| بِسمِپادِشاهتَختِخونینَم |
روایتِ: غلافِ لاوِندِر
تاریخِ: ٠۲/۶/۱۷
ژانرِ: عاشقانه،جنایی،تریلر
نویسنده: ماوی ارگ⚚
ناظر: @فاطره
هر پارت، با اسمِ «"دِلهان"»، آپلود و خورده جملاتی در ابتدا «"تکستهرپارتکهدرموردشهست"» نوشتهمیشه هر پارت از 4000`کلمهبرخورداره.
دِلهان: پادشاهدِل
خلاصه:
| شآهخون |
قتلهای، متعدد در نقاط مختلف تهران به خصوص گُل فروشیها باعث ترس و وحشت در قلبِ مردم شده. در این بین پلیسها در تلاش هستند تا این جانی را دستگیر کنند. امّا، با ورود طراحی عجیب در شرکت "مالگارا" برندی که به تازگی در ایران افتتاح شده، که طرحها و دوختها به دست به نامترین طراحها و خیاطها شکل میگیره، اتفاق عجیبی رُخ میده؛ به شکل عجیبی لباسی توی اتاق رئیس شرکت میذارن که اون لباس، لباسِ عروس همسر سابقش بوده که سالهاست مرده! در این بین سه دختر جوان همسرش پا به خانه مرد میگذارند. جدا از اینکه...
"رویدادها کاملا خیالی هستند و بر اساس تصورات نویسنده شرح داده شدند"
مقدمِه:
در پَس مرگ، چند بار لبخند زدی؟
و چند بار در تکاپوی تاج و تختم مرا از نفرت ذهن رُبودی؟
در برابرم زانو بزن، تا صدای ناقوس مرگ ولولهای باشد بر تنِ زخمالودش. تا رقم بزنم بر نفرتِ کلمات مرگت را و بِنوازم سرود قلبم را تا در این روز مقدس نفوذ قدیسهای پاک آزار ندهد شیاطینِ تشنه به خون را، و من خواهم ساخت قصری از خون در مقابل چشمانت، جسم تمام عزیزانت را تاج و تختی میکنم، برای پادشاهیام تا به وی بفهمانم من در چند قدمیت زندگی میکنم. امّا همیشه چندین قدم از تو جلوتر هستم، تا ببیند پادشاه این تاج و تخت همانیست که خون روی تاجش را پاک کردهاست. و در زیر تختش جنازههایی بر خواب فرو رفتهاند که کسی که جانشان را گرفتهاست، اوست. و بر زبانِ دل بر تمام دیوارهای شهر بنوسید:« شـآهخون برگشتهاست، تا بگرید هر آنچه پس ندادید!»
نوازندهها بنوازند سازه مرگ و خوانندگان بخوانند حسِ ترس چون... پادشاه برگشتهاست، و بترسید از روزی که رقص گلوله در کالبد شما برقصد. و نشنوید صدای هیاهوی باد را تا وقتی، هست صدایی مرگبار با طنین عربده بر اهالی شآه خون، توسط او پادشاه شب بیداریها خون نوشتِ اجدادمان پخش شود در بین مردم تا بدانند و ببینند چه بودند این قوم هرماس، و چه کردند در برابر مقاومت؛ امّا از من نترس، من برای تو تنها یک تکیهگاهم یک دوست، یک عشق، یک درد بزرگ در کنارِ سمت چپِ سینهات من در قلبِ تو نیستم بلکه من، خودِ خودِ قلب تو هستم، از من نترس تا زمانی که من را پس نزدی؛ لایه لایه بغض میسازم از تک تک اشکانت و آبی چشمانت تنها میشود نگین روی تاجم. اکنون همه بدانند، من بریدهنفس تو را خواهم دید اگر برایمان ما نشوی و باز هم چشمانت را ببندی و تنها برایم یک تنِ سرد بذاری!
روایتِ: غلافِ لاوِندِر
تاریخِ: ٠۲/۶/۱۷
ژانرِ: عاشقانه،جنایی،تریلر
نویسنده: ماوی ارگ⚚
ناظر: @فاطره
هر پارت، با اسمِ «"دِلهان"»، آپلود و خورده جملاتی در ابتدا «"تکستهرپارتکهدرموردشهست"» نوشتهمیشه هر پارت از 4000`کلمهبرخورداره.
دِلهان: پادشاهدِل
خلاصه:
| شآهخون |
قتلهای، متعدد در نقاط مختلف تهران به خصوص گُل فروشیها باعث ترس و وحشت در قلبِ مردم شده. در این بین پلیسها در تلاش هستند تا این جانی را دستگیر کنند. امّا، با ورود طراحی عجیب در شرکت "مالگارا" برندی که به تازگی در ایران افتتاح شده، که طرحها و دوختها به دست به نامترین طراحها و خیاطها شکل میگیره، اتفاق عجیبی رُخ میده؛ به شکل عجیبی لباسی توی اتاق رئیس شرکت میذارن که اون لباس، لباسِ عروس همسر سابقش بوده که سالهاست مرده! در این بین سه دختر جوان همسرش پا به خانه مرد میگذارند. جدا از اینکه...
"رویدادها کاملا خیالی هستند و بر اساس تصورات نویسنده شرح داده شدند"
مقدمِه:
در پَس مرگ، چند بار لبخند زدی؟
و چند بار در تکاپوی تاج و تختم مرا از نفرت ذهن رُبودی؟
در برابرم زانو بزن، تا صدای ناقوس مرگ ولولهای باشد بر تنِ زخمالودش. تا رقم بزنم بر نفرتِ کلمات مرگت را و بِنوازم سرود قلبم را تا در این روز مقدس نفوذ قدیسهای پاک آزار ندهد شیاطینِ تشنه به خون را، و من خواهم ساخت قصری از خون در مقابل چشمانت، جسم تمام عزیزانت را تاج و تختی میکنم، برای پادشاهیام تا به وی بفهمانم من در چند قدمیت زندگی میکنم. امّا همیشه چندین قدم از تو جلوتر هستم، تا ببیند پادشاه این تاج و تخت همانیست که خون روی تاجش را پاک کردهاست. و در زیر تختش جنازههایی بر خواب فرو رفتهاند که کسی که جانشان را گرفتهاست، اوست. و بر زبانِ دل بر تمام دیوارهای شهر بنوسید:« شـآهخون برگشتهاست، تا بگرید هر آنچه پس ندادید!»
نوازندهها بنوازند سازه مرگ و خوانندگان بخوانند حسِ ترس چون... پادشاه برگشتهاست، و بترسید از روزی که رقص گلوله در کالبد شما برقصد. و نشنوید صدای هیاهوی باد را تا وقتی، هست صدایی مرگبار با طنین عربده بر اهالی شآه خون، توسط او پادشاه شب بیداریها خون نوشتِ اجدادمان پخش شود در بین مردم تا بدانند و ببینند چه بودند این قوم هرماس، و چه کردند در برابر مقاومت؛ امّا از من نترس، من برای تو تنها یک تکیهگاهم یک دوست، یک عشق، یک درد بزرگ در کنارِ سمت چپِ سینهات من در قلبِ تو نیستم بلکه من، خودِ خودِ قلب تو هستم، از من نترس تا زمانی که من را پس نزدی؛ لایه لایه بغض میسازم از تک تک اشکانت و آبی چشمانت تنها میشود نگین روی تاجم. اکنون همه بدانند، من بریدهنفس تو را خواهم دید اگر برایمان ما نشوی و باز هم چشمانت را ببندی و تنها برایم یک تنِ سرد بذاری!
آخرین ویرایش توسط مدیر: