. . .

انتشاریافته رمان بخت سوخته | آلباتروس

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. جنایی
سطح اثر ادبی
طلایی
رمان: بخت سوخته
نویسنده: آلباتروس
ژانر: عاشقانه، جنایی، تراژدی
خلاصه:
آن اتفاق، همان اتفاقی که نباید می‌افتاد و افتاد، همانی که باعث مرگ یکیشان شد، ظاهراً حادثه‌ای بیش نبود؛ اما چه کسی دید؟ چه کسی زوزه‌های چشمان پلید را شنید؟ که پوزخندهای مرموز پشت این حادثه را دید؟
باور بر این بود که دیگر تمام شده، دیگر نزاعی نخواهد بود؛ ولی آن اتفاق شروع دوره جدید بازی بود، بازی‌ که مرحله به مرحله‌اش با نفرت بنا شد و منجر به مرگ او و برافراشته شدن پرچم فراق بر روی قله عشق شد!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 22 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #21
طوبی به چشمان متکبرش نگاه کرد، با لحنی خشک و رسمی گفت:
- من تمام تلاشم رو برای نجات بیمارهام می‌کنم دکتر اغوز.
با ایستادن دوباره آسانسور کیوانچ صاف ایستاد؛ اما قبل از این‌که آن‌ها را ترک کند، رو به اسما گفت:
- اگه کارتون تموم شده، تو اتاق دویست و سه می‌بینمتون.
به محض بسته شدن در اسما با قیافه‌ای آویزان و تکیه به آسانسور روی پنجه‌هایش نشست. طوبی به حالش تاسف می‌خورد، نمی‌دانست اسما چگونه آن مرد خودبین را تحمل می‌کند.
- خدا رحمتت کنه.
اسما چشمانش را بست و زمزمه وار لب زد.
- بیچاره شدم!
اسما با اکراه از طوبی جدا شد و طوبی نیز به طرف اتاق بکتاش رفت. نخست وضعیتش را بررسی کرد، همچنان تغییری نکرده بود. دستش را در میان موهای مشکیش سُراند، کمی چرب بودند، ناخن‌هایش هم بلند شده بودند، بایستی به پرستارها سفارش می‌کرد بیشتر به او رسیدگی کنند.
چشمانش به خاطر چسب‌هایی که روی پلک‌هایش قرار داشت، بسته بود. نسبت به شب اول کمی ضعیف‌تر به نظر می‌رسید؛ ولی با این حال هیکل چهارشانه‌اش بیشتر تخت را اشغال می‌کرد.
ناخودآگاه آهی از سینه‌ طوبی گریخت. این بیمار برایش زیادی ترحم برانگیز بود، گویا واقعاً کسی را نداشت که پی به حالش ببرد و برای شفایش دعا کند، حتی آن رفیقی هم که ادعای برادریش را می‌کرد، مدتی میشد که او را ندیده بود. به بکتاش حق می‌داد که برای ماندن و رفتن مردد باشد، برای چه می‌ماند، وقتی که کسی را نداشت منتظرش باشد؟ اما با این وجود چرا این جهان تاریکش را ترک نمی‌کرد؟ شاید نوری اندک می‌دید که هنوز به حیاتش ادامه می‌داد.
روی تخت به سختی نشست و به سمت بکتاش خم شد، زیر گوشش آرام لب زد.
- لطفاً بیدار شو.

***

بولوت رو به عمر گفت:
- پیداش کردی؟
- بله آقا، تو ماشینه.
بولوت سرش را کج کرد تا بتواند از پشت سر عمر، مالک را ببیند. گستاخانه داخل ماشین نشسته بود و به او می‌نگریست.
چشم از او گرفت و گفت:
- بهش بگو بیاد.
عقب گرد کرد و به طرف خانه رفت. از دیدن پسر همسایه که روی پله‌هایی که به طبقه بالا ختم میشد، ایستاده بود، لحظه‌ای مکث کرد. به هیکل درشتش نگاه کرد، نسبت به سن کمش زیادی تپل بود. فقط منتظر بود تا هر چه سریع‌تر از شر این همسایه‌های فضول راحت شود. نفسش را کلافه از بینیش خارج کرد و دوباره گام برداشت.
بولوت نگاهی به سر تا پای مالک انداخت، رنگش تیره‌تر شده بود، گویا ایام به کامش نبود.
مالک دستی به بینیش کشید و گفت:
- فرمایشتون چی بود که ما رو احضار کردین؟ هه فقط یک نشون می‌دادین، کافی بود.
بولوت توجه‌ای به لحنش که با تمسخر ادا شده بود، نکرد و جدی گفت:
- برات یک کار سراغ دارم.
از سکوتش ادامه داد.
- لازمه از بیمارستان دو نفر رو خارج کنیم.
مالک ابرویی بالا انداخت و با لب‌هایی کج شده گفت:
- غیر قانونی؟
- مگه کار تو غیر از این هم هست؟
مالک تک‌خندی زد و جواب داد.
- ما خیلی وقته این کار رو گذاشتیم کنار بولوت خان.
- باید باور کنم؟
- حالم نشون نمیده؟
بولوت نگاه دوباره‌ای به سر تا پایش انداخت. می‌دانست به خاطر شرایط نامساعدش مجبور شده آن زیر زمینی را که تمام زندگیش در آن خلاصه میشد، ترک کند.
- هوم پس رفتی تو کار خیر؟
- خیر که نه، فعلاً علافیم؛ ولی خب ما هم خدایی داریم دیگه.
جفت ابروهای بولوت بالا پرید، پس از مکثی گفت:
- خدات می‌دونه کار ما ضروریه، این‌بار پیروی از قانون برای ما شده خلاف.
- شرمنده، ما نیستیم.
- حتی اگه مزدش بتونه تو رو از این منجلاب بالا بکشه؟
گویا حرفش مالک را مردد کرده بود که با درنگ تک‌خندی زد و نگاهی کثیف حواله‌اش کرد.
- دیگه وقتی خدا می‌دونه بنده‌اش مجبوره، ما رو چی کاره؟
بولوت پوزخندی نثارش کرد. حالش برایش زیادی رقت انگیز بود؛ اما اجباراً بایستی از او استفاده می‌کرد، برای انجام کارش به او نیاز داشت.
مالک دست دوباره‌ای به بینیش زد و گفت:
- فقط یک چیزی، دم و دستگاهش با شما.
- نگران نباش، تو فقط دوربین‌ها رو سر زمان معین غیر فعال کن، فهمیدی؟
- آقا، مالک دو دو تا چهارتاش رو خیلی وقته انجام داده، نیازی نیست کار چند ساله‌ام رو بهم یادآوری کنین.
- ببینم چی کار می‌کنی!
بولوت از روی زمین بلند شد که به دنبالش عمر و مالک نیز ایستادند. بولوت خطاب به عمر گفت:
- بچه‌ها حاضرن دیگه؟
- بله آقا.
- مراقب باشین، کوچک‌ترین خطا تقاص گرونی برامون داره‌.
عمر سرش را به تایید تکان داد که بولوت گفت:
- خب دیگه بریم.

***

طوبی در حالی که مشتش را به شانه‌اش می‌کوبید، به طرف اتاقش که تنها چند قدم دیگر با او فاصله داشت، رفت.
- دکتر گوزل!
از صدای مردی جوان به عقب چرخید. با پرستاری که ماسکش نصف صورتش را پوشانده بود، مواجه شد. سوالی نگاهش کرد که پرستار قدمی نزدیکش شد و گفت:
- ببخشید دکتر، کسی با شما کار داره.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #22
اخم‌ کم رنگی پیشانی طوبی را خط انداخت، پرسید.
- نگفت کیه؟
- چیزی نگفت، لطفاً باهام بیاید.
با این‌که تا به حال او را ندیده بود؛ اما می‌دانست پرستار و دکترهای این بیمارستان به قدری زیاد هستند که نتواند با همگیشان آشنا شود. با رفتنش پس از مکثی او نیز پشت سرش گام برداشت.
برای باری دیگر سوار آسانسور شد. خستگی او را خواب آلود کرده بود؛ ولی باید شخصی که قصد دیدارش را داشت، می‌دید.
به طرف راهرویی که چند اتاق در آن قرار داشت، نزدیک شدند. طوبی متعجب گفت:
- اون این‌جاست؟!
پرستار بدون این‌‌که نگاهش کند، (بله)‌ای زمزمه کرد. چندی بعد مقابل دری قرار گرفتند. در تمام مدتی که در این‌جا حضور داشت، لحظه‌ای هم گذرش به این راهرو نیوفتاده بود، برای وارد شدن به اتاق دودل بود که پرستار در را برایش باز کرد.
- بفرمایید.
طوبی حس خوبی نداشت، مشکوک گفت:
- خب بهش بگو بیاد بیرون.
پرستار نگاه گذرایی به اطراف انداخت سپس رو به او گفت:
- نمی‌خواد کسی شما رو با هم ببینه.
احساس طوبی کدرتر شد؛ ولی با این حال کنجکاو بود تا آن شخص مرموز را ببیند. نیم نگاهی حواله چشمانش که زیر ابروهای پر پشتش قرار داشت، کرد و با اکراه وارد اتاق شد.
اتاق به دلیل وسایل و کمدهای فلزی زیادی که درونش جای داشت، بیشتر به یک انباری شبیه بود. کسی به چشمش نخورد، برای همین عقب گرد کرد تا از او سوالی بپرسد که همان لحظه سوزشی را روی گردنش احساس کرد. از درد صورتش مچاله شد و ناله خفیفی کرد؛ اما آن ماده سریع‌تر از او جنبید زیرا نتوانست حرکتی بکند و سیاهی چشمانش گم شد که بلافاصله دستی دور کمرش حلقه زد.
میرات هیجان زده طوبی را روی تختی که از قبل فراهمش کرده بود، خواباند.
همچنان که تخت را هدایت می‌کرد، شتابان به سمت خروجی سالن می‌رفت. امیدوار بود ملافه سفیدی که به طور کامل روی طوبی انداخته، همه چیز را عادی جلوه دهد. اولین بارش بود که چنین خطری می‌کرد، احساس می‌کرد همه به او خیره‌اند و عطر خلاف همین الآن همه را متوجه می‌کند. نفس کشیدن برایش زیر ماسک سخت شده بود و ع×ر×ق روی شقیقه‌هایش موهای سیاهش را نمناک کرده بود.
مردم با تاسف و برخی بی توجه از کنارش می‌گذشتند، گویی برایشان دیدن این صحنه‌ها عادی شده بود. با رسیدن به حیاط و حس کردن سردی باد نفسش را آسوده خارج کرد. با چشم در پی ماشین سردخانه بود، همان لحظه جاهیت سریع از ماشین سردخانه پیاده شد و درهای عقب را باز کرد.
به کمکش طوبی را در کنار بکتاش خواباندند سپس با عجله پیاده شدند و ماشین را به راه انداختند.
بولوت از داخل ماشینی که شیشه‌هایش دودی بود و خارج از بیمارستان قرار داشت، آن‌ها را تماشا می‌کرد. از این‌که توانست هر دو را با یک ترفند از بیمارستان خارج کند و کسی به آن‌ها مشکوک نشود، خوشحال بود؛ ولی هنگامی که درهای عقب ماشین بسته شد، چیزی در دلش لرزید و چشمانش را بست.
بی این‌که چشمانش را باز کند، خطاب به عمر لب زد.
- دنبالش کن.
از صدای مالک، بولوت به خود آمد.
- خب دیگه طعمه رو هم قاپیدیم.
و هم زمان دستانش را در پشت سر چفت کرد که بوی متعفنی به مشام بولوت رسید.
بولوت با انگشت‌های شست و اشاره سوراخ‌های بینیش را گرفت و اخمو گفت:
- نترس، پولت نمیره هوا... دستت رو بنداز پایین.
مالک با پشت چشم نازک کردن نگاه از او گرفت و دستانش را آویزان و یقه‌اش را مرتب کرد.
- ما که می‌دونیم بولوت خان بد حساب نیست، (چشمک) ما روی شما یک جور دیگه حساب می‌کنیم قربان.
بولوت با انزجار از او روی گرفت و خطاب به عمر گفت:
- یک جا وایسا این پیاده شه.
عمر از آینه جلو نیم نگاهی حواله‌شان کرد و پس از چندی کنار جاده ماشین را متوقف کرد.

***

اِنگین با چشمانی براق در را باز کرد. از دیدن زینب که هنوز هم روی آن کاناپه قرار داشت با این تفاوت که نشسته بود، لبخندی زد. موهایش آشفته روی صورتش ریخته بود و به خاطر گرمای داخل خیسی ع×ر×ق چند تار از آن‌ها را به پوستش چسبانده بود.
زینب با نفرت نگاه از او گرفت و سرش را به سمت دیگری چرخاند.
اِنگین همان‌طور که به سمتش می‌رفت، گفت:
- کرم نزدی؟
- ... .
به حالت رکوع خم شد و زانوهایش را گرفت سپس سرش را کمی خم کرد تا بتواند چهره به چهره‌اش شود و دوباره لب باز کرد.
- هوش، صدام رو داری؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #23
اخم‌های زینب تیره‌تر شد و دندان به روی هم فشرد، به گونه‌ای که چانه‌اش از فرط خشم لرزید.
اِنگین موهایش را در یک طرف صورتش کنار داد و با لذت به رنگِ پریده‌اش نگریست، وقتی که به لب‌های خشکش رسید، بی این‌که تیله‌هایش را حرکت دهد، گفت:
- لابد تشنه‌ای.
دستمال را پایین داد و با شست لب‌هایش را لمس کرد، لبخند کجی زد و چشم در چشم گفت:
- آب می‌خوای؟
زینب سرش را تکان داد تا اثری از تماس دستش نباشد و خشمگین نگاهش کرد. طی تصمیمی زبانش را اندکی بیرون آورد و روی صورتش تف کرد.
اِنگین از کارش جا خورد. گونه‌اش زیاد خیس نشده بود زیرا به خاطر خشک بودن دهانش بزاق زیادی نداشت. پوزخند حرصی زد و با دست خیسی را گرفت. نگاه خاصی حواله‌اش کرد. هیچ یک حرفی نمیزد، گویا زبان چشم صریح‌تر نفرت‌هایشان را به دیگری انتقال می‌داد.
اِنگین صاف ایستاد و به طرف آشپزخانه که در زیر پله‌ها قرار داشت، رفت. بی توجه به گرد خاکی که لیوان را غبار آلود کرده بود، آن را زیر شیر آب نگه داشت؛ ولی از لوله آبی نارنجی رنگ جاری شد. بدون تعویضش دوباره وارد سالن کوچک شد.
مقابلش ایستاد و لیوان را به سمتش گرفت.
- بیا... بخورش.
زینب تنها با خشم به او زل زده بود. اِنگین پوزخندی زد و گفت:
- اوه یادم رفت چلاق شدی... نگران نباش، من هستم.
اثر تظاهرش به مهربانی، از صورتش پاک شد و با نگاهی سرد لیوان را به سمتش کج کرد که آب‌ها لب‌ها و در نهایت جلوی لباس زینب را خیس کردند. زینب برای این‌که قطره‌ای از آن آب‌های کثیف را نچشد، لب‌هایش را محکم به هم چسبانده بود.
با خالی شدن لیوان اِنگین همچنان به نگاهش ادامه داد. ناگهان با کوبیدن لیوان به زمین صدای ناهنجار شکستنش شانه‌های زینب را پراند.
اِنگین چانه‌اش را بالا داد و با تمسخر گفت:
- شکستن شما یک چنین صدای دلنشینی داره.
دوباره خم شد و در حالی که سیلی‌های آرامی به او میزد، لب زد.
- دونه دونه همه‌تون تقاص پس می‌دین.
پوزخندی نثارش کرد و در کنارش جای گرفت، وحشیانه دستانش را به سمت خود کشید که زینب اجباراً پشت به او شد. همچنان که مشغول باز کردن گره طناب بود، گفت:
- برات خبرهای خوبی دارم.
- ... .
- نمی‌خوای بدونی چیَن؟
با شل شدن طناب زینب عصبی کنار کشید و خودش دستانش را آزاد کرد. به خاطر فشاری که رویش بود، در تلاش بود تا هر چه سریع‌تر بیرون برود؛ ولی بند بودن پاهایش طاقتش را نازک‌تر می‌کرد. همین‌که رها شد، سریع ایستاد تا به سمت در بدود؛ اما سوزش ناگهانی کف پایش جیغش را از سینه کند.
اِنگین از حرکت عجولانه‌اش یکه خورد و خواست جلویش را بگیرد؛ اما با زمین خوردنش آرام گرفت و نگاه نفرت بارش را نثارش کرد.
اشک چشمان زینب را براق کرده بود، با چهره‌ای درهم خار موذی را بیرون کشید. نیم خیز شد تا بلند شود که اِنگین پایش را به شانه‌اش فشرد.
- هنوز ادب نشدی؟
زینب همان‌طور که سعی داشت کفشش را از روی شانه‌اش کنار زند، با فریاد گفت:
- ولم کن... دارم می‌ترکم.
اِنگین از حرفش جا خورد و گره اخمش باز شد. پوزخندی زد و زمزمه کرد.
- واقعاً رقت انگیزی!
سپس با فشاری که به پایش داد، او را به عقب هل داد. زینب بلافاصله از روی زمین بلند شد و به سمت در دوید. پیش از این‌که از کلبه خارج شود، اِنگین لب زد.
- طبقه بالاست.
زینب با اخم ضربه‌ای به دیوار کنار در کوبید و سپس دستش را روی شکمش گذاشت و به سمت پله‌ها پا تند کرد. با این‌که در این مدت چیزی نخوده بود؛ ولی مثانه‌اش قصد انفجار داشت و حال انگار با آزاد شدنش میل بیشتری برای درهم پاشیدن داشت.
دقایقی از رفتنش گذشته بود، می‌دانست او ضعیف‌تر از آنی‌ست که بتواند از چنگش فرار کند پس به نشستنش ادامه داد. از صدای زنگ گوشی آن را بیرون آورد.
- بله؟
- کجایی؟
پس از مکثی جواب داد.
- کلبه.
- اون‌جا چی کار می‌کنی؟ پوف از مادرت خبر گرفتی؟
عصبی جواب داد.
- نه، چون حتم نمی‌دادم با رفتن به او‌ن‌جا بلایی سر اون ع×و×ض×ی نیارم!
- ... .
- کاری نداری؟
- با دختر چی کار کردی؟
- پوف بابا بیخیال، می‌خوام قطع کنم.
از شنیدن صدای نفسش که با کلافگی آزاد شده بود، بی حوصله گفت:
- خداحافظ.
گوشی را داخل جیب شلوارش چپاند که چشمش به زینب خورد. سست و بی رمق از پله‌ها پایین می‌آمد، انگار هر آن امکان سقوطش بود.
زینب دیگر نتوانست بیشتر از این حرکت کند، با چشمانی خمار به دیوار نزدیک پله‌ها تکیه زد و نشست. سرش سست پایین افتاد، گویی از گردنش آویزان بود. اِنگین از حالش لبش کج شد و به تاج مبل تکیه زد.
- خوب واسه خودت استراحت می‌کنی‌ها، می‌دونی اون بیرون چه خبره؟
- ... .
نفسش را صدادار و تاسف بار خارج کرد و گفت:
- شما میرها واقعاً بی ننگین، عار ندارین. اگه یک اوغلو تو شرایط تو باشه، مطمئن باش همون دم اول خودش رو می‌کشه؛ اما شما... هه!
- ... .
- مادر احمقت وقتی فهمید با سفید برفیش چی کار کردم، دیوونه شد، هر چند من توقع داشتم زودتر بفهمه؛ اما... .
حرفش را ادامه نداد و اندکی بعد گفت:
- مادرم به خاطرش گوشه بیمارستان افتاده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #24
از سکوتش عصبی‌تر شد. می‌دانست نسبت به خانواده‌اش زیادی حساس است، سعی داشت تا با حرف‌هایش او را به جنون برساند؛ اما سکوتش او را راضی نمی‌ساخت.
- ولی می‌دونی کار خدا رو؟ بگو توی بیمارستان کی رو دیدم!
- ... .
- همون کسی که مدام ازش حرف می‌زدی. پشتت به بکتاش گرم بود؟ هه تسلیت میگم چون منجیت قراره به زودی پهلوی پدرش بخوابه.
منتظر واکنشش ماند؛ اما او حتی سرش را هم بالا نیاورد. اِنگین دندان به روی هم فشرد، بایستی زینب حرف میزد، فریاد می‌کشید تا او نیز دو چندان خشمش را بر سرش کوبد؛ ولی این سکوت... .
- هوش! مردی شکر خدا؟
- ... .
- عیبی نداره چون تهش که به این می‌رسی؛ اما قبلش باید جون دادن اون ع×و×ض×ی رو ببینی.
- ... .
اِنگین در سکوت نگاهش کرد، به نظر نمی‌آمد حالش خوب باشد. با اکراه از روی کاناپه بلند شد و به سمتش رفت.
- خودت رو به موش مردگی نزن که اصلاً برام مهم نیست.
همچنان واکنشی از جانبش ندید، پایش را زیر چانه‌اش برد تا سرش را بالا گیرد. از دیدن چشمان بسته‌اش فکش منقبض شد. با غیظ پایش را کنار داد که زینب به طرف چپش روی زمین افتاد.
اِنگین نفسش را فوت مانند خارج کرد، اجباراً خم شد و دستش را به زیر سرش برد. همین‌ که خواست او را بلند کند، لحظه‌ای تصویر حیات روی چهره‌اش نشست. ماتش برد، پلک محکمی زد تا به خود آید. با دیدن رنگ پریده زینب دندان‌هایش ناخودآگاه چفت شد. یادآوری آن لحظه‌ای که حیات را خونی و در حال جان دادن در آغوش داشت، عصبیش می‌کرد. دوباره تیله‌هایش در دریایی از خون شناور شد.
خشن او را بلند کرد و با گام‌هایی بزرگ خود را به پله‌ها رساند. در اتاق را با پایش باز کرد و وارد شد. مستقیم به سمت تخت رفت، زینب را با بی توجه‌ای به رویش پرت کرد که جیر جیر تخت شنیده شد.
اِنگین از حرص می‌لرزید و رگ‌های پیشانیش برجسته شده بود، هرگز نمی‌‌توانست آن صحنه‌ را فراموش کند. انتقام اِبرو و حیات را از همگیشان می‌گرفت، چه بی گناه و چه مقصر.
اتاق را به قصد آشپزخانه ترک کرد، بایستی او را به هوش می‌آورد. هنوز کارهای زیادی برای انجام دادن داشت. اجازه نمی‌داد در تمام مدت با آسودگی بخوابد، همان‌طور که او نخوابیده بود.
از داخل کابینت پارچ را بیرون آورد و آن را تا نصفه پر آب کرد. دوباره از پله‌ها بالا شد و خود را به اتاق رساند. نگاهش را بالا آورد؛ ولی ناگهان از دیدن صحنه مقابلش عصبی پارچ را پرت کرد و به سمت تخت خیز برداشت.

***

لعیمه سلطان آشفته و لرزان از ماشین پیاده شد، امیدوار بود آن‌چه را که شنیده صحت نداشته باشد. شوکرو در را برایش باز کرد که با گام‌هایی بزرگ طول حیاط را طی کرد. غرش کنان به حرف آمد.
- ریحان، ریحان!
ریحان سراسیمه از خانه بیرون شد. به خاطر حضور چند نگهبان که نزدیک به دو روز در خانه‌اش بودند، به اندازه کافی مضطرب شده بود، حال نمی‌دانست در برابر عربده‌های او چه کند؟
- س... سلام خانوم جان.
- دختر کجاست؟
از سکوتش صدایش را بالاتر برد و گفت:
- چرا لال‌مونی گرفتی پس؟ اِبرو کجاست؟
- خانوم جان... م... م... من، چ... چند روزه اصلاً نیومده خونه.
لعیمه سلطان چشم ریز کرد و مشکوک پرسید.
- یعنی چی؟
اجازه نداد حرفی بزند و دوباره آتش گرفته داد زد.
- احمق من بهت گفتم باهاش کار دارم پس این روزها حواست بیشتر بهش باشه، الآن کدوم گوریه؟
- باور کنین من نمی‌دونم.
- یعنی چی که نمی‌دونی؟ هان؟ بهت گفتم از پیشت نباید جم بخوره، بهت گفتم از این جهنم سرا نباید بیرون بره، پس کجاست؟
ریحان مردد بود که جوابش را بدهد؛ اما از داد دوباره‌اش سر به زیر به حرف آمد.
- او... اون یک مدتی هست که میره سر کار.
چشمان لعیمه سلطان از بهت و حیرت گرد شد.
- چی؟!
ریحان چشم در چشم ادامه داد.
- خیلی وقت بود ازتون خبری نشد، اون هم اصرار داشت. من چه‌طور می‌تونستم جلوش رو بگیرم؟ جوون بود و طاقت این‌که با منِ پیرزن بمونه رو نداشت.
- احمق همون‌طور که بهت پولش رو دادم تا بزنی به اون شکم وامونده‌ات، تا درد بی درمونت سامون بگیره، باید نگهش می‌داشتی، می‌فهمی؟ (فریاد) الآن من اون رو از کجا پیدا کنم؟
ریحان طاقت از کف بریده گفت:
- چی کار به اون بیچاره دارین؟ مگه باهاتون چی کار کرده... .
- خفه شو!
لعیمه سلطان با فریادش به میان حرفش پرید و دستش را برای یک سیلی داغ بالا آورد؛ اما پیش از فرود آمدنش صدای گوشیش او را متوجه کرد. با اکراه دستش را پایین آورد و تماس را از دیدن نام ملیکه سلطان برقرار کرد.
- چیه؟
- کجایی؟
- بگو چی کار داری؟
- بیا این‌جا، اوضاع اصلاً خوب نیست.
اخم کرد.
- چی شده؟
- بیا، می‌فهمی.
پس از قطع تماس گوشی را در میان مشتش فشرد، شرایط به طور عجیبی به او پشت کرده بود. با خشم به سمت ریحان چرخید و زیر لب غرید.
- فقط به حال خودت دعا کن.
بلافاصله به سمت در پا تند کرد. چند ساعتی زمان برد تا به روستای خودشان برسد. از ماشین پیاده شد و آشفته خود را به سالن رساند.
- ملیکه!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #25
از دیدن پمبه که دستمال به دست داشت پنجره را پاک می‌کرد، عصبی پرسید.
- ملیکه کجاست؟
پمبه ترسیده جواب داد.
- طبقه بالان فکر کنم.
به سمت پله‌ها رفت؛ ولی قبل از این‌که از آن‌ها بالا برود، صدای ملیکه سلطان را شنید.
- کجا بودی؟
در عوض جواب، او نیز پرسید.
- چی شده؟
- بهت میگم.
هر دو روی مبل‌هایی در آن نزدیکی نشستند. لعیمه سلطان منتظر نگاهش کرد که ملیکه سلطان گفت:
- بچه‌ها میگن اوزگون رو دیدن.
اخم لعیمه سلطان غلیظ‌تر شد، پس از مکثی متفکر گفت:
- هوم لابد می‌خواد از حرفم مطمئن بشه.
- می‌خوای چی کار کنی؟ پیدا نشده هنوز؟
لعیمه سلطان فکش را منقبض کرد.
- نه، معلوم نیست توی این موقعیت چه بلایی سرش اومده؟ کاش... کاش همون وقت می‌کشتمش!
- حسرت خوردن چیزی رو درست نمی‌کنه، با مهمت چی کار کنیم؟ اگه فکر کنه بهش دروغ گفتیم، اوضاع بدتر میشه. ( از او روی گرفت) مثل این می‌مونه که دخترش رو دوبار از دست داده.
- باید پیداش کنیم... آه خدایا دارم می‌میرم. معلوم نیست پسرها کجان، از زینب هم خبری ندارم، دارم دق می‌کنم ملیکه.
- باید تمومش کنیم.
- با بُرد خودمون؛ ولی چه‌جوری؟
- اگه سلاحت صبر باشه، همه بهت تعظیم می‌کنن پس... آروم باش!
لعیمه سلطان از روی مبل بلند شد و گفت:
- می‌خوام بخوابم، بیدارم نکنین.
با تمام این‌که سعی داشت سخت و استوار به نظر آید؛ ولی گاهی اوقات زندگی او را به کناری می‌کشید و خنجر مرگ را زیر گلویش می‌فشرد. این دفعه هم برایش این چنین سخت می‌گذشت.
چند پله را طی کرد که ناگهان دست چپش درد گرفت و راه نفسش تنگ شد. نرده را محکم‌تر گرفت؛ ولی درد زیادش که کتف چپش را هم درگیر کرده بود، او را وادار کرد تا زانویش را روی پله بگذارد. به خاطر این اواخر دوباره مشکلات قلبش داشت بیدار میشد. هنگامی که جوان‌تر بود، پزشک‌ها گفته بودند دریچه‌های قلبش در حالت عادی نیستند و بایستی بیشتر مراقب سلامتیش باشد؛ اما هم اینک دوباره حرص و خروش‌ها قصد داشتند او را از پا دربیاورند.
به سختی ایستاد و باقی پله‌ها را هم بالا رفت. شانه‌اش را آرام ماساژ داد؛ ولی هیچ کاری مسکنش نمیشد.
چند سال قبل هنگامی که اِبرو از آن سانحه جان سالم به در برد، به پیشنهاد ملیکه سلطان تصمیم گرفت او را نزد پیرزنی نگه دارد. حال که قرار بود زنده بودنش نفعی برایش داشته باشد، به طرز عجیبی ناپدید شده بود. اضطراب و هیجان لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد، دلش عجیب برای فرزندانش می‌جوشید.

***

مهمت برای جلب توجه‌اش در را کمی محکم‌تر بست؛ اما هازل همچنان از پنجره به بیرون خیره بود. چشمش به سینی ناهار روی عسلی افتاد، همان‌طور دست نخورده مانده بود. آهی کشید و به طرفش نزدیک شد.
- چرا ناهارت رو نخوردی؟
- ... .
- با این کارت کی رو می‌خوای تنبیه کنی؟ خودت یا بقیه رو؟
روی صندلی نشست که هازل بدون نگاه کردن به او لب زد.
- دیگه پیر شدی مهمت خان، مثل گذشته ابهت نداری.
مهمت متاسف اخم محوی کرد و سر به زیر شد. هازل به او نگریست و با بغض ادامه داد.
- دخترت رو کشتن، کاری نکردی. خواستن پسرت رو هم ازت بگیرن... هنوز ساکتی؟
- توقع داشتی چی کار کنم؟ من اون موقع با حالی که داشتم حتی نمی‌تونستم حرف بزنم، می‌خواستی چی کار کنم هازل؟ چه‌طوری اِبرو رو برمی‌گردوندم؟
- چرا نذاشتی اِنگین جوابشون رو بده؟ چرا چیزی بهش نگفتی؟ چرا بی خبرش گذاشتی؟
- نمیشد زن، نمیشد. می‌دونستم لعیمه سلطانی که پا جای پای تویگان گذاشته، صد برابر بدتر از تویگانه. نمی‌تونستم اجازه بدم بلای دیگه‌ای سر خونواده‌ام بیاد.
هازل چشمانش را بست و سرش را به معنای نفی تکان داد. قطرات اشک به خاطر دراز کشیدنش به سمت گوش‌هایش سر می‌خورد. میان پلک‌هایش را باز کرد و گفت:
- انتقام دخترم رو بگیر، این دل رو آروم کن مهمت خان.
بلافاصله هق هقی کرد که تکان آرامی خورد و از درد کتفش صورتش مچاله شد.
- آروم باش، اجازه نمیدم بیشتر از این پیش برن، فقط یک کم دیگه تحمل کن.
- سه سال کارم شده کشیدن، دیگه نمی‌تونم، دیگه نمی‌کشم. اون ع×و×ض×ی رو بکش، قبر بکتاش رو نشونم بده.
- ... .
- آه می‌خوام جیگر لعیمه هم بسوزه، می‌خوام آتیش بگیره. می‌خوام سر قبر بچه‌هاش زار بزنه، اون موقع دلم آروم می‌گیره.
- به موقعش اون روز رو هم می‌بینیم.
هازل هق هق دوباره‌ای کرد و گفت:
- بیچاره دخترم، چه مظلوم مرد. خدا ازشون نگذره!
مهمت با تاسف نگاهش کرد و دندان به روی هم فشرد.
- این‌قدر به خودت فشار نیار.
- چه‌طور؟ چه‌طور؟
- من هم ناراحتم هازل، من هم سوختم؛ ولی دم نزدم؛ اما هر دومون می‌دونیم که اِبرو خودش خواست.
هازل تنها سرش را روی بالش به چپ و راست تکان می‌داد و با اشک صورتش را می‌شست.
- اون با این‌که می‌دونست چی بینمونه؛ ولی رفت و کنار اون پسر نشست.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #26
به زبان آوردن چنین حرف‌هایی زبانش را زخمی می‌کرد؛ اما اجباراً ادامه داد.
- یادته به خاطرش چه‌جوری جلومون ایستاد؟ ولی من می‌دونستم، می‌دونستم ته این راه آشیانه نیست.
- ... .
- لجبازی اِبرو هم خودش رو سوزوند، هم ما رو؛ ولی من اجازه نمیدم خونش پایمال بشه.
- دختر بیچاره‌ام!
مهمت نمی‌توانست حرف‌های لعیمه سلطان را برایش باز گوید. با این‌که از وقت موعود گذشته بود و هیچ خبری از او نشده بود؛ اما نمی‌‌خواست امید تازه روشن شده‌اش خاموش شود. شاید دروغ زنده بودن دخترش شیرین‌تر از حقیقت تلخ مرگش بود. با این وجود اوزگون را مامور کرد تا راست و دروغ ماجرا را بفهمد، امیدوار بود او را بازی نداده باشد، وگرنه نمی‌دانست چگونه می‌تواند خود را کنترل کند، شاید هم هیچ تلاشی برای فرو بردن خشمش نکند و مقابل به مثل را با مرگ زینب و بکتاش تقدیمش کند.
چندی در کنار هازل ماند سپس از اتاق خارج شد. قصد داشت به حیاط برود که متوجه اوزگون شد، با چشم به او اشاره کرد تا به طبقه بالا بیاید. وارد اتاق مهمان که شدند، پرسید.
- خب؟
- آقا!
- حرف بزن.
اوزگون مردد گفت:
- هر جایی رو که می‌شناختم، گشتم. از عمارتی که توش ساکنن تا خونه‌های دیگه‌شون، حتی به خونه ساحلیشون هم سر زدم؛ ولی... .
به میان حرفش پرید.
- بگو بود یا نبود؟
- آقا... خانوم رو ندیدم، حتی از خود لعیمه سلطان هم خبری نبود.
مهمت چشمانش را محکم بست، چانه‌اش از فرط خشم می‌لرزید. بدون باز کردن دهانش دو سرفه کرد، کمرش برای باری دیگر شکست؛ ولی سعی داشت جلوی اوزگون محکم گام بردارد. روی صندلی نشست، صدای خس خس نفس‌هایش اوزگون را نگران کرده بود.
- حالتون خوبه آقا؟
عوض جوابش با لحنی غضبناک گفت:
- اِنگین رو پیداش کن، دختر رو می‌خوام!
نگاهش به قدری خشم آلود بود که اوزگون نتواند حرفی بزند. پس از رفتن اوزگون دستش مشت و فکش منقبض شد. بازی تازه داشت شروع میشد، برای هر مرحله‌اش برنامه‌های داغی در سر داشت.

***

روی تخت نشسته بود و پاشنه پایش را با ضرب به زمین می‌کوبید. صدای چرخش کلید باعث شد تا سرش را بالا گیرد، از دیدن بولوت عصبی ایستاد. بولوت پوزخندی تحویلش داد و خونسرد گفت:
- تصمیمت رو گرفتی دکتر؟
- چند بار بگم؟ (بلند) من این کار رو نمی‌کنم!
- نچ اومدی راه نیای‌ها.
- چرا نمی‌فهمی؟ حرف تو کلت نمیره؟ اون مرد مریضه، نمی‌‌تونه بدون دستگاه دووم بیاره.
- وقتی شما هستی، نیازی به دستگاه نیست.
اِبرو با کلافگی چشمانش را بسته و باز کرد.
- من یک دکترم؛ ولی بدون هیچ دم و دستگاهی نمی‌تونم، حالیته؟ دست‌هام بنده.
- شما فقط امر کن، به بچه‌ها میگم همه چی رو ردیف کنن، حله؟
- هه خدای بزرگ، شماها آدمین؟
بولوت لبش را کج کرد و به معنای ندانستن شانه‌هایش را به بالا تکان داد.
- خب؟
- برات متاسفم، (با غیظ) هر چی هم بگی، من جوابم همونیه که گفتم.
- پوف پس ناچاراً به همین منوال ادامه می‌دیم.
عقب گرد کرد تا از اتاق خارج شود که اِبرو سریع گفت:
- تا کی؟ تا کی می‌خواین من رو این‌جا نگه دارین؟ بالاخره که چی؟ دستگیر می‌شین. (آرام) بذار برم.
بولوت بدون این‌که به سمتش بچرخد، لب زد.
- تا وقتی باهامون ساز مخالفت بزنی، جات همین جاست دکتر.
- چرا کس دیگه‌ای رو نمیاری؟ دکتر کم نیست.
بولوت از نیم رخ به او نگاه کرد.
- چون دکترش تویی؟
- داری رفیقت رو می‌کشی، ما رو ببر بیمارستان، قول میدم چیزی نگم.
- ... .
- تا الآنش هم صد در صد پلیس‌ها دنبالتونن... بذار بریم.
- هر وقت تصمیمت عوض شد، ما رو خبر کن.
و دوباره به طرف در گام برداشت. اِبرو عصبی بود، بین دو راهیِ درست و غلط دست و پا میزد. هم نگران حال خودش بود و هم آن بیماری که به خاطر ندانم کاری‌های رفیقش جانش در خطر بود.
- وایسا.
بولوت ایستاد؛ اما به سمتش برنگشت. اِبرو چشمانش را بست و علی رغم میلش گفت:
- نمی‌خوام بلایی سرش بیاد.
چشم گشود و تیز نگاهش کرد.
- ولی قرار هم نیست با شما همکاری کنم، از هر فرصتی استفاده می‌کنم تا فرار کنم، اون موقع... مطمئن باش بد می‌بینی.
بولوت با آرامش رو به او شد.
- دختر عاقلی هستی، ازت خوشم اومد.
اِبرو نفرت نگاهش را نثار چشمانش کرد؛ اما بولوت همچنان خونسرد به او زل زده بود.
- کجاست؟
- بیا بیرون، نشونت میدم.
اِبرو با اکراه به سمتش رفت، باید از حال بکتاش با خبر میشد، همین‌که چند ساعت را هم بدون دستگاه دوام آورده، معجزه بود. نمی‌دانست چگونه می‌تواند کمکش کند.
با بیرون شدن از اتاقی که مستقیماً به سمت حیاط باز میشد، متوجه شد داخل ویلایی قرار دارد. حیاطش زیادی بزرگ بود و درختان سر به فلک کشیده و بوته‌های پر پشتش او را برای پیدا کردن در خروجی سردرگم می‌کرد.
از پله‌های فلزی که به ایوان سر پوشی ختم میشد، بالا رفت. قبل از این‌که وارد اتاقک که داخل ایوان قرار داشت، شود، از پنجره‌اش که محافظ داشت، توانست بکتاش را ببیند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #27
اِبرو با حیرت به دستگاه‌هایی که وصلش بود، خیره شد. مردی که با وجود جوانیش موهای وسط سرش ریخته بود، از حضورشان ایستاد و مودبانه به اِبرو سلام کرد.
بولوت با لبخندی ملیح خطاب به اِبرو گفت:
- دیگه بقیه‌اش با خودته.
اِبرو نفسش را کلافه خارج کرد. بدون این‌که جواب سلام شخص به ظاهر دکتر را بدهد، با حرص خطاب به بولوت گفت:
- چرا نگفتی؟
بولوت خونسرد جواب داد.
- چرا می‌گفتم وقتی راضی به همکاری نبودی؟
- هه الآنش هم چیزی تغییر نکرده.
- خیلی خب باشه، شما فقط حواست سفت و سخت روی داداش ماست. اگه خدای نکرده اشتباهی کنی یا کوتاهی ازت سر بزنه... .
قدمی به سمتش نزدیک‌تر شد و با لحنی مرموز حرفش را کامل کرد.
- برات گرون تموم میشه.
اِبرو با نفرت لب زد.
- برو بیرون.
سپس بی توجه به هر دویشان به سمت تخت رفت. از این‌که بکتاش را لااقل در وضعیت بدتری نمی‌دید، خوشحال بود، به طور مرموزی آرام شده بود.
همچنان که مشغول معاینه‌اش بود، گفت:
- کسی حق نداره بدون هماهنگی با من به این‌جا بیاد، (از نیم رخ خطاب به بولوت) حتی جناب‌عالی.
بولوت پوزخندی نثارش کرد و گفت:
- بیمارستان هم ساعت ملاقات داشتم، این‌جا هر وقت که بخوام میام، شما فقط وظیفه‌ات رو انجام میدی.
اِبرو عصبی تماماً به سمتش چرخید و گفت:
- وقتی دکترشم به خودش هم اجازه نمیدم چپ حرکت کنه، تو هم بهتره لجبازی رو بذاری کنار.
- ... .
- به نفع رفیقت هم هست، حضور وقت و بی وقتتون می‌تونه براش بد باشه.
بولوت کوتاه لب زد.
- باشه.
سپس خطاب به مرد جوان گفت:
- ممنون، می‌تونی بری.
- می‌خوای بمونم؟ شاید خانم دکتر... .
بولوت به میان حرفش پرید و با لبخندی خاص نیم نگاهی حواله‌ اِبرو کرد. رو به جانر گفت:
- دکتر ماهریه، باز هم اگه بهت نیازی شد، خبرت می‌کنم. (ضربه آرامی به شانه‌اش زد) مَردی!
- وظیفه بود آقا.
پس از رفتنشان اِبرو با حرص دوباره به سمت بکتاش چرخید. آهی کشید و روی تخت نشست.
- مطمئنم همین مثلاً رفیقت تو رو به این‌ حال کشونده.
چند دکمه اول لباس بکتاش باز بود، یقه‌اش را کنار داد تا بتواند جای بخیه‌اش را ببیند، مشکلی برای بخیه‌هایش نمی‌دید. دوباره آهی کشید و به زمین چشم دوخت. بایستی فرار می‌کرد، مطمئن بود که نمی‌تواند کاری برای بکتاش انجام دهد. اگر اتفاقی برایش می‌افتاد، عذاب وجدان رهایش نمی‌کرد. محیط این‌جا مانند بیمارستان پاک و مطمئن نبود، باید هر طور شده پلیس‌ها را به این‌جا می‌کشاند. از نظرش بولوت دیوانه شده بود. اول گمان داشت به خاطر مشکل مالی آن‌ها را دزدیده چون قادر به پرداخت هزینه‌ها نیست؛ اما حال با دیدن دستگاه‌ها دانست این‌جا بودنشان دلیل دیگری دارد.
در چهارچوب ایستاد و به دو پسری که نقش نگهبان را داشتند، نگاه کرد. قصد داشت با ترفندی آن‌ها را فریب دهد. وارد ایوان شد و با لحنی طلبکار گفت:
- می‌خوام با یکی حرف بزنم، گوشیم همراهم نیست.
میرات: ببخشید دکتر؛ ولی شما نمی‌تونید با کسی تماس بگیرید.
صدا برایش آشنا بود، فهمیده بود که او همان پرستار دروغین است. در یک قدمیش ایستاد و گفت:
- این کار رو می‌کنم و بدون اون وقت واسه تو یکی که خیلی بد میشه.
میرات تغییری به حالت چهره‌اش نداد، اِبرو اخم در هم کشید و نگاه از چشمان گستاخش گرفت. گویی هیچ یک از افراد ابایی از مرگ و زندان نداشتند. کلافه صدایش را بالا برد و گفت:
- به رئیستون بگین بیاد.
همان لحظه بولوت از پله‌ها بالا شد و گفت:
- چی شده دکتر؟
اِبرو با خشم به طرفش چرخید و گفت:
- می‌خوام با یکی تماس بگیرم.
- شرمنده، نمیشه.
- چرا؟ نترس، اون پیرزن نمی‌تونه کاری بکنه. فقط می‌خوام از دلشورگی درش بیارم، به اندازه کافی بی خبری از من نگرانش کرده.
بولوت دودل نگاهش کرد، بالاخره پس از مکثی دست در جیب شلوارش کرد و گوشیش را بیرون کشید. به سمتش نزدیک شد و گفت:
- خطا کنی... .
اِبرو با نفرت گوشی را از دستش گرفت و حرفش را برید.
- بده ببینم.
از پله‌ها پایین شد، بهتر دید با رفتن به میان درخت و بوته‌ها فاصله‌اش را با آن‌ها زیاد کند؛ ولی از دیدن بولوت که پشت سرش با فاصله‌ چند قدمی حرکت می‌کرد، خشمگین شد.
دوباره شماره را گرفت؛ ولی نه کسی از تلفن خانه جواب‌گویش میشد و نه گوشی ریحان تماس را برقرار می‌کرد. کم کم داشت نگران میشد. گوشی را در مشتش فشرد و تیله‌هایش را به گوشه انداخت. از فاصله‌اش با بولوت مطمئن نبود؛ اما این تنها فرصتش بود، باید از دستشان فرار می‌کرد.
پوفی کشید و چند قدمی را به تظاهر جلو رفت، طی یک حرکت گوشی را پرت کرد و با دو مسیر مستقیم را گرفت.
بولوت از کارش جا خورد؛ ولی خیلی سریع به خود آمد و به دنبالش دوید. سرعتش زیاد بود و از طرفی اِبرو نمی‌توانست با آن کفش‌های پاشنه دارش میان این سنگ و شن‌ها بدود. نزدیکش که شد، از ساعد دستش را اسیر کرد؛ ولی او فوراً به سمتش چرخید و با دست دیگرش مشتی به سمت صورتش پرت کرد. بولوت پیش از این‌که مشتش با صورتش اصابت کند، کف دستش را قالبش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #28
فاصله‌شان زیادی کم بود. اِبرو مشتش را آزاد کرد و سپس همچو یکی از حرکتات رقص از زیر دست بولوت رد شد، پیش از این‌که اجازه کار اضافی به او بدهد، با نوک پایش ضربه‌ای به پشت زانویش زد که پای بولوت خم شد. با فشار به دست پیچ خورده‌اش وادارش کرد تا روی زانوهایش بشیند، بولوت نیز از درد اجباراً تسلیمش شده بود و اِبرو توانست دست دیگرش را هم آزاد کند.
- بهتره کار احمقانه‌ای نکنی؟
اِبرو بدون این‌که از فشارش کم کند، به سمتش خم شد و گفت:
- حماقت رو تو کردی.
بولوت که پی برده بود او برای پیاده کردن این حرکات دوره دیده، مجبور شد از راه دیگری او را تسلیم کند. پس از مکثی گفت:
- باشه، هر چی تو بخوای؛ ولی این رو بدون جون عزیزت در خطره.
اِبرو اخم کرده منتظر ادامه‌اش ماند.
- همه چیز به تصمیم تو بستگی داره. اگه بری، جون دو نفر گرفته میشه، بکتاش و عزیزت؛ اما اگه بمونی، قول میدم بعد از اتمام کارمون ولت کنم.
- این چرندیات چیه که میگی؟
- روستای (...)، پیش یک پیرزن تنها.
بولوت سرش را به سمتش چرخاند و با مرموزی پرسید.
- درست گفتم؟
از اطلاعاتی که داشت، اِبرو جا خورد و نا خودآگاه دستانش شل شد.
- بولوت پا روی زمین نرم نمی‌ذاره.
اِبرو خشمگین او را به جلو هل داد و گفت:
- خیلی پستی!
بولوت با آرامش ایستاد و به سمتش برگشت. پوزخندی نثارش کرد و هم زمان با مرتب کردن یقه‌اش گفت:
- دیگه تصمیم با خودته دکتر.
دستان مشت شده‌ اِبرو از حرص می‌لرزید و از فشار دندان‌هایش فکش منقبض شده بود.

***

اِنگین لیوانش را بالا آورد تا جرعه دیگری از نوشیدنیش بنوشد که صدای زنگ گوشی نظرش را جلب کرد. آن را روی میز شیشه‌ای به حالت ایستاده نگه داشت که نام اوزگون کنجکاوش کرد.
- بگو.
- سلام آقا، کجایین؟
- پیش بچه‌ها، چی شده؟
- مهمت خان می‌خوان شما رو ببینن.
- پوف بهش بگو بعداً... خداحافظ.
- نه آقا صبر کنید.
بی حوصله لب زد.
- بگو.
- کارشون خیلی ضروریه.
نچی کرد و اجباراً گفت:
- باشه، میام.
بلافاصله تماس را قطع کرد که جان پرسید.
- چی شده؟
اِنگین از روی صندلی بلند شد و گفت:
- باید برم، مثل این‌که بابا کارم داره.
اصلان نیز ایستاد و گفت:
- صبر کن پس ما هم بیایم دیگه.
اِنگین نگاهش را از او گرفت و به جان دوخت که جان هم با حرکت سر حرفش را تایید کرد. با بیخیالی از آن‌ها روی گرفت و به سمت خروجی سالن رفت. جان کتش را از روی صندلی برداشت و پس از قفل کردن در پشت سرشان از خانه خارج شد.
اِنگین با این‌که می‌دانست لعیمه سلطان کثیف‌تر از آنی‌ست که کلام راست زبانش را بشوید؛ اما هنگامی که پدرش به او گفت تمامش بازی بوده، برای باری دیگر قلبش ترک خورد، ترک‌هایی که لحظه به لحظه بیشتر می‌شدند؛ اما هیچ چسبی برای مداوایشان یافت نمیشد.
از فکری که پدرش قصد عملی کردنش را داشت، خوشحال بود، لااقل می‌توانست انتقام تمام نا آرامی‌هایش را از تک تکشان بگیرد.
پنجره‌های بزرگ پذیرایی باز بود و نسیم خنک به همه جا سرک می‌کشید. رو به مهمت پرسید.
- مامان هنوز نفهمیده؟
مهمت در جواب گفت:
- قرار هم نیست بفهمه، تو فقط کاری رو که بهت گفتم رو انجام میدی... دیگه باید تمومش کنیم، به هر نحوی که شده باید تموم بشه.
جان تک‌خندی زد و گفت:
- ای بابا باز که حرف خودتون رو می‌زنین. عمو جان شما الآن عصبین، بهتر نیست یک کم بیشتر فکر کنین؟
مهمت بدون این‌که نگاهش کند، با لحنی قاطع گفت:
- به اندازه کافی صبر کردیم، دیگه بسه‌شونه.
اِنگین: نگران نباش بابا، تمامشون رو با خاک یکسان می‌کنم. (با غیظ) از بکتاش شروع می‌کنم تا ریزترینشون!
جان با تاسف سرش را تکان داد؛ ولی کسی توجه‌ای به واکنش‌هایش نشان نمی‌داد.
اِنگین وارد حیاط شد، همان‌طور که به سمت ماشینش می‌رفت، جان جلویش ایستاد.
- پسر، احمق شدی؟ می‌خوای چی کار کنی؟
اِنگین جوابش را نداد که جان دوباره لب باز کرد.
- نچ پدرت تو حال خودش نیست، تو دیگه چرا بنزین رو آتیش میشی؟
از حرافی‌هایش اِنگین کلافه شد و نفسش را آزاد کرد. ایستاد و چشم در چشم با او گفت:
- طرف کدوممونی؟
جان پوزخند صداداری زد و پشت به او شد. اِنگین اخم درهم کشید و دوباره پرسید.
- ببینم نکنه یادت رفته آشوب این خونه رو؟ فراموش کردی ضجه‌های مادرم رو؟ (بلند) کمر شکسته مردی که دوباره شکستنش؟
جان نیز صدایش را بالا برد و به سمتش چرخید.
- نه، نه برادر من؛ ولی راهش این نیست.
- پس چیه؟ تو بگو شاید نقشه بهتری تو سرت بود.
جان پیش از این‌که بخواهد حرفی بزند، اِنگین مؤکد گفت:
- ولی نه بخشش!
- پوف داری اشتباه می‌کنی اِنگین، لااقل به اون دختر رحم کن. بابا بیچاره چه گناهی کرده؟
اِنگین پوزخندی زد و با آرامشی ظاهری گفت:
- نگران اونی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #29
جان کلافه گفت:
- اِنگین، داداش به خودت بیا. خیال کردی اگه زینب رو جلوشون تیر بارون کنی و بکتاش رو خلاص کنی، اون‌ها ساکت وایمیستن؟ اوضاع رو از این بدتر نکن.
- لابد ما هم ساکت می‌شینیم، هوم؟
جان چشمانش را با کلافگی بست، نمی‌توانست او را متوجه منظورش کند.
اِنگین: داداش فقط بشین و تماشا کن، الآن وقت ماست، وقت سوختن اون‌هاست.
اصلان که تا کنون سکوت کرده بود، با لحنی آرام لب زد.
- بهتره آروم باشی، تصمیمات یک دفعگی نتیجه خوبی ندارن.
اِنگین رو به او با اخم گفت:
- تو دیگه چرا؟ اَه، معلوم هست شما چتونه؟ آره شاید بابام از عصبانیت این تصمیم رو گرفته باشه... .
با انگشت اشاره به سینه‌اش اشاره کرد و گفت:
- ولی من خیلی وقته منتظر این لحظه‌ام، واسه تک تکش برنامه دارم. (صدایش را بالاتر برد) هستین، ای‌والله. نیستین، در از اون طرفه، یاالله.
دیگر منتظر نایستاد و با چند گام بزرگ خود را به ماشینش رساند. جان و اصلان آشفته به هم نگریستند، گویا هر دو از آخر بازی آگاه بودند که چندان بهاری تمام نخواهد شد.
اِنگین پیش از این‌که پشت فرمان بشیند، منتظرشان ایستاد. هنگامی که آن‌ها را ساکت و عبوس دید، لبخند محوی روی لبش نشاند و گفت:
- دمتون گرم. اصلان، داداش!
اصلان دلخور نگاهش کرد که گفت:
- زینب رو به تو می‌سپرم، اون رو بیارش. فکر کنم تا الآنش هم بیهوش باشه چون چند وقت پیش یک عقرب زهرش رو توش خالی کرد. با این‌که بهش پادزهر رو دادم؛ اما به گمونم هنوز هم بیهوشه. (کج‌خندی مرموز) برو بیارش که یک خواب ابدی تقدیمش کنم. داشت می‌مرد، نذاشتم، (خشن) الآن با دست‌های خودم خونش رو می‌ریزم!
اصلان با تاسف نگاهش کرد و گفت:
- اون بیچاره کجاست؟
- تو کلبه‌ست.
اصلان سرش را به چپ و راست تکان داد، نفسش را کلافه خارج کرد و در سکوت از آن‌ها فاصله گرفت. اِنگین خطاب به جان گفت:
- اگه نمی‌خوای سرم رو بخوری، بپر بالا.
جان نیز سرش را با تاسف تکان داد و سوار ماشین شد. تلاش زیادی برای منصرف شدنش کرد؛ ولی هیچ یک از راه‌هایش فایده‌ای نداشت.
اِنگین با سرعت حرکت می‌کرد، انگار قرار بود بکتاش را مرخص کنند و دیگر دستش به او نرسد. جان کلافه گفت:
- چته بابا؟ آروم‌تر، الآن به جای اون، ما رو به کشتن میدی.
اِنگین خنده سرخوشی کرد و گفت:
- نترس.
فرمان را میان پنجه‌هایش فشرد و خشمگین ادامه داد.
- قراره به هدفمون برسیم!
- خیال کردی اون‌جا هر کی به هر کیه؟ می‌فهمن، می‌دونی حکمش چی میشه؟
- آره، هر کی به هر کیه. تو اون بیمارستان هیچ کی حالیش نیست ور دستش چی می‌گذره. (به او نگریست) حتی اگه بفهمن و قصاص هم بشم، قبل مرگم حتماً کار اون رو تموم می‌کنم.
- خیلی خب، خیلی خب، جلوت رو داشته باش.
اِنگین پوزخندی زد و به جاده چشم دوخت. هیجان داشت و ضربانش بالا رفته بود. حتی فکر این‌که بالاخره قرار است به آرامش برسد، آرامش می‌کرد. همین‌که می‌دانست میرها همچو مورچه‌های در حال غرق شدن از سوراخشان بیرون می‌آیند، خوشحال میشد.
پس از متوقف کردن ماشین پیاده شد. نسبت به ماشین پلیسی که در نزدیکی بیمارستان بود، بی تفاوت گذشت چرا که می‌دانست بیمارستان بی شباهت به کلانتری نیست. تنها به دنبال قطع نفس بکتاش بود.
جان به خاطر گام‌های سریعی که او برمی‌داشت، اجباراً قدم‌هایش بزرگ شده بود. پرسید.
- الآن وقت ملاقات هست؟
- نمی‌دونم.
- فکر می‌کنی می‌ذارن بری بالا؟
اِنگین همچنان بی این‌که نگاهش کند، گفت:
- فقط تماشا کن.
در آسانسور که باز شد، ماموری را دیدند که جلوی اتاق بکتاش ایستاده بود. متعجب به هم نگریستند و جان آرام لب زد.
- چی شده؟
اِنگین جوابی عایدش نکرد و از آسانسور خارج شد، خود را به مامور رساند و گفت:
- سلام برادر.
مامور لب زد.
- سلام.
اِنگین به در بسته اتاق نیم نگاهی انداخت و دوباره رو به مامور گفت:
- می‌تونم بپرسم شما این‌جا چی کار می‌کنین؟
مامور نگاه مشکوکی به جفتشان انداخت و پرسید.
- شما؟
نمی‌دانست چه بگوید، لب باز کرد تا دروغی سرهم کند که جان عجول گفت:
- ما یکی از همراه‌های اتاق بغلی هستیم، منتهی از دیدنتون تعجب کردیم... چیزی شده؟
- خیر آقا، بفرما.
اِنگین بی طاقت گفت:
- یعنی چی که چیزی نیست؟ خب چرا این‌جایین؟
- به شما مربوطه برادر؟
اِنگین اخم درهم کشید؛ ولی قبل از این‌که بتواند حرفی بزند، جان دستش را کشید و خطاب به مامور گفت:
- قصد جسارت نداشتیم.
خواستند دوباره به سمت آسانسور بروند که صدای مامور شنیده شد.
- مگه نمی‌خواستین برین داخل اتاق؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

آلباتروس

رمانیکی نقره‌ای
رمانیکی
شناسه کاربر
716
تاریخ ثبت‌نام
2021-08-08
موضوعات
91
نوشته‌ها
1,504
راه‌حل‌ها
6
پسندها
11,783
امتیازها
558

  • #30
جان جا خورده به سمت مامور چرخید و تک‌خندی زد.
- آه بله.
مامور با نگاهی مشکوک به آن‌ها خیره بود که جان دست اِنگین را برای باری دیگر کشید. اِنگین آن‌قدر غرق افکارش بود که نتواند سوالی را جواب دهد. نمی‌دانست چه شده که جلوی اتاق بکتاش مامور گذاشته‌اند. به این مطمئن بود مرخص نشده چون حالش وخیم‌تر از آنی بود که بتواند به این سرعت مرخص شود پس حتماً دلیل دیگری داشت؛ اما بی خبری از آن دلیل کلافه‌اش می‌کرد.
جان با احتیاط در را باز کرد، از تنهایی بیماری که ظاهراً وضعیت خوشی نداشت، خیالش کمی آسوده شد. نیم نگاهی حواله مامور که همچنان چشمش روی آن‌ها بود، کرد و ناچاراً وارد اتاق شد. عصبی در را بست و رو به اِنگین پچ زد.
- داشتی گیرمون می‌نداختی؟
- باید بفهمم چی شده.
- باشه؛ ولی وقتی می‌بینی پلیس این‌جاست، چرا کله خر میشی؟ حالیت نیست ممکنه توی این شرایط ما هم گرفتار بشیم؟
- ... .
- به بچه‌ها می‌سپرم پی گیری کنن.
اِنگین نفسش را پر فشار خارج کرد، نسبت به این موضوع احساس خوبی نداشت. با انزجار لب زد.
- از این‌جا خوشم نمیاد!
- صبر کن یک کم، شاید شک کنه.
پس از چندی آرام و معمولی از اتاق خارج شدند. با بسته شدن در آسانسور اِنگین خطاب به جان گفت:
- نکنه از طرف خودشون باشه؟
- چی؟
- همین‌ها، بعید نیست این بچه‌ بازی‌ها کار لعیمه سلطان بوده باشه.
- چی بگم... شاید.
اِنگین دستانش را مشت کرد و با غیظ گفت:
- هر اتفاقی هم که بیوفته، کسی نمی‌تونه مانعم بشه.
با رسیدن به عمارت مهمت آن‌ها را زیر سوال گرفت.
- چی شد؟
اِنگین عصبی گفت:
- مامورها صف کشیده بودن.
مهمت اخم در هم کشید و گفت:
- یعنی چی؟
اِنگین سکوت کرد که جان به حرف آمد.
- نشد بریم اتاقش عمو. به دو_ سه تا از بچه‌ها سپردم پیگیر شن ببینن چی شده.
مهمت: ممکنه پلیس بازجوییشون کنه.
جان: می‌دونم؛ ولی می‌تونن با یک دروغ همه چی رو جمع کنن، لااقل بهتر از اینه که ما خودمون دنبالش بریم.
مهمت پوفی کشید و چشمانش را بست. دیگر تحمل نداشت، بایستی تا نفس می‌کشید، نفس‌های سرد چند نفر را می‌دید.
از روی مبل به سختی بلند شد، به خاطر این اواخر حرکت برایش سخت شده بود؛ اما هرگز زیر بار عصا نمی‌رفت، گویی با خم شدنش غرورش ذوب میشد.
با تنها شدنشان جان به پشتی مبل تکیه زد و گفت:
- همچین بد هم نشد.
اِنگین تیز نگاهش کرد که جان خونسرد گفت:
- داشتی می‌رفتی یک نفر رو بکشی، کسی که قادر به انجام کاری هم نبود... این دور از شرفمونه داداش.
اِنگین پوزخندی زد و گفت:
- من بی شرف، حله؟
- ... .
- از اصلان خبری نشد؟
- هوم؟ نمی‌دونم، تا الآن فکر کنم باید می‌اومد دیگه.
هم زمان که خود را کمی یک طرفه کرده بود تا گوشیش را از جیب شلوارلیش بیرون بکشد، زمزمه کرد.
- بذار یک زنگ بهش بزنم.
اِنگین منتظر نگاهش کرد. جان با ضربه زدن به نام اصلان گوشی را روی گوشش گذاشت؛ ولی جوابی عایدش نشد، دوباره تماس گرفت.
- جواب نمیده؟
جان متعجب گفت:
- خاموش شد!
- یعنی چی؟ اَه، لابد باز زحمتش می‌شده گوشیش رو به شارژ بزنه.
جان نگاه از گوشیش گرفت و سرش را بالا آورد.
- آروم باش اِنگین، میاد دیگه.
اِنگین با سستی به تاج مبل تکیه زد و چهار انگشت همراه و شستش را روی شقیقه‌هایش گذاشت که نصف صورتش پوشیده شد. کلافه گفت:
- خسته شدم داداش، خسته شدم. (دستش را پایین انداخت) شبی نیست کابوس نبینم، همه‌اش چهره معصوم حیات جلوی چشم‌هامه. آه باید تمومش کنم!
جان شانه‌اش را نرم فشرد و لبخند تلخی نثارش کرد. لب زد.
- تموم میشه.
تا زمانی که روشنایی پاره و از پسش تاریکی شب نمایان شود، حدوداً چند ساعتی را منتظر ماندند. با آمدن چلیک برای باری دیگر در سالن گرد هم آمدند.
مهمت خطاب به چلیک گفت:
- حرف بزن.
بلافاصله اِنگین عصبی پرسید.
- چرا این‌قدر دیر کردی؟
چلیک نیم نگاهی حواله‌اش کرد سپس رو به مهمت گفت:
- چون درمورد بکتاش پرس و جو می‌کردم، وادارم کردن تا یک سری اطلاعات بهشون بدم، من هم گفتم فقط رفیقشم و اطلاع زیادی ندارم. راستش آقا فهمیدم که بکتاش و دکتری که اون رو عمل کرده دزدیده شدن و حتی نتونستن از دوربین‌های بیمارستان هم اون افراد رو شناسایی کنن.
اِنگین شوکه شده اخم درهم کشید و غرید.
- چی داری میگی؟!
مهمت: داری میگی بکتاش رو دزدیدن؟
چلیک: این‌طور شنیدم.
اِنگین ضربه محکمی به دسته مبل کوبید و گفت:
- می‌دونستم، می‌دونستم کار خودشونه!
مهمت خیره به افق لب زد.
- دوربین‌ها رو هم دستکاری کردن.
اِنگین: بابا بذار برم... .
مهمت عصبی به میان حرفش پرید.
- بری چی؟ احمق شدی؟
- پس چی کار کنم؟ بشینم ببینم چه‌طور به ریشمون می‌خندن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
45
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
25
پاسخ‌ها
18
بازدیدها
245

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین