پارت_۱۸۹
امیر با حرفم به جنون رسید. محکم ضربهی به سینهام زد و با داد گفت:
- به جهنم که نمیرسیدی،به خاطر دو قرون پول دامن دختره رو لکه دار کردی، آخه به تو هم میگن مرد؟ فکر کردی اون شرکت لامصب بابات رو نجات بدی، توی دل بابات عزیز میشی؟
با حرفهای امیر با سردرد سرم رو با دوتا دستهایم گرفتم که امیر در ادامه گفت:
- تو خانواده نداری سیاوش، این رو بفهم، تو رو فقط عشق میتونه نجات بده. نه عزیز شدن توی اون دل بیرحم پدرت، برو خودت رو نجات بده لامصب.
نگاه غمگینی به امیر کردم و با کلافگی دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم:
- نه، من باید خودم رو به بابام ثابت کنم تا بفهمه من هم میتونم بهتر از برادرم سروش باشم.
امیر با حرص صورتش رو با دست مالوند و نفس عمیقی کشید و گفت:
- با این کارهات میخوای بهتر از سروش بشی؟ معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ گند زدی به زندگی خودت و اون طفلِ معصوم.
با حرفش پوزخندی زدم و گفتم:
- به درک.
امیر با بهت نگاهم کرد و گفت:
-به درک؟ یعنی آینده و زندگی یک دختر بیگناه رو نابود کردی، اصلاً برات مهم نیست؟!
با بیخیالی نگاهش کردم و دهن کجی کردم و گفتم:
- همین که به خواستهام رسیدم، خودش برای من کافیه، بقیهاش مهم نیست.
امیر با حرفم، با چشمهای به خون نشسته به سمتم اومد و با خشم گفت:
- خیلی پشیمونم که باهات هم دست شدم سیاوش، خدا لعنتت کنه.
با حرفش اخمی کردم و از جا بلند شدم. سینه به سینهی امیر ایستادم و بر خلاف میل باطنیم با داد گفتم:
- آره، خدا لعنتم کنه، میدونی چرا؟ چون یکی از زندگی من رفته و با رفتنش همهی جون و قلبم رو با خودش برده، من با سختی پا روی قلب و احساساتم گذاشتم که به آرزوی بچگیم برسم که پدر مادرم من رو مثل سروش دوست داشته باشن. الان هم برای من مهم نیست که جانان چه حالی داره، چون عشقم نسبت به اون یک حس زودگذر بود، الان مهمتر از همه من به هدفم رسیدم.
امیر با حرفم با خشم پوزخند صدا داری زد و گفت:
- برات متأسفم، آینده و غرور اون دختر رو خرد کردی؛ امّا حتی یک ذره احساس پشیمونی توی قلبت ریشه نکرد، این یعنی تو تبدیل آدم خطرناکی شدی.
با حرفش ضربهای روی سینهاش زدم و با خشم گفتم:
- مگه توی لعنتی از دل من خبر داری؟ مگه میدونی که من پشیمون هستم یا نه؟
امیر با حرفم نگاه گنگی به من کرد و گفت:
- من تو رو از بچّگی میشناسم سیاوش؛ امّا الان دیگه نمیشناسمت خیلی عوض شدی، من میرم؛ امّا میخوام بدونم میتونی با وجدانت کنار بیای یا نه.
امیر نگاه غمگینی به من کرد و با قدمهای تند از خونه بیرون زد و من با سردرگمی سرم رو گرفتم و ناگهان گلدون کنارم رو گرفتم و محکم به دیوار حالم کوبوندم و از ته دلم فریاد زدم و روی زمین زانو زدم و من موندم و یک حال زیر صفر.