. . .

انتشاریافته رمان بچرخ تا بچرخیم | گل سرخ

تالار تایپ رمان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
ژانر اثر
  1. اجتماعی
اثر اختصاصی
نه، این اثر در جاهای دیگر نیز منتشر شده است.
Negar_20210404_103046.png

نام اثر: بچرخ تا بچرخیم
نام نویسنده: گل سرخ
ژانر: طنز،عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
داستان از این قراره که مریسا، دختری شیطون و بازیگوش، با دوست‌هاش وارد شرکت سارته می‌شه. دوتا دوست خل و چل هم داره که خیلی با هم رفیق هستند.
از اون‌ور هم نویان و داداش‌هاش، با داداش‌های مریسا، با هم دوست هستند و می‌خواهند دخترها رو آزار بدهند؛ ولی ماهان و ماکان نمی‌دونن مریسا همون آبجی کوچولوشونه و وقتی می‌فهمند که مریسا توی دردسر می‌افته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
  • جذاب
واکنش‌ها[ی پسندها]: 10 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #61
تو حال خودم بودم که شونه‌ام تکون خورد و چشم‌‌هام رو باز کردم. با دیدن مردم که متحیر زل زده بودن به من، تعجب کردم. لبخندی زدم و پرسیدم:
- چیزی شده؟
بعد این جمله‌‌ام، همه، شروع به دست زدن کردن. سوالی نگاهشون کردم که صدایی توجه‌‌ام رو به خودش جلب کرد:
- بابا دختر! تو معرکه‌ای! الان فیلمت رو توی اینستاگرام پخش می‌کنم.
شوکه گفتم:
- چی؟!
مامان با مهربونی جلو اومد و گفت:
- دخترکم، تو خیلی خوشگل می‌خونی.
متعجب گفتم:
- من؟
یک‌دفعه یک صدایی سرد و پر جذبه توجه‌‌ام رو جلب کرد:
- می‌شه راه رو باز کنید.
همه کنار رفتن و اون به جلو قدم برداشت و من چشم‌‌هام، هر لحظه، گردتر می‌شد. آرش صدیقی، اومد و یه نگاه به شماره صندلی کناری من انداخت و نشست. من هنوز توی بهت بودم. به خودم اومدم و با اخم گفتم:
- کی به شما اجازه داد این‌جا بشینید؟
با اخم خوفناکی گفت:
- خودم.
با عصبانیت گفتم:
- بی‌خود! بلند شو ببینم.
خواستم بلوزش‌ رو بگیرم که سریع آستینم رو گرفت و با خشم کشیدش و از بین دندون‌‌های چفت شده، غرید:
- مثل یک‌ گربه می‌شینی سر جات، وگرنه با یک روش دیگه می‌نشونمت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #62
با یک حرکت، دستش رو پیچوندم و با بی‌خیالی گفتم:
- دفعه آخرت باشه با یک پلیس این‌جوری حرف می‌زنی‌ ها! فقط مراقب خودت باش.
بعد هم نشستم سرجام و به بیرون از پنجره خیره شدم. یک‌‌دفعه با شتاب برگشتم سمت آرش. گیج شدم! این چرا لباسم رو کشید که برگردم؟ تا به خودم بیام دیدم با قیافه اخمو‌ ‌جلوم نشسته و حق به جانب نگاهم می‌‌کنه. من هم با ابروهای بالا رفته گفتم:
- چته؟ هار شدی؟
با خنده گفت:
- تو سرهنگ پناهی رو می‌شناسی؟
با بهت گفتم:
- آره، تو از کجا می‌دونی؟
با لبخند گفت:
- من خواهرزاده ایشون هستم.
با خنده گفتم:
- همون پسر تخس یک‌‌دنده که سرهنگ می‌گفت از دیوار راست بالا می‌رود!
با جذابیت اخم کرد و گفت:
- هوی! مثلاً جلوت نشستم این‌طوری بد می‌گی اگه نبودم، پشت سرم‌ چی می‌‌گفتی؟
خنده‌‌ام تبدیل به قهقه شد. بعد خنده‌‌ای که از ته‌دل داشتم، به آرش خیره شدم که با ابروهای بالا رفته نگاهم می‌‌کرد. با لبخند پرسیدم:
- چیه؟ چیزی ذهنت رو مشغول کرده؟
با تندی گفت:
- تو بیتا رحیمی می‌شناسی؟
با تعجب گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #63
- آره! برای چی؟
با خوشحالی و تعجب گفت:
- فکر کنم عاشق شدم.
زرتی زدم زیر خنده! آخه این کوه غرور و عاشقیت؟ محال بود! بعد از یک دل‌سیر خندیدن، رو به آرشی کردم که با لبخند خبیثی نگاهم می ‌کرد. ترسیدم. گفتم:
- چیه؟
با لبخند گفت:
- بدو به بیتا یک زنگ بزن.
با بهت جیغ کشیدم:
- چی؟
دستش رو روی دهنم گذاشت و آروم گفت:
- به بیتا یک زنگ بزن و رو اسپیکر بزار. دِ سریع باش! الان هواپیما بلند می‌شه.
من هم گفتم:
- اوم اومی اهومی!
با گنگی گفت:
- چی می‌گی؟
با دست‌‌هام به دستش که روی دهنم بود، اشاره کردم که گرفت و دستش رو برداشت. من گفتم:
- باشه، الان بهش زنگ می‌زنم.
با خوشحالی گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #64
- دمت گرم خواهری! جبران می‌کنم.
با خباثت گفتم:
- می‌کنی داداش! می‌کنی.
با تردید نگاهم کرد و گفت:
- چه جوری؟
با خباثت کامل گفتم:
- نقش عشق من رو جلوی کسی که بهت می‌گم بازی می‌‌کنی...
با عصبانیت گفت:
- من دارم زندگیم رو سرو سامون می‌دم، تو می‌خوای بهش گند بزنی؟
با خشم گفتم:
- اگه اجازه بدی، داشتم ادامه‌‌اش رو می‌‌گفتم. به بیتا می‌گیم یک نقشه‌ است تا جنابعالی شاکی‌ نشی.
با خوشحالی گفت:
- تکی!
با پرویی گفتم:
- می‌دونم.
بعد هم اجازه ندادم حرف بزنه و شماره‌‌ی بیتا رو گرفتم. با یک بوق جواب داد:
- الو مریسا! کجایی در به در؟ می‌دونی من و خانواده‌‌ات چه‌قدر نگران تو و مامانت شدیم؟
ناخودآگاه پوزخندی زدم و گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #65
- اون‌ها؟ اون‌هایی که دست روی من بلند می‌‌کنند، نگرانم شدند؟ چه جالب‌!
لحن جدی گرفتم و گفتم:
- بیتا از روی اسپیکر بردار با خودت خصوصی کار دارم.
با لحن سوالی گفت:
- از کجا فهمیدی؟
با خنده گفتم:
- خیر سرم پلیسم‌ها!
با جیغ گفت:
- چی؟ مریسا تو پلیس بودی و به من نگفتی؟ ازت انتظار نداشتم، برو گمشو.
با حرص گفتم:
- ای بترکی، برو تو اتاق!
صدای پاهایی از پشت تلفن می‌اومد و این نشون‌دهنده این بود که داره به سمت اتاق می‌ره. بعد از چند لحظه گفت:
- خب مریسا! چی‌کار داری؟ کجایی؟ کسی پیشته؟
تندی گفتم:
- استپ، استپ! پیاده شو با هم بریم. هیچ‌کاری نمی‌کنم. تو هواپیما هستم، آره پیشمه.
با کنجکاوی گفت:
- کی؟
با خباثت گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #66
- دِ نمی‌شه! حالا بگو ببینم، الان من غریبه شدم؟
جا خورد و گفت:
- چی؟ چی می‌گی؟
با حالت خباثت گفتم:
- آرش صدیقی کیه؟ اَی ناقلای با کلاس!
هول کرده بود. برای همین تندی گفت:
- دوستش دارم!
چشم‌‌های من و آرش دیدنی بود. یک‌‌دفعه بیتا با لحن نگرانی گفت:
- تو که بهش نمی‌گی؟ می‌گی؟
با خباثت کامل گفتم:
- خودش شنید.
یک‌‌دفعه بیتا شروع کرد به جیغ کشیدن. گوشی رو دادم به آرش و گفتم:
- بقیه‌‌اش با تو، ببینم چی‌کار می‌‌کنی.
گوشی رو گرفت و گفت:
- بیتا خانومی!
یک‌ دفعه بیتا آروم گرفت و گفت:
- جانم؟
آرش با عشق نگاهی به صفحه گوشی انداخت و بعد گفت:
- جانت بی‌بلا خانومم.
روی برگردوندم و به هدفونم خیره شدم. ا‌ین عاشقونه‌ها چه‌قدر قشنگ بود. با لبخند سر بلند کردم و به آرشی که داشت با عشق به بیتا ابراز علاقه می‌کرد، نگاه کردم. آرش با دیدن لبخند من سریع مکالمه‌‌اش رو تموم کرد و گوشی رو به سمتم گرفت. بی‌هیچ حرفی‌ فقط با همون لبخند، گوشی رو گرفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #67
آروم زمزمه کردم:
- خوش به حالت آرش.
انگار شنید چون لبخند عریضی زد و گفت:
- آره خوش به حالم، چون خواهر مهربونی مثل تو رو دارم.
با لبخند جوابش رو دادم:
- من هم خوش به حالم، چون داداشی مثل تو دارم.
گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم طرف، چشم‌‌هام دوازده تا شد. نویان بود. جواب دادم:
- الو.
با عصبانیت گفت:
- الو و زهرمار، الو و کوفت! چرا بقیه تماس‌‌هام رو ریجکت کردی؟
با بهت گفتم:
- من؟
با خشم گفت:
- نه پس من!
با بی‌‌حوصلگی گفتم:
- نویان حرفت ر‌و بزن خوابم می‌آید.
با تعجب گفت:
- واقعاً؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 7 users

Awrezoo

رمانیکی فعال
رمانیکی
شناسه کاربر
40
تاریخ ثبت‌نام
2020-10-02
موضوعات
35
نوشته‌ها
654
راه‌حل‌ها
2
پسندها
3,394
امتیازها
100

  • #68
با صدای خلبان که داشت اعلام می‌کرد که داریم بلند می‌شیم، به وجد اومدم و سریع گفتم:
- خب نویان من دیگه می‌رم. خداحافظ.
بعد هم بی‌توجه به خداحافظیش، گوشی رو قطع کردم و صاف نشستم.
تو راه مدام‌ داشتم به این‌‌که چه‌طوری خانواده‌‌ام رو ببخشم فکر می‌کردم. چه‌قدر سخت بود با کینه‌ای که از خانواده‌‌ات داری، بری. من هم چه‌قدر بی‌‌رحم شده بودم که بی‌توجه به گریه‌‌های دوست‌هام، ترک‌شون می‌‌کردم. داداش‌‌های بی‌‌رحم‌‌تر از خودم که با بی‌رحمی سیلی‌‌هایی به من می‌‌زدند و اما اصل کاری پدرم که با بی‌‌رحمی کتکم زد و نزدیک بود، بمیرم. برای همه‌‌ی کارهایی که کردید، تقاص پس می‌دید. پس بچرخید تا بچرخم که حالا دور، دور من‌ هست.
***
دیگر نویسه‌های نویسنده:
زمستان خاکستری - زهر چشم - مهراز - مسلسل مرگ - سه ابر تباهکار - قتل‎گاه من
عروس گمشده شیطان - دوئل نگاهت - داستان کوتاه ماتیسا - داستان کوتاه ماه‌آرا - داستان کوتاه دختر بد - فن فیکشن هاگوارتز سیتی - رفیق جانا - محدثه - غزل - ماهور
رهایی - تبسم صامت - مجموعه سه جلدی سرنوشت درهم ما
***
سخن نویسنده: از همه‌ی شما ممنونم که همراهیم کردید دوستان و اما این رمان رو قرار بود یک جلد بدم بیرون ولی خب دیدم که حدود 1000 تا صفحه می‌شه و جذابیتش رو به هم می‌ریزه. برای همین گفتم جلد دومی هم داشته باشه، جذاب‌ترش می‌کنه. درسته زیاد نخندوند‌متون؛ ولی شما به بزرگی خودتون ببخشید! جلد دوم انشاالله با ساختار خنده‌دار‌تری سراغتون می‌آیم.
در پناه خداوند یا علی.
***
تاریخ شروع رمان:
1 آبان ماه 1.3.9.8
تاریخ پایان رمان:
1.4دی ماه 1.3.9.8
***
ممنونم از همتون خداحافظ
***
@ansel
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 8 users

ansel

مدیریت ارشد
پرسنل مدیریت
فرازین
مدیر
ناظر
مدیر
نظارت
شناسه کاربر
15
تاریخ ثبت‌نام
2020-09-26
آخرین بازدید
موضوعات
146
نوشته‌ها
1,547
راه‌حل‌ها
24
پسندها
6,229
امتیازها
619

  • #69
bs56_nwdn_file_temp_1614609749062.jpg


عرض سلام و خسته نباشیدی ویژه خدمت شما نویسنده‌ی عزیز!
بدین وسیله پایان تایپ اثر شما را اعلام می‌‌دارم. با آرزوی موفقیت روز افزون!

|مدیریت تالار رمان|
 
  • لایک
  • گل رز
واکنش‌ها[ی پسندها]: 6 users
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
1
بازدیدها
39
پاسخ‌ها
2
بازدیدها
87
پاسخ‌ها
25
بازدیدها
216

کاربران در حال مشاهده این موضوع (مجموع: 1, کاربران: 0, مهمان‌ها: 1)

بالا پایین