. . .

تمام شده رمان در آستانه مرگ | نا امیدی در میان امید

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام: در آستانه مرگ
ژانر: عاشقانه، فانتزی، ترسناک

مقدمه

دارم تاوان کدامین گناه را پس می‌دهم ؟کجای کارم اشتباه بود که این‌‌‌قدر در عذابم؟ آیا باید می‌‌‌گذاشتم کسانم را از من بگیرند؟ مگر می‌‌‌شود بدون کسانی که دوستشان داری زندگی کنی؟ آیا من مستحق شاد بودن نیستم؟ زندگی‌‌ام پررنج‌‌‌تر از آن حرف‌‌‌هاست که بخواهی مرا درک کنی. کودکی‌ام را در جنگل‌‌‌‌های پرپشت که گرگ‌‌ها احاطه‌‌‌اش کرده بودند گذراندم و جوانی‌‌‌ام را در نبردهای وحشتناک، در میان هیاهوی مردمی که برای آزادی زیستند و جان دادند.
در کنار مردی که از او نفرت داشتم، از لبخندهایش، از نگاه‌‌های سنگینش. قضاوتم نکن چون تو هرگز نمی‌‌‌‌دانی که چه چیزی کشیدم و چرا کشیدم. در میان این درد و رنج‌‌‌ها مردی بود که زیادی عاشقش بودم. کسی که ترس از دست دادنش هم‌‌‌چون خوره به جانم افتاده بود. به‌‌‌خاطر او همه این مصیبت‌‌‌ها را تحمل کردم. به‌‌‌خاطر خواهر از دست رفته‌‌‌ام، به‌‌‌خاطر دوستانی که نوید دهنده‌‌‌ی قلبم بودند تحمل کردم؛ اما روزگار بیشعورتر از آن حرف‌‌ها بود که بخواهد مرا درک کند. آیا تو مرا درک خواهی کرد و در غم‌‌‌‌هایم شریک خواهی شد؟ پس با من همراه شو تا به تو بگویم که من کیستم!
زندگی‌‌‌ام از آن‌‌جایی که به دنیا پا گذاشتم سرچشمه نگرفت، بل‌‌‌که از این‌‌‌جا، زمانی که جوانکی بیش نبودم که رویای کوچکی در سر می‌‌پروراند.

(اما دوست دارم درباره‌‌‌ام یک چیز را بدانید. این‌‌‌که من مثل ازناور تشنه به خون نیستم. آن‌‌چه را که داشتم پسندیدم و برای چیزهایی که نداشتم، کوشیدم!)
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Romanik Bot

رمانیک بات
کاربر VIP
شناسه کاربر
235
تاریخ ثبت‌نام
2020-12-27
آخرین بازدید
موضوعات
53
نوشته‌ها
876
پسندها
7,364
امتیازها
218
محل سکونت
romanik.ir
وب سایت
romanik.ir

  • #2

wtjs_73gk_2.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن رمانیک را برای انتشار رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان
اگر سوالی دارید میتوانید بعد از خواندن قوانین زیر سوالتون رو مطرح کنید.
قوانین پرسش سوال ها
قبل از درخواست جلد، قوانین زیر را مطالعه کنید.
قوانین درخواست جلد
برای درخواست نقد، با توجه به قوانین در تاپیک زیر اعلام آمادگی کنید.
درخواست منتقد برای رمان
شما می‌بایست پس از اتمام اثرتون درخواست رصد اثرتان را دهید تا ممنوعات اثرتون بررسی بشه، برای درخواست از طریق لینک زیر اقدام کنید.
درخواست رصد
بعد از اتمام رصد، میتوانید درخواست ویراستار دهید.
درخواست ویراستار
جهت درخواست صوتی شدن آثار خود می‌‌توانید در تالار مربوطه، درخواست دهید.
درخواست صوتی شدن رمان
و پس از پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
تاپیک اعلام پایان رمان

|کادر مدیریت رمانیک|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #2
فصل اول:شکار



از میان درختان طویل که ارتفاشان تا پنج و شش متری می‌رسد، سلانه و سلانه شکارم را دنبال می‌کنم. رم، سرتاسر وجودم را تصاحب کرده است و من تیر در کمان، با پوتین‌‌هایی گلی که در اجتهادم صدای‌‌شان را خاموش گردانم، گوزنی را دنبال می‌کنم که به تازگی دست از چریدن برداشته است و شروع به خرامیدن کرده و به سمتی از جنگل پرپشت خیز بر می‌دارد. برای لحظه‌‌‌ای فکر می‌کنم گمش کرده‌ام و از نگرانی صورتم رنگ می‌‌بازد. همین که چشم‌‌‌هایم را به سمت بوته‌‌‌های خودرو می‌‌‌چرخانم، خیالم راحت می‌شود.

از وقتی که توانستم کمان را در دست بگیرم، همیشه با دوستانم به این جنگل پناه می‌‌بریم و خودمان را با حیواناتش سرگرم می‌‌‌سازیم. با امید اندکی، به سمت صیدم خیز بر می‌‌‌‌دارم و آن را به هدف می‌‌‌گیرم. از پشت بوته‌‌‌های باطراوت به خوبی می‌‌توانم نظاره‌‌‌اش کنم. گوش‌‌هایش را بیشتر از قبل تیز کرده، برای لحظه‌ای دست از غذا می کشد و اطراف را موشکافی می‌کند.

لای بوته‌‌ها پناه می‌گیرم؛ اما از او چشم بر نمی‌‌‌دارم. نفسم را در سینه حبس می کنم. زه کمان را تا جایی که در توانم هست به عقب می کشم و چشمانم را تنگ‌‌تر از قبل کرده‌ام و در این فکرم که اگر آن را به تنهایی شکار کنم، قیافه‌‌ی دوستانم چه ریختی می‌‌شود! قیافه‌‌های مضحک‌‌شان را در ذهنم مجسم می‌‌کنم و با امیدی وافر، تیر را رها می‌‌سازم. از بین شاخه‌‌های درختان عبور می‌کند و من، بی‌‌صبرانه با چشم‌‌هایم آن را تعقیب می‌کنم و در جایم، بی‌‌اراده میخکوب شده‌‌ام. لحظه‌‌ها انگار قصد گذر ندارند. زمان به سختی می‌گذرد، اما لحظه‌ای از راه می‌رسد که مرا دگرگون می‌‌سازد. لب به ناسزا باز می‌‌کنم و آه و افسوس‌‌هایم به هوا بلند می‌‌شوند و قبل از اینکه تیرم به هدف بخورد، گوزن مثل همیشه پا به فرار می‌‌گذارد؛ اما امید اندکی هم مثل همیشه هست! از پاهایم کمک می‌گیرم و به سمتش می‌‌دوم و تیر دیگری در کمان می‌‌گذارم. شاید نتوانم او را شکار کنم؛ ولی می‌توانم از او جلو بزنم. هر قدمی که با او برمیدارم، ناامیدی و اضطراب به سراغم می‌‌آیند. او به سمت جنگل ممنوع می‌‌رود. جنگلی پرپشت است که وقتی ده‌ساله بودیم این اسم را رویش گذاشتیم، تنها به یک علت. یکی از دوستانم که بچه‌‌ای مطالعه دوست است و هرگز از کتاب‌ها چشم بر نمی‌‌داشت و حتی هنگامی که با ما به آن جنگل می‌‌آمد، گوشه‌ای می‌نشستم و مشغول مطالعه می‌‌شد. آن روز از حد خویش گذشته بود و ناگهان زمین زیر پاهایش جا خالی داد و کم مانده بود از بالای صخره‌‎‌ای، سقوط کند. به سختی او را بالا کشیدیم و بعد از آن روز به هم‌‌دیگر قول دادیم هیچ‌‌وقت به آن طرف جنگل پا نگذاریم. دیگر این‌‌که شامل موجوداتی وحشی هم‌‌چون گرگ، ببر و خرس‌‌های وافر میشد. چیز خوشایند آن ماجرا این بود که بعد از آن روز، کمتر به مطالعه می‌‌پردازد و بیشتر با ما وقت می‌‌گذراند.

دیگر از شکست خسته شده‌‌ام، همیشه آن‌‌ها برنده این مسابقه بوده‌اند! به مدت پنج سال است که می‌‌خواهم یکی از آن‌‌ها را برای خودم صید کنم؛ اما هنوز نتوانستم. دیگر اجازه نمی‌دهم چنین اتفاقی بیفتد، خونم به جوش آمده است! هر بار که به خانه برمی‌‌گردم پدرم از من می پرسد که آیا چیزی شکار کرده‌‌ام یا نه؟ دیگر از نه گفتن خسته شده‌ام.

قبلاً پدرم به شکار می‌‌پرداخت. او شکارچی ماهری بوده است؛ اما اکنون به خاطر کهولت سن، مزمن از شکار شده است. به همین خاطر به من آموخت که چگونه تیر را در کمان بگذارم و رهایش سازم. می‌خواهم به پدرم اثبات کنم که در این سال‌ها، تلاش‌‌هایم بیهوده نبوده است. هرچند به‌‌خاطر گوشتش نیست. به ندرت پیش می‌آید غذا، برنج و نان بخوریم. پدرم هرگز به خرید نمی‌‌رود و همیشه در جنگل پرسه می‌زند. او می‌گوید از بچگی، در همین جنگل‌‌های پرپشت اطراف بزرگ شده است. هرچند می‌‌دانم دروغ می‌‌گوید؛ ولی به رویش نمی‌آورم. بگذریم؛ از همان بچگی، خوراکمان گوشت بوده است. دیگر اسمش که بیاید، حالت تهوع می‌‌گیرم؛ ولی با این کارم تنها می‌خواهم به پدر ثابت کنم که بزرگ شده‌‌ام؛ اما با این حال او باز هم مرا به چشم جوانک نوزده ساله‌‌ای می‌‌بیند که دست و پایش را گم کرده است.

با افکار آزاردهنده‌‌ام، به ترس‌‌هایم غلبه می‌‌کنم و با حیوان هم گام می‌‌شوم. از رودخانه فصلی عبور می‌‌کنم که آب به آرامی پوتین‌‌هایم را صیقل می‌‌زند که آب حتی به مچ پای آدم هم نمی‌رسد. کلوخ‌‌های خرد و کلان به راحتی در آن دیده می‌‌شوند. حس می‌‌کنم چیزی از جیبم داخل آب می‌‌افتد؛ اما وقت نمی‌کنم روی برگردانم. چشمانم به گوزن فربه و چاقی‌‌ست که لای درختان پر پشت در حرکت است. باد به آرامی برگ درختان را متزلزل می‌کند. صدای پرنده‌‌هایی که روی شاخه‌‌های بلند درختان نشسته‌اند، گوش آدم را قلقلک می‌‌دهند و من آهسته و آهسته و امیدوارانه دنبال صیدم می‌‌گردم. از دیدم ناپدید شده است؛ اما دست بردار نیستم. از لابه‌‌لای درختان بلند قامت و کهنسال در حال عبورم و اطرافم را تفتیش می‌‌کنم؛ اما اثری از آن نیست. گمش کرده‌‌‌ام! از ترس و اضطرابی که در قلبم کمین کرده است، ع×ر×ق از شقیقه‌هایم رو به پایین جاری است. برای این‌‌که خودم را تسلی دهم زیر لب می‌‌گویم:

- چیزی نیست آتریس، چیزی نیست!

اما باز هم بی‌‌فایده است. ناگهان با پریدن یک پرنده، از ترس به خود می‌لرزم. انگار کسی از درون به من هشدار می‌‌دهد که برگردم. دوست دارم به ندایش گوش بسپارم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #3
اما دیگر دیر شده است. پشت بوته‌‌های پرپشت توجه‌‌ام را به خود جلب می‌‌کند. فکر می‌کنم آن‌‌جاست. حالا گیرش انداخته‌‌ام! بوته‌‌ها را هدف می‌‌گیرم و خودم را مهیا می‌‌کنم. لبخند عریضی بر لبم می‌‌نشیند که با کوبیدن پای راستم به زمین، می‌خواهم سرش را بالا بگیرد یا بخشی از بدنش را تجلی سازد تا بهتر بتوانم صیدش کنم، ناگهان پاک می‌‌شود.

در جایم، بار دیگر میخکوب می‌‌شوم. چشمانم از حدقه بیرون می‌زند و تنها صدایی که می‌‌شنوم، صدای ضربان قلبم هست که در جایش هم‌‌چون طبل می‌‌تپد. زبانم لرزان شده است، با این‌‌حال هنوز هم کمان را در دست دارم و به ببر عظیم‌‌الجثه‌‌ای می‌‌نگرم که در حال بیرون آمدن از لای بوته‌‌هاست. اطراف دهانش خونین است، انگار چیزی شکار کرده است و در حال صرف غذایش بود و من مزاحمش شده‌ام .نفس کم می‌‌آورم برای لحظه‌ای، به چشمانش می‌نگرم. هیچ حرکتی انجام نمی‌‌دهم، فقط در دل زار زار شیون سر داده‌‌ام و پدرم را صدا می‌‌زنم که می‌‌دانم بی‌‌فایده‌‌ست! حالا به حماقتم پی برده‌‌ام و می‌‌دانم که دیر شده است .چشمانی که بارقه‌‌ای از آن موج می‌‌زند را به من دوخته و با زبانش، اطراف دهانش را لیس می‌‌زند. از ترس احساس ضعف می‌‌کنم و آرام آرام، جوری که متوجه حرکات پاهایم نشود، یک و دو قدم عقب می‌‌روم. می‌‌دانم اگر بدوم کارم ساخته است، می‌‌دانم که او مرا صید خواهد کرد و خانواده‌ام هرگز جسدم را پیدا نخواهند کرد. شاید این، تاوان عهد و پیمانی‌‌ست که شکسته‌‌ام. من نباید به این‌‌جا می‌‌آمدم و حتی این‌‌که می‌‌دانم آمدن من به این مکان حماقت محض بود، باز هم کاری نمی‌توانم بکنم. مغزم از کار افتاده است، گویا همه‌‎‌چیز تمام شده باشد. بغض عمیقی گلویم را می‌‌خراشد و قصد ترکیدن دارد. به چشمان حیوان، بی‌‌اراده خیره گشته‌ام. دو قدم جلو می‌آید و مرا هراسان‌‌تر از قبل می‌‌کند که این هراس، کار دستم می‌‌دهد. تیری که در کمان گذاشته‌‌ام از دستم رها شده است و از شانس بد من، به پای راست او نشانه گرفته بودم که نخورد! از ترس پا به فرار می‌‌گذارم. خیلی ترسیده‌‌ام و تنها صدایی که اکنون به گوشم می‌‌رسد، صدای ضربان قلبم است. پدرم را صدا می‌‌زنم و نمی‌‌دانم آیا صدایی از دهانم خارج می‌شود یا نه؟! کمک می‌‌طلبم؛ اما کسی نیست که به دادم برسد!

بوته‌‌های خاردار جنگل را از سر راهم کنار می‌‌زنم و از همان راهی که آمده‌‌ام، به آن طرف جنگل رهسپارم؛ اما صدای قدم‌‌های تند و سریع آن را می‌‌شنوم که هر لحظه به من نزدیک‌‌تر می‌‌شود و منجر می‌شود امید از قلبم بیرون بزند. برای این‌‌که خودم را تسلی ببخشم زیر لب زمزمه می‌‌کنم.

- آتریس! باید بتونی، باید از شرش خلاص بشی، پدرت، خواهرت منتظرتن!

دوستشان دارم، نمی‌‌خواهم تنهایشان بگذارم. نه در این لحظه و نه در این مکان. دوست ندارم غذای یک ببر بشوم! حس می‌‌کنم چشمانم اشک آلوده شده‌اند که با چکیدن گلوله‌‌های اشک بر روی گونه‌‌هایم، مطمئن می‌شوم.

با به یاد آوردن لبخندهایشان، حرف‌‌های شیرینی که در گوشی پشت سرم می‌‌زنند انرژی می‌گیرم؛ اما پاهایم دیگر قادر به دویدن نیستند. صدای غریدن حیوان، مرا به خود می‌آورد. فرار ازدست او بی‌‌فایده است. دیگر به رودخانه فصلی که چند دقیقه پیش از آن عبور کرده‌ام، نزدیک‌‌تر شده‌‌ام؛ اما او باز هم دست‌‌بردار نیست. می‌دانم تا وقتی شکارم نکند، رهایم نخواهد کرد. با قاطعیت تصمیم می‌‌گیرم و ناگهان می‌‌ایستم و با دستانی که از سر ترس، لرزشی در آن‌‌ها حس می‌‌شود، تیر دیگری از شگا در می‌‌آورم و به سمت آن نشانه می‌‌گیرم. خدا خدا می‌‌کنم که خطا نرود. اکنون زندگی‌‌ام در دستان خویش است. چشمان اشک آلودم را تنگ‌‌تر می‌‌کنم. فقط چند متری از من دور است. تمام توانش را به پاهایش ریخته و سعی دارد زودتر کارم را تمام کند. خیس از عرقم، در تکاپوی این هستم که با شماره‌‌ی معکوس تیر را روانه‌‌اش کنم، هرچند می‌‌دانم با یک تیر کارش را نمی‌توان ساخت. فقط چهار متر از من فاصله دارد. هر لحظه‌‌ای که می‌‌گذرد، شانس زنده ماندنم کمتر می‌شود سه متر، دو متر و در آخر با پرشی به سمتم خیز بر می‌دارد. چشمانم را می‌‌بندم و تیر را رها می‌‌سازم. صدای گوش‌‌خراش ناله‌‌هایش بلند می‌شود و بعد، صدای افتادن پیکر عظیمش. این غیر ممکن است که با یک تیر بتوانم کارش را تمام کنم، نه! صدای پرتاب تیرهای دیگری هم به گوش می‌رسد. بی‌‌اراده چشمانم را باز می‌‌کنم و پیکر بی‌‌جان حیوان را می‌بینم که فقط یک قدم از من فاصله دارد و روی زمین دراز کشیده است و نفس‌های آخرش را می‌کشد و مدام چشمانش را باز و بسته می‌‌کند. تیر من، فقط به پای چپش خورده و کس دیگری در حال ویران کردن اوست و تیرهای بی‌‌شماری روانه‌‌اش کرده است. با وحشت اطرافم را می‌‌نگرم تا ببینم کار چه کسی است که او را تیر باران کرده؛ اما کسی را نمی‌‌بینم، گویا نامرئی باشد.

با تیر تمام پیکرش را سوراخ کرده است. باهم، چندین تیر به سمتش پرتاب می‌‌کند و دست از سرش بر نمی‌‌دارد. به سمت آخرین تیرهای پرتاب شده نگاهم را بالا می‌‌گیرم. بالای درخت کهنسالی که در سمت راستم هست!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #4
می نگرم که زن جوانی ایستاده و اکنون دست از کار کشیده است. در لباس زیبا و زنانه‌‌ی سفیدش فیافه فرشته‌‌واری دارد. باوقارانه با چشمان درشت و آبی رنگش به تماشای من نشسته است که از ترس به خود می‌لرزم. چهره‌‌ای سرد و بی‌‌روح دارد؛ اما با این‌‌حال زیباست. باد دامن چین‌‌دار و موهای مشکی او را به رقص در آورده است. منتظر می‌مانم تا از درخت پایین بیاید؛ اما او هیچ واکنشی نشان نمی‌‌دهد قبل از این‌‌که لب به تحسین یا تشکر باز کنم، کسی اسمم را صدا می‌‌زند. به پشت سرم نگاه‌‌ام را بر می‌‌گردانم. دوستم اگرین است که گیسوان بلند و قهوه‌‌ای رنگش را بافته و از یک طرف شانه‌اش به جلوه انداخته است و با لباس رزمش به طرفم می‌‌آید. به محض دیدن لاشه حیوان وحشی، فریادش به هوا می‌رود و دیوانه‌‌وار به سمتم هجوم می‌‌آورد و وحشت‌‌زده از من می پرسد:

- این‌‌جا چه غلطی می‌‌کنی لعنتی؟ همه‌‌جا رو دنبالت گشتم!

از ترس به لکنت افتاده است و بازوهایم را در چنگ خویش می‌‌گیرد و دو قدم از لاشه‌‌ی حیوان دورم می‌‌کند. همان‌‌طور که بازوهایم را می‌‌فشارد، به ببر خیره گشته است و با لحنی ملایم‌‌تر از قبل می‌‌‌پرسد:

- کشتیش؟

بازوهایم را از چنگش رها می‌‌سازم و می‌‌گویم:

- من نه، اون!

به سمت شاخه تنومندی که زن جوان ایستاده بود اشاره می‌کنم. غیبش زده است، یعنی کجا می‌تواند رفته باشد؟ سرگردان دور خودم می‌چرخم تا پیدایش کنم اما اثری از او نیست، یعنی کجا می‌‌تواند رفته باشد؟ اگرین مرا به حال خود رها می‌کند. کنار لاشه آن، یک زانو می‌‌نشیند و خنجری را که برادرش آرشام در تولد ۱۸ سالگی‌‌ام به من هدیه داده بود را از پوتینش بیرون می‌‌آورد و شروع می‌کند به کندن پوست جانور و من بی‌‌اختیار سرم را بالا گرفته‌‌ام و شاخه‌‌های تنومند درختان اطرافم را از نظر می‌گذرانم. از رفتن ناگهانی‌‌اش آزرده شده‌‌ام. کلاغی، قارقار کنان روی نقطه‌‌ای که نگاهم در آن ثابت مانده است می‌نشیند و جای خالی‌‌ش را پر می‌‌کند. هنوز ترس و وحشت از قلبم رخت نبسته است. به یاد خاطره‌ای از کودکی‌‌ام افتاده‌‌ام که وقتی در اثر بیماری در بستر مرگ بودم، سه روز پشت سر هم، دم دم‌‌های غروب، وقتی که در تختم دراز کشیده بودم و از درد به خود می‌‌پیچیدم و از پنجره‌‌ی کلبه‌‌مان که پدر همیشه آن را باز می‌‌گذاشت تا بتوانم برگ درختان که نسیمی ملایم مضطرب‌‌شان می‌‌ساخت را تماشا کنم و شاید آرام بگیرم؛ اما در عوض او به دیدنم می‌‌آمد و با نگاه‌های سردش به تماشای من می‌نشست. از این‌‌که دیر متوجه شده‌ام، دژکامم.

چه‌‌طور چهره‌‌اش را از یاد برده‌‌ام؟! زمانی او را دوست تنهایم می‌‌پنداشتم و نگاه‌های سردش، آرامم می‌‌ساخت؛ اما چیزی هم‌‌اکنون بدل شده است با این‌‌که ده یا دوازده سالی می‌شود که او را ندیده‌‌ام. در همان لباس، با همان نگاه سرد؛ ولی جوان‌‌تر از دیروز به دیدارم آمده است! او چه کسی است؟ اکنون او را دوست خودم نمی‌توانم تصور کنم، حسی به من می‌‌گوید از او دوری کنم، از این مکان! تصویر زن سفیدپوش مدام به چشمانم می‌‌آید و بی‌‌دلیل مرا وحشت‌‌زده می‌‌سازد. با بی‌‌حوصلگی به سمت اگرین می‌‌روم که با چهره‌ای منبسط در حال انجام کار ناشایسته ست. نیام را از دستش می‌‌قاپم. لبخند از چهره‌اش محو می‌‌شود و در مقابل من می‌‌ایستد و با بی‌‌میلی می‌گوید:

- می‌‌خوای خودت این‌‌کار رو انجام بدی؟ به خدا سخته ها!

گردن کج می‌‌کنم و از جیبم دستمالی بیرون می‌‌آورم و شروع می‌‌کنم به صیقل زدن خنجرم. اگر می‌‌دانست این خنجر چه‌‌قدر برایم عزیز است، هرگز با آن پوست حیوانات را نمی‌‌کند؛ اما او هنوز هم حرفش را قطع نکرده است و ادامه می‌دهد:

- ای رفیق! قصد ندارم پولش رو بردارم! بعدش هم...

نزدیک‌‌تر می‌‌آید و مثل برادرش چشمکی می‌‌زند و در گوشی می‌‌گوید:

- ما شریکیم، من و تو نداره که!

نیامم را در پوتینم جا می‌‌دهم تا دیگر گمش نکنم. او را عقب می کشم و چهره معصومانه‌‌ای به خود می‌گیرم تا شاید حرفم را باور کند:

- اگرین، من اون رو شکار نکردم که پولش رو بردارم...

روی حرفم می‌‌پرد.

- پس کی این رو شکار کرده؟

لگدی از سر خشم به حیوان می‌‌زند. می‌‌خواهم درباره ی آن زن به او بگویم؛ ولی قبلاً هم سعی کردم درباره‌‌ی او با کسی صحبت کنم؛ اما همیشه زبانم قفل می‌‌شود یا کلمات بر لبانم می‌‌ماسید. نه این‌‌که مرا مسخره کنند، خودم هم نمی‌دانم چرا این‌‌گونه واکنش نشان می‌دهم. شاید نباید از آن زن حرف بزنم، شاید او را هم مثل یک راز پیش خودم نگه دارم، درست مثل جای زخمی که روی بازویم حک کرده‌اند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #5
از زیر جواب طفره می‌‌روم و موضوع بحث را عوض می‌‌کنم.

- چه‌‌طوری من رو پیدا کردی؟

بلافاصله گردن‌‌بند خواهرم را ازجیبش بیرون می‌کشد و مقابل چشمانم قرار می‌دهد و می‌گوید:

- با این، افتاده بود توی رودخونه.

از دستش می‌‌قاپم و با همان دستمال نیم خونین، آلایش آن را پاک می‌‌کنم. گردن‌آویز زیبایی‌‌ست، همیشه دوست داشتم پدر آن را برای من می‌خرید. بیشتر از آن، از طرحش خوشم می‌‌آید که دوخنجرند، به شکل ضربدر آمده‌‌اند و دست‌‌هایشان را گیاه رونده‌‌ای تزیین کرده است. بعد از پاک کردن، آن را به گردن می‌اندازم. اگرین با بذله‌‌گویی می‌‌گوید:
- کارت به جایی رسیده که گردنبند خواهرت رو می‌‌دزدی؟

مشتی به شانه‌‌اش می‌زنم و می‌گویم:

- دزدی نکردم، خودش بهم داد!

راهم را می‌‌کشم بروم که ناگهان دستم را می‌گیرد و مانع رفتنم می‌شود و تند تند می‌‌گوید:

- دیوونه شدی دختر؟ می‌‌دونی چه‌‌قدر بابت پوستش گیرمون میاد؟

به سردی می‌‌گویم:

- اگرین، دستم رو ول کن!

بلافاصله به حرفم گوش می‌دهد. مکث می‌‌کنم. نمی‌دانم چه‌‌گونه راضی‌‌اش کنم که از پوست این حیوان بگذرد. با ملایمت ادامه می‌دهم:

- بهت گفتم که من، اون رو شکار نکردم که پوستش رو بردارم.

نگاهش را به من می‌‌دوزد:

- آتریس، دوست مهربون من! مثل این‌‌که فراموش کردی که ما سارقیم. حلال و حروم سر مون نمی‌‌شه! به خدا چیزی نمونده که به هدف‌‌مون برسیم، فکرش رو بکن بازرگان موفقی مثل پدرم بشیم، چی می‌‌شه؟

بعد از اینکه استادمان هار پاک گفت که چیزی ندارد به ما بیاموزد، تصمیم گرفتیم برای خودمان زندگی ثروتمندانه‌‌ای دست و پا کنیم. یعنی بعد از این‌‌که چهارده ساله شدیم، به راهزنی و دزدی پرداختیم، به این امید که روزی بازرگان موفقی مثل تایماز شویم. حدود چهار و پنج سالی می‌شود که به این کار دست زده‌‌ایم؛ ولی خانواده‌‌های‌‌مان روح‌‌شان هم خبر ندارد، به غیر از برادر کوچک اگرین، آتیلا. او هم می‌خواست به ما بپیوندد و سعی کرد از پدرش دزدی کند که متاسفانه لو رفت و پدرش او را به مدت دو هفته، در اتاقش زندانی کرد و اگر آرشام هوایش را نداشت، از گرسنگی جان می‌‌داد.

مجبورم می کند نگاه تندم را به او بدوزم. حتی در این هنگام هم تقلا می‌‌کند راضی‌‌ام کند که نطقش را کور می‌‌کنم و می‌‌پرسم:

- از بازار چه‌‌خبر؟

شانه بالا می‌‌اندازد و اخم درهم می‌کند.

- بریم ببینیم چه خبره؟

***

با لباس‌های مبدل از میان مسیری سرپوشیده که هر دو طرفمان را سبزی فروشانی احاطه کرده‌اند و بوی مطبوع‌‌شان به مشاممان می‌خورد و اشتهای‌‌مان را باز می‌‌کند، عبور می‌‌کنیم. به سمت مکانی می‌‌رویم که اجناس گرانبهاتری مثل پارچه‌های گران قیمت اسپاد گرفته تا زیورآلات زنانه‌‌ی آراتا که همسایه شمال غربی اسپاد است و به زودی رونیکا دختر بزرگ انوش ازناور، پادشاه سنگدل روزگار ما با نایب‌‌السلطنه آراتا ازدواج خواهد کرد و عهد و پیمان این دو کشور را قوی‌‌تر خواهند ساخت. درین این لباس‌‌های شیک و زنانه اشرافی، حسابی ع×ر×ق کرده‌‌ایم. ظاهرمان را دگرگون ساخته‌‌ایم تاکسی چهره‌‌های‌‌مان را نشناسد.

فروشنده‌‌ها از دست ما کلافه شده‌‌اند و حتی این روزها، رزم آزمایی در مغازه‌‌هایشان به چشم می‌خورد. حق هم دارند! بارها به آن‌‌ها کلک زده‌‌ایم و بارها مال و منال‌‌شان را بالا کشیده‌‌ایم. این‌‌جا هرکسی چهره ما را می‌‌شناسد و این اواخر مجبوریم با تیپ‌‌های گوناگون ظاهر شویم و بدتر از این، به ما یک لقب داده‌اند! سگ‌‌رو یا همان مردم آزار! اما چندان به آن اهمیت نمی‌‌دهیم. اکنون به قدری در راه‌‌زنی و دزدی مهارت پیدا کردیم که اگر غار نبود، خانواده‌‌هایمان لب به تحسین‌‌مان باز می‌‌کردند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #6
ولی باز هم برای این‌‌که به همچین منزلت و مهارتی دست پیدا کنیم، باز هم سختی و مشقت‌‌های متعددی را پشت سر گذاشتیم که یادآوری آن روزها برای ما دردآور است. آن روزها اگر گیر می‌‌افتادیم، به قدری کتکمان می‌زدند که تا یک هفته جرئت نکردیم به همچین کاری دست بزنیم؛ اما هدفمان ما را به این را سوق می‌‌داد و منجر میشد به ترس‌‌هایمان غلبه کرده و به این کار بپردازیم.

دوشا دوش هم از بازار سرپوشیده گذر کرده‌‌ایم و به فضای وسیع و سنگ‌‌فرشی رسیده‌ایم که از دالان عاجز است که برای ما گنجینه‌ای به شمار می‌رود. از بازار سبزی فروشان شلوغ‌تر است و مردم در رفت و آمدند. همان‌‌طور که ع×ر×ق کرده‌‌ایم و هر لحظه آرایش اشرافی ما رو به بی‌‌نظمی می‌‌رود و در این هنگام آفتاب هم دست‌ بردار نیست و پس گردن‌‌هایمان را می‌‌سوزاند، پچ پچ گروهی از مردم که شامل زن‌‌ها و بچه‌‌ها هم می‌شود که در گوشه‌ای از بازار تجمع کرده‌اند، توجه‌‌مان را به خود جلب می‌کنند. به یکدیگر نگاه معناداری می‌اندازیم و به آن‌‌ها می‌‌پیوندیم که در حال نگریستن به تصویر دختر جوان و جذابی هستند. به زور و با احتیاط خودمان را از انبوه جمع، به جلو هل می‌‌دهیم تا بهتر بتوانیم آن را ببینیم. وقتی نزدیک‌‌تر می‌‌روم، بیشتر نوشته‌‌ی دنباله‌‌اش نگاهم را به سمت خود می‌‌کشد. شاهزاده کاملیا تهمورس دختر سامیار تهمورس پادشاه تهمتن، بعد از شکست در جنگ علیه اسپاد دستگیر شد؛ اما متاسفانه اکنون از دست سربازان گریخته است! از شما شهروندان عزیز افرند تقاضا داریم در دستگیری او، با ما همیار باشید. چشمم به مبلغی می‌افتد که برای سرش جایزه گذاشته‌‌اند و اگر او را زنده تحویل دهیم، دو برابر مبلغ را خواهند پرداخت! به هرحال اگر شاهزاده کاملیا به دست و پایم می‌‌افتاد که او را تحویل ازناور دهم که البته هرگز هم چنین کاری نمی‌‌کند، باز هم این‌‌کار را نمی‌کردم. دلیلش نفرت من از ازناور است چرا که او از قدرتش سواستفاده می‌کند و کشورهای ضعیفی همچون تهمتن، لادیس، اسپارت، ثایر و پردیس که زمانی همه جزو خاک تهمتن بودند و اکنون به حماقت پادشاه بزرگ آن، اترس تهمورس از هم گسسته‌‌اند را، آزار می‌‌دهد. اگر او آن‌‎‎قدر، رافت و عطوفت به خرج نمی‌‎‌داد و سرزمینش را بین فرزندانش تقسیم نمی‌‌کرد، شاید اکنون این وضع پیش نمی‌آمد. اسپاد قوی‌‌ترین و ثروتمندترین کشوری‌‌ست که می‌شناسم و دلیل ثروتمند بودنش را هم خوب می‌‌دانم! از کشورهای ضعیفی که زمانی جزو خاک تهمتن بوده‌اند، باج می‌گیرد و حتی از خودت تهمتن هم همین‌‌طور. آن‌‌ها را تهدید می‌کند و آن‌‌ها از سر مجبوری، سالیانه مبلغ گزافی به ازناور می‌‌بخشند و اگر این کار را نکنند، به سرزمین‌‌هایشان هجوم خواهند برد و مردمشان را به بردگی در خواهند آورد. تا جایی که می‌دانم، تهمتن هم جزوی از همان کشورهای ضعیف به شمار می‌رود. همسایه غربی اسپاد است که چند سالی می‌شود زیر بار این مبلغ نمی‌رود و اسپاد هر سال به روستاها و شهرهای مرزی آن هجوم می‌‌برد و مردمش را به بردگی می‌‌گیرد.

پدر من هم برده از تهمتن بود و مادرم هنگام فرار از دست سربازان اسپاد، کشته شد. من و خواهرم بدون هیچ خاطره‌ای از او بزرگ شده‌‌ایم. پدرم به لطف تایماز پدر اگرین که کارش خرید و فروش برده‌‌های تهمتن است که البته جوان‌ترهایشان را می‌خرد و به آن‌‌ها هنرهای رزمی می‌آموزد و به مبلغی بیش‌‌تر می‌‌فروشد، آزاد شده است. می‌گوید یک‌‌بار جان او را نجات داده است و تایماز برای تشکر، او را از بردگی عفو کرد و نا گفته نماند بیشتر رابطه‌‌شان مثل دوستان صمیمی است. پدرم بعد از آزادی، ناچار، به جنگل‌‌های اطراف پایتخت اسپاد یعنی افرند مستقر شد و اکنون دختر تایماز هم به ما پیوسته است!

با نعره‌‌ی مردی از جای‌‌مان پریدیم که در صدایش لرزشی حس می‌شود و اگرین را سگ‌‌رو خطاب می‌کند. باورم نمی‌شود، لو رفتیم! جمعیت با وحشت پراکنده می‌شود و در یک چشم به هم زدن، ما را در دایره ی بزرگی محاصره می‌کنند. هر دویمان مکث می‌کنیم و هیچ واکنشی نشان نمی‌دهیم و خودمان را برای پرتاب‌‌های متناوب مشتری‌‌ها و فروشنده‌‌ها مهیا می‌کنیم که هر چیزی دم دستشان قرار بگیرد، به سمتمان روانه می‌‌کنند؛ اما امروز چیزی فرق می‌کند! آن‌‌ها هم مثل ما هیچ واکنشی نشان نمی‌دهند و گویا منتظر چیزی هستند! سربازان چاق و چله‌‎‌ای که زمان نوجوانی‌‌مان آن‌‌ها را آزار داده‌‌ایم که اکنون شهامتش را ندارند با ما چشم در چشم شوند، به جمع ما ملحق می‌شوند. همه هیجان‌‌زده‌‌اند، انگار قرار است اتفاق مهمی رخ دهد که ناگهان مردم هلهله سر می‌دهند و راه باریکی از هر طرف برای مردان گردن کلفت و سیاه پوشی که تعدادشان از ده نفر گذشته است، باز می‌‌کنند. اکثر آن‌‌ها تبر به دست دارند و اندکی از آن‌‌ها نیزه‌‌هایی سر سوزن، با بارقه‌‌‌ای چشم‌‌گیر.

ترس هم‌‌چون خوره به جان‌‌مان می‌افتد و نفس کم می‌آوریم. من ترس از این‌‌که هنوز آدم نکشته‌‌ام و فقط کسی که قصد حمله به من را داشته باشد را مجروح می‌‌کنم و دل و جرئتش را هم ندارم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #7
دوستم با دهانی باز، بی‌‌ارده پلک می‌‌زند و به مردان سیاه پوشی که حلقه محاصره را برای ما تنگ می‌‌کنند و ما به ناچار پشت به پشت هم می‌‌زنیم، نگاه می‌‌کند. به گمانم شانس برنده شدن‌‌مان کم است، آن هم با این دامن‌‌های بلند چین‌‌دار.

بعد از این‌‌که دوره کودکی را پشت سر گذاشتیم، بعد از آن هرگز لباس دخترانه نپوشیدیم. آستین‌‌های‌‌شان زیادی دراز و یقه‌‌هایشان به شکل مرموزی بلند است؛ ولی آن دامن‌‌های بلند و چین‌‌دارشان بود که بیشتر آزار می‌داد. هاجمین در آماده‌باش قرار دارند. با چشمانم حرکاتشان را زیر نظر دارم. از ترس ع×ر×ق می‌‌ریزم و ضربان قلبم شدت یافته است. اگرین هم شرایط مساعدی ندارد. به غیر از خنجر، چیز دیگری همراه‌‌مان نیاورده‌‌ایم، اصلاً لازم نبود. اگر فقط می‌توانستیم یکی از سلاح‌‌های تیز و برّنده‌‌ی آن‌‌ها را در چنگمان بگیریم، کارشان را در یک چشم به هم زدن، می‌‌ساختیم؛ اما اکنون مجبوریم دست خالی با آن‌‌ها در بیفتیم. مثل آن‌‌ها در آماده‌باش قرار داریم. یکی از آن‌ها که چهره‌‌ی سرد و خشنی دارد و شرارت از چشمانش طیغان کرده است، به سمتم حمله‌‌ور می‌شود. اولین ضربه‌‌اش را جا خالی می‌‌دهم و او را خشمگین‌‌تر از قبل می‌‌سازم. اگرین برخلاف من، گردن یکی از آن‌‌ها را شکسته و با تبر او، چندتای دیگر را مجروح ساخته است. مهاجمم را قبل از این‌‌که بتواند بار دیگر به سمتم هجوم بیاورد، خنجرم را از پوتینم بیرون می‌کشم و به سمتش پرتاب می‌‌کنم. به ران پایش می‌‌خورد و از درد ناله سر می‌‌دهد. فرصت را غنیمت می‌شمارم و مشت‌‌های پی‌‌در پی‌‌اش را به سینه‌‌اش می‌‌کوبم تبرش را بالا می‌‌آورد تا کارم را یک‌‌سره کند که آن را از او می‌‌قاپم و پای مرد سیاه‌‌پوشی که ریش بزی دارد و سعی کرد از پشت به من حمله کند را قطع می‌‌کنم. خونش روی لباسم می‌‌پاشد؛ اما شیون‌‌اش بیشتر آزار می‌دهد. مردم با شور و هیجان مردان‌سیاه‌پوش را تشویق می‌کنند و این حرکت‌‌شان منجر می‌شود امید از قلبمان رخت ببندد. یعنی این‌‌قدر از ما متنفرند! شاید حق هم دارند!

به کمک اگرین می شتابم که او را محاصره کرده‌اند. دوست دارم پای تک تک‌‌شان را قطع کنم و چلاق‌‌شان سازم. دوتای دیگر باز به سمتم عازم می‌شوند. اگر با هم حمله کنند، کارم تمام است و این کار را هم می‌‌کنند. ضربات متناوب‌‌شان را دفع می‌‌کنم؛ اما نمی‌‌توانم به آن‌‌ها صدمه‌‌ای وارد کنم، فقط می‌‌توانم از خودم دفاع کنم؛ اما تا کِی؟

ناگهان کسی به دادم می رسد و مردی که از دیگری فرز تر بود را تیرباران می‌‌کند و تعجب نمی‌کنم که به موقع آمده است. اگر کمی دیر می‌‌جنبید کارم ساخته بود؛ ولی هرگز روی او حساب نمی‌کنیم با این‌‌که اگر نمی‌‌بود در همان اوایل فروشنده‌‌ها کارمان را تمام می‌‌کردند با این‌‌که می‌‌دانیم همیشه در تعقیب ماست؛ اما زیر بار نمی‌رود. او آرشام است، سوگلی تایماز. نگاهم را به سمتی که تیرهای پی‌درپی پرتاب می‌کند بالا می‌برم. تیرها از بالای ساختمان سنگی پرتاب می‌شوند؛ اما نمی‌توانم جای دقیقش را مشخص کنم. کار دومی را هم با یک تبر در گردنش می‌‌سازم و پیکرش با صدای مهیبی به زمین می‌افتد. مردم وحشت‌‌زده متفرق می‌شوند من به سمت اگرین می‌‌دوم که کار بیشترشان را ساخته است و چهارتای باقی مانده آزارش می‌‌دهند.

از پشت، تبر خونین و سنگین را به ستون فقرات یکی از آن‌‌ها می‌‌زنم که صدای شکستن استخوان‌‌هایش به گوشم می‌رسد وبه دنبال آن، فریادهایش آسمان را می‌‌خراشد و بعد رو به شکم به زمین می‌‌افتد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #8
مرد قلدر و چاقی که شکم برآمده‌‌ای دارد، متوجه من می‌‌شود و سعی می‌‌کند انتقام دوستش را بگیرد. از مبارزه با اگرین دست می‌‌کشد و به سمتم می‌‌آید و من به پیشواز او می‌‌روم. با پای چپم لگدی در شکمش می‌‌خوابانم که تلو تلو می‌‌خورد. با یک پرش که آستین‌های بزرگم مثل دو بال به اهتزاز در می‌‌آیند، گوش راستش را قطع می‌‌کنم. نیزه‌‌اش را به زمین می‌اندازد و چشمانش که از حدقه درآمده‌‌اند را به گوش جدا شده‌‌اش می‌‌دوزد و ناگهان از هوش می‌‌رود. مطمئنم که درد دارد و کم مانده است خودم حالت تهوع بگیرم. قصد دارم به کمک اگرین بروم؛ اما وقتی می‌‌بینم که کار هر دو مهاجم را تمام کرده است، نفس راحتی می‌‌کشم؛ ولی با دیدن سر جدا شده یکی از آن‌‌ها، کم مانده است از هوش بروم و مجبور می‌شوم به سرعت روی برگردانم.

***

خسته و آلایش از خونیم و به نفس نفس افتاده‌‌ایم. این حمله دیگر غیرمنتظره بود، پس همه دست به یکی کرده‌اند تا کارمان را تمام کنند. نگاهی به دور و برم می‌اندازم. مردم با گروه‌های کوچک در گوشه‌‌هایی از فضا دیده می‌‌شوند، سربازان چاق و چله گریخته‌‎‎اند و بچه‌‌های کوچک ندانسته تشویق‌‌مان می‌‌کنند که با فریاد والدین‌‌شان خموش‌ می‌‌شوند؛ اما فریاد مردان زخمی تمامی ندارد. بعضی با ناامیدی به چاک می‌‌زنند و بعضی دیگر که پاهای‌‌شان را زخمی ساخته‌ایم در، فرش سنگ خونین افتاده‌اند و زار زار ناله سر داده‌اند. از این‌‌که زخمی‌‌شان کرده‌ام، از خودم متنفرم و در تکاپوی این هستم که از این حس آشنا انزجار کنم، گرچه می‌دانم کار راحتی نیست. خسته و کوفته، دوشادوش هم از میان مسیری که آمده‌‌ایم، رهسپار محل اقامت‌‌مان می‌شویم و هر دویمان در این اندوه که امروز چیزی گیرمان نیامده است. اگر کارمان به خوبی دیروز پیش برود، به زودی به هدف‌‌مان خواهیم رسید؛ ولی دوست دارم فردا دیگر استراحت کنیم. فکر می‌کنم او هم موافقت می‌کند، چون از من وضع بهتری دارد، کار بیشترشان را او ساخته است. خون، دست‌‌هایمان را رنگین ساخته است. وقتی از بازار دالانی سبزی فروشان عبور می‌کنیم، آرام است و بوی خوش میوه‌‌ها، حال و هوای‌‌مان را عوض می‌‌کند. قدم‌‌هایمان سنگین و کند است و از هر جایی که عبور می‌کنیم، ردی از خود به جا می‌‌گذاریم. باورم نمی‌شود با پوتین‌‌هایمان، خون گرم‌‌شان را لگدمال کرده‌‌ایم! دیگر دوست ندارم این پوتین‌‌هایم را به پا کنم. پول خرید نو را دارم. به اندازه کافی خوب سکه‌‌هایی را که می‌‌دزدیم را زاپاس کرده‌‌ایم؛ اما نمی‌دانم جواب پدرم را چه‌‌گونه بدهم؟ بگویم آن‌‌ها را از کجا آورده‌‌ام؟ اگر بگویم آرشام آن‌‌ها را به من هدیه داده است، باور می‌کند و وقتی او را ببیند، تشکرهای وافری از او می‌کند و می‌گوید پول‌‌هایش را باید برای خودش نگه دارد و من هم دوست ندارم چنین منظره‌‌ای را ببینم. اگرین هم زیاد اهل هدیه دادن نیست.

آتیلا هم آس و پاس است و حتی پول خورد و خوراکش را از جیب پدرش می‌‌دزد یا که از آرشام قرض می‌‌گیرد و هیچ‌‌وقت هم پس نمی‌دهد و برادرش هم به این وضع عادت کرده است و روز تولدش هم که او را به زور به لب رودخانه می‌‌آوریم تا برایش جشن تولد بگیریم، اول از همه سراغ نوشیدنی را می‌گیرد. خودم در تولد ۲۰ سالگی‌‌اش پارچی که در اتاق پدر بود را دزدیدم و به او دادم، نمی‌‌دانید تا چه اندازه خوشحال شد و گفت بهترین هدیه‌‌ست که تا به حال به او داده‌‌اند!

اگرین پس از مدت کوتاهی به حرف می‌‌آید:

- باورم نمیشه ما رو شناختن!

با بی‌‌حوصلگی می‌‌گویم:

- به‌‌خاطر مدل موهاته.

به او بر می‌خورد و دستی به موهایش که مثل همیشه روی سینه‌‌اش افتاده‌‌اند می‌‌کشد و در جواب می‌‌گوید:

- مگه مدل موهام چشه؟

می‌‌ایستم.

- چش نیست؟ یعنی یه جورهایی...

نگاهش روی صورتم به رقص در می‌‌آید و حرفم را به روند خودش تمام می‌کند:

- کوتاه‌‌شون کنم؟ خودت که می‌‌دونی من موی کوتاه دوست ندارم، بس که موهای خودت رو کوتاه کردی، زشت شدی! حالا هم از من نخواه که موهام رو کوتاه کنم.

از نظر او موهایم کم پشت و کوتاه است؛ ولی اصلاً این‌‌طور نیست. البته از مقیاس او کوتاه هستند، چون موهای خودش به ستون فقراتش می‌رسد و چندان بدش هم نمی‌‌آید بلندتر شوند. به اعتقاد او موهای بلند، زیبایی دو برابر به ارمغان می‌‌آورد مانده‌‌ام چه‌‌طور با آن‌‌ها راحت است. قبل از این‌‌که کلمات را بر زبان بیاورم، مکث می‌‌کنم.

- یعنی یه جورهایی مدل موهات رو عوض کن، لازم نیست کوتاه‌‌شون کنی عزیزم!

به حرف‌‌هایم بی‌‌اعتنایی می‌‌کند و مشغول پاک کردن دستانش با دامن کثیفش است؛ اما ناگهان نگاهش به پشت سرم ثابت می‌ماند. از سر کنجکاوی به پشت سرم نگاهی می‌‌اندازم. به غیر از دختری همسن و سال خودمان که در حال خریدن میوه هست، کس دیگری دیده نمی‌شود که او هم سرش را با شال سفید رنگی پوشانده است. اگرین دیوانه‌‌وار نیامش را در می‌‌آورد و به طرفش هجوم می‌برد.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #9
سعی می‌کنم مانع‌‌اش شوم؛ اما کاری از من ساخته نیست، از من قوی‌تر است. قبل از این‌‌که دخترک بتواند حرکتی بکند، شال را از سرش بر می‌دارد و به موهایش چنگ می‌‌زند. خنجر را به نشانه تهدید کنار گردن باریک و ظریفش ثابت نگه می‌دارد. فروشنده‌ها با ترس از میزهایی که روی آن‌ها بساطشان را پهن کرده‌‌اند، فاصله می‌گیرند. اول به اشتباه فکر می‌کنم عقلش را از دست داده است؛ اما وقتی صورت دخترک را نشانم می‌‌دهد، جا می‌‌خورم! شاهزاده فراری تهمتن است، کاملیا تهمورس! یعنی قرار است او را به دست ماموران بدهد؟

او زیباتر از چیزی است که نقاشی‌‌اش کرده بودند دختری هم قد و قواره‌‌ی خودمان، موهای مشکی و فرفری دارد که با چشمان درشتش همرنگ است؛ ولی زیبایی‌‌اش در لبان باریکش نهفته است که اکنون از گرسنگی یا شکنجه تاول زده‌‌اند. وقتی قیافه رنگ پریده‌‌اش را می‌‌بینم، حس غریبی بر من مستولی می‌‌شود و این منجر می‌شود از اگرین متنفر باشم. اگرین بالحن سردی خطاب به او می‌‌گوید:

- اگه تکون بخوری، کارت رو ساختم! بی‌شک می‌‌دونم دختر تروفرزی هستی که از دست سربازها فرار کردی.

با حس متحولی می‌پرسم:

- اگرین داری چه غلطی می‌‌کنی؟

بدون این‌‌که به من نگاهی بی‌‌اندازد می‌گوید:

- می‌خوام ببرم تحویلش بدم و پاداشم رو بگیرم، دنبالم بیا.

بدون این‌‌که خنجر را از گردنش دور کند، به سمت مکانی که همین چند لحظه پیش آشوب به پا کرده‌‌ایم، رهسپار می‌شود که سربازان بی‌‌شماری در آن مکان به گشت‌زنی می‌پردازند و من هم چاره‌ای ندارم و با نارضایتی با او همراه می‌‌شوم. نمی‌توانم به چشمان دخترک معصوم بنگرم. فروشنده‌‌ها در دو طرف ما با دست به ما اشاره می‌کنند و در گوش هم به پچ پچ مشغول شده‌‌اند. از این حرکت اگرین سخت عصبانی‌‌ام! همین که بازار سبزی فروشان را پشت سر می‌‌گذاریم، با اولین گروه سربازان برخورد می‌کنیم. ظاهری مضحک و احمقانه دارند. با دیدن ما که کاملیا را مثل موش به طرف آن‌‌ها می‌بریم، برقی از خوشحالی در چهره‌‌هایشان به اهتزاز در می‌‌آید و با قدم‌‌های تند تند به استقبال ما می‌‌آیند و مقابل ما، می‌‌ایستند. یکی از سربازان که قیافه‌‌ی مضحک و زشتی دارد، با گستاخی جلو می‌آید و سیلی به دخترک می‌زند و با فریاد می‌گوید:

- از دست من فرار می‌‌کنی؟

اگرین با وقارانه می‌گوید:

- بهش دست بزنی، می‌‌کشمت! سکه‌‌ها رو رد کن بیار، اون موقع هر کاری دلت خواست می‌‌تونی باهاش بکنی.

سرباز گستاخ بلافاصله چند سکه از جیبش بیرون می‌کشد و به سمتم دراز می‌کند. جلو می‌روم و با خشم تهدیدش می‌‌کنم:

- می‌خواهی سر ما کلاه بذاری؟! اصلاً خبر داری با کسانی که سعی کنن سر ما کلاه بذارن چیکار می‌‌‌کنیم؟

حرفم را نادیده می‌‌‌گیرد و مجبورم می‌‌‌کند یک مشت به بینی‌اش بخوابانم. سکه‌ها جیرینگ جیرینگ روی زمین می‌افتند و از دماغش خون سرازیر می‌شود. دوستانش به طرفم حمله می‌کنند، به میان پاهای یکی از آن‌‌ها لگد می‌کوبم که از درد به خود می‌پیچد.

اگرین همان‌طور ایستاده است و تماشایم می‌کند که چگونه دوباره دامن چین‌دارم را به رقص در می‌آورم. دست یکی از آن‌ها را‌می‌شکنم و به سینه‌اش مشت می‌کوبم تا این‌‌که صدای سردی از سمت راستم به گوش می‌رسد. سر جوخه‌ی افراد مضحک است که لباس رزم بر تن دارد و وقار از سر و دوش او جاری‌ست. خطاب به ما می‌گوید:

- دست نگه دارید! من انعامتون رو می‌دم.

بعد از پایان حرفش سربازی که در پهلوی راستش ایستاده است، دو همیان کوچک پر از سکه به سمتم پرت می‌کند. آن‌ها را می‌گیرم و در جیبم می‌چپانم. حال وقتش رسیده است که کامیلیا را به دست دشمن دهیم. التماس‌مان نمی‌کند، چهره‌‌اش کاملاً آرام است، چون در شان یک اشراف‌‌زاده نیست که برای جانش التماس کند. نمی‌‌توانم به چهره‌‌اش بنگرم. با اخم و تخم اگرین را برانداز می‌‌کنم که خنجر را به آرامی از گردن او دور می‌‌کند و چشمکی به من می‌‌‌زند. حتماً نقشه‌‌هایی دارد. خودم را برای ترفندهای او آماده می‌‌کنم. قبل از این‌‌که خنجر را کاملاً از گردنش دور کند، در گوش او چیزی می‌‌گوید که من از آن بی‌‌خبرم.

تعداد سربازها بیشتر از چهل نفر است، فرار از دست آن‌‌ها کار راحتی نخواهد بود و اگر فرار کنیم، به تعدادشان افزوده خواهد شد، پس باید زیرکانه عمل کنیم. دو سرباز جلو می‌آیند تا دست و پاهای کامیلیا را قل و زنجیر کنند. اگرین در همین لحظه خنجرش را به چشم یکی از آن‌‌ها فرو می‌‌کند. خون روی صورتش می‌‌پاشد کار دومی را با یک اردنگی تمام می‌کند. بینی‌‌اش به زمین اصابت می‌کند و از درد ناله سر می‌‌دهد. وقت برای جلف بازی نداریم، می‌‌کوشیم و خودمان را به کامیلیا که دامن‌‌هایش را بالا زده است و از راه باریک و دالانی سبزی فروشان در حال فرار است، می‌رسانیم. سربازان هم بیکار نمی‌‌ایستند. همه باهم دنبال‌‌مان افتاده‌اند. از مسیر دالانی عبور می‌کنیم و به کوچه باریک‌‌تری می‌‌پیچیم. همه‌‌مان به نفس نفس زدن افتاده‌‌ایم؛ اما از سرعتمان نمی‌‌کاهیم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • پوکر
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #10
می‌‌دانستم اگرین چنین کاری نمی‌کند، هر دویمان افراد با شعورتری از ازناور هستیم و با برده‌داری مخالفیم و از این بابت هم به خودمان می‌‌بالیم. اگرین از من و کامیلیا عقب‌‎‌تر است. زیادی خسته شده است، حتی فرصت نکرد خون روی صورتش را زدوده کند. شک ندارم بوی خون آزارش می‌دهد چرا که دوباره لب به فحش باز کرده است.

هر دویمان می‌دانیم باید کجا برویم. تا مقصد چیزی نمانده است. به کوچه باریک‌‌تری می‌‌پیچیم، چندان هم خلوت نیست. مردم با عجله از سر راه‌‌مان کنار می‌روند و با تعجب گذر ما را تماشا می‌کنند که موجی از سربازان را به دنبال خود کشیده‌‌ایم. زیاد از ما فاصله ندارند، اگر سر بخوریم و بیفتیم کارمان تمام است. کوچه پس کوچه‌‌های افرند سنگی است و هر از گاهی مه صبحگاهی آن‌‌ها را می‌‌خیساند و زیبایی‌اش را دو برابر می‌‌کند. دیگر چیزی نمانده است، وقتی که کوچه‌‌ی باریک را پشت سر می‌گذاریم، به بیشه‌‌ای نحس می‌‌رسیم که دور تا دورش را پر چین کشیده‌‌اند. نفس راحتی می‌‌کشم و به کامیلیا می‌گویم که از پرچین‌‌هایش بالا برود و خودم به کمک اگرین می‌‌روم و او را کشان کشان به سمت بیشه می‌آورم و کمکش می‌‌کنم از پر چین‌‌ها بالا برود. وقتی سربازان می‌‌بینند همچین غلطی می‌کنیم، آه و ناله‌‌هایشان به هوا می‌‌رود. خودم را هم به آن طرف پرچین پرت می‌‌کنم. سربازان در ده قدمی پرچین‌‌ها می‌‌ایستند و تماشای‌‌مان می‌‌کنند. هیچ‌‌کدامشان جرئت نمی‌کنند جلو بیایند. این‌‌جا محل دفن دختری‌‌ست که او را نحس خواندند و او را زنده به گور کرده‌‌اند. قبر دختر بچه‌‌ای‌‌ست که می‌‌بایست در آغوش پدرش بزرگ می‌‌شد. طفل بی‌‌گناهی که او را همیار داتام رسپینا خواندند. بانوی جوانی که نفرین مادرش را به ارث برد. بیشتر به افسانه‌‌ها شبیه است؛ اما مردم بیشتر از آن‌‌چه که تصور می‌کنم، باورش دارند. می‌گویند همسر ازناور دورگه بوده است. در رگ‌های او خون یک جادوگر در جریان بود. آسانا مقلب به داتام رسپینا، یعنی خواهری همسر ازناور از بخت بد خویش، نفرین مادرش را به ارث برد. داستان از این‌‌جا شروع می‌‌شود که مادر آسانا و رانیکا، از مقررات جادوگران سرپیچی کرده و از سرزمینش هامون، همسایه جنوبی اسپاد که در آن زمان آب و هوای معتدلی داشت و با هامون کنونی بسیار تفاوت داشته، گریخت و با آستیاک ازدواج کرد.
(آستیاک پدر زن ازناور، پدر رانیکا و آسانا)
(رانیکا همسر ازناور)

خانواده‌‌اش او را نفرین کردند، زیرا از نظر جادوگران انسان‌‌ها موجودی پلید و فانی بیش نیستند. ازدواج و تشکیل خانواده با آن‌‌ها مایه ننگ و شرمساری است. آستیاک، پدر زن ازناور یعنی پدر آسانا و رانیکا که در آن زمان شاهزاده خوش قد قامت اسپاد بود، ندانسته با آن جادوگر ازدواج کرد و همسر وی که نفرین شده بود و می‌‌توانست این نفرین را از خودش دور کند، در کنار او زندگی آرامی سپری کرد و سر زایمان دختر دومش یعنی آسانا، چشم از دنیا بست. نفرینش به دخترش به ارث رسید. در سنین کودکی و نوجوانی در او هیچ تاثیر بدی نداشت؛ اما بعد از نوجوانی در سن بیست و پنج سالگی، در همان تاریخی که مادر وی را نفرین کرده بودند، تجلی کرده و هر نیمه شب‌‌ها از کاخ به چاک میزد و در روستاها و دهکده‌های افرند به شکار انسان‌‌ها می‌پرداخت و قلب‌‌شان را از جا می‌کند. جوری که در یک شب، یک روستا یا یک دهکده را به آتش می‌‌کشید. کار به جایی کشیده شد که آستیاک برای گرفتن این هیولا، به چه کارهایی که دست نزد. از تمام شکارچیان کمک گرفت بعد از ماه ها کشت و کشتار بالاخره روزی رسید که او را در دام انداختند و نزد او بردند. آستیاک از دیدن دختر جوانش سخت آزرده شد. از موبدان بسیاری که در زمینه باطل کردن نفرین تعلیم دیده بودند کمک گرفت؛ اما هیچ کس نتوانست احوال بد آسانا را خوب بگرداند؛ اما در همین لحظات تلخ‌‌کام مردی از راه رسید که خود را موبدی ماهر معرفی کرد و از آستیاک پاداش‌های وافری خواست تا دختر جوانش را به او بازگرداند. آستیاک که چاره‌ی دیگری نداشت، باورش کرد و به او هرآن‌‌چه را که خواست بود برایش فراهم آورد؛ اما موبد دانا نه تنها دختر جوانش را به او باز نگرداند، بلکه او را تبدیل به سنگ کرد و گریخت، چرا که آن موبد پدر زن آستیاک بود کسی که دخترش را نفرین کرد.

می‌‌گویند او خودش را به شکل یک موبد جا زده و نوه‌‌اش را تبدیل به یک مجسمه سنگی کرد و به آستیاک گفت که کوچک‌‌ترین نوه‌‌ات همیار او خواهد بود و او را از قل و زنجیرها خلاص خواهد کرد و با هم‌‌، خون مردمت را خواهند نوشید. جالب اینجاست که آن موبد، پدربزرگ آسانا بود؛ اما هنوز من در تعجبم که چه‌‌طور توانسته است با آسانا این‌‌گونه کند. آستیاک که از دخترش دل کنده بود، خواست جسم سنگ شده او را خرد کند؛ اما ترس از این‌‌که این نفرین به کس دیگری منتقل شود، دست به چنین کاری نزد و کالبد دخترش را در کوه‌های سر به فلک کشیده ارواح سرگردان برد. این اسم مزخرف را مردم رویش گذاشته‌‌اند و از دامادش، ازناور، خواست که کوچک‌‌ترین فرزندش را قربانی کند تا داتام رسپینا یعنی همان آسانای خودش، همان دردانه خودش را آزاد نکند. چون چاره‌‌ی دیگری نداشتند، بعد از به دنیا آمدن سومین فرزند رانیکا، همسر ازناور در اثر بیماری ناشناسی فوت کرد. سومین فرزندشان که در آن زمان دو ماه بیشتر سن نداشت و کوچک‌‌ترین فرزند او به حساب می‌آمد، به خواسته‌‌ی آستیاک عمل کرده و او را در این محل زنده به گور می‌‌کند. می‌‌گویند وقتی که دفنش کردند، صدای ناله‌‌هایش از مزارش تا یک روز تمام به گوش می‌‌رسید و هر لحظه ضعیف‌‌تر می‌‌شد تا این‌‌که دیگر صدای ناله‌‌های کودک خاموش گشت و دیگر هیچ صدایی از مزارش برنخاست. به همین خاطر مردم او را شوم می‌نامند و از نزدیک شدن به قبرش حذر می‌‌کنند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 5 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
12
بازدیدها
325

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین