. . .

تمام شده رمان در آستانه مرگ | نا امیدی در میان امید

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام: در آستانه مرگ
ژانر: عاشقانه، فانتزی، ترسناک

مقدمه

دارم تاوان کدامین گناه را پس می‌دهم ؟کجای کارم اشتباه بود که این‌‌‌قدر در عذابم؟ آیا باید می‌‌‌گذاشتم کسانم را از من بگیرند؟ مگر می‌‌‌شود بدون کسانی که دوستشان داری زندگی کنی؟ آیا من مستحق شاد بودن نیستم؟ زندگی‌‌ام پررنج‌‌‌تر از آن حرف‌‌‌هاست که بخواهی مرا درک کنی. کودکی‌ام را در جنگل‌‌‌‌های پرپشت که گرگ‌‌ها احاطه‌‌‌اش کرده بودند گذراندم و جوانی‌‌‌ام را در نبردهای وحشتناک، در میان هیاهوی مردمی که برای آزادی زیستند و جان دادند.
در کنار مردی که از او نفرت داشتم، از لبخندهایش، از نگاه‌‌های سنگینش. قضاوتم نکن چون تو هرگز نمی‌‌‌‌دانی که چه چیزی کشیدم و چرا کشیدم. در میان این درد و رنج‌‌‌ها مردی بود که زیادی عاشقش بودم. کسی که ترس از دست دادنش هم‌‌‌چون خوره به جانم افتاده بود. به‌‌‌خاطر او همه این مصیبت‌‌‌ها را تحمل کردم. به‌‌‌خاطر خواهر از دست رفته‌‌‌ام، به‌‌‌خاطر دوستانی که نوید دهنده‌‌‌ی قلبم بودند تحمل کردم؛ اما روزگار بیشعورتر از آن حرف‌‌ها بود که بخواهد مرا درک کند. آیا تو مرا درک خواهی کرد و در غم‌‌‌‌هایم شریک خواهی شد؟ پس با من همراه شو تا به تو بگویم که من کیستم!
زندگی‌‌‌ام از آن‌‌جایی که به دنیا پا گذاشتم سرچشمه نگرفت، بل‌‌‌که از این‌‌‌جا، زمانی که جوانکی بیش نبودم که رویای کوچکی در سر می‌‌پروراند.

(اما دوست دارم درباره‌‌‌ام یک چیز را بدانید. این‌‌‌که من مثل ازناور تشنه به خون نیستم. آن‌‌چه را که داشتم پسندیدم و برای چیزهایی که نداشتم، کوشیدم!)
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #11
این فقط ما هستیم که به این‌جور چیزها اعتقادی نداریم؛ دلیل دوم نفرت من از ازناور همین است.

خستگی از سر و دوش هر سه‌مان سرازیر است؛ اما در این میان کامیلیا تعجب کرده است که چرا سربازان دست از کار کشیده‌اند. برایش توضیح می‌دهم! چهره‌اش حالت به خصوصی می‌گیرد و لبان باریکش را مرطوب می‌کند و بعد این افسانه را به فراموشی می‌سپارد. آن طرف پرچین به درختان کهنسال تکیه می‌زنیم تا سربازان تسلیم شوند و بروند؛ اما شکی در این نیست که این‌‌بار بیشتر از قبل معطل می‌مانند. سرجوخه‌شان مدتی می‌شود این‌جا را ترک کرده است؛ اما سربازان با خشم نظاره‌گر ما هستند و اگرین مدام به آن‌ها متلک می‌اندازد یا با پرتاب سنگ آن‌ها را آزار می‌دهد.
کامیلیا اخم در هم می کند و می پرسد:

- چه‌‌طور من رو شناختی؟

اگرین جواب می‌‌دهد.

- از دست‌بند گران قیمت و اون شال مزخرفت شناختمت؛ مردم اسپاد اصلاً شال سر نمی‌کنن!

کامیلیا زیادی اصرار می‌کند که کمکش کنیم حداقل از شهر خارج شود. اگرین برای این‌‌که آرامش کند می‌‌پرسد:

- حالا فرض کن از شهر خارجت کردیم و بعد چی بهمون میدی؟

مسرور می‌‌شود و تشکر می‌‌کندکه اگرین با قاطعیت لبخند را از لبان وی پاک می‌‌کند:

- من نگفتم از شهر خارجت می‌‌کنیم، گفتم فرض کن خارجت کردیم، چی گیرمون میاد؟!

نگاه معصومانه‌‌اش را به طرف من می‌‌گیرد، چون فکر می‌کند از او مهربان‌‎‎تر هستم و می‌گوید:

- من الان چیزی ندارم که بدم.

چیزی نمی‌گویم، دوست دارم کمکش کنم اما به اسب نیاز هست و ما هم تا ابد نمی‌‌توانیم پیش خودمان نگه‌‌اش داریم. اگرین به دست بند طلایی که در دست دارد اشاره می‌‌کند:

- اون چیه؟

جوابی نمی‌‌دهد. بعد از نیم ساعت سرجوخه گروه با افرادی بیشتر به جمع آن‌ها می پیوندد و بعد از گفت‌وگوی کوتاهی، با سربازانش چیزی که هرگز در خواب هم تصور نمی‌کردیم به وقوع می‌پیوندد. سربازان با اراده‌‌ای محکم به سمت ما می‌آیند. با تعجب و وحشت نگاهی به هم می‌اندازیم و شروع به دویدن می‌کنیم. از میان درختان عبور می‌‌کنیم. آن‌‌ها هم وارد بیشه شده‌‌اند و تعدادشان بیشتر از قبل است. هرگز فکر نمی‌کردم دل و جرئت این‌‌کار را داشته باشند، پس کامیلیا گنج با ارزشی برای ازناور است. دیگر کارمان تمام است. دست خالی از پس آن‌‌ها بر نمی‌‌آییم و به غیر از فرار، کار دیگری از دستمان بر نمی‌آید. از ترس به پشت سرمان نگاهی هم نمی‌‌اندازیم. تمام توان‌‌مان را به پاهایمان ریخته‌‌ایم. مغزم کار نمی‌کند. نمی‌‌دانم چه‌‌گونه از دستشان جان سالم به در ببریم. بی‌‌اراده لب به ناسزا می‌‌گشایم و در دل دعا می‌‌کنم این‌‌بار هم آرشام به کمک ما بیاید. لعنتی! هنوز پیدایش نشده است! یعنی کجا مانده است؟

ناامیدی به سراغمان آمده است، ع×ر×ق از سر و دوشمان جاری است. من که دیگر نمی‌‌توانم بدوم. کم مانده است تسلیم شوم! به انتهای بیشه رسیده‌‌ایم؛ اما آن‌‌ها هنوز هم دنبال ما هستند. با این‌‌که تیرکمان هم با خود همراه دارند، ما را تیر باران نکرده‌اند، زیرا می‌خواهند کاملیا را زنده دستگیر کنند و به عنوان یک گروگان نگه دارند تا سامیار تهمورس، پادشاه تهمتن، دیگر دست به چنین کاری نزند.

ناگهان کمک از راه می‌رسد و آن‌‌ها را تیر باران می‌‌کند، درست مثل سابق. خدا را شکر می‌کنم و به همراه دوستانم از پرچین بالا می‌‌پریم و وارد چمن‌‌زاری می‌شویم که بیست متر آن طرف‌تر، جنگل وسیع و پرپشتی قرار دارد که دست هیچ‌‌کس به ما نمی‌‌رسد. آرشام با آن‌‌ها بازی کرده است، امیدوارم کارش را به خوبی انجام دهد. بدون این‌‌که به خودمان استراحتی بدهیم، چمن‌‌زار را طی می‌کنیم. همین که وارد جنگل می‌شویم، در حاشیه‌‌ای از آن خودمان را روی زمین حاصل‌‌خیز ولو می‌کنیم و به استراحت می‌‌پردازیم. تا چندی بعد آرشام به ما می‌‌پیوندد. خستگی از سر و دوش او می‌‌بارد. جوان بلند قامت و جذابی‌‌ست که موهای مشکی و تیره‌‌اش را به یک طرف شانه زده است. ابروهای باریک و چشمانی درشت دارد که هر بیننده را به خود جذب می‌کند. خون، لباس مشکی رنگش را لکه‌‌دار کرده است. با دیدن سر و وضع ما نیشخند می‌‌زند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #12
می‌‌ایستم و به سردی خطاب به او می‌گویم:

- تو چرا همیشه تعقیب‌‌مون می‌‌کنی؟ انگیزه‌‌ات از این کار چیه؟

این را با خشم می‌‌گویم و خودم هم نمی‌‌دانم چرا! جلو می‌آید و با انگشتش به پیشانی‌‌ام ضربه می‌زند و می‌گوید:

- تو یکی دیگه خفه. همه‌‌چیز زیر سر توعه!

رنگ از رخسارم می‌پرد. باورم نمی‌شود با من این‌‌طور حرف می‌زند! همیشه فکر می‌کردم به من دل بستگی دارد و از ترس اینکه بلایی سرمان بیاید، تعقیبمان می‌کند. اگر به من علاقه نداشته باشد، بسیار مسرور خواهم شد؛ زیرا ما به‌‌درد هم نمی‌‌خوریم. من دختری از قشر پایین جامعه و او یک اشراف‌‌زاده.

از این بابت آسوده خاطر می‌شوم مقابل به مثل می‌‌کنم:

- خودت خفه شو ع×و×ض×ی و در ضمن توی کارمون دخالت نکن!

نخودی می‎‌‌خندد:

- این به جای تشکرته‌؟ اگه من نبودم که مرده بودین!

اگرین ادای او را در می‌آورد و با تمسخر می‌‌گوید:

- خیلی ممنون داداشی که هوامون رو داری، دیگه هم با ما جـ×ر و بحث نکن، الان اعصاب ندارم.

و چشمانش را به نشانه‌‌ی تهدید تنگ می‌کند. برادرش در جواب فقط لبخند می‌زند و حرف خواهر کوچک‌‌ترش را به فراموشی می‌‌سپارد. با این‌‌که آرشام فرزند دوازدهمین زن تایماز است، در دل او جا گرفته است؛ اما بیچاره آتیلا.

اگرین دست از مسخره کردن برادرش بر می‌‌دارد. هیچ‌‌کدام‌‌مان هوای جـ×ر و بحث با یک‌‌دیگر را نداریم و به همراه اگرین و کامیلیا به سمت کلبه‌‌مان رهسپار می‌‌شویم که در همین هنگام، آرشام دوباره صدایم می‌‌زند. دوست ندارم با او حرف بزنم؛ اما نه نمی‌گویم و باز می‌‌ایستم. خودش را به من می‌‌رساند و از جیبش خنجرم را که در نبرد به ران پای آن مرد قلدر فرو کردم و وقت نشد آن را بردارمف به من باز می‌‌گرداند و می‌گوید:

- نمی‌‌خوای تشکر کنی؟

چیزی نمی‌گویم و در سکوت تماشایش می‌‌کنم. ادامه می‌دهد:

- باورم نمی‌‌شه کارتون به جایی کشیده که می‌‌رین دزدی می‌‌کنین!

جوری حرف می‌‌زند که انگار الان فهمیده باشد. با ملایمت می‌گویم:

- فقط همین؟ مطمئنی چیز دیگه‌‌ای رو فراموش نکردی؟ چون من دیرم شده و باید برم.

مکث می‌کند و در تردید است که حرفش را به زبان بیاورد یا نه! بالاخره تصمیمش را می‌گیرد و لب به سخن باز می‌‌کند:

- پرسیدی چرا تعقیبت می‌‌کنم؟ می‌‌ترسم از دستت بدم! خواهش می‌‌کنم دیگه از این کارها نکن، شنیدی چی گفتم؟

با گفتن این حرفش، هر دوی‌‌مان مثل لبو سرخ می‌‌شویم؛ اما به روی خود نمی‌‌آوریم که بحث را خیلی ساده عوض می‌‌کند:

- دختر راستی، پدرت امشب دعوتم کرده!

با گفتن این جمله، لبخندی از صمیم قلب به لب می‌‌آورد. خوب خودش در قلب پدرم جا داده است! گفته‌‌هایش را نادیده می‌‌گیرم و می‌‌گویم:

- امر دیگه‌‌ای نداری؟ من باید برم.

لبخند می‌زند و دوباره به پیشانی‌‌ام ضربه می‌زند. از این کارش متنفرم! دردم می‌‌آید؛ ولی به روی خود نمی‌‌آورم و بعد می‌گوید:

- نه ندارم؛ ولی تشکر یادت نره!

از فرصت استفاده می‌‌کنم، قصاصم را پس می‌گیرم و مشتی به شکمش می‌‌خوابانم و می‌گویم:

- این هم از تشکر!

از درد به خود می‌پیچد و با دو دستش شکمش را می‌گیرد. او را با درد تنها می گذارم و خودم را به اگرین و کاملیا که چندین متر از من دورتر هستند، می‌‌رسانم. هنوز هم آن زن جوانی که در جنگل دیدم از سرم بیرون نرفته و ذهنم را سخت مشغول خود ساخته است.

عصر آن روز را با کاملیا، در کلبه‌‌ی کوچک اگرین می‌گذرانیم. دوست ندارم خانواده‌ام از بودن او باخبر شوند، این‌‌طور راحت‌تریم. از خانواده‌‌اش سخن می‌گوید و همین‌‌طور از این‌‌که چه‌‌طور گیر افتاده است. مهربان‌‌تر از چیزی‌‌ست که فکر می‌کردم. تکبر و غرور به فراموشی سپرده شده است. مثل سه دختر جوان می‌‌مانیم که قصه‌‌های ناگفته‌‌شان را برای هم بازگو می‌کنند. وقتی اگرین با ابهت فراون از شکوه و عظمت پدرش سخن می‌گوید، من و کاملیا در سکوت تماشایش می‌‌کنیم. حتی از کلمات قلنبه و سلنبه استفاده می‌کند تا سخنانش رنگ و بوی تازه‌ای بگیرد. جا می‌‌خورم! هرگز فکر نمی‌کردم سخنور خوبی باشد؛ اما با پرسش کاملیا خشکش می‌‌زند:

- راستی شنیدم تایماز، پانزده‌‌تا زن گرفته که چهار و پنج‌‌تاشون به رحمت خدا رفتن! مادرت زن چندم میشه؟ ببینم تو از پدرت مگه چیزی به ارث نمی‌‌بری؟
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #13
اگرین روی حرفش می‌‌پرد و مثل همیشه اخم می‌‌کند و می‌‌گوید:

- دیگه داری پرو میشی ها! دختر، به شما چه؟

تایماز با زن‌‌های وافراش جزوه آدم‌‌های مشهور دوره ماست. اگرین فرزند دهمین زن تایماز است. او هم مثل آرشام در سنین کودکی، مادرش را از دست داد؛ اما اگرین از گفتن این که من فرزند دهمین زن تایماز هستم، خجالت می‌‌کشد. ثروتمندان اسپاد، پنج یا شش زن بیشتر نمی‌‌گیرند؛ اما تایماز زیاده‌‌روی کرده است!

با صدای ظریف خواهر کوچکم، زودی از کلبه بیرون می‌آییم و کاملیا را در آن‌‌جا تنها می‌گذاریم. خورشید غروب کرده است و نسیمی ملایم، برگ درختان را به آرامی به رقص خویش در آورده است. همراه خواهرم که دو سال از من کوچک‌‌تر است و اکنون در سن هفده سالگی به سر می‌‌برد، به طرف کلبه خانوادگی‌‌مان که چند متر آن‌‌طرف‌تر از کلبه کوچک اگرین است، می‌رویم. خواهرم دختری مهربان است که صورتی باریک و بسیار زیبایی دارد. بیشتر از همه، موهای طلایی رنگش را دوست دارم. فکر می‌‌کنم به همین‌‌خاطر پدر اسم او را زری گذاشت.

هردوی‌‌مان سعی می‌‌کنیم عادی رفتار کنیم . خواهرم در طول مسیر فقط لبخند می‌زند و از ما نمی‌‌پرسد که تمام روز را کجا سپری کرده‌‌ایم، دوست هم ندارم بپرسد. بعد از پیمودن مسیر کوتاه، پدرم و آرشام را می‌‌بینم که مقابل کلبه کنار آتش نشسته‌‌اند و قهقهه می‌‌خندند. پدرم از این پسر لعنتی خوشش می‌آید. وقتی یک ماه پیش گفت خیلی دوست داشت پسری مثل او داشته باشد، از شدت عصبانیت داشتم منفجر می‌‌شدم. دلیلی برای نفرت از او وجود ندارد؛ ولی از او بدم می‌‌آید، یا شاید هم نه! ولی به هر حال دوست ندارم در جمع ما باشد! به جمع آن‌‌ها می‌‌پیوندم. ماهی‌‌هایی در حال کباب شدن هستند. زیاد اهل سلام دادن نیستم. پدرم مثل همیشه با آرشام به گفتگو می‌‌پردازد و ما تنها هرازگاهی که نگاه‌‌شان را بر خود حس می‌‌کنیم، لبخندی به لب می‌‌آوریم و نگاهشان را از خودمان طرد می‌‌کنیم.

امشب باید کم بخوریم تا برای کاملیا چیزی باقی بماند. بعد از شام به سراغش می‌‌رویم، به خواب رفته است. دلمان نمی‌‌آید بیدارش کنیم. شب را در کلبه پیش او می‌‌مانیم. مهرش به دل هر دوی‌‌مان نشسته است. چه‌‌طور نمی‌‌توان دختری به این زیبایی را دوست داشت؟! صبح زود بعد از این‌‌که صبحانه‌‌مان را می‌‌خوریم، تکه نانی یواشکی برای کاملیا هم بر می‌‌دارم و برای او هم می‌‌برم. از ما تشکر می‌کند. رنگ و رویش پریده است؛ اما با این وجود، زیبایی‌‌اش را از دست نداده. باد موهای فرفری و رهایش را می‌‌تکاند. وقتی می‌خواهیم دوباره برای آشوب به پا کردن به جایی برویم، مضطرب می‌شود. انگار دوست ندارد تنها باشد. از او می‌خواهیم به ما بپیوندد. با خوشحالی قبول می‌کند. امروز نمی‌توانیم به بازار برویم، دیروز زیادی گند زده‌‌ایم و اگرین از این بابت عصبانی‌‌ست.

چاره‌‌ای نداریم جز این‌‌که کنار جاده‌ای که از جنگل عبور می‌‍‌کند بنشینیم تا شاید بازرگان‌‌هایی با اجناس گران‌‌بها از آنجا عبور کنند تا یغمای‌‌شان کنیم. این‌‌کار هم، کار هر روزی ماست؛ اما زیاد از این مسیر کسی عبور نمی‌‌کند؛ اما امروز روز شانش ما بود. به محض رسیدن به آن مکان، گروه کوچکی را در حال عبور دیدیم که مرد ریش سفید و چاق و چله‌‌ای که سوار بر اسب است و ده تا دوازده سرباز پیاده که قبضه‌‌های درازی از پهلوهای‌‌شان آویزان است را، می‌بینیم‌. با سراسیمگی نقاب می‌‌زنیم. کاملیا با ما نمی‌آید ترجیح می‌دهد. فقط تماشاچی باشد. کارمان زود تمام می‌‌شود. بیشترشان را چلاق کرده‌‌ام؛ اما اگرین از عصبانیت دو مرد جوان و گستاخی را که سعی داشتند ادای آدم حسابی‌‌ها را دربیاورند، تمام کرد. متنفرم از این‌‌که او هیچ‌‌وقت نمی‌‌تواند کنار بیاید. پیر مرد چاق و چله با دیدن ما، چشمانش از حدقه بیرون می‌زنند و دو دستی صندوقچه‌‌ای با جواهراتی جذاب را به ما که تمام اجناس را در آن‌‌جا چپانده بود، می‌دهد و از ما التماس می‌کند که به او آسیب نزنیم؛ اما اگرین دست‌‌بردار نیست. انگشترهای زیبا و گران‌‌بهای او را که به زور در انگشتانش چپانده بود هم از او می‌‌گیرد و پیرمرد را به حال خود می‌گذارد. بالاخره از عصبانیت و نگرانی دوستم کاسته می‌شود. با این‌‌که مرا هم شریک خودش می‌داند؛ ولی اجازه نمی‌دهد به صندوقچه نگاهی هم بی‌‌اندازم.

کاملیا با این‌‌که از کار ما خوشش نمی‌آید، چیزی نمی‌گوید و وقتی می‌فهمد که سارقیم، به ما پیشنهاد می‌دهد که اگر او را تا مرز همراهی کنیم، مبلغ هنگفتی به ما خواهد داد. با شنیدن چنین مبلغی، هوش از سرمان می‌‌پرد. می‌‌گوید که آیا نمی‌‌خواهیم کسی ما را بشناسد؟

اگرین شوخ‌‌طبعانه جوابش را می‌‌دهد:

- اتفاقاً مردم ما، البته مردم من و آتریس اهل تهمتن، خیلی هم شهرت طلب هستن! شهرت که چیز بدی نیست!

کامیلیا او را نادیده می‌گیرد و با لبخند کجی می‌گوید:

- پس تو اهل تهمتن هستی! چرا بهم نگفته بودی؟

در جواب فقط لبخند می‌‌زنم. لعنت به اگرین که خیلی دهن‌‌لق است. اگرین مشتاقانه حاضر جوابی می‌کند:

- بگه که چی بشه؟ وادارش کنی جلوت زانو بزنه؟ بهش دستور بدی؟

رنگ از رخسار کاملیا می‌پرد و مدام پلک می‌‌زند. با لحن محزونی می‌گوید:

- مردم من برده‌‌ی من نیستن، لطفاً اشتباه متوجه نشو!

بغضی قصد دارد از گلویش بیرون بزند. اگرین که متوجه اشتباه‌‌اش می‌شود. با لحن ملایم‌‌تری می‌‌گوید:

- بالاخره می‌‌خوای این دستبند رو به ما بدی؟ باید اسب داشته باشیم تا از شهر خارجت کنیم، واسه خودمون که نمی‌خوایمش!

با نارضایتی آن را از دستش بیرون می‌کشد و می‌گوید:

- این یادگاری از مادرمه!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #14
در این لحظه فکر می‌کنم احساس او را به خوبی می‌‌توانم درک کنم. تا جایی که می‌دانم، ملکه‌‌ی تهمتن در جنگ دمان به شکل وحشتناکی کشته شد. شنیده‌ام به دستور ازناور، زنده زنده او را سوزاندند. جنگ دمان حدود پانزده یا شانزده سال پیش اتفاق افتاد. تهمتن با کشورهای همسایه‌اش و بازماندگان سفاکی که در دریاچه سفاک مستقر بودند، علیه اسپاد برخاست. دلیل این خیزش هم بر می‌‌گردد به همان برده‌‌‌داری و مبالغ هنگفت. آن‌‌ها نمی‌‌خواستند در مقابل ازناور سر خم کنند. نمی‌‌خواستند مردمشان مورد ظلم و ستم قرار بگیرند؛ اما متاسفانه شکست خوردند و خاندان سفاک هم به کلی از بین رفت. شنیده‌ام آن‌‌ها مردمانی شجاع و خونخوار بودند که مردم از سر ترس نمی‌‌توانستند نامشان را بر زبان بیاورند. قاتلان بالفطره‌‌ای که بانوانشان هم از آن‌‌ها کم نداشتند. کشور سفاک در همسایگی اسپاد قرار داشت که اکنون خاک آن جزئی از اسپاد است. ازناور آن‌‎‌ها را از سرزمین‌‌شان راند و برای باز پس گرفتن آن، در دم دم‌‌های مرگشان، دست از تلاش بر نداشتند. اسپاد با از بین بردن این خاندان و پیروز شدن در جنگ دمان، اعتبار زیادی کسب کرد و کشورهای موفقی، همچون آراتا و سالار هم جرئت نمی‌کنند با او در بیفتند.

عصر آن روز را هم مثل همیشه، در جنگل پرسه می‌‎‎زنیم. کامیلیا بی‌‌صبرانه منتظر فرداست و من برای اولین‌‌بار در زندگی‌ام، دغدغه‌های روزگار را به فراموشی سپرده‌‌ام و با نهایت تلاش، در تکاپوی این هستم که این آرامش را برای خودم ابدی سازم. دم دم‌‌های غروب، با کرختی بالای صخره‌‌ای به تماشای اطرافمان می‌‌نشینیم که تاریکی چه‌‌گونه آن را می‌‌بلعد. او با شاهزادگان دیگر فرق دارد، تا به حال فکر می‌‌کردم شاهزاده‌‌ها بچه‌‌های ننری هستند که تا ده سالگی، مستخدم‌‌شان آن‌‌ها را می‌‌شورد. او نه تنها زیباست، بلکه خوش‌‌سخن هم هست؛ اما هنوز هم به شلختگی و کثیفی عادت نکرده است و با کوچک‌‌ترین کثیفی، به بینی‌‌اش چین می‌اندازد. در مسیر برگشت، درباره این بحث می‌کند که چه‌‌گونه دستگیر شده و چه‌‌گونه از دست سر بازان گریخته است. خودش زیاد اهل حرف زدن نیست؛ اما از سر مجبوری به پرسش‌های اگرین جواب می‌دهد. بعد از شام در راه برگشت به کلبه‌‌ی خانوادگی‌‌ام، حس کردم چشم‌‌هایی به تعقیب من می‌‌پردازند. حدسم درست از آب در آمد، دوباره همان بانوی جوان به سراغم آمده بود. با همان نگاه‌‌های سرد و لباس سفیدی که باد به دامن بلندش تازیانه میزد. این‌‌بار هم بالای درختی تنومندی ایستاده بود و مرا نظاره می‌‌کرد. چیزی که عجیب به نظر می‌رسد این است که او چه‌‌طور می‌تواند همیشه در یک سن باقی بماند و مهم‌‌تر از این، چرا همیشه تعقیبم می‌‌کند؟ دنبال چه‌‌چیزی‌‌ست؟ او چه کسی‌‎ست؟ دیگر کم کم از او می‌‎‎هراسم. باز هم با صدای خواهرم، به چاک می‌زند. همانند زن‌‌های زیبارو و باوقار می‌ماند؛ اما حس غریبی به من می‌گوید چیز دیگری در آن نهفته است!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #15
فصل دوم: سوگواری

شب از سر ترس خوابم نمی‌‌برد و چندبار هم کابوس می‌‌بینم. با این که بانوی زیبارو، آفتی به من نرسانده است؛ اما باز هم جرئت نمی‌کنم با خودم خلوت کنم. درباره او با کسی حرف نمی‌‌زنم چون بی‌‌فایده است. چندبار در سنین کودکی‌‌ام، سعی کرده‌ام؛ اما زبانم تیپق می‌شد و نمی‌توانستم چیزی درباره او به زبان بیاورم و حتی در سنین نوجوانی که خواندن و نوشتن را یاد گرفتم، حتی نتوانستم درباره او بنویسم، دستم بی‌‌حس می‌شد و دیگر، بعد از آن روز دست از تلاش بر داشتم و اکنون در تلاشم به او فکر نکنم و او را به فراموشی بسپارم؛ ولی کار دشواری‌‌ست.

به اتفاق هم، راهی کاخ تایماز شده‌ایم. خارج از شهر است؛ اما چندان از آن دور نیست. وقتی از سراشیبی بالا می‌‌رویم، برج سر به فلک کشیده‌‌ای که دیوار بیست متری آن را احاطه کرده است، نمایان می‌‌شود. تمام راه را در سکوت می‌‌پیماییم و مستقیم از راه مخفی و زیرزمینی که گراین و برادرش آرشام، که در سنین نوجوانی برای خودشان تدارک دیده بودند، به اصطبل می‌‌رویم. البته به بخشی که متعلق به آرشام است و او معمولاً خودش به آن رسیدگی می‌کند و کسی در آن‌‌جا نگهبانی نمی‌‌دهد. نمی‌‌دانم با دستبند کامیلیا چه کرده است که کارمان به این‌‌جا کشیده شده است. وقتی وارد اصطبل می‌‌شویم، اگرین با حسادت می گوید:

- لامصب‌‌ها زاد ولد کردن ها! بیشتر از ده‌‌تا شدن! هر چی نباشه ما هم فرزند این خانواده‌‌ایم ها! پدر به این آرشی خیلی لطف می‌‌کنه!

یکی از اسب‌‌های چاق و فربه‌‌ای که در حال خوردن است را انتخاب می‌کنم و در حال باز کردن مهارش هستم و خطاب به دوستانم می‌گویم:

- زودتر انتخاب کنین، باید بریم!

صدای آشنایی می پرسد:

- کجا با این عجله؟

با وحشت به طرف صدا چشم می‌‌چرخیم. آتیلاست که خمیازه کشان به طرف ما می‌آید. شک ندارم که دیشب همین‌‌جا خوابش برده است. چند سانتی از ما بلند قدتر است . پسری شوخ طبع، که به تازگی وارد بیست سالگی شده است. صورتی باریک دارد و موهایش را مثل برادر بزرگش، به یک طرف شانه می‌‌زند. آتیلا فرزند دهمین زن تایماز است. پدرش کوچک‌‌ترین اهمیتی به او نمی‌‌دهد؛ زیرا با به دنیا آمدن آتیلا، مادرش از دنیا رفت و تایماز فکر می‌کند دلیل مرگش، آتیلا بوده است. او را شوم می‌‌خواند، چون وقتی مادراش او را باردار بود، نه ماه تمام را در بستر مرگ به سر می‌‌برد. مادرش زن مورد علاقه او بود، بیشتر از همه زن‌های دیگر مورد عشق و محبت تایماز قرار گرفته بود. پدرش او را پکر کرده است. وقتی از دست آتیلا عصبانی می‌‌شود با داد و فریاد می‌‌گوید:

- ای کاش به جای مادرت، تو می‌‌مردی!

و آتیلا در آن هنگام قاه قاه می‌‌خندد. بعد از اگرین، او بهترین دوست من به حساب می‌آید. دوست ندارم زیادی بخورد؛ اما می‌دانم از سر مجبوری است. اولین‌‌باری که مصرف کرد را خوب به یاد دارم. فکر می‌کنم ده سال بیشتر سن نداشت. برادرش آرشام بعد از وفات مادرش، به سمت کتاب‌ها پناه برد و او به سمت چیزی که من از آن نفرت دارم.

با این‌‌که آدم غم‌‌زده و محزونی‌‌ست، خوب می‌تواند آن را پنهان سازد. مثل همیشه قمقمه‌‌ای در دست دارد، چشمان ریزش را به هم می‌مالد و ما را برانداز می‌‌کند و می‌‌گوید:

- مبارک باشه، دوست جدید پیدا کردین؟

کاملیا که ترسیده است، صورتش را پایین می‌اندازد تا او را نشناسد. با ملایمت می‌‌پرسم:

- این‌‌جا چیکار می‌‌کنی؟ نکنه خوابت برده؟

سلانه و سلانه به سمت کاملیا می‌رود و مقابل او می‌‌ایستد و جوابم را می‌دهد.

- دیشب این‌‌جا کشیک می‌‌دادم تا دزدهای بدبختی مثل شما نیان اسبم رو بدزدن!

اگرین که اسبی برای خودش برگزیده است و از گوشه‌‌ای که زین‌‌های فراوانی تلنبار است، یکی بر می‌دارد و روی اسبش می‌اندازد و در همین هنگام، روی حرف برادرش می‌‌پرد:

- اسبت؟ شوخی بسه‌ تارخ!
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #16
این هم اسم دیگری است که رویش گذاشته‌‌ایم از بس که تنبل است و زیادی می‌‌نوشد. چانه‌‌ی کامیلیا را بالا می‌‌گیرد تا بهتر بتواند چهره‌‌اش را نظاره کند، در همین هنگام کاملیا به پاهایش لگد می‌‌کوبد و او از درد به خود می‌‌پیچد و رو به ما می‌‌کند:

- بهتره زودتر از این‌‌جا بریم.

می‌گویم:

- خودمونیه، به کسی نمی‌‌گه.

چهره‌اش منقبض می‌شود و بلافاصله از او معذرت خواهی می‌‌کند. آتیلا سرخ شده است و به نفس نفس افتاده است. می‌‌گوید:

- مشکلی نیست دختر!

و بعد آهی دردناک سر می‌‌دهد و می‌‌گوید:

- من جایی شما رو ندیدم؟ چهره‌‌ات خیلی آشنا به نظر میاد!

کامیلیا چیزی نمی‌‌گوید. زینی بر می‌دارد و روی اسب موردعلاقه‌‌اش می‌گذارد که فریاد آتیلا بلند می‌شود.

- ای دختر ! به اون اسب دست نزن! اون مال منه.‌

کامیلیا دست از کار می‌‌کشد و زین اسب را پایین می‌اندازد. جلو می‌روم و یواشکی به پای چپش لگد می‌‌کوبم که در عوض به من از آن زهرماری تعارف می‌کند. به او چشم‌‌غره می‌روم و با لبخندی ملایم زین اسب را بر می‌دارم و روی اسب می‌گذارم و خطاب به کاملیا می‌‌گویم.

- بابت رفتارش متاسفم، می‌‌دونی... اون... یه خورده شوخ‌طبعه!

و به گوشه‌ای از اصطبل می‌‌روم جایی که زین‌‌ها تلنبارند. بعضی‌ از آن‌‌ها، زیادی کهنه‌‌اند. یکی از آن‌‌ها را برمی‌دارم و روی اسبم می‌گذارم.

آتیلا خودش را جمع و جور می‌‌کند. جرعه‌‌ای از قمقمه‌‌اش می‌‌نوشد و می‌‌گوید:

- امروز نرفتین آشوب به پا کنید؟! شنیدم پریروز گندزدین، دیروز هم که اوضاع خوب نبود!

می‌‌پرسم:

- دیروز دیگه چرا؟!

بلافاصله جواب می‌دهد:

- مردم توی خیابون‌ها ریختن و جشن گرفتن.

اگرین اخم در هم می‌‌کند و مشتاقانه می‌‌پرسد:

- واسه چی؟!

- به‌‌خاطر مرگ سامیار تهمورس، مگه نشنیدین؟ اون‌‌قدر نگران دخترش بود که توی خواب سکته کرد.

اگرین بی‌‌اراده می‌‌گوید:

- اوه، گندش بزنه! اونا دیگه برای چی جشن گرفتن؟

آتیلا: واسه این‌‌که ازناور بعد از جشن عروسی دخترش که دو هفته دیگه برگزار می‌‌شه، اراده کرده بعدش با سه هزار سوار نظام راهی تهمتن بشه، چرا جشن نگیرن؟ برده‌‌های بیشتر، زمین‌‌های بیشتر ...

و بعد حرفش را با حسادت تمام می‌‌کند.

- پدر خیلی سود می‌‌کنه ها! ولی یه قرونش هم به من و تو نمی‌‌رسه. عجب روزگاری شده! در همین هنگام کاملیا با ناراحتی از اصطبل بیرون می‌زند. آتیلا که هاج واج شده است، می‌‌پرسد:

- ولی من چیز بدی نگفتم که!

اگرین به او سقلمه‌‌ای می‌‌زند و به آرامی می‌‌گوید:

- این دختر سامیار تهمورسه! یه خورده ادب داشته باش!

اسبم را به حال خود می‌گذارم و با قدم‌‌های تند به دنبالش می‌‌روم و اگرین هم به دنبال من. او را گوشه‌‌ای که درختان غول‌‌پیکری روییده‌‌اند می‌یابم که در حال فین فین کردن است. چیزی برای گفتن ندارم و در این فکرم چگونه دل‌‌داری‌‌اش بدهم. چون در این کار مهارت چندانی ندارم. چندی بعد، با گفته‌‌هایم که چندان تاثیرگذار نبوده‌‌اند، آرامش می‌‌سازم؛ اما اشک‌‌ها هنوز جاری‌‌اند و مدام آن‌‌ها را پاک می‌‌کند. به همین زودی چشمانش پف کرده‌‌اند. بعد از مدت کوتاهی، آتیلا به همراه آرشام به جمع ما می‌‌پیوندند و از اشک‌‌های کامیلیا می‌کاهند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #17
آرشام دست به سینه به درختی تکیه می‌زند. آتیلا گوشه‌ای از فضا می‌ایستد و بی‌‌اختیار به کامیلیا که نشسته و بر درختی تکیه کرده است و من و اگرین او را احاطه کرده‌ایم خیره می‌شود.

باد به آرامی می‌وزد و موهای فرفری‌اش را می‌تکاند.

آرشام به حرف می‌آید:

- امروز اوضاع خرابه! یه گروه از مأموران مخفی ازناور اومدن سراغ پدر و برای چند پرسش اون رو به کاخ بردن. اگه قصد دارین از شهر خارجش کنید، الان فرصت مناسبی نیست.

مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد:

- مردم برای تماشای خانواده‌ی داماد، یعنی خاندان وریا صف کشیدن. اگه قصد دارین از شهر خارجش کنید، می‌تونید روی من حساب کنید.

آتیلا هم چاپلوسانه می‌گوید:

- و همین‌طور من!

رهام به ما می‌پیوند و با صدای گوش خراشش همه را از وجود خود آگاه می‌سازد.

- برادران گران‌قدر من، شما این‌جایید! همه‌‌جا رو دنبالتون می‌گشتم.

همین که چشمش به اگرین می‌افتد خطاب به او می‌گوید:

- اگرین، مادر کارت داره. یه روز تموم داره دنبالت می‌گرده!

پسری لاغر که هم قد و قواره‌ی آتیلاست؛ اما یک سال از او کوچک‌تر و فرزند چهاردهمین زن تایماز است. صورت باریک و منبسطی دارد و مهربانی‌اش به آتیلا رفته است. مادرش زیتا، تنها زنی است که هوای آرشام، آتیلا و اگرین را دارد و هر سه‌شان او را مادر صدا می‌زنند. رهام و مادرش هم در دل تایماز جایی ندارند و من فکر می‌کنم آتیلا و رهام تنها کسانی خواهند بود که چیزی از پدر به ارث نخواهند برد.

هنوز متوجه کامیلیا نشده است. به سمت آتیلا می‌رود و قمقمه‌اش را از دستش می‌قاپد و آن را تا آخر سر می‌کشد و با پشت دستش اطراف دهانش را پاک می‌کند. آتیلا هنوز هم از کامیلیا چشم بر نداشته و حتی متوجه آمدن برادرش هم نشده است و از آن بدتر قاپیدن قمقمه‌اش توسط رهام! آرشام به رهام چشم غره می‌رود؛ با این که برادر بزرگترشان است، زیادی با آن‌ها صمیمی نیست و هراز گاهی آتیلا و رهام دست به یکی می‌‌کنند تا او عصبانی سازند و بعد قاه قاه هق. نا گفته نماند یکی از سرگرمی‌‌های روزانه‌‌شان به شمار می‌‌رود. رهام نگاه برادرش را نادیده می‌گیرد و تکرار می‌کند:

- اگرین، گفتم برو مادر کارت داره.

دوستم با نارضایتی می‌‌پرسد:

-نگفت چی کارم داره؟!

- نه نگفت، برو خودت می‌‌فهمی.

اگرین با قدم‌‌های آرام از ما دور می‌‌شود. رهام به محض دور شدن خواهرش با بی‌‌پروایی ادامه می‌دهد.

- آتری! شنیدی یه خاستگار پیر و ثروتمند دوباره براش پیدا شده؟ شاید باورت نشه همه جواهراتی که واسه خواهرم داشت می‌‌آورد رو راهزن‌‌های کثیف زدن بردن؟ چند تن از محافظ‌‌هاش رو هم کشتن!

چیزی نمی‌گویم. به درخت تکیه می‌‌کنم و آرام آرام در دنیای خودم غرق می‌شوم که آرشام مرا به خود می‌آورد و می‌گوید:

- می خوام باهات حرف بزنم.

نگاهم را به طرفش می‌‌چرخانم:

- بگو، می‌‌شنوم.

نگاه سردش را به من می‌‌دوزد؛ ولی چیزی نمی‌گوید و به راه می‌افتد. رهام زیرزیرکی می‌‌خندد که آتیلا به او سیلی می‌زند

رهام: برای چی می‌‌زنی؟!

آتیلا: برای چی بدون اجازه من قمقمه‌‌ام رو سر کشیدی؟

کامیلیا با چهره‌ای محزون منظره‌‌ای که دو برادر به شکل مضحکی به وجود آورده‌اند را می‌نگرد. دوست ندارم تنهایش بگذارم، آرشام حتماً کار مهمی با من دارد یا شاید هم می‌خواهد غر بزند که چرا کامیلیا را نجات داده‌‌ایم یا قصد داریم او را از شهر خارج کنیم. خودم هم نمی‌‌دانم! ولی به هر حال، به دنبالش می‌‌روم و خودم را به او می‌‌رسانم. نرسیده به مقصد، می‌‌گویم:

- حرفت رو بزن، من می‌‌خوام برم.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #18
می‌ایستد و به اطرافش نگاهی می‌اندازد تا مطمئن شود کسی به حرف‌هایمان گوش نمی‌دهد. برای مدتی ساکت می‌ماند و مرا تماشا می‌کند؛ این حرکتش خشمگینم می‌کند و به تندی می‌گویم:

- چیه؟ دوباره می‌خوای غر بزنی که چرا کامیلیا رو نجات دادیم؟ یا این‌که چرا تحویلش ندادیم؟

- نه من به تصمیماتت احترام می‌ذارم! می‌خواستم درباره‌ی موضوع دیگه‌ای باهات حرف بزنم.

سرخ شده است! حس می‌کنم قلبش تند تند می‌زند و نمی‌تواند چه‌طور کلمات را بر زبان بیاورد؛ یا از کجا شروع کند. بالاخره موفق می‌شود و می‌گوید:

- از پدر اجازه گرفتم! اون راضیه.

پرت و پلا می‌گوید و منظورش را نمی‌فهمم؛ اما همین که او می‌فهمد منظورش را نگرفته‌‌ام، حرفش را یکسره تمام می‌کند.

- ببین آتریسا همه می‌دونن ما به هم علاقه داریم.

حرفش را اصلاح می‌کنم:

- ما نه! تو به من علاقه داری. خب که چی؟!

از چشمانش وحشتی می‌بینم و نمی‌توانم بفهمم که چه‌قدر ترسیده است. مضطرب است و می‌توان لرزش خفیف دستانش را دید.

به آرامی حرفش را تمام می‌کند:

- من می‌خوام باهات ازدواج کنم.

برای مدتی ساکت می‌‌مانم. نمی‌‌دانم به او چه جوابی بدهم. دوست ندارم قلبش را بشکنم. دم فرو می‌‌دهد و سعی دارد خودش را آرام سازد. با ملایمت می‌گویم:

- آرشام، دیگه در مورد همچین مسائلی وقتم رو تلف نکن، ما همینجوری هم دوست‌‌های خوبی هستیم.

نخودی می‌‌خندم و ادامه حرفم را می‌‌زنم:

- واقعاً پدرم بهت چیزی نگفت؟!

او فقط تماشایم می‌‌کند که چه‌‌قدر راحت حرف‌‌هایش را نادیده می‌‌گیرم و به احساساتش لطمه می‌‌زنم. همان‌‌طور که خودش عادت دارد، به پیشانی‌اش ضربه می‌‌زنم. از شقیقه‌‌هایش ع×ر×ق جاری‌‌ست و عشق در چشمانش موج می‌‌زند.

می ‌‌گویم:

- تو خیلی خوشتیپی، باور کن! اگه از من جواب رد بشنوی، بقیه دختر خانوم‌‌ها خیلی دوستت خواهند داشت.

اراده می‌‌کنم او را به حال خود بگذارم و به دوستانم بپوندم که می‌‌پرسد:

- این... این الان جواب... رد بود؟!

روی پا شانه‌‌هایم می‌‌چرخم. هرگز فکر این‌‌جایش را نکرده بودم، حالا جوابی ندارم که به او بدهم و ناگهان حقیقت را به زبان می‌‌آورم و با خنده می‌‌گویم:

- آرشام باور کن دیگه من فکر این‌‌جاش رو نکرده بودم. الان جوابی ندارم که بهت بدم! بدتر از این، ما به درد هم نمی‌‌خوریم.

شگفت‌‎‌زده نگاهم می‌کند که چه‌‌طور از او دور می‌شوم. می‌دانم جوابم برای او غیرمنتظره بود. او حتماً فکر می‌کرد به او جواب مثبت می‌‌دهم.

به جمع دوستان می‌‌پیوندم و به همان جای قبلی‌‌ام که تکیه زده بودم، می‌نشینم و خطاب به کاملیا می‌‌گویم:

- هروقت اوضاع بهتر شد، از شهر خارجت می‌کنیم.

او هم موافقت می‌کند. به انتظار اگرین می‌نشینیم. آرشام بعد از لحظه‌‌ای ایستادن در همان حال و نگریستن به من، خسته می‌شود و به جمع ما نمی‌‌پیوندد. رهام هم بعد از اندکی، ما را ترک می‌کند و می‌گوید امروز سرش شلوغ است و آتیلا را که به درختی ایستاده تکیه زده است و نگاهش از من و کاملیا جنب نمی‌خورد، تنها می‌‌گذارد. واقعاً دیگر اعصابم را خرد می‌‌کند. از نگاهش خوشم نمی‌‌آید، جوری به ما خیره شده است گویا مثل فراری‌‌هایی باشیم که به سختی آن‌‌ها را دستگیر کرده باشد و ترس از این‌‌که بار دیگر به چاک بزنیم، مثل خوره به جانش افتاده باشد؛ اما نگاه او را نادیده می‌گیرم. چهره‌‌ی مضطرب آرشام در نگاهم به رقص در می‌‌آید. از این‌‌که عاشق دختری مثل من شده است به خنده افتادم؛ اما آن را بروز نمی‌‌دهم. من نمی‌دانم عشق چیست و حتی نمی‌دانم اولین‌‌بار که آدم عاشق می‌‌شود، از کجا می‌‌فهمد که عاشق شده است؟ دوست دارم نگاهش را به فراموشی بسپارم؛ اما دست خودم نیست. دلیلی برای نفرت وجود ندارد؛ ولی نمی‌دانم چرا وقتی با من است، از او خوشم نمی‌آید و اما فکر کردن به او به من آرامش می‌‌دهد! تا به حال همچین حسی را تجربه نکرده‌‌ام! اگر عشق این است، حس باحالی‌‌ست؛ ولی زیاد از آن خوشم نمی‌آید.

چیزی مرا نگران ساخته است که خودم از آن واقف نیستم. چند دقیقه بعد، اگرین با لباسی زیبا و یشمی رنگ که گوشواره‌‌هایی هم از گوش‌‌هایش آویزان است، به ما می‌‌پیوندد. انگار از چیزی دل‌‌خور است.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #19
نگاهش را به من می‌دوزد و لبان برجسته‌اش را مرطوب می‌کند و با آهی می‌گوید:

- زیتا هم دست‌ بردار نیست! مجبورم کرد با مردی که می‌خواست از من خواستگاری کنه ملاقات کنم.

اما ناگهان حالت چهره‌اش تغییر می‌کند و با خنده دستانش را به هم می‌کوبد و می‌گوید:

- بگو چی شده آتریسا؛ بگو چی شده رفیقکم!

از خنده ریسه می‌رود و نفس کم می‌آورد.

اگرین: این یارو خپله بود! دیروز غارتش کردیم. این بدبخت داشت می‌اومد خواستگاریم که زدیم و غارتش کردیم؛ خوب شد، نه؟

آتیلا با بی‌میلی می‌افزاید:

- شک ندارم اون چندتا محافظ بدبختشم تو کشتی، نه!؟ چون آتریسا آزارش به یه مورچه هم نمی‌رسه.

- اون تو رو نشناخت؟!

روی حرفم می‌پرد و می‌گوید:

- چرا باید بشناسه؟ ما که نقاب زده بودیم. صبر کن ببینم! الان داری به من متلک می‌ندازی دیگه، نه؟ چون فکر می‌کنی من با این موهای درازم هر تیپی بزنم من رو می‌شناسن.

با بی‌خیالی جواب می‌دهم:

- نه من همچین قصدی نداشتم.

خیالش راحت می‌شود.

آتیلا جلو می‌آید و می‌گوید:

- آهان! پس قراره خواهر کوچولوی ما عروس بشه.

اگرین به او سیلی می‌زند.

- خفه شو برادر بد.

با سیلی خوردن آتیلا،کامیلا لبخندی به لب می‌آورد. حال مساعدی ندارد و نجواکنان می‌گوید:

- بهتره بریم تا کسی ما رو ندیده.

از زمین بلند می‌شوم و اگرین را که هنوز هم با برادرش کل کل می‌کند از رفتنمان آگاه می‌سازم.

دوباره از همان راه مخفی که به بیشه‌ی کوچکی در قصر قرار دارد، از کاخ رویایی تایماز بیرون می‌‌زنیم. بدون این‌‌که کسی متوجه آمدن ما باشد. اگرین در مسیر برگشت، درباره همان مرد خپل حرف می‌زند و می‌گوید به صورتش مشت خوابانده است، به این خاطر که او به اگرین گفته بود:

- زیبایی‌‌ات غیرقابل توصیف است!

تعجب هم نمی‌‌کنم، همیشه با خاستگارهای پیر و ثروتمندش چنین برخوردی دارد. خودش قصد ازدواج ندارد؛ اما پدرش خیلی به او اصرار می‌کند که با یکی از دوستانش ازدواج کند تا بعد از مرگ او، تمامی ثروتشان در چنگ دخترش بیفتد. اگرین به همین خاطر از خانه فرار کرد.

از میان درختان طویل جنگل عبور می‌‌کنیم که باد به آرامی برگ‌‌هایشان را به رقص در آورده است. صدای پرنده‌‌ها در گوشم طنین می‌‌اندازد. بعد از چندی، اگرین هم از حرف زدن خسته می‌‌شود. البته بعد از چند ناسزایی که به آن پیرمرد خپل داد که من و کامیلیا از شنیدن‌‌شان سرخ گشتیم و اگر نه، دوست من دختری نیست که به این زودی‌‌ها خسته شود. دوشادوش هم به طرف کلبه رهسپاریم. کامیلیا هنوز هم زیر زیرکی اشک می‌‌ریزد و ما هم جوری رفتار می کنیم که متوجه اشک‌هایش نیستیم. در این لحظه اگرین هم دلش به حال او می‌‌سوزد و کم مانده است به او بپیوندد و اشک‌‌هایش جاری گردد. چیزی نداریم که به او بگوییم تا آرام بگیرد، یا شاید هم بهتر است که اشک بریزد.

***

به نزدیکی‌های کلبه‌مان رسیده‌ایم. بوی سوختن چیزی به مشام می‌رسد؛ یعنی چه چیزی می‌تواند باشد؟! قدم‌های آراممان، تند می‌شوند. کامیلیا با جرأت اشک‌هایش را پاک می‌کند و پشت سر ما همراه می‌شود. سر و صدای فرود آمدن شی‌‌هایی به گوش می‌رسد و در همین لحظه ترسم شدت می‌گیرد. دیگر دارم از نگرانی دق می‌‌کنم. با دیدن صحنه‌‌ای ناگوار، چشمانم از حدقه در می‌‌آیند. کلبه خانوادگی، آن‌‌جایی که تمام رویاهایم پا گرفت، در شعله‌های آتش می‌‌سوزد! خواهرم را صدا می‌زنم که ناگهان با دیدن پاهای قطع شده پدرم که گوشه‌ای از فضا افتاده‌اند، ناله سر می‌‌دهم. به زمین می‌‌افتم، سینه‌‌خیز به سمتشان می‌روم. احساس ضعف دارم، اشک‌‌هایم جاری‌‌اند و سرم از درد تیر می‌‌کشد. بوی سوختن چوب‌‌ها و فروپاشیدن آن‌‌ها را به کلی فراموش کرده‌ام. به برگ‌های خشکیده‌‌ درختان در خاک، چنگ می‌‌زنم. نام پدرم را فریاد می‌‌زنم و ناله سر می‌‌دهم. آب بینی‌‌ام با اشک‌‌هایم آمیخته می‌‌شوند و روی زمین می‌‌افتند. دیگر عقلم کار نمی‌‌کند. حس غریب و وحشتناکی وجودم را پر کرده است. خیلی ترسیده‌‌ام. اثری از خواهرم نیست، اثری از پاره‌‌ی تنم نیست!

پاهای پدرم را به طرز بی‌‌رحمانه‌‌ای قطع کرده‌اند. پوتین‌‌هایش خون آلودند و پای چپش یک متر دورتر از من افتاده است. به غیر از گریه و ناله کاری از من بر نمی‌آید. دوست داشتم بمیرم؛ ولی این صحنه وحشتناک را نبینم. جسد چند مرد سیاه پوش هم دور و برم افتاده است که شمشیر پدرم در گردن یکی از آن‌‌ها فرورفته است. اگرین با قدم‌های ناآرام، با چشمانی پر از اشک کنارم می‌آید و می‌نشیند تا دلداری‌‌ام بدهد؛ اما خودش هم حال مساعدی ندارد. به پوتین‌‌های پدرم چنگ می‌‌زنم. آن‌‍‌ها را به آرامی نوازش می‌‌کنم و اشک می‌‌ریزم. حس می‌‌کنم او را از دست داده‌ام و این حس، دارد هلاکم می‌کند. چشمانم در حال پف کردن‌‌اند و مدام هق هق‌‌هایم بلندتر می‌‌شوند. یعنی کار چه کسی می‌‌تواند باشد؟

در این هنگام، از خدا فقط یک چیز را می‌‌خواهم، این‌‌که خواهرم سالم باشد. امیدی در دل ندارم. ترسیده‌‌ام. روزگار چهره بی‌‌روح و سرد خویش را بالاخره به من نشان داده است. در بدنم ارتعاشی حس می‌‌کنم و ناگهان دیدم تار می‌‌شود.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #20
فصل سوم
(دیوانگی و امید)

خواهرم در شعله‌های آتش درون کلبه می‌سوزد و مرا صدا می‌زند تا به دادش برسم؛ پدرم را به دار آویخته‌اند و نفس‌های آخرش را می‌کشد! چشمانش به من است و من با هراس، نابود شدن خانواده‌ام را می‌بینم. باگریه و زاری به کمک پدر می‌روم و سعی می‌کنم او را پایین بیاورم؛ اما کاری از دست من ساخته نیست. سرد شدن بدنش را زیر دستان لرزانم حس می‌کنم و ناامیدانه به سمت خواهرم می‌‌شتابم؛ اما در این لحظه ترس را نمی‌شناسم! به درون شعله‌ها راه می‌یابم و می‌بینم کسی آن‌جا نیست. از درون کلبه‌ی آتش گرفته، پیکر آویزان پدرم را می‌بینم که کرکس‌ها به جانش افتاده‌اند. سعی می‌کنم از کلبه‌ی آتش گرفته بیرون بزنم که سقفش روی سرم فرو می‌ریزد.

با فریاد از خواب می‌پرم! عرقی سرد از سر و دوشم جاری‌‌ست؛ وحشت کرده‌ام و لبانم تاول زده‌اند. گویی چند روزی در خواب بوده باشم، هنوز هم اشک‌ها بی‌‌اراده جاری‌اند؛ چرا که آن صحنه‌ی وحشتناک هنوز هم جلوی چشمانم است. درون کلبه‌ی کوچک اگرین تنها هستم. نور خورشید، از درز‌های آن، به داخل راه می‌یابد. از روی تخت بلند می‌شوم. پاورچین پاورچین به طرف در نیمه باز می‌روم. بدون این‌که مقصدی پیش رو داشته باشم، نردبان را می‌گیرم و پایین می‌روم. خاک‌های حاصل‌‌خیز را زیر پاهایم حس می‌کنم. حالم بد است! نسیمی ملایم موهای ژولیده‌ام را آشفته می‌کند. پاهایم بی‌رمق‌اند! هرگز فکر نمی‌کردم آن‌قدر ضعیف باشم. من خودم را دختری قوی تصور می‌کردم؛ ولی اکنون می‌دانم که چه‌قدر ناتوانم. خانواده‌ام را از من گرفتند؛ زندگی‌‌ام را از هم پاشاندند و گذاشتند در غم و اندوه غوطه‌ور شوم. دیگر دلیلی برای زندگی کردن من وجود ندارد! خواهر و پدرم کسانی بودند که مرا به زندگی وا می‌داشتند؛ حتی با وجود آن زخم نفرت‌انگیزی که بایستی همیشه آن را پنهان ساخت.

از میان درختان کهن عبور می‌کنم. شاخه‌‌های خشکیده در خاک، کف پاهایم را آزار می‌دهند؛ بی‌‌اعتنا به این زجر، به طرف جایی که همیشه می‌توانستم آن‌ها را پیدا کنم، پیش می‌روم. به امید این‌که این اندوه هم یک کابوس باشد. وقتی با توده‌ای از خاکستر‌ها روبه‌رو می‌شوم، دوباره هق هق‌هایم جان می‌گیرند. حس می‌کنم از دختر بچه‌ها هم ضعیف‌ترم! خبری از پیکر بی‌‌جان آن‌ها یا پاهای قطع شده‌ی پدرم نیست؛ فقط خاکسترهای کلبه‌ای که می‌خواستم فرتوت شدن پدرم را در آن ببینم، وجود دارند. پدرم آن‌قدرها که دوست داشتم، عمر نکرد. با این‌که سنش پایین‌تر از پنجاه سال بود؛ ولی از رنج و مصیبت‌های روزگار پیر به نظر می‌آمد.

کنار خاکسترها ولو می‌شوم و اشک‌هایم روی آن‌ها می‌چکند. مشتم را از خاکستر پر می‌کنم و زار زار گریه سر می‌دهم.
هرگز فکر نمی‌کردم از دست دادن این‌قدر سخت باشد. ای‌‌کاش این وحشت و اندوه یک کابوس می‌بود؛ اما این واقعیتی تلخ است. لبخندهای پدرم و گیسوان طلایی رنگ خواهرم در باد را به یاد می‌آورم! آن‌قدر به وجودشان عادت کرده بودم که از دست دادن برایم معنایی نداشت. ساعت‌ها در آن‌جا می‌نشینم تا این‌که کامیلیا و اگرین پیدایم می‌کنند و مرا کشان کشان به کلبه می‌برند. عصر، آرشام به دیدنم می‌آید؛ از این‌که مرا این‌گونه می‌بیند متنفرم. در آستانه‌ی در، چمباتمه می‌زند و برای مدتی مرا تماشا می کند. اکنون از نظر او دختر ضعیفی هستم! می‌دانم که او دوست ندارد مرا این‌گونه ببیند. چهره‌ی محزونی دارد. پدرم را به اندازه‌ی پدر خویش و زری را به اندازه‌ی اگرین دوست می‌داشت. اکنون اشک نمی‌ریزم! دوست ندارم اشک ریختنم را ببیند.
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
12
بازدیدها
325

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین