. . .

متروکه رمان شاه‌ بیت شیدایی | کار گروهی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
  2. تراژدی
نام رمان: شاه‌بیت شیدایی
نویسندگان: نیلوفر نانکلی، زهرآگین
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
ناظر: @Lady Dracula
خلاصه:
دختری از جنس احساس در باتلاق بیماری و شیدایی، شاه‌بیت غم زمزمه می‌کند. سرنوشت احساسات دنیای دخترانه‌اش در دستان کسی است که نوای بی‌قراری‌هایش را نمی‌شنود و چه معصومانه در لا‌به لای خاطرات غم‌انگیز زندگیش پیر می‌شود.
ای کاش ماه هیچ وقت از آغوش ابر دل نمی‌کند تا دل دردانه‌اش این‌چنین سنگی نمی‌شد.
پا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
870
پسندها
7,355
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2
wtjs_73gk_2.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.​
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.​
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.​
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.​
بعد از اتمام رمان، میتوانید درخواست ویراستار دهید.​
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.​
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.​
با تشکر​
 
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,081
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #2
مقدمه:

من گمان می‌کردم
در وجود تو پر از مهر و وفاست.
در دلت سرشار از عاطفه‌هاست.
و تو قلبی داری
به لطافت چو حریر.
مظهر پاکی‌ها.
و گمان می‌کردم،
به حریم و حرم قلب چو آیینه‌ی تو
کینه و جور و جفا راه نیابد هرگز.
چه عبث بود گمانم، چه عبث!
تازگی فهمیدم،
دل به عشق تو نمی‌باید بست
چون به هرکس ز وفا دل بستم
بی‌محبت شد و با کینه شکست.
 
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,081
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #3
پارت اول
از روی صندلی بلند شدم و با قدم‌های آهسته خودم رو به آینه‌ی قدی اتاقم رسوندم؛ خرده ریزه‌های موهام رو زیر پاهام حس می‌کردم و باعث خارش پاهای بـر×ه×ن×ه‌ا‌م می‌شد. به چهره‌ی بی‌رنگ و روحم چشم دوختم؛ بدن نحیفم تحمل همین وزن کم رو هم نداشت. دستی به سر کچلم کشیدم، همون‌طور که سرم رو خم کرده بودم تا از دیدن سر کچلم تو آینه بی بهره نمونم گفتم:
- بابا ببین چه خوشگل شدم به‌به! اصلاً مثل این سربازهای تازه خدمت شدم؛ جون میده با کف دست خیس توی این کله بزنی و فلنگ رو ببندی. احساس می‌کنم سرم تازه داره نفس می‌کشه.
دستم رو به کمرم زدم و به یاد غرغرای مامان شروع به نطق کردم.
- چی بودن اون موهای بلند؟ شبا که خواب بودم تا می‌خواستم از این پهلو به اون پهلو بشم زیرم گیر می‌کردن و باعث می‌شدن بیدار بشم. بابایی یادته چقدر غر زدم موهام رو شونه کن ؟ تنهایی سخته این موهای بلند و پُر رو شونه کنم؟! الآن دیگه غرغرام رو نمی‌شنوی؛ آخه دیگه مویی نیست که اذیتم کنه.
با یاد گذشته زیر خنده زدم، همونجور که با صدای بلند می‌خندیدم، پشت به آینه به دیوار تکیه کردم و گفتم:
- بابایی یادته آخرین بار کی موهام رو کوتاه کرده بود؟
همون‌طور که سعی می‌کردم به قیافه‌ی بابا نگاه نکنم ادامه دادم.
- آخرین بار مامان موهام رو کوتاه کرد. گفت:«آخرین باره موهات رو کوتاه می‌کنم، دختر باید موهاش بلند باشه.»
دستم رو نوازش‌وار روی سر کچلم کشیدم و آروم‌تر از قبل ادامه دادم:
- آره بابایی دختر باید موهاش بلند باشه.
چشم‌های گودرفته‌ام، قیافه‌ای که برای خودم هم تازگی تلخی داشت، همه و همه باعث شدن لحظه‌ای به خودم بیام و بفهمم توی چه شرایطی هستم. به جای خالی موهام نگاه کردم؛ چشم چرخوندم سمت موهایی که روی زمین به شکل بی‌رحمانه‌ای ریخته بودن. اشک دیدم رو تار کرد، آسمون نگاهم ابری شد؛ اشک‌هام قطره قطره روی گونه‌هام جاری شدن. با بهت به منظره‌ی مقابلم خیره شده بودم؛ دوباره به سمت آینه برگشتم، این‌بار تا خودم رو دیدم چند قدم به عقب برگشتم و با صدای بلند زیر گریه زدم .
- بابا چرا موهام رو کوتاه کردی؟ بابا من موهام رو می‌خوام. بابا دعا کن بمیرم، من دیگه نمی‌خوام زنده بمونم.
سرم رو توی آغوش دستام حبس کردم.
- نه نه هیچ وقت نمی‌خوام خودم رو اینجوری ببینم.
شیشه‌ی ادکلنم رو برداشتم و محکم توی آینه کوبیدمش، با صدای بدی شکست و پاشیده شد.
با زانو روی زمین افتادم ولی دیگه مویی نبود تا حصاری دورم بکشه تا فارغ از دنیای اطرافم راحت گریه کنم؛ جیغ کشیدم.
- مامان بیا من رو ببر پیش خودت. مامان دلم تنگته، من این زندگی رو نمی‌خوام.
شاید می‌خواستم با جیغ کشیدن تقاص موهای از دست رفته‌ا‌م رو از حنجره‌ی بی‌گناهم بگیرم.
- مامـــان! قلبم داره تیکه پاره می‌شه، مامانم کجایی؟! بیا به دادم برس.
بابا محکم در آغوشم گرفت، شونه‌های مردونش از شدت هق‌هق می‌لرزید؛ پشت هم سر و صورتم رو می‌بوسید و اشک‌هام رو پاک می‌کرد.
- بابا جان؛ انقدر بی‌قراری نکن! دوباره موهات درمیاد، نیلی بابا تو خوب میشی، دستم بشکنه موهات رو زدم؛ اما بابایی چاره‌ای نداشتم!
 
آخرین ویرایش:
  • غمگین
  • گل رز
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

☾ℤ𝕒ℍℝ𝕒

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
264
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
موضوعات
22
نوشته‌ها
183
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,723
امتیازها
193
سن
19

  • #4
با دردی که توی بند بند وجودم پیچید گریه کردن رو هم فراموش کردم لرزش بدنم باعث شد بابا به خودش بیاد و من رو از آغوشش جدا کنه دست‌هاش حصار بازوهام شد و برای بیدار نگه داشتنم پشت هم تکونم می‌داد و اسمم رو تکرار می‌کرد،
- نیلی بابا، چشم‌هات رو باز کن، نیلی صدای من رو می‌شنوی؟
قدرت نگه داشتن سرم رو هم نداشتم با پرت شدن سرم به عقب و خاموشی چشم‌هام دیگه چیزی نفهمیدم.
***
با نور آفتابی که سعی در نفوذ به چشم‌های قهوه‌ای رنگم رو داشت چشم‌هام رو باز کردم و دستم رو مانعش کردم.
به آرومی روی تخت نشستم اما سرمی که به دستم وصل بود توجهم رو جلب کرد،
بی‌حوصله پوفی کشیدم و پشت به پنجره دوباره روی تخت طوسی رنگم دراز کشیدم.
کنار تخت پایه سرم بود که مثل اجل معلق بالا سرم علم شده بود. دیوارهای اتاق با کاغذدیواری سفیدرنگ پوشیده شده بود که به سادگی اتاق اضافه ‌می‌کرد، به جز عکس سه نفره خودم و مامان و بابا تابلوی دیگه ای به دیوار نزده بودم، یک میز تحریر چوبی هم روبروی تختم بود و کنارش یک کتاب‌خونه‌ی بزرگ چوبی قرار داشت که کتاب‌های مختلفی توش چیده بودم که بیشترشون هم کتاب شعر بودن، چون مامان عاشق شعر خوندن بود. نگاهم به آینه‌ی قدی شکسته‌ی کنار کمد لباس‌هام افتاد دوباره یادم افتاد چه اتفاقی برای موهام افتاده. با به یاد آوردن این موضوع بغض راه نفس کشیدنم رو گرفت. با بی‌رحمی تمام اجازه‌ی بارش به چشم‌های غم‌بارم رو ندادم، سِرُم رو به آرومی از دستم بیرون کشیدم و از تختم دل کندم و پرده‌ی یاسی رنگ اتاقم رو کشیدم، دیگه حتی منظره‌ی سبز حیاط هم نمی‌تونست حالم رو برای لحظه‌ای خوب کنه. چشم چرخوندم سمت قتلگاه موهام، دقیقاً جایی که دیروز موهای ابریشمی خرمایی رنگم که بلندیش تا پایین کمرم می‌رسید رو از دست دادم. دیگه حس خوبی به این اتاق نداشتم. دلم می‌خواست هرچی سریع‌تر از دست این زندگی خلاص بشم، عجیب دل‌شکسته و بی‌قرار بودم، دلم آغوش مامان رو می‌خواست، دلم برای مظلومیت خودم و خودش گرفت، اشک‌هام بالاخره روی صورتم رد انداختن و دونه دونه مثل بارون بهاری چکیدن. دیگه هیچ مقاومتی در برابرشون نکردم، من آینه‌ی زندگی مادرم بودم، تمام اتفاقات زندگیش یکی یکی داشتن برام اتفاق می‌افتادن و حالا هم که این بیماری شباهت سرنوشتمون رو بیشتر از قبل به رخ می‌کشید. امیدوار بودم پایان زندگیم مثل خودش نشه اما تموم نشونه‌ها تباه شدن آرزوهام رو بهم گوش‌زد می‌کردن که تو دیگه موندنی نیستی. چرا بی‌خودی همین چند روز زندگیت رو با درد و رنج درمان بگذرونی؟ اما حیف که زورم به بابا نمی‌رسید. دلم برای مظلومیت و غم‌هاش فشرده شد. ترس از دست دادن تک دخترش، زندگیش رو سیاه کرده بود. درست بود که به روم نمی‌آورد اما من هرروز این ترس رو توی چشم‌هاش می‌دیدم. احساس می‌کردم کمرش خم شده، بعد مرگ مامان تمام زندگیش من بودم، اما الآن دیگه به بودن من هم امیدی نداشت، زندگی عجیب برامون تلخ شده بود.
 
  • گل رز
  • لایک
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,081
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #5
نگاهم به سمت ساعت برگشت؛ با دیدن عقربه‌ها که ساعت چهار عصر رو نشون می‌دادن، به سمت کتاب‌هام رفتم تا برای کلاس امروز آماده‌شون کنم. امروز دوشنبه‌است و طبق روال باید بند و بساط شیمی رو پهن کنم. شاید درس خوندن و کنکور دادن برای منی که معلوم نیست چقدر دیگه نفس‌هام رفت و آمد داشته باشه مفید نباشه ولی درس خوندن بهونه‌ است.
کتاب شیمی رو آروم از لای باقی کتاب‌ها بیرون کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم، ولی کلمات توی ذهنم فریاد می‌زدن.
بهونه‌ای برای دیدنش!
چشم‌هام رو روی هم فشردم؛ جزوه شیمی که از قبل داشتم می‌خوندمش رو از روی تخت برداشتم.
بهونه‌ای برای کنارش بودن!
مسیر رفته رو برگشتم و وسایلم رو روی میز تحریر گذاشتم.
بهونه‌ای برای نفس کشیدن!
روی صندلی نشستم و سرم رو روی میز، کنار کتاب‌هام گذاشتم.
شاید به همین بهونه‌هاست که هنوز زنده‌ام.
یه دختر 18 ساله رو چه به عاشقی؟!
یکی مثل من تمام فکر و ذکرش میشه درس و کنکور، میشه عاشق کتاب و دانشگاه، میشه عاشق رفیق‌ها و لباس‌های صورتیِ دخترونه‌ش؛ نه عاشق معلمش!
معلمی که الفبای شیمی رو عاشقانه برای دختری تدریس کرد تا شهریه‌ی دانشگاهش رو تأمین کنه.
تقصیر هیچ کس نبود.
قلب بی‌جنبه که تفسیری از عاشقی نداره!
فقط پینه می‌زنه میره جلو؛ باز کردن پینه‌ها کار آسونی نیست.
ولی من که بحثم جداست!
منی که حتی معلوم نیست چند قدم تا مرگ فاصله دارم...
چند دقیقه تا آخر بازیم مونده؟
چند نُت دیگه تا پایان موسیقی قلبم مونده؟!
از روی صندلی بلند شدم؛ سری تکون دادم و به سمت کمد طوسی رنگ لباس‌هام که گوشه‌ی اتاق بود، رفتم.
یک کلاه بافتنی مشکی رنگ بیرون آوردم؛ فکر به این‌که توی یک روز بهاری اردیبهشت ماه که هوا هم سرد نیست یک همچین کلاهی رو بذارم سرم، باعث خنده‌ی مضحکانه‌ام شد. کلاه رو توی کمد پرت کردم و یک شال سورمه‌ای رنگ بیرون آوردم. در کمد رو بستم و جلوی آینه، کنار کمد ایستادم؛ شال رو روی سرم گذاشتم و با دقت طوری بستمش تا کچل بودنم مشخص نباشه.
از بیماریم کسی جز من و بابا خبر نداشت ولی الآن دیگه همه می‌فهمن.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

☾ℤ𝕒ℍℝ𝕒

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
264
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
موضوعات
22
نوشته‌ها
183
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,723
امتیازها
193
سن
19

  • #6
با صدای آیفون دستم روی شالم خشک شد؛ به آرامی دستم رو پایین آوردم عقب گرد کردم و به سمت در تراس که کنار قسمت پایینی تخت قرار داشت، رفتم. پرده یاسی رنگی که سر تا سر دیوار رو گرفته بود رو کمی کنار زدم و به مسیر اومدنش، از حیاط بزرگ و سرسبز عمارت چشم دوختم.
با باز شدن در ورودی حیاط نگاهم رو از درخت‌های سروی که دورتا دور حیاط بزرگ خونه، حصار زیبایی کشیده بودند، گرفتم و به مردی دوختم که با طمانینه و لبخند از در سفید و بزرگ حیاط وارد خونه می‌شد و با فاطمه خانم ، مادرِخونه، که به پیشوازش رفته بود با نهایت ادب و احترام احوال پرسی گرمی می‌کرد.
نگاهم رو از سری که به زیر انداخته به آستین‌های تازده‌ش و پیراهن چهارخونه‌ی کرم رنگش حرکت دادم. احساساتی که باهر بار دیدنش در من شکل می‌گرفت هنوز هم تازگی داشت. گاهی فکر می‌کردم حتما متوجه عواطفم میشه. با هر بار دیدنش ضربان قلبم به شکل غیر قابل کنترلی بالا می‌رفت و با هر بار اومدنش به این اتاق غرق بوی خوش عطرش می‌شدم.
با نزدیک شدن صدای قدم‌هاش از تراس فاصله گرفتم و با استرس جلوی آینه دوباره خودم رو مرتب کردم. اصلا دلم نمی‌خواست من رو توی این شرایط سخت و با چهره‌ای بی‌روح و رنگ‌پریده ببینه اما افسوس که نمی‌تونستم از وجودش توی این شرایط سخت دل بکنم.
با صدای در به خودم اومدم با صدایی لرزون بفرماییدی گفتم و نفس عمیقی کشیدم تا شاید بتونم به خودم کمی مسلط بشم.
چهره‌اش نمایان شد طبق عادت همیشه‌اش سلام پر انرژی کرد و در رو باز گذاشت.
با صدای آروم و لرزون سلام دادم و با دست به سمت صندلی که کنار صندلی خودم بافاصله پشت میز قرار داده بودم اشاره کردم.
لبخند مهربونی زد و تشکر کرد. کیف سامسونت قهوه‌ای رنگش رو که داخلش جزوات درسی و وسایلش قرار داشت رو روی میز گذاشت و نشست.
دفتر سیمی آبی رنگم رو که تمارین هفته‌ی گذشته رو داخلش پاسخ داده بودم برداشت و با آرامش مشغول تصحیح کردنش شد.
از موقعیت استفاده کردم و به نیم‌رخ جذابش چشم دوختم؛ شاید در ظاهر زیبایی خیره‌کننده‌ای نداشت اما عجیب نیرویی وادارم می‌کرد تا هرروز بیش‌تر از دیروز دوستش داشته باشم.
 
  • گل رز
  • لایک
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,081
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #7
الیاس سرش رو بالا آورد تا نگاه خیره‌م رو روی خودش دید، لبخندش محو شد؛ اخم‌هاش رو در هم پیچید و خودش رو با برگه‌های جلوش سرگرم کرد؛ وسایلش رو بی‌هدف زیر و رو ‌می‌کرد، وقتی به نتیجه‌ی خاصی نرسید، آرنج‌هاش رو روی میز گذاشت و پنجه‌های قفل شده‌ش رو ستون پیشونیش کرد؛ پوفی کشید، سری تکون داد و مشغول توضیح دادن سوالات شد. کمی به سمت جلو خم شدم تا خودکار مشکی که اون طرف میز قرار داشت رو بردارم که شالم زیرم گیر کرد و کمی عقب رفت؛ هم‌زمان نگاه الیاس به سمتم برگشت دهان باز کرد تا چیزی بگه که با دیدن سر کچلم چشمای گرد شده از تعجبش رو چند بار پشت هم باز و بسته کرد و نگاهش رو به سمت دیگه‌ای منحرف کرد، چشم‌هاش رو به پایه میز دوخت، انگشت‌هاش رو در هم پیچید و هم‌زمان شروع به صحبت کرد:
- ام... ببینید این حرفی که می‌زنم به من ربطی نداره! ولی به عنوان یک معلم خب گفتم یک بار هم درس اخلاق بدیم، طوری نمیشه که!
با اخمی که حاکی از دقتم به حرفاش بود، نگاهش می‌کردم.
- یک دختر، به نظرم جذابیت ظاهریش به موهای بلندش هست، این‌که بعضی از دخترها دوست دارن شبیه پسرها بشن از زیبایی‌های دخترونه‌شون کم می‌کنه؛ این‌که یک دختر موهاش رو تا این حد کوتاه کنه به نظرم کار درستی نیست؛ البته این نظر شخصیه خودم هست، که گفتم به عنوان یک راهنما بهتون بگم.
جملاتش توی ذهنم تکرار می‌شدند و اون بی‌توجه به حال من به سخنرانیش ادامه می‌داد.
ذهنم‌ یک جمله‌ رو در ذهنم پژواک می‌کرد:
« جذابیت یک دختر به موهای بلندشه... موهای بلندش...»
اشک‌هام توی چشم‌هام شناور شد، نگاه محزونم رو به دست‌هام دوختم، از همه چیز گله داشتم. از زندگی، از الیاسی که ندونسته این‌طوری نظریه‌ش رو نطق می‌کرد. از کسی که حتی از روی رنگ و روی زرد و بیمارگونه‌م حالم رو نفهمید و فقط شروع به نصیحت کرد.
احساس می‌کردم وارد یه خلأ شدم، حرف‌هاش رو دیگه نمی‌شنیدم! فقط توی ذهنم تکرار می‌شد:
« جذابیت یک دختر به موهای بلندشه... موهای بلندش...»
این حرف رو در گذشته هم از مامان شنیده بودم؛ چه ناهماهنگی غم‌باری بود که تنها عشق زندگیم هم این حقیقت تلخ رو با بی‌رحمی تمام توی سرم کوبید.
صداهای سرم بیش‌تر و بیش‌تر شدن؛ احساس کردم دیگه نمی‌تونم وزن سرم رو تحمل کنم. سرم رو با دست‌هام گرفتم و شقیقه‌هام رو محکم فشار دادم. کم‌کم رمق از تنم رفت و دیگه چیزی از اطرافم متوجه نشدم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

☾ℤ𝕒ℍℝ𝕒

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
264
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
موضوعات
22
نوشته‌ها
183
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,723
امتیازها
193
سن
19

  • #8
چشم‌هام رو که باز کردم، طبق معمول پایه‌ی سرم بالای سرم سایه انداخته بود، لحظه‌ای طول کشید تا به خودم بیام و درک کنم که چه اتفاقاتی برام افتاده. نگاهم رو دور تا دور اتاق چرخوندم که دیدم بابا روی صندلی که مدتی پیش الیاس نشسته بود، نشسته و سرش رو روی میز قرار داده. به آرومی صداش زدم:
- بابا!
نگاه محزونش به سمتم چرخید، اشک داشت توی چشم‌هاش جمع می‌شد که از جاش بلند شد و به سمت تراس رفت پرده‌ی سرتاسری رو کنار زد و به بیرون چشم دوخت.
می‌دونستم تا چه حد از ناراحتی من رنج می‌بره، اما می‌خواد محکم بودنش رو ثابت کنه تا کم نیاره. دلم برای مظلومیت نگاهش سوخت.
نیم‌خیز شدم و با همون لحن آروم گفتم:
- بابایی جوابم رو نمی‌دی!؟
- بابا به قربونت، نیلی می‌ترسم، می‌ترسم جوابت رو بدم و این بغض سنگی بشکنه بابا، می‌ترسم نتونم در برابر مظلومیتت سرم رو بالا بگیرم جان بابا!
چشم‌هام رو روی هم فشردم و زیر پتوی نازک آبی رنگم جا خوش کردم آرنج دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و سعی کردم درد چشمای سرخی که گریه طلب می‌کرد رو تحمل کنم.
همه چی توی ذهنم غوطه‌ور شده بود و باعث به هم ریختنم شده بود؛ چشمام رو محکم تر روی هم فشردم تا همه‌شون رو از ذهنم بیرون کنم؛
عشق ممنوعه‌ی الیاس
شکستنم توسط کسی که بی‌بهانه دوستش دارم
بیماریم که باعث شکسته شدنم شد
به آرومی پتو رو کنار زدم و از روی تخت بلند شدم؛ نگاه بابا به سمتم برگشت ولی مثل این‌که می‌دونست تنها بودن بهترین راهه!
آروم مسیر سرامیکی کرم رنگ کف اتاق رو طی کردم و از اتاق بیرون اومدم؛ از پله‌های طرح چوب کنار خونه پایین اومدم و مستقیم به سمت در شیشه‌ای رو به روم رفتم، در رو آروم بستم و به سمت درخت‌های گوشه‌ی حیاط رفتم کنج دو دیوار، پشت درخت‌ها، نشستم و حلقه‌ی دست‌هام رو آغوشی برای زانوهام کردم؛ سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و به عظمت‌ درخت سرو رو به روم چشم دوختم.
گذر زمان رو حس نمی‌کردم؛ صدای هوهوی باد توی گوشم می‌پیچید و رقصیدن شاخ و برگ درخت‌ها انقدری باعث پرت شدن حواسم شده بود که نارنجی شدن آسمون رو حس نکردم.
 
  • گل رز
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

Miss Nili

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
معاون
رمانیکی‌نویس
نام هنری
ماهِ نیلگون
انتشاریافته‌ها
4
شناسه کاربر
277
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-07
آخرین بازدید
موضوعات
374
نوشته‌ها
4,754
راه‌حل‌ها
74
پسندها
32,081
امتیازها
837
محل سکونت
آغوش مــآه

  • #9
با صدای تیک در، مسیر نگاهم رو به سمت دری که با من خیلی فاصله داشت، تغییر دادم؛ چشمای بی‌حسم رو منتظر به در دوخته بودم که با وارد شدن الیاس، چشمام از شدت تعجب گرد شد؛ سرجام نشستم و تکیه‌م رو از دیوار گرفتم؛ با خودم زمزمه وار همراه با بهت شروع به حرف زدن کردم:
- این، این‌جا چی می‌خواد سر شبی؟!
مسیر رفتنش تا خونه رو با چشم دنبال کردم؛ پشت در خونه ایستاد و دور تا دورش رو نگاهی انداخت، پوفی کشید و سری تکون داد؛ در رو به آرومی باز کرد و وارد خونه شد.
دوباره سر جام نشستم؛ این وقت شب نمی‌تونه با من کاری داشته باشه، بابا هم که می‌دونه این‌جام! می‌تونه فاطمه خانم رو بفرسته دنبالم.
نگاهم رو به سمت دیوار آجری کنارم چرخوندم؛ سرم رو به دیواری که کمی سرما توی خودش ذخیره کرده بود، چسبوندم؛ با انگشت اشاره به آرومی روی خطوط منظم دیوار دست می‌کشیدم و حواسم رو با همین چیزهای ساده، از کل اتفاقاتی که دور و برم می‌افتاد، منحرف کرده بودم.
با صدای پایی که داشت کنارم می‌رسید و سایه‌ای که روی دیوار نقش بست، کلاه سویشرتم رو روی سرم گذاشتم و بی حرکت به مقابلم نگاه می‌کردم؛ بدون این‌که بخوام بدونم حتی اون فرد کی هست؟
نشستنش رو حس کردم. انگشتم دوباره روی خطوط دیوار شروع به رقصیدن کرد.
طنین صدای مردانه‌ای که به گوشم رسید، به جای ارتعاش گوشم، قلبم رو لرزوند:
- سلام!
آب دهانم رو به آرومی فرو بردم؛ گلوی خشکم حتی مجال گفتن سلامی خشک و خالی رو هم نمی‌داد.
نگاهم رو برنگردوندم شاید سرم برای چرخیدن نیاز به نیروی بیش‌تری داشت؛ این همه ضعف انصاف نبود! اونم در برابر کسی که خودش ضعف و شکستگی رو بهت هدیه داده.
نیم نگاهی به سمتش انداختم که سری که پایین انداخته بود و به کف دست‌هاش نگاه می‌کرد، باعث شد متوجه نگاهم نشه. شاید به دنبال فال و طالعی کف دستش رو زیر و رو می‌کرد؛ مطمئناً توی طالعی که برای خودش چیده، جایی برای من کنار نذاشته!
زمان می‌گذشت؛ این همه تقلا و استرس برای یک حرف زدن طبیعی بود؟ نمی‌دونم، شاید چون از اولش غیرطبیعی بود، مهرش به دلم نشست.
شاید چون همین که به راحتی نتونه حرفی رو بزنه، نشون می‌داد غرورش اجازه نمی‌ده هر حرفی رو به زبون بیاره؛ شایدم خجالت می‌کشه! ولی همیشه شنیده بودم دخترها خجالت می‌کشن.
با گفتن یک جمله‌ی کوتاه از جاش بلند شد:
- متاسفم...!
نگاه مبهوتم دنبالش کشیده می‌شد.
نمی‌دونم چقدر، ولی می‌دونم مدت زیادی از رفتنش می‌گذره.
آسمون رنگ سیاه به خودش پاشیده
قرص ماه برای ستاره‌های دورش دلبری می‌کنه
ولی من هنوزم به دری که پشت سرش بست، چشم دوختم.
 
آخرین ویرایش:
  • گل رز
  • غمگین
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

☾ℤ𝕒ℍℝ𝕒

رمانیکی خلاق
رمانیکی
شناسه کاربر
264
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-03
موضوعات
22
نوشته‌ها
183
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,723
امتیازها
193
سن
19

  • #10
دستم رو روی زمین گذاشتم و به آرومی از جام بلند شدم مسیرم رو به سمت در خونه کج کردم دستگیره در رو آروم پایین کشیدم سر چرخوندم و نگاهم رو دوباره به مسیر رفتنش دوختم چشم‌هام رو روی هم فشردم، سرم رو برگردوندم و وارد خونه شدم.
مسیر در خونه تا اتاقم رو طی کردم ولی اثری از بابا ندیدم شونه بالا انداختم و خودم رو روی تخت انداختم سرم رو روی بالشت گذاشتم و دستم رو به دنبال دفتر نوشته‌هام زیر تخت گردوندم با حس جلد چرمش زیر انگشتام، به آرومی جلو کشیدمش و با دستم برداشتمش
جلد قهوه‌ ‌ای رنگی که روش عکس سه نفره خودم و مامان و بابا رو چسبونده بودم نگاهم رو معطوف خودش و ذهنم رو به سمت خاطرات گذشته پرت کرد یه عکس از بچگیام باپیراهن پسرانه ‌ی قرمز و شلوار سفیدی که کادوی تولدم بود موهام رو مامان بافته بود ربان قرمز تهش که ست عجیبی بین لباس و لب سرخ کوچیکم ایجاد کرده بود لبخندی روی لبم آورد روی دست های بابا سوار باد شده بودم دست هام رو برای بغل کردن آسمون باز کرده بودم و خودم رو کودکانه رها کردم از همه چیز رقص عجیب موهای بافته شده‌ ام توی باد واقعا تصویر زیبایی از کودکی مرده توی مغزم کشید تصویر لبخند مامان که دست هاش رو برای گرفتن کودک بازیگوشش بالا آورده بود پشت پرده اشکم رسم شد سرم رو تکون دادم شاید بشه اینطوری افکار رو تکوند و ذهن رو مرتب کرد به جنگ اشکام رفتم همیشه من پیروز میشم این اشک ها رو هدر نمیدم هیچ چیز ارزش اشک ریختنم رو نداره همه چی تموم شده برای چیزی که نیست گریه نمیکنم باید باهاش کنار بیام صفحه رو به آرومی باز کردم کاش همیشه سواد نوشتن داشتم تا زودتر از این ها مینوشتم کمی از کودکی مینوشتم

از زیبایی هاش
از خنده هاش
از بی دقدقه بودناش
از رها بودن هاش ...

کاش میتونستم زودتر از 13 سالگی توی دل دفترم خاطراتم رو چال کنم
کاش میدونستم یه دفتر میتونه همدرد خوبی باشه

روز اولی که به مدرسه راهنمایی رفته بودم؛ شانس نیاوردم روز خوبی نبود ولی الان به اون روزها میخندم به مسخره شدنم توسط بچه ها که کلاسم رو دیگه اشتباه نرم که حواسم به جلوی پام باشه تا معلم رو پخش زمین نکنم که حواسم باشه دست جوهریم رو به صورتم نزنم
شاید باید از همین خاطرات کوچیک درسای بزرگ یاد گرفت اینکه هیچ مسیری رو اشتباه نرم..
اشتباه دل نبندم...
اشتباه زندگی نکنم...
آدم‌ها اشتباه می‌کنند
نتیجه ش میشه آزار خودشون
پس یاد بگیریم اشتباه نکنیم
تا تحقیر نشیم
تا غرورمون نشکنه
تا خودمون باشیم
نه اینکه به اشتباه تغییر کنیم ...
دقیقا همین مسیر
فقط با یک اشتباه
یه من تغییر میکنه
یه من میشکنه
پس بخاطر من
سعی میکنم اشتباه نکنم
سعی کن اشتباه نکنی
صفحه‌ ی 99 دفترم رو با این جملات پر کردم ته خودنویس مشکی رو به دندان گرفتم
صفحه رو ورق زدم” 100امین نوشته” میخوام اشباهم رو به دل دفترم هدیه کنم
اشتباه بزرگم
او آدمش نبود
مسیرم رو اشتباه رفتم
حسم مثل یک آدم سرگردان در دل دریاست
سوار بر قایق زندگی
شاید در مسیر مرگ
اما به عشق ماهی
هنوزم طناب ماهیگیری اش به اب انداخته
شاید برای خوش کردن دل خود
اما ماهی اش این سو روانه نمیشود
کاش لحظه ای گذر قلبش این اطراف بیافتد
دل ماهیگیر عاشق کمی شاد شود حتی
بدون صید...
همه چیز از یک اشتباه شروع میشود مثل زندگی من
یک به دنیا آمدن اشتباه
یک بیماری اشتباه
یک زندگی اشتباه
یک عشق اشتباه...
انصافش این نبود
که منی که عازم سفرم دل ببندم
آن هم به اشتباه
به کسی که نه قلبش جایی برای من دارد
نه ذهنش
کسی که جز معلم چیز بیشتری نبود
ولی یک حس اشتباه همه چیز را تغییر میدهد
بجای قلم علم
قلم عشق به دستش میدهی
در تصور خود
از هر کلمه تدریس
هجای عشق رو بخش میکنی
دلم کمی دور بودن می‌خواهد
از او
از زندگی
از خاطرات...
عاشقانه فراموشت میکنم "Elyas"

دفترم رو در آغوش گرفتم نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به انگشت‌های متحرک پام دوختم با صدای بابا که اسمم رو صدا میزد از جام بلند شدم و دفتر و خودنویس رو روی میز تحریر گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم
 
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
88
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
220
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
38
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
59

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین