_چرا برگشتی؟
با شنیدن این سوال از زبان تیام، ترمه نگاهش را از خیابان گرفت و به تیام چشم دوخت. کمی روی صندلی جابه جا شد و با لحنی که معلوم بود سعی در پیچوندن تیام داشت گفت:
_بخاطر عروسیت دیگه. توقع نداری که توی عروسی برادرم و صمیمی ترین دوستم نباشم.
تیام ابروهایش را بالا انداخت و خیره در چشمان ترمه گفت
_ترمه، من نفس به نفست بزرگ شدم. سر من یکیو شیره نمال
ترمه هوفی کشید که با آمدن گارسون هردو ساکت شدند. گارسون، سفارشات را روی میز گذاشت و میز را ترک کرد.بعد از رفتن گارسون، ترمه کمی از چایی روی میز خورد و با ترید روبه تیام گفت:
_بخاطر پسرم برگشتم.
تیام که مشغول خوردن گلاسه انار خود بود با این حرف ترمه، گلاسه را روی میز گذاشت و گفت:
_منظورت چیه؟ نکنه سینا مشکلی داره؟
ترمه فنجون چای را در دستانش گرفت و سرش را به معنی نه تکان داد که تیام با نگرانی گفت:
_ترمه، قشنگ حرف بزن ببینم چی میگی!
ترمه به اجبار فنجان را روی میز گذاشت و تکیه اش را از صندلی برداشت. دستانش را درهم قفل کرد و در جواب برادرش گفت:
_بعد از اینکه از نوید طلاق گرفتم، بابا بهم زنگ زد. گفت که...
مکثی کرد و باز ادامه داد:
_گفت شراکت بین دوتا خانواده بهم خورده بخاطر طلاق ما! سرزنشم کرد که چرا صبور نبودم و طلاق گرفتم. بعد از اون تماس با خودم گفتم اگه بلایی سر من بیاد،سینا میخواد چیکار کنه. اون فقط چهارسالشه و خب این اذیتم میکرد که ممکنه بره پیش باباش و یکی مثل اون بشه.
تیان سری تکون داد و در ادامه ی حرف خواهرش گفت:
_پس تصمیم گرفتی برگردی ایران و به پسرت یه خانواده بدی.
ترمه تایید کرد که تیام با خنده ی حرصی گفت:
_Hخه خواهر من تو چه بلایی قراره سرت بیاد. نمیگم چرا اومدی. اتفاقا اگه نمیومدی خودم میاوردمت ولی اینکه نگرانی که بلایی سرت بیاد و پسرت تنها بشه واقعا بیخوده.
ترمه لبخندی زد اما این لبخند سراسر غم بود. هیچکس از دل ترمه و آینده ی پیش رویش خبر نداشت جز خودش...
@AYSA_H