. . .

تمام شده رمان تاوان‌های سُرخش| لبخند زمستان

تالار تایپ رمان
رده سنی
  1. جوانان
  2. بزرگسالان
ژانر اثر
  1. عاشقانه
  2. اجتماعی
  3. تراژدی
سطح اثر ادبی
برنزی
اثر اختصاصی
بله، این اثر اختصاصی می‌باشد و فقط در انجمن رمانیک نوشته شده است.
img_20230929_185646_408_nle6_spmd.jpg




عنوان: تاوان‌های سُرخش
نویسنده: لبخند زمستان
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
ناظر: @Sevda19

خلاصه:
در این داستان با دختری از جنس سکوت به اسم فرزانه روبه رو می‌شویم که عشق تا فرجام او باعث می‌شود که او بهای سنگینی در تلافی آن بپردازد، طوری که حتی پاره‌های تنش هم تا خواسته گرفتار این تاوانی که سرخی آتش آن ممکن است همه جا را فرا بگیرد شده‌اند!
آیا آنها می‌توانند در آغوش عشق و تسکینی بی‌نهایت آرام بگیرند و یا تاوان‌های سرخ فرزانه، او و فرزاندانش را هم‌چون تابوتی تاریک و نا‌پیدا در بر خواهد گرفت؟

مقدمه:
در جهانی پر از عشق و جنگ، تاوان‌های سرخی پراکنده شدند که شاهدان داستان‌هایی هستند که دل‌ها را به لرزه در می‌آورند. هر تاوان یک قطره از درد و شکستگی را در خود نهفته دارد و هر دلشکسته در جست‌وجوی تاوانی‌ است که به آن آرامش و شفافیت ببخشد.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #101
نود و هفت

فرزانه پشت سرش برای او خط و نشان کشید به اتاقش برگشت. چند تا از پوشه‌ها را برداشت و دوباره خارج شد.
- خانوم ارغوان گل و دیزاین چه رنگی مد نظر‌تون هست؟
هاجر موهایش را با دستش پشت سرش راند و خودش را با دستش باد زد.
- هاجر خانوم میز هاتون پایه بلند باشه یا کوتاه؟ در ضمن رنگ طلایی یا استیلی مد نظرتون هست؟
هاجر با کلافگی دنبال فرزانه می‌گشت. فرزانه با بی‌خیالی گوشه‌ی نشسته بود و برگه‌های در دستش را مطالعه می‌‌کرد. بیشتر از ریلکس بودنش آن عینک مطالعه که به چشمش زده بود حرص هاجر را در می‌آورد.
با قدم‌های محکم و عصبی سمتش رفت. فرزانه با نزدیک شدن صدای تق تق کفش‌ها سرش را بالا گرفت و با دیدن قیافه‌ی برزخی هاجر عینکش را بالای موهایش زد و سعی کرد خنده‌اش را بخورد.
- فرزانه جون میشه به خودت زحمت بدی ببینی این‌ها چی میگن؟ به‌خدا من مغزم هنگ کرده.
فرزانه بلند شد و برگه‌ها را به سینه‌ی هاجر زد و هاجر با دو دستش مانع افتادن آن‌ها شد.
- برا هر کاری باید من باشم.
از مقابل هاجر گذشت. او برگه‌ها را روی صندلی گذاشت و مثل جوجه اردک پشت سر فرزانه راه افتاد.
در تمام این سال‌ها فرزانه برایش خواهری که نه؛ مادری کرده بود و او عادت نداشت کار هایش را خودش انجام بدهد.
فرزانه وسط آن سالن بزرگ و خالی با سرامیک های طلایی و سفیدی که داشت ایستاد و با ابهت خاص خودش، کف دست‌هایش را چند بار به هم کوبید.
- زود باشید وقت‌مون خیلی کمه.
در عرض چند ساعت همه چیز را آماده کرده بود. با حالی ندار و خسته و کوفته وارد خانه شدند.
- وای هاجر من دیگه نای سر پا ایستادن ندارم.
هاجر که از بازوی او آویزان شده بود کمی خودش را جمع و جور کرد.
- تو برو کمی بشین چند ساعته سر پا ایستادی من‌هم غذا سفارش بدم.
فرزانه با خستگی تمام خودش را روی کاناپه انداخته به مراسم فکر می‌کرد. به شرکتی که چندین بار در این سال‌ها زمین خورده و بلند شده بودند.
این شرکت برایش نان داده بود حالا می‌خواست موفقیتش را با تمام شرکایش جشن بگیرد با شرکتی که در ایران چندین سال قرار داد داشتند؛ شرکتی که درست در مرز ور شکستگی طرح‌های هاجر را پسندیده و از طریق وکیلی که شرکت ایرانی در ترکیه تعیین کرده بود قرار داد بسته بودند و چند سال فقط از طریق ایمیل با هم‌دیگر ارتباط داشتند. حالا خیلی دلش می‌خواست آن‌ها هم در این مراسم باشند و از آن‌ها تشکر کند.
زمان خیلی زود گذشت و امروز بعد از ساعت چهار تا آخر شب مراسم شروع می‌شد.
- فرزانه جان بی‌زحمت یک لحظه میایی به اتاقم.
صدای هاجر را بیرون از اتاقش می‌شنید. کاور لباسش را روی تخت انداخت و پوفی کرد.
- هاجر چی کارم داری؟ دیر وقته باید حاضر بشم.
دوباره صدای هاجر را شنید.
- یه لحظه لباس‌هات رو بردار و بیا، کارت دارم.
فرزانه خم شد. دوباره کاور مشکی را در دستش گرفت و چند تقه به در اتاق هاجر زد.
- بیا تو عزیزم.
این صدا مال هاجر نبود با این حال وارد اتاق شد. غیر از هاجر دو دختر جوان که موهای دم اسبی بلندی داشتند و آرایش ملیحی به صورتشان داشتند هم توی اتاق بودند و هاجر جلوی آیینه زیر دست یکی از دخترا نشسته بود.
- هاجر این خانوم‌ها رو معرفی نمی‌کنی؟
هاجر که نمی‌توانست حرف بزند دست آرایش‌گر را کنار کشید و کمی سرش را بلند کرد.
به فارسی گفت: این‌ها آرایش‌گرند. قرار که نبود این‌طوری به اون مراسم بریم؟
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #102
نود و هشت

دندان‌هایش را روی هم سایید. دختری که کنار ایستاده بود سمت فرزانه آمد و صندلی دیگر را نشانش داد. دلش نمی‌خواست آرایش کند! او محکوم به تاوان‌هایش بود و هیچ وقت نمی‌خواست چهره‌ی اصلی خودش را زیر خروار‌ها لوازم آرایشی پنهان کند. اصلاً فراموشش شده بود که آخرین بار کی آرایش کرده بود اما مطمئن بود قبل از آمدنش به ترکیه بود.
- هاجر من آرایش نمی‌خوام.
هاجر چشم‌هایش را ملوس کرد.
- تو رو خدا فرزانه جون! یه امشب رو بزار خوش باشیم. بیا بشین آبجی تا دیر نشده بریم.
هاجر از او فقط یک چیز آن هم به خاطر خودش خوخسته بود. فرزانه که فرصتی برای مخالفت نداشت روی صندلی نشست، کم‌کم حوصله‌اش سر می‌رفت که صدای دختر را شنید.
- بدون باز کردن چشمات بلند شو اول لباس‌هات رو بپوش بعد بیا خودت رو ببین.
از این لوس بازی‌ها خوشش نمی‌آمد. خواست چشم‌هایش را باز کند که یکی دستش را گرفت و از جلوی آیینه او را کنار کشید.
داخل کمد دیواری موجود در اتاق هاجر رفت. لباسش را تنش کرد و بیرون آمد، جلوی آیینه‌ی قدی ایستاد اگر خودش را نشناخته بود اغراق نکرده بود! کسی که جلوی آیینه ایستاده بود خیلی زیباتر و شاداب‌تر از خودش بود با آن آرایش غلیط و سیاهی که دور چشم‌هایش کشیده شده بود؛ موهایش که موجی حالت کمی دم اسبی و بقیه روانه‌ی شانه‌هایش شده بود او را مثل فرشته‌ها نشان می‌داد.
لباس عسلی تیره که بالا تنه‌اش با تور و سنگ کار شده بود و آستین‌های توری جذبی داشت و دامن ماهی مدل لباسش، اندامش را به خوبی به نمایش گذاشته بود، غرق خودش شده بود. برای چه خودش را این همه سال فراموش کرده بود؟ قطعاً برای نبود دو تا از پاره‌‌های تنش که بارها چهره‌ی آن‌ها را در ذهنش مجسم کرده بود.
با تکان‌های شانه‌اش سرش را تکان داد و به عقب برگشت.
- کجایی دختر؟ چرا این همه صدات می‌کنم جوابم رو نمیدی؟ اوه راستی تو کی هستی؟
هاجر که لبخند بیشتر از همیشه به صورت آرایش شده‌اش می‌آمد، جلویش ایستاده بود از کفش‌ها تا موهایش را زیر نظرش گذراند با لحن تحسین آمیزی آرام نجوا کرد.
- چه زیبا شدی!
- از خودت خبر نداری! راننده اومده باید بریم.
پالتوی خز یشمی را با کلاهش تنش کرد و با برداشتن کیف کوچک نگین کاری شده‌ی طلایی‌اش همراه هاجر شد.
جلوی شرکت دیزاین شده بود. تابلوهایی از لباس‌هایی که طرح‌های هاجر بود و مانکن‌هایی که لباس‌ها را به نمایش گذاشته بودند. گل‌ها و چراغ‌های رنگارنگ و جالب‌تر از همه فرش قرمز بود که به خواست خودش از در ورودی تا آخر سالن پهن شده بود. او برای امشب کل عمرش را داده بود! دست هاجر را گرفت و از ماشین مشکی پیاده شد و لبخند به لب کفش‌های طلایی‌اش را روی فرش قرمز گذاشت. نور آبی عکاس‌ها جرقه می‌زد و او غرق در خوشی می‌شد. هاجر انگار روی ابرها قدم می‌گذاشت او این موفقیت در این سن و سالش را مدیون زن کنار دستش بود. کنار او راه رفتن برایش آرزو بود و چه چیزی بهتر از تحقق این آرزو!
وارد سالن اجتماعات شدند و هر دو پالتوهایشان را تحویل خدمه دادند.
وجود این همه مهمان دور از انتظارشان اما شیرین بود. صدای دپس دپس دیجی فضا را پر کرده بود. نور های رنگا‌رنگی که به رقص در آمده بودند و نوید ورود رئیس شرکت را می‌دادند.
دست هاجر را گرفت تا راهی که از فرش قرمز با حاشیه‌های سفیدش تا سنت را که خالی از هر کسی بود را بپیمایند با قدم‌های ثابت و کمری راست و نگاهی فاخر و شیرین، سر راه به مهمان‌ها خوش آمد می‌گفت.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #103
نود و نه
در میان انبوه جمعیت کسی لیوان نوشیدنی‌اش را سر کشید و روی میز گذاشت. پسر کناری‌اش با بی‌حوصلگی و بدون ذره‌ای کنجکاوی به وسط سالن چشم دوخته بود. دو مردی که ابهت آن‌ها، تمام زن‌های اطراف را وادار به پچ پچ کرده بودند. یکی می‌گفت وزنه بردار هست و آن یکی او را کشتی گیر می‌نامید. دو مردی که یکی از دیگری سرتر بود و نگاه خشنی که شراره‌های آتش در آن‌ها موج می‌زد. یکی از جنس عضله و دیگری از جنس فولاد!
مرد سومی که مسن‌تر از آن‌ها بود میان‌شان ایستاد.
- تو رو خدا این اخم‌هاتون رو باز کنین. مهمون‌های مردم رو هم ترسوندین.
طوری نگاه می‌کردند که انگار از عالم و آدم طلب کار بودند.
شاید طلب کار یک زندگی و یا یک عشق!
- بابا اگه این نمایش مسخره زود تموم می‌شد زود از این‌جا خلاص می‌شدم. آخه من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟
مرد مسن با تاسف سرش را برای پسری که روزی اگر قرار به نبودنش بود حالا خودش هم نبود، تکان داد و سمت مرد دیگری برگشت.
- دایی جان اون اخم ابرو‌هات رو کم رنگ کن. امشب برا ما خیلی مهمه، شاید چند تا از بهترین طرح‌های این شرکت رو اختصاصی گرفتیم.
با در خواست دایی‌ که حکم پدر را برای او داشت کمی، فقط مختصری اخم ابروهایش را باز کرد. تمام زندگی‌اش کارش بود و تمام.
مرد مسن از آن‌ها دور شد. دو زن دست در دست هم با تمام غرورهای زنانه به آن‌ها نزدیک می‌شدند.
- فرید کمی به خودت مسلط باش دارند نزدیک میشن.
فرید یکی از ابروهایش را بالا انداخت و یقه‌ی کتش را مرتب کرد و صاف ایستاد.
حس‌هایش با او سر بازی گرفتند. کل وجود این مرد جوان را به آتش کشیدند. این رایحه برایش حکم یک خیانت بود! رایحه‌ی آشنایی که سال‌هاست استشمام نکرده بود. عشق و خیانتی که در یک روز خونین آن را به فراموشی سپرده بود. قلبش میان قفسه‌ی سینه‌اش بی‌قراری می‌کرد و خیال آرام شدن نداشت. دو زن جوان از مقابل‌شان رد شدند و برخلاف فرید که از آن‌ها چشم بر نمی‌داشت مرد دیگر درگیر گیره‌ی کراواتش بود.
نفس عمیقی که گرفت صورتش به یک باره سرخ شد و دانه‌های سرد ع×ر×ق بر پیشانی‌اش نشست. لباس‌های تنگ در تنش تنگ‌تر شد و او را خفه می‌کردند. دستمالی از روی میز برداشت و به پیشانی بلندش کشید، کتش را با یک حرکت از تنش بیرون کشید و کراواتش را شل کرد. او به این رایحه ضعف داشت او نباید فقط به‌خاطر یک رایحه‌ی مشابه خودش را می‌باخت.
مرد میان‌سال که سرش را بلند کرد پشت فرزانه و هاجر به او بود با بی‌خیالی سمت فرید برگشت و با دیدن صورت او کمی مضطرب شد.
- فرید خوبی؟ چیزی شده؟
فرید فقط توانست سرش را تکان دهد. او می‌دانست که این مراسم چه‌قدر برای پدرش مهم بود. پس نباید موجب بهم خوردن حال پدرش می‌شد.
گارسون را که در میز کناری دید با انگشتش اشاره زد و گارسون به سمتش آمد.
لیوان پایه بلند را برداشت و آن را پر از آب کرد. یک نفس سر کشید، قلبش سرکش‌تر از این حرف‌ها بود.
- من میرم کمی بشینم اگه خواستی بیا.
مرد میان‌سال که گویا از سر پا ایستادن خسته شده بود همراه او سمت مبل‌ها رفت و به تماشای افراد در حال رقص نشستند.
بعد از یک ساعت همه‌ی افراد سکوت کردند گویا زمان شروع شو رسیده بود و هاجر هیجان داشت چون اولین شو لباس‌هایش بود.
فرید که کمی حالش سر جا آمده بود و همراه پسر عمه‌اش در صندلی‌های جلو مخصوص مهمان‌های ویژه جای گرفته بودند و مرد مسن هم کنار خواهر زاده‌اش نشسته بود.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #104
پارت صد

سه چهره‌ی کاملاً شرقی و جذاب که یکی ورژن جوانی دیگری بود. چشم مهمان‌ها را به خود جلب کرده بودند.
پرویز پدر فرید بود و دایی مرد میان‌سال که چهره‌اش ابداً سنش را نشان نمی‌داد اما فرید با جذابیت جوانی و جنتلمنی که داشت بیشتر از آن‌ها توی چشم بود. به‌خصوص که کت و شلوارهای مارک مشکی و پیراهن مشکی که کراوات نقره‌ای در میان آن رنگ می‌درخشید آن‌ها را خاص‌تر از دیگر حاضرین نشان می‌داد.
مانکن‌ها که لباس‌های شرکت را بر تن داشتند؛ یکی یکی عرض اندام می‌کردند و آن دو دریغ از نیم نگاهی به چهره‌ی مانکن‌ها لباس‌ها را مورد ارز یابی قرار می‌دادند. فرید در دفترچه‌ی یادداشتش چیزی را ثبت می‌کرد و مرد میان‌سال با دقت لباس‌ها را از نظر جنس و طرح مورد ارزیابی قرار می‌داد. پرویز خوب می‌دانست که چه کسانی را همراه خودش بیاورد!
فرزانه که خودش جایگاه مهمان‌هایش را مشخص کرده بود سمت جایگاه مد برتر برگشت با دیدن چند مرد که با دقت خاصی لباس‌ها را ارزیابی می‌کردند لبخند به لب به آن‌ها نزدیک شد.
پرویز کما کان او را از روی عکس‌های توی روزنامه‌ها می‌شناخت با این‌که خیلی از او کوچک‌تر بود اما ادب حکم می‌کرد که به احترامش سر پا بایستد. وزنش را به عصای دستش انداخت و از جایگاه بلند شد.
فرزانه کمی با فاصله از او ایستاد و گرم با او احوال‌پرسی کرد.
- سلام آقای حسینی، بسیار خرسندم که شما رو این‌جا می‌بینم، شرمنده که اسباب زحمت شدیم.
پرویز دستی به ریش‌های پر پشت و سفیدش کشید با این‌که سنی ازش گذشته بود اما ته چهره و اندام ورزیده‌اش نشان از جوانیه پر هیبتی داشت.
- ممنونم خانم امیری، واقعاً باید به زنی مثل شما که از تبار ایرانیه افتخار کرد. این همه بند و بساط و این همه پیشرفت دور از انتظارم بود.
فرزانه با خنده رویی گفت: ما این شرکت رو مدیون شما هستیم‌.
با ابرو‌هایش دو جوان را که در مورد لباس‌ها با هم‌دیگر بحث گرمی داشتند، اشاره زد و پرویز را خطاب قرار داد.
- از فردی مثل شما قطعاً باید کار کنانی مثل این دو انتظار رفت!
پرویز سمت پسرها برگشت.
- بابا جان خانوم امیری هستند؛ رئیس شرکت.
فرید به اجبار و چشم و ابروی پدرش بلند شد و مرد همراهش هم به تبعیت از او سر پا ایستاد. به سمت دایی و آن زن برگشت.
- سلام از دیدن شما خوش...
حرف در دهانش ماسید. رویا بود یا واقعیت را نمی‌دانست اما این را خوب می‌دانست که نباید پلک می‌زد تا تصویر روبه رویش محو شود. دهانش باز مانده بود و قادر به هیچ کاری نبود.
ذهنش تمام خاطرات غبار خورده‌اش را بیرون کشید و میان آن‌ها روی چهره‌ی معروفی زوم کرد. عقل به قلب و قلب به چشم دستور داد. چشم در مقابل این همه واقعیت کم آورد، چند و چندین سال دنبال او گشت و آخرش به جایی نرسید به واقعیت کوه به کوه نمی‌رسد و آدم به آدم می‌رسد ایمان آورد.
روح سرخش بی دریغ هم چون موجی در دریایی از تاوان‌ها جنبید و در هر لحظه به رقصی ناپیوسته زلزله‌ای در دل شکسته‌اش به پا کرد.
زیبا‌تر از بیست سالگی‌اش بود. دلرباتر و دلبرتر! چند چین خوردگی کنار چشم‌های معصوم و غم گرفته و روی پیشانی‌اش به چشم می‌خورد که خبر از غم درونی‌اش را می‌داد. گوته‌های برجسته‌اش که وقتی می‌خندید دنیایش را به آتش می‌کشید! دوباره زوم چشم‌هایش شد و آه جگر سوزی کشید. این چشم‌ها چشم‌های آن دختر سر زنده نبود غم در این دوگوی مشکی زبانه می‌کشید و زخم کهنه‌ی دلش را باز می‌کرد.
آن چشم‌های پاک آشنا که سه سال فقط از دور او را رصد کرده بودند. این صورت جا افتاده با ته ریش‌های دو میلی متری و ابرو‌های کشیده و صاف چه‌قدر برایش آشنا بود. آن‌قدر آشنا که قلبش می‌خواست سینه‌اش را بشکافد و او را رسوا کند، زیر لب متحیر زمزمه کرد.
- سهیل!
پرویز مثل یک مجسمه میان آن‌ها ایستاده بود و فرید با دقت به آن‌ها چشم دوخته بود.
- شما هم‌دیگر رو می‌شناسین؟
سهیل پوزخندی زد.
- هه! شناختن؟ من با روح این خانوم زندگی کردم... فرزانه خیلی نامردی که بی‌خبر من رو چندین سال آواره‌ی خودت کردی.
دستی لای موهای پر پشتش کشید و با حرص چند قدم عقب رفت و دوباره سمت او برگشت.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #105
پارت صد و یک


این بار فرید را مخاطب خود قرار داد.
- مسخره است به‌خدا! چندین ساله ما با این‌ها شراکت داریم اون وقت منه احمق دنبالش می‌گشتم!
- چی داری میگی سهیل؟
خنده‌ی هیستریکی کرد
- فرید باورت میشه این همون دختری بود که من رو در هجده سالگی‌ام عاشق خودش کرد!
فرید که توان شنیدن این همه حرف‌ها را نداشت سرش را تکان داد و گفت: نه دیگه من نمی‌تونم بیشتر از این گوش بدم با اجازتون یه سر تا سرویس بهداشتی برم و بیام.
پرویز سرش را تکان داد و خودش هم از آن دو دور شد.
فرزانه با انگشتان سفید و کشیده‌ی دستش بازی می‌کرد و توان نگاه کردن به صورت پر جذبه‌ی او نداشت. زبانش او را یاری نمی‌کرد اما باید چیزی می‌گفت.
- سهیل من واقعاً... واقعاً نمی‌دونم چی بگم!
سهیل نزدیکش شد و دقیقاً چند میلی متر با فاصله از صورت او ایستاد.
اخم‌هایش در هم بود و رگه‌های قرمز چشم‌های رنگی‌اش او را وحشناک نشان می‌داد. برای لحظه‌ای چشم‌هایش رنگ عوض کردند. رنگی از جنس دلتنگی دراز مدت! تک تک اجزای صورت معشوقه‌اش را کنگاش کرد. مطمئناً در تمام این سال‌ها فرزانه را با این قیافه تصور نکرده بود. زبانش را یک دور روی لب‌هایش کشید اما تا بیخ گلویش خشک شده بود. آرام با صدای بم و مردانه‌اش که کل وجود فرزانه را به تسخیر کشید غرید.
- مثلاً می‌تونی بگی چرا این‌جایی؟ یا می‌تونی بگی چرا بهم خبر ندادی با وجود این‌که حتی بعد از بچه دار شدند بهت گفتم که حمایتت می‌کنم، ها؟
فرزانه در چشمان او غرق شده بود. بدون این که پلک بزنند با یک‌دیگر حرف می‌زدند.
- سهیل... من... من.. خسته شده بودم. مهران با من کاری کرد که روحم خدشه دار بشه از تمام مردهای جهان بی‌زار شدم.
سهیل دستش را محکم روی صورتش کشید و انگشت اشاره‌اش را جلوی او گرفت.
- بزار کمی ازت دور بشم حالم جا بیاد. چیزهایی که دیدم رو هضم کنم اما باهات خیلی حرف دارم.
بدون شنیدن حرفی برگشت و سمت خروجی را در پیش گرفت. فرزانه با حال زار ی رفتن او را نگاه کرد و روی صندلی کنار دستش وا رفت.
هاجر نفسی گرفت و پوفی کرد، امشب حسابی خسته شده بود. دست‌هایش را شست و از سرویس بیرون آمد. مشغول خشک کردن دست‌هایش بود که در حیاط بین آن درختان سر به فلک کشیده به یک چیز سختی خورد و چند قدم عقب رفت. کم مانده بود زمین بخورد که دستی دور کمرش حلقه شد و او را سمت خودش کشید. سرش دوباره به سینه‌ی ستبر طرف مقابلش برخورد کرد، درست جلوی قلبش!
فرید با قیافه‌ی در هم او را آنالیز می‌کرد. هیچ دختری حق نزدیک شدن به او را نداشت و حالا... دختری با لباس کوتاه و پفی از جنس تور و صورتی رنگ به تن داشت که پوتین‌های پاشنه بلند و صورتی رنگ او هم نتوانسته بود کاری کند که هم قد فرید شود، موهای بلند از جنس ابریشم نایاب بالای سرش دم اسبی کرده بود و چشمان بادامی‌اش را کشیده‌تر نشان می‌داد و گونه‌های برجسته که رژ گونه‌ی صورتی بهش می‌آمد.
- بیشتر مواظب خودتون باشین تا تو بغل این و اون نیافتین!
هاجر که هنوز حواسش به او نبود و از ترس افتادن نفس نفس می‌زد، چشم‌هایش را قدری روی هم گذاشت.
باز هم این رایحه‌ی آشنا و عجیب دنیایش را به آتش کشید. ضربان قلبش که بالا رفت هاجر متوجه شد و به خودش آمد. سرش را به آرامی از روی قلب او برداشت و با خجالت سعی کرد صورت طرف مقابلش را ببیند؛ پسری که با وجود قد بلند بودن، عضله‌های درشت و شانه‌های پهنی داشت. فرید برخلاف خواسته‌ی قلبیش یک قدم از او فاصله گرفت و هاجر سرش را بلند کرد و فرید با تمام غرور مردانه‌اش کمی گردنش را سمت پایین و یک طرفه گج کرد.
هاجر زیر لب گفت: خدا قربونت چی آفریدی؟
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #106
پارت صد و دو

فرید پوزخندی زد.
- خدا که می‌دونه چی آفریده اما کمی حیا به‌نظرم برا دخترها خوبه!
هاجر که محو چهره‌ی او با موهای پر پشتی که رو به بالا شانه زده بود و فک مربع که برایش زیادی آشنا بود و چشمانی که نمی‌توانست در تاریکی هوا رنگ آن‌ها را تشخیص بدهد شده بود، لبخند کم جونی زد.
- نه شرمنده، حواسم نبود.
فرید روی گونه‌های او ماتش برده بود. شاید اشتباه دیده بود، سعی کرد او را دوباره بخنداند هر چند هیچ وقت نخواست با دختری گرم بگیرد. با تمام بی‌حوصلگی‌اش لحن شادی به خود گرفت.
- نه اتفاقاً خوب حواست بود که افتادی تو بغلم!
این بار لبخندی از روی حرص زد اما پر رنگ‌تر از قبل، همین برای فرید کافی بود تا اختیار از کف بدهد و دستش را بلند کند و انگشتش روی چال گونه‌ی او بگذارد.
از این حرکت ناگهانی پسری که با نگاهش به زمین و زمان فخر می‌فروخت، خشکش زد با مردمک چشم‌هایش دست او را تعقیب کرد به دلش نهیب زد.
- نه اون رفته، دیگه نیست تو نباید خودت رو ببازی.
فرید چند باری با پشت انگشتش چال گونه‌ی او را لمس کرد، بی‌اختیار از روی زخم کهنه‌ی دلش حرف می‌زد.
- می‌دونی چیه؟ یه روزی حاضر بودم تو چال گونه‌هاش جون بدم!
همین جمله او را به سال‌ها پیش برد.
لبخند چه‌قدر به صورتش می‌آمد و او حسودی می‌کرد.
- فرید دیگه نمی‌خوام پیش بقیه بخندی!
فرید که می‌خواست اذیتش کند گفت: چرا عزیزم، خوبه که ببین.
دوباره قهقه زد و خندید.
مشتی به بازوی او زد.
- اَه، میگم نخند دیگه.
فرید دستان مردانه‌اش را در انگشتان او قفل کرد.
- باشه اما تو فقط برا خودم بخند.
دختر شاد آن روزها مستانه خندید از ته دلش، او در اوج خوشبختی بود. فرید انگشتش را روی چال گونه‌ی او گذاشت.
- ببین دختر جون، من حاضرم درست در این نقطه، در چال گونه‌های تو جون بدم!
دوباره به آن باغ تاریک برگشت.
دست ظریفش را دور بازوی مردانه‌ی فرید گذاشت.
- نه خواهش می‌کنم با من این کار رو نکن، تو نمی‌تونی اون باشی... اون عشقم بود. عاشقم بود!
چشمش به جای بخیه‌ی گوشه‌ی از ابرو و کنار چشم فرید افتاد و متحیر لب زد.
- خودم دیدم تیر خورد و افتاد. اون هم... اون هم از سرش!
بی‌اختیار هر دو دستش کنارش افتاد. چرا او نمی‌مرد؟ بارها گفته بود که اگه یک بار دیگر او را ببیند، بمیرد هم حسرت نمی‌خورم.
هاجر هر دو دستش را محکم روی شقیقه‌هایش گذاشت و با گریه گفت: بهش گفتم نزدیک‌تر نیا! گفتم من ارزش این همه جان فشانی‌های تو رو ندارم. بهش گفتم به‌خاطر یک کیف قاپی ارزش نداره، بزار من برم اما تو بمون! التماس کردم اما اون گوش نداد خواست به دزد حمله کنه که تیر از تفنگ خلاص شد و در ثانیه روی زمین افتاد. اون‌ها فرار کردند و یکی از عابرین کنارش نشست. گفت که نبضش نمی‌زنه، نخواستم مرده‌اش رو ببینم نخواستم قیافه‌ی خندانش از جلوی چشم‌هام محو بشه! نخواستم چشمای بسته‌اش رو ببینم و فریاد زنان برای همیشه از آن شهر از آن کشور فرار کردم و حالا تو خیالی پیش نیستی!
بعد از تمام شدن حرف‌هایش فریاد‌های بی‌وقفه و پشت سر هم می‌کشید.
کل باغ دور سرش می‌چرخید اما با فریاد‌های جنون آور دخترک شکسته از بهت بیرون آمد. این دختر همه چیز را درست می‌گفت با قدم‌های بلند خودش را به او رساند و او را در آغوش مردانه‌ی خود گم کرد. بدون هیچ حرفی!
- نه تو نمی‌تونی اون باشی اون لاغر بود. مثل تو بلندقد بود اما عضله نداشت صورتش مثل تو کشیده بود اما پر نبود...
برای ثانیه مکث کرد و...
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #107
صد و سه

انگشتش را جای زخم او گذاشت و ادامه داد.
- ... ولی گلوله درست این جای صورتش خورد.
هاجر سعی داشت خودش را گول بزند و فرید لب باز کرد.
- آروم باش جان دل فرید.
سهیل چشم چرخاند و دایی‌اش را روی صندلی زیر درخت یافت. سمت او رفت و کنارش نشست.
- سخته؟
در حالی که هر دو به روبه رو چشم دوخته بودند جواب داد.
- خیلی دایی، فکر می‌کنم قلبم داره از این همه نامردی می‌ترکه.
پرویز خیره نگاهش کرد.
- سهیلی که من می‌شناسم بیدی نیست که با این بادها بلرزه! سعی کن قوی باشی و همه چیز رو بسپر دست زمان.
سهیل دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که با شنیدن صدای فریاد دختری بلند شد و همراه پرویز سمت صدا دوید از دور سایه‌ی دو نفر را میان تاریکی درختان تشخیص داد. مثل شیر درنده ابروهایش را در هم گره کرد و چشم‌هایش را جمع کرد. دستش را آن‌قدر سفت مشت کرده بود که رگ‌های روی دستش نمایان شده و پوستش به سفیدی می‌زد. دختری را می‌دید اما پسری که پشتش به او بود را نمی‌دید. برایش مهم هم نبود در آن لحظه فقط غیرت ایرانی‌اش به غلیان افتاده بود.
از سر شانه‌ی پسر گرفت و او را برگرداند و بدون نیم نگاهی مشتی زیر چشم او زد که با صدای پرویز هم صدا شد.
- سهیل دست نگه‌دار بابا او فری...
دیگر دیر شده بود. آن‌قدر محکم زد که فرید روی زمین افتاد و آخ بلندی کرد. هاجر که زخم قلبش تازه سر باز کرده بود این‌بار هزار تکه شد. کنار او زانو زد و سهیل و پرویز با چشمان از حدقه بیرون آمده فریدی را تماشا می‌کردند که با حال زارش نیم خیز شده و با نوک انگشتش اشک گوشه‌ی چشم دختر را گرفت و پس افتاد.
پرویز فکرش مشغول حرکت ناگهانی پسرش بود. پسری که چند ساله اصرار به ازدواجش می‌کنند و او زیر بار نمی‌رود.
- پسرم خوبی؟
هاجر این صدا را می‌شناخت، صدای کوه غروری که او را مثل دختر نداشته‌اش دوستش داشت. زیر لب زمزمه کرد.
- بابا پرویز!
پرویز چشم‌هایش را ریز کرد و به او نزدیک شد.
- هاجر!
هاجر سرش را بالا و پایین کرد و چشمان پرویز گلوله‌ای آتش شد، سمت سهیل برگشت.
- این پسره رو از این‌جا جمع کن باید بریم.
سهیل امر دایی‌اش را اطاعت کرد. بازوی فرید را گرفت و او را بلند کرد، فرید با خشم نگاهش می‌کرد.
- یه دفعه‌ای میزدی ناکارم می‌کردی دیگه.
سهیل کنار گوشش غرید.
- از کجا باید می‌دونستم فریدی که دخترا رو حتی تو ده متری خودش نمیزاره اومده این‌جا...
حرفش را تمام نکرد و حرکت کرد و فرید را هم با خودش کشید که فرید دست هاجر را میان پنجه‌هایش اسیر کرد.
پرویز تشر زد.
- فرید...
- چیه بابا این دختر غریبه نیست.
پرویز که خیلی سعی کرده بود خودش را کنترل کند به یک باره داد کشید.
- آره غریبه نیست اما حتی بر نگشته بود ببینه زنده‌ای یا مرده! اینی که داری ازش حمایت می‌کنی یه هرز...
فرید در مقابلش قد علم کرد و بدتر از پدرش نعره زد.
- بابا اگه جمله‌ات رو کامل کنی، دیگه پسری به اسم من نداری! سال‌ها تو گوشم همین رو خوندید و من رو از تموم دخترهای اطرافم زده کردین، اون برای از دست دادن من، ترسیده بود.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #108
صد و چهار

پرویز دندان‌هایش را به هم سایید.
- عشق چشمت رو کور کرده نمی‌خوای باور کنی که اون بهت خیانت کرده نگاهی به سر و رویش بنداز به‌نظرت این دختر اون موقع هم این طوری بود؟
با حرف پدرش بدون فکری سمت هاجر برگشت سر تا پای او را بر انداز کرد هاجر که دلش از این همه بی رحمی می‌سوخت و روحش هم‌چون برفی در گلخانه‌ی خون در هر لحظه در حال ذوب شدن بود و با هر قطره ذوب شدنی تاوان‌هایی سرخی از معصومیت گمشده‌ را به تماشا می‌کشاند و فرید بی‌خبر از حال درونی او فقط به تماشا نشسته بود!
سهیل مداخله کرد.
- دایی جان بهتره همه‌مون امشب رو پشت سر بزاریم، واقعاً برای همه شب سختی بود فردا در موردش حرف می‌زنیم.
پرویز نفسش را با حرص بیرون داد تا کمی آرام شود هر سه به سمت سالن حرکت کردند.
- الان زن داییت پوست سرم رو می‌کنه. شما‌ها همین جا باشین من خانومم رو صدا کنم تا با هم بریم.
هر سه آن‌ها آن‌قدر تنش داشتند که سکوت را به هر چیزی ترجیح می‌دادند. البته در نگاه‌های رد و بدل شده‌ی فرید و هاجر هزاران حرف نهفته بود.
پرویز همراه یک زن نسبتاً جوان و فرزانه به آن‌ها نزدیک شد.
فرزانه با نگاه تیزی هاجر را میان آن‌ها دید و هاجر که برایش چشم و ابرو آمد چیزی نگفت.
پرویز کنار سهیل ایستاد و در گوشش زمزمه کرد.
- فرزانه میگه امشب رو تو هتل این‌جا بمونیم.
سهیل که هنوز با او بیگانه بود مخالفت کرد.
- نه دایی نمیشه.
فرزانه شنید در حالی که هر جا غیر از صورت او را نگاه می‌کرد آرام گفت: از چهره‌ی همه‌تون معلومه که خسته شدین اگه بخوایین دنبال هتل بگردین خیلی طول می‌کشه. این‌جا هتل داره اگه امشب رو افتخار بدین مهمون ما باشید تا جلسه‌ی فردا رو هم زود شروع کنیم. به‌خصوص خان م حسینی رو خیلی خسته کردیم.
مهتاب لبخند کم جانی زد.
- آره پرویز جان امشب رو این‌جا می‌مونیم و کسی هم شکایت نمی‌کنه.
هاجر که پشت فرید بود و در تیر رس مهتاب نبود؛ فرید دستش را کشید و به مادرش گفت: مامان این دختر رو یادت میاد؟
فرزانه در سکوت به آن‌ها خیره شده بود تا ببیند این جوان چه قصدی دارد. مهتاب چند بار لب‌هایش را حرکت داد و کلمات نا‌مفهومی زمزمه کرد.
- مامان با توام؟
این‌بار به خودش آمد و بازوی دیگر پسرش را در دستش گرفت. فرید نگاهی به بازوی خودش و دست مادرش انداخت.
- مامان داری چی‌کار می‌کنی؟
سعی کرد فرید را از هاجر جدا کند.
- این دختر بهت آسیب میزنه! بیا این طرف پسرم.
هاجر دستش را جلوی دهانش گرفت و چشم‌هایش بارانی شد.
- مامان!
با این‌که از او دلگیر بود برای در این‌جا نماندن آماده بود هر کاری بکند اما بحث فرید در میان بود؛ پسری که برایش برادری می‌کرد از روی ناچاری به فرزانه چشمک زد و فرید و مهتاب را نشان داد.
فرزانه حرف او را زود گرفت دستش را روی شانه‌های مهتاب گذاشت.
- خانوم حسینی لطفاً از این طرف.
سمت آسانسور رفت و بقیه هم به دنبالش راه افتادند. سهیل خودش را به او رساند و با او هم قدم شد.
- فکر نکن برا این‌جا موندنم پر پر میزنم، به‌خاطر بچه‌ها مجبور شدم.
فرزانه دکمه‌ی آسانسور را زد.
- خودم فهمیدم.
فرزانه عمیق فکر می‌کرد؛ به این‌که چه چیزی باعث شده بود که سهیل این همه مغرور و سنگ دل باشد در یک تصمیم آنی به انگشت او نگاه کرد. حلقه‌ی سفیدی در انگشتش می‌درخشید دلش به درد آمد.
در آعوش تاوان‌های سرخش هر لحظه که می‌گذرد دل سرخش را به شیوه‌ی جدیدی می‌شکند و او را به سوی پذیرش و تحمل عذاب‌ها می‌کشاند.
رو به مهمان‌دار زن کرد با لحن گرفته او را خطاب قرار داد
- بی‌زحمت اتاق مهمون‌ها رو نشونشون بدین، مهمون‌هام خسته‌اند.
سهیل دستی ردی پیشانی‌اش کشید کتش را در آورد و روی دستش انداخت. خستگی از سر و رویش می بارید.
- فرزانه جان میشه ما هم امشب این جا بمونیم.
عاقل اندر سفیهانه به هاجر نگاه کرد با او خیلی حرف داشت.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #109
صد و پنج
مثلاً چرا هنوز دست فرید را در دستش گرفته بود؟ یا چرا به او چیزی نگفته و اصلاً رابطه‌ی بین فرید و او چیست؟
ابرو‌هایش را بالا انداخت و با نگاهش دستش را نشان داد و با طعنه گفت: عزیزم من که خیلی خسته‌ام فکر کنم تو هم خسته باشی، بهتر بریم تو یکی از اتاق‌ها بخوابیم.
فرید که از این حرف ناراضی بود لبخند گشادی زد.
- من با هاجر جان حرف دارم فکر کنم تا صبح باید حرف بزنیم اتاق من کدومه؟
هاجر که قصد رها کردن فرید را نداشت با سر حرف او را تائید کرد. فرزانه لب پایینش را به دندان گرفت و پلک‌هایش را روی هم گذاشت تا کسی را ناراحت نکند.
- هاجر خسته است باید بریم بخوابیم.
با لحن خشن و صدای دو رگه‌ای این را گفت.
- اما اون عقد کرده‌ی منه!
این‌بار هم سهیل و هم فرزانه هم زمان گفتند.
- چی!
هاجر سرش را پایین انداخت و فرید بلند قهقه زد.
- هی سهیل تو چرا تعجب کردی؟
- وقتی من مشهد بودم اونی که تو تهران عقدش می‌کردی هاجر بود؟
فرید سمت هاجر برگشت عاشقانه نگاهش کرد.
- آره ملکه‌ام همین بود.
سهیل پوفی کرد و محکم چند بار موهای سرش را به هم ریخت.
- آقا من دیگه مغزم نمی‌کشه یکی بیدارم کنه.
پرویز مردانه لب‌هایش از هم باز شد با لبخند محوی گفت: تو رو خدا همه برین بخوابین!
فرزانه دست دیگر هاجر را کشید و چون حرکتش سریع بود دست هاجر از دست فرید جدا شد.
- هاجر بی‌صاحب نیست!
با صورتی برزخی و لحنی وحشت‌ناک به هاجر غرید.
- گم شو برو تو اتاق تا بیام حرف بزنیم.
هاجر فرزانه را خوب می‌شناخت اگر بیشتر از این حرصش می‌داد فرزانه زمین و زمان را به هم می‌ریخت. سرش را پایین انداخت و سمت اتاق راه افتاد و فرزانه هم پشت سرش رفت.
هاجر روی مبل نشست و فرزانه سمت سرویس رفت.
- نمی‌خوابی تا من بیام.
منتظر جواب از جانب هاجر نشد و وارد حمام شد. هیچ وقت به آرایش کردن عادت نداشت و می‌خواست هر چه زودتر از این رنگ و لعاب‌ها خلاص شود.
هاجر همان جای اولش بود. سمت قهوه ساز رفت و بعد از آماده کردن دو فنجان قهوه کنار او نشست.
- عافیت باشه.
نفس عمیقی کشید.
- ممنون، امروز خیلی روز پر تنشی بود یعنی اگه می‌خوابیدم تو خواب هم نمی‌دیدم چه برسه به واقعیت!
کامل سمت هاجر برگشت و دستش را بالای مبل دراز کرد.
- تو سهیل رو می‌شناختی؟
هاجر که انتظار هر سوالی را داشت جز ء این، پرسش گونه گفت: سهیل! چه ربطی به سهیل دار...
به این‌جای حرفش که رسید دهانش را در سکوت باز و بسته کرد و بعد از مکثی دوباره گفت: نکنه این سهیل همون سهیلی هست که تو برام گفته بودی؟
فرزانه با غم چشم‌هایش را روی هم گذاشت.
- باورم نمیشه! آخه رفیق امشب واقعاً چه شبیه؟
- نگفتی سهیل رو می‌شناختی؟
هاجر سرش را به طرفین تکان داد.
- نه نمی‌شناختمش، فرید گفته بود یه پسر عمه داره اما من هیچ وقت ندیدمش.
- خوب حالا برسیم به آقا فرید شما، خودت تعریف می‌کنی یا من بپرسم.
 
آخرین ویرایش:

لبخند زمستان

رمانیکی پایبند
ناظر
رمانیکی
شناسه کاربر
4822
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-16
آخرین بازدید
موضوعات
6
نوشته‌ها
262
پسندها
1,241
امتیازها
323

  • #110
صد و شش

پوز خند غمگینی زد و به بخار قهوه خیره شد.
- بابام جزء پول‌دارهای منطقه بود. لوس بارم آورده بود به گیتار علاقه‌ی خاصی داشتم. سیزده سالم شده بود رفتم تو اتاقش و در اتاقش رو زدم وقتی بهش گفتم مخالفتی نکرد و فردای اون روز اومد بهم گفت که می‌تونم برم تو کلاسی که ثبت نامم کرده بود. کلاً شش نفر بودیم و یکی از اون‌ها پسری بود که یک سال از من بزرگ‌تر بود ولی بیشتر از من به نواختن علاقه داشت و موفق‌تر از من بود. حجب حیاش که مثل یک دختر روستایی بود و سرش رو بالا نمی‌گرفت تا دخترای اطرافش رو آنالیز کنه. دروغ چرا نظر من رو هم به خودش جلب کرد وقتی یک روز استاد ازش خواست گیتار بزنه و بخونه خیلی با احساس می‌خوند و لحظه‌ای سرش رو بلند کرد و چشمکی به من زد در کل وجودم غوغا به پا شده بود. فهمیدم که اون هم به من حس‌هایی داره! روزها می‌گذشت و او بیشتر از قبل حس‌های من رو به بازی می‌گرفت. سنم خیلی کم بود ولی عشق که این حرف‌ها سرش نمی‌شد بعد از کلی کشمکش و داد و بیداد فرید با خونواده‌اش به خواستگاریم اومدند.
بلند و تلخ خندید تا حدی که خنده‌اش در گلویش به بغضی سنگین تبدیل شد.
- خواستگاری مسخره‌ای بود نه کت و شلوار به تنش می‌اومد که بپوشه من هم که در عالم بچگی‌ام بلوز شلواری سفید تنم کرده بودم اما دروغ چرا خیلی خوشتیب بود و ظاهری فریبنده داشت، بابام از اون خارج رفته‌ها بود برخلاف خونواده‌ی فرید مخالفت نکرد اما یه شرط گذاشت؛ گفت تا زمانی که به سن قانونی نرسیدیم فقط به عنوان دو دوست با هم‌دیگه باشیم به ما دو تا که انگار دنیا را داده بودند قبول کردیم.
فرزانه خیره‌ی چشمان تر او بود و گاهی می‌خندید و گاهی آه می‌کشید.
هاجر جرعه‌ای از قهوه‌اش را خورد، گرمای قهوه وجود سردش را کمی آرام کرد.
- می‌دونی فرزانه بابام فکر می‌کرد اگه بزرگ‌تر بشیم هم‌دیگه رو فراموش می‌کنیم اما این طوری نشد؛ فرید روی من غیرتی می‌شد و من کیف می‌کردم، فرید داشت ریش در می‌آورد و من دستام رو روی صورتش می‌کشیدم و اون از خجالت آب می‌شد.
بینی‌اش را بالا کشید و در عالم گریه باز هم خندید. مرور خاطره‌هایش با یار قدیمی عجیب برایش شیرین بود!
- ما با هم‌دیگه بزرگ شدیم و مهر هر دو در دل دیگری ریشه انداخت تا جای که خونواده‌ها نتونستند مانع عقدمون باشند، اون روز فرید روی ابرها پرواز می‌کرد؛ تازه قد باز کرده بود و تصمیم داشت باشگاه بره. عاشقانه‌هاش جان تازه‌ی در وجودم زنده می‌کرد خوش‌تیپ‌تر و جذاب‌تر شده بود. طوری که وقتی رانندگی می‌کرد یا وقتی تو خیابون راه می‌رفت حسودیم می‌شد.
دستش را که روی صورتش کشید دستش خیس شد. او کی گریه کرده بود؟ آرام پرسید: پرویز چی؟ مهتاب خانوم چه واکنشی داشتند؟
هاجر از جایش بلند شد و پشت به فرزانه جلوی شیشه‌ی قدی ایستاد.
تمام شهر زیر پایش بود.
- با این‌که اول مخالف بودن اما وقتی فرید رو در تصمیمش راسخ دیدند؛ تمام دنیا رو زیر پای ما دو تا ریختن، از ماشین لوکس و موبایل لوکس گرفته تا انواع لباس‌های فاخر و مارک‌دار!
دستانش را در هم قلّاب کرد و سمت فرزانه برگشت. فرزانه در سکوت منتظر ادامه‌ این داستان بود، تکیه‌اش را به شیشه داد.
- تو یکی از بهترین تالارها جشن عقدمون برگزار شد. لباس طلایی پفی که مهتاب جون انتخاب کرده بود حسابی به تنم نشسته بود به‌خصوص که تازه قد باز کرده بودم و کم‌کم به اوج نوجوانیم می‌رسیدم، جشن زبان زده همه شد. گاهی با خودم می‌گفتم چشم‌مون زدند.
چند قدم آمد و دوباره روبه روی فرزانه نشست و دستانش را به هم سایید.
فرزانه دستش را جلوی دهانش گرفت و خمیازه‌ای کشید.
- بلند شو بخواب عزیزم خوابت میاد.
 
آخرین ویرایش:

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
16
بازدیدها
201
پاسخ‌ها
1
بازدیدها
48
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
95
پاسخ‌ها
33
بازدیدها
326

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 2, کاربران: 0, مهمان‌ها: 2)

بالا پایین