. . .

در دست اقدام رمان غلافِ لاوِندِر| ماوی ارگ

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
  3. دلهره‌‌آور(هیجانی)
  4. جنایی
| بِسمِ‌پادِشاه‌تَخت‌ِخونینَم |

روایتِ‌: غلافِ لاوِندِر
تاریخِ: ٠۲/۶/۱۷
ژانرِ: عاشقانه،جنایی،تریلر
نویسنده: ماوی ارگ⚚
ناظر: @فاطره

هر پارت، با اسمِ «"دِلهان‌"»، آپلود و خورده جملاتی در ابتدا «"تکست‌هرپارت‌که‌درموردش‌هست"» نوشته‌میشه هر پارت از 4000`کلمه‌برخورداره.
دِلهان: پادشاه‌دِل
خلاصه:
| شآه‌خون |
قتل‌های، متعدد در نقاط مختلف تهران به خصوص گُل فروشی‌ها باعث ترس و وحشت در قلبِ مردم شده. در این بین پلیس‌ها در تلاش هستند تا این جانی را دستگیر کنند. امّا، با ورود طراحی عجیب در شرکت "مالگارا" برندی که به تازگی در ایران افتتاح شده، که طرح‌ها و دوخت‌ها به دست به‌ نام‌ترین طراح‌ها و خیاط‌ها شکل می‌گیره، اتفاق عجیبی رُخ میده؛ به شکل عجیبی لباسی توی اتاق رئیس شرکت میذارن که اون لباس، لباسِ عروس همسر سابقش بوده که سال‌هاست مرده! در این بین سه دختر جوان همسرش پا به خانه مرد میگذارند. جدا از اینکه...
"رویداد‌ها کاملا خیالی هستند و بر اساس تصورات نویسنده شرح داده شدند"
مقدمِه:
در پَس مرگ، چند بار لبخند زدی؟
و چند بار در تکاپوی تاج و تختم مرا از نفرت ذهن رُبودی؟
در برابرم زانو بزن، تا صدای ناقوس مرگ ول‌وله‌ای باشد بر تنِ زخمالودش. تا رقم بزنم بر نفرتِ کلمات مرگت را و بِنوازم سرود قلبم را تا در این روز مقدس نفوذ قدیسه‌ای پاک آزار ندهد شیاطینِ تشنه‌ به خون را، و من خواهم ساخت قصری از خون در مقابل چشمانت، جسم تمام عزیزانت را تاج و تختی میکنم، برای پادشاهی‌ام تا به وی بفهمانم من در چند قدمیت زندگی میکنم. امّا همیشه چندین قدم از تو جلوتر هستم، تا ببیند پادشاه این تاج و تخت همانی‌ست که خون روی تاجش را پاک کرده‌است. و در زیر تختش جنازه‌هایی بر خواب فرو رفته‌اند که کسی که جانشان را گرفته‌است، اوست. و بر زبانِ دل بر تمام دیوارهای شهر بنوسید:« شـآه‌خون برگشته‌است، تا بگرید هر آنچه پس ندادید!»
نوازنده‌ها بنوازند سازه مرگ و خوانندگان بخوانند حسِ ترس چون... پادشاه برگشته‌است، و بترسید از روزی که رقص گلوله در کالبد شما برقصد. و نشنوید صدای هیاهوی باد را تا وقتی، هست صدایی مرگ‌بار با طنین عربده بر اهالی شآه خون، توسط او پادشاه شب بیداری‌ها خون نوشتِ اجدادمان پخش شود در بین مردم تا بدانند و ببینند چه بودند این قوم هرماس، و چه کردند در برابر مقاومت؛ امّا از من نترس، من برای تو تنها یک تکیه‌گاهم یک دوست، یک عشق، یک درد بزرگ در کنارِ سمت چپِ سینه‌ات من در قلبِ تو نیستم بلکه من، خودِ خودِ قلب تو هستم، از من نترس تا زمانی که من را پس نزدی؛ لایه لایه بغض می‌سازم از تک تک اشکانت و آبی چشمانت تنها می‌شود نگین روی تاجم. اکنون همه بدانند، من بریده‌نفس تو را خواهم دید اگر برایمان ما نشوی و باز هم چشمانت را ببندی و تنها برایم یک تنِ سرد بذاری!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
877
پسندها
7,368
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
Negar__f19057b2c9f2a505.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها

قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد

برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان

شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد

بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار

جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان

و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 

Mavi-arrG

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6718
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
9
پسندها
25
امتیازها
73

  • #3
مُرده های در قبور را نَپرستید تا برنَخیزند و خواهان جانتان نباشند!
- ماوی ارگ⚚
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

صدای شیون و گریه زاریش همه جارو پُر کرده بود! انگار متعدد و پشت سر هم چاقو فرو می‌کردن توی قلبم هنوزم چشمای بازش از یادم نمیره! نسیم آروم اومد جلوم و همون‌طور که دو گوشه چادرش توی دهنش بود توی سرش می‌کوبید و دور خودش می‌چرخید، نشست جلوی جنازه بابا و با دو دستش می‌زد توی سرش و با صدایی که هر لحظه بلند و بلند‌تر می‌شد تکرار کرد:
- شوهرم، سقف بالا سرم خدایا، جونم رو بگیر، جونم رو بگیر بده به ژیهاتَم خدایا.
همسایه‌ها کم کم اومدن توی خونه و من تنها که نه اشک می‌ریختم و نه حرفی می‌زدم آروم به این معرکه نگاه میکردم انگار هَر آن منتظر بودم بابا چشماش رو باز کنه و بگه همه‌چی یه شوخی بوده
داملا و دِوا کنار هم وایساده بودن و به این بل‌بَشو نگاه می‌کردن اونام انگار مثل من هیچ حسی نداشتن نه ناراحت بودن، نه خوشحال، نه متعحب، نه ترسی داشتن، انگار اون لحظه ما سه خواهر بی‌حس‌ترین آدمای دنیا بودیم! اصغر نسناس با هول اومد توی خونه و داد زد:
- دزد اومده؟
با صداش همه نگاه ها بر گشت سمتش نسیم خیز برداشت طرفش و چاقوی ضامن دارش و برداشت و شروع کرد به کشیدن روی صورتش با دیدن این صحنه ناخداگاه هینی کشیدم و با دو دستم جلوی چشمام و گرفتم و سرم فشار دادم به بازوی داملا! دِوا که کم کم اشکاش در اومده بودن خودشو انداخت تو بغل داملا، داملا هر دومون و به آغوش کشید و زیر گوشم نجوا کنان گفت:
- نترس بدترش در انتظارمونِ اینا چیزی نیست.
انگار همین لحظه فقط همون جمله داملا کافی بود که بفهمم چه بلایی سرمون اومده! بی‌شک نسیم مارو بیرون می‌کرد! هنوز توی سرم به این جمله ایمان نیورده بودم که نسیم با سر و صورت خونی که اشکش باعث شده بود خون رو صورتش پخش بشه اومد طرف داملا هولش داد توی خونه و گفت:
- گمشین آتاآشغالا تون و جمع کنید از خونه شوهرم برین بیرون.
شروع کرد به نفرین کردن منو داملا و دِوا انگار این جوری به آرامش می‌رسید! ترس بدی توی دلم نشسته بود که هیچ جوره انکار پذیر نبود! داملا که دید عین منگا وایسادم اومد طرفم و بازوم و گرفت و دنبال خودش کشوند. پله هارو دوتا یکی بالا می‌رفت و باعث می‌شود چند بار بخوام کله پاشم. به اتاق‌مون که رسیدم سریع یه چمدون برداشت و در کمد مخصوص خودش رو باز کرد و همه لباساش و باگیره جمع کرد و گذاشت توی چمدون، کتونی هاشم برداشت و گذاشت توی یه کیسه پارچی‌ای نچندان کوچیک و یه چمدون دیگه برداشت و بقیه لباساشم توش جا داد. منم تمام هودیام و با لباسای شخصی و لباس خواب خرسی مورده علاقم و ریختم توی چمدون؛ وضع مالی بدی نداشتیم اما بابام بهمون پول تو جیبی نمی‌داد و هر چی داشتیم با پولای خودمون بود که بیرون از خونه کار کرده بودیم و با هزار زحمت خریده بودیم! انگار هرسه‌مون دلمون نمی‌خواست لباسامون رو که برای به دست اوردنشون سگ دو زدیم و از دست بدیم.با یاد طلاها سریع رفتم توی اتاق بابا و نسیم و در گاوصندوق و با رمزی که یه روز وقتی به صورت اتفاقی رد می‌شدم دیدم باز کردم.فقط خدا خدا میکردم که درست دیده باشم. که درستم دیدم! تنها کاری که بابا در حقمون کرده بود همین طلا‌ها بود که به گفته خودش اینارو برای وقتی خریده که عروس می‌شم تا دهن فامیل و ببنده! چند تیکه از طلاهای نسیمم برداشتم اون که تو حال و هوای خودش نبود! متوجه نمی‌شود. با صدای داملا به خودم اومدم:
- کجایی؟ چی؟! در این رو چطوری بار کردی؟
با هول بازوش و گرفتم و همون طور که هول می‌دادمش سمت در اتاق گفتم:
- چته زنیکه؟ چرا هوار هوار راه انداختی؟
داملا: چرا طلاهای نسیم برداشتی آخه؟
- هووفف داملا، عزیزم، آبجی گلم، اون پتیاره مارو بیرون کرده می‌فهمی باید یه پولی داشته باشیم یه جایی رو بگیرم سرمون بذاریم زمین یا نه؟
داملا که انگار قانع شده بود سرش و به آرومی تکون داد و گفت:
- باشه راست میگی!
دوباره برگشتم داخل اتاق که دیدم دِوا همه وسایل منم جمع کرده لبخند محبت آمیزی بهش زدم و زیر لب کلمه ممنون رو گفتم که اونم متقابلا بهم لبخند زد! داملا تمام لباس‌هاش رو و کفش‌‌‌هاش‌ رو برداشته بود من و دوا هم که هرچی داشتیم باهم استفاده می‌کردم. داملا بیست و شیش سالش بود و توی یه سازمان مخفی برای پلیس کار می‌کرد و می‌شد گفت پلیس مخفی بود! منو دِوا هم که دوقلوهای ناهمسان بودیم و همیشه عین چسب دوقلو چسبیده بودیم به هم، برخلاف ظاهرمون که شکل هم نبودیم هم قد و هم هیکل بودیم و این باعث شده بود لباسای همو بپوشیم و زیاد لباس نخریم چون لباسامون تکراری نمی‌شد دِوا یه چمدون داد دستم و گفت:
- اینا کفشاس بیارشون چیز مناسبی پیدا نکردم بذار تو اون
سری به نشونه تایید تکون دادم و کمک دخترا کردم تا چمدونارو بیارن پایین؛ با بی‌خیالی به درو و دیوار خونه نگاه کردم...

---------------------------------------------------------------------------------------------
ژیهات: شایسته، لایق
نسیم: باد ملایم و خنک
نسناس: گوریل
داملا: قطره، اشک
دِوا: راستش معنی این اسم و نمیدونم اما تو یه سایت زده بود
"برای درد او هیچ چیزی نمی‌تواا باشد."...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mavi-arrG

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6718
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
9
پسندها
25
امتیازها
73

  • #4
بر سَر من بر تَنِ من چه آورده‌ای؟ که غم را در دل اضافه میدانم!
- ماوی ارگ⚚
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بازم این من بودم که متوجه هیچ کدوم از رفتار‌های اینا نشده بودم! سری تکون دادم و پشت دِوا راه افتادم، از طرز قدم برداشتن داملا مشخص بود هر سوالی بپرسم، مساوی با کنده شدن کلم، من نمی‌دونم به جای اینکه الان خوشحال باشم بابا مرده چرا اینا عذا گرفتن؟ داملا که با عصبانیت راه میرفت، دِوا هم که با ترس این ور اون ور و نگاه می‌کرد! اینا هم جای خوشحالی‌شونه! پوفی کشیدم و خودم و به داملا نزدیک کردم و گفتم:
- کجا داریم میریم؟
داملا هواس پرت دستی به معنی برو اون ور تکون داد و همون طور که اون طرف خیابون و نگاه میکرد تا ماشین نیاد گفت:
- میریم پیشِ مامان.
همین حرفش کافی بود تا با شوک نگاهش کنم! اولین بار بود داملا در مورد مامان می‌گفت! اولین بار بود این کلمه رو از دهنش می‌شنیدم! اینا اصلا نشونه خوبی نبود، یعنی اون قدر اوضاع خراب و بده که ما داریم میرم پیشه کسی که بعد از به دنیا اومدنمون بابام انداختش بیرون؟ اصلا مگه یه زن چه‌جوری می‌تونه از ما مراقبت کنه؟ ذهنم خیلی درگیر بود اما نمی‌خواستم عصاب داملا رو خورد کنم خودم و آروم به دِوا نزدیک کردم و پرسیدم:
- قضیه چیه چارچشم؟
یه دفعه عصبی برگشت طرفم و دقیقا وسط پیاده رو داد زد:
- میشه انقدر رو عصاب نباشی دِوین؟
پشت چشمی نازک کردم و به سمت مخالف دِوا پشت داملا شروع کردم به حرکت بچه پرو همینش مونده سر من داد داد کنه؛ داملا انقدر تو حال و هوای خودش بود که وقتی دِوا سرم داد زد اصلا واینستاد نگاه کنه، بعد حدودا یک ساعت پیاده‌روی بلاخره رسیدیم به محل مورد نظر! یه در سفید که خیلیم خفن بود! دوتا نگهبانم جلوش وایساده بودن که با دیدن داملا و دِوا گفتن:
- سلام، خانوم و آقا منتظر شما هستن.
***
|یک‌ساعت‌بعد|
ساواش: قضیه اینه دِوین برای حفظ خودت بهتر این کارو انجام بدی تا یه چیزایی یاد بگیری و بتونی بری توی گروه ایذا...‌
سولماز با پشت دست اشکاش و پاک کرد و همون‌طور که موهاشو نوازش می‌کرد گفت:
- دختر خوشگلم من باید تن به این کار می‌دادم! من باید جای تو قربانی می‌شدم! اما خیلی دیر شده بود، من حامله بودم و اونا اینو نمی‌خواستن! ببخشید دخترم، اگه حماقت و هوس منو بابات نبود شماها به این نوع زندگی محکوم نمی‌شیدن.
ساواش: از این به بعد فقط باید توی سایه زندگی کنی! من با تیفانی حرف میزنم و ازش وقت می‌گیرم تا تو بتونی با مادرت بیشتر وقت بگذرونی!
یه چیز حالت پوشه مانند گذاشت جلوم و گفت:
- اینو بخون کمکت می‌کنه که همه اعضای ایذا رو بشناسی... الانم برو استراحت کن تا حالت جا بیاد.
وقتی دید کاری نمی‌کنم مثل یه ببر زخمی غرید و گفت:
- دِ بلند شو.
سریع بلند شدم و پوشه روی میز رو برداشتم و به طرف خدمتکاری که اون‌جا وایساده بود رفتم که ساواش گفت:
- راهنمایی‌شون کن اتاقه خودشون.
خدمتکار چشمی گفت و به طرف پله‌ها حرکت کرد که منم پشت سرش راه افتادم، به در اتاقی اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید.
رفتم توی اتاق، بدون نگاه کردن به اطراف خودم رو پرت کردم روی تخت دو نفره‌ای که توی اتاق بود و شروع کردم به خفه کردن جیغام توی بالشتِ تخت، انقدر جیغ کشیدم که گلوم سوخت سرم و از روی بالشت برداشتم و نگاهی به اطراف انداختم یه اتاق کاملا نسکافه‌ای رنگ محبوبم! رفتم پشت میزی که توی اتاق بود نشستم که صدای یه مرد باعث شد از جا بپرم؛ با ترس برگشتم که دیدم یه مرد بیست و نه ساله پشتم وایساده و داره دست به سینه نگاهم میکنه!
- اگه جیغ کشیدنت تموم شد بهتر بریم سر توضیح مون.
دِوین: چی؟ ت... و کی هستی؟ چی میگی مردک تو اتاق من چی کار مکنی؟
- من آلپ هستم ساواش ازم خواست در مورد گروه ایذا برات توضیح بدم.
مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
- اما ساواش گفت که خودم اینو بخونم.
بی خیال شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- اونا به فارسی نوشته نشدن، و یونانی هست فکر نکنم تو سر در بیاری.
دِوین: خب آره راست میگی.
اومد کنارم نشست و پوشه رو از روی میز برداشت و باز کرد، یه عکس گذاشت جلوم و گفت:
- دِرسدِن، هکر گروه اَرَشک.
- تیفانی، قرار هارو هماهنگ میکنه دلارای.
- اورلف، اسلحه های رو درست میکنه. قُباد.
- هوپ، تیر انداز دیاکو.
- ناساک، نقشه کش کِلارا.
- آمیتیست طراح که قرار تو باشی.
بهش نگاه کردم و پرسیدم:
- اسم رِیس چیه؟
آلپ: سفید
- اسمش چیه خب؟
آلپ: ارسلان
سری تکون دادم و به عکسای روی میز نگاه کردم، نیومده افتادم توی یه بازی یه بازی که باید ازش برنده بیرون بیام!
آلپ: ببین دخترجون هیچ‌وقت هیچ‌وقت به خانواده پاک خیانت نکن چون سزاش مرگه.
---------------------------------------------------------------------------------------------
ساواش: نبرد.
ایذا: رنج و آزار و عذاب.
آلپ: شجاع، قهرمان.
اَرَشک: پسر و جانشین اردشیر سوم.
دلارای: محبوب، معشوق.
قُباد: شاه محبوب.
دیاکو: نخستین پادشاه ایران از سلسله ماد.
کِلارا: نور چشم.
ارسلان: شیر درنده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mavi-arrG

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6718
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
9
پسندها
25
امتیازها
73

  • #5
مرا ببوس بُگذار شعله بزرگ نفرتی که دارم را فراموش کنم.
- ماوی ارگ⚚
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عمیق بهش نگاه کردم، پسر خیلی خوشگلی بود. چشمای آبی، صدای گیرا هیکل خیلی خفن که حتیٰ هودی که پوشیده بود باعث نمی‌شد اون بازوی خفنش پنهون بشه. نگاهم رو ازش گرفتم و با انگشتم سرم و خاروندم و گفتم:
- خانواده پاک؟ فامیلی‌شون پاکِ؟
آلپ: آره.
زکی اینا رو نگاه، قتل می‌کنن و هزار جور کثافت کاری هم انجام میدن بعد فامیلی‌شون پاک!
دِوین: چقدرم که پاکن.
آلپ اخمی کرد و با لحن تندی گفت:
- مواظب حرفات باش دِوین.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه ببخشید من منظوری نداشتم، آلپ تو هم برای سفید کار میکنی؟
آلپ پوزخندی زد و گفت:
- همه برای سفید کار می‌کنن دختر جون، من ساواش، سولماز حتی خواهرت داملا برای سفید توی سازمان جاسوسی ایران کار میکنه... دِوا آشپز آموزشگاه ایذاس بابات راننده مخصوص سفید بود که به قتل رسید!
دِوین: آ.. لپ من واقعا متوجه هیچ چیز نمی‌شم! آخه چ.. را؟ چرا من؟
آلپ: کسی تورو انتخاب نکرده دِوین سفید هیچ کس و بزور وارد دَم و دستگاه خودش نمی‌کنه تو باید انتخاب بشی بین اون 300 نفر شاید انتخاب بشی شایدم نشی اما اینکه بری توی آموزشگاه مخصوص ایذا اجباریِ...
یکمی فکر کردم، سفید همه خانواده منو جزء شاه‌خون کرده بود! منم باید وارد گروه ایذا می‌شدم، برای نجاتم این واقعاً لازم بود شاید ورود به ایذا یه شانس بود برام! رو به آلپ پرسیدم:
- اگه نتونم وارد ایذا بشم چی؟
آلپ: گروه های دیگه‌ای مثل آلفا و اُمگا هست، مسابقه بین تو و شرکت کننده ها گذاشته میشه و میرن تو اون گروه ها فعلا به این چیزا فکر نکن و ورود به ایذا هدفت باشه بقیه‌اش حل میشه...
دِوین: چرا عکس سفید و نشونم ندادی.
با همون اخمای تو هم نگاه عصبی بهم انداخت و گفت:
- لزومی نیست یه دختر بچه‌ای مثل تو سفید و ببینه.
دِوین: باشه ترش نکن. آلپ میشه یه کاری کنی؟
آلپ: چه‌کاری؟
دِوین: می‌خوام خیلی زود برم تو آموزشگاه ایذا.
آلپ: چرا؟
دِوین: فقط میخوام زودتر این درد تموم‌شه هر‌چی زودتر وارد آموزشگا ایذا بشم فکر اینکه چی‌میشه کمتر عذابم میده اما سولماز می‌خواد از تیفانی وقت بگیره که دیر تر برم، میشه نذاری؟
آلپ: ایذا درد نیست دِوین حماقت مادرت و باباته بهتر ایذا رو برای خودت سخت و دردناک نکنی چون اگه بخوای بری توی ایذا همه عضو شآه‌خون خانواده تو میشن و این خیلی بده که آدم از خانواده‌اش متنفر باشه، بهش این جوری نگاه کن که چیزای جدید یاد میگیری، خودم با سفید حرف میزنم و خواسته‌ات رو بهش میگیم سولماز و ساواش رو حرفش حرف نمی‌زنن.
سوالی که تو ذهنم بود و به زبون آوردم:
- میگم سفید ترسناکه؟
آلپ عصبی چشماش و چرخوند و گفت:
- مگه جنه که ترسناک باشه دِوین اونم آدمه دیگه بعد عصبی میشم میگی ترش نکن ببین کاراتو.
دِوین:باشه خب سوال بود برام.
آلپ بلند شد و گفت:
- خب دیگه بهتر من برم.
به احترامش بلند شدم و گفتم:
- دِوا تو آموزشگاه ایذا آشپزی می‌کنه؟
همون طور که به سمت در می‌رفت گفت:
- آره
قبل اینکه از در بره بیرون از پایین پام تا سرم و نگاه کرد و گفت:
- قبل اینکه بیای توی ایذا یه دوستی به اون سر و صورتت بکش با این همه پشم که نمیخوای بیای توی گروه ایذا؟
با دهن باز نگاهش کردم که یه چشمک زد و در و بست! اولش حرصم گرفت اما وقتی به حرفش دقت کردم دیدم راست میگه این عکسایی که من دیدم همه‌شون پسرا و دخترای خوشگلی هستن من با این موهای فرفری و پوش کرده با ابرو های پر و سیبلای تک و توک، بخوام برم بین اون همه پسر و دختر خوشگل خیلی دیدنی میشه! باید با مامان حرف میزدم تا بریم آرایشگاه، ناخوداگاه یاد لبخند و چشمک آلپ افتادم، پسر زیادی کراش بود! هوفی کشیدم و رفتم جلوی آینه و آروم دو ضربه زدم به گونَم چرا دارم چرت و پرت میگم؟ چم شد تو این چند ساعت؟ چرا سولماز شد مامان آلپم شد کراش آخه؟ هوف امیدوارم اتفاق بدی نیوفته! گوشیم رو برداشتم و از کیف کمریم ایرپادم و برداشتم و گذاشتم توی گوشم و آهنگ مورد علاقه‌ام و پلی کردم:
تو به جای منم داری زجر میکشی یکی عاشقته که تو عاشقشی
تو به جای منم پر غصه شدی نذار خسته بشم نگو خسته شدی
نگران منی که نگیره دلم واسه دیدن تو داره میره دلم
نگران منی مث بچگیا تو خودت می‌دونی من ازت چی می‌خوام
مگه میشه باشی و تنها بمونم محاله بذاری محاله بتونم
دلم دیگه دلتنگیاش بی شماره هنوزم به جز تو کسی رو نداره
عوض می‌کنی زندگیمو تو یادم دادی عاشقی رو
تورو تا ته خاطراتم کشیدم به زیبایی تو کسی رو ندیدم
نگو دیگه آب از سر من گذشته مگه جز تو کی سرنوشت رو نوشته
تحمل نداره نباشی دلی که تو تنها خداشی
یه غبار یخی یه ستاره سرد یه شب از همه چی به خدا گله کرد
یه دفعه به خودش همه چی رو سپرد دیگه گریه نکرد فقط حوصله کرد
نگران منی به تو قرصه دلم تو کنار منی نمی‌ترسه دلم
بغلم کن ازم همه چیمو بگیر بذار گریه کنم پیش تو دل سیر
مگه میشه باشی و تنها بمونم محاله بذاری محاله بتونم
دلم دیگه دلتنگیاش بی‌شماره هنوزم به جز تو کسی رو نداره
عوض می‌کنی زندگیمو تو یادم دادی عاشقیم رو
تورو تا ته خاطراتم کشیدم به زیبایی تو کسی رو ندیدم
نگو دیگه آب از سر من گذشته مگه جز تو کی سرنوشتو نوشته
تحمل نداره نباشی دلی که تو تنها خداشی
#مرتضیٰ_پاشاهی#نگران_منی

---------------------------------------------------------------------------------------------
آلفا: ستاره اول
اُمگا: کنایه از اول و آخر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mavi-arrG

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6718
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
9
پسندها
25
امتیازها
73

  • #6
تو که در کنج لبت خال مسیحا داری مرده را زنده کنی پیش خدا جا داری!
- شاطر عباس سبوحی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسابی با آهنگ حس گرفته بودم که دیدم یه سایه پشتِ سرمِ! در جا برگشتم عقب که دیدم بازم آلپِ! ای بابا انگار این پسر ول کن نبود! ایرپاد و از توی گوشم برداشتم و سرم و مثل این طلب کارا به معنی چیه تکون دادم که دستی به پشت گردنش کشید و با همون اخماش گفت:
- ببین دِوین سولماز زیاد از من خوشش نمیاد جلوش نگو که من اومدم پیشت، رابطش با ساواش و خراب نکن کار درستی نیست.
با چشم های ریز شده نگاهش کردم، دلم می‌خواست از چشماش بفهمم حرفش راسته یا دروغ! بهش نزدیک شدم و چشمام و باریک‌تر کردم و سرم رو به چشماش نزدیک‌تر کردم و سوالم و پرسیدم:
- چرا رابطه مامانم و ساواش برات مهمه؟
کلافه دستش رو بالا آورد و گردنش رو خاروند که نظرم به خال کوبی روی دستش جلب شد، دستش رو گرفتم توی دستم و با دقت به خال کوبیش نگاه کردم؛ همون بود همون نماد عجیبی که روی دست بابا هم بود! لعنتی، همون نمادی که...! ذهنم و دور کردم.. آلپ مشکوک پرسید:
- چیه؟
دِوین: اینو روی دست بابامم دیدم! وقتی...
بقیه حرفمو خوردم! دلم نمیخواست بازم چشمای بازش و به یاد بیارم یا حتی نمی‌خواستم پدری نکردنش در حقمون توی ذهنم تداعی بشه. سرم رو تکون دادم و خواستم از آلپ چیزی بپرسم که با جای خالیش مواجه شدم! پسر عجیب!
دو تقه به در خورد و تا اومدم بگم آلپ مگه دیوونه‌ای دستگیره در پایین کشیده شد و همون حرف آ از دهنم بیرون اومد و سولماز وارد اتاق شد! نمی‌خواستم سریع جلوش وا بدم و بهش بگم مامان چون با هوس بی‌جاش زندگی همه‌مون رو خراب کرده بود و یه جورایی ته دلم ازش رَنجش داشتم و هر چند سعی میکردم به روی خودم نیارم! سولماز کمی نگاهم کرد که یاد حرف آلپ افتادم:
- ببین دِوین سولماز زیاد از من خوشش نمیاد جلوش نگو که من اومدم پیشت، رابطش با ساواش و خراب نکن کار درستی نیست.
دِوین: آب میخواستم یکی از خدمه رو دیدم فکر کردم آب آورده.
سولماز متعجب نگاهم کرد و به پارچ روی میز اشاره کرد و گفت:
- اما اون‌جا که آب بود دخترم!
لبخند کجی زدم و به طرف میز رفتم و دستم و توی هوا تکون دادم و گفتم:
- راستش ذهنم خیلی درگیره؛ حواسم اصلا به اطراف نیست خواستم حواسم و پرت کنم نشد!
سولماز که انگار یه چیزی به ذهنش رسیده باشه گوشیش و برداشت یکم باهاش ور رفت و گفت:
- دیدی! امروز سومه!
چپکی نگاهش کردم و گفتم:
- سومه! که چی؟
سولماز با اینکه سن زیادی داشت و از ساواش بزرگ‌تر بود بازم سنش و زیر اون همه آرایش قایم کرده بود دستش و بهم کوبید و گفت:
- امشب یه پارتیه خیلی خفنه خونه یکی از دوستای ساواش حتما باید بری دختر جون یکم خوش بگذرونی و عشق و حال کنی برای خودتم خوبه.
با لحن گرفته ای گفت:
- وقتی بری توی آموزشگاه ایذا دیگه از این خبرا نیست!
نتونستم عین همیشه جلوی اون نیش عقربی که داشتم و بگیرم و گفتم:
- آره دیگه دارم قربانی گذشته پدر بی‌مهرم که مرده و مادر تر گل ور گلم با شوهر جونش میشم وگرنه منم الان تنها دق‌دقم باید اینکه توی پارتی امشب چی بپوشم می‌بود!
سولماز سرش و پایین انداخت و گفت:
- حق داری! خیلیم حق داری دخترم من میرم تو استراحت کن.
حس بدی سرا زیر شد توی دلم برای اینکه حرفی که زدم و ماس مالی کنم گفتم:
- من به شرطی میام که منو ببری آرایشگاه و موهامو کراتینه کنی و یه حالی به تن و بدنم بدی.
با چشمای برق زده برگشت طرفم و گفت:
- تو جون بخوا دخترم حاضر شو بریم همین الان بریم اصلا.
لبخندی به روش پاشیدم و کلاه هودیم و انداختم روی سرم و گفتم:
- بریم
***
وقتی آرایشگر موهامو کراتینه کرد دلم اون موهای مشکی رو نمیخواست رو بهش گفتم:
- میشه موها رنگ کنی؟ شکلاتی میخوام.
آرایشگر: خیلی بهت میاد مخصوصاً اگه چتری هم بزنی! به چشمات میاد... خودت خیلی خوشگلی، البته در هر حالتی چه موی مشکی و فر چه موی صاف و شکلاتی.
اون آرایشگر زبون باز خوب کارش و بلد بود بلاخره با کلی دو، دوتا چارتا کردن و نظر گرفتن از سولماز و تصور کردن خودم با موهای چتری دل و زدم به دریا و اوکی به آرایشگر پر چونه دادم! بعد از رنگ موهام که می‌دونستم چقدر با کراتینه و رنگ بهش آسیب زدم از شر موهای بدنمم راحت شدم، وقت خرید یه لباس مناسب بود... تویه ویترینه مغازه‌ها دنبال یه چیز خاص بودم سولماز بدتر از من همه لباسا رو با دقت و وسواس نگاه می‌کرد چشمام رو یه کراپ چوکر قفل شد... قرمز اکلیلی بود و خیلی خفن بود و یه دامن مشکی اکلیلی هم داشت!
سولماز رو کشوندم سمت مغازه و کراپ رو بهش نشون دادم بی‌شک اون برق تو چشماش از سر رضایت بود و بس... وارد مغازه شدیم و من کراپ رو پوشیدم و دامنش هم پوشیدم توی اون اتاق پرو کوچیک چرخ کوتاهی دور خودم زدم. معرکه بود!
---------------------------------------------------------------------------------------------
کراپ چوکر: دو تا بند داره که شکل کمر بنده
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mavi-arrG

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6718
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
9
پسندها
25
امتیازها
73

  • #7
خون عشّاق، حلال است، مگر در بر تو که به دل، عادت چنگیز و هلاکو داری.
- شاطر عباس سبوحی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لباسام رو تند تند عوض کردم و رفتم بیرون که سولماز غرید:
- منم میخواستم ببینم.
دِوین: خب میبینی مامان.
با کلمه آخری که گفتم خودمم شوکه شدم؛ چشمای سولماز پر و خالی شد و محکم بغلم کرد، توی دلم با خودم دعوا می‌کردم و فوحشای بالای زانویی میدادم، هنوز یه روزم نشده مامانم و دیدم عین این عقده‌ای‌ها مامان مامان راه انداختم! هر چند خودمم نمی‌دونم این حس چیه درونم که هی دلم می‌خواد سولماز فقط مامان باشه، نه یه زنه خطا کار که با اشتباهاتش زندگی‌مون رو داغون کرده، و به خاطرش جونم تو خطره! بازم سادگی کردم و همه چیز رو از توی ذهنم پس زدم اما فقط خودم فشار دستم و با دامنی که توی مشتم بود و زیپش توی گوشت دستم می‌رفت و با فشار‌های پی درپیم بیشتر می‌شد رو می‌فهمیدم!‌
دنبال یه کفش مناسب بودم، نه کفش مشکی می‌خواستم و نه قرمز یه کفش شفاف مد نظرم بود؛ این جور ست کردنا از مد افتاده بود. یه کفش شفاف پاشنه بلند پیدا کردم که یه کیف ست مات داشت کیف مربعی بود و طرح کیف این شکلی بود که انگار خورد شیشه بود روش و وقتی به هودیم نزدیکش میکردم مشکی به نظر میومد و حسابی باعث شد از کیفه خوشم بیاد، بعد اینکه برای دخترا هم لباس خریدم بر گشتیم خونه و لباسارو بهشون دادیم؛ من یه راست رفتم تو اتاق خودم تا حموم کنم، جالبیش این بود که سولماز سلیقه دخترا رو می‌دونست احتمالاً بخاطر این بود که با اونا بیشتر وقت گذرونده بود!
لبخند تلخی زدم و حسابی خودم رو تمیز کردم.
اومدم بیرون و قیافه خودمو برانداز کردم، خوشگل شده بودم، باهمون حوله نشستم و موهامو خشک کردم، چتری هام رو حالت دادم، موهام رو هم پشت سرم بستم. حدودا ساعت هشت باید راه میوفتادیم مسیر طولانی بود. لباسامو پوشیدم و خط چشم روباهی کشیدم که خیلی باموهای چتری و رنگ کرده به صورتم میومد. اهل کرم نبودم، پس بیخیال شدم و یه رژ قرمز روی لبام زدم و دستمال کاغذی بر داشتم و تیکه کردم و گذاشتم رو لبم و روش پودر فیکس زدم که رنگش نره. پالتوی چرم بلندم دِوا رو از توی چمدون بیرون کشیدم محال بود امشب بدمش به اون گذاشتمش روی تخت و یه شال مشکی هم گذاشتم کنارش.
گوشواره‌هایی که پروانه بود و از خونه کش رفته بودم رو انداختم گوشم. چرخی زدم، خوشگل شده بودم، دلم میخواست زودتر دخترا لباسم و ببینن هر چند داملا قطعاً مخالف صفت و سخت این لباس بود! پالتوم رو پوشیدم و کفشامم پام کردم و شالمم روی موهام انداختم و چتری هامم درست کردم، خرت و پرت لازمم ریختم توی کیفم و گوشیم رو گرفتیم دستم، با اون کفشای پاشه بلند بیشتر مثل این خل مغزا راه میرفتم اما بعد از تمرین کردن پی‌در‌پی توی اتاق تونستم تعادلم رو حفظ کنم و نفس عمیقی کشیدم؛ با اعتماد به نفس در اتاق رو باز کردم که همزمان شد با اومدن داملا توی اتاقم و ریخته شدن محتوایات سینی روی لباسم بدنم شروع کرد به سوختن! از اونجایی که میخواستم لباسم رو به دخترا نشون بدم و کمربند پالتوم رو نبسته بودم! از شانس گندم لباسم به فنا رفت و قهوه داغ ریخت روم، سریع به کیفم نگاه کردم که سالم بود کفشامم دو سه قطره قهوه ریخته بود روش عصبی و خسته با یه عصاب شخماتیک سرم و بلند کردم و نگاهم رو دادم به داملا! سرمستانه می‌خندید دهنم و باز کردم و شوک عظیم امروز و با تمام بدبختیاش مخصوصاً صبح و با یه جیغ بلند و گوش خراش خالی کردم، و بین جیغم با صدایی که عوض شده بود و دورگه شده بود گفتم:
- دهنت و ببند زنیکه!
این کارم نه تنها باعث نشد داملا اون دهنش ر و ببنده بلکه باعث شد با شدت بیشتری بخنده! نمی‌دونم این کار واقعا چیش خنده دار بود که داملا سرش داشت با جون و دل می‌خندید! جیغ دوم رو بلندتر کشیدم که با پشت دست یکی زد تو دهنم که کامل خفه شدم! اینقدر ضربه‌اش محکم بود که دستش رژ لبی شد! با اخمای وحشتناکی نگاهم می‌کرد که سرم رو انداختم پایین نه اینکه از کارم پشیمون باشم نه اصلا! بلکه فقط بخاطر این بود بهش احترام بذارم یه لباس ارزشش از خواهری‌مون بیشتر نبود! سولماز و دِوا و ساواش هراسون اومدن بالا سولماز سریع پرسید:
- چی شده؟
داملا پیش دستی کرد و گفت:
- یه قهوه ریخت رو این لباسش که بیشتر شکل این اسکلاش کرده داره پیرهن به تن خودش پاره می‌کنه! بیشتر شکل این برده‌ها شدی با اون بندای مسخره روی لباست!
با حرفش به فکر رفتم! همچین بی‌جاهم نمی‌گفت! سولماز که یکمی خنده‌اش گرفته بود سری تکون داد و چیزی نگفت اما داملا شونه‌هاشو گرفت و گفت:
- بهتر ما بریم بیرون تا این دهن پاره لباسش رو عوض کنه. به کارای بچه‌گانش فکر کنه و سلیقهش رو هم درست کنه.
سرم و بلند کردم و عصبی نگاهش کردم که اخم بدی کرد که باعث شد نگاهم و ازش بگیرم! قبل اینکه از در بره بیرون لبخند پرویی زد و گفت:
- از قصد قهوه ریختم رو لباست که نپوشیش وگرنه من دست و پا چلفتی نیستم که، راستی از این به بعد داشتی حاضر میشدی انقدر غرق نشو توی کارات!
پس لباسم رو دیده بود و این کار رو از قصد کرده بود! الحق که دختر ژیهاتِ! انگشتش رو تحدیدوار تکون داد و گفت:
- یه لباس مناسب میپوشی دِوین! وگرنه به روح ئاکام نمیذارم پاتم بذاری بیرون از این اتاق. چه خبره عین این ولو‌ها لباس پوشیدی، این کارا ماله تو نیست تو این نیستی!
---------------------------------------------------------------------------------------------
ئاکام: عاقبت، سرانجام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mavi-arrG

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6718
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
9
پسندها
25
امتیازها
73

  • #8
مثل مغزی که به بادش داده باشند، مثل قلبی که به پایش داده باشند.
- ماوی ارگ⚚
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ئاکام! تا حالا ندیده بودم داملا روح ئاکام رو قسم بده و کاری رو انجام نده، یادش به‌خیر عاشق دل خسته داملا بود و داملا جون میداد براش! اما اون یه عکاس بود! یه عکاس دوره گرد که موندنش توی تهران حتمی نبود. همه خانواده‌اش توی هرمزگان بودن و ئاکام اینجا بود، وقتی رفت یک ماه پیداش نشد! وقتی برگشت چشمش رو از دست داده بود! پسر بیچاره بهش حمله کرده بودن و با چاقو زده بودن توی چشمش! البته اون طرز فکر اول‌مون بود! چون پسر عموش بوده رضایت داده بود.
روزی که داملا این موضوع رو فهمیده بود، یادم نمیره که چطوری میزد توی سر و صورت خودش التماس می‌کرد تا بگه چی شده! آخرم جون مامان جانش و قسم داد که فهمیدم بله، آقا ئاکام به دختر عموش چشم داشته و پسر عموش میفهمه و با چاقو به ئاکام حمله می‌کنه! اون لحظه داملا حسش رو دار زد! سه سال و نیم چشم به راه بود که ئاکام از هر شهری که میاد براش بهترین باشه و به چشمش بیاد اما ئاکام همون چمشای منتظر و به خون کشید! هیچ وقت دیگه خوشحالی از ته دل و توی چشماش ندیدم، بعدش همون پسر عموش هم ئاکام رو کشت و هم خواهرش رو! ولی داملا هیچ‌وقت نخواست بدونه چرا! شایدم میدونست و برای حفظ غرورش به ما نمی‌گفت!
جلوی آینه وایسادم، یه جور حس خود کم بینی اومده بود سراغم، به لباسم نگاه کردم. عمیق و با دقت.. زشت بود داملا راست می‌گفت، لباس و سریع در آوردم و انداختم یه گوشه.
شکمم یکم قرمز شده بود اما نمی‌سوخت، معلومه دیگه داملا خانوم زیاد قهوه هارو داغ نگرفته که نسوزم سردم نگرفته که دوباره کراپ نتونم بپوشم!
یه لباس بادی از توی چمدون برداشتم و پوشیدم رنگش نسکافه‌ای بود و خیلی خوشگل بود، تا زانوم بود حدودا؛ اما بازم خوب بود و خوشگل. این لباس رو خود داملا برای دِوا انتخاب کرده بود که بخاطر رنگش من برش داشتم. رژم رو پاک کردم و یه رژ هلویی تیره زدم و باز پودر فیکس زدم. بوتای قهوه‌ای سوخته‌ام رو که بلندم بود پوشیدم. در کل خوشگل شدم یه کیف نقره‌ای که اکلیلی بودم برداشتم و وسایلم رو به این کیفم انتقال دادم و پالتو رو دوباره چک کردم و پوشیدم اما این بار کمربندش رو بستم، یه شال کرمی هم سرم کردم و رفتم پایین... همه حاضر و آماده نشسته بودن! داملا با دیدنم گفت:
- ببینم لباست رو؟
با حرص کمربند و باز کردم و دو طرف پالتو رو گرفتم و محکم به طرف مخالف کشیدم و گفتم:
- عاعا بیا خوبه؟ اجازه هست بپوشم ننه‌جون؟
اخمی کرد و گفت:
- آره هست.
ساواش: بهتر بریم همین طوریشم دیر کردیم.
***
سولماز اومد طرفم و گفت:
- بخوور دیگه بخور دختری.
لبخند مزخرفی زدم و عقب عقب رفتم و گفتم:
- می‌خورم می‌خورم.
همون‌طور عقب عقب رفتم وقتی دیدم که داره میره شـ×ر×ا×ب رو گذاشتم روی میز یکی و تا اومدم برگردم محکم از پشت خوردم به یکی که همون موقع یه آهنگ ملایم پخش شد و همه نور را کم شد! مرد نرم دستاش و دور کمرم حلقه کرد! شوکه بودم و مرد آروم منو به سمت پیست رقص برد! خواستم عقب بکشم که پام به یه چیزی گیر کرد و برای اینکه نیوفتم دستام و دور گردن مرد حلقه کردم هیکل خفنی داشت. قدش بلند بود و من حدودا تا سینه‌اش بودم. دستام یخ کرده بود و قلبم ضربان تندی داشت انگار هزار دور دویده بودم!سعی میکردم ببرمش طرف اون نور کم توی پیست تا صورتش رو ببینم اما اون با مهارت راه رو عوض می‌‌کرد. دیگه داشتم می‌ترسیدم!
دِوین: ولم کن مردک خر.
سرش رو خم کرد و کنار گوشم شروع کرد به حرف زدن، صداش آروم و نجوا کنان بود و البته نامفهوم! انگار هم میشناختم و هم نه! عجیب بود صداش برام!
- مثل «داش آکل» که برق چشم یک دختر به بادش داده باشد.
- مثل یک «فرمان» که نارو خوردن از «قیصر» به بادش داده باشد.
- بغض دارم؛ بغض، چون مردی که بی‌رحمانه ترکش کرده باشی.
- بدتر از آن، مثل فرزندی که یک مادر به بادش داده باشد.
- بغض دارم؛ بغض از تصویر دنیایی که بی تو جای من نیست.
- بغض دارم؛ مثل یک «باور» که یک «یاور» به بادش داده باشد.
- مثل «دارایی» که «اسکندر» ذلیلش کرده باشد درد دارد.
- پشت سالاری که دست غدر همسنگر به بادش داده باشد.
- حال من؟ حالِ غرورِ شاعرِ فحلی که شاگردِ عزیزش.
- با سرآمد خواندنِ یک شاعرِ دیگر به بادش داده باشد.
- شانه‌ام هم وزنِ نامِ خانه‌ام ویران و رنج آجین و زخمی است.
- مثل یک کشور که ظلم حاکمی خودسر به بادش داده باشد
- شرمگاه مرده برمی‌خیزد؛ امّا برنخواهد خاست هرگز.
- پـشتِ گرمی که خیانت دیدن از همسر به بادش داده باشد.
- حسِّ مافوقِ به سربازان خیانت کرده حسّ دردناکی است.
- مثل ایمانی که کفرِ شخصِ پیغمبر به بادش داده باشد.
- بغض دارم؛ بغض، هم سنگِ «برادرخوانده» یِ خودخوانده ای که.
- نارفیقی، تحتِ نامِ نامیِ «خواهر» به بادش داده باشد.
- شکّ ندارم که تو برمی‌گردی؛ امّا بر نخواهد گشت دیگر.
- حرمتِ شعری که مدحِ یک ستم پرور به بادش داده باشد
- شانه یعنی مار؟ یا نه! مار یعنی شانه؟ تعبیر دقیقش؟
- شانه یعنی هرچه یک هم گریه با خنجر به بادش داده باشد.
---------------------------------------------------------------------------------------------
داش آکل: داش آکُل، مخفّف سه کلمه است: داداش + آقا + کُل. کُل به معنی بی‌تناسب و بدهیکل است. در روایت صادق هدایت، داش آکُل مردی تنومند و بدسیما گزارش شده است.
فحلی: مادیان آماده جفتگیری را گویند.
آجین: مکان پر آپ.
مدح: تحسین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mavi-arrG

رمانیکی
رمانیکی
شناسه کاربر
6718
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-21
آخرین بازدید
موضوعات
2
نوشته‌ها
9
پسندها
25
امتیازها
73

  • #9
درسکوت دادگاه سرنوشت عشق برما حکم سنگینی نوشت.
گفته شد دل داده‌ها از هم جدا وای بر این حکم و این قانون زشت.
- لیلا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سرش رو به گوشم بیشتر نزدیک کرد، مور مور شدم از حرم نفساش انقدر شوکه بودم که انگار پاهام به زمین چسبیده بود و من قادر به تکون خوردن نبودم حس ترس درونم شعله می‌کشید! اما بازم نمی‌تونستم تکون بخورم!
با اینکه سرش رو خم کرده بود بازم نمی‌تونستم ببینمش؛ ب×و×س×ه اول رو پایین تر از گشواره‌ام زد. ب×و×س×ه دوم ریز بود اما طولانی! دیگه تند تند نفس می‌کشیدم انگار کسی داشت قلبم رو فشار می‌داد؛ نمی‌دونستم چیکار کنم دلم می‌خواست با دستم محکم هولش بدم عقب اما! نه انگار ته دلم داشتم از این مردی که نه صورتش رو می‌دیدم و نه میشناختمش لذت می‌بردم!
انقدر ب×و×س×ه های ریز زد که رسید به لبم! آروم و بی حرکت منتظر شد و فقط نفس می‌کشید! یکی در میون، برعکس منی که تند و تند نفس می‌کشیدم! دیگه نمی‌رقصیدیم بی‌حرکت یه گوشه از اون سالن کذایی وایساده بودیم! صورت دوتامون توی تاریکی بود.
اما من چون شب کوری دارم هیچ چیز رو نمی‌تونستم ببینم! از حرم نفساش تشخیص دادم الان جلومه با زبونم لبم و تر کردم و پوست لبم به دندون کشیدم حرصم این جوری فقط خالی می‌‌شد؛ با حس چیزی روی لبم چشمام درشت شد! لبش که نبود انگار سر انگشتش بود لبم و از دندونم جدا کرد و پوست لبم که الان آویزون بود رو لمس کرد دستش رو برداشت و این دفعه دیگه مطمئنم این لباش بود.
سیخ سر جام وایسادم. حالا انگار نوبت اون بود که با پوست لبم بازی کنه! حس دندوناش روی لبم یه حس عجیب بود. پوست لبم رو کند و مزه خون و توی دهنم حس کردم، یه لحظه احساس کردم داره زیر دندونش با پوست لبم بازی می‌کنه اما وقتی لبش روی لبم نشست یه چیز گرم درونم فرو ریخت! لبم بسته بود و اون لبش فقط روی لبام بود! آروم لبم رو باز کردم. دلم می‌خواست طعم لباش رو بچشم! بازم با جمله: من که اونو نمیشناشم و دیگه قرار نیست ببینمش خودم رو گول زدم! طعم خون روی لبام و مزه الکلی که اون خورده بود بیشتر جالب بود برام از طرفی اون آدامس نعنایی که هنوز توی دهنم بود، کلافم کرده بود. باعث میشد دلم بخواد بکشم عقب! همون‌طور که آروم می‌بوسیدم دستم رو گرفت و انگشتر آغوشم رو از انگشتم در آورد ازم جدا شد! فکر کردم رفته اما با حس بسته شدن چیزی دور بازوم و صداش متوجه شدم اشتباه فکر کردم!
- این کادوی من به تو مراقبش باش. مثل من که مراقب توعم.
و بعد ب×و×س×ه آرومی روی لبم زد! دیگه مطمئن شدم رفت. حس پشیمونی بود که توی دلم بود و هیچ جوره بیرون نمی‌رفت! نور چراغا یکمی بیشتر شد و حالا دوباره می‌تونستم مثل قبل یه چیزایی ببینم. دو ضربه با دستم به گونه‌هام زدم و دنبال بقیه گشتم. کنار هم وایساده بودن و داشتن حرف میزدن اما دِوا سرش پایین بود و ساواش بد نگاهش می‌کرد! نمی‌تونستم بگم شاید حرف بدی زده باشه بهش چون دِوا اون قدر بی‌دست و پا بود که این محال بود. خودم رو بهشون رسوندم که اولین نفر داملا متوجه‌ام شد با لبخند نگاهم کرد اما طولی نکشید که لبخندش پر کشید و با ترسی که توی چشماش بود اومد سمتم و بازوم و گرفت. حالا تازه تونستم بهش دقت کنم! یه پارچه سفید! سفید؟ سرم رو با شتاب بالا آوردم که ساواش گفت:
- باهاش دیدار داشتی؟
هم ترس و هم خجالت مانع شد که بگم گذاشتم عین احمقا ببوستم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ندیدمش حتی صداش درست یادم نیست فقط باهاش رقصیدم و اون بهم گفت: این کادوی من، به تو مراقبش باش.. مثل من که مراقب توعم.
ساواش یکمی از %%%%% توی دستش مزه کرد و همون طور که نگاهش یه جای دیگه بود گفت:
- بهتره اون رو در بیاری، وگرنه هر کی ببینه فکر می‌کنه دوست دخترشی امکان داره بخوان بهت آسیب بزنن.
سری تکون دادم که داملا منو دنبال خودش به سمت اتاقی که لباسا بود کشید رسماً پرتم کرد توی اتاق! دور و اطراف رو نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی توی اتاق نیست گفت:
- خب بگو.
اخم کردم، زنیکه پرو باز شروع کرد!
- چی بگم؟
داملا: سفید چی گفت.
- من گفتم چی گفته، گفته این کادوی من، به تو مراقبش باش. مثل من که مراقب توعم.
داملا: دروغ نگو دِوین.
- همچین شخصیت مهمی نیستی که بخوام دروغ بگم بهت.
داملا: گفتم راستش رو بگو.
صدامو بردم بالا و گفتم:
- راستش رو میگم.
داملا: من خرم؟ بگو دیگه چی گفته شاید بتونیم امیدوار باشیم.
- چرت و پرت نگو به چی می‌خوایم امیدوار باشیم؟
داملا: سفید راه خلاصیته.
- دهنت رو ببند داملا مگه من از اوناشم؟
داملا: احمق تو جونت برات مهم نیست؟
با تموم حرص و عصبانیتم داد زدم:
- زن داره بی‌همه چیز می‌فهمی؟ چرا درکم نمی‌کنید؟ نمیبینی حالم خرابه؟ بخاطر جونم برم آوار شم رو زندگی یکی دیگه؟ داملا ول کن منو بذار بیان بُکُشنم اصلا درد از این بالا تر نمی‌خوام.
---------------------------------------------------------------------------------------------
شب کوری: اون افراد کور نیستن فقط توی شب و نور کم جایی رو نمی‌بینن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
46
پاسخ‌ها
0
بازدیدها
26
پاسخ‌ها
19
بازدیدها
264
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
50

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین