. . .

انتشاریافته رمان بچرخ تا بچرخیم | گل سرخ

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
Negar_20210404_103046.png

نام اثر: بچرخ تا بچرخیم
نام نویسنده: گل سرخ
ژانر: طنز،عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
داستان از این قراره که مریسا، دختری شیطون و بازیگوش، با دوست‌هاش وارد شرکت سارته می‌شه. دوتا دوست خل و چل هم داره که خیلی با هم رفیق هستند.
از اون‌ور هم نویان و داداش‌هاش، با داداش‌های مریسا، با هم دوست هستند و می‌خواهند دخترها رو آزار بدهند؛ ولی ماهان و ماکان نمی‌دونن مریسا همون آبجی کوچولوشونه و وقتی می‌فهمند که مریسا توی دردسر می‌افته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #31
من هم که عاشق جایزه، مثل بچه‌‌ها بالا پایین می‌‌کردم که صدای خنده کل افراد داخل بیمارستان در اومد. من هم مثل بچه‌هایی که بستنیش رو ازش گرفتن، گوشه‌گیر شدم که بابا با خنده اومد کنارم و گفت:
- دختر بابا! چرا گوشه‌گیر شده؟
با دل‌خوری گفتم:
- من نمی‌‌خواستم این‌جوری بشه.
بابا با اخم گفت:
- دختر من قویه. نه این‌که گوشه‌‌گیر باشه. بلند شو ببینم، باید بری یه درس درست و حسابی به ماهان بدی.
حس کرم آسکاریسم دوباره فعال شده بود. با لبخند خبیثی به سمت ماهان رفتم که ماهان با ترس ساختگی بلند گفت:
- یا امام زمان! الآن چالم می‌‌کنه!
بدجور‌ خنده‌ام گرفته بود؛ ولی جلوی خودم رو گرفتم تا زیر خنده نزنم. یه لبخند زدم، وقتی بهش رسیدم بغلش کردم. فکر کرده عاشق چشم و اَبروشم؟ نه آقا! یه بلایی به سرت بیارم که اون سرش ناپیدا، هاهاها.
وقتی بغلش بودم با کمک بابا یه تیکه ذغال گیر آوردم و روی کتش جمله‌هایی که توی ذهنم بود رو برعکس کردم و نوشتم. حالا حالت جا میاد. هر کی با مریسا در افتاد ور افتاد.
ازش جدا شدم که صدای خنده همه بالا رفت. ماهان متعجب زل زده بود بهشون که بابا با خنده گفت:
- پسرم! تو که می‌‌خواستی بگی خری چرا خودت نگفتی؟
ماهان سریع کتش رو در آورد و روش رو نگاه کرد:
- من خرم؟
ماهان یه نگاه به من انداخت که تو افق محو شدم. یه دفعه یه دادی زد که پرده گوش ناقصم، ناقص‌‌تر شد:
- می‌‌کشمت مریسا!
من هم فرار رو به قرار ترجیح دادم و الفرار. حالا من بدو، ماهان بدو. آخرش هم دم در گرفتم و با لبخند عریضی نگاهم کرد. یا خدا! من مامانم رو می‌‌خوام.
چشمام رو بستم؛ اما اتفاقی نیفتاد. چشم‌هام رو باز کردم که دیدم داره با مهربونی به جایی که سیلی زده بود قبل از این‌که نن رو بشناسه نگاه می‌کرد. قربون داداشم بشم که چه‌قدر پشیمون و مهربون هست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #32
فاصله گرفت و گفت:
- من که رو خواهرم دست بلند نمی‌‌کنم. اون هم که روت دست بلند کردم، نمی‌دونستم خواهرمی وگرنه از گل هم نازک‌تر بهت نمی‌‌گفتم.
واقعاً با داشتن همچین داداشی کی دیگه بقیه رو می‌خواد؟ با هم وارد بیمارستان شدیم. همه نگران زل زده بودن به من. من هم لوس اومدم خودم رو لوس‌‌تر کنم که پام پیچ خورد و پخش زمین شدم. اولین کسی که خندید بابا بود. چی؟ بابا به من می‌‌خندی؟ حالا اگه من یه حالی از تو و اون مامان خانم نگرفتم، اسمم مریسا نیست کاکتوسه. حالا ببین.
با کمک ماهان بلند شدم و به سمت نازلی رفتم و کمکش کردم بلند بشه. به سمت درب سالن رفتیم. ماهان از بابا خداحافظی کرد و اومد. تا اومدم پاهام رو از در بذارم بیرون، صدای بابا رو شنیدم:
- قبلاً دخترها یه خداحافظی از باباهاشون می‌‌کردن.
من هم با بغض که جزئی از نقشه‌‌هام بود گفتم:
- قبلاً باباها هم روی دخترهاشون حساس بودن.
***
محمد (بابای مریسا)
دیدم مریسا داره بدون خداحافظی می‌ره گفتم:
- قبلاً دخترها یه خداحافظی با باباهاشون می‌کردن.
یه لحظه ایستاد ولی بعد دوباره حرکت کرد و گفت:
- قبلاً باباها روی دخترهاشون حساس بودن.
و از در زد بیرون. ناراحتش کرده بودم. اون هم با خندیدنم بهش. به سمت اتاقم رفتم و درش رو باز کردم. ماهان گفت که امشب تولد نازلیه و من هم بیام چون مریسا می‌ره و من هم برای دیدن دوباره‌ی مارال به این جشن می‌رم.
تندی کتم رو برداشتم و از بیمارستان زدم بیرون. به سمت مازراتی مشکی رنگم رفتم و سوارش شدم و به سمت خونه نازلی این‌ها رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #33
***
مریسا
ناراحت و بغض کرده، خواستم از جوب رد بشم که پاهام لیز خورد و افتادم توی جوب. شانس باهام یار بود و جوب بدون آب بود. از جوب که اومدم بیرون، مچ پام تیر کشید و شروع کرد به خون اومدن. تند باندی که همیشه همراهم بود رو در آوردم و دور مچ پام پیچیدم و شلوارم رو کشیدم پایین. راه رفتن برام سخت بود ولی باید بتونم جلوی این‌‌ها خوب باشم.
به سمت ماشین رفتم و صندلی عقب نشستم و منتظر ماهان و نازلی شدم. دیدم از دور دارن میان و ماهان، یه نیم‌چه لبخند رو لبشه ولی نازلی یه لبخند عریض زده و به سمت ماشین میان. تا سوار شدن با شیطنت گفتم:
- به به! کیفتون کوکه! بگید کی عمه و همچنین خاله می‌شم.
صدای معترض نازلی با صدای خنده ماهان یکی شد. بعد از کلی خندیدن به راه افتادیم. به مقصد که رسیدیم، نازلی با دیدن اون‌همه ماشین چشم‌هاش شیش تا شد و رو به من گفت:
- این‌جا چه‌خبره؟
من هم خیلی ریلکس گفتم:
- مال همسایه روبه‌رویی‌تونه.
با کمی تردید پیاده شد. من هم پشت سرش پیاده شدم و به سمت ساختمون رفتیم. چراغ‌ها خاموش بودن. این نشونه این بود که همه حاضرن.
ایول! همه‌چی درسته جز پای فلک‌زده‌ی من.
با زور به سمت ساختمون رفتیم. نازلی در رو باز کرد و وارد شد. تا برگشت چراغ‌‌ها رو روشن کردن و شروع به خوندن کردن:
- تولد، تولد، تولدت مبارک!
نازلی با اشک برگشت سمتم و با یه قدم خیلی بزرگ خودش رو به من رسوند و محکم بغلم کرد. زیر گوشش گفتم:
- تولدت مبارک خواهری.
با صدایی که از بغض دورگه شده بود، گفت:
- به‌خاطر همه‌چیز ازت ممنونم خواهری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #34
و بعد از هم جدا شدیم. نازلی به سمت بقیه رفت و سلام و احوال‌پرسی کرد. من هم که دیگه این لامصب امَونم رو بریده بود، نشستم روی صندلی و یکم پام رو ماساژ دادم.
هوف، من چه‌جوری این رو تا آخر مهمونی تحمل کنم؟
با حس نشستن کسی کنارم تند برگشتم ببینم کیه که با دیدن بابا چشم‌‌هام شیش تا شد. بابا این‌جا چی‌کار می‌کرد؟ سوالم رو پرسیدم:
- سلام. بابا! این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
بابا گفت:
- سلام. ماهان گفت بیام.
گفتم:
- آهان، باشه. خوش بگذره.
با سختی بلند شدم. یه لحظه سرگیجه گرفتم. تلو تلو می‌‌خوردم و افتادم. دیگه چیزی ندیدم و به سمت دنیای خاموشی رفتم.
***
(نویان)
داشتم به نازلی نگاه می ‌کردم که چه جوری خوشحاله. با حس این‌که یکی نزدیکم شد نگاه از نازلی گرفتم. تا برگشتم، متعجب شدم. مریسا بود. با صدای خماری گفت:
- هوی خوشگله اتاق خواب کجاست؟
با تعجب گفتم:
- با منی مریسا؟
تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- به نظرت کس دیگه‌ای هم این‌جا هست؟
با خودم گفتم بهترین فرصته واسه این‌که بفهمم دوسش دارم یا نه. گفتم:
- نه این‌جا نیست؛ ولی برای چی می‌‌خوای بری اتاق ‌خواب؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #35
با کلافگی گفت:
- به نظرت توی اتاق خواب، به‌جز خواب چی‌کار ‌می‌کنن؟
اومدم چیزی بگم که از حال رفت. به خودم اومدم. به سمت پله‌‌های پشت سالن پذیرایی رفتم.
چه‌قدر توی خواب ناز می‌‌شد. به سمت اتاق خودم رفتم. در اتاق رو باز کردم. چرا برام مثل بقیه نیست؟ یه طوری خاصه و همیشه چیز‌های خاص مال منه.
آروم روی تخت گذاشتمش و خواستم بلند بشم که توی خواب و بیداری گفت:
- نرو عشقم!
یه لحظه از شنیدن کلمه‌ عشقم خوشحال شدم؛ ولی با خودم گفتم:
- اگه اون فرد من نباشم چی؟
- قطعاً تو نیستی.
- خفه وجی جان.
- چشم بای.
- بای.
از فکر و خیال بیرون اومدم یه اخم کردم و گفتم:
- من عشقت نیستم.
با تعجب گفت:
- مگه تو نویان نیستی؟!
بی‌خیال گفتم:
- آره که چی؟
چشم‌هاش رو باز کرد و گفت:
- خیلی اسکلی! برو بیرون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #36
من هم که عصبانی، فکش رو توی دستم گرفتم و اون یکی دستم روی مچ پاش نشست. یه‌دفعه یه جیغی کشید که سریع ازش فاصله گرفتم. اول فکر کردم فکش آسیب دیده ولی دیدم دستش رو روی مچ پاش گذاشت و غرید:
- گم‌شو بیرون.
با ترس گفتم:
- من نمی‌خواس...
با لحن تندی پرید وسط حرفم گفت:
- تو چی؟ هان؟ تو چی؟
با عصبانیت گفتم:
- اصلاً به درک!
و از اتاق خارج شدم.
***
(مریسا)
اسکلش کردم؛ ولی جدا از اسکل کردنش من دوسش داشتم. اون رو نمی‌‌دونم. ولش بابا!
تا شلوارم رو بالا زدم، تقه‌ای به در خورد. هول کردم و یادم رفت پاچه شلوارم رو پایین بکشم. گفتم:
- بله؟ بفرمائید.
در باز شد و خانمی که بی‌‌شباهت به من و ماهان و ماکان نبود، اومد تو و در هم پشت سرش بست. تا برگشت دستش رو روی گونه‌‌هاش کوبید و با جیغ گفت:
- چت شده تو دختر؟
با تعجب گفتم:
- هیچی نیست!
تا این رو گفتم، در به شدت باز شد و ماهان و ماکان اولین نفراتی بودن که وارد شدن. تا چشمشون به پای من افتاد، ماهان با دو اومد سمتم و پام رو توی دستش گرفت که یه جیغی زدم که خودم کر شدم. با هول دست انداخت و بلندم کرد و به سمت در دویید. نازلی رو دیدم که گریه می‌کرد و دنبال ماهان می‌دوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #37
وقتی رسیدیم به ماشین، نازلی در عقب ماشین رو باز کرد و خودش هم اولین نفر نشست. ماهان هم با احتیاط من رو روی صندلی گذاشت. تند ماشین رو دور زد و سوار شد. این‌قدر تند می‌روند که نمی‌‌دونم چند تا چراغ قرمز رو رد کرد. نازلی مثل ابر بهار گریه می‌کرد. با عصبانیت گفتم:
- بسه دیگه نازلی! اعصاب برام نذاشتی. این‌قدر گریه نکن یه زخم ساده‌ست.
ماهان از اون ور دخالت کرد و گفت:
- به نظرت این یه زخم ساده‌ست؟
با بی‌خیالی گفتم:
- آره ساده‌ست.
ماهان زیر لب گفت:
- خدایا! خودت به خیر بگذرون.
من هم بلند گفتم:
- آمین.
نازلی دیگه گریه نمی‌کرد و به جاش می‌‌خندید. یه هاشی‌ نارو بهش زدم که خنده‌اش قطع شد. حالا نوبت من و ماهان بود بخندیم. این‌‌قدر خندیده بودیم که از چشم‌هام اشک می‌ریخت.
***
مارال (مامان مریسا)
از دیدن اون دختر توی اون وضعیت گریه‌‌ام گرفته بود. پاش بدجور ورم کرده بود و سیاه شده بود.
با گریه دنبال ماهان راه افتادم که با کشیده شدن دسته‌ی کیفم ایستادم. برگشتم. از دیدن محمد خیلی تعجب کردم. با تعجب پرسیدم:
- تو این‌جا چیکار می‌کنی؟
با عصبانیت گفت:
- من باید از تو همچین سوالی بپرسم.
با تخسی گفتم:
- آخه تو رو سننه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #38
با اخم دسته کیفم رو فشرد و گفت:
- راه بیوفت.
با لجبازی گفتم:
- اون ‌وقت چرا باید با تو بیام؟
با لبخند خبیثی گفت:
- چون من می‌گم.
بعدش هم دسته رو کشید و به سمت در خونه رفت. از در که رفتیم بیرون، ماکان رو دیدم که با اخم داره به سمت ما میاد. وقتی که رسید به ما اخم‌‌هاش باز شد و دست محمد رو فشرد و بغلش کرد و کنار گوشش یه چیزی زمزمه کرد که محمد با سرعت عقب کشید و تند به ماکان گفت:
- ماکان! بدو بریم که اگه بلایی سرش بیاد همتون رو به خاک سیاه می‌‌نشونم.
ماکان هم جدی گفت:
- باشه بابا.
از کلمه بابا تعجب کردم. ماکان از کجا می‌‌دونست محمد باباش هست؟ ولش بابا. بعداً ازشون می‌‌پرسم. محمد دسته‌ی کیف رو گرفت و سمت ماشین کشید. درش رو باز کرد و من نشستم. بعدش هم خودش تندی سوار شد.
تا خواستم باهاش دعوا کنم، ماکان هم در رو باز کرد و سوار شد. محمد هم پاش رو تا جا داشت گذاشت روی پدال گاز و سمت بیمارستان گاز داد. تا رسیدیم، محمد کلید رو طرف ماکان پرت کرد و از ماشین پیاده شد و با دو خودش رو به بیمارستان رسوند. رو کردم و از ماکان پرسیدم:
- بابات چرا این‌ قدر هول بود؟
ماکان با من و من گفت:
- مامان اونی که دیدی توی اتاق خواب نویان...
با گیجی گفتم:‌
- خب؟
با نفس عمیقی گفت:
- اون دختر، مریسا، دختر شماست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #39
با جیغ گفتم:
- چی؟ اون دختر من و محمده؟ چرا زودتر بهم نگفتی؟
بعد این جمله تندی از ماشین پیاده شدم و به سمت بیمارستان دویدم. تا رسیدم، چنان در رو محکم هل دادم که تق خورد توی دیوار و برگشت. به سمت پذیرش رفتم. تا خانم من رو دید گفت:
- چه خبرتون خانم محترم؟ این‌جا بیمارستانه. آروم لطفاً.
به اون خانم که خودش رو با آرایش خفه کرده بود نگاهی انداختم و گفتم:
- اتاق مریسا محمدی کجاست؟
با بی‌حوصلگی گفت:
- به من چه!
با اخم اومدم جوابش رو بدم که صدای ماهان از پشت سرم اومد:
- خانم شیخی‌ مقدم! کاری نکنید که مجبور بشم به پدرم بگم اخراجتون کنه.
با عشوه رو به ماهان گفت:
- آقای محمدی این خانم... ‌
با دستش به من اشاره کرد و گفت:
- با مریسا خانم چی‌کار دارن؟
دیگه نذاشتم ماهان بگه، خودم گفتم:
- من مادر مریسا هستم.
دیدم که چشم‌هاش گرد شد و با تته پته گفت:
- ببخشید خانم محمدی! نشناختمتون. احوال شما؟
با غرور گفتم:
- خیلی ممنون! لطفاً شماره‌ اتاق مریسا رو بدید.
با کمی چک کردن گفت:
- اتاق دویست‌ ‌و‌شانزده.
با غرور گفتم:
- ممنون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #40
و از اون‌جا رفتم.
تا رسیدم به اتاق مریسا، اشک توی چشم‌‌هام جمع شد.
با تقه‌‌ای به در، وارد‌‌ شدم. مریسا روی تخت بود و دکتر داشت پاش رو باند پیچی می‌کرد و پشتش به من بود. نزدیک که رفتم، مریسا حضور کسی رو پشت سرش حس کرد و برگشت. با دیدن من، اشک توی چشم‌هاش جمع شد و خودش رو انداخت توی بغلم و زار زد. دلم براش کباب شد. با این‌که با محمد تنها بود؛ ولی خودش رو ساخت.
من هم زدم زیر گریه و با هم گریه می‌کردیم. بعد که حسابی پیش هم گریه کردیم، مریسا رو مرخص کردن. مریسا از تخت پرید پایین. همه با تعجب نگاهش کردن؛ ولی اون بی ‌تفاوت مانتوش رو پوشید و به سمت در اتاق رفت. به در که رسید برگشت و رو به ماهان گفت:
- هوی ماهان! من جلوی در ماشین منتظرتم، زود بیا. دیر کنی می‌‌کشمت.
ماهان هم سری تکون داد. دهنم مثل ماهی باز و بسته شد؛ ولی دریغ از یک کلمه حرف زدن. با بهت برگشتم سمت محمد و گفتم:
- محمد تو این دختر رو از چی ساختی؟
محمد با بهت گفت:
- والا من هم نمی‌‌دونم این چه‌جوری با این هیکل ظریفش این همه استوار هست.
برگشتم سمت ماهان و گفتم:
- ماهان! تو و نازلی برین پیشش یه‌وقت چیزیش نشه.
ماهان سری تکون داد و گفت:
- باشه مامان.
بعد رو به نازلی گفت:
- بیا بریم.
نازلی با مهربونی لبخندی زد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
218

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین