، همانی که باعث مرگ یکیشان شد، ظاهراً حادثه‌ای بیش نبود؛ اما چه کسی دید؟ چه کسی زوزه‌های چشمان پلید را شنید؟ که پوزخندهای مرموز پشت این حادثه را دید؟
باور بر این بود که دیگر تمام شده، دیگر نزاعی نخواهد بود؛ ولی آن اتفاق شروع دوره جدید بازی بود، بازی‌ که مرحله به مرحله‌اش با نفرت بنا شد و منجر به مرگ او و برافراشته شدن پرچم فراق بر روی قله عشق شد!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 17 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #2
مقدمه

عاشقیمان را چگونه تعبیر کنم؟ آن‌گه که زمانه مهر ممنوعه را به احساسمان کوبید.
نبودت را چگونه تعبیر کنم؟ آن‌گه که با تو بودن جهانم بیدار شد.
کاش هرگز عاشقی را یادم نمی‌دادی، کاش هیچ‌گاه سحر چشمانت من را از آنِ خود نمی‌کرد!
اکنون چه کنم؟ حال که آه شده آوایم.
نبودت سکون را از این تن می‌کشد، آرامش را سلب می‌کند. بگو اکنون چگونه بی تو بودن را نقاشی کنم؟
لیکن چه زود گذشت، خنده‌هایی که اینک نغمه‌هایشان را حنجره دریده و اجازه پرواز نمی‌دهد!
 
  • لایک
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #4
در حالی که یک چشمش به جاده و یک چشمش روی بکتاش بود، با سرعت رانندگی می‌کرد. دستش روی شانه‌اش بود و قطرات خون همچو جویبار از لا به لای انگشتانش به سمت ساعدش پیشروی می‌کردند و آستین لباس سفیدش که از زیر کتش مشخص بود را لیس می‌زدند.
آب دهانش را قورت داد و دوباره به بکتاش نگریست، رنگش پریده بود و چشمان خفته‌اش مشخص نبود چه هشداری به او می‌دهد.
لب‌هایش را با زبان خیس کرد و گفت:
- می‌تونی پسر، دووم بیار!
با دیدن نمای بیمارستان به سرعتش افزود. نمی‌دانست با این خونریزی که صندلی را هم پر کرده بود، می‌تواند جان سالم به در برد؟
بی توجه به جایگاه ماشین، ماشین را پارک کرد و سریعاً پیاده شد. درِ طرف شاگرد را باز کرد که همان لحظه بکتاش به سمتش سر خورد. برای این‌که با زمین اصابت نکند، بلافاصله خم شد و مانع افتادنش شد.
پشت به او ایستاد و با گرفتن دستش او را روی کولش انداخت. با این‌که خودش هم قد و هیکل ضعیفی نداشت؛ اما با این حال به دوش کشیدن وزن بکتاش برایش کمی سخت بود؛ ولی بایستی هر طور شده او را به داخل بیمارستان می‌برد، تا به الآن هم دیر کرده بود.
اخم در هم کشید و با فشار به زانوهایش بکتاش را بلند کرد و به سمت ورودی دوید.
با این‌که تاریکی شب سرما را بیشتر کرده بود؛ ولی با این حال میشد چند نفری را در حیاط دید.
با صدای بلندی گفت:
- کمک، یکی کمکم کنه!
دو پسر جوان که از روپوش‌های سفیدشان مشخص بود از دکترهای این بیمارستانند، با حیرت نگاهش کردند. یکی از آن‌ها با چشمانی گرد شده دفترش را به سینه دیگری کوبید و با شتاب به طرف سالن پا تند کرد تا پرستارها را خبر کند.
زیاد زمان نبرد که با چهره‌ای به ع×ر×ق نشسته همراه بقیه پرستارها تخت بکتاش را به سمتی هل دهد؛ ولی هنگامی که به اتاق عمل رسیدند، اجباراً ایستاد.
با بسته شدن درهایی که حروف رویش به صورت مرگباری چیده شده بودند و کلمات نفرت انگیزی را نشانش می‌دادند، نفسش را بیچاره‌وار آزاد کرد.
اندکی خیره به در ماند سپس با درد چشمانش را بست و پشت به در به موهای طلاییش چنگ زد. اگر اتفاقی برای بکتاش می‌افتاد، اوضاع خیلی وخیم‌تر میشد و آن‌ها حتماً ضربه بدتری می‌خوردند. سرش را تکان داد تا افکار مزاحمش پخش و پلا شوند. مطمئن بود او دوباره چشمانش را باز می‌کند، محال بود بکتاش به خاطر برخورد دو_ سه تیر خود را به تخت پشت آن در ببازد. بکتاش بلند میشد و امان از آن لحظه! دندان به روی هم فشرد و با خشم مسیر تاریک سرش را ادامه داد. آن وقت خودش طوری اوغلوها را آتش میزد که سوختن آرزویشان شود، کاری می‌کرد فقط عربده بکشند، تنها بایستی خیالش از وضعیت او آسوده میشد، دیگر به این بازی شوم خاتمه می‌داد.
با گذشت چند دقیقه آشفته و پریشان روی یکی از صندلی‌های انتظار نشست، به سمت زانوهایش خم شد و پاشنه کفشش را با ضرب به زمین کوبید.
سکوت و خلوت راهرو به او فرصت می‌داد تا بهتر به افکارش سامان دهد؛ ولی با این وجود باز هم نمی‌توانست درست و منطقی فکر کند، فقط در پی کشتن اوغلوها بود؛ اما متوجه این هم بود که هر عمل عجولی می‌توانست باعث خرابی بسیاری شود و تاوان سنگین‌تر از این را بدهند؛ اما نمی‌دانست چگونه خشمش را کنترل کند، خشمی که باعث شده بود نفس‌هایش سوزان و کش دار شود، گویی قصد داشت آن افراد ع×و×ض×ی را زیر حرارت نفس‌هایش خاکستر کند.
بی قرار به ساعت مچیش نگاه کرد، بیشتر از دو ساعت گذشته بود؛ ولی هنوز کسی از آن در خارج نشده بود. دیگر داشت دلواپس میشد. نکند واقعاً اتفاقی برایش افتاده؟
امشب شب سختی داشتند، گویا اوغلوها دیگر از کنترل خارج شده بودند و قصد داشتند با انفجارشان آن‌ها را هم نابود کنند. خسته بود و درمانده؛ اما مگر می‌توانست با آرامش پلک روی هم بگذارد؟
از قدم زدن و طی کردن عرض راهرو خسته شده بود برای همین با اکراه دوباره روی صندلی نشست. بوی بیمارستان برایش منزجر کننده بود و چاره‌ای جز تحمل کردن نداشت.
سرش به دیوار سرد تکیه زده و چشمانش بسته بود. یک لحظه از شنیده صدای قدم‌هایی میان پلک‌هایش را باز کرد، چشمش به جفت کفشی خورد. نگاهش را آرام بالا آورد، شلوار و لباس آبی! می‌توانست دکتر باشد؟ با این فکر سریع چشم در چشمش شد؛ ولی ناگهان از دیدن شخص مقابلش جا خورد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 9 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #5
دیده را باور نداشت، گویی درون یک رویا بود؛ ولی نه، رویا که نمی‌توانست این‌قدر خونی باشد. این قطعاً کابوس بود، کابوسی که قرار نبود هیچ بیداری او را نجات دهد، گویا بایستی به دست و پا زدنش ادامه می‌داد.
- شما همراه بیمارید؟
چشمانش گردتر و نفسش بی اختیار از میان دهان نیمه بازش گریخت. امکان نداشت که او باشد، غیر ممکن بود؛ ولی... ولی... .
از سکوتش دکتر دوباره به حرف آمد.
- آقای محترم، آقا!
چشمانش را محکم به روی هم بست، نه، اگر او می‌بود، قطعاً این‌گونه غریبانه برخورد نمی‌کرد پس این شخص او نبود.
دوباره چشم در چشمش شد؛ ولی حتی رنگ چشمانش هم شبیه‌اش بود، چگونه این شباهت را هضم کند؟
آب دهانش را قورت داد و گیج و منگ لب زد.
- بب... بله.
دکتر عمیق نگاهش کرد. شاید به خاطر آن بیمار این‌طور پریشان به نظر می‌رسید. با این فکر کنجکاویش را خواباند و گفت:
- لطفاً تا چند دقیقه دیگه داخل اتاقم باشید.
نتوانست چیزی بگوید، یعنی نشد. زبانش به قدری لمس شده بود که توان چرخشش را نداشت، با عبور دکتر تازه به خود آمد. اصلاً چه شد؟ چه گفت؟
هاج و واج به قامتش خیره شد که آرام داشت از او فاصله می‌گرفت. با کلافگی دستی به صورتش کشید و به در نگریست که همان لحظه درها دوباره باز شدند و از پسش بکتاش که بیهوش روی تخت افتاده بود، خارج شد.
آن‌قدر گیج بود که یادش رفت از دکتر حال بکتاش را بپرسد، بایستی به اتاقش می‌رفت. از این‌که توانسته بود بکتاش را لااقل زنده ببیند، خوشحال بود و بالاخره کمی از فشاری که قصد له کردنش را داشت، کاسته شده بود.
پوفی کشید و زیر لب زمزمه کرد.
- به خودت بیا پسر، (چشمانش را بست) این، اون نیست، به خودت بیا.
تقه‌ای به در کوبید که صدایی ظریف اجازه ورود را به او داد. اینک متوجه شده بود که دکتر بکتاش، طوبی گوزل نام دارد. با شنیدن نامش بایستی مطمئن میشد که تنها یک شباهت است که او را این چنین آشفته و گیج کرده؛ ولی با این حال باز هم مردد بود.
دستگیره را کشید و وارد اتاق شد. طوبی که حال روپوش سفیدش را پوشیده بود و به خاطر باز بودن دکمه‌هایش میشد لباس آبیش را دید، با تمام خستگی که داشت، به احترامش از پشت میزش بلند شد و لبخند ملیحی نثارش کرد.
- بفرمایید بشینید.
و با دستش به یکی از صندلی‌های نزدیک میز اشاره کرد.
در جوابش سری تکان داد و روی صندلی نشست. نمی‌توانست نگاهش کند چون با هر بار دیدنش بیشتر سرگشته میشد، برای همین خیره به میز شیشه‌ای مقابلش منتظر ماند.
تا لحظاتی هیچ یک حرفی نزد، شاید منتظر بودند تا آن یکی شروع کند که بالاخره طوبی کلام را هم به نگاه خیره‌اش افزود.
دستانش را به هم‌دیگر قفل کرد و روی میز گذاشت، گفت:
- میشه بدونم شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
سوالات زیادی از ذهنش به سمت زبانش سر می‌خوردند و در پشت لب‌های چسبیده‌اش بالا و پایین می‌پریدند؛ ولی در شرایطی نبود که بتواند به آن‌ها نظم دهد. نمی‌دانست از که بگوید؟ از کدامشان شروع کند؟ اویی که برایش آشنا بود؛ اما غریبه‌ای بیش نبود یا از حال بکتاش بپرسد؟ پس همه چیز را به دکتر سپرد تا با سوالاتش او را آگاه کند. از شنیدن صدایش متوجه شد دوباره به فکر فرو رفته، باید به هوش می‌آمد.
- آقا!
آب دهانش را برای باری دیگر قورت داد تا گلویش تازه شود بلکه صدایش راحت‌تر جاری شد.
- ببخشید، عه شما چی‌ گفتین؟
طوبی با تردید پرسید.
- حالتون خوبه؟
الآن بحث حالش بود؟ واقعاً در چنین موقعیتی او مهم بود؟
سرش را به تایید تکان داد و گفت:
- این... ش... عه (سرش را نامحسوس تکان داد) ببخشید بکتاش حالش چه‌طوره؟
- ایشون... .
طوبی لب‌هایش را به درون دهانش کشید و با مکثی ادامه داد.
- ببینید آقا، من اول باید بدونم که شما کی هستید؟ همون‌طور که مطلعید، ما حق نداریم از شرایط بیمار به هر کسی بگیم.
زیاد متوجه حرف‌هایش نمیشد، برای همین بی فکر گفت:
- من بولوتم.
- لطفاً یک خرده آب میل کنید.
گویا طوبی پی به حالش برده بود. بولوت ممانعتی نکرد و از روی میز شیشه‌ای پارچ را برداشت و برای خود درون لیوان کمی آب ریخت، شاید خنک‌های آب او را بیدار می‌کرد.
جرعه‌ای نوشید، فقط در حدی که لب‌هایش خیس شود، فعلاً میلی برای خوردن چیزی نداشت.
با عجز پرسید.
- لطفاً بهم بگید حالش چه‌طوره؟ خوبه؟
خیرگی نگاهش باعث شد تا دوباره بگوید:
- من رفیقشم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #6
طوبی آهی کشید و گفت:
- آقای محترم... .
به میان حرفش پرید.
- دکتر خواهش می‌کنم بهم بگید، من... من از یک برادر هم بهش نزدیک‌ترم، حالا بحث، بحثِ هم خونیه؟
- متوجه‌ام چی می‌گید؛ ولی من نمی‌تونم چنین کاری بکنم پس لطف کنید و با خونواده بیمار تماس بگیرید.
چه می‌کرد؟ چه کاری می‌توانست بکند؟ شرایط اصلاً طوری نبود که بشود به هر کسی اعتماد کرد. با این‌که خانواده بکتاش حقشان بود که از وضعیتش بدانند؛ ولی بهتر دانست که حتی برای آن‌ها هم چیزی نگوید چون موش‌های گوش دراز کم نبودند که در قلمرویشان پرسه بزنند. این امکان وجود داشت که در بیمارستان هم به آن‌ها حمله شود، طوری که هیچ کس حتی متوجه درگیریشان نشود، فقط کافی بود کسی بی اجازه وارد اتاق بکتاش میشد، آن وقت همه چیز تمام میشد برای همین چاره‌ای جز دروغ گفتن نداشت بلکه دکتر کوتاه می‌آمد.
آهی مصنوعی کشید و با لحنی متاسف به حرف آمد.
- دکتر، بکتاش کسی رو نداره، یعنی خونواده‌ای نداره که بخوان از حالش مطلع بشن.
طوبی ابروهایش بی اختیار بالا پرید، مشکوک پرسید.
- یعنی هیچ کس از اعضای خونواده‌اش در قید حیات نیستن؟
بولوت سر به زیر شد و جواب داد.
- خیر.
دوباره چشم در چشمش شد و گفت:
- حالا میشه بهم بگید چی شده؟
طوبی متفکر نگاهش کرد، بایستی به این میزان پریشانی اعتماد می‌کرد؟
نفسش را آزاد کرد و گفت:
- بسیار خب، متاسفانه باید بگم ایشون... .
از نگاه منتظر و نگرانش لب بالاییش را گاز گرفت و پس از مکثی حرفش را کامل کرد.
- ایشون به کما رفتن.
گویی حرف‌ها در مسیر رسیدن به گوش‌هایش درهم برهم شدند که متوجه کلامش نشد، گیج و منگ نگاهش کرد که طوبی ادامه داد.
- ما خیلی تلاش کردیم؛ اما فقط تونستیم تیرها رو از بدن بیمار خارج کنیم. در هر صورت ایشون خون زیادی رو از دست داده بودن و خب مسلماً... آه متاسفم!
نفسش همچو گوله‌ای آتشین از میان لب‌هایش به بیرون پرت شد که گویا باقیمانده انرژیش به آن گره خورده بود که سست و بی حال به طوبی خیره شد.
امشب قرار بود بمیرد؟ دنیا عهد کرده بود که او را از پا دربیاورد؟ آخر مگر می‌شود این همه اتفاق نحس؟
انگار کم کم داشت به خود می‌آمد، ذهنش حرف‌ها را درست می‌چید و با فشار به خود او را بیشتر آشفته می‌کرد.
به سمت لبه صندلی خزید و با تکیه به دسته‌اش ترسیده گفت:
- یع... یعنی چی؟ مگه نگفتین که تیرها رو از بدنش خارج کردین؟ خب... خب چرا اون باید... .
حرفش را نیمه تمام گذاشت و سرش را به معنای نفی تکان داد. خیره به میز شیشه‌ای ناباور لب زد.
- این امکان نداره!
خشن خطاب به او دوباره گفت:
- بکتاش مردی نیست که با دو دونه خار ببازه.
طوبی سعی کرد به آرامش دعوتش کند، برای همین با لحنی آرام گفت:
- هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده، من هم نگفتم که جناب میر نتونستن دووم بیارن، فقط فعلاً سطح هوشیاریشون در اون حد نیست که بشه فهمید باید چی کار کرد. لطفاً شما هم همه چیز رو به زمان بسپرید.
بولوت درمانده به سمت زانوهایش خم شد و با گذاشتن آرنج‌هایش به رویشان به صورتش دست کشید و با پیشروی دستانش انگشتانش را میان موهایش برد. چگونه می‌توانست همه چیز را به زمانی بسپرد که آن‌ها را به سمت مرگ می‌کشاند؟
طوبی چشم از بولوت برنمی‌داشت. با این‌که دکتر تازه واردی بود؛ اما کم با چنین موقعیت‌هایی مواجه نمیشد. با این‌که شوریده حالیش او را هم متاسف کرده بود؛ ولی دلیل نمیشد که کوتاهی کند. فامیلیش را نمی‌دانست به همین خاطر ناچاراً نامش را به زبان آورد.
- آقای بولوت، شما در حالی بیمار رو وارد بیمارستان کردید که ایشون خونریزی داشتند و از اون‌جایی هم که دلیل خونریزیشون چیز معمولی نبود، من موظفم که با پلیس تماس بگیرم.
بولوت شوکه شده سرش را بالا آورد. بد بیاری پشت بد بیاری؟ بایستی یک طوری او را منصرف می‌کرد، حضور پلیس می‌توانست اوضاع را وخیم‌تر کند.
- نیازی نیست، من... من خودم شکایت دارم، موقعش که بشه به این مورد رسیدگی می‌کنم. شما لطفاً حواستون به بکتاش باشه، (عاجزانه) اون نباید چیزیش بشه!
- شما می‌تونید هر وقت که خواستید از افرادی که شما رو به این‌جا کشوندن، شکایت کنید؛ ولی من باید این کار رو بکنم.
- ببینید دکتر، خودتون هم فهمیدین که دشمن‌های بکتاش فقط لب و دهن نیستن، افراد زیادی هستن که قصد جونش رو دارن. ازتون خواهش می‌کنم فعلاً مامورین رو دخالت ندین.
طوبی تکیه‌اش را به صندلی داد و با کمال خونسردی گفت:
- از کجا معلوم درگیریتون با خود پلیس‌ها نباشه؟
جا خورد که طوبی پوزخند کم رنگی زد و دوباره به سمت میز خم شد.
- فکر کنم متوجه حرفم شدید! ما نمی‌تونیم به هر کسی اعتماد کنیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #7
میل عجیبی داشت که این زن را از میان نصف کند. عصبی چشمانش را بست و از او روی گرفت. اگر بیشتر از این اصرار می‌کرد، بی شک طوبی برای انجام این کار مصرتر میشد برای همین بی این‌که نگاهش کند، اجباراً گفت:
- هر طور مایلید عمل کنید.
طوبی حرفی نزد که نفسش را پر فشار خارج کرد و این‌بار چشم در چشمش گفت:
- می‌تونم ببینمش؟
- خیر، فعلاً بهتره کسی با ایشون ملاقاتی نداشته باشه.
بولوت ایستاد و با حرکت آرام سرش حرفش را تایید کرد، سر به زیر و با کمری خمیده زمزمه کرد.
- ممنون.
با خارج شدنش از اتاق در حالی که دستگیره همچنان در میان مشتش بود، اخم‌هایش در هم رفت. دندان به روی هم فشرد و با نگاهی غضبناک به رو‌به‌رو نگریست. همان‌طور که افکارش از خشم آلوده شده بودند، به طرف اتاق بکتاش رفت.
با نزدیک شدن به شیشه‌ای که از پسش تصویر بکتاش نمایان بود، قدم‌هایش سنگین شد، به گونه‌ای که حرکت برایش سخت شده بود.
این مرد که زیر این همه سیم و دستگاه قرار داشت، قلبش را به درد می‌آورد. فکر به این‌که آن دستگاه‌های منحوس یک دفعه به جیغ و داد بیوفتند، دیوانه‌اش می‌کرد. بکتاش بایستی بیدار میشد، همه به او نیاز داشتند، مخصوصاً آن دختری که اینک... . با فکر کردن به زینب درمانده پیشانیش را به شیشه سرد چسباند و چشمانش را بست. زمزمه وار لب زد.
- الآن وقتش نیست پسر.
ناگهان با صدای گوشیش به خود آمد. آن را از داخل جیب کتش بیرون آورد؛ ولی از دیدن نام روی صفحه مردد شد که جواب بدهد یا نه؟ با نگرانی به بکتاش نگریست. نه، نباید جواب می‌داد، غیبت هر دویشان می‌توانست تا حدودی آشوب را بخواباند، نبایستی کسی از حالشان با خبر میشد، هیچ کس! با این فکر گوشی را روی بی صدا گذاشت تا هر لحظه او را هیجان زده نکند، به اندازه کافی مضطرب بود.
نزدیک‌های طلوع بود و هوا گرگ و میش. به تنه درخت تکیه زده اطراف را از نظر می‌گذراند. با این‌که دیگر پاییز داشت بیدار میشد؛ اما هنوز هم درختان طراوتشان را حفظ کرده بودند و تنها بادهای خنک لرز به تنشان می‌انداخت.
تا این موقع حتی نتوانسته بود لحظه‌ای چشم روی هم بگذارد، دیشب به راستی شب سختی بود. حال بکتاش و دیدن طوبی، حضور مامورین، نمی‌دانست بدون کمک رفیقش چگونه می‌خواست یک تنه حریفشان شود. دک شدن آن چهار مامور را مدیون فاروق بود زیرا او نیز درجه دار بود و خب تا حدودی از اوضاعشان خبر داشت. هر چه باشد زبان یک مامور را مامور می‌فهمید، گویی این هم عضوی از قانونشان بود.
حرف‌هایی که دیشب در میانشان رد و بدل شد، برای بار چندم در خاطرش به صدا درآمد.
《- که چی؟ تا کی قراره این‌جوری پیش برین؟ من نمی‌فهمم این درگیری‌هاتون کی می‌خواد تموم بشه؟ (پوزخند) مطمئنم حتی دلیل شروعش هم یادتون رفته.
بولوت با کلافگی در حالی که داشت شانه به شانه‌اش در حیاط قدم میزد، گفت:
- چرا این‌ها رو از من می‌پرسی؟ مگه من شروعش کردم که بخوام تمومش کنم؟
آهی کشید و رو به آسمان ابری که ستاره کمی در حال درخشیدن بود، دوباره لب زد.
- حتی بکتاش هم یک قربانیه.
فاروق آرام سرش را به تاسف تکان داد و او نیز نفسش را آه مانند آزاد کرد. بولوت به طرفش چرخید و با لبخندی خسته گفت:
- دم مرامت گرم، ممنون که اومدی.
فاروق با چهره‌ای نگران گفت:
- اگه این‌طوری پیش بره، نمی‌دونم تا کی می‌تونم کمکتون کنم.
بولوت در جوابش پوزخندی زد.
- نیازی نیست نگران باشی. (چشمانش رنگ خشم گرفت) دیگه این اتفاق نمیوفته، نه لااقل واسه ما!》
نگاه بی قرارش را چرخاند. در مقابلش دو خانم جوان که یکیشان سر روی شانه دیگری گذاشته بود، روی نیمکتی نشسته بودند. با عبور مردی از جلویش نظرش جلب او شد. داشت با پلاستیکی که انواع دارو را بلعیده بود، به طرف ورودی سالن می‌رفت.
پوفی کشید و دستانش را در جیب‌های شلوارش چپاند، سر به زیر و با گام‌هایی آرام از چهار پله‌ای که در یک قدمیش طرف چپ قرار داشتند، پایین شد و بی هدف به سمتی رفت.
در این بیمارستان کسی بود که همچو او به قهقرا پرت شده باشد؟ پوزخندی به سوالش زد، خودش جواب را می‌دانست. فلک تنها قصد در هم کوبیدن او را داشت و لا غیر!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #8
لعیمه سلطان در حالی که داشت با بی قراری در مقابل خواهرش عرض پذیرایی را طی می‌کرد، دوباره شماره بولوت را گرفت.
ملیکه سلطان روی مبل تک نفره‌ای در نزدیکی پنجره نشسته بود و با آرامش چایی می‌خورد. جرعه دیگری از آن را نوشید و گفت:
- این‌قدر دلواپس نباش دختر.
- چه‌جوری دلواپس نباشم آبجی؟ از دیشب هیچ خبری ازشون نیست، نه بکتاش جواب میده نه بولوت. (نفسش را لرزان آزاد کرد) این دلم آروم نمی‌گیره.
ملیکه سلطان پوزخند کم رنگی زد و خیره به افکارش لب زد.
- بکتاش کسی نیست که اجازه بده پشتش رو خاکی کنن، (رو به او) بشین.
لعیمه سلطان پس از مکثی روی مبلی در نزدیکیش نشست و گفت:
- این رو خودم هم می‌دونم، یعنی افته اگه پیش اون‌ها بیوفتی روی زانو؛ اما... .
ادامه نداد که ملیکه سلطان خونسرد نگاهش کرد.
- اما چی؟
لعیمه سلطان آهی کشید و تکیه‌اش را تماماً به تاج مبل داد سپس با درماندگی به زیر مبل رو‌به‌روییش نگریست و گفت:
- عمر گفت صدای شلیک‌ها قطع نمیشد، این‌قدر بلوا بود که نشه دوست رو از دشمن شناخت. حالا هم که اومدن و بکتاش نیست.
سرش را به طرفش چرخاند، ترسیده و نگران پرسید.
- یعنی چی شده؟!
ملیکه سلطان نگاه از او گرفت، دیگر حتی چاییش را هم نمی‌نوشید و با نگاهی جدی به مقابلش چشم دوخته بود. آرام لب زد.
- صبر داشته باش.
لعیمه سلطان به موهای سفید خواهرش که با سنجاقی گل مانند پشت سرش بسته شده بود، نگریست. از این اطمینان داشت که تار به تار این موها بدون نقشه یا برنامه ریزی سفید نشده، ملیکه سلطان تمام عمرش را با ریز سنجی پیش رفته بود، محال بود نکته‌ای از زیر چشمانش در برود. همیشه می‌خواست در چنین موقعیت‌هایی همچو او با آرامش برخورد کند و می‌دانست راه زیادی در پیش دارد تا بتواند هم قدم این زن شود؛ ولی با این حال همچنان نگران بود. مگر مهر مادری منطق و غیر منطق می‌شناخت؟ فقط ساز زدن را یاد گرفته بود و اینک به طور نا منظمی می‌نواخت، گویی هشداری می‌خواهد به او بدهد.
تیله‌های مشکیش را چرخاند و روی فنجان چاییش که هنوز در دستش بود، نشاند. طبق معمول انگشت اشاره‌اش را که انگشتری بزرگ داخلش بود، از فنجان فاصله داده بود. شاید بهتر بود او نیز چایی بنوشد بلکه آرام شود. با این تصمیم صدایش را بالا برد و گفت:
- پمبه، پمبه!
- شما این‌جایین؟
از صدای دنیز هر دو به سمتش نگاه کردند.
لعیمه سلطان پرسید.
- بیدار شدی؟
دنیز با گام‌هایی آرام و سست به طرفشان نزدیک شد و در کنار لعیمه سلطان نشست، هم زمان آهی کشید سپس زمزمه وار جواب داد.
- اصلاً نخوابیدم.
با آمدن پمبه، لعیمه سلطان سفارش کرد تا دو فنجان چایی بیاورد که ملیکه سلطان نیز برای این‌که چاییش سرد شده بود، فنجان دیگری درخواست کرد.
صدای دنیز دوباره نظر لعیمه سلطان را جلب کرد. در حالی که به سمت زانوهایش خم شده بود و دستانش چسبیده به‌‌هم بینی قلمیش را پوشانده بود، گفت:
- بکتاش نیومد؟
لعیمه سلطان: نچ، حتی گوشیش رو هم جواب نمیده.
دنیز از گوشه چشم نگاهش کرد، پس از مکثی صاف نشست و بی حوصله پرسید.
- خب به بولوت زنگ زدی؟ احتمالاً با هم باشن.
لعیمه سلطان پوزخند حرصی زد و بی این‌که نگاهش کند، گفت:
- اون رو اگه ببینمش که می‌کشم!
دنیز: قراره به کجا برسیم مامان؟
چه جوابی می‌داد؟ لعیمه سلطان سکوت کرده بود که دنیز با وجود این‌که قصد داشت خودش را کنترل کند؛ ولی چشمانش غبار اشک گرفت. لبخند تلخی زد و گفت:
- اون از زینب، حالا هم بکتاش.
پوزخند دوباره‌ای زد و هم زمان بلند شدنش لب زد.
- عالیه!
لعیمه سلطان متفکر به دنیز نگریست که داشت به سمت پله‌های عریضی که پذیرایی را از سالن جدا می‌کرد، می‌رفت.
به خاطر موضوع‌های اخیر آرامش از این خانه شسته شده بود؛ ولی لعیمه سلطان سعی داشت هر طور شده به این اوضاع سامان دهد؛ اما چگونه؟ نبودن زینب به اندازه کافی پریشانش کرده بود، حال بدون بکتاشش چه کند؟

***

طوبی آینه دستیش را مقابل صورتش گرفت، خستگی از چشمانش می‌بارید. دستی به موهای جلویش کشید سپس آینه را داخل کیف دستیش که روی میزش بود، گذاشت، بلافاصله در بدون کسب اجازه‌ای باز شد. می‌دانست کیست برای همین به سمت در نچرخید و مشغول بیرون آوردن روپوشش شد.
- عه داری میری؟
- اوهوم.
دستانش را به زیر موهای موج دار بلوطیش برد که تازه رنگشان زده بود، خیسی ع×ر×ق را حس می‌کرد. عمل سختی را پشت سر گذاشته بود برای همین بایستی پس از حمام کردن چند ساعتی را استراحت می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #9
صدای قدم‌های اسما نزدیک‌تر شد، حدس زد در نزدیکیش قرار دارد. به طرفش چرخید که اسما بلافاصله به حرف آمد.
- شنیدم بیمار جدیدت نتونست زیر عمل دووم بیاره.
طوبی با درنگ گفت:
- اشتباه بهت رسوندن.
- هان؟ پس یعنی حالش خوبه؟
طوبی نفسش را آه مانند آزاد کرد و همراه با حرکات چهره‌اش لب زد.
- معلوم نیست.
- یعنی چی؟
- رفت تو حالت اغما، وضعش اصلاً خوب نبود!
- عه بیچاره!
پس از مکثی دوباره صدایش شنیده شد.
- خب حالا نیازی نیست خودت رو نگران کنی، ان‌ شاءالله خوب میشه.
طوبی عمیق به چشمان درشتش نگریست، مهربانی در میانشان موج میزد. به خاطر عملی که دو ماه پیش داشت؛ ولی نتوانست بیمارش را نجات دهد، چند روزی حالش گرفته بود، گویا انسانیتش می‌جوشید و نتوانسته بود احساساتش را در پشت تیغ مخفی کند. لابد اسما اینک هم نگران حالش شده بود.
طوبی در جوابش لبخند قدردان و کوچکی زد. تکیه‌اش را از میز گرفت و دستش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت:
- خب دیگه اسما، من برم، خیلی خسته‌ام.
- به سلامت.
طوبی بیمارستان را ترک کرد و ماشینش را به سمت روستای پدریش که حدوداً یک و نیم ساعتی با شهر فاصله داشت، هدایت کرد.
صدای سنگ‌ریزه‌های جاده که در زیر چرخ‌هایش شنیده میشد، به او احساس خوبی می‌داد برای همین سرعتش را کمتر کرد. از طرفی نمی‌توانست در چنین روستایی که هنوز جاده‌هایش خاکی بود، با سرعت حرکت کند.
داخل کوچه که مقداری زیادی طویل بود، پیچید. در چوبی خانه را می‌توانست از همین فاصله هم ببیند. به خاطر کوچک بودنش نمی‌توانست ماشینش را به داخل حیاط ببرد به همین خاطر معمولاً آن را زیر سایه دو درختی که در نزدیکی خانه بودند، متوقف می‌کرد.
پس از قفل کردن ماشین خود را به در رساند. عطر نان تازه داخل کوچه پیچیده بود، حتم می‌داد که بی‌بی ریحان دوباره دست به تنورش زده.
در را که طبق معمول همیشه باز بود، با تلنگری به عقب هل داد. برای عرض ادب به طرف پشت خانه که تنور آن‌جا قرار داشت، رفت. از دیدن یکی از همسایه‌ها، خدیجه که در کنار ریحان روی تنور بود، صدایش را بالا برد و گفت:
- خدا قوت!
ریحان که چادر سفید سوخته و کهنه مخصوص پختش را به دور کمرش پیچانده بود، سرش را بالا گرفت. چهره‌اش به خاطر حرارت داخل تنور سرخ و خیس ع×ر×ق شده بود. لبخندی زد و با نفس نفس جواب داد.
- سلام دخترم، خسته نباشی.
خدیجه؛ اما به گفتن سلامی بسنده کرد. طوبی سرش را به تایید تکان داد و گفت:
- من برم لباس‌هام رو عوض کنم.
ریحان با آستینش ع×ر×ق روی پیشانیش را پاک کرد و گفت:
- فقط بی زحمت یک چایی هم بذار.
طوبی دوباره سرش را به تایید تکان داد و با نیم نگاهی که حواله خدیجه کرد، به سمت ایوان کوچک رفت.
پله‌های خاکی را طی کرد و مستقیماً به سمت آشپزخانه رفت. پس از روشن کردن اجاق گاز و گذاشتن کتری روی آن وارد اتاقش شد. لباسش را سریع از تن بیرون کشید و آن را در سبد لباس چرک‌ها که در گوشه اتاق بود، پرت کرد. تنها یک تاب مشکی به تن داشت. با برداشتن حوله‌اش به حمام که در حیاط قرار داشت، رفت.
نسیمی که در جریان بود، او را وادار می‌‌کرد تا چشمانش را ریز کند چون به خاطر زمین خاکیِ حیاط کمی گرد و خاک شده بود.
کمرش را خم کرد تا بتواند وارد حمام تنگ و تاریک شود. حمام چراغی نداشت و فقط به وسیله دریچه‌های کوچک نزدیک سقف فضا اندکی روشن بود.
روی چهار پایه کوچک که در پشت بشکه‌ها قرار داشت، نشست. از داخل یکی از بشکه‌های آب کاسه استیل را پر کرد و برداشت سپس آب‌ها را آرام روی شانه‌ بـر×ه×ن×ه‌اش ریخت.
آن‌قدر خسته بود که نخواهد آب گرم کند. هرگز بی‌بیش را درک نمی‌کرد. چرا حاضر نمیشد فقط کمی، فقط کمی به این خانه رسیدگی کند؟ به خاطر قدیمی بودنش که چیزهای پیشرفته زیادی نداشت، از جمله حمامش، حدس میزد که این خانه موروثی باشد، شاید به همین خاطر بود که ریحان هیچ‌گاه حاضر به ترکش نمیشد، حتی قصد بازسازیش را هم نداشت. بارها اصرار کرده بود که به شهر بروند تا رفت و آمد برای او هم راحت باشد؛ اما تلاشش بی فایده بود. گاهی اوقات از این همه به زحمت افتادن کلافه میشد، نمی‌دانست چنین چهار دیواری به اذیت شدنشان می‌ارزد؟ با این وجود خودش هم با این‌که درآمد خوبی داشت؛ ولی نمی‌خواست از ریحان جدا شود، زیرا ریحان تنها عضو باقیمانده از خانواده‌اش بود.
پس از چندی حمام کردنش تمام شد. چون با آب سرد خودش را شسته بود، زیاد احساس سرما نمی‌کرد؛ ولی بادهایی که بی شرمانه از دریچه‌ها به او می‌نگریستند، وادارش می‌کردند تا سریع‌تر حوله را به دور خود بپیچد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #10
بولوت با احتیاط پرسید.
- کسی که تعقیبت نکرد؟
- نه آقا، حواسم بود.
بولوت سرش را به تایید تکان داد و عقب گرد کرد. پس از نشستنش روی زمین عمر هم مقابلش روی زانوهایش نشست. دوباره پرسید.
- اوضاع چه‌طوره؟
- چی بگم؟ دیشب..‌. .
لب بالاییش را گزید، گویی برای گفتن حرفش تردید داشت.
- چی شده؟ بگو.
- دیشب به عمارت حمله کردن.
بولوت با حیرت تکیه‌اش را از پشتی گرفت و گفت:
- چی؟!
عمر عجول به حرف آمد.
- البته به کسی صدمه‌ای نرسید، فکر کنم قصد ترسوندنمون رو داشتن.
بولوت نگاهش را از او گرفت و به فکر فرو رفت. پس از مکثی با اخم‌های درهمش لب زد.
- هوم من هم همین حدس رو می‌زنم. (چشم در چشم) عمر اون ع×و×ض×ی‌ها هر کاری از دستشون برمیاد، فکر کنم فهمیدن که من و بکتاش نیستیم؛ ولی گمون نکنم فهمیده باشن که چی به سر بکتاش اومده. تاکید می‌کنم به هیچ عنوان نباید حرفی از دهنت بیرون بپره، فهمیدی؟
- چشم آقا، حواسم هست.
- به برادرت هم بگو ریز به ریز کارهاشون رو تحت نظر داشته باشه، نباید دوباره بذاریم از حدشون بگذرن.
- چشم.
اندکی سکوت شد که عمر آرام گفت:
- آقا تا کی قراره این‌جا باشین؟ لعیمه سلطان خیلی شاکیه.
بولوت کلافه چشمانش را بست و نفسش را آزاد کرد.
- نمی‌دونم عمر، نمی‌دونم. تو لعیمه سلطان رو ولش کن، فقط سخت می‌چسبی به کارهایی که بهت گفتم، اگه یک کوتاهی ازتون ببینم، وای به حال جفتتونه‌ها!
عمر با سر جوابش را داد که گفت:
- می‌تونی بری، لازم نیست دوباره بیای این‌جا، به هیچ کس اعتمادی نیست، ممکنه موش‌هاشون تو رو ببینن پس تلفنی باهام در تماس باش. با شماره جدید بهت زنگ می‌زنم.
پس از رفتن عمر آهی کشید و به سرتاسر خانه که دوازده متری بیش نبود و بیشتر به یک اتاق شبیه بود، نگریست. پیدا کردن چنین خانه پرت و داغانی برایش سخت نبود، در واقع همین را هم عمر برایش فراهم کرده بود، آن‌قدر فکرش درگیر بود که نتواند مسیر مستقیم را از چپ و راست تشخیص دهد.
از سر و صدای همسایه‌های پر حرف عصبی پوفی کشید و در را بست سپس پشتی را روی زمین گذاشت و آن را با وجود خشکی زیادش بالش سرش کرد. ساعد دستش را روی پیشانیش گذاشت که ناگهان چشمش به عنکبوت که میان دیوار و فرش کهنه روی تارهایش بود، افتاد. پوزخندی زد و به جای دیگری نگریست.
از این‌که کارش به این‌جا کشیده شده بود، احساس حقارت می‌کرد، انگار اوغلوها به خوبی توانسته بودند غرورش را زیر سم‌هایشان له کنند.
بی اختیار دست روی سرش مشت شد و دندان به روی هم فشرد. به محض خوب شدن بکتاش تلافی می‌کرد، جفتشان جبران می‌کردند. حال که بکتاش نبود، اوغلوها دم تکان می‌دادند؟ می‌دانست با آن‌ها چه کند؛ اما چیزی که بیشتر از همه او را می‌لرزاند، حال بکتاش بود. آیا واقعاً به هوش می‌آمد؟ تا کی قرار بود خود را در چنین سوراخی مخفی کند؟ سه_ چهار روز نبودشان مطمئناً همه را به شک انداخته بود. غصه‌هایش یکی_ دو تا نبود، بی خبری از زینب هم وجودش را به خار می‌پیچاند. از حرف‌هایی که درموردش شنیده بود، مطمئن نبود.‌ عاجز شده بود، خیلی عاجز!

***

زینب هم زمان که داشت در اتاق قدم میزد، یک دستش را در سینه جمع کرده بود و با دست دیگرش پوست لب پایینش را می‌کند. ناگهان در چوبی باز شد که وحشت زده به سمتش چرخید.
نمی‌دانست اِنگین باز چه در سر دارد که این‌گونه با آرامش به او می‌نگرد. از برداشتن قدمش ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت.
اِنگین زیر چانه بدون ریشش را خاراند و متفکر و خونسرد نگاهی به سر تا پایش انداخت. پوزخندی زد و همان‌طور که به سمت صندوق که در طرف دیگر اتاق قرار داشت، می‌رفت، گفت:
- فکر کنم مرده.
زینب سوالی نگاهش کرد که ادامه داد.
- نه از دُمش خبریه، نه از خودش.
اِنگین پارچه سفید روی صندوق را کنار زد و درش را باز کرد. از داخلش طنابی بیرون آورد و پس از بستن در بلافاصله از روی زانوهایش بلند شد و به عقب چرخید.
زینب با ترس و حیرت به طناب بزرگ دستش نگاه کرد. از اِنگین هیچ کاری را دور نمی‌دانست، حتی اگر او را در این خانه حلق آویز می‌کرد. به این مطمئن شده بود که این خاندان آن‌قدر پست فطرت هستند که حتی اهالی عمارت هم به تماشایش بایستند و کاری برای نجاتش نکنند.
آب دهانش را قورت داد و نگاه سوالی و مبهوتش را به چشمانش دوخت. اِنگین در جوابش پوزخند دیگری نثارش کرد و به سمتش رفت. جفت دستانش را اسیر کرد که زینب هراسان هین بی صدایی در حدی که دهانش کمی باز شود، کشید و عصبی دستانش را پس زد، اِنگین؛ اما خشن‌تر مچ‌های ظریفش را در چنگ گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
219

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین