. . .

تمام شده رمان در آستانه مرگ | نا امیدی در میان امید

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام: در آستانه مرگ
ژانر: عاشقانه، فانتزی، ترسناک

مقدمه

دارم تاوان کدامین گناه را پس می‌دهم ؟کجای کارم اشتباه بود که این‌‌‌قدر در عذابم؟ آیا باید می‌‌‌گذاشتم کسانم را از من بگیرند؟ مگر می‌‌‌شود بدون کسانی که دوستشان داری زندگی کنی؟ آیا من مستحق شاد بودن نیستم؟ زندگی‌‌ام پررنج‌‌‌تر از آن حرف‌‌‌هاست که بخواهی مرا درک کنی. کودکی‌ام را در جنگل‌‌‌‌های پرپشت که گرگ‌‌ها احاطه‌‌‌اش کرده بودند گذراندم و جوانی‌‌‌ام را در نبردهای وحشتناک، در میان هیاهوی مردمی که برای آزادی زیستند و جان دادند.
در کنار مردی که از او نفرت داشتم، از لبخندهایش، از نگاه‌‌های سنگینش. قضاوتم نکن چون تو هرگز نمی‌‌‌‌دانی که چه چیزی کشیدم و چرا کشیدم. در میان این درد و رنج‌‌‌ها مردی بود که زیادی عاشقش بودم. کسی که ترس از دست دادنش هم‌‌‌چون خوره به جانم افتاده بود. به‌‌‌خاطر او همه این مصیبت‌‌‌ها را تحمل کردم. به‌‌‌خاطر خواهر از دست رفته‌‌‌ام، به‌‌‌خاطر دوستانی که نوید دهنده‌‌‌ی قلبم بودند تحمل کردم؛ اما روزگار بیشعورتر از آن حرف‌‌ها بود که بخواهد مرا درک کند. آیا تو مرا درک خواهی کرد و در غم‌‌‌‌هایم شریک خواهی شد؟ پس با من همراه شو تا به تو بگویم که من کیستم!
زندگی‌‌‌ام از آن‌‌جایی که به دنیا پا گذاشتم سرچشمه نگرفت، بل‌‌‌که از این‌‌‌جا، زمانی که جوانکی بیش نبودم که رویای کوچکی در سر می‌‌پروراند.

(اما دوست دارم درباره‌‌‌ام یک چیز را بدانید. این‌‌‌که من مثل ازناور تشنه به خون نیستم. آن‌‌چه را که داشتم پسندیدم و برای چیزهایی که نداشتم، کوشیدم!)
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #31
اروس وریا و خانواده‌اش هنوز هم این حرف را باور نکرده‌اند، پس عمویم قرار است بی‌دلیل کشته شود؛ ولی نمی‌گذارد این اتفاق برایش بیفتد. شجاعانه ادامه می‌دهد:
- چرا از اون ملازم نمی‌پرسید؟ فکر می‌کنید دروغ میگم؟
اروس وریا نگاهی به آماندا می‌اندازد و او با چهره‌ی غمگین و چشم‌هایی پر از خشم، با سر تایید می‌کند که در همین لحظه آبتین جانش را می‌گیرد. در قلبم فریاد می‌کشم. در معده‌ام آشوبی وصف‌ناپذیر می‌شود. آماندای زیبا رو نقش بر زمین می‌شود. آبتین ظالم چقدر راحت جان آدم‌ها را می‌گیرد. چشم‌هایش هنوز باز است. در آخرین لحظه‌های زندگی‌اش به من چشم دوخته بود، می‌دانم از من طلب نکرد که نجاتش دهم. هر دوی آن‌ها خودشان را برای مرگ آماده کرده بودند.
در همین‌جاست که لحظه‌ای بعد عمویم را از دست می‌دهم. این‌جا آشوبی به پاست. دیگر دلیلی برای ماندن نمی‌بینم، با قلبی پر از درد میدان را ترک می‌کنم. لعنت به آن‌ها که با من، این کار را کرده‌اند و گذاشته‌اند احساس گناه کنم.
می‌دانم که از من خواسته‌ای داشتند، از من که نه، از کامیلیا یا شاید هم از من، این‌که کامیلیا را به سلامت به وطنش باز گردانم.
امیدوارم مرگشان بیهوده نباشد، شک ندارم آن دو خاندان هم‌دیگر را خواهند کشت و دیگر اتحادی در کار نخواهد بود. زیرا اروس وریا سخت خشمگین شده هست و می‌خواهد این خشم را بر سر کسی خالی کند. عمویم، آماندا، آن‌ها با این کارشان انتقام گرفتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #32
فصل پنجم: تنهایی
بر روی سنگی بزرگ، در حاشیه‌ی جنگل که درخت‌های اندکی دیده می‌شود، نشسته‌ام؛ اما هر چه‌قدر جلوتر برویم، جنگل پر پشت‌تر می‌شود. پرنده‌ها بالای سرم به این شاخه و به آن شاخه می‌پرند و نسیمی ملایم ع×ر×ق‌هایم را خشک می‌کند. همین که به این‌جا پناه بردم اول از همه دلی سیر گریه کردم؛ برای پدرم، خواهرم، عمویم و آماندا یا شاید هم برای خودم، از این‌که روزگار به من سخت می‌گیرد. از دختر نوزده ساله و ضعیفی مثل من چه کاری به غیر از گریه بر می‌آید؟
از اضطرابم کاسته نشده است، به آن افزوده شده. دوست‌هایم هنوز نا‌پیدایند. قرار بود همین‌جا به من بپیوندد. نقشه‌ی کامیلیا همین بود، این‌که نگذاریم بین آراتا واسپاد اتحادی شکل بگیرد. باید بین‌ آن‌ها دشمنی به وجود می‌آوردیم، تا سرزمین‌ مادری‌مان را نجات دهیم؛ اما من به خاطر خواهرم دست به همچنین حماقتی زده‌ام.
تمام سرمایه‌ای که در این سال‌ها ذخیره کردیم را، خرج همین نقشه‌ی کثیف‌مان کرده‌ایم. فقط توانستیم سی تن سرباز ماهر، از تایماز بخریم، از بس که گران‌قیمت هستند.
قرار است وقتی به تهمتن رسیدیم آن‌ها را آزاد کنیم، البته قبل از این هم به آن‌ها گفته بودیم که آزادید بروید؛ اما با دیدن کامیلیا زانو زدند و گفتند جایی برای رفتن ندارند. مایل‌اند با شاهدخت همراه شوند. شاید از او ترسیده‌اند؛ ولی فکر نمی‌کنم این‌طور باشد. آن‌ها از ته دل خواستند به او کمک کنند، این را از چشم‌هایشان فهمیدم.
بعد از رسیدن به تهمتن، کامیلیا قرار است تمام پولی را که برای خرید این سی تن سرباز خرج کرده‌ایم دوباره به ما برگرداند. خواهرم راهی مرز شده است یا شاید هم رسیده است. سخت دل‌تنگ او هستم. قرار است او را هم با خود ببریم. از طرفی هم خوشحالم از این‌که به سرزمین مادری‌مان برمی‌گردیم؛ اما دلم برایشان تنگ خواهد شد. برای آتیلا، آرشام، رهام و مادرش؛ اما بی‌شک بیش‌تر برای آرشام دل‌تنگ خواهم شد، چون برایم خاص است.
اگرین قصد دارد آن‌جا با ما زندگی کند، حق هم دارد از دست پدرش فراری است. به اندازه کافی پول خواهیم داشت که یک زندگی آرام را تجربه کنیم؛ اما برای این‌که چنین چیزی به حقیقت بپیوندد هنوز راهی دراز و طولانی در پیش داریم. باید از مرز رد شویم که این هم به سختی همین کاری‌ست که انجام داده‌ایم. دیگر دلم شور می‌زند، کم کم دارم نگران می‌شوم. شاید برایشان اتفاقی افتاده باشد.
همین‌طور که با افکارهای دری وری‌ام ور رفته‌ام کامیلیا و اگرین به همراه هجده تن از برادران خواستند مخزن طل‌اهای ازناور را بدزدند. کامیلیا می‌خواهد برادران بیش‌تری آزاد کند، امیدوارم موفق شده باشند. نمی‌دانم کامیلیا و اگرین می‌دانند که عمو و آماندا را از دست داده‌ایم یا نه؟ از کجا باید بدانند؟ شاید همه می‌دانستند که آن‌ها قرار است به همچین کاری دست بزنند و از من مخفی کرده‌اند، چون فکر می‌کنند دختری احساساتی هستم؟ اما می‌دانم سخت در عذاب خواهند بود یا شاید... .
اما آن‌ها خودشان خواستند این‌طور جان بدهند، مرگشان بی‌معنی نبوده است. چرا که اگر بین آراتا و اسپاد دشمنی صورت گیرد، اسپاد بی‌شک برای دفاع از خود سربازهایش را برای مدتی از خاک تهمتن باز خواهد گرداند. چون اگر آراتا در این جنگ پیروز شود اسپاد وقت نخواهد کرد به تهمتن برسد.
ترسی در وجودم هجوم می‌آورد. اگر بفهمند چی؟ هردوی‌شان دست به یکی خواهند کرد، نه تنها ما را بلکه سرزمین‌مان را هم با خاک یک‌سان خواهند کرد؛ ولی محال است بفهمند. چرا باید بفهمند؟ از کجا باید بفهمند‌؟ با جیغی از افکارهای مزاحمم بیرون می‌خزم. به سرم مشت می‌کوبم، دستم را نیشگون می‌زنم تا در زمان حال باشم. به صدای پرنده‌ها گوش می‌سپارم، به صدای رد پاهایی که با آن‌ها عجین شده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #33
به سمت راستم چشم می‌چرخانم و خدا را شکر می‌کنم که کارشان را به خوبی انجام داده‌اند. همه‌شان با کیسه‌های نه چندان بزرگ در دوش‌، به سمتم
می‌آیند. وقتی نزدیک‌تر می‌شوند، کیسه‌ها را در گوشه‌ای روی زمین تلمبار می‌کنند و خودشان روی زمین ولو می‌شوند.
خستگی از سر و دوشش‌هان می‌بارد.
ناراحت‌اند، انگار از این‌که آن‌ها را از دست داده‌ایم باخبراند.
لبخند نمی‌زنم فقط نگاه‌شان می‌کنم.
اگرین و کامیلیا آخرین کسانی هستند که کیسه هایشان را، روی زمین می‌گذارند. اگرین به قدری خسته است که بعد از خالی کردن بارش به کیسه‌های پر از سکه تکیه می زنند، به نفس نفس زدن افتاده است و در لباسش لکه‌های خون دیده می‌شود. شرط می‌بندم مال خودش نیست؛ زیرا او را هنگام مبارزه دیده‌ام. کامیلیا روی سنگ کنار من می‌نشیند و پاهایش را آویزان می‌کند. برای مدت کوتاهی چیزی نمی‌گوید، انتظار دارد از او بپرسم؛ ولی چنین کاری نمی کنم، نمی‌دانم خبر دارند چه اتفاقی افتاده است یا نه؟کامیلیا با خستگی می پرسد:
- چی شد؟
برای مدتی به چشم‌هانش زل می‌زنم کم کم دارد نگران می‌شود. بی مقدمه جواب می دهم:
- به قیمت دو تن از افرادمون تموم شد.
برادران با کنجکاوی تمام ما را می‌کنند.
از این‌که نمی‌دانستم این نقشه خودشان بوده، تعجب کرده‌اند.
آن‌ها همه چیز را می‌دانستند. کامیلیا با لحنی ملایم‌تر از آنکه تصور کنم، به من زل می‌زند و جوابم را می‌دهد: - بدون که چاره‌ای نداشتیم، اون‌ها باید این کار رو می‌کردن، سربازها محاصرمون کرده بودن و عمو هم مجبور شد با چند تن از برادرها، سربازها رو به سمت خودشون بکشن تا ما بتونیم این‌هارو با خودمون حمل کنیم... .
من با قاطعیت روی حرفش می‌پرم و می‌گویم:
- من همه چیز و می‌دونم، لازم نیست دروغ بگی. چون نقشه‌امون ایراد داشته. درسته اون‌تا می‌خواستن اصلاحش کنن، به خاطر سربازها نبود چیزی نمی‌گوید.
من نمی خواهم او را سرزنش کنم از این‌که او را دروغگو خطاب کردم ناراحتم.
چون به حدی لحنم تند بود. او تنها کسی ست که می‌تواند خواهرم را به من برگرداند، پس نمی‌خواهم رابطه‌مان خراب شود، دیگر آرشامی در کار نیست که کارها را برایم آسان‌تر کند، فقط خودم هستم.
می‌گویم:
- باید دست به کار بشید، زیاد وقت نداریم. قرار بود امروز عصر راه بی‌افتیم درسته؟
با سر تایید می‌کند و از روی سنگ پایین می‌رود و خطاب به برادران می‌گوید:
- برای استراحت کردن وقت نداریم، باید کارمون رو انجام بدهیم و هرچه زودتر به خونه‌هامون برگردیم. دلتون برای خونه لک نزده دوست‌هان؟
برادران لبخندی بر لب می‌آورند و به همدیگر نگاهی می‌اندازند. همه‌ی شان جوان‌هایی کم سن و سال‌اند و اکثرشان هم سن و سال خودمان هستند؛ ولی ترو فرز ترند .
اگرین اسم اکثرشان را می‌دانند، آن‌ها را خودش انتخاب کرده است.
کامیلیاچند تن از برادران را راهی بازار می کند تا برای سفر اذوقه و تعداد بی‌شماری اسب بخرند.
لرای لحظه‌ای دور شدن شان را تماشا می‌کند.
بی شک می‌ترسد برایشان اتفاقی بیفتد، به اندازه کافی در این چند روز سختی کشیده‌اند.
اگرین از زمین بلند می‌شود و می‌گوید:
ط کار پد رو ساختی دختر خوب ... .
با لبخند ظریفی جوابش را می‌دهم:
- پاد زهر و بهش دادم تا سه روز بی‌هوشه تا اون موقع رفتیم. پس بهتره همین الان بری سربازهای بیش‌تری بخری تا بیدار نشده، اگه بفهمه که ما خریداری بودیم دمار از روزگارمان در میاره.
اگرین بعد از خنده‌ای، با چند تن از برادران و نیمی از سکه‌ها به سمت خانه‌شان رهسپار می‌شود، قبل از رفتن می گوید:
- یادت نره، این سم خیلی به دردم می‌خوره،
دستورالعملش رو بهم بگی.
می‌گوید: چشم!
دوستم ب×و×س×ه‌ای برایم می‌فرستد و با خوشحالی از ما دور می‌شود.
شرنگ تنها سمی است که کمتر کسی دستور العمل آن را می‌داند. از پدرم درست کردنش را یاد گرفته‌ام، هراز گاهی که در جنگل، گرگ‌های فراوانی دور ور کلبه‌‌ی‌مان، شب‌ها پرسه می‌زنند، پدرم از آن در پس مانده‌های غذاهای شب‌مان می‌ریخت که این کارش به فایده ما تمام می‌شد و وقتی از خواب بیدار می‌شدیم، جسد آن‌ها را دور ور کلبهی‌مان می‌دیدیم و از خوشحالی می‌مردیم.
پدرم همیشه پوست‌شان را می‌کند و به قیمت بالایی می‌فروخت و با پولش برنج و نمک می‌خرید، با این‌که هزاران چیز نداشتیم؛ ولی از این‌که با هم بودیم و به هم عشق می‌ورزیدم، حس می‌کردیم همه چیز داریم.
فکر کردن به آن روزها دردی را دوا نمی‌کند.
کامیلیا بعد از لحظه‌ای به درون غاری که پشت سرمان قرار دارد و چند متر از من دور است می‌رود تا استراحت کند و بعد برادران هم به او می‌پیوندند و بقیه‌ی کیسه‌ها را هم به درون غار می‌برند.
دوباره تنها شده‌ام دوست دارم با خودم خلوت کنم، هنوز صحنه مرگ عمو و آماندا جلوی چشم‌هانم است. زیادی افسرده‌ام! روی سنگ چمباتمه می‌زنم و دوباره کم کم به دنیای غم آلود خودم، پناه می‌برم که صدای آشنایی می‌پرسد:
- قصد فرار دارین؟
با وحشت اطرافم را می‌نگرم، کسی را نمی‌بینم. آتیلا هست از بالای درختی پایین می‌پرد و از قمقمه‌اش جرعه‌ای می‌نوشد و وقتی مرا هراسان می‌بیند با خوشحالی لبخند می‌زند.
او خوشش می‌آید آدم‌ها را به هراساند و هرازگاهی از قصد این کار را می‌کند.
مقابلم می‌ایستد و از آن کوفتی به من تعارف می‌کند، فکر می‌کند وقتی مثل او ناامید باشم زیادی می‌نوشم.
لحظه‌ای بعد، خم به ابرو می‌آورد و با کنجکاوی می پرسد:
- می‌خواهید فرار کنید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #34
چیزی نمی‌گویم، کنارم می‌نشیند، جرعه‌ای طولانی می‌نوشد و من را بر اندازد می‌کند. صادقانه حرفش را می‌زند، آن هم با لحن شوخ طبعانه‌ای‌ گفت:
- خواهر کوچولو ما امروز خیلی پکر شده.
سرم را نوازش می‌کند، از این کارش متنفرم جوری با من رفتار می‌کند که انگار چند سال از او کوچک‌تر هستم، فقط چند ماه از او کوچک‌ترهستم.
از او فاصله می‌گیرم و با بی حوصلگی می‌پرسم:
- این‌جا چی کار می‌کنی؟
بینی‌اش را بالا می‌کشد و می‌گوید:
- راستش رو بگم؟
به سردی می‌گویم:
- مگه قصد داری بهم دروغ بگی؟
می‌گوید:
- نه، ندارم.
دوباره وسط حرفش جرعه‌ای می‌نوشد و با کنجکاوی ادامه می‌دهد:
- ببینم شاید از این‌که آرشام قراره با یکی دیگه ازدواج کنه، این‌قدر ناراحتی؟ گوش راستش را می‌گیرم و می‌کشم جوری که دردش بگیرد.
با فریاد التماسم می‌کند، این کار را برای این می‌کنم که او رویم دست بلند نمی کن.
اگر خواهرش همچین گوهی بخورد، مسلماً به او سیلی می‌زند به خاطر همین است، دوباره پررو شده‌ام. می‌پرسم:
- آتیلا این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
از من می‌خواهد گوشش را رها کنم، تا به من بگوید چاره‌ای ندارم و این کار را می‌کنم خودش را جمع و جور می‌کند و می گوید:
- آرشام خواست تعقیبت کنم‌، همین!
بعد با خوشحالی ادامه می‌دهد:
- در ضمن دست‌مزدم بهم میده؛ ولی می‌دونی از من خواست تا بهت نگم، چون تو دوستمی بهت گفتم.
و بعد می‌خندد.
حسی سرد وجودم را فرا می‌گیرد. پس او هنوز هم دست بردار نیست.
آتیلا گستاخانه ادامه می‌دهد: آرشام خیلی بی عرضه است، نذار قلبت رو تصرف کنه.
آب دهانش را قورت می‌دهد و به من چشم می‌دوزد.
- ای تو که از این ازدواج ناراحت نیستی؟
با لبخندی ساختگی به دروغ می‌گویم:
- نه، چرا باید ناراحت باشم؟ وقتی دوستی مثل تو دارم!
آتیلا: ولی تو که قراره از اسپاد بری.
روی حرفش می‌پرم:
- کی گفته من قراره از این‌جا برم؟ شوخ طبعانه به بازویم مشت می‌زند.
- خودت رو به اون راه نزن من همه چی رو شنیدم.
می‌پرسم:
- چی رو شنیدی؟
چشمک می‌زند:
- کار شما بوده نه؟
لعنت به او از کی من را تعقیب میکند. حرفش را این‌گونه تمام می‌کند.
آتیلا: با کامیلیا هم دست شدی، زدین پسرِ رو از بین بردین.
جرعه‌ای دوباره می‌نوشد.
- حالا این نقشه‌ی کی بود؟
هنوزم انکار می‌کنم و می‌پرسم:
- کدوم پسر رو میگی؟ تارخ!
به نوک بینیم ضربه می‌زند و با نیشخنده می‌گوید:
- تو یکی دیگه تارخ صدام نکن.
سریع حرفش را تمام می کند، من می‌خوام باهات بیام.
بی اعتنا به حرفش به دور دست‌ها چشم می‌دوزم و
می‌گویم:
- ما اصلاً قرار نیست جایی بریم.
از روی سنگ پایین می‌پرد مقابلم می‌‌ایستد و با پافشاری می‌گوید:
- لازم نیست به من دروغ بگی، آتری!
اگه من با خودتون نبرین، میرم همه چیز رو به آرشام میگم، میگم که قصد فرار داری.
به تندی می‌گویم:
- برو بگو اون چه غلطی می‌تونه بکنه؟
شانه بالا می‌اندازد:
- پس قبول کردی که داری میری؟
- خوب که چی؟ می‌خوای بیای؟
مشتاقانه می‌گوید:
- آره میشه من رو با خودتون ببرید؟ سرسنگینانه جواب می‌دهم: نه، بیایی اون‌جا که چی کار کنی؟ اون‌جا چی داره که اسپاد نداره؟
جوابم را نمی‌دهد و اراده می‌کند که برود. بعد از این‌که چند قدم برمی‌دارد، می‌پرسم:
-کجا داری میری؟
روی برمی‌گرداند:
- دارم‌ میرم‌ به آرشام بگم که قصد داری از اسپاد فرار کنی، در ضمن می‌خواهم لوتون بدم‌.
- تو همچین کاری نمی‌کنی، آتیلا ما با هم دوست هستیم!
آتیلا: اگه دوست بودیم که بی چون و چرا من رو با خودت می‌بردی.
عصبانی می‌شوم و فریاد می‌کشم: برو به اون برادر ع×و×ض×ی‌ات بگو، فک می‌کنی می‌تونی جلوم رو بگیری؟ آها!
پوز خنده می‌زند و یادآوری می‌کند:
- مثل این‌که فراموش کرد اون ع×و×ض×ی کسی که دوستش داری.
با خشم می‌گویم:
- برو به درک!
از جایم جنب نمی‌خورم، می‌دانم دلش نمی‌آید و این کار را نمی‌کند و همان‌طور که انتظار داشتم نرفته باز می‌گردد و با چهره‌ای غمگین می‌خواهد اشکم را در بیاورد. نمی‌داند چقدر دوستش دارم و نمی‌خواهم جانش را به خطر بیاندازم.
التماس می‌کند از بدبختی‌هایش می‌گوید و احساساتم را بر می‌خیزاند و بالاخره قبول می کنم که با ما بیاید، زیادی از این‌که با ما همراه می‌شود. خوشحال نیستم اگر پیش آرشام می‌ماند، خیالم راحت‌تر بود.
برای تشکر مثل همیشه شوخ طبعانه از تعظیم می‌کند و می‌رود تا وسایل مورد نیازش را جمع کند ،قبل از رفتنش فریاد می‌کشم:
- به آرشام چیزی نگی آتیلا! وگرنه پوستمون رو می‌کنه.
قبل از این که جوابم را بدهد از دیدم ناپدید می‌شود‌.
همیشه لبخند را بر لبانمان می‌کارد. او نمی‌داند چقدر دوستش دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #35
فصل ششم: وحشت
عصر همان روز با "صد پنج" تن از برادران سفر دور و دراز خودمان را آغاز می‌کنیم.
البته کاملیا و اگرین زیاد از آتیلا خوششان نمی‌آید و چون من گفتم او را هم با خودمان می‌بریم، چیزی نگفتند و به خاطر من مجبورند او را تحمل کنند؛ اما آمدنش هم فایده‌ای داشت، تمام اسب‌های آرشام را دزدید و برای ما آورد تا توجه‌ی کامیلیا را به خود جلب کند. وقتی سرش فریاد کشیدم و گفتم نباید چنین کاری می‌کرد، به گونه‌ام سیخونک زد و گفت:
- هنوزم دوسش داری نه؟
مثل لبو سرخ شدم و چند فحش به او دادم البته به غیر از اگرین کس دیگری نشنید و این چندان مسئله‌ی مهمی نیست. چون هر ناسزایی که بلدم به برکت اگرین است.
زیاد آذوقه با خود بر نداشته‌ایم، دوست داریم هرچه زودتر به مقصد برسیم. تمام سربازهانی که اکنون
خریده‌ایم، زیاد مهارت چندانی به هنرهای رزمی ندارند و فقط به خاطر همین توانستیم بیش‌تر از هزار تا را بخریم؛ زیرا قیمت‌شان پایین‌تر است به مهارت‌شان محتاج نیستیم. فقط می‌خواستیم آن‌ها را از بند رها بسازیم، همه شان مردان جوانی هستند که بیش‌تر از سی ساله در آن‌ها پیدا نمی‌شود.
قرار است از مسیر کوهستانی برویم این‌طور زودتر به مقصد خواهیم رسید.
اما حیف که همه جای اسپاد کوهستانی نیست، فقط همان مکان‌های مرزی سرتاسر اسپاد را دشت‌های سرسبز فرا گرفته‌اند.
باید با احتیاط عمل کنیم، شب‌ها، بعضی از برادران می خوابند و بعضی‌های دیگر تا نیم‌های شب بیدار می‌مانند و بعد که نوبت گروه دوم می‌شود، روحشان نمی‌شود آن‌ها را از خواب بیدار کنند، از بس که زیادی مهربان هستند.
این مهربانی‌شان کار دست‌مان می‌دهد، وقتی روزها سوار بر اسب هستیم و به سمت مقصدمان رهسپاریم هراز گاهی از اسب پایین می‌افتند.
چون از خستگی زیاد خوابشان می‌برد و ما مجبور می‌شویم بی‌ایستیم تا خودشان را جمع و جور کنند.
هر ازگ اهی که در مسیر، به جنگلی برمی‌خوریم،
برای این‌که آذوقه‌ی مان تمام نشود، به چند گروه تقسیم می‌شویم و به شکار می‌پردازیم.گروه ما چیزی شکار نمی‌کند .هر از گاهی خودم یک چندتایی سنجاق یا پرنده شکار می‌کنم؛ اما مردان جوانی که آتیلا با آن‌ها همراه می‌شود، فوق‌العاده در این کار مهارت دارند. درجا سی و چهار گوزن با هم شکار می‌کنند. البته آتیلا می‌گوید آن‌ها را خودش به تنهایی شکار کرده است، برادران کاره‌ای نیستند که با شنیدن این حرف او، اگرین از حسادت می‌ترکد؛ اما وقتی می‌فهمد او برای جلب توجه کامیلیا چنین دروغ‌هایی می‌گوی د تلافی‌اش را شب هنگامی که او زودتر از همه خوابش می‌برد، با یک اردنگی می‌گیرد.
هر چقدر به مرز نزدیک‌تر می‌شویم هوا سردتر می‌شود.
شب‌ها بچه‌ها دوست دارند دور آتش جمع شوند و سرگذشت.شان را برای هم بازگو کنند، ما هم مشتاقیم حرف‌هایشان را بشنویم و وقتی به جمع آن‌ها می‌پیوندیم، ساکت می‌شوند؛ زیرا ما را به چشم ارباب می‌بینند؛ اما با آتیلا زیادی صمیمی شده‌اند و با او می‌گویند و می‌خندند و ما فقط از دور تماشایشان می‌کنیم، دوست نداریم دورهمی‌شان را خراب کنیم‌. در یکی از شب‌ها که دلم می‌خواهد با خودم خلوت کنم، به سمت رودخانه‌ی کوچکی که در آن مکان وجود داشت می‌روم.
دوست‌هانم اکثرشان خواب‌شان برده هست و بعضی‌ها دور آتش جمع شده‌اند.
دلم زیادی گرفته هست. برای خانواده‌‌ام، برای‌ آرشام
کله خر. آن‌قدر از دست او عصبانی شده‌ام که بارها او را در ذهنم شکنجه می‌کنم و بعد برای این.که ناگهانی همه چیزم را از دست داده‌ام گریه می‌کنم و سپس برای این‌که خودم را تسلی بدهم به خودم می‌گویم، تو براش مهم نیستی، با گریه‌ام کاری درست نمیشه.
با گفتن این جمله سرد می‌شوم و گریه‌ام را می‌بلعم و در آخر به او بد و بیراه می‌گویم و حالم جا می‌آید. اراده می‌کنم بروم که ناگهان کسی از قصد تیری به یکی از درختی‌ها می‌زند با وحشت پشت سرم را نگاه می‌کنم اول به اشتباه فکر می‌کنم به ما حمله شده است و از ترس به خود می‌لرزم؛ ولی با دیدن آن زن جوان جا می خورم و دو قدم به عقب می‌روم.
این بار آن طرف رودخانه‌ها ایستاده است و مثل همیشه با نگاه سردش به من زل زده هست.
از نگریستن به او، وحشت دارم؛ ولی بعد از لحظه‌ای دوباره ناپدید می شود.
یعنی او همیشه در تعقیب من است؟ یعنی این همه وقت داشت من را تعقیب می‌کرد؟ او از من چه می‌خواهد؟
چرا در تقعیب من است؟ به اندازه کافی بدبختی دارم لعنت به او که دست از سرم بر نمی‌دارد. دیگر واقعاً دارم از او می‌ترسم.
به تیری که به درخت زده است می‌نگرم و متوجه پارچه باریک و کوچکی می‌شوم.
نزدیک‌تر می‌روم، انگار با جوهری روی آن چیزی نوشته‌اند ... یعنی ... او می‌خواهد به من چیزی بگوید؟ پارچه را به آرامی باز می‌کنم و با ترس و لرز نوشته‌ی رویش را می‌خوانم. با خط شکسته‌ای نوشته‌اند (مراقب خودت باش.)
چرا می‌خواهد مراقب خودم باشم؟ نکند می‌خواهد جانم را بگیرد؟ با این فکر در بدنم ارتعاشی حس می‌کنم و از ترس به جمع دوست‌هان می‌پیوندم.
محال هست چنین کاری بکند او همیشه فرصت این کار را داشت‌ نکند دنبال فرصت مناسب‌تری بوده هست؟ ولی او چرا در تعقیب من هست؟
او از من چه می‌خواهد؟ دیگر دارم پاک دیوانه می‌شوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #36
او تمام آن شب، ذهنم را به خود مشغول می‌کند و تا نیمه‌های شب خوابم نمی‌برد و بدتر از این، وقتی به آن پارچه می‌نگرم تا ببینم این حقیقت دارد یا خواب؟ دیده‌ام این‌که او واقعاً به سراغم آمده بود یا نه؟ می‌بینم که آن جمله ی هراس انگیز، از آن پاک گشته هست. با وحشت آن را دور می‌اندازم.
زیادحالم در این روزها خوب نیست. آرشام، خواهرم
و آن زن زیبا رو، مزاحم ذهنم شده‌اند و سخت ذهنم را به خود مشغول کرده‌اند.
هر چقدر به مرز نزدیک‌تر می‌شویم، سرما شدت یافته و از امیدم کاسته می‌شود.
ترس از این‌که خواهرم را در آنجا هم پیدا نکنم.
شب از سرما خوابمان نمی‌برد و تا نیمه‌های شب دور آتش می‌نشینیم تا خودمان را گرم نگه داریم.
وقتی خوابمان می‌برد و آتش خاموش می‌شود، خیلی زود سرما بیدارمان می‌کند و مجبور می‌شویم دوباره آتش را روشن کرده و دورش جمع شویم.
از این‌که زیادی کنار آتش می‌نشینیم، پاهایمان کرخت می‌شوند و سر صبحی لنگ می‌زنیم؛ اما دیگر چیزی نمانده است که به مرز برسیم. عصر امروز به خط مرزی خواهیم رسید، قرار است امشب به اردوگاه سربازهانی که در مرز مستقر هستند، حمله کنیم و بردهایی که در آنجا به کلفتی می‌پردازند را آزاد کنیم و بعد وارد خاک تهمتن شویم.
نقشه را از قبل کشیده‌ایم، امیدوارم به خوبی پیش برود و امیدوارم خواهرم را پیدا کنم، سخت دلتنگ او هستم.

***
نیم ساعتی هست پشت، تپه‌ها پنهان شده‌ایم تا هوا به خوبی تاریک شود.
از دور به دروازه‌ی جنوبی و زمخت خیره شده‌ایم، باید از آن دروازه رد شویم.
به سمت اقامتگاه‌شان چشم می‌چرخانم، نیمی از برادران رفته‌اند تا نقشه را عملی کنند و تا بعد ما به آن‌ها بپیوندیم.
سربازها همه جا به چشم می‌خورند. دور ور محل اقامت‌شان شعله‌های آتش دیده می‌شوند و هرازگاهی صدای خنده‌ی سربازهان که دوره آتش نشسته‌اندهم به گوش می‌رسد.
من سخت ترسیده‌ام از این که برای خواهرم اتفاقی افتاده باشد.
از این‌که دیگر او را نبینم، با این حس وحشت مثل پرنده‌ی کوچکی در طوفان می‌مانم که در آخر نه از ترس، بلکه از ناامیدی جان خواهد داد.
آتیلا در سمت راستم کمین کرده است و حتی در این شرایط هم می‌نوشد، مثل این‌که زیادی با خود آورده است. ماه قرص مانند در آسمان خودنمایی می‌کند و هرازگاهی ابرها از مقابل آن عبور کرده و آن را از دید ما پنهان می‌سازد.
با جیغ و داد سربازهان به خود می‌خوایم دیگر وقتش رسیده است که دست به کار شویم.
انبار آذوقه‌هایشان در شعله‌های آتش فریاد می‌کشند و به ما خبر می‌دهند که برادرانم کارشان را به خوبی انجام داده‌اند.
سوار بر اسب‌هایمان می‌شویم و به سمت میدان
می‌تازیم.
به دو گروه تقسیم می‌شویم، من با چند تن از برادرها و آتیلا به مکانی که برده‌ها را در زندان‌های چوبی اسیر کرده‌اند می‌رویم.
سربازهان دشمن گیج و مهبوت شده‌اند و نمی‌داند چگونه آذوقه‌هایشان را از آن مکان آتش گرفته، بیرون بیاورند.
البته این نقشه آتیلا بود تا انبار آذوقه‌هایشان را آتش بزنیم تا بعداً وقت نکنند ما را تا خاک تهمتن دنبال‌مان کنند و اسب و ارابه‌هایشان را هم بدوزیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #37
این‌ها را که خودمان هم لازم داریم و بی‌شک این را کار را هم خواهیم کرد.
سربازهان وحشت زده به دنبال آب هستند. چرا که
آذوقه‌های یک سال شان در آن انباری در حال سوختن هست.
اما من از آن‌ها هم بیش‌تر وحشت کرده‌ام، هر چقدر که به زندان‌های چوبی نزدیک‌تر می‌شویم، ترسم شدت می‌گیرد.
نزدیک نشده چند سرباز به سمت ما هجوم می‌آورند که آن‌ها را با چند تیر چلاق می‌کنم و بعد افرادم دور از چشم همه، کارشان را تمام می‌کنند. گویا من را شناخته‌اند. نگهبان‌های زیادی در این مکان در حال نگهبانی نیست به غیر از بیست تن که آن‌ها را به برادران می‌سپارم که سوار بر اسب‌هایشان کارشان را یک سره خلاص می‌کنند وبعضی دیگر را به شکل ماهرانه‌ای چلاق می‌کنند.
صدای فریادیشان گوش‌هایم را آزار می‌دهند.
زن‌های میان سال و جوان را از پشت زندانهایی از جنس چوب می‌بینم که سخت رسیده‌اند و ازسر ترس صدای فریادشان قرار است به هوا برود.
همه‌شان زن هستند، هیچ مردی در بین آن‌ها نیست با لباس‌های پاره پوره و موهایی ژولیده، به برادرانم چشم دوخته‌اند که چطور بی رحمانه سربازهان را به سیخ می‌کشند.
بعضی از زن‌ها به قدری لاغر و مردنی هستند که اگر پوست کثیف و پرچروک‌شان، استخوان‌هایشان را پنهان نمی‌ساخت، با اسکلت‌ها فرقی نداشتند.
سرباز قلدروی تبر به دست سعی می‌کند به من
حمله کندکه آن را با یک تیر به پایش، به زمین می‌اندازم. دقیقاً به زانوش فرو رفته است، سخت ناله سر داده؛ اما دست بردار نیستم. به زانوی چپش تیر دیگری روانه می‌کنم، تبر را دور می‌اندازد. از اسبم پایین می‌پرم و با شتاب آن را برمی‌دارم، به سمت زندان‌های چوبی و کثیفی که بوی پشگل اسب می‌دهند می‌روم. با یک ضربه قفل آن را باز می‌کنم.
زنان از این‌که مطمئن می‌شوند خطری در کار نیست امیدی به دل‌شان می‌نشیند.
یکی یکی قفل‌ها را می‌شکنم و در همین هنگام در بین آن‌ها با چشم‌هانم که حس می کنم از اشک پر شده‌اند، دنبال خواهرم می‌گردم. مثل همیشه وحشتی وصف ناپذیر وجودم را در بر گرفته است، بغضی سخت گلویم را آزار می‌دهد. احساس ضعف دارم، هر لحظه شانس پیدا شدن خواهرم کم می‌شود و بالاخره به آخرین زندان چوبی می‌رسم پاهایم کرخت شده‌اند.
می‌ترسم او را اینجا هم نیابم.
برادرانم کارشان را به پایان رسانده‌اند و اکثر زنان را به سمت دروازه‌ای که چند متر از ما دور است و به تازگی آن را گشوده‌اند دلالت می‌کنند، نمی‌توانم به جلو قدم بردارم پاهایم بی حس شده‌اند می‌ترسم، می‌ترسم آنجا نباشد.
زن‌های جوانی که در آنجا اسیر هستند چپ چپ نگاهم می‌کنند، با امیدی فراوان با یک ضربه، قفل آخرین زندان را هم می‌شکنم. زن‌های جوان یکی یکی با سرعت از آن بیرون می‌زنند و به دیگران می‌پیوندند. هر لحظه‌ای که می‌گذرد شانس پیدا شدن خواهرم کم می‌شود و با بیرون آمدن آخرین نفر از احساس ضعف زیاد به زمین می‌افتم. دیگر امیدی نیست!
برای چند روز امیدوار بودم او را در اینجا بیابم؛اما اینجا نیست من او را مثل پدر از دست داده‌ام.
آن‌ها را بی رحمانه از من گرفتند، حتی نتوانستم اجسادشان را در جایی دفن کنم و هرازگاهی به دیدارشان بروم و با آن‌ها دردودل کنم. لعنت به اون‌ها، لعنت!
کاری به غیر از گریه کردن از دستم در این لحظه بر نمی‌آید، از سرخشم به خاک‌های لگدکوب چنگ می‌زنم، هق هق‌هایم دوباره بلند شده‌اند و اشک‌هایم سرازیرند و قطره قطره خاک را می‌خیسانند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #38
اسم خواهرم را فریاد می‌کشم، اثری از او نیست. سخت ناامید شده‌ام، خاطرات باهم بودنمان بی اراده به یادم می‌آیند" وقتی بچه بودیم کلبه‌ی خانوادگی‌مان را دور می‌کردیم، نه یک بار بلکه بارها و بارها تا این‌که از خستگی زیاد، به زمین می‌افتادیم و مثل دیوانه‌ها زیر خنده می‌زدیم. صدای خنده‌هایش در گوشم طنین می‌اندازند. هرگز فکر نمی‌کردم روزی برسد که او نباشد، باید بیش‌تر با او‌ وقت می‌گذراندم. باید بیش‌تر به او عشق می.ورزیدم، لعنت به من که نتوانستم خواهر کوچکم را که ضربان قلبم بود، حفظ کنم و گذاشتم او را از من بگیرند.
تازه فهمیده‌ام چه‌قدر دوستش داشتم، حاضرم جانم را بدهم تا او و پدر بازگرداند.
زندگی بدون آن‌ها بی‌معناست هر لحظه در نبود آن‌ها به یک سال تبدیل شده است، دلم برایشان لک زده است؛ برای خنده‌هایشان برای شوخی‌هایشان‌!
لبخندهای او را به یاد می‌آورم گیسوان طلایی رنگش را در باد و حاصل این کار چیزی به غیر از درد نیست. جای خالیشان را تا ابد در قلبم حس خواهم کرد و حسرت روزهایی را که با هم بودیم را خواهم خورد و باز هم برای‌شان خواهم گریست.
هنوز هم به خو بی هضم نکرده‌ام که آن‌ها را برای همیشه از دست داده‌ام. اسم خواهرم را بی‌ اراده زمزمه می‌کنم. پاک نا‌امید شده‌ام؛ اما کسی به من توجه نمی‌کند. ای کاش می‌مردم و این لحظه را نمی‌دیدم. کاش عمرم آن‌قدر کوتاه بود که از دست دادن را تجربه نمی‌کردم.
چشم‌هانم پف کرده‌اند؛ اما مهم نیست آن‌ها دارایم را از من گرفتند، حاضر بودم برایشان جانم را فدا کنم.
در دنیای خودم غرق شده‌ام. در معده‌ام آشوبی به پا است.
اگر با انتقام گرفتم، آن‌ها بر می‌گشتند، انتقام می گرفتم با اینکه تا به حال جان کسی را نگرفته‌ام و مبارزه را فقط برای دفاع از خود آموخته‌ام.
دیگر دلیلی برای زندگی کردن وجود ندارد، سخت ترسیدم بدون آن‌ها من پوچ هستم.
ارتعاشی در بدنم حس می‌کنم، کم مانده هست از هوش بروم. ضربان قلبم شدت یافته است، صدای آشنایی از پشت سرم اسمم را صدا می‌زند.
روی بر نمی‌گردانم تا این‌که، دوباره اسمم را صدا می‌زند‌ به پشت سرم روی بر می‌گردانم و ناله‌هایم به هوا
می‌رودند و مثل دختر بچه‌ها به گریه می‌افتم.

"پایان جلد اول"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
12
بازدیدها
325

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین