. . .

در دست اقدام رمان دنیا را پیدا کنید | ملینا

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. نوجوانان
  2. جوانان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. فانتزی
نام اثر: دنیا را پیدا کنید
نویسنده: ملینا
ژانر: تخیلی، فانتزی
ناظر: @دنیا شجری بخشایش
خلاصه: تو در کدام دنیایی که پیدایت کنم؟
در دوری‌ات قلبم از جا کنده می‌شود، به دنبالت جهان‌ات را زیر و رو کردم، ولی نیافتم آن چه را که می‌خواستم. من والا هستم! من جادو دارم! برترم! پس چرا نمی‌توانم تو را پیدا کنم؟ تو شاهزاده سوار بر اسب سفیدی، پس چرا من را از تنهایی نجات نمی‌دهی؟!
مدام در جست و جو‌ی عزیزانم هستم. مگر زندگی‌ام بازی قایم باشک است؟! یا بازیچه‌ی خدایانم؟!
 
آخرین ویرایش:

mlina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8283
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
20
پسندها
35
امتیازها
43

  • #2
مقدمه: خدا را می‌پرستیم، چون او ما را خلق کرده است و حال اگر ما خدایانی را خلق کنیم، چه اتفاقی می‌افتد؟
خدایانی را که به خود افتخار می‌کنند، چون دنیا از آن‌ها اطاعت می‌کنند و انسان‌ها از آن‌ها می‌ترسند.
خدایانی که بی‌خودی به خودشان مغرور شده‌اند و الکی دنیا را به پایان نامشخص می‌رسانند و حال سوال پیش می‌آید که کدام دنیا؟
و حال تو چرا برای من مانند خدا شدی؟
چرا با چشمانت جادویم کردی؟
چرا باعث شدی در بین خدایان تو را پیدا کنم؟
قلبت را پیدا کنم؟ دنیایت را پیدا کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mlina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8283
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
20
پسندها
35
امتیازها
43

  • #3
- آخ!
چی‌شد؟! یک دفعه‌ای احساس کردم افتادم زمین، ولی چطوری می‌تونستم بیوفتم وقتی رو تخت حیاط خونه عمه‌م این‌ها نشسته بودم و تو آفتاب چهل‌ و خورده‌ای درجه داشتم چایی می‌خوردم، تازه احساس می‌کنم سردمه.
یه نگاه به دور و برم و خودم انداختم. خب من این‌جا رو نمی‌شناسم، فکر کنم تاریخ خوندن روی ذهنم تأثیر گذاشته، چقدر این‌جا رو شبیه ایران باستان می‌بینم. انگار رفتم یک پونصد، ششصد سال پیش، این چه لباس‌هاییِ که پوشیدم؟ شاید تناسخ (رفتن یک روح از یک دنیا به دنیای دیگر) پیدا کردم، واقعاً من تناسخ پیدا کردم؟ آرزویم محقق شد.
از اون‌جایی که من فیلم‌های تناسخی زیادی دیدم خیلی سریع به این نتیجه رسیدم که تناسخ یافتم.
معمولا مردم تو بدن یه اشراف زاده‌ای یا یه فرد قوی و پر قدرت می‌روند، ولی من که شانس ندارم. هی خدایا انصافت رو شکر آخه از لباساش معلومه طرف فقیر بوده.
- وای ملودی عزیزم چی شد؟ خوبی؟ افتادی؟ الان میام کمک، سریع باید بریم الان بهمون می‌رسند.
سرم‌رو که بلند کردم به این نتیجه رسیدم که شایدهم سکته زدم و یه پری رو دارم می‌بینم، البته این‌جا بیشتر شبیه جهنمِ تا بهشت و پری‌های بال‌دار، شایدم انسانه، مثلاً خواهر این دختره ملودی ولی واسه انسان بود زیادی خوشگله؛ موهاش توی این تاریکی مثل خورشید نور داره ولی چشماش از این‌جا هم تاریک تره! چی گفت؟عزیزم؟ چه چیزا! تا جایی که من یادم میاد من‌رو یا به اسم لیلی صدا می‌زدن یا می‌گفتن هی یا سگ، اصلا همون‌جوری بهتره من به این چیزا عادت ندارم.
- چیزی نشده فقط دارم از درد می‌میرم، آره خیلی خوبم اصلاً عالی‌تر از این نمی‌شم! آخه مگه کوری نمی‌بینی افتادم رو این سنگ‌ها پاشو بیا کمک کن.
با نگرانی اومد سمتم و گفت:
- دخترکم چی شده، سرت به جایی خورده هذیون میگی.
یا خدا این مامانش بود این‌جوری حرف زدم ؟اصلا این چه مادریه بچش افتاده وایستاده نگاه می‌کنه؟ چه مادری‌هم داره! فکر کردم خواهر بزرگتری، چیزی باشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mlina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8283
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
20
پسندها
35
امتیازها
43

  • #4
- آره، سرم خورده به این سنگا الانم فراموشی گرفتم و چیزی یادم نمی‌یاد.
با اضطراب اومد بلندم کرد و گفت:
- چی؟ شوخی نکن. سربازا رسیدن‌، پاشو زود باش بریم تو اون غار، هم بیش‌تر از این خیس نمی‌شیم هم سربازها ما رو نمی‌بینند.
بلند شدم و همراهش دویدم و گفتم:
- باشه اومدم.
همین‌طور که به سمت غار می‌دویدیم گفتم:
- خیس‌تر از این نمی‌تونیم بشیم الان نه تنها لباسا نیازی به شستن ندارن خودمم نیازی به شست و شو ندارم، حالا قضیه این سربازا چیه خانم؟
متعجب گفت:
- چی داری میگی؟ شاید، واقعا فراموشی گرفتی؟ تو من‌رو همیشه مامان عزیزم صدا می‌زدی، هرگز هم این‌طور حرف نمی‌زدی.
نفس کلافه‌ای کشیدم و با بی‌حوصلگی گفتم:
- خب حالا نمی‌خواد سکته کنی، نمیشه بگی چی‌شده؛ من کی‌ام تو کی‌ای؟
متعجب و کلافه گفت:
- خدایا! مسخره بازی در نیار، تو ملودی هستی منم مادرت نیدلام، پدرت هم ولرنوس یکی از اشراف زادگانه دیگه؟!
این چه اسمیه فکر کنم این عصر حجری‌ها اصلاً ملودی نمی‌دونند چیه همین‌جوری گذاشتند، خب مثل این‌که اون‌قدرها‌هم بد شانس نیستم. از روی سنگ‌ها رفتیم و داخل غار نشستیم. عجب دردسری شده، من هنوز خودم باورم نمی‌شه تناسخ یافته باشم بعد باید به یکی دیگه ثابت کنم فراموشی گرفتم ، الان یکی باید بیاد به من ثابت کنه خواب نیستم هر چند که الان دارم از درد می‌میرم. روبه اون زن گفتم:
-مسخره بازی در نمیارم واقعا چیزی یادم نمیاد.
با لحنی که یکم انگار عصبی شده بود گفت:
- ملودی عزیزم الان وقت این کارا نیست، واقعیت رو بهم بگو!
مثل خودش با کمی عصبانیت گفتم:
- گفتم که چیزی یادم نمیاد
نفس کلافه‌ای کشید و گفت:
-مگه می‌شه؟ تو فقط تو گل ها لیز خوردی و افتادی رو سنگ‌ها... .
سرم رو با گیجی خاروندم و گفتم:
- من حتی یادم نمیاد چرا لیز خوردم.
با لحنی که توش تردید معلوم بود گفت:
- دخترم من به تو باور دارم ولی... .
ابروهام‌رو بالا انداختم و گفتم:
- ولی چی؟
با سردرگمی گفت:
-ولی من تا به حال توی همچین شرایطی نبودم و نمی‌دونم چی‌کار کنم، کاش پدرت این‌جا بود؛ مطمئنم اون می‌تونست بفهمه که تو راست میگی یا دروغ؟!
پوکر فیس گفتم:
- تو الان گفتی به من باور داری ولی نداری. من دروغ نمی‌گم، واقعا هیچی نمی‌دونم، هیچی‌هیچی!
لبخند دستپاچگی زد و با من من گفت:
- بهت باور دارم اما هنوز نمی‌دونم چی‌کار کنم؟!
دست به سی*ن*ه شدم و گفتم:
- چطوره اول به من بگی کی‌ام؟ تو کی هستی؟ و این‌جا کجاست؟ و کجا داریم میریم؟ چرا سربازا دنبالمون‌ان؟ و جواب هزار و یک سوال دیگه‌ام رو بدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

mlina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8283
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
20
پسندها
35
امتیازها
43

  • #5
- پدرت از نوجوونی زندگی اشرافی رو گذاشت کنار و چند سال بعد با من که یتیم بودم ازدواج کرد و اومدیم تو روستا داستان آشنایی‌مون هم طولانیه، دیروز پدرت... .
به این جای داستان که رسید زد زیر گریه ولی بازم با گریه ادامه داد و گفت:
- سه روز پیش پدرت برای شکار که کارش بود مثل همیشه رفت ولی دیروز مثل همیشه برنگشت توی رودخونه.‌.. .
وای گریه‌هاش دیگه کم‌کم دارن رو اعصابم میرن. خیلی سریع گفتم:
- خیله خب فهمیدم چیشد اون مرده حالا نمی‌دونم واسه چی اومدن دنبالت و الان فراری هستی.
نیدلا سری به نشانه بله تکون داد.
- خب نیدلا بهم بگو اینجا کجاست؟
با ناراحتی و دلخوری گفت:
- من رو مامان عزیزم صدا کن دخترکم.
برای اینکه ناراحت نشه گفتم:
- خب مامان عزیزم، اینجا کجاست؟
اونم با مهربونی جوابمو داد و گفت:
- عزیزم اینجا روستای مین واقع در سرزمین میداست که توسط فانتزیستا «خدای فانتزی» اداره میشه الانم می‌خوایم به پایتخت بریم.
- چرا هیچی رو کامل نمیگی؟ خب اصلاً مگه چندتا خدا داریم؟
با اضطراب گفت:
- عزیزم نگو که چهار معبود رو هم یادت نمیاد؟
دلم نمی‌خواست بیش‌تر از این اذیتش کنم ولی از طرفی دلم می‌خواست بیش‌تر در مورد این‌جا بدونم برای همین گفتم:
- یادم نمیاد.
یه نفس کلافه کشید و گفت:
- حتما وقتی رسیدیم پایتخت تو رو پیش دانای کل که بعضی‌ها دکتر صداش می‌کنن می‌برم. کل هستی توسط چهار نفر اداره میشه که بهشون میگن چهار معبود، هر کدومشون هم سرزمین خودشون رو دارن. اونا لشکر ندارن چون لازم ندارن اولین خدا که بزرگترین‌شونه و بزرگ‌ترین سرزمین رو داره خدای نشاطیستا هست که سرزمین نشاط رو اداره می‌کنه؛ اون یک خانم پیر هست؛ دومین خدا تکنولوژیستا هست که دنیای پیشرفته رو اداره می‌کنه؛ این خدا زنی جوان هست؛ سومین خدا، خدای پوچیِ که سرزمین خالی از سکنه رو اداره می‌کنه. دنیای خالی از سکنه چهار عنصر اصلی یعنی خاک، باد، اب و آتش رو نداره برای همین هم هیچی نداره‌؛ این خدا یک پسر نوجوانِ، خدای آخر هم فانتزیستا هست که اینجا رو اداره می‌کنه؛ خدایی که یک دختر بچه‌ست.
با سردرگمی پرسیدم:
- خداها چطور انتخاب میشن؟
- خداها انتخاب نمی‌شن بلکه انتخاب می‌کنن، هر کدوم یک معاون داره که به صورت مخفی در دنیاش زندگی می‌کنه به اون‌ها چهار‌ سر میگن.
- معاون‌ها چطور انتخاب میشن؟
با لحنی که معلوم بود دیگه خسته شده گفت:
- طبق شایعه‌ها به صورت شانسی سه نفر انتخاب میشن و آزمون میدن بعد کسی که برنده بشه معاون میشه و حافظه‌ی دوتای دیگه پاک میشه.
بلند شدم و داد زدم:
- من یکی از چهار سرها می‌شم.
 

mlina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8283
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
20
پسندها
35
امتیازها
43

  • #6
این رو که گفتم نیدلا یه کم خندید.
با عصبانیتِ کمی گفتم:
- به من نخند می‌بینی من یکی از چهارسر میشم
لبخندش پاک شد و گفت:
- به خاطر اون نخندیدم می‌دونستم حافظت نرفته.
سرش داد زدم:
- گفتم حافظم رفته! راست گفتم!
اما اون با آرامش جوابم رو داد و گفت:
- شاید حافظت رفته باشه ولی بازم همون ملودی خودمی، قبل از اینام می‌خواستی یکی از چهارسر بشی.
وقتی که اینو گفت به این فکر افتادم که اگه من اومدم این‌جا پس این دختری که توی بدنشم کجاست؟ یعنی چه بلایی سرش اومده؟ چه بلایی قراره سر من بیاد؟
واقعا تناسخ یافتم یا فقط یه خوابه؟
نیدلا بلند شد و رفت دور غار و گشت و گفت:
- عزیزم بهتره بخوابیم و فردا صبح پاشیم راه زیادی تا پایتخت نمونده، اما از اونجایی که اینجا چیزی نیست باید روی زمین بخوابیم البته سطحش صافه.
از اونجایی که احساس ضعف و خستگی زیادی می کردم سریع قبول کردم و خوابیدم.
***
با صدای نیدلا از خواب بیدارشدم، فکر می‌کردم الان با صدای عمه از خواب بلند می‌شم، اما مثل اینکه خواب نیست.
- بزار بخوابم یکم دیگه بیدار می‌شم.
نیدلا با عصبانیت گفت:
- پاشو تو که اینقدر خوابالو نبودی، خیلی وقته دارم صدات می‌کنم! زود باش یکم دیگه تا پایتخت مونده اونجا که رسیدیم بخواب
به زور از خواب بلند شدم و چون روی زمین خوابیده بودم کل بدنم گرفته بود و پام خواب رفته بود و آب دهنمم ریخته بود
نیدلا با تعجب گفت:
- این دیگه چه سر و وضعیه سریع برو صورتت رو آب بزن
- آب کجاست؟
- بیرون یه چشمه کوچیک هست سریع صورتت رو بشور و موهات رو شونه کن بیا شنل و لباس‌های دیگه تو که خشک شدن بپوش!
شکمم دیگه داشت قار و قور می‌کرد برای همین گفتم:
- صبحانه‌ای ناشتا‌یی چیزی نمی خوریم؟!
- نه چیزی واسه خوردن نداریم. باید صبر کنی تا به پایتخت برسیم.
پاشدم و از غار بیرون اومدم که پام رفت توی گِل‌ها! ای خدا کورم شدم! اصلاً حواسم نبود که این‌جا جنگلِ و به‌خاطر بارون دیشب همه‌جا گل شده!به سختی پام رو از روی گل بیرون اوردم و گذاشتم روی سنگ‌ و از روی سنگ‌ها رفتم سرچشمه
 
آخرین ویرایش:

mlina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8283
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
20
پسندها
35
امتیازها
43

  • #7
اون‌قدر آبش زلال بود که تصویر اون دختر رو تو آب واضح دیدم چشم‌هاش مثل مادرش، کلاً یه دایره‌ی بزرگ سیاه دیده میشه، صورتم رو یا بهتره بگم صورتش رو شستم و متوجه شدم نصف موهاش رفته تو آب و خیس شده چقدر موهاش بلنده! این‌ها رو چه‌طوری جمع می‌کنه؟ به سختی موهای قهوه‌ای و خیسش رو شونه کردم که متوجه شدم بعضی قسمت از موهاش قرمزه! پام رو که کلاً گلی شده بود شستم و بعد برگشتم و می‌خواستم لباس‌ها رو بپوشم ولی این لباساشون خیلی عجیب غریبه حالا نمی‌شد یه دامن باشه و یه بلوز اینجا دو سه تا دامن با پارچه‌های مختلفه اول کدوم رو باید بپوشم؟
داد زدم:
- نید...یعنی مامان چه‌طوری باید این رو بپوشم؟
نیدلا تعجب زده گفت:
واقعا اینم یادت رفته؟ وایستا الان میام کمکت کنم.
پس از تلاش های فراوان بلاخره اینو پوشیدم چقدر سخت بود! نه تنها لباس ها بلکه کفش هاشون هم عجیبه! از نیدلا پرسیدم:
- این کفش‌ها از چی ساخته شده؟
نیدلا در حالی که داشت لباس‌های خودش رو می‌پوشید گفت:
- از پوست بز، البته برای اشراف از پوست آهو یا گوزن می سازن.
نمی‌شد تو بدن یه پولدار میوفتادم؟ از همون بچگی بد شانس بودم! کفش هام رو پوشیدم و با نیدلا از غار خارج شدم، اولش جنگل بود و بعد کویری شد! البته خوبه این‌جا کویرش هم خنکه! بعد از چندین ساعت پیاده روی توی کویر بلاخره رسیدیم.
از نیدلا پرسیدم:
- مامان ساعت چنده؟
نیدلا با تعجب گفت:
- چی؟ ساعت؟! اون دیگه چیه؟ فکر کنم پیاده رفتن تو گرما رو مغزت تاثیر منفی گذاشته.
اینا ساعتم ندارند واقعا که تو اثر حجر زندگی می‌کنند یعنی گوشیم ندارن دلم واسه گوشیم تنگ شده. اون نره خر و اون کره خر(داداشم و آبجیم) که هیچی، تازه از دست دعواهای عمه و مامان خلاص شدم و قطعا یکی دو روز دیگه از این خواب بیدار میشم. همین‌طور که داشتم پشت سر نیدلا راه می‌رفتم گفتم:
- داریم کجا می‌ریم؟
نیدلا که به نظر خوشحال نمی‌رسید گفت:
- خونه پدر بزرگت یعنی پدر پدرت
علاوه بر ضعف، سرمم خیلی درد می‌کنه خدا کنه سریع‌تر برسیم از صبحه که داریم راه می‌ریم پام دیگه داره می‌شکنه شب شد هنوز ما نرسیدیم. یعنی تو خوابم بدبختم. نیدلا باشادی گفت:
- رسیدیم!
همین که رو به رو رو نگاه کردم کاخی رو دیدم که از سنگ مرمر ونقره بود از زیباییش و البته گرونیش هرچی بگم کم گفتم واقعا این پدر ملودی احمق بوده همچین جایی رو ول کرده رفته یه جای دور و کوچیک، اگه همین قدر که برای ساخت کاخ‌های مجلل خرج می‌کردن برای ساخت جاده هاشون خرج می‌کردن دیگه من الان پا درد نداشتم، پنج بار روی این سنگ‌ها افتادم. نیدلا با تعجب به در نگاه می‌کرد انگار چیزی کم هست، گفتم:
- چی‌شده در بزن دیگه!
نیدلا با تعجب گفت:
- در بزنم؟ منظورت چیه؟ نگهبان‌ها کجا هستن؟
اها پس اینجا نگهبان باید اجازه بده بعد رو باز کنه
 

mlina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8283
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
20
پسندها
35
امتیازها
43

  • #8
نیدلا انگار که چیزی یادش اومد گفت:
- اها یادم رفته بود این درِ پشتیه!
یا خدا اینجا در پشتیه دیگه جلوش چی باشه! بعد از دور زدن این کاخ بزرگ با این پام که داره از درد می‌ترکه بلاخره به جلوی کاخ رسیدیم! ولی هرچقدر که نیدلا با نگهبان حرف زد اجازه ورود نداد که نداد، آخرش نیدلا با گریه و زاری گفت:
- خواهش می‌کنم اگه نمی‌زاری بریم تو پس حداقل به ویکنت(یک مقام از دوک و کنت و وزیر پایین‌تر ) بگید بیاد اینجا یا بهش بگین زن و بچه‌ی پسرش ولرنوس اومدن اون‌وقت اگه نخواست مارو ببینه خودم راهم رو می‌کشم و میرم
نگهبان با کلافگی گفت:
- باشه خانم مثل اینکه تا ویکنت رو نبینید دست بردار نیستید به ایشون خبر میدم ولی اگه نخواست شما رو ببینه باید برین.
نگهبان رفت تا به ویکنت بگه ما اومدیم و ویکنت هم ما رو به داخل کاخش دعوت کرد، چقدرم چاق بود! اون مرد زشت با غرور و خودشیفتگی گفت:
- سلام من ویکنت والریاس هستم و شما هم ادعا می‌کنید که زن و فرزند پسر بزرگم هستید چطور می‌خوای ثابت کنید؟ اصلاً خودش کجاست؟
تا این حرف رو زد نیدلا انگشتری که دستش بود بهش نشون داد و گفت:
- این حلقه ازدواج من و پسر شماست، براتون آشنا بنظر نمیاد؟!
- فکر کنم این متعلق به مادر من هست ولی مادرم مهم نیست؛ از همون موقع این انگشتر ارزون و بی ارزش رو نگه داشته بود؟ در هر صورت مهم نیست، خود پسرم کجاست؟
دیدم اگه نیدلا بخواد تعریف کنه می‌زنه زیر گریه خودم بهش گفتم بعد از اینکه تعریف کردم که پسرش مرده گفت:
- یعنی پسر من مرده و شما برای ارث به اینجا اومدین؟ براتون متاسفم ولی حتی یکم از این ارث قرار نبود و نیست که به ولرنوس برسه روزی که رفت هرچی لازم داشت با خودش برد. الان‌هم سریع برید که وقت با ارزشم رو هدر دادید.
چقدر خودشیفته! دو ثانیه اومده حرف زده، اصلاً حرف زدن با من افتخاره! بعدشم مثلاً یادگار مادرشه واقعاً نمونه‌ی یک اشراف زاده پول دوست و بی شعوره! می‌خواستم بهش بگم که اشتباه کردی ما وقتمون رو با تو هدر دادیم که نیدلا با ناراحتی و التماس گفت:
- من چیزی نمی‌خوام فقط می‌خوام ملودی بتونه سواد یاد بگیره
 

mlina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8283
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
20
پسندها
35
امتیازها
43

  • #9
تا این رو گفت ویکنت شروع به خندیدن کرد. خدایا الان اومدم تو رابطه خانوادگی این‌ها یعنی قرارِ مثل رمان‌ها بهم ارث برسه؟ حالا دیگه از کابوس تبدیل به رویا میشه. بعد یه پسر از قصر عاشقم میشه و تا ابد به خوبی و خوشی زندگی می‌کنیم اصلاً این پسره مهم نیست، مهم اون پولیه که بهم ارث می‌رسه البته این ارث سهم من نیست، برای ملودیه ولی من ازش استفاده می‌کنم و ... . داشتم برای خودم خیال پردازی می‌کردم که مرده خنده‌های زشت و کر کنندش تموم شد و گفت:
- سواد؟ حتی اگه بهش اجازه بدم اینجا زندگی کنه کمتر از خدمتکار بهش نگاه نکنم بیشتر نگاه نمی‌کنم.
تمام تصورات منو بهم ریخت. منو بگو داشتم الکی خیال پردازی می‌کردم.
- واقعا برات متاسفم!
نیدلا این رو گفت و با سرعت از کاخ بیرون اومد و بعدش با ناراحتی گفت:
- فکر کنم بتونم تا امشب کاری پیدا کنم ولی فعلاً باید دلت رو صابون بزنی!
البته که زنی به زیبایی، بامهارتی و هنرمندی مثل نیدلا می‌تونه به راحتی کار پیدا کنه، کاش ملودی‌هم همه‌ی چهرش به مادرش می‌رفت، توی یک روز هزار تا هنر از نیدلا دیدم البته به جز آشپزی ولی همین‌جوریشم از من خیلی بهتره.فکر می‌کردم نیدلا نتونه تنهایی کاری رو انجام بده یا در نگاه اول فکر کردم لای پر قو بزرگ شده و لوس باشه چون هر چند دقیقه یک بار میزد زیر گریه! ولی توی این چند ساعت فهمیدم زنه خود ساخته‌‌ایه! و البته احساسی! دلم می‌خواست چهره پدر ملودی رو هم ببینم ولی این‌جا عکس هم ندارند. نیدلا دو، سه ساعت توی شهر برای پیدا کردن کار چرخید و من کنارِ حوضی که وسط شهر بود منتظرش نشستم، ولی جو اینجا خیلی بده، دورم پر از کبوترهای عاشقه، این‌جا هم از این‌ها پیدا میشه و من بینشون تنهام و از این بابت خوشحالم هستم فقط کاش یه جای دیگه می‌نشستم، یه پسر خوشگل داشت میومد این‌سمت و اسم ملودی رو صدا میزد و وقتی رسید با لبخند گفت:
- سلام ملودی! تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ مادرت کجاست؟ اومدی دیدن ملراس؟
ازش یکم دور شدم و گفتم:
- ببخشید شما کی هستید و ملراس کیه؟
پسره با ناراحتی گفت:
- ملودی به خاطر اومن موقع متاسفم ولی خواهش می‌کنم منو نادیده نگیر!
چی داره میگه این؟ بعدا باید از نیدلا بپرسم، بهش گفتم:
- من واقعاً نمی‌دونم چی می‌گید و خداحافظ!
این رو گفتم و به سرعت به سمت نیدلا که برگشته بود رفتم.نیدلا گفت:
- توی رستوران کار با حقوق مناسب و جای خواب پیدا کردم.
من و نیدلا از بین خونه‌هایی که قرینه هم بودن و همشون چوبی بودن گذشتیم و به ساختمان سه طبقه و البته شیکی که روی سر درش نوشته بود رستوران آلیسون رسیدیم، نیدلا در رو باز کرد و وارد شدیم و روی یکی از میز‌های گرد و چوبی نشستیم که خانم میانسال و خوش‌رویی به سمتمون اومد و گفت:
- سلام خانم نیدلا و ... .
نیدلا من رو بهش معرفی کرد و گفت:
- دخترم ملودی هست.
خانمه ادامه داد:
- من آلیسون رئیس رستوران هستم شما از فردا آشپز اینجا هستید، آشپز خونه‌ی رستوران طبقه بالا هست و طبقه بالاییش چند اتاق برای مسافران هست که دوتا اتاق شماره شش و هفت رو اجاره کردید، میتونید برید استراحت کنید.
 

mlina

رمانیکی تازه وارد
رمانیکی
شناسه کاربر
8283
تاریخ ثبت‌نام
2024-05-22
آخرین بازدید
موضوعات
1
نوشته‌ها
20
پسندها
35
امتیازها
43

  • #10
اولش فکر کردم قرار گارسون باشه ولی بعد از خداحافظی با رئیس رفت توی آشپز‌خونه و غذا درست کرد واقعاً دست پخت خیلی خوبی داره یا شایدم من خیلی گرسنه بودم! نیدلا توی آشپز خونه مشغول بود که می‌خواستم برم بخوابم که یک هو احساس ضعف و سردرد عجیب و شدیدی گرفتم به حدی که نمی‌تونستم پاهام رو تکون بدم تا از پله‌ها بالا برم و چشمم سیاهی رفت و به مرور همه جا تاریک شد خدایا مگه این خواب نیست؟! چرا این‌قدر واقعیه؟ چرا همه‌ی مهمون‌ها یکهو ساکت شدن؟ چرا دیگه بوی غذاهای خوشمزه و عطرهای زیاد رو حس نمی‌کنم؟، فکر کنم افتادم ولی چرا دردش رو احساس نکردم؟
***
《ملودی 》
- آی سوختم!
چی‌شد؟ این‌جا کجاست؟ این چه لباساییه؟ چرا این‌قدر گرمه؟ این چای هست؟ چرا دست منه؟
صدای یه پسر از اون طرف اومد که گفت:
- چته؟ چه مرگته این‌جوری داد می‌زنی؟ ساکت شو لیرا خوابه بیدار بشه خودت جواب عمه رو میدی.
این پسر دیگه کیه؟ لیرا کیه؟ با سردرگمی ازش پرسیدم:
- ببخشید شما کی هستید و اینجا کجاست؟
از روی سکویی که روش ایستاده بود داد زد:
- خودت رو واسه من به نفهمی نزن لیلی، بعدشم مثلاً رفتی زیر آفتاب ویتامین دی بگیری حالا این مشکلی نیست چایی خوردنت دیگه چی میگه آخه؟!
رو بهش داد زدم:
- من واقعاً متوجه نمی‌شم این‌جا چی‌کار می‌کنم و هزاران سوال دیگه دارم از شما!
دوباره داد زد:
- باشه تو راست میگی فقط ساکت و داد نزن!
خودش الان داد زد بعد به من میگه داد نزن! رفت داخل اون کلبه بزرگ و من رو تو سردرگمی تنها گذاشت یعنی چی؟ من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟ این‌جا کجاست؟ مامان کجاست؟ الان روحم اومده توی بدن این دختر؟ چه بلایی سر مامان اومد؟ یا بدن خودم کجاست؟ اون‌ها دیگه کین؟ شاید کار فانتزیستاست! هر کسی هستن به نظرم بهتره بگم فراموشی گرفتم تا حداقل بدونم این‌جا کجاست. از روی تابی که روش بودم پاشدم و به سمت در رفتم و راه اون پسر رو دنبال کردم که یک زنه میانسال رو دیدم که روی مبل نشسته شاید اشراف زادست چون فقط اشراف زاده‌ها مبل دارن، رفتم به سمتش و گفتم:
- ببخشید سلام خانم.
خانم با تعجب گفت:
- ها؟ چی میگی لیلی حالت خوبه؟
پس اسم این دختر لیلی هست، مودبانه بهش گفتم:
- من ازتون یک سوال یا بهتره بگم سوال‌های زیادی داشتم
اون زن گفت:
- لیلی سرت به جایی خورده؟ یا لابد پولی چیزی می‌خوای که این‌قدر لفظ قلم حرف می‌زنی حالا سوالاتت رو بپرس.
خب شاید مادرشه و چون دخترش داره باهاش مثل غریبه‌ها حرف می‌زنه تعجب کرده، ازش پرسیدم:
- اینجا کجاست؟ من چه کسی هستم؟ شما کی هستید؟
کلافه گفت:
- برو بابا لیلی بازیت گرفته!
- واقعا این‌طور نیست خانم اون پسر هم حرفم رو باور نکرد لطفاً شما باور کنید!
 

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
3
بازدیدها
67
پاسخ‌ها
5
بازدیدها
25

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

کاربرانی که این موضوع را خوانده‌اند (مجموع کاربران: 6)

بالا پایین