کاغذ رو از داخل کشو برداشتم و یکبار دیگه مرور کردم: [سلام آقای عزیز... من هم خوشبختم...درسته...اینم کاغذ...ممنونم خدانگهدار...]
امیدوارم کار کنه!
هرچند امیدی به من نیست و مطمئنا با همون استرس که توچشمهام میبینه تا تهش رو میفهمه.
اما خوب که چی؟
میخواد فکر کنه یه بدبخت و بیچاره هستم که اومدم ازش باج بگیرم یا نه حتما یه گدا و گشنه هستم که میخوام التماس کنم و به پاش بیوفتم که فقط دو میلیون تومن به من بده.
به پولداری اون شکی نیست پس به احتمال زیاد تیرم به سنگ نمیخوره.
این سه سال بدور از هرگونه بدبختی زندگی کردم که یهو خدا دید زیادی دارم حال میکنم و همه چیزهایی که از نظرش بدبختم میکرد رو یکجا و یک دفعه وارد زندگیم کرد.
تموم شب مشغول مرور و بازبینی بودم.
یعنی گند میزدم؟
صدای موبایل باعث شد یهو بترسم و دستم رو روی قلبم بزارم.
شماره بی نام بود:
-بله؟
-خانم بابائی؟
-خودم هستم بفرمایید؟
-حتما خودتون رو به بیمارستان برسونید.
-اتفاقی افتاده؟
-مادرتون تشنج کردن.
گوشی کج شد و از دستم افتاد.
دستم رو روی سرم گذاشتم و لحظاتی بعد نقش زمین شدم.
اما متوجه شدم باید خودمو بالا بکشم و الان وقتش نیست.
شالم رو روی سرم انداختم.
سوئیچ رو از روی جا کیلیدی برداشتم و بیرون زدم.
دنبال ماشین میگشتم که متوجه شدم شیشه های ماشین به داخل خرد شدند و چند تا خط بزرگ روی ماشین افتاده.
همینطور انگشت به دهن مانده بودم.
با این ماشین که نمیشود بیرون رفت!
دستهایم را به نشانه ایست رو به روی تاکسی میگرفتم اما نه که نه!
چون غروب بود ماشینی یافت نمیشد.
پاهایم را تند کردم و به سمت بیمارستان دویدم.
چاره دیگری هم نداشتم!
جلوی در بیمارستان ایستاده بودم و دستهایم روی زانوهایم بود و نفس نفس میزدم.
شالم را روی سرم جابه جا کردم و داخل شدم.
همه چیز به روال عادی بود اما پرستار ها در یک اتاق جمع شده بودند.
با تیز کردن چشمانم متوجه شدم همان اتاقیست که مادرم را بستری کردند.
دیگر توان نداشتم .
به سمت پرستار هجوم بردم .
-خوب میشه دیگه؟
-نمیدونم هنوز معلوم نیست.
دستهایم را دور سرم قرار دادم که متوجه حضور شخصی شدم.
-خانم بابائی؟
-خودم هستم!
-مادرتون سریعا باید عمل بشه.
-خوب عملش کنید.
-باید ده میلیون بیارید.
ده میلیون را در ذهنم تکرار کردم. شاید با فروش ماشین درب و داغان که به دردم نمیخورد جور بشود.
اما نه سند آن به نام من نیست.
شاید باید از آقای آرین بیشتر پول قرض بگیرم!