مشت شدن دستانش را دیدم و از بین رفتن لبخندش را! همانگونه که غضبناک خیره به من مانده بود، با خونسردی او را نگریستم و شاید اکنون نوبت من بود که لبانم را با لبخند زینت دهم! نمیدانستم با تماشای چهرهام میخواست به کجا برسد و خیره در چشمانم، ذهنش را به دست چه فکری سپرده بود.
وقتی بالأخره پس از یک بار باز و بسته کردن چشمانش، صاف ایستاد و جهت قدمهایش را به قصد دور شدن از من تغییر داد، با صدای رسایی گفت:
- نمیرسه اون روزی که به دستت شکست بخورم.
به طرفم چرخید و هشدار آمیز، انگشت اشارهاش را به سمتم گرفت. صدای جدی و شرطی اش، میزان مصمم بودنش روی موضوع را به تصویر میکشیدند.
- اون گروگانها رو پیدا میکنم و از چنگت درمیارم، مطمئن باش.
در انتها لبخندی زد و بدون منتظر ماندن برای واکنش من، با پلههای سمت چپ سالن همسفر شد تا که به طبقهی اول برود. او میرفت و من خیره به مسیر رفتنش، به اینکه دچار چه دردسری شده بودم، میاندیشیدم. دستانم را مشت کرده و دندانهایم را روی هم میساییدم. وقتی مایکل از دیدرس خارج شد، ناچار سرم را پایین انداخته و چشمانم را بستم.
گیر افتادنم به دست مایکل، اعصابم را به هم ریخته بود. مادامی که در دست او اسیر بودم، نمیتوانستم هیچ کاری انجام داده و به فکر انتقام بیفتم. ناگهان خشم کنترل ماهیچههایم را به دست گرفت و مشتی به دستهی صندلی کوبیدم. هر چند طنابی که از آرنج دستم را روی دسته بسته بود، اجازهی زدن یک مشت محکم را به من نداد. لعنتی! من حتی نمیتوانستم این طنابهای بسته شده به دورم را گشوده و از دستشان خلاصی یابم.
نگاهی در اطرافم چرخاندم.
یک خانهی مجلل و بزرگ، با لوازمی گران قیمت و من وسط سالن این خانه، به صندلی بسته شده بودم. شک نداشتم کلی نگهبان اطراف خانه پرسه میزدند و دستورات مایکل را به اجرا میرساندند. اما خود مایکل اینجا چه میکرد؟ این خانه به او متعلق بود؟
هوفی کشیدم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. درحالی که سقف خانه را مینگریستم، لبخند بیجان و اندوهگینی مهمان لبانم شد. خیال کرده بودم من مایکل را پیدا میکنم و او گیر میاندازم، اما او از من پیشی گرفت. قبل از پیدا کردن راهی برای خلاصی، نمیتوانم دست به اقدامی علیه مایکل بزنم.
پلکهایم را روی هم نهادم و با تاریکی پشت آنان، از دیدگانم استقبال کردم. حتی نمیدانستم ساعت چند بود! چند ساعت از روی دزدیده شدنم گذشته بود؟
اگر مدت زیادی خبری از من نشود، آنگاه فرانچسکا و بقیه متوجه میشوند. آنگاه دنبالم میگردند و حداقل میتوانستم برای رهایی امید به آنان ببندم!
با اندیشیدن به همین افکاری که سایه روی ذهنم افکنده بودند، دوباره به خواب فرو رفتم و از دنیای واقعی جدا شدم.
***
(راوی)
حتی تاریکی آسمان نیز توانش نمیرسید با تاریکی آن شب نحس غلبه کند! ابرهای سیاه، آسمان را در بر گرفته بودند و گویا به احترام آن شب، حتی آسمان نیز عزاداری میکرد و از زینت دادن خود به وسیلهی ستارگان اجتناب کرده بود! همه جا آرام بود، مردم زندگی آرام و معمول خود را سپری میکردند. ماشینها با سرعت از خیابانها رد میشدند. شهر بزرگ نیویورک مانند همیشه شلوغ و پر غوغا بود، اما در این میان، پسرکی داشت بین مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکرد!
صدای ماشینهایی که در اطراف میایستادند، صدای پای مردمی که هراسان از ماشین پیاده میشدند و صدای فریادشان برای کمک، در گوشهایش غوغا به پا کرده بودند. ازدحامی از مردم بالای سرش جمع شده و نگاه نگران و ترسیده شان را در چشمان نیمه بازش دوخته بودند. چرا نگاهشان اینقدر ترسیده و دستپاچه بود؟ چرا اینقدر هول کرده بودند؟
مایع گرمی را در سراسر بدنش حس میکرد. ماهیچههایش درد میکردند و توان بلند کردن دستانش را نیز نداشت! بدنش خیلی ضعیف و ناتوان شده بود، اما به خاطر چه؟ چهرهاش از درد در هم فرو رفته بود و به سختی میتوانست چشمانش را باز نگه دارد. نفس کشیدن برایش سخت بود و با هر نفس، درد شدیدی در سینهاش حس میکرد.
چشم از آن جمعیت نگران بالای سرش برداشت و اندکی سرش را به سمت چپ خم کرد. دیدش تار بود. با وجود تمامی آن مردمی که آنجا جمع شده بودند، دیدن راحت نبود. آدمها مدام این سمت و آن سمت میرفتند و در تکاپو بودند، اما برای چه؟
صدای آژیر آمبولانس توجهش را جلب کرد. چهرهاش از درد در هم فرو رفت. صدای آژیر رفته رفته نزدیکتر میشد. نفس عمیقی که کشید، با افزایش شدت دردش برابر شد، اما به او در یک بار باز و بسته کردن چشمانش کمک کرد. چشمانش را که گشود، نور قرمزی که مدام روشن خاموش میشد، چشمش را گرفت. اما نمیتوانست سرش را بچرخاند و به منبع نور خیره شود. نمیتوانست نگاهش را در اطراف بچرخاند و از اتفاقی که افتاده بود، خبر دار شود. نگاهش فقط روی پرستارانی قفل شده بود که آدمها را از مقابل ماشین کنار میزدند و موجب در دید قرار گرفتن اجساد میشدند.
***