. . .

تمام شده رمان جانان من باش|شکوفه فدیعمی

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
negar_۲۰۲۳۰۱۲۴_۲۳۱۴۱۸_e4ne_9tjj.jpg


نام رمان : جانان من باش
نام نویسنده: شکوفه فدیعمی
ژانر :#اجتماعی#عاشقانه#تراژدی
ناظر: @Laluosh

خلاصه:
یعنی می‌شود تابستان، بشود عروس زمستان؟
یعنی می‌شود جانان قصه‌ی ما بشود عروس کوه سرد غرور؟
یعنی می‌شود دختر قصه‌ی ما وقتی از طوفان‌های بزرگ زندگی‌اش تن نحیفش شروع به لرزش کند، کسی
باشد که دست‌های او را بگیرد و با گرمای دستش وجود او را سراسر گرما و آرامش کند؟
امّا چه کسی می‌تواند باور کند که کوه سرد غرور دارای دستان گرمی باشد.
تقدیر چه سرنوشتی را برای دختر قصه‌ی ما رقم خواهد زد و جانان ما جنون وجانان چه کسی خواهد شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 27 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #181
پارت_۱۷۹

با احساس سوزش دستم، با درد چشم‌هایم رو باز کردم که نور چراغ مستقیم توی چشم‌هایم خورد. صورتم رو با خستگی جمع کردم و دستم رو روی چشم‌هایم گذاشتم. آروم پلک‌هایم را باز کردم که با دیدن خودم داخل اتاق بیمارستان آهی کشیدم و نگاهی به دستم انداختم، که دیدم به سِرم وصل بود. من این‌جا چه‌کار می‌کنم؟ کی از من متنفر بوده که من رو به بیمارستان آورده؟ چون زنده بودن من برابر با عذاب کشیدنم بود؛ امّا مرگ من رو از این دنیای پر از عذاب راحت می‌کرد. آرامش و خواب ابدی رو برای همیشه به من هدیه می‌داد. می‌دونم کسی جز امیر‌حسین نبود که منِ بدبخت رو باز به این دنیا برگردوند؛ ولی بدون که کار خیلی اشتباهی کردی امیرحسین! چرا من رو به این بیمارستان لعنتی آوردی؟ من خیلی وقته با زندگیم خداحافظی کردم، چون غمگین‌ترین جای زندگیم اون‌جا بود که با کسی خداحافظی کردم که دلم می‌خواست تمام زندگیم رو با اون بگذرونم؛ امّا قسمت نشد، تقدیر، این آرزوی قشنگ من رو برآورده نکرد. حالا هم نیازی نبود به این زندگی نکبت‌ وارم ادامه بدم؛ امّا باز هم باید برخلاف میلم به نفس کشیدن اجباری ادامه بدم. با درد نفسم رو بیرون دادم که دست سردی روی دستم نشست و باعث شد لرزی به بدنم بیفته، چی‌کار کنم؟ حتّی دست‌های لعنتیم هم به دست‌های گرم سیاوش عادت کرده بودن و من چه‌طور می‌تونستم دست‌هایم رو به این دست‌های سرد عادت بدم؟ سریع نگاهم رو به کسی که دستم رو گرفت انداختم و کسی رو جز امیرحسین ندیدم. با دیدنش اخمی کردم و دستم رو زود از زیر دستش بیرون کشیدم. امیرحسین با حرکتم پُفی کشید و روی صندلی کنارم تکیه داد و گفت:
- خوبی جانانم؟
بدون جواب دادن به امیرحسین بی‌حرف به سقف اتاق بیمارستان خیره شده بودم. دیگه نه حال گریه کردن داشتم نه حال غصّه خوردن. با قلبی زخم‌ خورده دل به سکوت داده بودم و میلی به حرف زدن با هیچ‌ کس رو نداشتم؛ امّا انگار که امیرحسین از این وضع زیاد خوشش نمی‌اومد، با کلافگی گفت:
- این رفتارت چه معنی‌ میده جانان؟
از حرفش دندون‌هایم رو روی هم فشار دادم. صداش خیلی روی مخم بود و من تحمّل شنیدن صدای نحسش رو توی این حال بدم اصلاً نداشتم. با حرص چشم‌هایم رو داخل کاسه چرخوندم و نگاه سردی به اون کردم و گفتم:
- برو بیرون.
امیرحسین از حرفی که زدم چشم‌هایش گرد شد و با بهت گفت:
- چی؟!
با این حرف نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره با همون لحن سردم تکرار کردم:
- گفتم برو بیرون امیرحسین.
امیرحسین از حرص نفس عمیقی کشید و لبخند ساختگی زد. از جا بلند شد و سریع گفت:
- باشه عشقم هرچی که تو بگی؛ امّا بدون به هر چیزی که نیاز داشتی فوراً باید به من بگی؛ چون من پشت درب منتظرت ایستادم. بدون هیچ‌ وقت تو رو توی این حال بد تنهات نمی‌ذارم عزیزم.
دستم رو با خشم مشت کردم و با کنترل کردن لرزش صدام گفتم:
- این رو فراموش نکن که تویِ لعنتی مسبب حال بدم شدی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 users

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #182
پارت_۱۸۰

امیرحسین با حرفم پوزخندی زد و با حالت شوخی که بیشتر داغ دلم رو زیادتر کرد گفت:
- من برای به دست آوردنت هر کاری رو می‌کنم جانا،. دقت کن هر کاری.
بعد از این حرف پوخندی به من زد و به سمت درب رفت که یک دفعه آروم اسمش رو صدا زدم:
- امیرحسین؟
امیر‌حسین با صدای من سر جایش ایستاد و با بهت به سمت من برگشت. کم‌کم لبخندی روی لبش اومد و گفت:
- جانِ امیرحسین، بگو عزیزم؟
با این حرف بی‌اراده پوزخندی زدم و با بغضی که ته گلوم نشسته بود گفتم:
- شاید بتونی ماهی رو از دریا بگیری؛ ولی هیچ‌وقت نمی‌تونی دریا رو از توی فکر ماهی بیرون بیاری، پس زیاد با فکر به این‌ که یک روزی من مال تو بشم بی‌خودی دلت رو صابون نزن، چون سیاوش هر کاری که با من کرده باشه. باز هم اون عشق اول من هستش و این رو فراموش نکن امیرحسین که تا آخرین لحظه‌ی مرگم قلبم فقط برای سیاوش می‌تپه.
با زدن این حرف قیافه‌ی امیرحسین از عصبانیت سرخ شد و بی‌اراده دستش رو مشت کرد؛ امّا من با همون نگاه سردم بهش زل زده بودم. امیرحسین با همون صورت سرخ رنگش دو قدم به سمتم اومد و با لحن خشنی گفت:
- نظر مزخرفت رو برای خودت نگه‌دار، چون این رو زمان ثابت می‌کنه که تو مال من میشی یا نه جانان‌ خانوم.
با حرفش پوزخندی زدم و نگاهم رو با اکراه ازش گرفتم که امیرحسین با خشم از اتاق بیرون زد و با رفتنش بالاخره بغضم شکست. آروم شروع به گریه کردن کردم. گاهی باید به‌ جای داغ کردن دستت، دلت رو داغ کنی، تا بدونی دل دادن و محبت کردن به آدم اشتباه چه تاوان سنگینی داره و من باید تا آخر عمرم تقاص این اشتباه بزرگ و سنگینم رو پس بدم؛ امّا یکی بیاد و به من بگه که من چه‌طور باید این‌ همه عذاب رو تحمّل کنم؟ چه‌طور می‌تونم خاطرات قشنگم رو از روی قلب و ذهنم پاک کنم؟ با این فکر تلخ شونه‌هایم از زیاد هق زدن می‌لرزیدن و حال من چه‌ قدر بد بود. با من چه کار کردی سیاوش؟ قلب شکننده‌ی من رو شکستی و نابود کردی؛ امّا بالاخره که دلتنگ من میشی، دلتنگِ اون خاطره‌هایِ بینمون، دلتنگِ اون آغوش‌ها و حرف‌هایی که به هم دیگه می‌زدیم. دلتنگِ جاهایی که می‌رفتیم و رازهایی که داشتیم. دلتنگِ طوری که اسمِ هم رو صدا می‌زدیم. دلتنگِ روزهایِ تلخ و شیرینمون، تو که سنگ نیستی بخوای خیلی مقاومت کنی. می‌دونم یک روزی از راه میاد که از شدت دلتنگی شکسته میشی و میفهمی دردِ من توی این‌ همه مدت چی بوده و چی کشیدم؛ امّا عشق بی‌رحم من، بدون اگه بعد از دلتنگی یک روزی از روزها گذرت به من خورد. این رو بدون که جانانِ شاداب و شیطونی که قبلاً می‌شناختیش رو با دست‌های خودت کُشتی و زیر خاک دفنش کردی و دیگه اثری از اون باقی نذاشتی.
***
بعد از تموم کردن سِرم و کارهای بیمارستان من و امیرحسین که مثل کنه به من چسبیده بود. هر دو از بیمارستان خارج شدیم و به سمت ماشینم رفتیم که امیرحسین با پرو بازی سوئیچ ماشینم رو از کیفم در آورد و خودش پشت فرمون نشست. کلاه مشکی تی‌شرتش رو روی سرش گذاشت و استارت ماشین رو زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #183
پارت_۱۸۱

دست لرزونم رو روی سرم گذاشتم، چون سردرد زیادی داشتم. این حسابی اعصاب من رو به هم ریخته بود. با بی‌حالی به سمت ماشین رفتم. درب عقب ماشین رو باز کردم و می‌خواستم بشینم که امیرحسین سریع توپید:
- شوفرت نیستم که عقب بشینی جانان، یالا بیا جلو بشین.
با حرفش با حرص نفس عمیقی کشیدم. آروم و بی‌سر صدا درب شاگرد جلو رو باز کردم و جلو نشستم، حوصله‌ی دعوا و بحث با اون رو اصلاً نداشتم. با غم سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشم‌هایم رو با درد بستم که امیرحسین به سمت خونه راه افتاد. با رسیدن به خونه امیرحسین ماشین رو جلوی درب خونمون پارک کرد و رو به من برگشت. با لحن دستوری گفت:
- فعلاً کسی از موضوعی که من زندان نیستم خبر نداره. پس تو هم اون دهن مبارکت رو می‌بندی و حرفی هم از من نمی‌زنی تا وقتی که من به تو خبر بدم، اوکی؟
با این حرف نگاه بی‌تفاوتی به اون انداختم و گفتم:
- اگر بگم چی میشه اون‌ وقت؟
امیرحسین دستی به کلاهش زد و با نیشخند گفت:
- من هم دهن‌لق می‌شم و همه چیز رو کف دست زن‌عموی عزیزم می‌ذارم که دخترش دیگه دخ... .
با عصبانیت دندون‌هایم رو روی هم فشار دادم. وسط حرفش پریدم و غریدم:
- خفه‌شو.
امیرحسین از خشمم لبخند حرص‌ دراری زد و گفت:
- آفرین، چون اگر مامی‌جونت از موضوع من با خبر بشه، ممکنه پرونده‌ی جدیدی برای من دوباره باز کنند. من هم خیلی شیک آبروت رو می‌برم.
با این حرف زیر لب ع×و×ض×ی نثارش کردم و از ماشین پیاده شدم. درب ماشین رو محکم بستم که امیرحسین با خنده نگاهم کرد. ماشین رو جلوی درب خونمون پارک کرد و از ماشین پیاده شد. سوئیچ ماشین رو از دور به سمتم پرت کرد و گفت:
- خوشگلم سوئیچت.
بعد از این حرف برای اوّلین تاکسی دست بلند کرد؛ امّا من زود به سمت درب خونمون رفتم. بدون محل دادن به اون درب رو باز کردم و وارد خونه شدم. خونه غرق در تاریکی بود، با تعجّب چراغ‌ها‌ی حال رو روشن کردم و می‌خواستم به سمت اتاقم برم که دیدم مامانم روی مبل خوابش برده بود. لبخند پر از دردی زدم و به سمتش رفتم و ب×و×س×ه‌‌ای روی لُپش کاشتم که مامانم کمی تکون خورد؛ امّا خداروشکر بیدار نشد.
لبم رو آروم تَر کردم و به سمت اتاقم رفتم. زود لباس‌هام رو با یک پیراهن و شلوار راحتی ست قهوه‌ایی عوض کردم، موهام رو هم با بی‌حوصلگی دم‌اسبی بستم. به سمت میز کنار تختم رفتم و قرص‌هایی که خانوم دکتر برای من تجویز کرده بود رو خوردم. بعد با بی‌حالی خودم رو روی تخت انداختم و چشم‌هایم با درد بستم که ناگهان صدای دورنم بلند شد که به تلخی می‌گفت:
- اگر می‌خوای گریه کنی، گریه کن جانان. نیازی نیست غمت رو با سکوتت پنهون کنی، چون درون سینه‌‌ات یک سرزمین دارد گریه می‌کند.
با این حرف بالش رو با دست فشار دادم تا گریه نکنم و نشکنم چون دیگه توانی برای خالی کردن درد و ناراحتیم نداشتم؛ امّا از خستگی زیاد کم‌کم چشم‌هایم گرم شد و به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #184
پارت_۱۸۲

با تشنگی از خواب بیدار شدم، با بی‌حالی به سمت آشپزخونه رفتم و قبل از این‌ که چراغ آشپزخونه رو رو روشن کنم. با دیدن یک دختر کوچولو با موهای بلند به رنگ مشکی که روی زمین نشسته و پاهایش رو داخل شکمش جمع کرده بود، داشت آروم گریه می‌کرد. خدای من، این دختر کوچولو داخل خونه‌ی ما چی‌کار می‌کرد؟ اصلاً چ... چرا به این حال روز افتاده و داره گریه می‌کنه؟ یک قدم به سمتش رفتم و با ترس گفتم: د... دختر کوچولو چی‌شده؟ چرا گریه می‌کنی؟!
دختر کوچولو با صدای من سرش رو بالا گرفت و با چشم‌های به رنگ عسلی به خون نشسته به من خیره شد. ناگهان از جا بلند و با لباس سفید خونین در حالی‌که به سمتم می‌اومد. عروسکی که سرش کنده شده بود رو به سمتم گرفت. با گریه گفت:
- ببین عروسکم رو کُشتن.
با دیدن این صحنه جیغ بلندی از ترس کشیدم و از خواب بلند شدم. با بدنی لرزون روی تخت نشستم از ترس نفس‌نفس می‌زدم. خیس ع×ر×ق شده بودم. این دیگه چه خوابی بود؟ نفس‌های پی‌در‌پی‌ام رو با دهن بلعیدم و با دست‌های لرزون برای خودم آبی ریختم و آروم یک قُلپ از اون خوردم. برای آروم شدنم دوباره نفس عمیقی کشیدم و روی تخت خوابیدم؛ امّا نمی‌دونم چرا این بار اصلاً خوابم نبرد. بی‌اراده به ساعت دیواری نگاهی انداختم. شیش صبح بود، بهتره سرم رو زیر پتوم ببرم شاید احساس امنیت کنم، گرمم بشه و بخوابم؛ چون خیلی خسته بودم و به شدت نیاز به یک خواب عمیق داشتم. چشم‌هایم رو آروم روی هم گذاشتم که کم‌کم چشم‌هایم گرم شدن و به‌ خواب رفتم.
با صدای جاروبرقی مامانم، پلک‌هایم رو باز کردم و خمیازه‌ی بلندی کشیدم. با خواب‌آلودگی اطرافم رو نگاه کردم که دیدم در باتاقم باز بود و مامان مثل همیشه حسابی داشت حال‌‌ و پذیرایی رو جاروبرقی می‌زد. به ساعت دیواری اتاقم نگاهی کردم. ساعت یازده و چهل پنج دقیقه بود. اوه، من چه قدر خوابیدم، با این فکر دهن کجی کردم. از جا بلند شدم و به سمت دست‌شویی رفتم تا یک دوش سر سری بگیرم. بلکه سرحال بشم تا این خستگی و کوفتگی از تنم خارج بشه. با برخورد آب داغ به پوستم آروم چشم‌هایم رو بستم. حس می‌کردم تموم وجودم به طرز باور نکردنی جون گرفت. موهایی که به‌ خاطر آب دوش جلوی صورتم اومده بود رو کنار زدم و زودی صابون رو برداشتم و شروع به گربه‌ شوری کردم. بعد از این‌ که حموم کردنم تموم شد. از اتاقم بیرون زدم که دیدم مامان داشت لباس‌های توی ساکم رو در می‌آورد، لباس‌های کثیف رو از تمیز جدا می‌کرد و توی کمدم آویزون می‌کرد و زیر لب غرغرکنان می‌گفت:
- دختر هم دختر‌های قدیم؟ من که جوون بودم کل خونه رو با یک انگشت می‌چرخوندم. اون‌وقت دختر تنبل من رو نگاه، واه‌ واه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #185
پارت_۱۸۳

با شنیدن حرف‌هایش لبخندی زدم. به سمتش رفتم و ماچ‌ آبداری از او گرفتم که مامانم آروم خندید و گفت:
- برو اون‌ طرف دختره‌ی تنبل.
با حرفش خنده‌ی ساختگی کردم. به سمت کمدم رفتم و شروع به پوشیدن لباس‌هایم شدم که یک‌ دفعه مامان در حالی‌که شارژر گوشیم رو از چمدونم بیرون آورده بود نگاهی به من کرد و گفت:
- این رو کجا بذارم دخترم؟
نگاهی به مامانم کردم. با دست به سمت میز کنار تختم اشاره کردم و گفتم:
- بذارش تو کشوی دومی کنار تختم.
مامان با حرفم سری تکون داد و به سمت کشوی میزم رفت. من هم سشوار رو در آوردم و شروع به خشک کردن موهام کردم که صدای متعجّب مامانم بلند شد و گفت:
- این قرص‌ها پیش تو چه کار می‌کنن؟!
با حرف مامانم ناگهان سرجایم خشکم زد. وای نه بدبخت شدم، با چشم‌های گرد شده به مامانم از توی آیینه خیره شدم و با ترس به سمت مامانم برگشتم. با تته‌پته گفتم:
- چ‌... چیزه این قرص‌ها... .
مامان مات و مبهوت قرص‌ها شده بود. ناگهان با خشم به سمتم برگشت و گفت:
- کری؟ جواب بده ببینم؟
از عکس‌العمل وحشتناک مامانم کل بدنم شروع به لرزیدن کرد و با هول گفتم:

- ا... این‌ها قرص‌های سردرد هستند. آخه اون‌جا سرم خیلی درد‌ می‌کرد به‌خاطر ه... همین.
مامانم با خشم به سمتم اومد و نگاهی به من کرد، قوطی قرص رو به سمتم گرفت و گفت:
- جانان، این قرص‌ها رو زمانی که تازه عروس بودم مصرف می‌کردم. حالا بگو ببینم این قرص‌ها پیش تو چه غلطی می‌کنن، هان؟
با ترس به مامان نگاه کردم و دست‌های لرزونم رو به هم مالوندم، با بی‌چارگی شروع به گشتن دورغی بودم که بتونم مامان تیزم رو باهاش قانع کنم، رسماً خودم با دست‌های خودم گورم رو کندم. لعنت به خودم و به حواس پرتیم، لب‌های خشکم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
- مامان من... .
مامان با دیدن دست پاچگی‌ام رنگش پرید و گفت:
- جانان، نکنه یک غلطی کردی و من خبر ندارم؟
از تغییر رفتار مامانم بی‌اراده ترسم بیشتر شد. سریع دست‌هام رو به معنی نه بلند کردم و گفتم:
- نه مامان، من فقط سوزش ادرار دا... .
هنوز حرفم رو کامل نکردم که مامان سیلی محکمی توی صورتم زد، با بهت دستم رو روی گونم گذاشتم و با چشم‌های اشکیم به مامان خیره شده بودم. مامان قوطی قرص رو محکم به سینه‌ام کوبید و گفت:
- فکر کردی من احمقم؟ فکر کردی متوجّه رفتارهای غیرعادی این روز‌هات نشدم؟
بعد محکم موهام رو با دستش کشید که جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
- آخ مامان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عجب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #186
پارت_۱۸۴

مامان با خشم موهام رو محکم کشید و با داد گفت:
- مامان و زهرمار، بگو جانان بگو که این قرص‌های لعنتی متعلق به تو نیستن، بگو لامصب.
با چشم‌های اشکیم آخ بلندی گفتم و با صدای لرزونی گفتم:
- مامان تو رو خدا موهام رو ول کن، به‌ خدا دردم اومد.
- بگو جانان، بگو که این‌ کار رو با ما نکردی.
مامان با این حرف موهام رو محکم‌تر کشید که از درد جیغی بلندی کشیدم و با گریه بلند گفتم:
- آره کردم.
مامانم با حرفم رنگ از رخش پرید و با بهت موهام رو ول کرد، از شکست مامانم دلم هزاران بار دیگه خرد شد، امروز با تموم بی‌رحمی توی چشم‌های مادرم زل زدم و غیر مستقیم بهش فهموندم که از دختر احمقش سوءاستفاده کردن. اون هم با میل و رضایت خودش؛ امّا دختر احمقش موفق به نگه‌داری این رابطه نبوده، چون تموم این عشق همه‌اش فیلم بود. یک فیلم کثیفی که کارگردانش امیرحسین و بازیگر ماهرش هم سیاوش بود. من بدبخت هم یک مهره‌ی سوخته‌ی بیشتر نبودم، این درد و شکست من رو مامان به راحتی می‌تونست از اشک‌های توی چشم‌هایم به خوبی متوجّه من بشه و این چه‌ قدر برای من زجرآور بود. نگاهم رو با شرمندگی از مادرم گرفتم و سرم رو آروم پایین انداختم، مامانم با دیدن شرمندگیم توی‌ چشم‌هاش اشک جمع شد و با دست‌های لرزونش به من اشاره کرد و گفت:
- من تو رو این‌جوری بزرگ کردم جانان؟
با حرف مامانم بی‌اراده زیر گریه زدم که مامان با صدای لرزونش در ادامه گفت:
- من تو رو این‌جوری بزرگ کردم که بری آبروی ما رو این‌طور جلوی همه ببری؟ می‌خوای کمر بابات رو با این گندتت خم کنی؟
با حرف مامانم هق‌هق‌هام بلند شدن و صورتم رو با دست پوشوندم، با زار گفتم:
- مامان، اون‌جوری که تو فکرش رو می‌کنی نیست.
مامانم یک‌دفعه با حرفم عصبی شد و دیونه‌وار نزدیکم شد. دست‌هام رو از روی صورتم برداشت. با خشم داد زد:
- پس چه‌جوریه؟ به من نگاه کن و بگو چه‌جوریه؟ من تو رو با اون مرتیکه‌ی سیاوش فرستادم که کار کنی نه این‌که باهاش... .
مامان در این‌جا ضربه‌ی به سینه‌اش زد و با ناله گفت:
- چی‌کار کردی جانان، به‌خاطر این‌که اون شب تو رو از دست امیرحسین نجاتت داد برای جبران کارش این غلط رو باهاش کردی؟ خودت رو پیش‌کش اون مرتیکه کردی؟ تُف بهت دختر تُف.
با تُفی که مامان توی صورتم کرد، هق‌هق‌هام بیشتر شدن، آخ سیاوشم غرورم بعد از تو ویرون شده این رو می‌دونستی لعنتی؟ مامان با گریه روی زمین زانو زد و با زاری گفت:
- من الان جواب بابات و مردم رو چی بدم؟
مامان با این حرفش محکم توی صورتش ضربه زد و ناله می‌کرد، با چشم‌های اشکی به شکستن کمر مامانم نگاه کردم. هزاران بار خودم رو لعنت فرستادم، چون نمی‌تونستم برم جلو بغلش کنم و با بغل کردنش قلب بی‌قرارش رو آروم کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #187
پارت_۱۸۵

چشم‌هایم رو با درد بستم و به حال بدبختی‌های خودم گریه کردم که مامانم بعد از شنیدن صدای گریه‌ام با عصبانیت از جا بلند شد، جلوم ایستاد و گفت:
- الان اون پسره کجاست؟ حاضره بیاد تو رو بگیره؟ هان؟
چشم‌هایم رو با درد باز کردم و با لب‌های لرزونی گفتم:
- ولم کرد مامان، با این‌ که به من گفت من رو دوست داره؛ امّا از اعتمادم سوءاستفاده کرد و به من نارو زد، مگه نمی‌بینی حالم چه‌ قدر خرابه؟
مامانم با این حرفم دستش رو روی دهنش گذاشت و آروم اشک ریخت، با گریه به مامانم نگاه کردم و با بی‌طاقتی خودم رو توی بغلش انداختم، من هم آدمیزاد بودم. از این همه بدبختی و غم تاب نیاوردم. بالاخره باید یک جایی رو داشته باشم تا به اون‌جا پناه ببرم، مثلاً شهری، دیاری، خانه‌ای، سایه‌ای، وطنی، آغوشی. مامانم با گریه من رو توی بغلش فشرد و هر دو گریه می‌کردیم که مامان با زجه گفت:
- من‌که بهت گفتم این‌ قدر زود به کسی اعتماد نکن دخترم، پس چرا غفلت کردی و خودت رو توی چاه سیاه انداختی؟
بی‌حرف فقط گریه می‌کردم، توان جواب دادن به حرف تلخ مامانم رو نداشتم، چون هیچ‌کس عشق من به سیاوش رو درک نمی‌کرد. عشقی که من به سیاوش داشتم عشق زودگذر نبود، واقعی بود؛ امّا هیچ‌کس نمی‌فهمه که من سیاوش رو به اندازه‌ی جونم دوست دارم، به قدری که رنگ چشم‌هایش برای من بهترین رنگ جهانه و صدایش قشنگ‌ترین ملودی دنیا است. سیاوش، کاش پیش من بودی تا می‌فهمیدی که چه‌ قدر دلم برات تنگ شده. کاش می‌فهمیدی که بین عقل و دلم هر روز سرت جنگ میشه و منِ ناتوان باید صدای هر دو رو با بی‌رحمی توی خودم سرکوب کنم. آروم از بغل مامانم بیرون اومدم که مامانم با دست‌های لرزون اشک‌هاش رو پاک کرد و به سمت درب اتاقم رفت. با غمگینی به سمتم برگشت و گفت:
- نگران نباش دخترم، من کنارتم بالاخره یک راه‌حلی برای این باتلاقی که داری داخلش غرق میشی پیدا می‌کنم.
با حرف مامانم با صورت خیس از اشک سرم رو به معنی باشه تکون دادم که مامانم آهی کشید و درب اتاقم رو آروم پشت سرش بست. با غم توی خودم جمع شدم، سرم رو روی پاهام گذاشتم که بی‌اراده نگاهم به سمت گوشیم کشیده شد، با بی‌حالی گوشیم رو از روی تخت برداشتم. سرجای اولم برگشتم و آروم روی زمین سرد نشستم، توی فهرست مخاطبین گوشیم رفتم که نگاهم روی اسم سیاوش قفل شد، بی‌اراده دستم روی اسم سیاوش رفت و تماس برقرار شد که بعد از چهار بوق تماس وصل شد، آب دهنم رو بلعیدم و با صدای گرفته و لرزونم گفتم:
- سیاوش؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #188
پارت_۱۸۶

با صدا زدن اسمش هیچ حرفی دریافت نکردم و این یعنی سیاوش دل به سکوت داده بود و من رو به عذاب محکوم کرده بود. بی‌اختیار اشکی از چشمم لغزید و ناله‌ کنان گفتم:
- می‌دونم داری صدام رو می‌شنوی، پس خواهشاً قطع نکن.
آب دهنم رو به زور بلعیدم و آروم گفتم:
- سیاوش، از وقتی آدم‌ها پی به قصّه‌ی عشقمون بردن بی‌رحمانه دارن قلب و روحم رو اذیت می‌کنن. با حرف‌هاشون گلوم رو فشار میدن و با نگاهشون نفسم رو دارن قطع می‌‌کنن.
در حالی‌که اشک‌هام از چشم‌هایم جاری می‌شد. این‌بار به زور بغضم رو بلعیدم و با مظلومیت گفتم:
- امّا می‌دونی تلخ‌ترین قسمت قصّه‌ی ما کجا بود؟ وقتی یاد اذیت شدنم توسط بقیه میوفتم. قلبم هزاران بار می‌شکنه، چون یادم میوفته تو هم جزئی از همون آدم‌ها هستی.
سیاوش هم‌چنان سکوت کرده بود و به حرف‌های من گوش می‌داد، آیا واقعاً گوش می‌داد؟ اگر براش یک ذره مهم باشم حتماً به حرف‌هام گوش میده؛ امّا اگر نباشم چی؟ با درد به فکرهای تلخم خاتمه دادم، آهی زیر لب کشیدم و گفتم:
- می‌خوام این رو بدونی سیاوش که هنوز برای من تموم نشدی و از ذهنم نرفتی، هنوز عشقت توی قلب کوچیکم ادامه داره، حتّی همین حالا هم که نیستی، از صبح تا شب توی ذهن من خیمه زدی و رویای کنارت بودن به خواب همیشگی در بیداری‌هام تبدیل شده.
قطرات اشک مثل سیل از چشم‌هایم جاری شدن که با حرص با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم و در ادامه گفتم:
- هر روز که می‌گذره بیشتر از قبل دوست دارم. سیاوش، تو رو خدا این‌ کار رو با من نکن، من طاقت این همه عذاب کشیدن رو ندارم، یک دفعه می‌بینی افتادم مردم ها؟
بالاخره طلسم این سکوت شکسته شد و صدای بَم سیاوش توی گوشی پیچید که با صدای بلند آمیخته با عصبانیت گفت:
- جانان.
با صدا زدن اسمم از جانب سیاوش چشم‌هایم رو با درد بستم و گفتم:
- آن‌ قدر دلتنگت هستم، حتّی روی سنگ قبرم هم می‌نویسن جانان توکلی با حسرت دیدن عشقش از دنیا رفت.
سیاوش با حرفم نفس عمیقی کشید و با صدای پر از خشمش گفت:

- شوخیش هم بده، جانان تمومش کن.
با حرف سیاوش آروم دستم رو روی دهنم گذاشتم، هق زدم گفتم:
- خب اگه این شوخی جدی بشه چی؟ اگه روزی بهت نرسم و بمیرم... .
می‌خواستم ادامه‌ی حرفم رو بدم که گلوم از شدت وجود بغض سنگینم درد گرفت، دست لرزونم رو روی گلوم گذاشتم و گفتم: دلت نمی‌سوزه که جانان با حسرت تو، از دنیا رفت؟
سیاوش بدون اهمیت دادن به حرفم با خشم گفت:
- جانان چرا هنوز به من زنگ می‌زنی؟ مگه من اون روز به تو نگفتم که دیگه نمی‌خوام صدات رو بشنوم؟ حتّی نمی‌خوام ببینمت، پس لطفاً اگه یک روزی هم خواستی بمیری به من زنگ نزن .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • قلب شکسته
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #189
پارت_۱۸۷

با حرفش چشم‌هایم رو با درد بستم و گفتم:
- خیلی بی‌رحمی سیاوش.
ناگهان صدای ظریف زنی رو پشت خط شنیدم که با عشوه می‌گفت:
- با کی حرف می‌زنی عشقم؟
با شنیدن صدای دختری که سیاوش رو عشقم خطاب کرد. با خشم تماس رو قطع کردم، با عصبانیت گوشی رو توی دیوار کوبیدم و داد زدم:
- ع×و×ض×ی.
حس می‌کنم دنیا روی سرم خراب شده و من زیر آوار این خرابه موندم، کی قراره من رو از این جهنم نجات بده؟ دستم رو با غم روی قلبم گذاشتم، قلب لعنتیم داشت آتیش می‌گرفت، چون بزرگترین نامردی در سایه‌ی عشق نمایان شده. حس می‌کنم دیگه هیچ‌وقت قرار نیست درست بشه و دیگه قرار نیست لبخند به روی لب‌های من نمایان بشه‌، لعنت به تو سیاوش، لعنت به عشق غلط من.
*سیاوش*
با شنیدن حرف آخر جانان با خشم دندون‌هام رو روی هم فشار دادم. قلب عاشق من داشت از حرف‌های جانان خرد می‌شد، چون باعث‌ و بانی همه‌ی این عذاب و بدبختی جانان تنها من بودم و بس، حالا من تحمّل شنیدن حرف‌های تلخش رو نداشتم. می‌خواستم دهن باز کنم و دل بی‌قرار جانان رو آروم کنم که یک‌دفعه صدای ملیکا بلند شد، با عشوه به سمتم آمد و گفت:
- با کی حرف می‌زنی عشقم؟
با اشاره می‌خواستم ملیکا رو خفه کنم؛ امّا دیر شده بود، جانان تماس رو قطع کرده بود. لیوان نوشیدنی‌ای که توی دستم بود رو محکم به دیوار کوبیدم و فریاد بلندی از خشم کشیدم که ملیکا از عصبانیتم دست‌هاش رو با ترس روی گوش‌هاش گذاشت و جیغ بلندی کشید. دیوونه‌وار به سمت ملیکا رفتم و گفتم:
- دختره‌ی آشغال چرا نتونستی دو دقیقه جلوی اون دهن لامصبت رو بگیری، هان؟
ملیکا که از رفتارم حسابی ترسیده بود، با قیافه‌ی رنگ پریده‌اش با تته‌پته گفت:
- ب‌... بخشید من خبر... .
با خشم وسط حرفش پریدم و با داد گفتم:
- خفه‌شو.
با این حرف رهاش کردم و به سمت کیف پولم رفتم، دوتا اسکناس صد هزار تومنی برای ملیکا در آوردم و به سمت صورتش پرت کردم و با داد گفتم:
- هری.
دختره با بدنی لرزون پول رو از روی زمین جمع کرد، زودی لباسش رو پوشید و از خونه بیرون زد. با رفتنش با خشم دستی لای موهام کشیدم و زیر لب لعنتی به خودم فرستادم که با یادآوری صدای بی‌حال جانان داشتم به جنون می‌رسیدم. چه بلایی سر این دختر آوردم؟ به‌ خاطر بابام غرور این دختر معصوم رو خورد کردم. اصلاً ارزشش رو داشت؟ بابای که هیچ‌وقت من رو دوست نداشت و همیشه انگ بی‌عرضگی رو توی پیشونیم چسبونده بود. بابای که همیشه برادر بزرگترم یعنی سروش رو بیشتر از من دوست داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user

شکوفه فدیعمی

رمانیکی پایبند
رمانیکی
شناسه کاربر
3570
تاریخ ثبت‌نام
2022-12-06
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
334
پسندها
1,624
امتیازها
328

  • #190
پارت_۱۸۸

الان که شرکت داره ورشکست میشه، سروش با نامردی زن بچه‌اش رو برداشت، بدون اهمیّت دادن به شرکت و خانوادمون به کانادا فرار کرد. من هم فرصت رو طلایی دونستم تا خودم رو پیش پدرم ثابت کنم؛ امّا در ازای چی؟ در ازای شکستن قلب جانانی که من در اوّلین نگاه شیفته‌اش شدم؟ اصلاً بعد اون می‌تونم زندگی آرومی داشته باشم و یا دوباره عاشق بشم؟ با درموندگی آهی کشیدم و دستی لای موهام کشیدم، من چی‌کار کردم؟ گفتم یکی دیگه رو کنار خودم بیارم تا از فکر جانان بیرون بیام؛ امّا نه، انگاری دل و دینم رو به جانان باخته بودم و این دل‌ باختگی زمانی شروع شد که یک بار توی چشم‌های جانانم نگاه کردم. بعد هر جا رو که نگاه کردم فقط چشم‌های اون رو دیدم.
دینگ‌دینگ، با شنیدن زنگ در با بی‌حوصلگی به سمت در رفتم و در رو باز کردم که با دیدن قیافه‌ی امیر پفی کشیدم و گفتم:
- تو کار و زندگی نداری همش این‌ جا تِلپی؟
امیر با حرفم اخمی کرد، بدون حرف به من تنه زد و وارد خونه شد. از رفتارش تعجّب کردم، با اعصابی خرد به سمت مبل رفتم و روش لم دادم، آروم پاکت سیگارم رو در آوردم و شروع به کشیدن شدم که امیر با اخم به سمتم اومد. کنارم روی مبل نشست و گفت:
- کی می‌خوای به این بازی کثیفت خاتمه بدی؟
با حیرت به امیر نگاه کردم، ته دلم حس می‌کردم، امیر از نیت واقعی قلبم خبر داره و می‌دونه دلم راضی به این کار کثیف نیست؛ امّا بر خلاف میلم اخمی کردم و گفتم:
- امیر اگه می‌خوای درمورد این موضوع دوباره حرف بزنی، بهتره بگم همین الان تمومش کنی، چون اصلاً دل و دماغ بحث کردن رو ندارم.
امیر با حرفم حرصش گرفته بود و به سمتم حمله‌ور شد. با خشم سیگار رو از لای انگشت‌هام بیرون کشید و با داد گفت:
- چرا از من حقیقت به این مهمی رو پنهون کردی پسر؟
با تردید نگاهش کردم و گفتم:
- چه حقیقتی؟
امیر عصبی‌تر از قبل با داد بلندی گفت:
- این‌که از جانان سوءاستفاده‌ی کردی و اون رو تصاحب کردی، قرار ما این نبود که فقط اون رو عاشق خودت کنی، بعد ولش کنی، پس چی‌شد؟ چی عوض شد؟
- تو از کجا این موضوع رو فهمیدی؟
امیر با حرفم پوزخندی زد و گفت:
- فکر کردی ماه پشت ابر می‌مونه؟ نه خیرم حضرت آقا نمی‌مونه.،من اگه می‌دونستم قراره این نامردی رو در حق اون دختر بیچاره بکنی. هیچ‌وقت وارد بازی کثیفت نمی‌شدم.
با حرفش اخمی کردم و من هم با خشم در جوابش گفتم:
- دِ اگه تو رو با خبر می‌کردم، هیچ‌وقت توی این بازی کمکم نمی‌کردی، من هم به پولم نمی‌رسیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 1 user
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
6
بازدیدها
739
پاسخ‌ها
16
بازدیدها
204

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین