. . .

متروکه رمان محبوس در گذشته | سوما غفاری

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. پلیسی


نام رمان: محبوس در گذشته
نام نویسنده: سِوما غفاری
ژانر: پلیسی، عاشقانه
خلاصه‌: خیلی‌ها راجبش خیلی چیزها گفتند، لیکن جز یک نفر هیچ کس نپرسید چرا آن‌طور شده! جز یک نفر، هیچ کس نپرسید آن قرص هایی که صبح تا شب با خود حمل می‌کند، چه هستند، اما آن یک نفر کیست؟ دختری که وارد دنیایش شد و تنهایی هایش را آغشته به عشق و محبت کرد؟ دختری که عشقش تمام خط قرمزهایش را جا به جا کرد؟ زندگی مملو از اتفاقات غیر منتظره است و روی هم رفتن پرونده‌های خلاف، قتل‌ها، آدم ربایی ها و سرنخ هایی که پلیس ها را به بن بست می‌رساندند، همه چیز را در هم ریختند. عشقی که این میان رقم خورد، رابطه هایی که سرد شدند. روانه ی شهرهای غریب شد و خواست انتقامش را بگیرد، اما خبر نداشت ترک خانه‌اش و دوستانش، نقطه‌ی فاش شدن اسرار زیادی در مورد دشمنانش بود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • جذاب
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 15 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #61
مشت شدن دستانش را دیدم و از بین رفتن لبخندش را! همان‌گونه که غضبناک خیره به من مانده بود، با خونسردی او را نگریستم و شاید اکنون نوبت من بود که لبانم را با لبخند زینت دهم! نمی‌دانستم با تماشای چهره‌ام می‌خواست به کجا برسد و خیره در چشمانم، ذهنش را به دست چه فکری سپرده بود.
وقتی بالأخره پس از یک بار باز و بسته کردن چشمانش، صاف ایستاد و جهت قدم‌هایش را به قصد دور شدن از من تغییر داد، با صدای رسایی گفت:
- نمی‌رسه اون روزی که به دستت شکست بخورم.
به طرفم چرخید و هشدار آمیز، انگشت اشاره‌اش را به سمتم گرفت. صدای جدی و شرطی اش، میزان مصمم بودنش روی موضوع را به تصویر می‌کشیدند.
- اون گروگان‌ها رو پیدا می‌کنم‌ و از چنگت درمیارم، مطمئن باش.
در انتها لبخندی زد و بدون منتظر ماندن برای واکنش من، با پله‌های سمت چپ سالن هم‌سفر شد تا که به طبقه‌ی اول برود. او می‌رفت و من خیره به مسیر رفتنش، به این‌که دچار چه دردسری شده بودم، می‌اندیشیدم. دستانم را مشت کرده و دندان‌هایم را روی هم می‌ساییدم. وقتی مایکل از دیدرس خارج شد، ناچار سرم را پایین انداخته و چشمانم را بستم.
گیر افتادنم به دست مایکل، اعصابم را به هم ریخته بود. مادامی که در دست او اسیر بودم، نمی‌توانستم هیچ کاری انجام داده و به فکر انتقام بیفتم. ناگهان خشم کنترل ماهیچه‌هایم را به دست گرفت و مشتی به دسته‌ی صندلی کوبیدم. هر چند طنابی که از آرنج دستم را روی دسته بسته بود، اجازه‌ی زدن یک مشت محکم را به من نداد. لعنتی! من حتی نمی‌توانستم این طناب‌های بسته شده به دورم را گشوده و از دستشان خلاصی یابم.
نگاهی در اطرافم چرخاندم.
یک خانه‌ی مجلل و بزرگ، با لوازمی گران قیمت و من وسط سالن این خانه، به صندلی بسته شده بودم. شک نداشتم کلی نگهبان اطراف خانه پرسه می‌زدند و دستورات مایکل را به اجرا می‌رساندند. اما خود مایکل این‌جا چه می‌کرد؟ این خانه به او متعلق بود؟
هوفی کشیدم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. درحالی که سقف خانه را می‌نگریستم، لبخند بی‌جان و اندوهگینی مهمان لبانم شد. خیال کرده بودم من مایکل را پیدا می‌کنم و او گیر می‌اندازم، اما او از من پیشی گرفت. قبل از پیدا کردن راهی برای خلاصی، نمی‌توانم دست به اقدامی علیه مایکل بزنم.
پلک‌هایم را روی هم نهادم و با تاریکی پشت آنان، از دیدگانم استقبال کردم. حتی نمی‌دانستم ساعت چند بود! چند ساعت از روی دزدیده شدنم گذشته بود؟
اگر مدت زیادی خبری از من نشود، آن‌گاه فرانچسکا و بقیه متوجه می‌شوند. آن‌گاه دنبالم می‌گردند و حداقل می‌توانستم برای رهایی امید به آنان ببندم!
با اندیشیدن به همین افکاری که سایه روی ذهنم افکنده بودند، دوباره به خواب فرو رفتم و از دنیای واقعی جدا شدم.
***
(راوی)
حتی تاریکی آسمان نیز توانش نمی‌رسید با تاریکی آن شب نحس غلبه کند! ابرهای سیاه، آسمان را در بر گرفته بودند و گویا به احترام آن شب، حتی آسمان نیز عزاداری می‌کرد و از زینت دادن خود به وسیله‌ی ستارگان اجتناب کرده بود! همه جا آرام بود، مردم زندگی آرام و معمول خود را سپری می‌کردند. ماشین‌ها با سرعت از خیابان‌ها رد می‌شدند. شهر بزرگ نیویورک مانند همیشه شلوغ و پر غوغا بود، اما در این میان، پسرکی داشت بین مرگ و زندگی دست و پنجه نرم می‌کرد!
صدای ماشین‌هایی که در اطراف می‌ایستادند، صدای پای مردمی که هراسان از ماشین پیاده می‌شدند و صدای فریادشان برای کمک، در گوش‌هایش غوغا به پا کرده بودند. ازدحامی از مردم بالای سرش جمع شده و نگاه نگران و ترسیده شان را در چشمان نیمه بازش دوخته بودند. چرا نگاهشان این‌قدر ترسیده و دستپاچه بود؟ چرا این‌قدر هول کرده بودند؟
مایع گرمی را در سراسر بدنش حس می‌کرد. ماهیچه‌هایش درد می‌کردند و توان بلند کردن دستانش را نیز نداشت! بدنش خیلی ضعیف و ناتوان شده بود، اما به خاطر چه؟ چهره‌اش از درد در هم فرو رفته بود و به سختی می‌توانست چشمانش را باز نگه دارد. نفس کشیدن برایش سخت بود و با هر نفس، درد شدیدی در سینه‌اش حس می‌کرد.
چشم از آن جمعیت نگران بالای سرش برداشت و اندکی سرش را به سمت چپ خم کرد. دیدش تار بود. با وجود تمامی آن مردمی که آن‌جا جمع شده بودند، دیدن راحت نبود. آدم‌ها مدام این سمت و آن سمت می‌رفتند و در تکاپو بودند، اما برای چه؟
صدای آژیر آمبولانس توجهش را جلب کرد. چهره‌اش از درد در هم فرو رفت. صدای آژیر رفته رفته نزدیک‌تر می‌شد. نفس عمیقی که کشید، با افزایش شدت دردش برابر ‌شد، اما به او در یک بار باز و بسته کردن چشمانش کمک کرد. چشمانش را که گشود، نور قرمزی که مدام روشن خاموش می‌شد، چشمش را گرفت. اما نمی‌توانست سرش را بچرخاند و به منبع نور خیره شود. نمی‌توانست نگاهش را در اطراف بچرخاند و از اتفاقی که افتاده بود، خبر دار شود. نگاهش فقط روی پرستارانی قفل شده بود که آدم‌ها را از مقابل ماشین کنار می‌زدند و موجب در دید قرار گرفتن اجساد می‌شدند.
***
 
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #62
(ارن)
نفس نفس زنان چشمانم را گشودم و با این حال، تنها تاریکی بود که می‌توانستم ببینم! به امید رهایی از کابوسم از خواب بیدار شده، لیکن باز هم به تاریکی خورده بودم.
دستانم را مشت کردم. ع×ر×ق، چون رودی از پیشانی و صورتم سرازیر می‌شد. خیسی شدیدی در موهایم احساس می‌کردم، که بی‌شک به خاطر ع×ر×ق کردنم بود. دستانم می‌لرزیدند و قلبم مانند میخی به دیوار قفسه‌ی سینه‌ام کوبیده می‌شد. اما کدام بی‌رحمی چکش به دست گرفته و به قلبم ضربه می‌زد، تا در دیوار فرو رود؟
چشمانم را بستم و سعی کردم بر خود مسلط باشم. حالم خوب نبود و بر آمدن از عهده‌ی جنونی که داشت به سرم می‌زد، بسیار سخت بود. از سویی افکاری که داشتند ذهنم را شکنجه می‌کردند و از سویی دیگر زمزمه‌های خیالی ای که زیر گوشم می‌شنیدم. صداهای بسیار بلند و درعین حال آرامی که در گوشم می‌پیچیدند و مرا عصبی می‌کردند.
متورم شدن رگ دستم و سرخ شدن صورتم به خاطر افزایش فشار خون را حس می‌کردم. با پایم شروع کردم به ضرب گرفتن روی زمین. نفس‌های عمیقی جهت آرام سازی خود می‌کشیدم، اما به کارم نمی‌آمدند.
دیدن خواب آن شب نحس، روح و روانم را به هم ریخته و داغانم کرده بود. احساس می‌کردم شعله‌های خشمم سراسر وجودم را زیر سلطه گرفته و در این میان، ناراحتی و غمم چون بنزینی عمل می‌کرد که به شعله‌ها شدت می‌داد! بدنم داغ کرده و دندان‌هایم با لرز به هم می‌خوردند. اتفاقات آن شب، مدام از مقابلم چشمانم گذر می‌کردند و برایم دست تکان می‌دادند. آن شب، بدترین شب زندگی من و سرآغاز تمامی بدبختی‌هایم بود! اگر می‌توانستم به گذشته برگشته و آن روز را حذف کنم، بی‌شک این کار را انجام می‌دادم.
سرم را بلند کردم و چشمانم را باز.
تداعی آن شب، همچون خنجری در قلبم فرو می‌رفت و مرا ناتوان می‌ساخت. نمی‌توانستم علیه غمی که از آن خاطرات نشأت می‌گرفت، مقابله کنم!
لبخند عصبی ای روی لبم نشست و پس از حبس کردن نفس در سینه‌ام، فریاد بلندی زدم که شک نداشتم در سراسر این خانه‌ی لعنتی پیچید.
- مایکل! مایکل! کجایی؟
مشتم را روی دسته‌ی صندلی کوبیدم و دوباره فریاد زدم:
- مایکل، لعنتی! بیا این‌جا.
درحالی که نفس نفس می‌زدم، چندی صبر کردم، آن هم در موقعیتی که دو ثانیه صبر کردن برایم حکم انجام سخت‌ترین کار دنیا را داشت. مدام زبانم را روی لبانم کشیده و همچنان پایم را روی زمین می‌زدم.
روشن شدن چراغ‌های سالن، عاملی بود که سرم را بالا ببرم و چشمم را به پله‌ها بدوزم. صدای پا رفته رفته نزدیک‌تر می‌شد و شلوار سیاه یک نفر در دیدرس نگاهم قرار گرفته بود.
دیدن مایکلی که همراه سه نگهبان از پله‌ها بالا و به این طرف می‌آمد، موجب عمق گرفتن لبخندم شد. درحالی که دستانم را مجدد مشت می‌کردم، تمسخرآمیز و عصبی خندیدم؛ خنده‌ای که در سراسر سالن طنین انداخت.
- اعلیحضرت! بالأخره اومدی؟ ببین به چه حال و روز انداختیم!
خنده‌ام آرام‌تر شد و سرم را پایین انداختم. موهایم روی پیشانی‌ام ریخته و پیراهنم از فرط ع×ر×ق به تنم چسبیده بود. زیر چشمی می‌دیدم صدای عصبی و اندوهگینم، موجب تعجب مایکل شد.
‌- تقصیر توئه! همش تقصیر توئه!
مایکل درحالی که اخمی مزین ابروانش شده بود، مردد و شکاک دو قدم جلو آمد. ابتدا با نگاه سردرگمش اجزای صورتم را کاویده و سپس با بالا انداختن یک تای ابرویش، کنجکاو پرسید:
‌- ارن چی شده؟ ساعت یک نصف شب چی داری میگی با خودت؟
به او چشم دوختم و دوباره خندیدم. البته که او چیزی نمی‌فهمید! یقیناً تمام اتفاقات چند سال پیش را فراموش کرده و نمی‌دانست مرتکب چه کارهایی شده بود. نمی‌دانست با کارهایش چقدر زندگی مرا درب و داغان کرد. اما من فراموش نکرده بودم. تک تک خاطرات نحسی راکه برایم ساخته و در ذهنم گنجانده بود، به خاطر داشتم. چشمانم را ریز و نگاه جدی‌ام را در چشمانش دوختم.
- مایکل، ولم کن برم!
مایکل قهقهه ای زد و دستش را در جیب شلوارش گذاشت. خونسرد و بی‌تفاوت نگاهم کرد.
- چرا باید چنین کاری انجام بدم؟
بلافاصله دستی به صورتش کشید و نفس حبس شده در سینه‌اش را کلافه بیرون داد. درحالی که به عقب می‌چرخید تا برود، خسته و عصبی گفت:
‌- آه، بیخیال بیخیال! نمی‌تونم نصف شبی این‌جا وایستم و چرت و پرت های تو رو گوش کنم.
با چشمانی گرد شده و درحالی که درونم غوغایی به پا بود، به او خیره شدم. افکارم به هم ریخته بودند و راه و چاره‌ای برای خاموش کردن آتش خشمم نداشتم. نمی‌دانستم آن خاطره‌ی لعنتی را چگونه از مقابل چشمانم کنار بکشم. در آن لحظه، کاملا ً ناتوان بودم و این خود، یکی از دلایلی بود که مرا عصبی می‌کرد.
نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم و آرام گفتم:
- وسایل من کجان؟ برام بیارشون.
مایکل که تازه یک قدم برداشته بود، ناگهان ایستاد و متعجب و سردرگم به سویم چرخید. صدای کنجکاوش نشان می‌داد انتظار این تقاضای مرا نداشته و حال جا خورده است.
- اون‌ها رو می‌خوای چی کار؟
پوزخندی زدم و درحالی که سعی می‌کردم جلوی لرزش دستانم را بگیرم، گفتم:
_ قرص هام رو لازم دارم.
مایکل دو قدم جلوتر آمد. با چشمانش که کم مانده بودند از حدقه بیرون بزنند، سر تا پایم را از نظر گذراند. از حالت خونسرد و بی‌تفاوتش خارج شده و گویا توجهش را جلب کرده بودم! صدای سردرگمش موجب خنده‌ام شد.
- چی؟! چه قرصی؟!
قهقهه زنان، به سمت جلو خم شدم. صدایم از روی غم می‌لرزید و خنده‌ی دیوانه وارم تضادش را می‌گفت! با آن سرعتی که قلبم در سینه می‌تپید، شک نداشتم فشار خونم بالا رفته. فریاد بلندم همه جا را زیر سلطه گرفت و مایکل را بیش از پیش در بهت فرو برد.
- فقط اون قرص‌ها رو واسم بیار، فهمیدی؟
مایکل نیم نگاهی میان من و نگهبانانی که شگفت زده ما را می‌نگریستند، چرخاند. دستانش را دوباره در جیب شلوارش فرو برد و مقصد انتهایی سفر چشمانش، کفش‌هایش شدند. سرش را پایین انداخته و خود را تسلیم پادشاهان ساکن در ذهنش کرده بود؛ پادشاهانی که اکثریت افکار می‌نامیدنش. شک و تردید در اجزای چهره‌اش دیده می‌شد و مشخصاً نمی‌دانست به حرفم گوش کند یا نه. اما باید متقاعدش می‌کردم. برای بر آمدن از عهده‌ی آن اندیشه‌ها و صداهای زیر گوشم و تصاویر مقابل چشمانم، به آنان نیاز داشتم. فریاد دیگری که زدم، مایکل را به خود آورد.
- دِ زود باش ديگه!
مایکل هوفی کشید و با اشاره به مرد کناری اش، به او دستور داد تا وسایلم را بیاورد. مرد با عجله و قدم‌هایی تند به سمت پله‌ها رفت و کم کم از دید خارج شد. پس از رفتنش، مایکل بود که با قدم‌هایی آرام به سمتم آمد و مقابلم ایستاد. دستانش را دراز کرد تا چانه‌ام را بگیرد، اما رویم را برگرداندم و نگاهم را از او گرفتم. هیچ خوش نداشتم دستان کثیفش صورتم را لمس کند! مایکل که این واکنش مرا دید، پوزخند صدا داری زد و یک قدم عقب رفت. صدای کنجکاو و مغرورش ملودی گوشم شد. می‌دانستم آن غرور، به خاطر این بود که دستش را پس زده بودم و او کفری شده بود!
- چه مرگت شده تو؟
 
  • شیطانی
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #63
سرم را به سمتش چرخاندم و نگاه سرد و عاری از حسم را در چشمان قهوه‌ای اش دوختم. با شنیدن صدای محکم و قاطعم جا خورد و یک آن احساس کردم دست و پایش را گم کرده، ندانست چه واکنشی نشان دهد.
- به تو ربطی نداره!
همان لحظه مردی که دنبال وسایلم رفته بود، با یک جعبه برگشت. جعبه را به سمت من و مایکل گرفت. سریع به داخل جعبه نگاهی انداختم. موبایل، اپل واچ، چند کاغذ مچاله شده و کارتم، همگی در جعبه جا خوش کرده و نشسته بودند. داشتند لذت می‌بردند، فارغ از این‌که صاحبشان دچار چنین دردسری شده! با نگاه به مایکل، به جعبه قرصی که میان وسایل بود اشاره کردم.
نگهبان هم که اشاره‌ام را دید، با دستور مایکل به سمت میز رفت. جعبه را روی آن گذاشته و پس از ریختن لیوان آبی از پارچ روی میز، همراه قرص ها به سمتم برگشت. ابتدا یک قرص درآورده و خواست در دهانم بگذارد، اما وقتی گفتم سه قرص بردارد، همگی با چشمانی گرد و متعجب، هاج و واج مرا نگریستند. اما در این یک مورد حداقل حرف من بود! مرد آن سه قرص را به خوردم داد و سپس همراه وسایلم از سالن خارج شدند.
مایکل، آخرین نفری بود که می‌خواست برود. نزد پله‌ها ایستاده و نگاه جدی‌اش را روی من ثابت نگه داشته بود. در نگاهش چیزی مانند نفرت و سردرگمی وجود داشت. نمی‌دانستم غرق چه فکری بود، اما سرانجام راهش را کشید و رفت. از سالن خارج شد و پس از رفتن او، چراغ ها خاموش شدند. باز من مانده بودم و تاریکی ای که همیشه حضور پررنگی در زندگی‌ام داشت!
پلک‌هایم را روی هم نهادم و نفس عمیقی کشیدم.
امیدوار بودم قرص‌ها سریع‌تر تأثیر خود را بگذارند و برای چند دقیقه هم که شده، مرا از دست حال خرابم نجات دهند. می‌دانستم سایه‌ی گذشته و آن اتفاق که مهمان ناخوانده ی شب‌هایم بود، همیشه دنبال می‌کرد. می‌دانستم رهایی نداشتم، اما باز هم خواستار چند دقیقه آرامش بودم.
خسته شده بودم و این خستگی بیش از حد تحملم بود!
***
(فرانچسکا)
درحالی که در راهرو راه می‌رفتم و رباتی نیز جهت انجام کارهایم دنبالم می‌آمد، موبایلم را در دست گرفتم و پیامی حاوی محتوی "سلام. صبح بخیر" برای جکسون فرستادم.
رسیدن به مقابل اتاق تیممان، موجب شد موبایلم را درون جیب دامنم برگردانم و پس از آن، با وارد کردن رمز در وارد اتاق شوم.
به محض ورودم، جاش و دومینیک و ریچل از صندلی‌های خود بلند شده و با عجله به سمتم آمدند. هر سه دورم حلقه زدند و چشمان نگران و گرد شده‌شان را رویم دوختند. متعجب از این حرکت ناگهانیشان، نگاه بهت زده‌ام را میان هر سه چرخاندم و یک تای ابرویم را بالا دادم. از صدایم می‌توانستند بفهمند انتظار این کارشان را نداشته و سردرگم شده بودم.
- چخبره؟
دومینیک درحالی که دستانش را در جیب شلوارش می‌گذاشت، نگاهی به من انداخت. لحن صدای جدی و نگرانش مرا نیز نگران کرد.
- فرانچسکا، ارن نیومده.
یک قدم جلو رفتم و چشمانم را که کم مانده بودند از حدقه بیرون بزنند، به هر سه دوختم.
- یعنی چی؟ مطمئنید نمیاد؟
ریچل با اشاره به ساعت اپل واچش گفت:
‌- ساعت نه و نیمه! یک و نیم ساعت از روی ساعت کاری می‌گذره. تا الان خبری نشده، فکر نکنم بعد اینم بشه.
هوفی کشیدم و درحالی که تار موی افتاده روی صورتم را پشت گوشم می‌انداختم، یک بار چشمانم را جهت آرام سازی خود باز و بسته کردم.
- خیلی خب! میرم یه تیم بفرستم دنبالش تا برن خونش رو بگردن و از اطراف پرس و جو کنن. نگران نباشید، در هر صورتی پیداش می‌کنیم.
صدای نگران جاش در گوشم پیچید که می‌گفت:
- کمکی از دست ما برمیاد؟
سرم را به سویش چرخاندم. سعی کردم صدایم امیدوار و مطمئن باشد، تا اندکی از نگرانی آنان کم کنم.
- جز این‌که برگردید سر کارتون، نه. مطمئن باشید ارن رو پیدا می‌کنم و خبرهای خوشی رو بهتون می‌رسونم.
جاش چیزی نگفت و سری به معنای تفهیم تکان داد. هر سه نگاه نگران و امیدوارشان را روی من دوخته بودند و من خود، درحالی بودم که حتی نمی‌دانستم وضعیت چقدر بد بود! ولی نباید نگرانی و دستپاچگی ام را به رخ می‌کشیدم. لبخندی روبه آنان زدم و چرخیدم. از اتاق خارج شدم و ربات نیز پشت سرم می‌آمد. درحالی که به سوی آسانسور می‌رفتم، متوجه زنگ خوردن موبایلم شدم. موبایل را به دست گرفته و تماس را بر قرار کردم. وقتی صدای پر نشاط و خوشحال جکسون در گوشم پیچید، آرزو کردم کاش من نیز در وضعیتی بودم که می‌توانستم با آن لحن صدا صحبت کنم.
- سلام فرانچسکا، صبح تو هم بخیر. چطوری؟
سوار آسانسور شدیم و همان‌طور که به شیشه‌ی آسانسور تکیه داده بودم، نفس حبس شده در سینه‌ام را کلافه بیرون دادم. اخمی روی ابروانم نقش بسته و ناخشنود به پاهایم نگریستم.
- خوب نیستم! ارن گم شده. یا حداقل حدس ما اینه که گم شده. اوف! نمی‌دونم.
صدای جکسون جدی شد و می‌توانستم رگه‌هایی از نگرانی و سردرگمی را نیز در صدایش بیینم.
- نفهمیدم. بر چه اساسی این حرف رو می‌زنی؟
- دومینیک آخرین بار دیروز ظهر باهاش حرف زده. بعد اون نه توی سازمان دیده شده، نه موبایلش رو جواب میده. جی پی اس اپل واچش از کار افتاده و امروزم نیومده.
صدای نفس کشیدن جکسون نغمه‌ی گوشم شد و سپس با کلافگی گفت:
- من از پریشب که با هم دعوا کردیم، دیگه ندیدمش.
- الان میرم یه تیم بفرستم دنبالش بگردن.
آسانسور در طبقه‌ی چهارم ایستاد و درحالی که شیشه کنار می‌رفت و از آن خارج می‌شدم، به جکسون گوش سپردم.
- باشه، میام پیشت. شاید کمکی لازم داشتی.
- ممنونم.
جکسون چیزی نگفت و تماس را قطع کردم. به داخل سالن کوچکی که به راهروهای زیادی ختم می‌شد، پا نهادم.
 
  • جذاب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #64
(ارن)
با مشت محکمی که به شکمم خورد، چهره‌ام بار دیگر در هم فرو رفت و ناله‌ی خفیفی کردم. مرد صاف ایستاد و یک قدم به عقب رفت. درحالی که نفس نفس می‌زدم، سرم را پایین انداختم. درد طاقت‌فرسایی در شکمم پیچیده بود و تمام عضلات بدنم به خاطر بی‌حرکت ماندن روی صندلی، کرخت شده و درد می‌کردند.
صدای عصبانی و کفری مایکل را می‌شنیدم، اما به خاطر حال خرابم نمی‌توانستم روی حرف هایش تمرکز کنم.
- گروگان‌ها رو کجا بردی؟ بهم بگو!
فریاد آخرش، موجب شد سرم را بالا بگیرم و چشمان نیمه بازم را به سویش بچرخانم. ابروان در هم تنیده و چهره‌ی خشمگینش، از هر زمان دیگری ترسناک‌تر دیده می‌شد! دو نگهبان کنارش و یکی دیگرشان بالای سر من ایستاده بود، تا با دستور مایکل دوباره شروع به کتک زدنم بکند. سرم را خم کردم و همان‌طور که خون جمع شده در دهانم را روی زمین تف می‌کردم، با صدای آرام و بی‌حالی گفتم‌‌:
- هیچی بهت نمیگم. بیخودی خودت رو خسته نکن.
زبانی روی لبانم کشیدم، هر چند تنها محصولم مزه‌ی بد خون روی لبم بود که در دهانم پیچید و چهره‌ام را در هم فرو برد. مایکل نفس حبس شده در سینه‌اش را کلافه بیرون داد و درحالی که نگاه بی‌حوصله و خشمگینش را به سوی نگهبان می‌چرخاند، با دستش اشاره‌ای به او کرد. فهمیدن معنای آن کارش سخت نشد، زمانی که مرد بلافاصله با دستور مایکل، مشتی روی صورتم کوبید.
سرم اندکی به سمت راست متمایل شد. دستانم را مشت کردم و نگاه پر از تنفرم را معطوف چهره‌ی مایکل. او مقابل منی که زیر مشت و لگد مانده بودم، ایستاده و با خونسردی مرا می‌نگریست! همین موضوع بذر خشم را در زمین دلم کاشته و شعله‌های نفرتم را فروزان می‌کرد. دندان‌هایم را روی هم فشردم. باید راهی برای خلاصی از این وضعیت می‌یافتم.
مردی که موبایل به دست از پله‌ها بالا آمد، قاتل افکارم شد. با عجله و گام‌هایی تند، به سمت مایکل رفت و کنارش ایستاد. موبایل را به دستش داد و هنگام حرف زدن، صدای هراسان و جدی‌اش توجهم را جلب کرد.
- آقای راجر، رئیس پشت تلفن هستن. با شما کار دارن.
مایکل که گویا یک آن به خود آمده بود، سرش را به سمت مرد چرخاند. چشمان گرد شده و جدی‌اش را روی چهره‌ی مرد قفل کرد و سریع تلفن را از دستش گرفت.
نگاهی میان نگهبانان چرخاند و با صدای آرامی گفت:
- یکیتون اين‌جا بمونه، بقیه دنبالم بیاید.
همه سری تکان دادند و آن‌گاه که مایکل به سمت پله‌ها چرخید تا برود، سه نگهبان دنبالش روانه شدند و یک نفر ماند. به مایکل خیره شده و سعی می‌کردم حواسم را به اتفاقات دهم. احساس می‌کردم موضوع مهمی بر قرار بود که آن مرد با دستپاچگی آمده و تلفن را دست مایکل داد. اصلاً چه کسی پشت تلفن بود؟ رئیس؟ او دیگر کدام خری بود؟
اخمی مهمان ابروانم شد و قبل از این‌که مایکل تماماً از دید خارج شود، صدای جدی و محترمش به گوشم رسید.
- سلام خانم دبورا. بفرمایید؟ با من کاری داشتید؟
او رفت و انبوهی از سؤالات را در ذهن من رها کرد. ابروانم دست به دست هم داده و اخمی میانشان پدیدار گشت. آن مردی که نزد من مانده بود، با نشستن روی مبل و ریختن یک لیوان نوشیدنی برای خود، توجهم را جلب کرد. همان‌طور که با چشمم حرکاتش را دنبال می‌کردم، خود را دست افکارم سپردم.
تا به حال ندیده بودم مایکل از شنیدن نام یک نفر، ناگهان دستپاچه شود و آن‌گونه با کسی صحبت کند. دبورا چه کسی بود؟ این مردها به او رئیس می‌گفتند!
سرم را کلافه به پشتی صندلی تکیه دادم. باید می‌فهمیدم جریان از چه قرار بود و دبورا چه نقشی در این ماجرا داشت. باید می‌فهمیدم مایکل چرا این‌قدر به پس گرفتن گروگان‌ها اهمیت می‌داد و به خاطرش مرا دزدیده بود.
احساس می‌کردم ماجرا خیلی بزرگتر بود؛ قدری که اتفاقات میان من و مایکل تنها یک بخش کوچکی از آن را شامل می‌شد. در آن لحظه، هیچ نمی‌دانستم این حسم چقدر درست و چقدر اشتباه بود.
***
مدتی می‌شد که آن مرد مرا تنها گذاشته و برای انجام دستوراتی از سوی مایکل، به طبقه‌ی پایین رفته بود. باز من مانده بودم و آن سالن بزرگ!
نفس حبس شده در سینه‌ام را از میان دندان‌های به هم قفل شده‌ام بیرون دادم و نگاه کلافه و خسته‌ام را معطوف دستانم کردم. دستانم و تمام بدنم به خاطر بی‌حرکت ماندن درد گرفته بودند و دیگر نمی‌توانستم این درد را تحمل کنم. دستانم را مشت کرده و تا حدی که می‌توانستم، سعی کردم پاهایم را تکان دهم. اما فایده‌ای نداشت! لباس‌های خونی و کثیف تنم، حس منزجر کننده‌ای داشتند و موهای به هم ریخته‌ام، موجب می‌شدند حالم از خودم به هم بخورد.
از سویی دیگر هم گرسنگی و تشنگی امانم را بریده بودند. احساس می‌کردم لبانم چون کویری شده باشند که مدت‌هاست روی باران ندیده! سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و فریاد زدم:
- آهای! کسی اون پایین صدام رو می‌شنوه؟
چشمانم را به امید این‌که کسی نزدم بیاید، روی پله‌ها ثابت نگه داشته بودم. لحظاتی بعد، صدای قدم‌های یک نفر به گوشم رسید و پس از آن، یکی از نگهبانان وارد سالن شد. با دیدن او، آهی از روی آسودگی کشیدم.
- چیه؟ چی می‌خوای؟
لبانم را تر کرده و پاسخش را دادم:
- می‌شه بازم کنی یکم از روی صندلی بلند شم؟ درضمن، هم پام زخمیه و هم بهم شلیک کردین. می‌خوام یه نگاه به زخم‌هام بندازم.
مرد خندید و درحالی که زیر چانه‌اش را می‌خارید، یک قدم جلو آمد. تمسخر درون صدایش موجب ‌شد نیشخندی بزنم.
- عالیجناب امر دیگه ندارن؟
چند ثانیه سرم را پایین انداختم و وقتی دوباره نگاهم را به سویش می‌چرخاندم، به وضوح دیدم از شنیدن صدای تهدیدآمیز و ترسناکم اخمی مزین ابروانش شد.
- درسته که من دست شما اسیرم، اما بهتره زیاد سر به سرم نذاری! زود باش، این طناب‌های کوفتی رو باز کن.
مرد دستانش را مشت کرد و با نگاه جدی‌اش سرتا پایم را از نظر گذراند. در نگاهش شک و تردید به چشم می‌خورد و مشخصاً داشت به این‌که باز کردن من تصمیم درستی است یا نه، فکر می‌کرد. در نهایت، درحالی که نفس عمیقی می‌کشید و به سویم می‌آمد، گفت:
- بهتره حيله ای توی کارت نباشه، وگرنه پشیمون میشی.
امیدواری درون صدایش پوزخندی روی لبم نشاند. نگاه جدی و تمسخرآمیزی به چهره‌ی مرد دوختم و گفتم:
- من پشیمون میشم، یا تو که مجبور میشی به رئیست جواب پس بدی؟
مرد هراسان و دستپاچه، نگاهی تهدیدآمیز که درون آن نگرانی به چشم می‌خورد، به من انداخت. سپس، خیلی سریع مشغول باز کردن طناب دورم شد. بی‌صبرانه منتظر رها شدن از دست این طناب‌های لعنتی و حرکت کردن بودم.
وقتی کارش را به اتمام رسانده و بالا سرم صاف ایستاد، فهمیدم بالأخره می‌توانستم بلند شوم. دستانم را روی دسته‌ی صندلی گذاشتم و بلند شدم. پای راستم رگ به رگ شده و کمرم درد گرفته بود. کش و قوسی به بدنم دادم و خرسند از این فرصتی که به دست آورده بودم، نگاهی به آن مرد انداختم. اسلحه‌اش را از پشت کمرش درآورده و به سمتم گرفت. صدای جدی و خشمگینش، پوزخندی روی لبم نشاند.
- دست‌هات رو بیار بالا، زود باش.
بی‌هیچ حرفی، دستانم را در دو طرف سرم بالا بردم که ادامه داد:
- گفتی می‌خوای نگاهی به زخم‌هات بندازی. بچرخ، زود باش. دستشویی انتهای اون راهروییه که می‌بینی. راه بیفت.
با نیشخندی روی لبم و درحالی که زیرچشمی نگاهی مرموز به او که اسلحه به دست پشت سرم ایستاده بود، می‌انداختم، به سمت راهروی مذکور به راه افتادم. با قدم‌هایی آرام راه می‌رفتم. هم می‌خواستم همه جا را از نظر بگذرانم و هم این‌که پایم اجازه‌ی درست راه رفتن را از من منع کرده بود. با رسیدن به پله‌ها، نگاهی نامحسوس به طبقه‌ی پایین انداختم. از آن‌جا فقط سالن بزرگ پشت در ورودی به چشمم می‌خورد.
سرم را چرخاندم و به راه ادامه دادم. وارد دستشویی انتهای راهرو شدم و در را از پشت قفل کردم. صدای بلند نگهبان نغمه‌ی گوشم شد.
- سریع کارت رو تموم کن.
 
  • شیطانی
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

*dream_writer*

رفیق رمانیکی
نویسنده
شناسه کاربر
22
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
35
نوشته‌ها
1,029
راه‌حل‌ها
27
پسندها
8,956
امتیازها
411

  • #65
با انگشت شستم گوشه‌ی لبم را لمس کرده و در دل خفه شویی به مرد گفتم. به سمت روشویی که در سمت راست دستشویی پیوسته بود و تا انتها می‌رفت، چرخیدم. نگاهی به خود در آیینه انداختم و دیدن لب و دهان زخمی و کبودی زیر چشمم، اخمی روی ابروانم نشاند. با دست موهایم را به هم ریخته و هوفی کشیدم. خشم و کلافگی در سراسر وجودم ریشه دوانده و با گذر هر ثانیه، بیش از پیش رشد می‌کرد. باید از این فرصت پیش رو برای یافتن راه خلاصی استفاده می‌کردم. تحمل یک روز دیگر این‌جا ماندن را نداشتم. تا همین الان هم یک و نیم روز اسیر مایکل شده بودم و هیچ چیز به این اندازه خشمگینم نمی‌کرد. اما مطمئناً مایکل از این وضعیت لذت می‌برد!
کلافه شروع کردم به باز کردن دکمه‌های پیراهنم. پیراهنم را درآورده و از آویز کنار در که حوله‌های رنگینی به آن آویخته بودند، آویزان کردم. سپس به سمت روشویی چرخیدم و پس از انداختن نگاهی اجمالی به انواع شوینده‌های اطرافش، شیر آب را باز کردم. دست و صورتم را شستم و صاف ایستادم. نگاهم روی بانداژ پیچیده دور سینه‌ام ثابت ماند. به نظر قبل از بستنم به صندلی، زخمم را بسته بودند!
دستانم را مشت کرده و دندان‌هایم را روی هم ساییدم. با وجود وضعیت فیزیکی درب و داغانی که داشتم، مقابله با این نگهبانان و فرار از اين‌جا سخت خواهد بود، اما نمی‌توانستم تسلیم شوم. دستم ناخودآگاه روی چشمم رفت و درحالی که با نگاهی مصمم و مطمئن به انعکاس خود درون آیینه خیره شده بودم، گفتم‌:
- هر جوری شده، از این‌جا خلاص میشم.
لبخند ترسناک و مرموزی به لب نشاندم و به سمت پیراهنم رفتم. پس از دوباره پوشیدنش، از دستشویی خارج شدم. مرد با دیدن من، تکیه اش را از دیوار گرفت و اسلحه را بالا آورد. با سر اشاره‌ای کرد که جلوتر از او حرکت کنم.
- بزن بریم.
بی‌توجه به حرفش، چشمانم را ریز کردم. ناگهان مشتم بالا رفت و روی صورتش فرود آمد. صورتش را که به چپ متمایل شده بود، به سمتم چرخاند. نگاه بهت زده و متعجبش نشان می‌داد در شوک فرو رفته و جا خورده است. ابروانش به قصد تشکیل اخم، داشتند به هم نزدیک می‌شدند و دیدم دستش را مشت کرد. پیش از این‌که دست به اقدامی بزند، باید دست به کار می‌شدم. دندان‌هایم را روی هم فشرده و پایم را بالا بردم. با لگدی به شکمش، او را هل دادم و روی زمین افتاد. اسلحه از دستش به سمت دیگری پرت شد و او که از درد، چهره‌اش در هم فرو رفته بود، سعی می‌کرد بلند شود. سریع خم شده و اسلحه را از روی زمین برداشتم. به سمتش چرخیده و تفنگ را روی پیشانی‌اش گذاشتم. با دست دیگرم یقه ی لباسش را گرفتم و در چشمان وحشت زده‌اش نگاه کردم.
از چهره‌ی بهت زده و خشمگینش می‌شد فهمید هنوز نتوانسته موقعیت را به دست بگیرد و اتفاقات را تجزیه و تحلیل کند. نگرانی و ترس نگاهش علت ع×ر×ق سرازیر از پیشانی‌اش را بیان می‌کرد.
- چندتا نگهبان توی ساختمون هستن؟
صدای لرزان و جدی‌اش نغمه‌ی گوشم شد، اما علی‌رغم صداقت صدایش نمی‌دانستم حرفش را باور کنم یا نه.
- ده تا.
نگاهم را معطوف انتهای راهرو کردم و لعنتی زیر لب فرستادم. باید با ده نگهبان سر و کله می‌زدم؟ آن هم بدون اسلحه‌ی خودم و با این جسم داغان؟ چشمانم را یک بار محکم روی هم فشردم و سپس سؤال بعدی خود را از مرد پرسیدم.
‌- بهم بگو اين‌جا کجاست؟ مایکل چرا اون گروگان‌ها رو می‌خواد؟ چخبره؟
مرد لبخند مرموزی زد که اخمی روی ابروهایم پدید آورد. سؤالاتی در ذهنم تشکیل می‌شدند و کنجکاو بودم بدانم چرا چنین واکنشی نشان داد؟ در کمال تعجب، دستش را دور دستم پیچید و دست دیگرش را دور ماشه برد. صدای صادق و مطمئنش برایم قابل درک نبود.
_ عمراً اگه بهت چیزی بگم.
نیتش را فهمیده بودم. ذهنم سوت می‌کشید و فقط می‌دانستم باید کاری انجام دهم. اما گویا نمی‌توانستم چشمانم را از او بردارم و حرکتی کنم. در مقابل چشمان گرد شده و متعجبم، پیش از این‌که دست به اقدامی زده باشم، ماشه را خودش کشید و گلوله‌ای درون مغزش فرو رفت. صدای شلیک در همه جا طنین انداخت و به گوش خیلی‌ها رسید! احساس می‌کردم یک سطل آب یخ روی سرم ریخته بودند. دستانم به سردی یخ شده بودند و مایع قرمز سرازیر از سرش را می‌نگریستم. هنوز در تلاش برای فهمیدن این بودم که چه کسی، چگونه قوطی رنگ را به دست گرفته و رنگ قرمز را روی سرش پاشید! هنوز می‌خواستم این اتفاق را هضم کنم.
سریع ابروانم در هم فرو رفتند. متأسفانه وقت نداشتم که این‌جا بایستم و فکر کنم! سرم را بلند کردم و خواستم بلند شوم، که دیدم یک نگهبان سراسیمه وارد راهرو شد. مطمئناً به صدای گلوله آمده بود. چشمان ریز شده و جدی‌ام را در چشمان گرد شده‌اش دوختم.
با دیدن من و جسد، خشم جایگزین نگرانی چهره‌اش شد. سریع به سمت کمرش دست برد تا اسلحه‌اش را بیرون کشد، که سریع اسلحه‌ی خود را بالا بردم و به خاطر فاصله‌ی کوتاهی که داشتیم، توانستم خیلی خوب نشانه‌گیری کنم.
یک شلیک و گلوله‌ای که اسلحه را به مقصد فرو رفتن در سر آن مرد، ترک کرد. صدای ناله و فریاد مرد نشان داد گلوله سفرش را به سلامت تمام کرده و به مقصد رسیده. خون از محل زخم بیرون ریخت و ثانیه‌ای نکشید که جسدش در آغوش زمین افتاد.
لبخند پیروزمندانه و مغروری زدم و صاف ایستادم. پیش از این‌که باقی نگهبانان مانند مور و ملخ روی سرم بریزند، باید عجله کرده و از این خراب شده بیرون بزنم. گرچه شک نداشتم اکنون همه‌شان جلوی در صف بسته و انتظار مرا می‌کشیدند.
با قدم‌های بلند و با عجله راهرو را ترک کرده و به سمت پله‌ها رفتم. سعی می‌کردم با سرعت زیادی آنان را پشت سر بگذارم و به طبقه‌ی اول برسم. آن‌گاه که بیش از نیمی از پله‌ها را پایین آمده و تنها سه پله‌ی دیگر باقی مانده بود، باقی نگهبانان از راهروی کنار پله‌ها بیرون ریخته و مقابلم حلقه زدند. همه‌شان کت و شلوار به تن و اسلحه به دست، با نگاهی جدی و خشمگین داشتند مرا نظاره می‌کردند.
نمی‌دانستم از این همه مورد توجه قرار گرفتن خرسند باشم یا چه!
آب دهانم را با نگرانی‌ای که به دلم نشسته بود، قورت دادم. نمی‌توانستم همینک که اینقدر به آزادی نزدیک بودم، شکست بخورم. گوشه‌ی لبم را به دندان گرفتم و نگاهم را میان همه‌شان چرخاندم. اخم چهره‌شان را زینت می‌داد و با این حال، باز هم نمی‌توانست زیبایشان کند.
ناچار خم شدم و اسلحه را جلوی پایشان انداختم. سپس درحالی که دستانم را بالا می‌بردم، صاف ایستادم و لبخندی زدم.
- هی، آقایون! به نظرم نیازی به این همه خشونت نیست. نمی‌شه با مذاکره حلش کنیم؟
وقتی سکوت در برابرم سخن گفت و از من استقبال کرد، ناامید نفس حبس شده در سینه‌ام را بیرون دادم و دیگر چیزی نگفتم. دو نفر از آنان به سویم خیز برداشتند و بازوانم را گرفتند. برای خلاصی از آنان تقلا کردم و با صدای بلندی داد زدم:
- ولم کنید لعنتیا! ولم کنید!
من برای رها کردن بازوهایم تلاش می‌کردم و آنان برای شکست دادن من. محکم‌تر از پیش بازوهایم را گرفتند و سعی می‌کردند مرا به طبقه‌ی بالا ببرند. یکی از آنان درحالی که اسلحه را به سمت پیشانی‌ام می‌گرفت، جدی و دستوری گفت:
- خفه خون بگیر و برو، وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
هنوز دو پله هم بالاتر نرفته بودیم. لب وا کردم و خواستم پاسخش را دهم، خواستم دوباره برای نجات دادن خودم تقلا کنم و با زدن لگدی به پایش، فرصتی برای فرار جور کنم. نباید اجازه می‌دادم دخلم را دربیاورند. خوشبختانه یا بدبختانه پیش از این‌که نقشه‌های درون ذهنم عملی شوند، صدای پسری جوان توجه همه‌مان را جلب و سرمان را به عقب چرخاند.
- این‌جا چخبره؟!
این‌که آن دو مرد با شنیدن صدا دستپاچه و هراسان شدند، از دیدم پنهان نمانده و موجب سردرگم شدنم شد. همه‌ی نگهبان ها اسلحه‌های خود را پایین آورده و به سمت صدا چرخیدند. همه‌شان در آنِ واحد جدی‌تر شده و سر خم کرده بودند.
مردانی که از بازوهایم گرفته بودند، دست از کشاندن من به طبقه‌ی بالا برداشتند.
نمی‌فهمیدم! این‌جا چه‌خبر بود؟ اخمی روی ابروهایم نشسته و آن‌گاه که به عقب چرخیدم، از دیدن کسی که مقابل چشمانم ایستاده بود، متعجب و سردرگم تر شدم. اما بیش از هر چیز، خشم بود که به جریان خون درون رگ‌هام شدت داده و قلبم را به تند تند تپیدن وادار می‌کرد. دندان‌هایم را روی هم فشردم و دستانم را مشت کردم.
تنها یک سؤال ذهنم را اِشغال کرده بود. او این‌جا چه می‌کرد؟
 
آخرین ویرایش:
  • عجب
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین