. . .

انتشاریافته رمان بخت سوخته | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
رمان: بخت سوخته
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، جنایی، تراژدی
خلاصه:
آن اتفاق، همان اتفاقی که نباید می‌افتاد و افتاد، همانی که باعث مرگ یکیشان شد، ظاهراً حادثه‌ای بیش نبود؛ اما چه کسی دید؟ چه کسی زوزه‌های چشمان پلید را شنید؟ که پوزخندهای مرموز پشت این حادثه را دید؟
باور بر این بود که دیگر تمام شده، دیگر نزاعی نخواهد بود؛ ولی آن اتفاق شروع دوره جدید بازی بود، بازی‌ که مرحله به مرحله‌اش با نفرت بنا شد و منجر به مرگ او و برافراشته شدن پرچم فراق بر روی قله عشق شد!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #11
اِنگین زیر دندان‌های قفل شده‌اش گفت:
- می‌خوام ببینم وقتی تو به فلاکت نشستی، باز هم ساکته؟
زینب در حالی که داشت برای آزاد شدن دستانش تقلا می‌کرد، او نیز عصبی گفت:
- نه تو و نه هیچ کس دیگه‌ای نمی‌تونه بلایی سر بکتاش بیاره، اون مثل شماها احمق نیست... ولم کن ع×و×ض×ی!
اِنگین به زدن کج‌خندی بسنده کرد. بی این‌که رهایش کند، سر به سر نزدیک کرد و اجازه داد تیله‌های عسلیش گوی‌های سیاهش را ببوسد.
- صبر داشته باش، هنوز زوده واسه قضاوت.
زینب لب‌هایش را به هم فشرد. تنها نفرت بود که از او در دل داشت. از این چشم‌ها، از این صدا دیگر لذت نمی‌برد، گویی احساسی پیش از شکوفا شدنش پژمرده شده بود، احساسی که متوجه شد اِنگین لایقش نیست.
آن‌قدر با نفرت به چشمانش خیره بود که متوجه بسته شدن دست‌هایش نشد، طناب زیادی محکم به دور مچ‌هایش پیچیده بود.
اِنگین با کشیدن سر طناب وادارش کرد تا از اتاقی که حکم سلولش را داشت، خارج شود. زینب بدون این‌که اصرار و التماسی بکند، پشت سرش حرکت می‌کرد. قصد نداشت غرورش زیر نگاه‌های تمسخرآمیزشان رنگ ببازد، با این‌که در حیاط کسی حضور نداشت؛ ولی مطمئن بود که از پشت در و پنجره نظاره‌گرش هستند.
اسب سفید اِنگین پایین پله‌ها بود. ابروهای زینب کمی خم شدند، نمی‌دانست چه در انتظارش است.
اِنگین بی توجه به او روی اسب نشست و با ضربه آرامی که به دو پهلوی اسب کوبید، حرکت کرد.
زینب مات و مبهوت به دنبالش کشیده شد. نمی‌دانست بگرید، فریاد بزند، بخندد یا همچنان ساکت باشد. یک لحظه دیدش تار شد و حاله اشک صفحه چشمانش را پوشاند؛ اما عهد کرده بود که دیگر جلویشان نبارد.
با خارج شدن از حیاط چشمانش را محکم بست، خواری تا چه حد؟ می‌توانست سنگینی نگاه‌های دو نگهبان را روی خودش حس کند که چه بی رحمانه به غرورش چنگ می‌زدند. آن‌قدر کار اِنگین عجولانه بود که حتی فرصت نکرد کفش‌هایش را بپوشد، هر چند حدسش را میزد که این هم عضوی از نقشه‌های شومش باشد.
سنگ‌ریزه‌هایی که به پاهایش نیش می‌زدند، درد را به او هدیه می‌دادند؛ اما اجازه آخ گفتن داشت؟ چه کسی صدایش را می‌شنید؟ کمک حالش میشد؟ این مردمی که با ترحم نگاهش می‌کردند؟ یا کسانی که از تماشایش لذت می‌بردند؟
ترس مردم از این خاندان بود که با پلیس تماس نمی‌گرفتند یا با آن‌ها هم عقیده بودند؟ که او سزاوار این برخورد است، کسی که هیچ ربطی به موضوع‌های پیش آمده نداشت. در هر صورت اِنگین هم خوب می‌دانست چگونه حال نزارش را به همگی نشان دهد، در صورتی که هیچ ماموری چشمش به آن‌ها نیوفتد.
نمی‌دانست چه‌قدر همچو برده‌ها راه می‌رفت، فقط متوجه این بود که خورشید سوزناک‌تر از همیشه آتش می‌باراند. موهای مشکی و فِرش به خاطر باز بودنشان حکم پتو را برایش داشتند و بیشتر ع×ر×ق می‌کرد. به نفس نفس افتاده بود که ناگهان با فرو رفتن خاری در کف پایش جیغش هوا رفت. تازه به خود آمد و متوجه شد که از روستا خارج شده‌اند.
اِنگین تنها سرش را کمی چرخاند، نه در صورتی که بتواند او را ببیند، شاید برای این‌که بهتر بتواند صدای ناله‌هایش را بشنود.
زینب لنگ زنان از تپه کوچک بالا رفت، تپه‌ای که خشن نگاهش می‌کرد و همچو آن مرد نیش میزد. نمی‌دانست تا کی قرار است با این خار مزاحم راه برود.
پس از چندی ایستادند، اینک زینب بیشتر می‌توانست خستگی و درد را احساس کند. پاهایش زق زق می‌کرد و تمام بدنش خیس ع×ر×ق شده بود. چشمانش خمار بود، خیلی می‌خواست در همین زمین داغ بخوابد، خوابی که پس از آن هیچ بیداری نباشد؛ اما گویا آسمان ابریش سوگند خورده بود که هیچ‌گاه آفتابی نشود.
اِنگین اسب را چرخاند تا بتواند او را ببیند.
- خسته شدی؟
زینب جوابی به او نداد، حتی نگاهش را هم حواله‌اش نکرد. اِنگین با ریشخند نچ نچی کرد و گفت:
- خیلی رقت انگیزی!
زینب بالاخره به حرف آمد، منقطع لب زد.
- بکتاش... جواب کارهاتون رو میده... اون... اون ساکت واینمیسته.
اِنگین قهقهه‌ای زد و با چشمانی درشت شده گفت:
- واقعاً؟!
اثرات خنده از چهره‌اش پاک شد و خشن ادامه داد.
- خیلی خوش باوری!
زینب پوزخندی زد و سرش را بالا گرفت.
- این تویی که چشم‌هات رو بستی؛ اما این رو بدون قبل از این‌که بکتاش بخواد بگه آخ، تو و اون خونواده عوضیت بارها مردین!
اِنگین دندان به روی هم فشرد. در عجب بود که این دختر با این شرایطش چگونه می‌تواند باز هم حاضر جواب باشد؟ با فکری که به سرش زد، پوزخند مرموزی نثارش کرد و یک دفعه ضربه محکمی به پهلوهای اسب کوبید که اسب با سرعت به راه افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • جذاب
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #12
به خاطر ناگهانی بودن این حرکت زینب پیش از این‌که به خود آید، محکم به زمین خورد. این‌بار دیگر نمی‌توانست سکوت کند، پوستش داشت آتش می‌گرفت. با وجود گرد و خاکی که نفس کشیدن را برایش سخت کرده بود، فریاد میزد؛ ولی اِنگین بی رحمانه اسب را هدایت می‌کرد.
شاید پنج دقیقه روی زمین کشیده شد؛ ولی همین مدت کم باعث شد تا قطرات خون به همراه ع×ر×ق او را غسل دهند، غسلی برای پاک کردن تمام احساس‌های روشنش.
اِنگین پایش را از روی اسب عبور داد و پیاده شد. با آرامش به طرفش چرخید، چه‌قدر از دیدن این صحنه لذت می‌برد.
- خب می‌گفتی؟
زینب سرش روی زمین و چشمانش بسته بود، فقط می‌توانست صداها را بشنود. اِنگین در کنارش روی پنجه‌هایش نشست و دستش را نوازش وار به میان موهایش برد.
- من خیال کردم حرف‌هات هنوز ادامه داشته باشه.
- ... .
با غیض دسته‌ای از موهایش را در چنگ گرفت و وادارش کرد تا سرش را بالا گیرد که زینب با چشمانی نیمه باز نگاهش کرد.
- همون‌طور که تو رو به خاک مالیدم، پشت اون بکتاش ع×و×ض×ی رو هم خاکی می‌کنم!
زینب واکنشی نشان نداد که اِنگین پوزخند صداداری زد و دوباره گفت:
- آفرین، باید لال باشی و فقط تماشا کنی.
سپس او را از همان موها بلند کرد که ناله خفیف زینب شنیده شد؛ ولی ناتوان‌تر از آنی بود که بخواهد صدایش را بالاتر ببرد.
اِنگین در حال باز کردن گره طناب بود؛ ولی زینب به خاطر ضعفی که تمامش را در برگرفته بود، مدام تلو می‌خورد که اِنگین با اکراه او را به سمت سینه‌اش کشاند و وزنش را به دوش کشید. هر چند به خاطر این اواخر زینب زیادی ضعیف شده بود و چندان فرقی با یک استخوان نداشت.
پس از باز شدن گره، اِنگین از یقه او را به جلو هل داد. در حالی که لنگ میزد، به کلبه که در چند قدمیشان قرار داشت، رسیدند.
با وارد شدنشان به کلبه دیگر نتوانست روی پاهایش بایستد و سیاهی چشمانش گم شد. پیش از این‌که بخواهد با زمین اصابت کند، اِنگین فوراً او را گرفت.
نگاه اِنگین به لباس نازک زینب افتاد که حال خونی و پاره شده بود. بی این‌که تغییری به حالت چهره‌اش بدهد، او را بلند کرد و به طرف کاناپه رفت. قصد پرستاری کردن چنین موجود پست و حقیری را نداشت، می‌دانست که به هوش می‌آید، آن موقع خودش دوای درد بی درمانش میشد، دردی که در نهایت مطمئناً او را می‌کشت.
پس از چندی که با نگاه‌های خیره‌اش گذشت، چشم از زینب برداشت و از کلبه خارج شد. طناب را از روی زمین برداشت، برای اطمینان بیشتر بایستی دوباره زینب را به بند می‌کشید.
دهانش را با پارچه‌ای بست تا مبادا در زمان غیابش جیغ و داد کند، ممکن بود کسی از این‌جا گذر کند پس بهتر بود صدایش را ببُرد. بی توجه به مچ‌های قرمزش دستانش را از پشت بست سپس باقی‌مانده طناب را با چاقویی برید و با آن‌ها پاهای زینب را نیز بست.
از دیدن پاهای خونیش پوزخند محوی زد. با دیدن حالش احساساتش نمی‌جوشید بلکه در فکر کلبه‌اش بود که از خون او به نجاست نشسته. همین‌که به هوش آید، وادارش می‌کرد تا جای جای این‌جا را تمیز کند. حتم می‌داد که ذره‌های خاک هم از حضورش زینب را نفرین کنند.
خیلی وقت بود که به این‌جا نیامده بود برای همین یخچال خالی بود و حتی حدس میزد که آب خارج شده از لوله آب هم رنگی باشد. با این همه قصد ماندن نداشت. از نظرش میرها سگ جان‌تر از آنی بودند که بخواهند به این راحتی‌ها بمیرند به همین خاطر چند روز نخوردن غذا مطمئناً زینب را نمی‌کشت، هر چند که قصد مرگش را داشت؛ ولی می‌خواست قبل از هر چیزی جان دادن بکتاش را ببیند، بایستی ریشه‌شان را می‌سوزاند، آن هم ذره ذره.
در را قفل کرد و سوار اسب شد. بهتر می‌دید برای سامان گرفتن افکارش چند روزی را روستا نباشد. می‌دانست خبر کاری که با زینب کرده اگر به گوش میرها مخصوصاً بکتاش برسد، غوغای زیادی به پا میشد؛ ولی او منتظر همین لحظه بود که بتواند دوباره چشم در چشم بکتاش شود. بتواند این‌بار به سمتش شلیک کند و مرگ را بر سرش کوبد.

***

عثمان تکیه‌اش را به تنه درخت داد و رو به عبدالقادر که مشغول شستن چرخ‌های ماشین بود، گفت:
- میگم چند روزه از دختر تویگان صدایی نمیاد.
عبدالقادر سرش را بالا آورد؛ ولی به دلیل تابش شدید نور خورشید یک چشمش را بست و گفت:
- آقا اِنگین بردش دیگه.
اخم‌های عثمان نا محسوس در هم رفت، کنجکاو پرسید.
- کجا؟ کی؟
عبدالقادر متعجب گفت:
- مگه نمی‌دونی؟
سرش را به تاسف تکان داد و دوباره گفت:
- پوف چی بگم داداش؟ یک دفعه اِنگین خان دست اون طفلی رو بست و مثل چی بگم... توبه توبه! بردش. الآن از هر کی بپرسی جوابت رو میده.
عثمان جا خورده نگاهش را از او گرفت. توقع چنین کاری را از آن‌ها نداشت. می‌دانست بی رحمند؛ اما تا این حد؟
عبدالقادر همچنان که مشغول دستمال کشیدن چرخ جلویی ماشین بود، گفت:
- دلم برای دختر می‌سوزه، بیچاره داره تقاص برادرش رو پس میده.
عثمان با این‌که صدایش را می‌شنید؛ ولی گوش نمی‌داد زیرا تمام فکر و ذهنش در جای دیگری می‌خزید. بایستی به عمر خبر می‌داد، دیگر کافی بود هر چه صبر کردند، این خاندان داشت بیشتر از گلیمش لی لی می‌کرد. برایش سوال بود که چرا تا کنون لعیمه سلطان و بقیه در این مورد مطلع نشده‌اند؟ یعنی این مردمی که همیشه دهانشان باز بود، از ترس سکوت کرده‌ بودند؟ هر چند به آن‌ها هم حق می‌داد.
- می‌بینی؟ الآن ما مثلاً باید جشن بهبودی آقا رو می‌گرفتیم، یک دفعه این اتفاق افتاد. خدا جای حق نشسته، حتماً جوابشون رو میده.
عبدالقادر از سکوت عثمان سرش را بالا آورد تا تایید حرفش را از او بگیرد؛ ولی با جای خالیش مواجه شد. متعجب سرش را به چپ و راست چرخاند؛ اما از عثمان خبری نبود. زمزمه وار لب زد.
- ما رو باش داشتیم با کی حرف می‌زدیم.
سپس دوباره مشغول کارش شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • قلب شکسته
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #13
دنیز آهسته از پله‌ها بالا رفت. از دیدن عزیزه که سینی غذا در دستش بود، لب زد.
- من می‌برم.
عزیزه با ترحم به او نگریست. موهای فر و طلایی_ قهوه‌ایش دیگر همچو همیشه مرتب نبود. این دختر جوان هم زیر فشار جریانات پیش آمده داشت هلاک میشد.
دنیز دستش را دراز کرد تا سینی را بگیرد که عزیزه گفت:
- دخترم نگران نباش، بکتاش خان میاد، مطمئنم.
دنیز چشم در چشمش شد، لبخند کج و تلخی نشانش داد و زمزمه کرد.
- من هم مطمئنم؛ ولی... .
حرفش را ادامه نداد و آهی کشید. با گرفتن سینی به طرف اتاق مادرش گام برداشت و وارد شد. اتاق تاریک و ساکت بود، سرش را به سمت تخت چرخاند که لعیمه سلطان رویش خوابیده بود. هنگامی که چشمان خفته‌اش را دید، سعی کرد سکوت را نشکند و آرام در را بست.
سینی را روی عسلی گذاشت و خود نیز پایین تخت روی زانوهایش نشست. دستش را روی سر مادرش که با پارچه‌ای بسته شده بود، گذاشت. آهی کشید و گفت:
- مامان یک کاری بکن، تا کی قراره ساکت باشیم؟ مامان (پیشانیش را روی تخت گذاشت) می‌ترسم!
لعیمه سلطان میان پلک‌هایش را باز کرد. بغض داشت؛ ولی نمی‌خواست ضعفش را نشان دهد برای همین با آرامشی ظاهری لب زد.
- جوابشون رو میدم، به موقعش.
دنیز با حیرت سرش را بلند کرد، از دیدن چشمان بازش پرسید.
- بیدارت کردم؟
لعیمه سلطان در عوض پوزخندی محو زد و گفت:
- کمکم کن بلند شم.
دنیز بازویش را گرفت و او را نشاند سپس منتظر نگاهش کرد که لعیمه سلطان خیره به قاب عکس که روی عسلی بود، گفت:
- خواب ندارم، آرامشم رو گرفتن، نفسشون رو می‌گیرم.
دنیز با بغض تماماً روی زمین نشست و گفت:
- دلم برای زینب شور می‌زنه، نمی‌دونم الآن در چه حاله.
لعیمه سلطان بی این‌که حرفی بزند، به سمت عسلی خم شد و قاب عکس را برداشت. قابی که چهره خندان زینب به حصار کشیده شده بود، گویی قرار بود خنده‌هایش برای همیشه در همین چهارچوب زندانی شود.
دنیز آرام پرسید.
- می‌خوای بریم بیرون؟
لعیمه سلطان در حالی که تکیه‌اش را به تاج تخت داده بود، لب زد.
- تنهام بذار.
دنیز کلافه گفت:
- مامان نه لب به غذات می‌زنی و نه از این‌جا جم می‌خوری، خدای نکرده اتفاقی برات میوفته‌ها.
لعیمه سلطان عصبی چشمانش را بست؛ ولی با لحنی آرام گفت:
- گفتم نمی‌خوام، برو بیرون.
- ما... .
ناگهان با کوبش محکم در هر دو یکه خورده به در نگریستند. دنیز عصبی گفت:
- چیه؟!
عزیزه در را با شتاب باز کرد و گفت:
- بیاین یک لحظه بیرون!
دنیز اخم در هم کشید، از روی زمین بلند شد و گفت:
- چی شده؟
عزیزه گویی زبانش گنگ شده باشد، با سر به بیرون اتاق اشاره کرد که دنیز با کلافگی به مادرش نگاه کرد. لعیمه سلطان با اخم و کنجکاوی از روی تخت بلند شد و در سکوت اتاق را ترک کرد.
وارد ایوان شدند. دنیز از دیدن شوکرو که نفس نفس میزد و با ترس نگاهشان می‌کرد، گفت:
- چی شده؟ چرا آشفته‌ای؟
شوکرو آب دهانش را قورت داد. نمی‌توانست آن‌چه را که شنیده باز گوید زیرا می‌دانست این خبر به قدری تکان دهنده است که ممکن است او را به خاطر بیانش بکشند.
لعیمه سلطان که از سکوتش خشمگین شده بود، صدایش را بالا برد و غرید.
- حرف بزن دیگه!
شوکرو سریع با من من به حرف آمد.
- خا... خانم جان عه ع... ش... شنیدم که... .
دوباره آب دهانش را قورت داد، اضطراب و ترس مانع از این میشد که بتواند به راحتی خبر را بدهد.
- خبر آوردن که ز... ز... زینب خانوم رو... .
دنیز به میان حرفش پرید و وحشت زده پرسید.
- زینب چی؟ با زینب چی کار کردن؟!
شوکرو ترسیده نگاهش را از او گرفت و به لعیمه سلطان که اینک چشمانش علاوه بر سر دردش از خشم نیز سرخ شده بود، دوخت. لب‌هایش را خیس کرد و گفت:
- اِنگین، خانوم رو برده، (سرش را زیر انداخت) معلوم نیست کجا!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #14
دنیز با صدایی بلند گفت:
- چی؟!
شوکرو رو به لعیمه سلطان گفت:
- خانوم، این خبر رو به من رسوندن، من واقعاً نمی‌دونم!
دنیز به مادرش نگریست. لعیمه سلطان گویی هنوز در چند ثانیه پیش گیر کرده بود که نمی‌توانست واکنشی نشان دهد. دنیز آرام صدایش زد که لعیمه سلطان مات و مبهوت نگاهش کرد. احساس سرگیجگی به او دست داد و قدمی به عقب تلو خورد؛ ولی دنیز همراه عزیزه فوراً او را گرفت.
- مامان حالت خوبه؟
لعیمه سلطان زیر لب حرف‌هایی را تکرار می‌کرد.
- زینب، زینب... .
دنیز با دیدن شوریده حالیش خطاب به عزیزه گفت:
- بیا ببریمش داخل.
خواست او را از ایوان خارج کند که ناگهان لعیمه سلطان بیدار شده دستانش را پس زد و صاف ایستاد. از خشم نفس نفس میزد، احساس می‌کرد دنیا بر سرش ویران شده. زمزمه کرد.
- می‌کشمشون.
بلافاصله صدایش را بالاتر برد و غرید.
- می‌کشمشون!
و با گام‌هایی بلند وارد خانه شد. دنیز سریع به دنبالش رفت، از دیدن مادرش که اسلحه شکاریش را که از دیوار اتاقش آویزان بود، برمی‌داشت، وحشت زده پرسید.
- می‌خوای چی کار کنی؟!
لعیمه سلطان با چشمانی به خون نشسته گفت:
- برو کنار!
دنیز دستش را روی چهارچوب در گذاشت، نمی‌خواست اجازه دهد که از اتاق خارج شود. می‌دانست او به خاطر خشمش متوجه کارهایش نیست.
- مامان لطفاً آروم باش، می‌خوای چی کار کنی آخه؟
لعیمه سلطان خشمگین نگاهش کرد و فریاد زد.
- گفتم برو کنار!
هم زمان از بازو او را از جلوی در کنار داد. دنیز تا به خود آید، لعیمه سلطان به پله‌ها رسیده بود. با دو به سمتش دوید.
- مامان صبر کن، (بلندتر) یکی جلوش رو بگیره.
از سر و صدایش خدمه که نزدیک پله‌ها ایستاده بودند، به هول و ولا افتادند.
عزیزه هراسان گفت:
- خانوم شیطون رو لعنت بفرستین.
لعیمه سلطان از جیغ و دادهایشان داشت کلافه میشد. هیچ کس نمی‌توانست او را درک کند، تنها خودش گرمای آتشی را که قصد سوزاندنش را داشت، حس می‌کرد. اسلحه را روی دستانش نشاند و با غیظ غرید.
- اگه جلوم وایسین، همه‌تون رو می‌کشم. از جلو راهم گمشین.
دنیز اشکش در حال جمع شدن بود، نمی‌خواست مادرش را هم از دست بدهد. بغض آلود بازویش را گرفت و ملتمس گفت:
- خواهش می‌کنم به خودت بیا!
لعیمه سلطان تیز نگاهش کرد، به یک‌باره یقه‌اش را میان پنجه‌های لرزانش گرفت و گفت:
- بیدار شدم، نمی‌بینی؟ به خودم اومدم که دیدم پاره تنم داره پر پر میشه، (او را تکان داد) می‌فهمی؟!
اندکی با خشم نگاهش کرد سپس با رها کردنش به جلو گام برداشت که پمبه مانعش شد؛ ولی لعیمه سلطان با اسلحه به سینه‌اش فشار وارد کرد و او را به عقب هل داد.
دنیز خود را عاجز می‌دید وگرنه حتماً خودش اسلحه به دست بر سر اوغلوها آوار میشد؛ اما می‌دانست این رفتن اصلاً به صلاح نیست. دوباره مانعش شد؛ ولی اصرار و التماس‌هایشان نه تنها لعیمه سلطان را آرام نمی‌کرد بلکه بیشتر عصبی میشد، طوری که در آخر مجبور شد تیری به سقف شلیک کند تا بلکه بقیه از ترس رهایش کنند.
از صدای گوش خراش تیر دنیز کمی خم شد و گوش‌هایش را گرفت؛ اما گویا لعیمه سلطان بال درآورده باشد، سریع به سمت خروجی سالن رفت.
دنیز عصبی و پریشان سرش را به سمت ملیکه سلطان چرخاند که در فاصله‌ای نه چندان زیاد با آرامش مشغول تماشایشان بود.
- خاله تو نمی‌خوای کاری انجام بدی؟
ملیکه سلطان تنها نگاهش کرد. دنیز هنگامی که متوجه شد از او بهره‌ای نمی‌برد، به طرف در دوید؛ اما همان لحظه لعیمه سلطان سوار ماشین شد و به راننده دستور حرکت داد.
دنیز کلافه مشت آرامی به رانش زد و جیغ خفه‌ای کشید. خواست او نیز از پله‌ها پایین شود و به دنبال مادرش عمارت را ترک کند که صدای ملیکه سلطان از پشت به گوشش خورد.
- ولش کن.
دنیز به طرفش چرخید و با پرخاش گفت:
- چی چی رو ولش کنم؟ اون زن دیوونه شده، داره خودش رو به کشتن میده... نمی‌خوام اون رو هم از دست بدم!
- آروم باش، مادرت می‌دونه داره چی کار می‌کنه.
دنیز خواست اعتراض کند که ملیکه سلطان با اخم صدایش را بالا برد و رو به خدمه که در حیاط متفرق شده بودند، گفت:
- برین به کارهاتون برسین.
دنیز هاج و واج با نگاهش ملیکه سلطان را که داشت وارد خانه میشد، دنبال کرد. هنوز هم نمی‌دانست چگونه می‌تواند این‌گونه آرام باشد. مادرش قصد انجام چه کاری را داشت که ملیکه سلطان این‌قدر مطمئن درموردش حرف میزد؟ کشت و کشتار که نبود چون مسلماً یک تنه حریفشان نمیشد. از سوال‌های بی جوابش داشت عصبی میشد؛ اما عاجزتر از آنی بود که بتواند کاری بکند. تردید داشت، نمی‌دانست باید به مادر و خاله‌اش که گه گاهی زیادی مرموز می‌شدند، اعتماد کند یا نه؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #15
اِنگین سنگ فرش را دنبال کرد تا به ایوان برسد، حتی لحظه‌ای هم متوجه نگاه خشمناک عثمان نشد. با رسیدن به سالن خواست مسیرش را به سمت اتاقش کج کند که صدای پدرش نظرش را جلب کرد.
- این چند روز کجا بودی؟
- خونه جان.
- می‌خوام باهات حرف بزنم.
اِنگین بی حوصله گفت:
- بابا من الآن خسته‌ام، بذار واسه... .
مهمت به میان حرفش پرید و هم زمان که به طرف مبل می‌چرخید، گفت:
- بیا بشین.
اِنگین کلافه پوفی کشید و با اکراه روی مبل مقابلش جای گرفت، منتظر نگاهش کرد که مهمت گفت:
- با دختر چی کار کردی؟
اِنگین پوزخندی زد و گفت:
- می‌خواستی در این مورد باهام حرف بزنی؟
مهمت با لحنی جدی‌تر به حرف آمد.
- جوابم رو بده.
او نیز اخم در هم کشید و گفت:
- یک جایی گم و گورش کردم.
- کجا؟
اِنگین پوزخند دوباره‌ای زد و جواب داد.
- نترس مهمت خان، نکشتمش فعلاً.
مهمت آهی کشید، اینک با لحنی آرام‌تر لب زد.
- اِنگین اون... .
اِنگین حرفش را قطع کرد و عبوس گفت:
- اون چی؟ خودت هم خوب می‌دونی بابا فقط به خاطر دهن مردم اسم کثیفش رو به دوش کشیدم!
- اون دختر بی گناه‌تر از همه‌ست.
- ... .
- راهت اشتباهه.
دسته‌های مبل زیر فشار پنجه‌های اِنگین قرار گرفت، خیلی سعی داشت خشمش را کنترل کند.
- مشکل ما با بکتاشه، نه با اون دختر. اون اصلاً ربطی به ماجراهای پیش اومده نداره.
اِنگین دیگر نتوانست یا نشد؟ ولی سکوت را جواب نکرد. با شتاب ایستاد و داد زد.
- بی گناه؟
پوزخند صداداری زد سپس خشن غرید.
- اِبرو بی گناه نبود؟ حیات چی؟ (بلندتر) اون که اصلاً دخلی به این قضایا نداشت. چرا ع×و×ض×ی‌ها اون‌ها رو کشتن؟ هان؟!
لرزان با نفس‌هایی کشدار انگشت اشاره‌اش را به سمتش گرفت و آرام گفت:
- همین‌که خون تویگان توی رگ‌هاشه، همین‌که هم خونِ اون بکتاش عوضیه برای من بسه.
صدای هازل شنیده شد.
- چرا صدات رو بردی بالا؟ کجا بودی تو؟
و متعجب و سوالی کنار مهمت جای گرفت. از چهره عبوس اِنگین چیزی عایدش نشد و مهمت را مخاطبش قرار داد.
- چی شده؟
مهمت خیره به رو‌به‌رو جواب داد.
- معلوم نیست با دخترِ چی کار کرده.
اِنگین پوزخندی زد و در حالی که دست چپش را به کمر زده بود، با دست دیگرش موهایش را به عقب راند. هازل که گویی تازه پی برده بود، اینک با آرامش تکیه‌اش را به تاج مبل داد و پا روی پا انداخت که ساق پای سفیدش از زیر دامنش بیشتر خودنمایی کرد.
- هر چی به سرش بیاد، حقشه.
مهمت تیز نگاهش کرد و گفت:
- ولی اون بی گناهه!
اِنگین زیر لب حرفی را زمزمه کرد؛ اما هازل آتش گرفته کمرش را از تاج مبل جدا کرد و عصبی گفت:
- اون بی گناهه؟ اون؟ هه وقتی روی دامن اون لعیمه سلطانِ (...) بزرگ شده، یعنی می‌تونه به همون اندازه خطرناک باشه، همون اندازه پست و ع×و×ض×ی.
به جلو خزید و ادامه داد.
- وقتی داغ دخترم رو به دلم گذاشتن، کسی نگفت اِبروی من بی گناهه؟
مهمت با اخم چشمانش را بست، نمی‌دانست چگونه منظورش را به آن‌ها برساند. از صدای هراسان اوزگون همگی به او نگریستند.
- آقا!
مهمت: چی شده؟
اوزگون: لعیمه سلطان اومده.
از حرفش جا خوردند. هازل با حیرت نگاهش را از او گرفت و به مهمت دوخت؛ اما مهمت با قیافه‌ای متفکر به افق خیره بود.
اوزگون دوباره به حرف آمد.
- خیلی عصبانیه آقا.
هازل با خشم گفت:
- راهش بدین بیاد، (ایستاد) می‌خوام ببینم چی می‌خواد بگه؟
سپس به طرف ایوان گام برداشت که اوزگون نیز سریعاً از طریق ایرپادی که داخل گوش چپش بود، تماس را با یکی از نگهبان‌ها مجدداً برقرار کرد.
لعیمه سلطان برای باری دیگر داد زد.
- گفتم برین کنار!
اما دو نگهبان مصمم جلوی در ایستاده بودند. لعیمه سلطان با خشم اسلحه را بالا آورد و به سمتشان نشانه گرفت که از کارش یکه خوردند؛ اما با این حال مطمئن نبودند که اجازه ورود بدهند. از صدای اوزگون که در گوش یکیشان پیچید، بالاخره با اکراه از جلوی در کنار رفتند.
لعیمه سلطان زمان را غنیمت شمرد و با شلیک گلوله‌ای به در چوبی لگدی به آن زد و وارد حیاط شد. خدمه از حضور رعد آسایش وحشت زده خود را در گوشه کناره‌ها مخفی کرده بودند.
لعیمه سلطان با صدایی بلند که باعث شد آب دهانش بیرون پرت شود، به حرف آمد.
- مهمت خان، بیا بیرون!
هازل وارد ایوان شد و او نیز در جوابش با صدایی بلند گفت:
- چیه؟ چته؟
- به اون شوهرت بگو بیاد بیرون.
هم زمان که اسلحه را با جفت دستانش کوتاه؛ اما تند تکان می‌داد، فریاد کشید.
- بهش بگو بیاد بیرون تا دختر فرهاد بکشتش، خودم خاکش می‌کنم... مهمت خان اگه یک تار سبیلت مردونگی داره خودت رو نشون بده، مهمت!
هازل که انگار از تماشای حال پریشانش لذت می‌برد، با طعنه گفت:
- هان؟ چیه؟ جیگرت سوخت دختر فرهاد خان؟!
لعیمه سلطان خواست جوابش را بدهد که چشمش به اِنگین خورد. اِنگین با آرامش در پهلوی هازل ایستاد و گفت:
- ما با زن‌ها کاری نداریم، چرا خود بکتاش نیومد؟
لعیمه سلطان گویی از شنیدن صدایش حرارت بدنش به اوجش رسیده باشد، رگ‌هایش سوراخ و خونش تبخیر شد که متوجه نشد چه می‌کند. داد زد.
- خفه شو!
بلافاصله اسلحه را بالا آورد و او را نشانه گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #16
عکس العملش چنان شوکه کننده بود که هازل تنها توانست به طرف پسرش بچرخد و خود را سپرش کند که پس از شنیدن صدای شلیک کتفش خونی شد.
اِنگین با حیرت دستانش را به دور کمر هازل حلقه کرد و لب زد.
- مامان!
اما جوابش چشمان خفته‌اش شد. توقع این کار را از لعیمه سلطان نداشت، خشمگین رو به خدمه غرید.
- این عفریته رو بندازین بیرون!
لعیمه سلطان پوزخندی زد و بدون این‌که اسلحه را پایین بیاورد، با نفرت گفت:
- الآن تو رو هم می‌خوابونم ور دستش.
مهمت: منتظرت بودم.
لعیمه سلطان با دیدن مهمت پس از مکثی اسلحه را پایین آورد، چشم در چشمش گفت:
- منتظر مرگت؟ هه زیاد معطلت نمی‌کنم.
از مگسک سرش را به حصار کشید؛ ولی مهمت بدون هیچ واکنشی تنها خیره نگاهش می‌کرد. لعیمه سلطان بالاخره دست از نشانه گرفتن برداشت.
مهمت بی این‌که مسیر نگاهش را عوض کند، زیر لب خطاب به اِنگین که روی زانوهایش نشسته بود و هازل را در آغوش داشت، لب زد.
- از در پشتی ببرش بیرون.
اِنگین نگاه پر نفرتی نثار لعیمه سلطان که همچنان چشم به مهمت دوخته بود، کرد. دندان به روی هم فشرد و با بلند کردن مادرش وارد خانه شد.
- چرا این‌قدر سر و صدا به پا کردی؟
در عوض لعیمه سلطان نفس زنان گفت:
- با دخترم چی کار کردی؟
مهمت چانه‌اش را بالا داد و تنها نگاه خونسردش را حواله‌اش کرد که این‌بار او برای حرصی کردنش پوزخندی زد و گفت:
- چند سال از مرگ دخترت می‌گذره؟
اخم‌های مهمت در هم پیچید، در عجب سوالش بود؛ ولی حرفی نزد که لعیمه سلطان دوباره پرسید.
- نزدیک سه ساله، نه؟ شاید هم بیشتر!
دستان مهمت مشت شد؛ اما سعی کرد همچنان حفظ ظاهر کند.
لعیمه سلطان با لبخندی بدجنس گفت:
- سخته؟ سخته که حتی جنازه‌اش رو هم ندیدی؟
مهمت دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با خشم غرید.
- واسه چی اومدی این‌جا؟!
لعیمه سلطان چانه‌اش را بالا داد و با غرور به او که اینک از یاد خاطره‌ای می‌لرزید، نگاه کرد. پس از مکثی گفت:
- دخترم رو بهم برگردون. اگه بلایی سرش بیاد، اگه آخ بگه، اون وقت... اون وقت درد اصلی رو نشونت میدم!
در جواب پوزخندش صدایش را بالاتر برد و ادامه داد.
- اگه ظرف چند ساعت دیگه دخترم پهلوم بود، اون موقع می‌تونی دخترت رو هم ببینی. دخترم در عوض دخترت!
مهمت حرف‌هایش را درک نمی‌کرد. منظورش چه بود؟ یعنی چه که دخترش در برابر دخترش؟
با اخم‌هایی درهم مشکوک پرسید.
- داری از چی حرف می‌زنی؟
لعیمه سلطان در عوض جوابش با نگاهی مرموز گفت:
- فقط بیست و چهار ساعت!
بلافاصله عقب گرد کرد که مهمت فوراً صدایش را بالا برد و گفت:
- صبر کن، چی داری میگ... .
ناگهان راه نفسش بسته شد، دستش را روی گردنش گذاشت و به سرفه افتاد. از صدای سرفه‌هایش توجه عثمان که او نیز همچو بقیه خدمه از شنیده‌ها متحیر شده بود، جلب شد. از دیدنش که یک دستش روی نرده بود و با چهره‌ای سرخ شده همچنان سرفه می‌کرد، فوراً به طرفش دوید. پشت سرش بقیه خدمتکارها هم از پله‌ها بالا رفتند.

***

پس از مطمئن شدن از حال مادرش اتاقش را ترک کرد. به خاطر خارج کردن گلوله امکان داشت امروز را با بیهوشی سر کند، برای همین تصمیم‌ گرفت به عمارت برگردد تا از حال پدرش مطلع شود زیرا به او خبر دادند که پس از رفتن لعیمه سلطان حال پدرش آشفته شده بود. برای لعیمه سلطان لعنت می‌فرستاد چون به این باور داشت که ابر سیاه نحسی همیشه بالای سرش است.
همچنان که عصبی داشت به سمت خروجی سالن می‌رفت، ناگهان از دیدن بولوت جا خورد، ظاهراً تازه وارد بیمارستان شده بود.
خود را در میان شلوغی مخفی کرد، کنجکاو بود بداند چه پیش آمده که بولوت را در شهر آن هم بیمارستان دیده؟ وجه ماجرا از نظرش زیادی مرموز به نظر می‌رسید.
از بی توجه‌ایش استفاده کرد و با احتیاط پشت سرش گام برداشت؛ ولی با رفتنش به داخل آسانسور عصبی اخم در هم کشید و فوراً به طرف پله‌ها پا تند کرد.
به خاطر عرقی که کرده بود، لباسش به کمرش می‌چسبید؛ اما چندان اهمیتی برایش نداشت، بایستی از حضور بولوت در این‌جا که چند روزی نا پدید بود، مطلع میشد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • شیطانی
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #17
نفس زنان با تکیه به نرده آخرین پله را هم بالا رفت، همان لحظه در آسانسور که در رو‌به‌رویش قرار داشت، باز شد. از دیدن بولوت جا خورد؛ اما چون بولوت نگاهش پایین بود، متوجه‌اش نشد. سریع پشت به او شد و وانمود کرد که دارد از پله‌ها پایین می‌رود. پس از طی کردن چند پله محتاط سرش را چرخاند که با جای خالیش مواجه شد، دوباره از پله‌ها بالا شد.
در این طبقه اتاق زیادی وجود نداشت و معمولاً بیمارهای حساس در این قسمت قرار می‌گرفتند. کنجکاویش بیشتر شده بود که بداند دلیل حضور بولوت چیست.
حیران نگاهش را روی تمامی درها چرخاند، نمی‌دانست بولوت وارد کدامشان شده. نفس عمیقی کشید و با برداشتن قدمی به سمت یکی از درها رفت. باید خطر می‌کرد؛ ولی هر طور شده به جوابش می‌رسید.
گوشش را آرام و بی صدا روی در گذاشت، تنها صدای مرگ شنیده میشد. لبش را خیس کرد و دو دل دستگیره را کشید. از دیدن بیماری بیهوش که روی تخت دراز کشیده بود، با انزجار چهره درهم کشید و در را بست.
هیچ‌گاه از محیط بیمارستان خوشش نمی‌آمد، در عجب بود که خواهرش چگونه به کار کردن در بیمارستان علاقه داشت؟
نمی‌توانست این‌گونه پیش برود، ممکن بود نتواند صدای پچ پچ بولوت را بشنود، بهتر دید در همان اتاق مخفی شود تا با چشم ببیند بولوت از کدام اتاق خارج می‌شود. ندایی قدرتمندانه به او می‌گفت این‌جا آخر بازی‌ست.
طوبی در بیمارستان حضور نداشت و بولوت تصمیم گرفت فردا در زمانی دیگر جویای حال بکتاش شود؛ اما با این حال نتوانست بدون دیدنش بیمارستان را ترک کند.
داخل سالن چندان شلوغ نبود؛ ولی به خاطر این اواخر و رفت و آمدش به آن‌جا می‌توانست افرادی را ببیند که همچو او دستان سرد بیمارستان آن‌ها را به زنجیر کشیده.
وارد آسانسور شد، خواست کلیدش را فشار بدهد که همان لحظه خانمی جوان فوراً خود را به داخل انداخت، به خاطر تنگ بودن فضا و حضور چهار_ پنج نفر دیگر ناچاراً شانه به شانه‌اش ایستاد.
با رسیدن به طبقه مورد نظر دوباره آن سکوت مرگ‌بار شنیده شد، مستقیم به سمت اتاق بکتاش رفت.
باز هم با چشمان خفته و دهان بسته‌اش مواجه شد. همچنان دستگاه‌ها با لبخندهایی گشاد و شیطانی به او خیره بودند. امیدوار بود این لبخندها بیشتر از این باز نشوند چون هرگز از صدای جیغشان خوشش نمی‌آمد.
آهی کشید و هم زمان که به طرف تخت می‌رفت، گفت:
- سلام داداش.
- ... .
پوزخندی زد و روی صندلی نشست.
- هوم خوب بخواب، بولوت که هست، همه کارها رو به دوش می‌کشه دیگه.
- ... .
با تلخی گفت:
- داداش، بولوت هم کم آورده، دیگه داره کمرم می‌شکنه! می‌دونی اوضاع چه‌طوره؟ چه اتفاق‌‌هایی افتاده؟
با فکر کردن به زینب و کار ناجوانمردانه‌ای که اِنگین با او کرد، دندان به روی هم فشرد. هر چند مگر اوغلوها مردانگی داشتند؟ چشمانش را عصبی بسته و باز کرد. خودش جواب را می‌دانست، آن‌ شیطان صفت‌ها از خوک هم پست‌تر بودند.
- باید بیدار شی مرد، همه بهت نیاز دارن، من، مامانت... آه خواهرهات!
برای چندمین بار سکوت عایدش شد. هنگامی که عمر برایش خبر از حال زینب آورد، کم مانده بود جنون او را پاره پاره کند؛ اما به سختی توانست خودش را کنترل کند. کم کم داشت نا امیدتر از هر لحظه میشد. گیج و حیران بود، نمی‌دانست اگر این‌طوری پیش برود، تا کی می‌تواند مخفی باشد و سکوت کند. وجدانش اجازه نمی‌داد بگذارد اوغلوها هر کاری که می‌خواهند با زینب انجام دهند. تردید داشت، همه چیز برایش سخت درهم پیچیده بود.
- داداش!
- ... .
- یادته می‌گفتی اگه یک دختر تونست رامم کنه، بهت بگم؟
- ... .
- گفتی واسه منِ بی کس، همه کس میشی.
لبخند تلخی زد و با صدایی گرفته ادامه داد.
- بلند شو داداش، می‌خوام اون دختر رو بهت نشون بدم، نزن زیر قولت.
پس از چندی اتاق را ترک کرد. چیزی در سینه‌اش سنگینی می‌کرد، شاید دادی، فریادی؛ ولی چاره‌ای جز سکوت نداشت.
اِنگین از باریکه‌ای که باز نگه داشته بود، توانست یک چشمی بولوت را ببیند. نگاهش را از او گرفت و به در اتاقی که از آن خارج شده بود، دوخت. دوباره به بولوت که با اخمی کم رنگ داشت از پیش چشمانش دور میشد، نگریست. دو دل شده بود، اگر داخل اتاق آن شخصی که می‌خواست نباشد، می‌توانست ضربه محکمی را بخورد. مردد بود که باز هم بولوت را تعقیب کند یا نه؟
با تصمیمی که گرفت، از اتاق خارج شد. در راهرو کسی حضور نداشت، با گام‌هایی آرام به سمت در مورد نظر رفت. دستگیره را گرفت، هیجان اندکی بدنش را سرد کرده بود. دستگیره را با فشاری پایین کشید و در را باز کرد؛ ولی... .
با چشمانی گرد و اخم‌هایی درهم به شخصی که روی تخت خوابیده بود، نگاه کرد و لب زد.
- بکتاش!
پس از مکثی ناخودآگاه پوزخندی زد، گویا کم کم داشت متوجه غیبتشان میشد. پوزخندش به تک‌خندی تبدیل شد و از در فاصله گرفت. با آرامش به سمت تخت رفت و با لذت به تن رنجورش نگریست. لحظه‌ای به اوج سرخوشی رسید و بی توجه به مکانی که در آن بود، قهقهه‌ای زد که سرش به عقب پرتاب شد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #18
خیلی مایل بود که تمام سیم‌ها را قطع کند تا برای همیشه خط زندگیش صاف شود. نگاهش خشن و نقش لبخند از چهره‌اش پاک شد، لحظاتی خیره نگاهش کرد. از دیدنش جا خورده بود و نمی‌دانست اینک چه واکنشی نشان دهد. چندی بعد به طرف پنجره رفت و هم زمان گفت:
- بکتاش، بکتاش، بکتاش.
پوزخندی زد و سرش را به سمتش چرخاند.
- این‌قدر این اسم رو بزرگ خوندن که فکر می‌کردم به این راحتی‌ها نشه قورتش داد؛ (تماماً به سمتش چرخید) اما ببین، هه به یک تخت چسبیدی؟
با دو قدم بزرگ خود را به او رساند. نفس‌های کشدار می‌کشید و با فکی منقبض شده جزء جزء صورتش را رصد می‌کرد. تیله‌هایش به سمت بالش سر خورد، دوباره نگاه سردش را روی چهره بکتاش خواباند. برای اطمینان از این‌که کسی او را نبیند، به در بسته نیز نگریست سپس بالش را آرام از زیر سر بکتاش بیرون کشید و به سمت صورتش برد. قصد داشت همین‌جا کارش را تمام کند.
پس از ترک بیمارستان مستقیماً به عمارت رفت. عثمان همراه عبدالقادر و خواهرش قمر، زیر سایه درختان، دور میز گرد چوبی نشسته بود و چایی می‌نوشید که از دیدن صورت بشاش اِنگین متعجب شد. خیلی وقت بود که خنده را زینت چهره‌هایشان نمی‌دید. می‌دانست این عمارت هنگامی زمینش سبز می‌شود که قبلش سرخی خون میرها را چشیده باشد، حال برایش سوال برانگیز بود که دلیل خوشحالی اِنگین چیست. با نزدیک شدنش اجباراً پس از عبدالقادر و قمر ایستاد و سلام ریزی گفت؛ اما اِنگین با لبخندی بزرگ رو به آن‌ها گفت:
- زودی بیاین داخل.
پس از رفتنش قمر و عبدالقادر کنجکاو و سوالی به هم نگریستند سپس قمر رو به عثمان پرسید.
- شما می‌دونید چی شده آقا عثمان؟
عثمان خیره به ورودی سالن در حالی که داشت از پشت میز بیرون میشد، جواب داد.
- تا نریم، نمی‌فهمیم.
با دلشورگی و نگرانی افکارش حوالی زینب می‌پرید. نکند برای زینب اتفاقی افتاده؟ اگر چنین میشد، مطمئناً لعیمه سلطان آن حرف‌های عجیب را که هنوز برای خودش نیز غیر قابل باور بود، عملی می‌کرد.
اِنگین با صدای بلند لب باز کرد.
- مهمت خان، مهمت خان!
گویی حال پدرش را از خاطر برده بود که عبدالقادر آرام گفت:
- آقا حال مهمت خان خیلی خوب نیست.
با یادآوری حضور لعیمه سلطان و ماجرای پس از آن اِنگین اخم در هم کشید؛ ولی بلافاصله دوباره با خوشحالی گفت:
- حالش رو جا میارم!
سپس با دو از پله‌ها که در چند قدمیش قرار داشت، بالا رفت. با رسیدن به اتاق پدرش تقه‌ای به در کوبید که صدای آرام مهمت جوابش شد. وارد اتاق شد که او را روی صندلی راحتیش دید، پتویی روی پاهایش بود.
- سلام.
مهمت از گوشه چشم نیم نگاهی حواله‌اش کرد و دوباره به گلدان‌های روی طاقچه پنجره که مقابلش قرار داشتند، خیره شد.
- سر و صدات واسه چی بود؟
اِنگین کج‌خندی زد و او نیز روی صندلی نشست.
- مژدگونی بده مهمت خان.
مهمت بی حوصله بدون این‌که مسیر نگاهش را عوض کند، لب زد.
- حرفت رو بزن.
- بالاخره فهمیدم بکتاش کجاست!
مهمت از شنیدن این حرف فوراً به او نگریست که اِنگین سوال نگاهش را بی جواب نگذاشت.
- بیمارستان بود، حالش اصلاً خوب نیست. بولوت هم شهره.
مهمت مردد گفت:
- چی کار کردی باهاش؟
اِنگین سکوت کرد که مهمت بی طاقت پرسید.
- گفتم چی کار کردی؟!
اِنگین با قیافه‌ای مچاله شده نگاه از او گرفت و لب زد.
- می‌خواستم بکشمش؛ اما (چشم در چشم) اول خواستم به تو بگم.
مهمت نفسش را آسوده آزاد کرد که اِنگین گفت:
- باهاش چی کار کنیم؟
مهمت محکم چشمانش را بست؛ ولی با این حال پلک‌هایش از فشاری که رویش بود، می‌لرزید. قصد داشت همین که از بکتاش با خبر شود، دستور مرگش را بدهد؛ اما حال شرایط طوری نبود که بتواند هر تصمیمی بگیرد، تحت الشعاع قرار گرفته بود.
- بابا!
از صدایش عصبی زیر لب غرید.
- فعلاً کاری نکن.
اِنگین جا خورده پرسید.
- چی؟!
هنوز هم حرف‌های لعیمه سلطان در گوش‌های مهمت می‌پیچید، راه درست برایش مه آلود شده بود.
اِنگین عصبی گفت:
- بابا چرا ساکتی؟ چیزی شده؟
مهمت نفس سنگینش را که سینه‌اش را به درد آورده بود، با فشار رها کرد و گفت:
- نمی‌تونیم عجولانه تصمیم بگیریم.
اِنگین ناباورانه پوزخند صداداری زد و گفت:
- یعنی چی عجولانه؟ ما خیلی وقته منتظر همین لحظه‌ایم، یادت رفته؟
- ... .
اِنگین صدایش را بالاتر برد.
- بابا!
مهمت عاصی شده ضربه‌ای به دسته صندلی کوبید و ایستاد، او نیز فریاد زد.
- الآن شرایط فرق می‌کنه، نمیشه.
اِنگین هم از روی صندلی بلند شد و چشم در چشم گفت:
- چرا؟ شرایط چه‌طوریه مگه؟
نگاه از او گرفت و زمزمه کرد.
- لعنتی، باید همون‌جا خلاصش می‌کردم!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #19
- بهتره صبر کنیم.
اِنگین دستی به صورتش کشید و کلافه گفت:
- چرا نظرت یک دفعه برگشت؟ چی شده؟
گویی لحظه‌ای چیزی را کشف کرده باشد، چشم ریز کرد و دوباره گفت:
- نکنه اون زنیکه چیزی گفته؟ هاه، حتماً همین‌طوره. (فکش منقبض شد) بابا من یک دقیقه هم نمی‌تونم صبر کنم، (فریاد) کارش رو خلاص می‌کنم!
مهمت با نعره‌ای که کشید، گفت:
- گفتم نه، نمی‌تونیم کاری بکنیم چون دستمون گیره!
اِنگین طوری صدایش را بالا برد که رگ‌هایش نزدیک بود پیشانی سفیدش را پاره کند.
- چرا؟!
- چون اِبرو زنده‌ست!
تا لحظاتی دهان هیچ کدامشان نجنبید؛ ولی صداها در گوش‌هایشان بارها پخش شد. مهمت از فرط هیجان سینه‌اش بالا و پایین میشد، دوباره احساس خفگی به او دست داد که چند سرفه کرد و روی صندلی نشست. با این‌که همچنان صدای خس خس نفس‌هایش شنیده میشد؛ ولی خیره به رو‌به‌رو لب زد.
- همه‌اش بازی بوده، (چشمانش را بست) اِبرو زنده‌ست!
اندکی سکوت شد که بالاخره اِنگین به حرف آمد.
- چی... چ... چی داری میگی؟!
- ... .
- متوجه نمیشم.
- خودم هم گیجم؛ اما اون گفت که اِبرو (سرفه) زنده‌ست.
مهمت دستی به گلویش کشید، زیادی خشک بود، بایستی کمی آب می‌خورد؛ ولی میلی نداشت.
- امکان نداره (با حیرت تک‌خند زد) چرنده!
مهمت حرفی نزد که اِنگین گویی دوباره خشم گرفته باشد، غرید.
- حرف اون عفریته رو باور می‌کنی؟ اون زنیکه (...) کی حرفش راست بود؟ چرا تسلیمش شدی؟
بلافاصله به سمتش خیز برداشت و کنار پایش روی زانوهایش نشست.
- بابا به خاطر بکتاش می‌خواد بازیمون بده. این بازیه، می‌فهمی؟
مهمت دوباره چشمانش را بست، سرگشته بود که به کدام حرف تکیه کند؟
- نگو که حرف‌هاش رو باور کردی؟
اِنگین این را گفت و دوباره از او فاصله گرفت. عصبی صدایش را بالا برد.
- چرا فریبش رو می‌خوری؟ فقط به خاطر این‌که بلایی سر بکتاش نیاریم، برای آتش بس این دروغ رو گفته، می‌فهمی؟
سرش را به معنای نفی تکان داد و قدمی به عقب برداشت، لب زد.
- اون زنیکه ع×و×ض×ی بهت حیله زده، من... من ازش نمی‌گذرم!
مهمت دیگر نتوانست لب‌هایش را بی حرکت نگه دارد و با ضربه محکمی که به دسته صندلی کوبید، فریاد کشید.
- حیات رو جلوی چشم‌هات کشتن؛ اما کسی مرگ اِبرو رو دید؟ حتی جنازه‌اش رو هم ندیدیم.
اِنگین درمانده زمزمه کرد.
- بابا!
مهمت این‌بار با قوایی ته کشیده به حرف آمد.
- خودم خوب می‌دونم اعتماد به میرها حماقته پسر؛ ولی... ولی همیشه یک درصد رو خالی نگه دار.
چشم در چشم شد.
- اگه میگی میرها این‌قدر پست و خوک صفتن، یک درصد احتمال بده پست‌تر از تصورت باشن.
- بابا!
- باید صبر کنیم.
اِنگین مات و مبهوت لب زد.
- آخه... بعد سه سال؟!
- ... .
اِنگین با فریاد (لعنت)ی گفت و خروشان از اتاق خارج شد. هنوز هم حرف‌های لعیمه سلطان را دروغ می‌دانست، برایش زنده بودن خواهرش غیر ممکن بود.

***

بولوت با چشمانی گرد شده گفت:
- مطمئنی؟!
- بله، اون گفت به سختی تونست همین‌ها رو هم بشنوه. عثمان میگه اوضاعشون خیلی وخیمه. آقا معلوم نیست می‌خوان چی کار کنن، امکان داره به بکتاش خان صدمه برسونن.
بولوت دندان به روی هم فشرد و با دست آزادش به موهایش چنگ زد.
- بهش بگو بیشتر حواسش باشه.
- چشم.
- چند تا از بچه‌ها رو هم به بیمارستان بفرست، نباید کوتاهی کنیم. من بهتره فعلاً اون اطراف به چشم نخورم.
بولوت بدون خداحافظی تماس را قطع کرد. نمی‌دانست از که عصبانی باشد؟ از سهل انگاری خودش یا لعیمه سلطان که چنین کار احمقانه‌ای از او سر زده و در این زمان هازل را روانه بیمارستان کرده؟
به چانه‌اش که ته ریشش تازه صورتش را تیغ تیغی کرده بود، دست کشید. بایستی فکری برای خواباندن این آشوب می‌کرد.

***

طوبی در اتاقش را بست که صدای اسما از پشت سرش شنیده شد.
- چرا این دو روز نبودی؟
طوبی پس از نیم نگاهی که حواله‌اش کرد، به جلو گام برداشت.
- هوم، مرخصی بودم.
- چرا؟
منتظر جوابش نماند و دوباره گفت:
- با این‌که فقط شش ماهه این‌جا اعزامت کردن؛ ولی جات خیلی خالی بود!
طوبی پوزخندی زد و گفت:
- جای من خالی بود یا تو هم‌صحبتی نداشتی؟
اسما با پشت چشم نازک کردن زمزمه‌ کرد.
- حالا!
طوبی لبخندی زد که از سوال دوباره‌ اسما لب‌هایش جمع شد.
- حالا چرا رفتی مرخصی؟
- بی‌بی ناخوش احوال بود.
- هان؟ چرا؟
- آه نمی‌دونم، یک دفعگی این‌طوری شد. (چشم در چشم) من هم مرخصی گرفتم تا یک کم بیشتر پیشش بمونم.
- الآن حالش بهتره؟
- تعریفی نیست.
به خاطر بسته بودن آسانسور اجباراً از طریق پله‌ها به طبقه پایین رفتند. همان‌طور که پله‌ها را طی می‌کردند، طوبی گفت:
- نگرانشم، حالش برام عجیبه. (متفکر) حس می‌کنم چیزی داره آزارش میده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #20
- هوم؟ چرا؟
طوبی در جواب سلام دانشجوهایی که با دو از پله‌ها بالا می‌رفتند، سری تکان داد سپس سرش را به سمت اسما چرخاند. چون موهایش را در پشت سر با کش بسته بود، هنگامی که سرش را حرکت داد، موهای آویزانش کمی تاب خورد.
- حالش خوب بود، این‌که یک دفعه زمین‌گیر شد، برام عجیبه.
- باهوش مریضی که در نمی‌زنه بعد بیاد تو که.
طوبی عاقل اندر سفیهانه نگاهش کرد و گفت:
- خودم هم این رو می‌دونم؛ اما... .
- اما چی؟ جای نگرانی نداره دختر. اصلاً چرا نمیاریش تا آزمایش بده؟
- نمیاد.
اسما با لحنی گرم به حرف آمد.
- الکی داری خودت رو نگران می‌کنی، لابد یک کم سرما خورده.
طوبی کلافه شده اخم در هم کشید و گفت:
- چی داری میگی اسما؟ یعنی من فرق یک سرما خوردگی ساده رو با حال بی‌بی تشخیص نمیدم؟
- اوه حالا چرا ترش می‌کنی؟ من که چیزی نگفتم.
با رسیدن به سالن دکتر شاهین را به همراه زیر دستانش دیدند که به سمتشان می‌آمدند. طوبی لبخندی کوچک روی لب‌هایش نشاند که دکتر شاهین نیز با لبخند به او نزدیک‌ شد.
- سلام.
- سلام، خوشحالم می‌بینمتون.
- ممنونم از این‌که در غیابم مراقب بیمارهام بودید.
شاهین لبخندش را تکرار کرد و گفت:
- کاری نکردم، وظیفه بود. مشکلتون حل شد؟
- حل میشه ان شاءالله.
- ان شاءالله. فعلاً، می‌بینمتون.
و هم زمان به نشانه احترام کمی سرش را خم کرد.
چند قدم بیشتر برنداشته بودند که اسما کنجکاو پرسید.
- به اون گفته بودی؟
- اوهوم... ببینم توی این مدت اتفاقی که نیوفتاد؟
اسما چپ چپی نثارش کرد و گفت:
- خوبه فقط دو روز نبودی. نترس، من و ملیس هم حواسمون به مریض‌هات بود.
به اتاق مورد نظر رسیدند، طوبی دستگیره را گرفت؛ ولی پیش از کشیدنش رو به اسما با پوزخند گفت:
- مگه جای خالیم احساس نمیشد؟
منتظر جوابش نایستاد و وارد اتاق شد. به سمت تخت وسطی که بیمار کوچکش روی آن قرار داشت، رفت. با لبخند خطاب به سینان گفت:
- سلام عزیزم.
سینان نگاهش را از سقف گرفت و بی هیچ حرفی به او خیره شد.
- خوبی خاله؟
- نه.
طوبی لبخندش ماسید و با نگرانی پرسید.
- چرا؟ نکنه درد داری؟
سینان با گرفتگی گفت:
- من هیچ وقت قرار نیست خوب بشم!
طوبی نیم نگاهی به اسما که با تاسف به سینان زل زده بود، کرد. سینان ادامه داد.
- همه میان و میرن، فقط من موندم. ببین خاله، اون پیرمرده هم رفت.
طوبی سرش را به طرف راست که تخت دیگری قرار داشت و تا چند روز قبل پیرمردی روی آن بود، چرخاند؛ ولی با دیدن زنی که خوابیده بود، جا خورد. قیافه‌اش برایش زیادی آشنا بود. نمی‌دانست چرا نسبت به این غریبه یک دفعه احساس عجیبی به او دست داد. نتوانست زیاد به هازل بنگرد چون اسما با تلنگری که به او زد، او را متوجه سینان کرد. روی تخت نشست و خطاب به سینان که سرش به خاطر عمل هفته گذشته‌اش هنوز هم باند پیچی بود، گفت:
- چرا این‌قدر نا امید؟ یادته روزهای اولت چه‌قدر حالت بد بود؟ مدام حالت تهوع داشتی؛ اما الآن ببین، خیلی خوب شدی. دیگه از اون پسر بچه ضعیف خبری نیست.
سینان که گویی از حرف‌هایش کور سویی یافته بود، منتظر نگاهش کرد.
- فقط یک کم دیگه طاقت بیاری، همه چیز تموم میشه. هوم؟
سینان بغض آلود لب زد.
- واقعاً؟
- اوهوم.
با بررسی کردن وضعیتش نوشته‌های لازم را روی دفترچه‌اش پیاده کرد. بایستی به بیماران دیگرش هم رسیدگی می‌کرد. پیش از این‌که اتاق را ترک کند، برای باری دیگر به هازل نگریست؛ اما اسما دوباره مزاحمش شد و با اکراه از اتاق خارج شد.
گویا آسانسور این‌بار خالی بود که طوبی به سمتش رفت. با وارد شدنش متوجه اسما شد که همچنان همراهش بود.
- ببینم تو کاری نداری؟ شدی دُمم.
اسما نالید.
- چرا بابا، این‌قدر کار ریخته سرم؛ ولی خب من هم آدمم دیگه، یک کم نفس بکشم به کسی برنمی‌خوره... اوف گوش‌هام کر شد این‌قدر غرغرهای کیوانچ رو شنید.
طوبی سرش را با تاسف تکان داد که همان لحظه آسانسور ایستاد. منتظر ماندند تا اشخاص دیگر نیز وارد شوند؛ ولی با باز شدن در از دیدن کیوانچ جا خوردند. طوبی از گوشه چشم به اسما نگاه کرد که نا محسوس خود را به او چسبانده بود، چشمان درشتش درشت‌تر از هر لحظه شده بود.
کیوانچ داخل شد و لب زد.
- سلام.
هر دو آرام جوابش را دادند. کیوانچ تکیه‌اش را به آسانسور داد و با پس زدن روپوشش دستش را داخل جیب شلوارش کرد و خطاب به طوبی گفت:
- از بیمار جدیدتون چه خبر؟
- وضعیتش ثابته.
- هوم شنیدم تو حالت بحرانی بوده؟
- درسته.
کیوانچ پوزخندی زد و گفت:
- واقعاً تحسین برانگیزه که دکتر تازه واردی چون شما تونست از پس عمل به این سختی بربیاد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
45
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
25
پاسخ‌ها
18
بازدیدها
247

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 3, کاربران: 0, مهمان‌ها: 3)

بالا پایین