صد و پنج
مثلاً چرا هنوز دست فرید را در دستش گرفته بود؟ یا چرا به او چیزی نگفته و اصلاً رابطهی بین فرید و او چیست؟
ابروهایش را بالا انداخت و با نگاهش دستش را نشان داد و با طعنه گفت: عزیزم من که خیلی خستهام فکر کنم تو هم خسته باشی، بهتر بریم تو یکی از اتاقها بخوابیم.
فرید که از این حرف ناراضی بود لبخند گشادی زد.
- من با هاجر جان حرف دارم فکر کنم تا صبح باید حرف بزنیم اتاق من کدومه؟
هاجر که قصد رها کردن فرید را نداشت با سر حرف او را تائید کرد. فرزانه لب پایینش را به دندان گرفت و پلکهایش را روی هم گذاشت تا کسی را ناراحت نکند.
- هاجر خسته است باید بریم بخوابیم.
با لحن خشن و صدای دو رگهای این را گفت.
- اما اون عقد کردهی منه!
اینبار هم سهیل و هم فرزانه هم زمان گفتند.
- چی!
هاجر سرش را پایین انداخت و فرید بلند قهقه زد.
- هی سهیل تو چرا تعجب کردی؟
- وقتی من مشهد بودم اونی که تو تهران عقدش میکردی هاجر بود؟
فرید سمت هاجر برگشت عاشقانه نگاهش کرد.
- آره ملکهام همین بود.
سهیل پوفی کرد و محکم چند بار موهای سرش را به هم ریخت.
- آقا من دیگه مغزم نمیکشه یکی بیدارم کنه.
پرویز مردانه لبهایش از هم باز شد با لبخند محوی گفت: تو رو خدا همه برین بخوابین!
فرزانه دست دیگر هاجر را کشید و چون حرکتش سریع بود دست هاجر از دست فرید جدا شد.
- هاجر بیصاحب نیست!
با صورتی برزخی و لحنی وحشتناک به هاجر غرید.
- گم شو برو تو اتاق تا بیام حرف بزنیم.
هاجر فرزانه را خوب میشناخت اگر بیشتر از این حرصش میداد فرزانه زمین و زمان را به هم میریخت. سرش را پایین انداخت و سمت اتاق راه افتاد و فرزانه هم پشت سرش رفت.
هاجر روی مبل نشست و فرزانه سمت سرویس رفت.
- نمیخوابی تا من بیام.
منتظر جواب از جانب هاجر نشد و وارد حمام شد. هیچ وقت به آرایش کردن عادت نداشت و میخواست هر چه زودتر از این رنگ و لعابها خلاص شود.
هاجر همان جای اولش بود. سمت قهوه ساز رفت و بعد از آماده کردن دو فنجان قهوه کنار او نشست.
- عافیت باشه.
نفس عمیقی کشید.
- ممنون، امروز خیلی روز پر تنشی بود یعنی اگه میخوابیدم تو خواب هم نمیدیدم چه برسه به واقعیت!
کامل سمت هاجر برگشت و دستش را بالای مبل دراز کرد.
- تو سهیل رو میشناختی؟
هاجر که انتظار هر سوالی را داشت جز ء این، پرسش گونه گفت: سهیل! چه ربطی به سهیل دار...
به اینجای حرفش که رسید دهانش را در سکوت باز و بسته کرد و بعد از مکثی دوباره گفت: نکنه این سهیل همون سهیلی هست که تو برام گفته بودی؟
فرزانه با غم چشمهایش را روی هم گذاشت.
- باورم نمیشه! آخه رفیق امشب واقعاً چه شبیه؟
- نگفتی سهیل رو میشناختی؟
هاجر سرش را به طرفین تکان داد.
- نه نمیشناختمش، فرید گفته بود یه پسر عمه داره اما من هیچ وقت ندیدمش.
- خوب حالا برسیم به آقا فرید شما، خودت تعریف میکنی یا من بپرسم.