. . .

در دست اقدام رمان راهی جز او نیست| دردانه

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. تراژدی
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
20230916_095157_ne87.jpg


نام رمان: راهی جز او نیست
نام نویسنده: دردانه
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @ننه سرما
خلاصه:
نخستین‌هاست که عشق را می‌سازد. نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه... .
یاد عشق فریب‌مان می‌دهد. برای آن‌که عشق زنده بماند به چیزی فراتر از یاد نیاز است.
و درد زمانی‌ست که آتش عشق به خاکستر فراق بنشیند، آن‌گاه جان شوریده‌ای می‌خواهد تا به یاد نخستین‌ها به دنبال عشق بگردد.
اما...
آتشی که خاکستر شد دیگر آتش نیست، حتی اگر داغ‌داغ باشد.
فریب حرارت را نخور، نباید گذاشت شعله بمیرد، اصل رقص شعله‌هاست.

مقدمه:
آدمی تا زمانی که دوستی را ندیده، تنهایی را می‌تواند تحمل کند؛ اما همین که طعم دوستی را چشید دیگر نمی‌تواند به تنهایی بازگردد. در این زمان تنهایی تبدیل به مشکل بغرنجی می‌شود که باید آن را حل کرد.
برخی مسئله را پاک می‌کنند، برخی تنهایی را با دیگری پر می‌کنند
فقط اندکی هستند که با کاوش گذشته در پی حل برمی‌آیند و فقط این‌ها رستگارند، حتی اگر پاسخ را نیابند.
 
آخرین ویرایش:

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
437
پسندها
2,113
امتیازها
123

  • #331
***
چشمانم را که باز کردم صبح شده بود، اما هنوز هوا سرد بود. کاملاً خودم را زیر پتو جمع کردم و به جای علی تخیلی‌ام نگاه کردم.
- صبح بخیر عزیزم! می‌بینی پنج‌شنبه شد؛ امروز آخرین روزه، یا آخرین روز این‌جا بودنمه یا آخرین روز زندگیم.
آهی کشیدم.
- ولی من به رضا اعتماد دارم، اون میاد دنبالم، حتماً تا الان رفیق خوشگلم رو فروخته و الان توی راه این‌جاست.
لبخندی به خاطراتم زدم.
- علی! یادته می‌گفتی رفاقت با ماشین یکی دیگه از عجایب منه؟ الان دیگه رفاقتی وجود نداره، فقط موندم چه بهونه‌ای برای بابا به‌خاطر فروختنش جور کنم که نفهمه واقعاً برای چی فروختم.
دست و پای گرفته‌ام را کمی کش و قوس دادم و بلند شدم و روی همان میزی که خوابیده بودم با پتوی پیچیده به دورم نشستم. نگاهی به پاهای آویزان از میزم کردم که در این مدت اصلاً از پوتین بیرون نیامده بودند.
- علی! فکر کنم دیگه پاهام به پوتین چسبیدن، آخرین بار توی خونه نورخدا درشون آوردم، از اون‌موقع حتی شب‌ها هم پامه تا پاهام یخ نزنه، ولی الان حس خوبی ندارم به این کار، دلم می‌خواد درشون بیارم، اما می‌ترسم پاهام ورم کنه نره دیگه داخلشون، فکر می‌کنی تا آخر این ماجرا چی به سر پاهام توی پوتین میاد؟ اصلاً ولش کن، فعلاً نباید بهش فکر کنم، هرچی می‌خواد بشه بذار بشه، من نمی‌تونم درشون بیارم.
نفسم را بیرون دادم و نگاهم را دور تا دور کانکس چرخاندم.
- الان کجای بدنم مثل آدم مونده که پاهام مونده باشه؟ موهام یه شونه نخورده، بدنم بوی گند گرفته همش لباس‌هام ع×ر×ق کرده و توی تنم خشک شدن، وقتی درشون بیارم باید مستقیم بفرستمشون توی سطل زباله از بس افتضاح شدن، این مقنعه هم کلافه‌ام کرده، اما نمی‌تونم درش بیارم، آخه این وزغ سبز همش یه دفعه‌ای سر می‌رسه، ولی ایرادی نداره، رضا که برسه، فردا از شر همشون خلاص شدم.
دستی به شکم گرسنه‌ام کشیدم و به جای علی نگاه کردم.
- می‌دونی از این‌جا که رفتم چی‌کار می‌کنم؟ اول یه حموم دبش میرم این‌قدر زیر آب می‌مونم که این چند روز کاملاً یادم بره، بعد میرم یه دلی از عزا درمیارم که نگو، خودمو به همه‌جور غذا و نوشیدنی مهمون می‌کنم.
چشمکی به علی تخیلی زدم.
- نگران نباش! منظورم از اون مورددارها نبود.
لبخندی زدم.
- دلم برای شیرعسل‌هام تنگ شده، برای چایی تنگ شده، برای شربت خنک، برای آش رشته ایران، برای آش دوغ مادرت، برای بوی گوشت سرخ شده، برای سیب زمینی سرخ شده، برای بوی برنج دم کشیده... .
آب دهانم راه افتاده بود.
- وای علی! دلم اون کباب چنجه‌هایی که به سیخ می‌کشیدی رو می‌خواد، از اون‌هایی که جگر کباب می‌کردی بعد اون پرده چربی‌هایی که اسمش یادم نیست رو می‌کشیدی روش و دوباره کباب می‌کردی... وای که چقدر چرب و خوش‌مزه میشد، آخ علی! این‌قدر هوس کردم که نگو.
آه حسرت باری کشیدم.
- فکر نکنم دیگه هیچ‌وقت نصیبم بشن.
لحظه‌ای در سکوت فکر کردم. گرسنگی‌ام بیشتر شده بود. با اخم گفتم:
- این وزغ سبز هم‌ چیزی نمیاره بخورم، مُردم از گرسنگی.
صدای باز کردن در بلند شد.
- بیا، موش رو آتیش زدم پیداش شد.
از روی میز پایین پریدم و نگاهم را به در دادم. چشم‌سبز داخل شد و با دیدن من پوزخندی زد.
- عجب ننه قمری شدی!
پتو را که مانند چادر دورم گرفته بودم و فقط صورتم مشخص بود را باز کرده و روی‌ میز گذاشتم.
- از سرما یخ زدم.
- خب به من چه؟ گم شو برو توالت.
به ناچار همراهش همان راه همیشگی را رفتم موقع برگشت به کانکس در آستانه‌ی در، یک بطری آب‌معدنی از جیبش بیرون آورد و به طرفم گرفت.
- کوفت کن از بی‌آبی هلاک نشی.
بطری را گرفتم.
- این از صدقه سری پول‌های خودمه، می‌ترسی بمیرم دستت به پول نرسه، وگرنه تو که از خداته خاکم کنی.
- آی گفتی... این‌قدر دوست دارم دوست پسرت نیاد تا نشونت بدم کی هستم، اون موقعه‌س که چنان بلایی سرت بیارم که تصورش هم نتونی بکنی، جهنم رو برات میارم روی زمین.
- دلتو صابون نزن، من فردا این‌جا نیستم.
- واقعاً امیدوار باش نباشی، چون اگه باشی طرف حسابت فقط خود منم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
437
پسندها
2,113
امتیازها
123

  • #332
پوزخندی به چشم‌سبز زدم و او هم در را به رویم بست. ته دلم از تهدیدات چشم سبز واهمه کرده بودم، اما مطمئن بودم رضا حتی اگر نتواند پول را جور کند خودش را می‌رساند و به طریقی نجاتم می‌دهد. فقط امیدوار بودم تلاش‌هایش موثر واقع شود. بطری را روی‌ میز گذاشتم و‌ پتو را برداشتم و دور خودم پیچاندم و به همان‌جایی رفتم که علی را دیده بودم.
- علی‌جان! فکر‌ می‌کنی فردا زنده‌ام یا مرده؟ یعنی الان رضا کجاست؟ تونسته پولو جور‌ کنه؟
یک آن فکر‌ وحشتناکی به ذهنم خطور کرد. دستم را جلوی دهانم گرفتم.
- وای! نکنه این‌ها پولو‌ که گرفتن هم رضا رو‌ بکشن هم منو، علی! اگه این‌طوری بشه چی؟ یا خدا! الان می‌فهمم چه غلط بزرگی کردم.
اشکم درآمده بود.
- ولی‌ علی من قصدم خیر بود، می‌خواستم به نورخدا کمک کنم، دلم‌ برای زن و بچه‌هاش سوخت، نمی‌خواستم سر چیزی که مال‌ اون‌ها نیست بی‌سرپرست بشن.
دو دستم را روی صورتم گذاشتم و گریه کردم.
- یا خدا! اگه کسی قراره طوریش بشه فقط من باشم نه رضا، نمی‌خوام به خاطر من اتفاقی برای رضا بیفته، یا خدا! کمکم کن حاضرم بمیرم‌ ولی رضا طوریش نشه.
در‌ کانکس‌ که باز شد، سریع گریه‌ام را قطع کردم. دستم را روی صورتم کشیدم و با ترس نظاره‌گر چشم‌سبز شدم که مثل دیروز با بشقابی در دست که یک سیب‌زمینی آب‌پز بزرگ در آن بود، داخل شد. بشقاب را روی میز کوبید و بدون حتی نگاهی به من بیرون رفت. سرم را چرخاندم و‌ نگاهم را به کف کانکس دادم.
- یعنی امروز چی میشه؟
دلم که پیچ خورد حواسم به گرسنگی‌ام کشیده شد. نگاهم به سیب‌زمینی حال‌بهم‌زن افتاد.
- لعنت بهت وزغ‌سبز! به آدم‌هات هم از همین میدی؟ یا از قصد فقط برای من میاری؟
با پتویی که دور خودم پیچیده بودم همان‌جا روی‌ زمین به پهلو‌ دراز کشیدم، به‌طوری که پشتم به میز باشد و آن بشقاب تهوع‌آور را نبینم.
- قول میدم دیگه هیچ‌وقت از هیچ غذایی ایراد نگیرم، جز سیب‌زمینی آب‌پز.
دلم ضعف رفت. به شکمم چنگ زدم، صدایش درآمده بود. توان تحمل گرسنگی نداشتم. با عصبانیت درحالی‌که «اَه» کشیده‌ای می‌گفتم به کمر چرخیدم و نگاهم را به سقف دادم.
درحالی‌که با دستم شکمم را چنگ می‌زدم گفتم:
- چاره‌ای ندارم.
با ناراحتی بلند شدم در جایم نشستم و نگاهم را به بشقاب روی میز دادم. باید می‌خوردم تا زنده بمانم با بی‌میلی بلند شدم و به طرف میز رفتم. روی‌ میز نشستم و پاهایم را آویزان کردم و با ابروهایی درهم به سیب‌زمینی بزرگ درون بشقاب چشم دوختم.
- مجبورم، غیر این که چیزی نمی‌ده.
سیب زمینی را برداشتم و به آهستگی پوست گرفتم و با کمک آب خوردم. غذا که تمام شد از روی میز پایین آمدم و پشت پنجره رفتم. به‌وضوح جنب و جوش مردان بیشتر شده بود. چهار ماشین باری سبک کنار سکوی سیمانی پارک بود که سه تای آن‌ها تویوتا بود و یکی مزدا. خبری از چشم‌سبز در محوطه نبود. ناگهان بوی خوش غذا به مشامم رسید، مثل این‌که کسی مشغول آشپزی بود. شامه‌ام عجب تیز شده بود. دلم بدجور ضعف رفت.
- وزغ گنده سبز تو آشپز هم داری؟ کوفتت بشه غذایی که داره برات می‌پزه.
دلم عجیب از این غذای گرمی که بویش می‌آمد، می‌خواست. غذایی که مطمئناً سهم من نبود. پنجره را با دلخوری بستم تا بوی غذا به من نرسد، اما فکرش از ذهنم بیرون نمی‌رفت.
- کاش برای من هم بیاره.
اما سریع به خودم تشر زدم.
- خجالت بکش سارینا! یه غذا از خود بی‌خودت کرده.
عصبی از دست خودم با تندی به طرف پتو رفتم. دراز کشیدم، آن را روی خودم انداختم و چشمانم را بستم تا به زور بخوابم و به غذا فکر نکنم. اما در تمام طول خواب هم خواب غذاهای لذیذ را می‌دیدم. گرمای بیش از حد باعث شد بیدار شوم. پتو را کنار زدم تا نفس بگیرم. حتماً از ظهر گذشته بود که گرما این‌قدر آزاردهنده شده بود. تمام تنم ع×ر×ق کرده بود و نفسم بالا نمی‌آمد. به طرف پنجره رفتم و باز کردم‌. خورشید بالا آمده بود و‌ گرمایش همه‌جا را گرفته بود. دیگر خبری از بوی غذا نبود. کسی هم در محوطه نبود، اما نگاهم به تریلی کفی افتاد که داخل محوطه شده و کنار دیوار پارک شده بود.
ابروهایم را بالا دادم.
- توی تریلی هم جاساز می‌کنن؟
از جلوی پنجره برگشتم. نفسم جا آمده بود. برای رفع تشنگی سراغ آب رفتم.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
437
پسندها
2,113
امتیازها
123

  • #333
دوباره به کنار دیوار کانکس برگشتم. نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم.
- علی‌جان! بچه که بودم واقعاً حسرت اینو داشتم که‌ چرا پسر نیستم، از دختر بودنم متنفر بودم، به‌خاطر همین کارهای پسرونه می‌کردم تا شبیه پسرها باشم، پایه همه کارهام هم رضا بود. همیشه تلاش می‌کردم ازش کم نیارم.
خنده‌ی کوتاهی کردم.
- به ظاهر مثبت رضا نگاه نکن، پایه کله‌خری‌های من بود، می‌دونی رضا از اولش خیلی آب زیر کاه بود، پیش بزرگ‌ترها و غریبه‌ها مثبت و آروم و مودب بود، اما همین که باهم می‌افتادیم، دیگه آتیشی نبود که نسوزونیم. بالا رفتن از در و دیوار و درخت کار عادی هر روزمون بود، هزارتا شیطنت دیگه هم باهم کردیم.
لبخندی زدم.
- یادمه یه بار برای این‌که بفهمیم اگه نخ شمع تموم بشه چطور میشه یه شمع نصفه رو بردیم توی زیر زمین روشنش کردیم و این‌قدر بهش زل زدیم تموم بشه که خوابمون گرفت، وقتی ایران دیده بود نیستیم گشته بود دنبالمون و زمانی توی زیرزمین پیدامون کرد که شمع افتاده بود روی روزنامه‌هایی که روش گذاشته بودیمش و آتیش گرفته بودن و نزدیک بوده برسه به میزی که ما زیرش خوابیده بودیم. بی‌چاره ایران چنان ترسیده ما رو گرفت از زیر زمین بیرون کشید که نه تنها روح از تن ما دوتا خواب‌آلود دراومد که فکر کنم عمر خودش هم نصف شد.
سرم را زیر انداختم و‌ خندیدم.
- میز رو خاموش کرد، اما از اون به بعد جلوی در زیرزمین یه قفل بزرگ زد و من و رضا رو هم تا شب کرد توی اتاق‌هامون در رو رومون قفل کرد. ایران هیچ‌وقت چنین کاری رو با ما نمی‌کرد، حتماً اون روز خیلی ترسیده بود که این کارو کرد، ولی تاثیری نداشت، ما که آدم نشدیم.
نفسی کشیدم.
- دیگه نمی‌تونستیم بریم توی زیر زمین، گوشه پله‌های ایوون توی حیاط خرابکاری می‌کردیم، یه بار هرچی مایع توی خونه بود از شوینده بگیر تا خوراکی و حتی شربت سرماخوردگی رو بردیم توی حیاط با هم قاطی کردیم تا محلول جادویی درست کنیم، آخر سر هم برای آزمایش محلول رو ریختیم توی گلدون‌های حسن یوسف که ایران کاشته بود، بعد چند روز همه خشک شدن، پنج‌تا بودن، بی‌چاره ایران! وقتی دید که خشک شدن، نفهمید کار ما بوده، گفت مثل این‌که بلد نیستم گلدون بکارم، دیگه هیچ وقت دستش به کاشتن گل نرفت.
یادآوری خاطرات انرژیم را بیشتر کرده بود.
- یه بار با رضا و شهرزاد داشتیم مثل بچه آدم کاردستی درست می‌کردیم و چون همیشه سر هر چیزی من و رضا باهم دعوا داشتیم، ایران هیچ‌وقت چیز مشترکی بهمون نمی‌داد، هر کدوممون وسایل خودمون رو داشتیم، وسط کار سر این‌که چسب نواری کدوممون بیشتره باهم بحثمون شد و خواستیم امتحان کنیم ببینیم مال کی بیشتره، رفتیم توی حیاط از دیوار کنار پله‌ها هردومون چسب‌ها رو باز کردیم تو راستای هم روی دیوار چسبوندیم و کل ساختمون رو دور زدیم تازه به جای اولمون رسیده بودیم که شهرزاد خبرچین خبر برد برای ایران، چون حوصله‌اش سر رفته بود که باهاش بازی نمی‌کنیم، هیچی دیگه ایران نذاشت بفهمیم چسب کدوممون زودتر تموم میشه که ببازه و ما رو هم تنبیه کرد به پاک کردن کامل ایوون و راه‌پله‌ها.
لبخند عمیقی زدم.
- گفتم راه‌پله یادم اومد با رضا همیشه مسابقه داشتیم که کی بتونه زودتر بدون این‌که پا روی پله‌ها بذاره بره توی حیاط، اوایل از نرده‌های کنار راه‌پله سر می‌خوردیم، بعد کم‌کم تکراری شد و دیگه حال نداد به‌خاطر همین برای رفتن به حیاط می‌رفتیم روی نرده‌های ایوون بعد از اون‌ور آویزون می‌شدیم و می‌پریدیم، آی حال می‌داد علی!
خندیدم.
- چندین بار ایران بهمون تذکر داد این کارو نکنیم خطرناکه، ولی توی گوش ما که نمی‌رفت، یه بار موقع پریدن دوتامون رو غافل‌گیر کرد، گوش‌هامون رو گرفت و آورد توی خونه نشوندمون پای تلویزیون روی قالیچه که مثلاً تلویزیون ببینیم، گفت هرکی از این قالیچه پاشو بذاره بیرون ظرف‌های ظهرو باید بشوره. خودش از توی آشپزخونه ما رو زیر نظر گرفته بود، می‌خواست ما آروم بشینیم یه‌جا، ولی مگه ما نشستیم تلویزیون ببینیم؟ هی همدیگه رو هل دادیم که اون یکی از مرز رد بشه این‌قدر که آخرش کارمون به کشتی گرفتن رسید، کم نمی‌آوردیم تا یکیمون بره بیرون از قالیچه و ظرف شستن بیفته گردنش.
خندیدنم شدیدتر شد و سرم را آرام به دیوار کوبیدم.
- فقط همین رو بگم که آخرش دونفری مجبور شدیم ظرف‌ها رو بشوریم و چون دعوا کرده بودیم کف آشپزخونه رو هم تی کشیدیم.
خنده از روی لبم نمی‌رفت.
- تا قبل مریضیم من و رضا زیاد تنبیه شدیم، ولی آدم نشدیم، با رضا خیلی پایه بودم، باور‌ کن اگه زمانی که رضا رو‌ گذاشتن باشگاه من مریض نبودم، من هم همراهش می‌رفتم.
آه حسرت باری کشیدم.
- الان هم فقط به رضا می‌تونستم بگم چی شده؟ چون می‌دونستم پایه خرابکاریم اونه و حتماً خودشو می‌رسونه، فقط امیدوارم آخر کار پشیمون نشم.
همان‌جا سرجایم دراز کشیدم.
- علی‌جان! دعا کن برام، دعا کن از این مخمصه در بیام.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
437
پسندها
2,113
امتیازها
123

  • #334
***
یکی از همان آخرین جلسات تابستانی‌مان پشت میز شطرنج بود. لیوان آب‌میوه‌ای را که باز علی زحمتش را برای آنتراک وسط بحث کشیده بود، من تا نصف خورده بودم و با نی الکی هم می‌زدم تا فکر کنم به حرف‌هایش. من دیگر گارد سابق را به خدای او‌ نداشتم. خدایش را پذیرفته بودم، اما هنوز برایم سوال وجود داشت. سرم را از روی لیوان بلند کردم. به او‌ که سرش در گوشی بود و لیوان خالی‌اش کنارش، غبطه خوردم. عجب آرامشی داشت. خدا داشتن او‌ را این‌قدر آرام کرده بود؟
- آقای درویشیان؟
سرش را بالا آورد و درحالی‌که گوشی را روی میز می‌گذاشت گفت:
- بله خانم ماندگار!
- می‌دونم گفتید استراحت کنیم، ولی من هنوز سوال دارم، خسته که نیستید؟
- نه، اگه شما نباشید من هم نیستم.
- ببخشید، می‌دونم گاهی‌ خسته‌کننده میشم.
- نه خواهش می‌کنم بفرمایید.
- می‌دونید، من الان قبول دارم خدا هست و این جهان هم الکی و یلخی به وجود نیومده، اما حالا سوالم‌ اینه که چرا اساساً باید خدا رو بپرستیم؟ اصلاً من نمی‌خوام کسی رو بپرستم.
- خب، چون پرستش اختیاری نیست که بخواهیم دل‌بخواهی عمل کنیم، توی وجودمون این نیاز هست، مثل غذا خوردن، نمی‌تونیم بگیم من غذا نمی‌خورم، بالاخره مجبور میشیم بخوریم، ما مجبور به اینیم که کسی رو بپرستیم.
علی لحظه‌ای مکث کرد. نگاهش را از من گرفت و به باغچه کناری داد.
- مسئله در خدایی هست که انتخاب میشه، یکی پول رو می‌پرسته و برای اون هر کاری می‌کنه، یکی قدرت رو می‌پرسته، یکی یه آدمی رو می‌پرسته، یکی یه خدای وهمی رو می‌پرسته.
به طرف من چرخید. نگاهش جایی روی شانه‌ام بود.
- حتی اونی هم که ادعا می‌کنه من خدایی ندارم و فقط خودمم، داره خودش رو می‌پرسته و برای خودخواهی‌هاش کار می‌کنه.
سرم را زیر انداختم نگاهم را به آب‌میوه زردرنگ دادم و آرام گفتم:
- یکی مثل من.
علی نشنید چه گفتم، من برای دل خودم این حرف را زدم، از وقتی که خدا را از لای استدلال‌های علی دیده بودم، به‌خاطر خودم و زندگی قبلی‌ام شرمندگی در همه لحظات گریبانم را گرفته بود. علی ادامه داد.
- بهتره به جای این‌که بپرسیم چرا باید بپرستیم؟ بپرسیم کی رو باید بپرستیم؟
سرم را بالا آوردم.
- که جواب این سوال رو هم توی این همه وقت برام مشخص کردید و بهتون اطمینان میدم شیرفهم شدم.
نگاهم را به لبخند محجوب و زیبای پسر روبه‌رویم دادم که سرش را زیر انداخت. او دیگر در نظرم آن پسر بدعنق سابق نبود.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
437
پسندها
2,113
امتیازها
123

  • #335
***
چشمانم را باز کردم هوا داشت تاریک میشد. دستانم را از دوطرف کشیدم.
- دوباره خوابم گرفته بود علی‌جان! این مدت از بی‌کاری این‌قدر خوابیدم که دیگه کمبود خواب ندارم. عمه فتانه یه حرفی داره، وقتی یکی زیاد می‌خوابید می‌گفت چقدر می‌خوابی طحالت ورم کرد؛ مال من دیگه از ورم گذشته، ازکارافتاده شده، برگردم شیراز علاوه بر کلیه باید طحالم رو هم بدم عوض کنن.
بلند شدم و سرجایم نشستم.
- میگم علی طحال هم پیوند می‌کنن؟ من که نشنیدم، اصلاً طحال ازکارافتاده بشه چی‌کارش می‌کنن؟
باز شدن در کانکس حرف‌هایم را نصفه گذاشت و بعد صدای چشم سبز بود که دیگر زحمت داخل شدن هم نمی‌کشید.
- گم شو بیا بیرون.
ناگزیر بلند شدم و همراهش تا توالت رفتم. موقع برگشت نزدیک در کانکس ورود یک پیکاپ از در محوطه هردویمان را متوجه و متوقف کرد. پیکاپ کنار تریلی ایستاد. در ماشین باز شد و رییس پایین آمد و برای چشم‌سبز دست تکان داد و بلند گفت:
- بیارش این‌جا.
با این حرف چشم‌سبز گردنم را گرفت و با ضربه‌ای به جلو‌ پرتاب کرد و گفت:
- یالا راه بیفت.
درحالی‌که خودم را کنترل می‌کردم، با تندی گفتم:

- چته؟ خودم میرم.
ضربه دیگری به پشت کمرم زد.
- بجنب تن لش!
زیر لب «وحشی» گفتم و حواسم را به رییس دادم که با یکی از افرادش حرف میزد و با رسیدن ما آن مرد به طرف تریلی رفت. رییس با دیدن من نیشخندی زد و گفت:
- چطوری دختر نترس!
سرخوش بود. معلوم بود خبرهای خوبی از رضا شده چیزی نگفتم و‌ منتظر ادامه حرفش شدم. چند قدم به من نزدیک شد.
- می‌دونی تو یکی از عجیب‌ترین دخترهایی هستی که توی عمرم دیدم، اما معامله خوبی باهات کردم.
ضربه آرامی به شانه‌ام زد.
- خوشحال باش که برای دوست پسرت اون‌قدر عزیز بودی که پولو برداشته و آورده.
رویش را برگرداند و کمی فاصله گرفت.
- و البته یه مقدار هم زرنگه و فقط نصف پولو داد و گفت بقیه را بعد از تایید سلامتیت میده.
به طرف من برگشت.
- فردا صبح من بقیه پولمو می‌گیرم و تو هم آزاد میشی.
از شادی می‌خواستم بال در بیاورم، اما خودم را خونسرد نگه داشتم و کمی اخم کردم.
- از کجا معلوم بعد گرفتن پول ما دو تا رو سر به نیست نکنی؟
پوزخندی زد.
- دخترجون! من به کسی جوابگو نیستم، اما از تو خوشم میاد چون هنوز بعد چند روز اسارت جرئت داری توی روی من وایمیسی و سوال می‌کنی... سر همین بهت جواب میدم.
رییس کمی مکث کرد و نزدیکم شد و چشم در چشم در صورتم گفت:
- درسته هزارجور خلاف می‌کنم، اما من تمیز کار می‌کنم، اگه آدم بکشم با کمترین خونریزی می‌کشم و اگه قولی بدم سر قولم می‌مونم، وقتی میگم آزادی یعنی آزادی.

رو به چشم سبز کرد.
- ببندش، با خودمون می‌بریمش.
خودش برگشت و سوار پیکاپ شد و به طرف راننده‌ای که پشت فرمانش نشسته بود برگشت، چیزی گفت و طرف من برگشت.
چشم‌سبز با گفتن «چشم قربان» دستانم را از پشت سر گرفت تا ببندد و من تا زمانی که چشم سبز چشمانم را با چشم‌بند ببندد نگاهم را بدون هیچ احساسی به رییس دوختم که او هم با لبخندی محو به من چشم داشت. چشمانم که بسته شد دیگر متوجه جایی نبودم، فقط متوجه شدم که مرا از رکاب بار ماشین بالا برده و کف ماشین انداختند. با شکم روی کف افتادم و تا خواستم بلند شوم چیزی شبیه چادر برزنتی رویم افتاد که بوی روغن ماشین می‌داد. ماشین حرکت کرد و من کمی نیم‌خیز شدم تا بنشینم، اما فشار پایی بین دو کتفم مانع شد و دوباره به کف ماشین مرا چسباند، اما نیم‌خیز شدن باعث شد چادر برزنتی از سر و گردنم عقب بیفتد کمی از بویش خلاصی یابم. در جایم چپ و راست می‌شدم تا آن‌که پایش را روی کتفم گذاشته، بردارد. اما فشار را بیشتر کرد و صدای چشم‌سبز را شنیدم.
- جُم نخور جوجه!
سرم را به طرف صدا چرخاندم.
- اِ... تو هم این‌جایی؟
جوابی نداد. صورتم روی کف ماشین بود و به راحتی نمی‌توانستم حرف بزنم.
- پاتو بردار می‌خوام بلند شم بشینم.
- غلط می‌کنی، بتمرگ.
- باشه، فقط پاتو بردار.
پایش را بیشتر فشار داد.
- همین‌جوری می‌خوابی تا برسیم.
به‌خاطر فشار بیشتری که به سینه‌ام وارد میشد نفسم داشت عقب می‌افتاد.
- چشم! گفتم که بلند نمی‌شم، پاتو بردار خفه شدم.
پایش را برداشت. ماشین از جاده ناهمواری می‌رفت و مدام بدنم با ضرب بالا و پایین میشد. ولی من خوشحال بودم که دیگر دارم آزاد می‌شوم این چیزها دیگر اهمیت نداشت. چشم سبز را مخاطب کردم.
- ناراحتی که دارم میرم و نتونستی به مقصودت برسی؟
با صدای بمی «خفه» گفت.
- معلومه که خورده توی برجکت سبزه!
صدای عصبی‌اش نزدیک‌تر شد.
- دلت می‌خواد کف پوتینم رو بذارم روی دهنت دندوناتو خورد کنم؟
- چیزی نگفتم، فقط خواستم باهات اختلاط کنم.
- زر اضافی بزنی چنان با لگد صورتتو خوشگل می‌کنم که از آینه فراری بشی.
- باشه بابا! حرف نمی‌زنم بداخلاق!
رویم را از او‌ برگرداندم و با فکر این‌که دیگر از شر او راحت می‌شوم لبخند زدم. به جای خون جریان شادی آزادی در رگ‌های بدنم جریان داشت، فقط کافی بود امشب را تحمل کنم، فردا پیش رضا بودم. ماشین هنوز به‌خاطر جاده‌ی ناهموار بالا و پایین میشد، اما برای من که چشمانم بسته شده بود، مثل گهواره‌ای عمل کرد و کم‌کم خوابم گرفت.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
437
پسندها
2,113
امتیازها
123

  • #336
ماشین که ایستاد من هم از خواب پریدم. هنوز خودم را پیدا نکرده بودم که چشم‌سبز از شانه‌ام گرفت و چون گوسفندی مرا از ماشین به زمین زد که صدای آخم بلند شد. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا به مقصد برسیم اما دست و پاهایم به خواب رفته بود و نمی‌توانستم آن‌ها را تکان دهم. تقلا می‌کردم بلند شوم که دستی مرا بلند کرد. حتماً چشم‌سبز بود. چشم‌بندم را که باز کرد کمی طول کشید تا جایی را ببینم اما به محض دیدن نگاهم به رییس خورد.
- دستشو باز کن.
تا دستم را باز کنند، نگاهی به محیط انداختم. یک مکان خشتی قدیمی شبیه کاروانسرا یا قلعه بود. محوطه زیاد بزرگی نداشت، اما یک ساختمان دوطبقه خشتی بزرگ در وسط محوطه قرار داشت. در تاریکی شب تلاش کرده بودند محیط کاروانسرا را به وسیله سیم‌کشی و لامپ‌های کم‌جان سیار روشن کنند، اما زیاد توفیقی نداشتند و اتاقک‌های دورتادور کاروانسرا مخوف و نیمه‌تاریک باقی مانده بود. تعداد زیادی ماشین باری از تویوتاهای جدید تا مزداهای قدیمی در محوطه کاروانسرا پارک بود و افراد زیادی که برخی رویشان را پوشانده و‌ برخی آزاد گذاشته، یا رفت و‌ آمد می‌کردند یا در جمع‌های کوچک دور هم ایستاده بودند. بیشتر افراد لباس محلی بر تن داشتند، اما تک و توک هم بودند کسانی که لباس‌های عادی پوشیده بودند. نظرم به رییس جلب شد به مردی که جلوی پله‌های ورودی ساختمان ایستاده بود، اشاره‌ای کرد.
- بیا این‌جا.
مرد که رویش پوشیده نبود، ولی ریش انبوه و جوگندمی صورتش را پوشانده بود با سرعت جلو‌ آمد.
- بله قربان؟
رییس اشاره‌ای به من کرد.
- این امشب این‌جا می‌مونه، بندازینش پیش اون یکی، تا فردا بگم کجا ببرینش.
لحظه‌ای مکث کرد و بعد ضربه‌ای با انگشت به سینه مرد زد.
- نبینم کسی دست بهش بزنه ها.
مرد سری کج کرد.
- چشم قربان! هرچی شما امر کنید.
رییس نگاهی به بالای پله‌ها که روشن‌تر از همه‌جا بود کرد و گفت:
- همه چی آماده‌اس؟
- بله قربان! خیالتون راحت.
رییس با رضایت سر تکان داد و همراه چشم‌سبز از پله‌ها بالا رفت. به رفتن آن دونفر چشم دوختم و کمی از تنها ماندن در بین این مردان واهمه پیدا کردم. مرد یعقوب نامی را صدا زد و نگاهم را از پله‌ها گرفت. مرد جوان لاغر و قدبلندی با چشم زاغ که دقیق نفهمیدم آبی‌ست یا سبز و دورتر ایستاده بود به طرف ما حرکت کرد و به همراهش مرد کوتاه‌قد و توپرتری که برخلاف جوان که فقط سیبل داشت، هم‌چون سایر بلوچان ریش کاملی داشت، نزدیک شدند.
جوان تا به ما رسید، نگاه ناجورش را به من دوخت و نیشخندی روی لب ظاهر کرد، اما رفیقش با اخم به مرد همراه من چشم دوخت. مرد کنارم صورت جوان را که میخ من شده و من هم با بی‌پروایی به او چشم دوخته بودم تا از رو برود، طرف خودش چرخاند.
- یعقوب! اینو ببر امشب پیش اون یکی بمونه، صبح فردا میره از این‌جا.
یعقوب به طرف من برگشت.
- جوون... سور امشب محیا شد.
مرد این بار با دست بازویش را گرفت و به طرف خودش کشید.
- حواست باشه دست از پا خطا نکنی که رییس گفته کسی دست بهش نزنه، مفهومه که سرپیچی عاقبتش چیه؟
یعقوب با اوقات تلخی عقب کشید.
- چیزی نگفتم که.
مرد گفت:
- گفتم که بدونی.
مرد دور شد. دوست یعقوب به بلوچی به او تشر زد و او نیز جوابی داد و بعد با تشر رو به من کرد.
- دنبالم بیا.
خودش جلوتر راه افتاد و رفیقش هم پشت من آمد. در کنار پله‌های کاروانسرا چارچوبی قرار داشت که به راهرویی می‌رسید. وارد شدیم و چند قدم در طول راهرو رفتیم. یعقوب جلوی اتاقی که گرچه خودش قدیمی بود اما در آهنی تازه‌ای روی آن کار گذاشته بودند، ایستاد. در را باز کرد و با گرفتن دستم مرا به داخل پرت کرد. پشت در چند پله رو به پایین وجود داشت و من که انتظار پله را نداشتم از روی پله‌ها به پایین سر خوردم و به زمین افتادم. گرچه دست و پایم درد گرفته بود، اما برای آن‌که پیش آن‌ها اظهار عجز نکنم آخم را در گلو خفه کردم و سعی کردم بنشینم که متوجه شدم یعقوب قصد پایین آمدن دارد، از ترس این‌که مزاحمم شود، چهار دست و پا روی زمین خاکی کف اتاق راه رفتم و خودم را به گوشه پناه راه‌پله رساندم. اما او برای من نمی‌آمد. بدون نگاه به من راستای پله‌ها را پیش رفت. نگاهم را به او دوخته بودم که متوجه شدم روبه‌روی پله، با فاصله، مردی رو به دیوار روبه‌رو نشسته است. مرد حتی سرش را هم برنگردانده بود و همان‌طور پشت به من مانند کسی که روی سجاده نشسته باشد، نشسته بود. اتاق کاملاً تاریک بود و به‌جز نور کمی که از درِ باز بالای راه‌پله وارد میشد، جایی که مرد نشسته بود با نور لامپ حبابی کم‌جانی که به میله پنجره بالای دیوار روبه‌رو نصب شده بود روشن میشد. یعقوب کنار مردِ نشسته رفت و کمی روی او خم شد.
- هی یارو! از بس نماز خوندی برات از بهشت حوری فرستادن، امشب رو باهاش خوش باش، به ما که نمی‌ذارن بهش دست بزنیم، ویژه برای تو اومده.
مرد حرکتی نکرد، اما صدای «استغفرالله»اش که بلند شد، قلبم از جایش کنده شد. این صدا خیلی‌خیلی آشنا بود.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
437
پسندها
2,113
امتیازها
123

  • #337
این صدا، تنها صدایی بود که روح مرا نوازش می‌داد. من صاحب این صدا را می‌شناختم. او علی بود؟ اما نه، حتماً توهم زده بودم. به مرد نشسته دقت کردم. عجب توهم دقیقی بود؛ حتی از پشت سر هم شبیه علی بود. ولی امکان نداشت علی این‌جا باشد. حتماً مانند آن شب داخل کانکس توهمی در کار بود.
یعقوب‌ سرش را تا نزدیکی‌ مردِ نشسته که اصلاً به او توجهی نداشت، خم کرد.
- شنیدی چی گفتم گربه‌ی عابد؟ امشب هرچی‌ سجاده تا الان آب کشیدی رو‌ میشه، صبح که میام برام تعریف کن، از مزه‌اش، از سفیدی تن و...
مردِ نشسته اجازه حرف دیگری به یعقوب نداد. همان‌طور که خیز برمی‌داشت، یقه‌اش گرفت و او‌ را به دیوار زیر پنجره کوباند.
- خفه میشی یا خفه‌ات کنم؟

پشتش به من بود. من با چشمان کاملاً باز فقط محو قد و بالای مردی بودم که توهم علی را برایم زنده می‌کرد.
یعقوب‌ نتوانست تکان بخورد اما‌ دوستش با دیدن وضعیت او از بالای پله‌ها پایین دوید و با پا ضربه‌ای به کمر مرد زد که از شدت آن دستش شل شد و برای یعقوب فرصتی پیش آمد تا مرد را به کنار دیوار سمت چپ درون تاریکی پرت کند و خواست حمله کند که رفیقش مانع شد. به بلوچی حرفی به او‌ زد و‌ یعقوب با غیظ به همراهش از اتاق بیرون رفت. فقط صدای قفل شدن در را شنیدم. تمام توجه منی که در کنار دیوار راه‌پله نشسته بودم به مردی بود که در نظرم شبیه‌ترین به علی بود. مرد به سرجایش در تنها نقطه روشن اتاق برگشت و به دیوار سمت راست اتاق که روبه‌روی‌ پله‌ها بود، تکیه داد. من در تاریکی خزیده بودم و باورم نمی‌شد چیزی را که می‌دیدم. کمی خود را روی زمین خاکی‌ جلوتر‌ کشیدم تا ببینم این جوان تکیه‌زده به دیوار که آرنج دستانش روی زانوهایش قرار دارد و سرش پایین، چه کسی هست؟ اما‌ یک‌دفعه سرجایم متوقف شدم و با خودم گفتم:
- کجا میری؟ کسی اون‌جا نیست، بازم‌ مثل اون شب توهم زدی.
نگاهم به مرد بود.

- ولی توهم نیست واقعیه، یعقوب‌ هم باهاش حرف زد، اون واقعاً این‌جاست.
خواستم جلوتر بروم.
- این‌قدر به علی فکر کردی که یه مرد غریبه رو به شکل اون می‌بینی.
از ترس این‌که با مرد غریبه‌ای امشب را باید می‌گذراندم آب دهانم را قورت دادم و همان‌طور‌ نشسته روی‌ زمین خاکی‌ عقب‌عقب رفتم و در سه‌گوش کنج راه‌پله به دیوار چسبیدم تا هرچه بیشتر در تاریکی‌ فرو‌ روم و از چشم‌ مرد دور باشم.
پنجره بالای دیوار روبه‌ور تنها پنجره اتاق بود. اندازه‌اش تقریباً دو وجب در یک وجب میشد و همان فضا را هم میله کار گذاشته بودند. از لای میله‌ها پای مردانی که در حیاط رفت و آمد می‌کردند دیده میشد. لای میله‌ها یک لامپ حبابی سیار را برای روشنایی اتاق وصل کرده بودند که نور زرد رنگش فقط جایی را که مرد جوان نشسته بود، روشن می‌کرد و طرف من در تاریکی مطلق قرار داشت.
من درحالی‌که زانوهایم را در بغل گرفته بودم به نیم‌رخ آشنای مرد غریبه زل زده بودم. توهم داشت چه بر سر عقل من می‌آورد؟ می‌خواست مرا کاملاً دیوانه کند که در همه‌جا علی را ببینم؟
مرد در همان حالتی که نشسته بود، بدون آن‌که سرش را بلند کند یا آن را به طرف جایی که من نشسته بودم برگرداند، گفت:
- به‌خاطر حرف‌های اون مردک نترسید، از من به شما آسیبی نمی‌رسه.
یک‌دفعه تپش قلبم شدید شد. من درست می‌دیدم، او علی بود، اشک تمام چشمانم را گرفت. خواستم صدایش بزنم، اما از هیجان آوایی از گلویم بالا نیامد. او علی خودم بود که با همان لحن خشک و جدیش که مختص حرف زدن با نامحرمان بود، حرف میزد. دستانم را به زمین زدم تا بلند شده و به طرفش پرواز کنم، باید بغلش می‌کردم، می‌بوسیدمش و از دلتنگی‌هایم گله می‌کردم؛ اما ناگهان میخ ماندم و با خودم گفتم:
- علی آخرین بار منو از خودش روند، حتماً بازهم همون کارو می‌کنه، اون الان منو نمی‌بینه که بشناسه، اگه بفهمه من کی‌ام بد میشه، میره به نگهبان‌ها میگه جاشو عوض کنن، این‌طوری دیدنش رو هم دیگه از دست میدم، اگه ندونه من کی‌ام می‌تونم تا صبح کنارش باشم و ببینمش.
با بغضی که داشت خفه‌ام می‌کرد ناچار عقب رفتم و دوباره در تاریکی خزیدم و با چشمان اشکی به علی خیره شدم که دیگر سرش را بالا آورده، به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود.
لباس سبز نیروی انتظامی تنش بود، آستین‌هایش را به عادت همیشه دو دور بالا داده بود، اما برخلاف سابق که همیشه لباس‌هایش تمیز و مرتب بود، این بار کاملاً خاکی شده بودند. سردوشی‌های لباس پاره شده بودند و می‌توانستم گوشه جیب پاره شده و برگشته‌اش را هم ببینم. سروصورتش گرچه در روشنایی نصفه لامپ خوب مشخص نبود، اما می‌توانستم لاغر شدنش را ببینم. موهای زیبایش را کوتاهِ کوتاه کرده بود، آن‌قدر که دیگر نمی‌شد آن‌ها را به عقب شانه کرد و کبودی زیر چشمش مشخص می‌کرد، او را کتک هم زده‌اند.
دلم برای در آغوش‌ کشیدنش پر میزد و با تپش دیوانه‌وار می‌خواست خود را از حصار تنم آزاد کند و پیش او بشتابد، اما مغزم با حصاری از منطق مانع میشد که اگر می‌خواهی او‌ را در اتاق داشته باشی، به از دور دیدنش اکتفا کن. زانوهایم را در بغل جمع کردم و چانه‌ام را روی آن‌ها گذاشتم. با چشمان اشکی حسرت‌بارم‌ می‌خواستم تا خود صبح فقط به او زل بزنم.
یک آن فکری به‌خاطرم رسید. او که مرا نمی‌دید. حتی اگر اتاق تاریک‌ نبود هم من علی را می‌شناختم که حتی یک نگاه هم به دختران غریبه نمی‌اندازد، پس آیا نمی‌شد با غریبه نشان دادن خودم از زیر زبانش بیرون می‌کشیدم که چرا مرا رها کرده است؟ مطمئناً اگر می‌دانست من سارینا هستم نه تنها جوابی به سوال من نمی‌داد که دیگر در این اتاق هم نمی‌ماند. تنها موقعیت من برای فهمیدن این‌که چه چیزی زندگی‌ام را بهم ریخت، همین امشب بود.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
437
پسندها
2,113
امتیازها
123

  • #338
می‌خواستم حرفی بزنم که ناگهان یادم آمد علی هم حتماً صدای مرا می‌شناسد. کمی فکر‌ کردم و بعد با انگشتان شست و اشاره‌ام قسمتی از نرمی زیر گلویم را فشار دادم تا صدایم تغییر کند.
- می‌تونم بپرسم چرا این‌جایی؟
چشمان بسته‌اش را باز کرد، اما به طرف من برنگشت و با همان لحن خشک جواب داد:

- من؟
- کنجکاوم بدونم چرا این‌جایی؟
- افسر وظیفه پاسگاه مرزی بودم گرفتار شدم.
- می‌خوان باهات چیکار کنن؟
- نمی‌دونم، نگفتن چرا نگهم داشتن.
برای این‌که وادار به حرف زدن بیشترش کنم گفتم:
- من یه خبرنگارم، داشتم فضولی می‌کردم که گرفتنم، فردا صبح قراره ولم کنن.
فقط به گفتن «اوهم» اکتفا کرد. ادامه دادم:
- نمی‌خوای وقتی رفتم بیرون خبر سلامتیت رو برای کسی ببرم؟
دوست داشتم اسمم را به زبان بیاورد.
- من اهل این اطراف نیستم، کسی رو این‌جا ندارم که براش خبر ببرید.
- اهل کجایی؟
«شیراز» آرامی از زیر زبانش خارج شد.
- اِ... چه جالب! من هم از شیراز اومدم.
ابروهایش بالا پرید.
- واقعاً؟
- حالا که همشهری هستیم می‌تونم خبر سلامتیت رو برای خانواده‌ات ببرم.
- مدیونتون میشم اگه به مادرم خبر بدید نگران من نباشه.
کمی مکث کرد و ادامه داد.
- مادرم پنج‌شنبه‌ها میره قدمگاه، بلدید؟
- آره بلدم.
- اسمش مرضیه محب‌پورِ... با خادم اون‌جا آشناس، اگه بپرسید بهتون نشونش میدن، برید بهش بگید حال علی خوبه نگران نباشه.
به زور جلوی بغضم را گرفته بودم.
- باشه، حتماً بهش میگم، کسی دیگه‌ای رو نداری؟ مثل زن؟
آرام همان‌طور که نگاهش به دیوار روبه‌رویش بود گفت:
- زن؟ یه زمانی داشتم ولی الان نه.
- چرا نه؟
- ولش کردم.
- یعنی چی ولش کردی؟
- تنهاش گذاشتم.
- چرا تنهاش گذاشتی؟
- برای چی می‌پرسید؟
کمی مکث کردم تا فکرم را جمع کنم. نباید مشکوک میشد.
- گفتم که خبرنگارم و خیلی هم فضول.
- خانم من هم یه زمانی خبرنگار بوده.
- اِ... چه جالب! بیشتر کنجکاو شدم باهاش آشنا بشم.
علی حتی نگاهش را از دیوار روبه‌رویش که در تاریکی اتاق فرو رفته بود، برنمی‌داشت. خوب می‌شناختمش، الان من برای او زن غریبه و نامحرمی بودم که مرامش اجازه نمی‌داد برای دیدنش به طرف او برگردد و نگاهی بکند، گرچه طرف من تاریک بود و دیده نمی‌شدم اما می‌دانستم علی هم تمایلی به دیدن یک دختر غریبه ندارد. باید بحث را به طرف خودم می‌کشاندم.
- حتماً از اول زنتو دوست نداشتی وقتی دیگه دلتو زد ولش کردی.
- زنمو؟... نه، دوست داشتم.
بغضی که هی در گلویم خودنمایی می‌کرد را کنار زدم.
- پس یه اتفاقی افتاده که الان ازش متنفر شدی.
- الان هم دوستش دارم، گرچه نباید دوستش داشته باشم.
تعجب کردم.
- چرا نباید دوستش داشته باشی؟
- چون فکر نکنم دیگه زنم مونده باشه، باید کاری کنم فکرش از ذهنم بره.
غم به دلم هجوم آورد.
- می‌تونی؟
- تمام این مدتی رو که این‌جا بودم تلاش کردم، اما نتونستم.
- خب حالا که نمی‌تونی فراموشش کنی یه آدرس ازش بده یه پیغام هم برای اون ببرم بهش بگم هنوز دوسش داری.
- خیلی دوستش دارم، اما نباید بفهمه.
 

دردانه

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
6346
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-25
آخرین بازدید
مشاهده صفحه اصلی انجمن
موضوعات
6
نوشته‌ها
437
پسندها
2,113
امتیازها
123

  • #339
عصبی شدم، اما باید خودم را کنترل می‌کردم تا پی به هویتم نبرد. همان‌طور که با دو انگشت قسمت نرم گلویم را گرفته بودم، گفتم:
- دوست نداری زنت بفهمه دوستش داری؟ شاید بخشیدت و برگشتی پیشش.
چشمانش را روی هم فشار داد. لحن بغضی کلامش را می‌شناختم.
- خیلی دلم می‌خواد بهش پیغام بدم که منو ببخشه، بگم از دوریش درد می‌کشم، اما نمیمیرم که راحت بشم، بگم من بیشتر از اون دارم عذاب می‌کشم، چون این جدایی تقصیر من بود اما... نمی‌تونم... من دیگه نباید بهش فکر کنم، چون ممکن نیست باهم ادامه بدیم.
مات و بهت‌زده به او‌ چشم دوخته بودم. حرفش، حالتش، رفتارش، همه تأیید می‌کردند که هنوز مرا می‌خواهد؛ اما چرا اصرار داشت بودن ما با هم ممکن نیست؟ باید دلیلش را حتماً از زیر زبانش بیرون می‌کشیدم.
- چرا با این همه خواستن حتی حاضر نیستی یه پیغام سلامتی براش بفرستی؟
چشمانش را باز کرد.
- اون الان به خون من تشنه‌س، از من متنفر شده، نباید بذارم تنفرش کم بشه.
تعجبم کم که نمی‌شد، مدام بیشتر هم میشد.
- نمی‌فهمم چرا دوست داری ازت متنفر باشه؟
- چون راحت‌تر‌ منو فراموش کنه.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- پیغام من فقط آزارش میده.
- شاید هم خوشحالش کنه.
چشمانش را بست. از ابروهای درهم و دستان مشت شده‌اش فهمیدم درحال فکر کردن به‌ چیزیست که تحملش را ندارد.
- شاید تا الان فراموشم کرده و داره برای زندگی به کس‌ دیگه‌ای فکر‌ می‌کنه.
بعد از کمی مکث چشمانش را باز کرد، اما مشت دستانش را نه.
- پیغام من فقط آشفته‌اش می‌کنه، دوست ندارم بیشتر از این آرامش اونو بهم بزنم، بیش از حد تا الان عذابش دادم.
یک لحظه نزدیک بود با دیدن ناراحتیش از این‌که فکر‌ می‌کرد من کسی را جای او گذاشته‌ام، اختیارم را از دست داده، خودم را لو بدهم و بگویم «من هرگز به کسی غیر تو فکر نمی‌کنم و تنها آرامش زندگی من تویی» اما‌ به زور‌ جلوی‌ خواسته‌ی قلبم را گرفتم. من باید می‌فهمیدم این علی عاشق چرا دست از من شست؟
- فکر می‌کنی‌ زنت به همین راحتی به یکی دیگه فکر می‌کنه؟
- فکر نمی‌کنم تا الان زنم مونده باشه.
- تو زن‌ها رو‌ نمی‌شناسی، زن‌ها عاشق که بشن دیگه فراموش نمی‌کنن، شاید فکر‌ می‌کنی زنت هیچ‌وقت عاشقت نبوده و‌ گولت زده.
- نه، خانم من خیلی خوب بود، من لایق اون نیستم.
- چرا فکر‌ می‌کنی لایقش نیستی؟
- من ظلم بزرگی بهش کردم، توی عصبانیت تصمیم گرفتم ترکش کنم و‌ باعث شد اون دست به کار خطرناکی‌ بزنه، اون‌قدر خطرناک که‌ ممکن بود اتفاق بدی بیفته، خیلی خوشحالم که به خیر گذشت، منی که اونو تا پای مرگ بردم‌ کجا لیاقت محبت اونو دارم؟
اوضاع برایم مرموزتر از قبل شد. علی هم خبر داشت من رگ زده‌ام؛ ولی مگر‌ علی هم عصبانی میشد؟ کسی که در عصبانیت تصمیم می‌گرفت من بودم. علی هرگز عصبی نمی‌شد.
- شاید هنوز منتظرت باشه.
- نه، پیغامش بهم رسیده که دیگه‌ جایی توی زندگیش ندارم، حتماً تا الان از من جدا شده.
پس سید کسی بوده که خبر خودکشی و‌ البته پیغام روز اولم را به او رسانده است.
- تو که دوستش داشتی چرا نگهش نداشتی؟
- یه شرایطی پیش اومد که نتونستم نگهش دارم.
از طفره رفتن‌هایش عصبی شده و تند گفتم:
- حتماً به خودش هم نگفتی چرا؟
سرش را زیر انداخت و عصبی تکان داد.
- قول دادم... نمی‌شد... توی عصبانیت قول‌ دادم بهش نگم.
در حال‌ پریشانش دقیق شدم. یعنی به چه کسی قول داده بود؟
پوزخند تلخی‌ زد. سرش را بالا آورد و‌ نگاهش را به سقف اتاق دوخت و با صدایی که می‌لرزید گفت:
- حقمه... این عذاب حقمه... همیشه به خانم ایراد می‌گرفتم که چرا توی عصبانیت تصمیم می‌گیره و حرف می‌زنه، اما‌ خدا بدجور نشونم داد که حق نداشتم اونو سرزنش کنم، من هم به وقتش نتونستم خودمو کنترل کنم و توی عصبانیت قولی دادم که نباید...
دستانش را دو طرف سرش گذاشت و موهایش را چنگ زد. من هم کاملاً بهم ریخته بودم. گره‌های ذهنی‌ام همین‌طور بیشتر میشد.
- چه قولی دادی؟
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
40
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
89
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
221

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 4)

بالا پایین