*_پارت سی و نه_*
در چند ثانیه ابتدایی، درست مانند ماهی، لبانم را با تلاش برای جیغ کشیدن، باز و بسته کردم؛ اما دریغ از بیرون آمدن صدایی! کاملاً مغزم دچار وحشت شده بود و عکس و العملی نشان نمیداد، تا لحظهای که آینه میز آرایشم، با صدای بسیار بلندی منفجر شد و خُرده شیشههایش، به همراه جیغی که از سر شوک وارد شده کشیدم، در هوا رقصیدند. تنها کاری که توانستم انجام دهم، گریه در حینی بود که سرم را درون دستانم پنهان میکردم تا خُرده شیشهها، روی صورتم نریزند!
با این صدای جیغ و انفجار آینه، کائلن ترسیده خودش را به اتاقم رساند و با وحشت، سمتم دوید.
- خدای من! آرا! چیش...
اما با دیدن فاجعهی درون اتاق، دهانش از تعجب باز ماند و دست جلوی دهانش گذاشت.
- آه خدا...
وحشت زده و بغض کرده، دستانم از روی صورتم کنار زدم و به افتضاح جلوی رویم، چشم دوختم. آینه، به دهها هزار تکه تقسیم شده بود و این خُرده شیشهها، عملاً تمام اتاق را در بر گرفته بودند! حتی با وجود فاصلهی زیادی که تختم با آینه داشت، گویا شدت انفجار آنقدر شدید بود که ذرات شیشه تا نزدیک تخت هم آمده بودند و خُردههای بسیار ریزش، پشت دستانم و قسمت کوچکی از گوش چپم را، زخمی کرده بودند.
از درد دستانم، نالهای کردم و به کائلن که سر جایش خشک شده بود، توپیدم.
- همونجوری سرجات نمون کائلن! برو دوتا دمپایی رو فرشی بیار تا بتونیم وسط این همه خُرده شیشه راه بریم.
با ترحم، به قطرات خونی که دستم را سرخ کرده بودند، نگریست و خیلی سریع، با دو دمپایی بازگشت. یکی را خودش به پا کرد و به سمتم آمده، دیگری را به دستم داد. از تخت پایین رفتم و بعد از آنکه با حرص و عصبانیت ناشی از فاجعه و وحشت، بلوز و شلواری دم دست آمده را به تن کردم، برگشتم و به شلوغی مقابلم نگاه کردم. دیگر طاقت نیاوردم و فوراً، زیر گریه زدم. آن همه فشار رویم، دیگر امانم را بریده بودند. معماهای حل نشدنی، وحشتی از ماورا و حالا، این فاجعه که شک نداشتم اتفاقی نبوده و به دست چیزی که نمیدانستم چیست، به وقوع پیوسته.
کائلن، به حال نزارم نگاهی کرد و با بیرون رفتن از اتاق، درحالی که جعبهی کمکهای اولیه را به دست گرفته بود، بازگشت و وادارم کرد لبهی تخت بنشینم. با لحن آرامی، دستانم را که خون کاملاً سرخشان کرده بود، از روی صورت خیس از اشکم کنار زد و زمزمه کرد.
- آروم باش آرا، چیزی نیست! احتمالاً برای فشار هوا و سردی یا گرمی بوده که آینه ترکیده، زخمهای دستت هم خراشهاش جزئی هستن، خوب میشن! بذار دستت رو ببندم، بعد شیشهها رو جمع میکنیم، باشه؟
بیحوصله، بینیام را بالا کشیدم و حینی که اشک همچنان از چشمانم پایین میچکید، در تایید سر تکان دادم و لبخند ضعیف کائلن را دیدم. درحالی که حوصله بحث برای آن را نداشتم که بگویم امکان ندارد این فاجعه از فشار هوا باشد!
دستم را با بتادین شتسشو داد که از درد، لبانم را گزیدم و پس از جدا کردن تکههای شیشه از پوستم، در آخر با باند، هردو دستم را بست و خون روی گوشم را هم تمیز کرد و چسب زخمی، رویش زد. با رضایت نگاهم کرد و سرانجام، برخاسته، بیرون رفت و با جارو خاک انداز و یک کیسه زباله، بازگشت. با آهی، از تخت پایین رفتم و سعی کردم در جمع کردن شیشهها، کمکش کنم و اما ذهنم هنوز، درگیر صدایی بود که شنیده بودم!
با سرعت کائلن، اتاق در طول نیم ساعت تمیز شد و در آخر، مرا همراه خودش به هال برد. از آنجایی که اضطراب و وحشت را در وجودم میدید، مرا روی کاناپه خواباند و اطمینان داد از کنارم جم نمیخورد. سپس به تماشای تلویزیون نشست و در آن لحظه، چهقدر احساس کودکی را داشتم که از هیولای زیر تختش ترسیده و مادرش را برای آنکه خوابش ببرد، بیدار نگه داشته!
***