. . .

تمام شده رمان در آستانه مرگ | نا امیدی در میان امید

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
سطح اثر ادبی
نقره‌ای
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
نام: در آستانه مرگ
ژانر: عاشقانه، فانتزی، ترسناک

مقدمه

دارم تاوان کدامین گناه را پس می‌دهم ؟کجای کارم اشتباه بود که این‌‌‌قدر در عذابم؟ آیا باید می‌‌‌گذاشتم کسانم را از من بگیرند؟ مگر می‌‌‌شود بدون کسانی که دوستشان داری زندگی کنی؟ آیا من مستحق شاد بودن نیستم؟ زندگی‌‌ام پررنج‌‌‌تر از آن حرف‌‌‌هاست که بخواهی مرا درک کنی. کودکی‌ام را در جنگل‌‌‌‌های پرپشت که گرگ‌‌ها احاطه‌‌‌اش کرده بودند گذراندم و جوانی‌‌‌ام را در نبردهای وحشتناک، در میان هیاهوی مردمی که برای آزادی زیستند و جان دادند.
در کنار مردی که از او نفرت داشتم، از لبخندهایش، از نگاه‌‌های سنگینش. قضاوتم نکن چون تو هرگز نمی‌‌‌‌دانی که چه چیزی کشیدم و چرا کشیدم. در میان این درد و رنج‌‌‌ها مردی بود که زیادی عاشقش بودم. کسی که ترس از دست دادنش هم‌‌‌چون خوره به جانم افتاده بود. به‌‌‌خاطر او همه این مصیبت‌‌‌ها را تحمل کردم. به‌‌‌خاطر خواهر از دست رفته‌‌‌ام، به‌‌‌خاطر دوستانی که نوید دهنده‌‌‌ی قلبم بودند تحمل کردم؛ اما روزگار بیشعورتر از آن حرف‌‌ها بود که بخواهد مرا درک کند. آیا تو مرا درک خواهی کرد و در غم‌‌‌‌هایم شریک خواهی شد؟ پس با من همراه شو تا به تو بگویم که من کیستم!
زندگی‌‌‌ام از آن‌‌جایی که به دنیا پا گذاشتم سرچشمه نگرفت، بل‌‌‌که از این‌‌‌جا، زمانی که جوانکی بیش نبودم که رویای کوچکی در سر می‌‌پروراند.

(اما دوست دارم درباره‌‌‌ام یک چیز را بدانید. این‌‌‌که من مثل ازناور تشنه به خون نیستم. آن‌‌چه را که داشتم پسندیدم و برای چیزهایی که نداشتم، کوشیدم!)
 
آخرین ویرایش:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #21
ای کاش، ای کاش به اندازه‌ی کامیلیا قوی می‌بودم؛ با ‌‌این‌که پدرش را از دست داده است‌، از قلمرو‌‌ و مردمش دور است‌، امیدی در دل دارد که من ندارم. شاید اینگونه بروز می‌دهد، یا بدبختی‌هایش را در مقایسه با رنج و عذاب من پوچ می‌داند. پدر او از دوری دخترش جان داد و من از دوری خانواده‌‌ام جان خواهم داد. اما با این حال چهره‌‌ی سرد و محزونی دارد و در پهلوی من به دیوار چوبی تکیه زده است.
آرشام به حرف می‌آید:
- برای پدرت متاسفم.
ولی بدون که پدرت این رو ازت نمی‌خواد که زار زار براش گریه کنی، بهتره دنبال خواهرت بری!
لب‌هایم به سختی از هم باز می‌شوند و با صدایی که خش خشی دردناک دارد، می‌گویم:
- خواهرم! من از اون خبری ندارم. من نمی‌دونم، ‌‌اصلاً... اون... اون زنده است یا نه؟
اشک‌هایم دوباره جریان می‌یابند. در این هنگام، نگاهم نمی‌کند. چهره‌اش پریده رنگ‌تر از قبل می‌شود. ‌‌حتی تسلی‌‌ام هم نمی‌دهد. کامیلیا سرم را به خود نزدیک ‌‌می‌کند و از من می‌خواهد که آرام باشم. چه‌طور می‌توانم آرام باشم؟ وقتی جای خالیشان را در قلبم حس می‌کنم، وقتی که زندگی دارد بدون ‌‌آن‌ها رنگ می‌بازد.
اگرین که نمی‌خواهد گریه و زاری مرا ببیند با ناخن‌هایش ور رفته است. او هم به اندازه من اندوهگین است‌، چرا که پدرم اما آن‌طور که به من و زری عشق می‌ورزید، به آن دو خواهر و برادر هم عشق می‌ورزید. اشک‌هایم را با پشت دستانم پاک می‌کنم.
سعی می‌کنم جلوی اشک ریختنم را بگیرم، اما کار دشواری است. با حرف‌های آرشام آرام‌تر می‌شوم.
- خواهرت زنده است! اون توی قصره. من نمی‌دونم انگیزه‌‌ی ازناور از این کارش چیه. مردان‌ سیاه‌پوش عضوی از سربازان مخفیش بودن. اون‌ها به دستور ازناور به ‌‌این‌جا اومدن. انگار دنبال چیزی بودن.
نگاهش را به من می‌دوزد و بعد می‌افزاید:
- متأسفانه از پدرت هیچ اثری نیست؛ ولی به‌خاطر زری هم که شده باید قوی باشی! قراره چند روز دیگه اون رو با گروهی از برده‌ها به مرز ببرن. باید بری کمکش.
نمی‌پرسم ‌‌این‌ها را از کجا می‌داند، چون برایم مهم نیست. تنها چیزی که اکنون برایم مهم است زری‌ست.‌ دوست دارم هم‌اکنون دست به کار شوم. با ‌‌این‌که با شنیدن این حرف‌ها نفرتم نسبت به ازناور بیشتر شده است، به آن بی‌اعتنایی می‌کنم.
اکنون تمام فکر و ذکرم این است که چه‌طورزری را از دست وحشی‌ها خلاص کنم. امیدوارم آزارش نداده باشند. به آرامی‌ادامه می‌دهد:
- من تاریخ دقیقش رو نمی‌دونم، ولی بهتره بریم نجاتش بدیم.
کامیلیا ناامیدانه می‌گوید:
- ولی ما نمی‌تونیم! یعنی تعداد ما برای این کار خیلی کمه و در ضمن اگه اون رو فراری بدیم، هر جایی که مخفی بشیم دیر یا زود پیدامون می‌کنن.
ناامیدی دوباره بر من غلبه ‌‌می‌کند. کامیلیا با چهره‌ای متفکرانه ادامه می‌دهد:
- من نقشه‌ای دارم، اگه اگرین و آتریسا موافقت کنن.
در همین لحظه آرشام می‌ایستد و قبل از ‌‌این‌که برود، می‌گوید:
- اگه به کمک من نیاز داشتید خبرم کنید. امیدوارم نقشه‌تون بگیره. ولی من می‌خوام از پدرم کمک بگیرم تا اون رو از این بند خلاص کنه.
و بعد جمع ما را بدون خداحافظی‌ترک ‌‌می‌کند.
تازه دارد از او خوشم می‌آید، اما به‌قدری عاشقش نیستم که مرا به زندگی وا دارد. او مستحق بیشتر از ‌‌این‌هاست، این را هر دویمان می‌دانیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 2 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #22
فصل چهارم: قتل

هنوز هم حال مساعدی ندارم. با اگرین به ملاقات پدرش می‌رویم. از میان باغی از گل که در بعضی از جاهایش درختان کم ارتفاعی دیده می‌شود، عبور می‌کنیم.‌ هر مستخدمتی که اگرین را می‌بیند سرخم ‌‌می‌کند.‌ در مسیر کوتاهی که باید طی کنیم چیزی نمی‌گویم. امیدوارم که نقشه‌مان به خوبی پیش برود. اکنون در تلاشم ضعفی از خود نشان ندهم. کامیلیا را در کلبه، تنها گذاشته‌ایم، بهترین جایی است که در آن احساس امنیت ‌‌می‌کند؛ زیرا بیشتر افراد او را می‌شناسند.
به سمت راست برج سنگی متمایل می‌شویم. فواره‌ای در این مکان به چشم می‌خورد که گیاهان رونده‌ای آن را در بر گرفته‌اند. و فرشی از چمن خیس که ‌‌نگهبان‌ها با گروه کوچکی در گشت‌زنی هستند و ‌‌آن‌ها را له و لورده می‌کنند و زیبایی شان را به استهزا گرفته‌اند.
چشمم به عمو آراتا می‌افتد که با چند مستخدمت خط و نشان می‌کشد. پیرمرد لاغر اندامی‌ست با موهای سفید و صورتی باریک که چروک‌ها‌ صورتش را ضایع کرده‌اند؛ اما علی‌رغم‌، تایماز بسیار مهربان است. او مشاور تایماز است. زنش در جوانی فوت کرده و کسی نتوانسته جای خالیش را برای او پر کند. وقتی بچه بودیم برایمان از همسرش می‌گفت، از ‌‌این‌که چه‌قدر دوستش می‌داشت. چیزی از دوست داشتن و عشق در آن موقع حالی‌مان نمی‌شد. فقط به خاطر شیرینی‌هایی که بعد از سخنرانی طولانی‌اش به مناسبت این که شنونده‌های خوبی بودیم به ما می‌داد، سخنانش را گوش می‌کردیم؛ اما برای آرشام انگار واقعاً لذت‌بخش و دل‌چسب بودند. انگار او آن موقع‌ها هم از عشق چیزی سرش می‌شد. ‌یعنی واقعاً از کودکی عاشقم است؟ باورم نمی‌شود! ‌‌این‌که تا الان هم متوجه نشده بودم.
مثل بچه‌ها به طرف عمو می‌رویم. با دیدن ما مستخدمان را مرخص ‌‌می‌کند و با آغوش باز به سمت ما می‌آید. اگرین که از من جلوتر است را در آغوش می‌گیرد و ب×و×س×ه‌ای به فرق سرش می‌زند و سپس نوبت من می‌رسد. با دیدن من چهره‌اش محزون می‌شود و مرا سمت خود می‌کشد. همیشه آغوشش را دوست داشتم.‌ بوی گل رز می‌دهد. کمی بعد مرا از خود دور ‌‌می‌کند و خیره به من می‌گوید:
- خبرها رو شنیدم، دخترم واقعاً متاسفم.
این بار دیگر اشک نمی‌ریزم اما فکر می‌کنم بغضی قصد دارد حالم را دگرگون کند. قبل از ‌‌این‌که بگویم که برای دیدن تایماز آمده‌ام و کار واجبی با او دارم، می‌گوید‌‌:
- خوب شد اومدی! تایماز از من خواست کسی رو به دنبالت بفرستم، گفت کار مهمی با تو داره.
یعنی او چه کار مهمی می‌تواند با من داشته باشد؟! بی هیچ پرسشی به دنبالش می‌رویم. در ورودی چند متری با ما فاصله دارد‌. ناگهان آرشام را می‌بینم که با دختر جوانی هم سن و سال خودم با لباسی فاخر که زیبایی چشمگیری دارد، خارج می‌شود. غمی بزرگ با دیدن این صحنه به غم‌هایم اضافه می‌شود. یعنی در ناخودآگاه‌‌ام حسی به او دارم؟ نه نباید داشته باشم! در دل فریاد می‌زنم. سعی دارم خودم را گول بزنم. نه، نه، ندارم!
عمو آراتا صدایشان می‌زند. می‌ایستند. خودش را با عجله به ‌‌آن‌ها می‌رساند. لبخند پدرانه‌ای بر لب دارد. ما هم پشت سرش به راه می‌افتیم.
دختر لبان برجسته‌ای دارد و‌ وقتی که لبخند می‌زند قیافه‌‌ی فرشته مانندی پیدا ‌‌می‌کند. آرشام با دیدن من شرمگین شده است. ترس از ‌‌این‌که درباره‌‌ی او فکر بدی بکنم. لبخند نمی‌زند و حتی نگاهم نمی‌کند. انگار ‌‌اصلاً من را نمی‌شناسد. عمو آراتا با لبخندی می‌پرسد:
- پسرم داری کجا میری؟
قبل از ‌‌این‌که آرشام لب به سخن باز کند، دختر زیبا جوابش را می‌دهد:
- داریم می‌ریم بازار.
عمو لبخند عریض‌تری به لب می‌آورد و خطاب به آرشام می‌گوید:
- یادت که نرفته دیروز چی گفتم؟ حتماً برام بخری ها!
آرشام نگاهش را بالا می‌گیرد و می‌گوید:
- نه فراموش نکردم عمو.
و دخترک را کشان کشان از ما دور ‌‌می‌کند.‌ برای لحظه‌ای نگاهمان به هم گره می‌خورد. من از لبخند این دختر خوشم می‌آید. برای اگرین دست تکان می‌دهد تا ‌‌این‌که به سمتی می‌پیچند و از دید ما ناپدید می‌شوند.‌ اگرین قیافه مشمئزی به خود می‌گیرد و می‌گوید‌‌:
- چه چندش‌آور! این قراره عروس خانواده ما باشه!
پس قرار است با او ازدواج کند. در این لحظه از دست آرشام عصبانی نمی‌شوم، چون می‌دانم که روی حرف پدرش حرفی نخواهد زد. برای او زندگی آرامی آرزو می‌کنم. به‌خاطر همین است که با وجود تمام کارهایی که برایم می کرد به او دل نبستم؛ چون می‌دانستم که نمی‌تواند با من باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #23
عمو آراتا ما را راهنمایی می‌کند. از در چوبی زمخت وارد تالاری بزرگ می‌شویم که حدود دوازده ملازم در حال سابیدن زمین هستند. روی دیوارهای سنگی، تابلوهای زیبایی نصب کرده‌اند که قبلاً وجود نداشته است. تالار با نور هزاران مشعل که به دیوار چسبیده‌اند روشن است. تنها لوستر فلزی که شمع‌های نیمه سوخته و خاموشی دارد، جلا نداده‌اند .
از پله‌های سنگی بالا می‌رویم. صدای تق تق پوتین‌هایمان منعکس می‌شود. اگرین از من و عمو جلو می‌زند و می‌گوید:
- من میرم به اتاقم سری بزنم.
و بعد با چشمکی به من از ما دور می‌شود. از پله‌ها بالا می‌جهد، در راهرویی می‌پیچید و از دید ما محو می‌شود. وقتی از پله‌ها بالا می‌رویم اثری از او نیست. دوشادوش عمو آراتا هستم. به نفس نفس زدن افتاده است، با این‌که فقط چهل پله را بالا آمده‌ایم .
از راهرویی که در هر ده قدم نگاهبان‌هایی نیزه به دست مثل مجسمه ایستاده‌اند، عبور می‌کنیم و به یک راهروی فراخ‌تر می‌پیچیم که با مشعل‌هایی روشن است. و بعد باز هم پله.
عمو آهی می‌کشد و از پاهایش کمک می‌گیرد. قصد دارم از او بپرسم که تایماز با من چه کار مهمی دارد، اما در تردیدم!
هر از گاهی به سمتم روی برمی‌گرداند و لبخندی عریض نثارم می‌کند. او دیگر واقعاً نمی‌تواند این همه پله را بالا بیاید. به کمکش می‌روم اما اجازه نمی‌دهد، می‌گوید:
- خودم می‌تونم!
خدا خدا می‌کنم که دیگر پله‌ای در کار نباشد، خود من هم از بس که این‌همه پله را بالا آمده‌ام عرقی از شقیقه‌هایم به آرامی در حال جاری شدن است، پشت لبم عـ*ـرق کرده است و بدتر از همه پاهایم درد گرفته‌اند. بیشتر از دویست پله را بالا آمده‌ایم.
وقتی پله‌ها را پشت سر می‌گذاریم، هردویمان نفس راحتی می‌کشیم. به سمت راهرویی که پهنای آن بیشتر از چهار متر است در حرکتیم. روبه‌روی اولین اتاقی که در آن باز است می‌ایستیم. این‌جا نگهبان‌های کمتری در حال نگهبانی هستند. از من می‌خواهد که صبر کنم تا ورودم را اعلام کند. از اول هم قصد همین کار را داشتم.
وارد اتاق می‌شود و بعد از لحظه کوتاهی از من می‌خواهد که وارد شوم. همین کار را می کنم.
اتاقی که تایماز در آن به استراحت می پردازد از هر آن‌چه که تصور می‌کردم بزرگ‌تر است. نسیمی ملایم از تراس و پنجره‌های باز که پرده‌های مخملی را آشفته کرده است، به داخل هجوم می‌آورد.
به غیر از چند نگهبان که در چهار گوشه‌ی اتاق ایستاده‌اند، پانزدهمین زنش، آرمیتا، که هم سن و سال دختر بزرگش است، که تایماز او را با پیرمردی خرفتی مثل خودش به عقد در آورده است، در اتاق حضور دارند. تایماز بر روی تختی بزرگ دراز کشیده است و آرمیتا آراسته در کنار بسترش، در حال دلبری می‌باشد. وقتی چشمش به من می افتد لبخندی به ل*ب می‌آورد.
تایماز چشمان ریزش را به من می دوزد و به خشکی می‌گوید:
- تنهامون بزارید، با همتونم!
نگهبان‌ها با نظم خاصی از در خارج می‌شوند. آرمیتا از تخت پایین می‌خزد. زنی بلند قامت و زیبایی است. کم‌تر از سی سال سن دارد. بدون هیچ حرفی به سمت من می‌آید و مرا در آغوش می‌گیرد تا ابراز محبت کند. وقتی بچه بودیم هر از گاهی او را با آرمیتا می‌دیدم، نمی‌دانم چگونه شخصیتی دارد؛ اما از ظاهرش مهربانی می‌بارد.
با لحن ظریفی می‌گوید:
- متأسفم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #24
چیزی نمی‌گویم، چیزی ندارم که بگویم، فقط می‌خواهم مرا به حال خود بگذارد. بعد از لحظه‌‌ی کوتاهی از من جدا می‌شود، با قدم‌های آرامی ‌از اتاق خارج می‌شود و در را پشت سرش می‌بندد. اکنون با تایماز تنها هستم. مرا پشت میزی تحریر جلا خورده‌ای‌ که با یک سبد میوه تزیین شده است، دعوت ‌‌می‌کند. از تخت بلند می‌شود. هفتاد و خرده‌ای سن دارد، با سر کچل و شکمی‌برآمده.
به طرف کمد چوبی و زیبایی که در گوشه‌ای از اتاق بزرگ به چشم می‌خورد، می‌رود. تماشایش می‌کنم. در کمد را باز ‌‌می‌کند و بعد از چندی، با جعبه کوچکی به سمت من می‌آید و روبه‌رویم می‌نشیند. با چشمان ریزش مرا برانداز ‌‌می‌کند و می‌گوید‌‌:
- خبر رو شنیدم، کاری از دست من ساخته نیست. متاسفم دختر!
در سکوت تماشایش می‌کنم و می‌گذارم حرفش را تمام کند.
- آرشام به من التماس کرد که خواهرت رو نجات بدم، ولی من نمی‌تونم خودم رو درگیر این مسائل کنم، به ضرر من تموم میشه. و واقعاً هم متاسفم از ‌‌این‌که نمی‌تونم کمکت کنم. از طرف پدرت یه امانتی دست منه. از من خواست وقتی اتفاقی براش افتاده این رو بهت بدم.
جعبه را به طرفم هول می‌دهد.
با کنجکاوی تمام دوست دارم ببینم داخلش چه چیزی است اما این کار را نمی‌کنم، نه تا وقتی که از من بخواهد. در جعبه را باز می‌کنم. چیز به درد بخوری تویش نیست، به غیر از یک گردن‌آویز. همیشه گردن‌آویز زری را به گردن می‌انداختم. می‌دانم، می‌دانم مجبور شد برایم بخرد، در این شکی نیست‌. اما این یکی زیباتر است. پرو‌‌انه‌ای با دو بال‌های باز از جنس طلا می‌باشد. برای لحظه‌ای به آن می‌نگرم. ای کاش، ای کاش این را خودش به من می‌داد! چرا این را خودش وقتی که زنده بود به من نداد؟
وقتی به یادش می‌افتم در معده‌‌ام آشوبی به پا می‌شود. حسرت روزهایی را می‌خورم که وقتی ده ‌ساله بودم سرش داد می‌کشیدم، زیرا هرگز نمی‌گذاشت به همراه دوستانم به بازار بروم.
گردن‌آویز را کنار می‌گذارم و لب به سخن باز می‌کنم.
- قراره دو سه روز دیگه مراسم عروسی شاهدخت رونیکا در قصر برگزار بشه. اومدم ازت بخوام که من رو همراه خودت ببری. می‌خوام خواهرم رو ببینم.
چیزی نمی‌گوید. بعد از مکثی کوتاه، چشمانش را به میز می‌دوزد و می‌گوید:
- تو نباید بری اون‌جا! وگرنه تو روهم می‌گیرن می‌ندازن‌ زندان.
با عصبانیت می‌پرسم‌‌:
- چرا؟
نگاهش رابالا می‌گیرد، برقی در چشمانش موج می‌زند. بحث را عوض ‌‌می‌کند‌‌:
- پدرت از من خواست که بهت بگم بهتره از اسپاد بری.
میان حرفش می‌پرم:
- پدرم هر چی خواسته مهم نیست! الان مهمترین چیز جون خواهرمه. من باید نجاتش بدم!
حس می‌کنم چشمانم پر از اشک شده‌اند.
- ازناور چرا باید من رو بندازه زندان؟ اصلاً اون با خانواده‌‌ی من چیکار داره؟ مگه ما به چه اشتباهی مرتکب شدیم؟ آها! تو دوست پدرم بودی. پدرم جونت رو نجات داد ولی تو نامردی کردی و گذاشتی به شکل بی‌رحمانه‌ای اون رو بکشن و وقتی که دخترش رو به اسارت گرفتن میگی که به ضرر من تموم میشه! تو زندگیت رو مدیون پدرمی!
عصبانی می‌شود:
من جونم رو مدیون پدرت نیستم دختر‌! نمی‌دونم پدرت توی گوشت چی گفته که تو فکر می‌کنی من جونم رو مدیون پدرت هستم، تنها چیزی که می‌دونم اینه که پدرت هر چیزی گفته اراجیفی بیش نیست! پدرت هرگز نباید چنین اشتباهی می‌کرد. اون برده‌ای از تهمتن نبود، اون نخست وزیر اسپاد بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #25
حرفش را باور نمی‌کنم، ‌‌حتی دوست هم ندارم باور کنم. الان فقط می‌خواهم خواهرم را از دست آن ظالم نجات دهم. او بدون ‌‌این‌که نگاهش را به من بدوزد ادامه می‌دهد‌‌:
- اون به من گفت که بعد از مرگش تو رو فراری بدم، فقط همین.
با خشم می‌گویم‌‌:
- من بدون خواهرم هیچ جایی نمی‌رم!
از من می‌خواهد که آرام باشم. اکنون خشم و نفرتم نسبت به تایماز و ازناور بیشتر شده است. با عقل جور در نمی‌آید، چرا باید نخست وزیر سابقش را از بین ببرد؟ از پدرم چه کینه‌ای به دل دارد؟ می‌دانم تایماز دروغ می‌گوید. پدرم برده‌ای از تهمتن بود و مادرم، عشق او‌، کسی بود که ازناور‌ او را از ما گرفت، آن هم چه‌قدر راحت!
تایماز تکرار ‌‌می‌کند‌‌:
- تو باید از این جا بری! خواهرت رو به بردگی گرفتن ولی اگه تو رو بگیرن می‌کشنت! پدر چنین چیزی نمی‌خواد آتریسا.
- پدرم چرا باید این چیز‌ها رو به تو بگه؟ پدرم از کجا می‌دونست که میان سراغش؟ قضیه چیه تایماز؟
اون‌ها چرا پدرم رو کشتن؟
بغضی گلویم را می‌فشارد. اشک‌هایم جاری شده‌اند و هق هق‌هایم بلند می‌شوند.
- برای چی... اون رو کشتن... اون بی‌گناه بود! پدرم بی‌گناه بود! ما داشتیم زندگیمون رو می‌کردیم. ازناور اومد زندگیمون رو نابود کرد. و تو میگی که پدرم یه دروغگوئه! از همتون متنفرم!
چیزی در جواب ندارد که بگوید. حس می‌کنم چیزی می‌داند ولی از من مخفی ‌‌می‌کند. چرا پدرم این گردن‌آویز لعنتی را خودش به من نداد؟ از اندوه فراوان دارم پاک عقلم را از دست می‌دهم. با پشت دست اشک‌هایم را پاک می‌کنم. دیگر نمی‌خواهم چیزی بشنوم. برای آخرین بار از او می‌پرسم‌‌:
- میخوای کمکم کنی خواهرم رو نجات بدم؟ بدون که‌ این آخرین چیزیه که ازت می‌خوام. بعدش، بعدش از ‌‌این‌جا می‌ریم به سرزمین مادریمون. می‌ریم هر جایی که از اسپاد دور باشه. کمکم کن! خواهش می‌کنم!
به چشمانم زل می‌زند و می‌گوید‌‌:
- باشه! من تو رو با خودم به قصر می‌برم. ولی بدون که داری کار اشتباه رو می‌کنی. تو نباید جلوی چشم ازناور باشی. به گفته پدرت گوش کن آتریسا!
چیزی نمی‌گویم. با لحن ملایمی‌که مرا دگرگون می‌سازد می‌گوید‌‌:
- اما به یه شرط!
با کنجکاوی می‌پرسم:
- چه شرطی‌؟
- از آرشام دوری کن. می‌دونم که بهش علاقه پیدا کردی.
می‌خواهم بگویم که من به پسرت علاقه‌ای ندارم، اما اجازه نمی‌دهد و حرفش را می‌زنند.
- اگه خواستی از ‌‌این‌جا بری اون نباید بفهمه. شنیدی چی گفتم؟
با سر جواب مثبت می‌دهم. همان‌طور که اشک‌ها جاری اند، همان‌طور که قلبم با هر کلمه‌ای که از دهانش بیرون می‌زند آه و ناله سر می‌دهد. چون من، من واقعاً دوستش دارم! من واقعاً به پسر لعنتی او علاقه دارم! واقعاً دوستش دارم! یعنی باید بدون خداحافظی از او بروم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #26
وقتی که نفس راحتی می‌کشد و به صندلی‌اش تکیه می‌زند، به دورغ می‌گویم‌‌:
- من به پسرتون هیچ علاقه‌ای ندارم!
بلافاصله می‌گوید‌‌:
- خوشحالم که این رو می‌شنوم!
لحنش سرد و بی‌احساس است. دیگر کم کم دارم از او می‌ترسم.
برای لحظه‌ای‌ جمله‌ای از آرشام در ذهنم بانگ می‌زند. وقتی که چهارده ساله بود.‌ هنوز حرفش را به یاد دارم، ‌‌حتی آن صحنه‌‌ی غم‌انگیز را، ‌‌حتی آن جمله‌‌ی لعنتی خودم را‌، که از سر عصبانیت سرش فریاد کشیدم. به او گفتم دور مرا خط بکشد. به او گفتم قلبم را ندزدد. اما او که می‌دانست از چه می‌هراسم. او که مرا فهمیده بود و می‌دانست که وقتش رسیده‌،‌ حسش را نسبت به من بر زبان آورد. او گفت، او گفت هرگز نمی‌گذارد کسی مانع عشق ما باشد. خنده‌‌ام گرفت. آن موقع‌، آری. چون عاشقش نبودم، او با این کارهایش مرا عاشقش خود ساخت و حال باید از دوری او جان دهم.
حالا که وقت جدایی از او رسیده‌،‌ وسعت این عشق را می‌فهمم. ‌‌حتی تا همین دیروز فکر می‌کردم که من عاشقش نیستم. اما اکنون می‌دانم که چه‌قدر دوستش دارم، که چه‌قدر دوست دارم با هم باشیم.
باورم نمی‌شود. آرشام، آتیلا، اگرین، رهام، حتی آرمیتای مهربان، فرزندان او باشند. دیگر فرزندانش را ندیده‌ام، به غیر از یک فرزند دیگرش را که اسمش را هم نمی‌دانم. تنها می‌دانم که در دربار مشغول به کار است.
بلند می‌شوم تا بروم. این مرد سنگدل حالم را بد کرده است. می‌ایستم و گردن‌آویز را در جیبم می‌چپانم که او می‌پرسد‌‌:
- علاقه وافری به بازوبند داری؟ شنیدم پسرم همیشه‌ وقتی که می‌خواد برات هدیه بگیره‌،‌ بازوبند می‌خره.
با لحن سردی‌ بدون ‌‌این‌که نگاهم را به طرف او برگردانم، می‌گویم‌‌:
- بله همین‌طوره.
با کنجکاوی ادامه می‌دهد‌‌:
- روی بازوت چیزی هست که نباید دیگران ببینن، درسته؟ یک مار افعی.
با این وجود کلمات بر لبانش می‌ماسد، به سختی ‌‌آن‌ها را بیرون می‌آورد. او این را از کجا می‌داند؟ به غیر از پدرم کسی دیگری از آن خبر ندارد، حتی خواهرم زری!
محال است پدرم به او گفته باشد‌،‌ پدرم همیشه از من می‌خواست آن را مخفی کنم‌،. به من نصیحت می‌کرد به هیچ‌کس اعتماد نکنم و هرگز نباید آن را به کسی نشان بدهم.
چیزی نمی‌گویم و از در بیرون می‌روم.
در راه روها به اگرین که سبدی پر از غذاهای جورباجور در دست دارد و سیبی را گاز می‌زند‌،‌ انگار که منتظر من است، می‌پیوندم.
این روزها به سختی به شکار می‌پردازیم و به ندرت به خرید می‌رویم. از کاخ رویایی تایماز بیرون می‌زنیم و از همان راهی مخفی‌‌ همیشگی‌مان به طرف جنگل رهسپار می‌شویم.
***
دو روز بعد آتیلا از طرف پدرش به دیدنم می‌آید.‌ همراه او به محل اقامت تایماز می‌روم و لباس محافظانش را بر تن می‌کنم؛ زیرا به غیر از دو محافظ شخصی‌،‌ کس دیگری را به مراسم راه نمی‌دهند.
وقتی آتیلا مرا با آن لباس می‌بیند، از خنده ریسه می‌رود. نه ‌‌این‌که زشت شده باشم. و بعد همان‌طور که از خنده‌‌ی زیاد سرخ شده و روی زمین ولو شده است، از روی حماقت می‌گوید:
- تا به حال محافظ زن ندیده‌ام!
لباس مشکی رنگی‌ست با یقه‌های بلند و طلایی‌،‌ که برای تزیین بیشتر‌ لبه‌های آستینش را هم طلایی کرده‌اند. موهایم را دم اسبی می‌بندم و به جمع ‌‌نگهبان‌ها می‌پیوندم.
‌‌آن‌ها مردان قوی هیکل‌‌ با چهره‌‌هایی خشن هستند و بعضی از ‌‌آن‌ها مثل خودم لاغراندام.
مردان هیکلی مرا به سخره می‌گیرند. فقط خدا خدا می‌کنم آرشام مرا در این وضع نبیند. آن‌ها هر چه‌قدر هم مرا مسخره کنند مشکلی نیست. امیدوارم نقشه به خوبی پیش برود. دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم. بعد از لحظه ای نه چندان طولانی‌،‌ آتیلا برایم اسبی گیر می‌آورد و دم گوشم می‌گوید‌‌:
- رفیق با زری برگردی ها!
و بعد با لبخندی از من دور می‌شود. به او نگفته‌‌ام نقشه از چه قرار است‌،‌ لازم هم نیست که او بداند داریم‌ چه حماقتی به خرج می‌دهیم.
بعد از نیم ساعت انتظار‌،‌ با تایماز و همسر جوانش راهی قصر می‌شویم. در پایتخت هلهله‌ای به پاست و کاروان شادی‌،‌ کوچه پس کوچه‌های آن را با آهنگ‌های شاد و دلنشینش پر کرده‌اند. مردم در مهمانی به سلامتی می‌نوشند و ثروتمندان اسپاد از هر گوشه‌‌ی سرزمینشان به این مراسم دعوت شده‌اند و این تنها مردم معمولی هستند که باید در خانه‌هایشان این روز باشکوه را جشن بگیرند، زیرا این ازدواج اتحاد بین اسپاد و آراتا را محکم و پابرجا‌تر خواهد ساخت.‌ بعد از ‌‌این‌که وارد کاخ رویایی وی می‌شویم، اسب‌هایمان را می‌گیرند. موجی از مردم مقابل دروازه‌‌ی کاخ‌، به تماشای ثروتمندان با وقار سوار بر کالسکه‌ها می‌پردازند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #27
با نظمی‌خاص پشت سر تایماز و همسرش از باغی در حال گذریم. تا به حال به محیطی به این پاکیزگی پا نگذاشته‌ام. کاخ ازناور بیشتر شبیه‌ به دهکده‌ای سرسبز در دل شهری بزرگ می‌باشد. هر جا که چشم کار ‌‌می‌کند چمن و درختان بزرگ و سر به فلک کشیده گرفته تا گل‌های زیبا و چیزی که چشم‌ها را به سمت خود می‌کشد. برج باشکوهی است با گنبدهای فراوان که پرچم اسپاد بالای آن به اهتزاز درآمده است. پرچمی به رنگ یشمی، که شیر طلایی در حال غریدن در آن نقش بسته است. قبلاً داخل آن گلی در حال شکفتن بود، اما بعد از پیروزی در جنگ دمان و نابودی خاندان سفاک، دستور داد‌‌ داخل آن را با شیری طلایی رنگ تزیین کنند.
به سمت محیطی که دورتادورش را درختان احاطه کرده‌اند، رهسپاریم.‌ در طول راه مرد دیلاق و کچل پیری با محافظانش به ما می‌پیوندد. حتماً از آشنایان تایماز است. در گوش هم پچ پچ می‌کنند. زیادی از من دور نیستند. اما با این حال نمی‌توانم درست متوجه‌ حرف‌هایشان بشوم. محافظ‌هایش مردان لاغراندام و دیلاقی مثل خودش هستند. علی‌رغم تایماز تنهاست. هیچ‌کس به من توجه‌ای ندارد. لابه‌لای این مردان غول پیکر، کوتوله‌‌ به حساب می‌آیم.
به محل برگزاری مراسم می‌رسیم. برای بزرگان میز و صندلی چیده‌اند و این محافظان بدبخت هستند که باید سرپا بایستند.
سمت راستمان برای خانواده‌‌ی عروس وداماد صندلی چیده‌اند، هنوز هیچ کدامشان به مراسم نیامده‌اند. اما مهمانان بی‌صبرانه منتظر هستند. صندلی‌ها کم کم در حال پر شدن است و محافظانشان مثل مجسمه پشت سرشان به صف ایستاده‌اند.‌ لحظه‌ای بعد دو خانواده به جمع ما می‌پیوندند و مراسم شروع می‌شود.‌ ازناور را با خشم نظاره می‌کنم که با اروس وریا‌،‌ امپراطور آراتا، در حال گفتگوست. پیرمردی لاغراندام با موهایی سفید که‌ وقتی ازناور با او به گفتگو می‌پردازد، لبخند به لب می‌آورد و بعد با همسرش "سانا" که زن میانسال‌هایی است و در این مراسم بزرگ لباس سفیدی به تن کرده است، به گفتگو می‌پردازد. پهلوی سانا، "آریو وریا "که سنش به بیست و خورده‌ای می‌خورد، نشسته است. انگار از چیزی ناراحت است‌.‌ پسری با اندام‌های استخوانی‌،‌ موهای بلوند و فرفری که بیشتر از همه چشمان آبی‌اش آدم را به خود جذب ‌‌می‌کند. زیاد اهل حرف زدن نیست. وقتی شاهزاده آبتین سعی ‌‌می‌کند با اوگفت‌وگو کند خودش را مشغول به انجام کاری می‌کند یا ‌‌این‌که از میزهایی که انواع نوشیدنی‌ها و میوه‌ها‌‌ روی ‌‌آن‌ها به چشم می‌خورد، برمی‌دارد و مشغول خوردن می‌شود. شاهزاده آبتین بیخیال گفت‌وگو با او می‌شود و برای خودش نوشیدنی می‌ریزد.
مهمان‌ها از خودشان پذیرایی می‌کنند. تایماز هم با شور و شوقی با پیرمرد لاغراندام می‌نوشد و می‌خندد که گویا بعد از سال‌ها معشوقه‌اش را یافته است. چند موبد پیر با لباس سفید‌ با دو زن جوان و آراسته‌‌ که سینی تزیین شده‌ای در دست دارند و در ‌‌آن‌ها انگشترهایی خودنمایی ‌‌می‌کند، به سمت جایگاه‌‌ی دالانی در حرکت هستند.
مهمان‌ها دست از کار می‌کشند و ‌‌آن‌ها را تماشا می‌کنند، به غیر از شاهزاده آریو که هنوز هم متوجه آمدن ‌‌آن‌ها نشده است. با ‌‌این‌که اشراف‌زاده است آداب‌دانی‌اش خیلی ضعیف است.
بعد از ‌‌این‌که به مقصد می‌رسند، یکی از ‌‌آن‌ها که سنش از همه بالا‌تر است شروع به سخنرانی ‌‌می‌کند.‌ مهمان‌های آراسته، گوش‌هایشان را برای شنیدن تیز می‌کنند. هیچ یک از حرف‌هایشان را گوش نمی‌دهم. پشت سر تایماز ایستاده‌ام. چشمم به ازناور است.‌ وحشت و نفرت، هر دو آمیخته‌اند. دوست دارم اکنون خفه‌اش کنم. دوست دارم او را به دار بیاویزم. اما چنین کاری از دست من ساخته نیست. کاری می‌کنم که خودش را به دار بیاویزد!
بعد از پایان سخنرانی طولانی‌،‌ نگاه‌ها به سمتی کشیده می‌شوند. از میان راهی که فرش قرمزی برای عبور عروس و داماد چیده‌اند رهسپارند.
مهمان‌ها در سکوت تماشایشان می‌کنند. نوازنده‌ها که منتظر این لحظه بوده‌اند، آهنگ آرامی ‌می‌نوازند. شاهدخت رونیکا لبخندی بر لب دارد و دست در دست "ورساز وریا" به آرامی از مقابل مهمانان در حال عبور است.
هردویشان آراسته‌اند و دور از تمام عیب‌هایی که افراد پست دارند هستند. از ‌‌این‌که با این دو جوان چنین کاری می‌کنم سخت آزرده‌ام. اما مگر برایم چاره‌ای گذاشته‌اند؟ من اهل نفرت‌ورزی نیستم. من مثل ازناور تشنه به خونی نیستم. هر آنچه را که داشتم پسندیدم و برای چیزهایی که نداشتم کوشیدم. این خلاصه زندگی من تا ‌‌این‌جا بود. از ‌‌این‌که چنین کاری می‌کنم سخت آزرده‌ام.
نوازندگان به وسط میدان می‌آیند و آهنگ‌های شادشان را نثار این دو جوان می‌کنند و رقاصان زن، آستین‌های‌‌ بزرگشان را در هوا می‌تکانند و می‌رقصند. بعد از ‌‌این‌که خطبه‌‌ی عقد را می‌خواند انگشتر‌های زیبا را به دست آن دو می‌دهد و برایشان عمر طولانی دعا ‌‌می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #28
رویم نمی‌شود ‌‌آن‌ها را تماشا کنم.‌ در عذابم، لعنت به کسی که مرا مجبور کرد به چنین کاری دست بزنم. ولی ازناور هم باید طعم از دست دادن را بار دیگر بچشد. همان‌طور که من در سنین کودکی و جوانی آن را چشیده‌ام و‌‌ حتی قرار است یکی از نزدیک‌ترین کسانم را در سرزمینش رها کنم و بروم و این سخت مرا اندوهگین می‌سازد و باعث می‌شود بار دیگر از دست دادن را بچشم، اما این‌بار سخت‌تر از قبل.
من دنبال انتقام نیستم، بلکه دنبال آزادی‌ام! این جمله را زمزمه می‌کنم تا شاید از اضطرابم کم شود. کسی به رقاصان و نوازندگان توجهی ندارد. همه غرق در تماشای صحنه‌های عاشقانه‌ای می‌باشند که می‌خواهم از هم بپاشم. بعد از لحظه‌ای آن دو جوان روی صندلی‌های خالی که کنار ازناور برای ‌‌آن‌ها کنار گذاشته‌اند می‌نشینند.
نوبت هدایا می‌رسد. در این هنگام نوازنده‌ها با صدای گوش خراشی می‌نوازند و کسانی که برای این دو زوج هدیه‌ای نیاورده‌اند، به خوردن مشغول می‌شوند. به غیر تایماز کس دیگری هدیه‌ای نیاورده است.
از من که در کنار او ایستاده‌‌ام می‌خواهد هدیه‌‌ی گران‌بهایش را برای آن زوج باوقار ببرم.
نمی‌دانم درونش چه چیزی چپانده اما جعبه‌اش باشکوه است. زیاد بزرگ و سنگین نیست. سعی می‌کنم اضطرابم را پنهان کنم، لعنت به او که مرا برده‌‌ی خود می‌داند و از من چنین چیزی خواسته است.
با قدم‌های ملایم به سمت ‌‌آن‌ها می‌روم. نگاه‌های اطرافیانم را روی خود احساس می‌کنم.
تایماز از جایش بلند شده است. وقتی جعبه را روی میز می‌گذارم، با صدای رسایی می‌گوید‌‌:
- شاهزاده وریا! این هدیه ناقابل را از بنده قبول کنید.
و بعد با تعظیمی سر جای خودش می‌نشیند. شاهزاده ورساز هم برای قدردانی از او سر خم ‌‌می‌کند و برای تشکر از او، دستور می‌دهد هم برای خود و هم تایماز نوشیدنی بریزند. همین جاست که آماندا دست به کار می‌شود. ‌ترس و اضطرابی در چهره‌اش، نمی‌توان دید. به آرامی ‌لیو‌‌ان‌ها را پر ‌‌می‌کند و سر جای خودش می‌ایستد.
چشمم به آن دختر جوان است. او فقط دو سال از من بزرگ‌تر است. پشت سر ازناور و ورساز ایستاده است. همین هنگام هست که متوجه‌‌ چیزی می‌شوم.
اشک! اشک چشمانش را پر کرده است. یعنی چه؟ برای چه گریه ‌‌می‌کند؟ وقتی به او گفتم می‌خواهی چنین کاری برای مردمت انجام دهی او قبول کرد. یعنی هم اکنون پشیمان شده است؟ نکند مرا لو داده است؟ محال هست چنین کاری کند! او می‌داند بردگی چه‌قدر مشقت‌بار است. خودش گفته بود خانواده‌اش را زنده زنده آتش زده‌اند و نامزدش را به دار آویخته‌اند. اگر من دنبال انتقام نیستم او هست. شاید هم‌ترسیده است و قرار نیست دست به چنین عملی نزند.
آن‌قدر به افکار‌های دری وری‌‌ام روی دادم که متوجه این نشدم که شاهزاده ورساز یکی از همان جام‌هایی که دستور داد پرش کنند را به طرف من دراز کرده است.
ارتعاش خفیفی در دستانم حس می‌کنم. همان‌طور که سر خم کرده‌‌ام آن را ‏از دستش می‌گیرم و به طرف تایماز که چند متر آن‌طرف‌تر با لبخندی عریض ورساز را تماشا ‌‌می‌کند، می‌روم.
جام را روی میز مقابل تایماز می‌گذارم. از سر‌ترس ع×ر×ق‌ از شقیقه‌هایم جاری است زیرا می‌دانم همه چیز شروع شده است. قلبم به دهانم آمده است. نفسم بالا نمی‌آید. چیزی نشده، در عذاب وجدانم اما می‌دانم که مجبورم.
آن دو با هم به سلامتی می‌نوشند. نمی‌توانم نگاهشان کنم. چشم‌هایم بی اراده به رونیکای جوان دوخته‌ می‌شوند که دارم عشقش را از او می‌دزدم. من چه‌قدر پستم. چه‌قدر از خودم بدم می‌آید! اما ای کاش راه دیگری هم برایم می‌گذاشتند. رونیکا به مهربانی مشهور است، او لایق بهترین‌هاست. او مخالف برده‌داریست. او شخصی‌ست که من در زندگی به او افتخار می‌کنم، چون او پدرش نیست.
او لبخند می‌زند و به تماشای رقصنده‌ها نشسته است. زیبایی‌اش که نظیر ندارد. اگر کسی نمی‌دانست فکر می‌کرد اهل اسپارت است. می‌گویند اسپارتی‌ها زیبایی بی‌نظیری دارند، ولی خودم هنوز به آن‌جا سفر نکرده‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 4 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #29
همه چیز تمام شد، همه چیز. دیگر حس گناه بر دوشم سنگینی خواهد کرد. از سر ‌ترس خوابم نخواهد برد. از خودم متنفر خواهم شد. دیگر حس می‌کنم از ازناور چیزی کم ندارم. اکنون او هم مرا هم مثل خودش کرده است.
جام‌های فلزی را روی میز می‌گذارند. منتظر می‌مانم سم کارش را بکند. پاهایم کرخت شده‌اند. هر لحظه ‌ترس شدت می‌گیرد،‌ تا این که کار از کار می‌گذرد و هر دوی ‌‌آن‌ها خون بالا می‌آورند و
شاهدخت رونیکا با دیدن این صحنه همه را با فریادهای خود باخبر ‌‌می‌کند. در کل بی‌خیال تایماز شده‌ام.‌ چشم از رونیکای جوان بر نمی‌دارم. حس گناه می‌کنم، من این کاره نیستم.
ورساز‌‌ از صندلی‌اش پایین می‌افتد و همان‌طور که خون بالا می‌آورد ازناور و خانواده وی آن را احاطه می‌کنند‌.‌ فریادهای رونیکا همه را وحشت‌زده کرده است و من هراسان به این صحنه می‌نگرم.
لعنت به من. در همین لحظه افراد سیاه پوش وارد صحنه می‌شوند و ‌‌نگهبان‌ها به سمتشان هجوم می‌برند. اوضاع ‌‌اصلاً خوب نیست، قرار بود اکنون پا به میدان نگذارند. لعنت به آماندا. پا به فرار گذاشته است. نقشه ‌‌اصلاً از این قرار نبود. دخترک دیوانه‌،‌ پاک عقلش را از دست داده است. در همین هنگام آبتین متوجه غیبت او می‌شود و دنبالش راه می‌افتد. همسر تایماز سخت ‌ترسیده است.
الان وقتش نیست، باید بی هوش شود تا پادزهر را به او بخوارانم‌. لعنتی! عجب جانی دارد این پیرمرد.
می‌هراسم‌، ‌ترس در قلبم کمین کرده است. بالاخره تایماز از هوش می‌رود. محافظانش گیج شده‌اند و کاری از دستشان برنمی‌آید.‌ پادزهر‌‌ را از جیبم بیرون می‌کشم و به او می‌خوارانم. همسرش با حیرت نگاهم ‌‌می‌کند. می‌دانم که شک خواهد کرد. نه، چرا باید شک کند؟ در همین حال می‌گویم‌‌:
- این باعث میشه زنده بمونه، به من اعتماد کن.
محافظان گیج شده‌اند. چشمم که به آبتین می‌افتد قلبم از جایش کنده می‌شود. موهای آماندا را گرفته است و او را کشان کشان وارد صحنه ‌‌می‌کند.‌ مغزم از کار افتاده است. چرا او چنین کاری کرد؟ ‌‌اصلاً لازم نبود!
دوست دارم کمکش کنم ولی کاری از دست من ساخته نیست. آریو به طرف برادران سیاهپوش هجوم می‌برد، زیرا برادرانم زیادی‌ تر و فرز اند.
نیامده حدود بیست نفر از سربازان را نقش بر زمین کرده‌اند.
آریو ماهرانه با ‌‌آن‌ها در می‌افتد، همه‌شان نقاب زده‌اند. نمی‌توانم ‌‌آن‌ها را درست تشخیص بدهم. برای آماندا‌‌ی زیبا رو نمی‌توانم کاری بکنم ولی نباید بگذارم برای برادرانم اتفاقی بیفتد.
لعنتی، آریو هم زیادی ‌تر و فرز است بازوی یکی از برادرانم را زخمی‌کرده است. تعدادشان کمتر از شش نفر است دو تا از ‌‌آن‌ها با آریو دست و پنجه نرم می‌کنند.‌ به سمتشان می‌روم. ‌‌آن‌ها همین الان باید این مکان را‌ ترک کنند، ماموریت ‌‌آن‌ها ‌‌اصلاً این نبود.
می‌روم و خودم را به صحنه آشوب می‌رسانم و فریادهای رونیکا را از یاد می‌برم.‌ ولی حس گناه را بر دوش خود حس می‌کنم. مادر مرد جوان‌، در سکوت فرو می‌رود و پدرش پاک نامید شده است و ازناور با سرافکندگی چشمان دامادش را بر هم ‌‌می‌کند. همه ‌‌آن‌ها کنار پیکر بی جان او اشک می‌ریزند، اما این رونیکا ست که با فریاد‌هایش قلبم را سوراخ سوراخ ‌‌می‌کند.
با یک ضربه، خنجری را که یکی از افرادمان به سمت آریو روان کرده بود دفع می‌کنم و او را از مرگ نجات می‌دهم. فکر می‌کنم کم مانده بود به قلبش اصابت کند، به اندازه کافی در عذابم. دوست ندارم یکی دیگر را هم قربانی کنم.
ولی این کار را برای این کردم که به من شک نکنند. نگاه آرمیتا را از دور بر خود حس می‌کنم. وریا برای تشکر سر خم ‌‌می‌کند. با یکی از برادران دست و پنجه نرم می‌کنم.‌ با حرکاتم سعی می‌کنم به ‌‌آن‌ها بفهمانم که هر چه سریع‌تر این مکان را ‌ترک کنند اما ‌کله شق‌تر از این حرف‌ها هستند.‌ حرف زدن با این برادر بی‌فایده است، به سمت بزرگشان می‌روم.
با رئیسشان، مرد میان سالی که خانواده‌اش را از او ربودند و به مدت پنج سال او را به بردگی گرفتند و آخر هم تایماز او را خرید و هنرهای رزمی ‌را به او آموزش داد.‌ تا ‌‌این‌که او را خریدم.
همان‌طور که با هم دست و پنجه نرم می‌کنیم به او دستور می‌دهم با افرادش سریع از ‌‌این‌جا برود. نگاهش را به من می‌دوزد.‌ در چشمانش برقی حس می‌کنم، گویا می‌خواهد از من خداحافظی کند. ‌‌آن‌ها برای چه، برای چه از من صرف چی ‌‌می‌کند ناسلامتی من یکی از ارباب‌هایشان هستم!
دارم می‌ترسم. می‌خواهد با من دوئل کند! با یک پرش به سمتش هجوم می‌برم و با خشم جوری که دیگران نشنوند، می‌گویم‌‌:
- افرادت رو بردار و از ‌‌این‌جا برو!
زمزمه ‌‌می‌کند‌‌:
- کاری هست که باید انجام بدم.
متوجه نمی‌شوم. یعنی چه کار می‌خواهد بکند؟ بعد از لحظه‌ای افرادش را با سوت از چیزی آگاه ‌‌می‌کند. اول به اشتباه فکر کردم قرار است دسته جمعی این اشراف‌زاده لعنتی را هم بکشند، اما افرادش به چاک می‌زنند. سربازان به تعقیب ‌‌آن‌ها می‌پردازند. و نیمی‌دیگر عمویم را محاصره کرده‌اند. چه نقشه‌ای در سر دارد که من از آن بی‌خبرم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users

ARA.O.O

فرازین بازنشسته
شاعر
کاربر منتخب
کاربر طلایی
کاربر نقره‌ای
کاربر ثابت
مدیر بازنشسته
شناسه کاربر
300
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-16
آخرین بازدید
موضوعات
519
نوشته‌ها
4,411
راه‌حل‌ها
183
پسندها
35,139
امتیازها
1,008
سن
19
محل سکونت
خرابه‌‌های خاطرات :‌‌)

  • #30
اکنون آریو هم به من می‌پیوند. به عمویم چشم‌غره می‌روم که هر چه زودتر این‌جا را‌ ترک کند. در آخر مجبور می‌شوم به سمتش حمله‌ور شوم.
به او دستور می‌دهم که از ‌‌این‌جا برود ولی به سمتی پرتم ‌‌می‌کند.‌ این بار آریو با فریادی گوش‌خراش همچو ببری وحشی به سمتش حمله‌ور می‌شود و دست عمویم را که با آن شمشیرش را حمل می‌کرد، قطع ‌‌می‌کند.‌ تمام بدنش به رعشه می‌افتد. طاقت دیدن این لحظه را ندارم. او می‌خواهد خودش را قربانی کند. به نظر من ‌‌اصلاً لازم نبود که چنین کاری بکند. لعنت به او‌، لعنت به من. چرا گذاشتم با خودش چنین کاری بکند؟
دو زانو به زمین می‌افتد. خیلی درد دارد، این را می‌توان از چشمانش فهمید. بغضی گلویم را می‌فشارد. همان‌طور که روی زمین پهن شده‌ام‌،‌ تماشا می‌کنم که چه‌طور او را محاصره کرده‌اند. یعنی می‌خواهد چه غلطی بکند؟
دیگر لازم نیست که آریو بالای سر او بایستد.‌ کار از کار گذشته است. می‌دانم که او را از دست داده‌ام. دوست نداشتم برای او چنین اتفاقی بیفتد‌‌. عموی نداشته‌‌ام سرش را بالا می‌گیرد و نگاهم می‌کند. می‌دانم که اشک‌هایم را می‌بیند. نقابش را پایین می‌کشد، لبخندی بر لب دارد.
آریو وقتی می‌بیند برادرش را چه‌قدر راحت از دست داده است صورتش منقبض می‌شود، اما مثل دیگران اشک نمی‌ریزد. بعد از لحظه‌ای میخکوب شدن به سمتم می‌آید، دست دراز ‌‌می‌کند. دستش را می‌گیرم و از زمین بلند می‌شوم. شمشیرم را از زمین بر می‌دارد و به دستم می‌دهد‌،‌ چهره‌‌ی مهربان و غمگینی دارد. اگر می‌دانست کار من است بی‌شک جانم را می‌گرفت. با لحن ملایمی ‌می‌گوید‌‌:
- ممنون بابت نجات جونم!
و بعد به طرف برادرش رهسپار می‌شود.‌ هرگز فکر نمی‌کردم اشراف‌زاده‌ها هم تشکر کردن بلد باشند.
ازناور وقتی می‌بیند یکی از مردان سیاهپوش را دستگیر کرده‌اند، جلوتر می‌آید و با خشم‌ و فریادی گوشخراش‌‌ از عمو می‌پرسد‌‌:
- چه کسی به شما دستور داد که این کار رو بکنید؟ کی پشت این ماجراست؟
عمویم فقط لبخند می‌زند و کمی ‌بعد شروع ‌‌می‌کند به قهقهه زدن. یکی از فرمانده‌هان که ریش بزی و سیاه رنگی دارد، به بینی‌اش مشت می‌کوبد. عمویم به پشت به زمین می‌افتد و دوباره بلند می‌شود، آن هم به سختی.
همان‌طور که روی دو زانو نشسته است دوباره شروع به خندیدن ‌‌می‌کند. وقتی که فرمانده خشن سعی می‌کند دوباره به او مشت بکوبد شوخ‌طبعانه می‌گوید‌‌: بس کن برادر، میگم، من اعتراف می‌کنم. لازم نیست.
فرمانده مشتش را به نشانه تهدید گره کرده است و یقه عمویم را گرفته. خون از جای بازوش جاری‌ست. چه‌طور می‌تواند این‌قدر آرام باشد و چه غلطی می‌خواهد بکند؟ در جایم میخکوب شده‌ام.
عمویم نگاهش را از من می‌دزدد و به ازناور می‌دوزد. با لحن رسایی ادامه می‌دهد‌‌:
- پرسیدی کی به من دستور این کار رو داده. به من دستور ندادن، مجبورم کردن! گفتن خانوادت رو زنده زنده می‌سوزونیم. کنجکاوید بدونید اون‌ کیه؟
مهمان‌ها‌، هم که در گوشه‌‌هایی کمین کرده‌اند خودشان را جمع و جور می‌کنند. عمویم گستاخانه می‌افزاید‌‌:
- کسی که مجبورم کرد اکنون توی جمع ماست.
اروس وریا از کنار جسد بی‌جان پسرش بر می‌خیزد. دوشادوش ازناور می‌ایستد و با چهره‌ای دردناک بی‌صبرانه منتظر می‌ماند تا بداند چه کسی جرأت کرده است پسرش را این‌طور‌‌ بی‌رحمانه از بین ببرد. عمویم نگاهش را به من می‌دوزد. زجر را در چشمانش می‌توان دید.‌ می‌دانم که از درد است چرا که در طول عمرم چنین مرد شجاعی ندیده‌ام. می‌دانم مرگ زیادی برایش زجرآور نیست. زمانی شاید از مردن می‌ترسید ولی دیگر‌ترسی در وجود او نمی‌بینم. همه چیزش را از او گرفته‌اند و او هیچ کاری نتوانست بکند و یک عمر خودش را برای ‌‌این‌که نتوانست عزیزانش را نجات بدهد، سرزنش کرد.
چرا باید بترسد وقتی دختر کوچکش را درست جلوی چشمانش کشتند، زیرا فکر می‌کردند به درد بردگی نمی‌خورد و زنش را‌،‌ برای ‌‌این‌که باردار بود و نمی‌توانست چیزهای سنگین را بردارد و یا ‌‌این‌که وقتی بچه‌اش به دنیا بیاید از او پرستاری خواهد کرد و زیادی نان خواهد خورد و کمتر کار خواهد کرد، از او گرفتند.
شاید قصدش از این کار انتقام است ولی دوست نداشتم او را از دست بدهم. یک جورهایی مرا به یاد پدر می‌اندازد، با ‌‌این‌که خیلی از آشنایی‌مان نمی‌گذرد.
ولی او دارد مرا با این کارش پکر ‌‌می‌کند. سرم تیر می‌کشد. آن هم از آماندا که بیخودی جانش را فدا ‌‌می‌کند. اروس وریا با لحن غمگینی می‌پرسد‌‌:
- فقط بهم بگو کار چه کسی بود، تو رو مجازات نخواهم کرد.
عمویم که می‌داند کارش تمام است و دیگر جان سالم به در نخواهد برد، ولی می‌گوید او اعتراف ‌‌می‌کند، آن هم به دروغ‌‌.
- کسی که من رو مجبور به این کار کرد دوشادوش شما ایستاده.
اروس تلو تلو می‌خورد، صورتش منقبض می‌شود. رونیکا با شنیدن این سخن با نفرت پدرش را نظاره ‌‌می‌کند. عمویم آخرین سخنش را به زبان می‌آورد.
- ازناور مجبورم کرد، من نخواستم این کار رو بکنم! بهش گفتم. ولی اون تهدیدم کرد. اون به این وصلت موافق نبود اون نمی‌خواست با شما متحد بشه اما چون شاهدخت رونیکا اصرار کرد، اون از سر مجبوری موافقت کرد و خواست بیام شاهزاده ورساز رو از بین ببرم و جلوی همه دورغ بگم که تهمتن پشت این ماجراست و من جاسوسی از تهمتنم. اما می‌بینم اون کارش رو بدون کمک من انجام داده، چون با ‌‌این‌که بهش قول داده بودم باورم نداشت!
آریو کنار مادرش نشسته است. تنها فردی‌ست که اشک نمی‌ریزد. دستمالی از جیبش بیرون می‌کشد و به مادرش می‌دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: 3 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
12
بازدیدها
325

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین