به نام تک مکانیک قلبهای تصادفی
مقدّمه :
درون سوز و سرمای وحشت پا به فرار گذاشت. توی جنگل میدوید؛ حتّی ماه هم چهرهی خود را پوشانده بود. شاخه و برگهایی که مثل تازیانهای
خشن،گوشت و پوستش را از هم میدرید. پاهایی که دیگر جان نداشت، امّا برای نجات جانش میجنگید .
اشک و وحشت، چهرهی دخترک را پوشانده بود و خود را گسترهای در وجود او کرده بود، آنگاه که
من از درد او لذّت میبردم و ناظر آن بودم ، صدای گرگهای درندهی که خود را برای هر چه ضعیفتر کردن دخترک خسته با آن لباس بلند سفید که خود را به خون مزین کرده بود.
دخترک نای دویدن نداشت، درمانده بود . پشت درختی پنهان شد که از قضا تاریکترین وحشت اون شب هنوز در راه بود . دخترک هنوز نمیدانست آن لحظه که صدای جیغ گوش خراش دوستش را که آن قاتل در حال تکّهتکّه کردن او بود هنوز در گوشش مثل نوای پیانویی نواخته میشد.
او کابوسش را برای بارها در بیداری مشاهده میکرد. او باید میجنگید، امّا جنگجوی خستهی
بود که حتّی شمشیرش هم گم کرده بود. دخترک انگار در بیداری آتش گرفته بود. باز به دویدن ادامه داد، آنگاه که فکر میکرد از مرگ گریخته
است، امّا در خیال خام به سر میبرد .
آن همش نقشهای برای جذابیت بیشتر داستان آن قاتلک کوچک بود. دخترک را مثل خیمهشببازی در دست داشت و نخش را خود کنترل میکرد و تکان میداد.
°•شروع رمان هیجان انگیزمون •°
الآن سه ماه شده که خوابهای ترسناک و عجیب و غریب میبینم . جنگل، یک جنگل لعـ*ـنتی با آن موجودات ترسناکش، امّا با اینکه هر کدوم از خوابهام من رو تا مرزسکته میبرد؛ ولی انگار بهشون عادت کردم. فضا،حرفها و موجودات؛ انگار همشون رو میشناسم و بهشون احساس نزدیکی میکنم. انگار با هر بار دیدنشون یکی از حفرههای قلبم پر و خالی میشه . یک حسّ هیجان که توی کّل عمرم دنبالش بودم . اوه!لعـ*ـنتی! من هنوز خودم رومعرّفی نکردم .من پریام؛هفدهسالمه و آخر این ماه میشم هجده ساله میشم.! توی یک خانوادهی معمولی زندگی میکنم و یک برادر بزرگتر از خودم دارم که اسمش میثم هست. اوم! میدونم اسمهامون اصلاً به هم ربط نداره؛ ولی زندگی لذّتش به همین تضادهاست . برادرم روانشناسه . مادرم هم خونه داره و پدرم معلمه . یک خونهی معمولی داریم که به لطف مادرم به بهترین نحوه چیده شده و خیلی زیباست . حسّ آرامش میده . من قراره آخر امسال دیپلم انسانیم رو بگیرم . قیافهی کاملاً زیبا و عروسکی دارم که آرزوی همه هست؛ولی برای خودم مهم نیست . چشمهای آبی با مژههای فر و بلند، بینی عروسکی سر بالا که همه فکر میکنن عمل کردم . لـ*ـبهای قلوهای فانتزی دارم که میتونید توی گوگل بزنید ؛ طرحش براتون میاد.پوست سفیدی دارم . موهام طلایی و تازگیها هالههای نقرهای هم داخلشون خودنمایی میکنه؛درسته !دقیقاً از وقتی که این کابوسهام شروع شد . قدّمنرماله و هیکل خوبی دارم . از بچگی مغرور و ساکت بودم ؛ البته شیطونی هم زیاد
می کردم . شخصیت مرموز فامیل به حساب میام؛ چون از هیجان و درد لذت میبرم . از بچگی کیکبوکسینگ و، کاراته و، تکواندو و دفاع شخصی رو رفتم ؛ چون استعداد زیادی داشتم کمربند همه رو گرفتم . دفاع شخصی که میدونم میگیدوقتی همهی رزمیها رو رفتی، چرا دفاع شخصی رفتی ؟ خب چون دلم برای اسلحههای سرد و کار و دفاع ازشون قنج میره و عاشقشونم . این هم از من !
- پریا !
- جانم مامان؟
- بیا پایین صبحونهات رو بخور، دیرت شد دختر.
- اوکی مامان، الآن میام.